📚[ داستانکده{سلطان}📚 @soltan_soltan0358 Channel on Telegram

📚[ داستانکده{سلطان}📚

@soltan_soltan0358


📚 داستانکده{سلطان} 📚 (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرام 📚 داستانکده{سلطان} 📚 حاوی داستان‌های جذاب و شگفت‌انگیز برای همه دوستداران کتاب و ادبیات. اگر شما هم علاقه‌مند به خواندن داستان‌های متنوع و شگفت‌انگیز هستید، این کانال مناسب شماست. با عضویت در این کانال، می‌توانید از داستان‌های فوق‌العاده با موضوعات مختلفی مانند عاشقانه، معمایی، و ماجراجویی لذت ببرید. همچنین، می‌توانید از داستان‌های جدید و جذاب آگاه شوید و با دیگر اعضای این کانال اشتراک تجربیات خود را به اشتراک بگذارید. پس دیگر وقت از دست دادن داستان‌های شگفت‌انگیز را ندهید و همین الان به کانال 📚 داستانکده{سلطان} 📚 بپیوندید.

📚[ داستانکده{سلطان}📚

20 Nov, 22:01


م آه و اوهم شروع شد و شـــــهوت وجودمو گرفت زبونشو میکشید روی کـــــسم و

منم بی اختیار ناله میکردم و کیف میکردم و سرشو گرفته بودمو بیشتر به کـــــسم فشار میدادم و وسطش فرهاد میگفت : جووووونم دوس دای عزیزم ؟؟؟ آرههه ؟؟؟ منم میگفتم : آره... دووووس دارم ... میخوووووام و اونم وحشی تر میخورد میدونستم دیر ارضــــا میشم پس نگران نبودم ( خود ارضـــــای خوبی بودم ) بلند شد و لباساشو در آورد ...
کــــــیرش خیلی جذاب بود و حسابی شــــــق شده بود و با لبخند گفت : میخوری ؟ چون دفه اولم بود نمیخواستم زده بشه واسه همین گفتم نه ...یه چشمک زد و اومد روم خابید و جوری کــــیرشو تنظیم کرد که لای کــــــسم قرار گرفت و داغیش داشت آتیشم میزد و سراسر عشق و حال میشدم توی صورتم نگاه کرد شروع کردیم به لب دادن و همزمان دیدم که کـــــیرشو وسط پاهام عقب و جلو میکنه و منم حسابی حال میکردم خیلی دلم میخواست میکرد تو کـــــسم اما خب دختر بودمو نباید خودمو به راحتی به گا میدادم اما خب کـــــونم هیچ اشکالی نداشت انگار اونم متوجه شد و گفت : عزیزم اجازه میدی بکـــنمت ؟ گفتم : از کـــــونم آره ولی از جلو نه اومد یه چشـــــم کشداری گفت و اومد پایین و رفت یه کرم آورد و یکمشو مالید سر کــــــیرش و منم با حالت سگی بودم و یکمشو مالید به کـــــونم و دستشو یذره کرد تو کـــــونم که یه آخ کوچولو گفتم و باخنده گفتم : جااااانم بدجور حالت خرابه ... اومد روم و دیدم کــــــیرشو آروم آروم داره میکنه تو کـــــونم و درد داره همه جامو میگیره انقد بهم حال داده بود که دردش مهم نبود و هر دفعه که کـــــیرش میرفت تو کــــــونم منم آخ و واخ میکردم و فرهادم دم گوشم میگفت اووووم چیه خانومی ... جوووووونم داری کیف میکنی ... استادت داره میـــکنتت کـــیر استادت تو کــــــونته اووووف و منم با این حرفا نالمو بیشتر میکردم
وقتی کــــــیرش رفت تو شروع کرد اروم تلمبه زدن و منم با صدای نازک شــــــهوت فرهادو بیشتر میبردم بالا و خودمم که دیگه تو اوج بودم فرهاد تلمبه میزد و با یه دستش میزد رو باسنم و میگفت : دوس داری خوشگلم دوس داری بــکنمت ... آرههههه این کـــــون کردن هم داره آرههههه ... آهههههه و دستشو بیشتر میزد رو باسنم و کـــــیرشو تند تر میکرد تو کــــــونم حالتو عوض کردیم و اومد روم خوابیدو و سینه هامو گرفت تو دستاشو شروع کرد به مالیدن و تلمبه هاشو بیتشر کرد ... صداش وحشیانه خونه رو پر کرده بود .و منم زیر لبی میگفتم : وایییییی چه حسیه اوووووم میخوام همش اینطوری باشه و اونم میگفت همش همینطوریه جونم ... حسابی داری باز میشی ... اوفففففففففففف میدونستم حالاس که ارضــــــا بشم صدامو دادم بالا و گفتم : جااااااان تند تر تند تررررررر منو بگا ... منو بکنننننن آخخخخخ فرهااااااد عزیزم تند ترررررر دادم زیر کـــــیرت جون میدمممم و اونم خیلی تند منو میکرد لحظه ارضــــا شدنم بود و با یه لرزش ارضـــــا شدم فرهاد کــــــیرشو در آورد و گفت میمالیش ؟ گرفتم تو دستمو شروع کردم به مالیدن و دیدم چند لحظه بعد آبش ریخت روی سینه هام واقعا دیگه حال نداشتیم و ده دیقه کنار هم خوابیدیمو و من بلند شدم با یه دستمال خودمو تمییز کردم و لباس پوشیدم فرهاد هم شرتشو پوشید و اومد کنارمو گفت : خیلی حال دادی خوشگل خانوم منم خنده ای کردم و گفتم : شما که بیشتر حال دادی استـــــــاد ... خندید و بعد از رو بوسیو این حرفا کتابو برداشتم و رفتم خونه..
الان سه ماهه از این قضیه میکذره و من هنوزم با استاد خوشگلم در ارتباطم و هر از گاهی با هم ســــــکـــس داریم و چند هفته پیش هم از شدت حــــــشر پردمم زده شد اما خب به ســــکـــس باهاش می ارزید... امیدوارم نصیب شمام بشه از این استادا....

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

20 Nov, 22:01


.
👅🔥من نگارم و 17 سالمه

تو یه شهرستان کوچیک زندگی میکنم و تقریبا همه همدگیرو میشناسن...آدم فوق العاده ســـکــــسی هستم و همیشه دوس داشتم ســــکـــسو تجربه کنم ... اما بخاطر کوچیکی شهر نمیتونستم با هر کسی رابطه ایجاد کنم بخصوص این که خانواده سر آمدی دارم و ....
داستان برمیگرده به سه ماه پیش که من تو آکادمی زبانمون داشتم ترمای آخر رو میگذروندم ، جدیدا برامون یه استاد از تهران فرستاده بودن که فاملیش جوادی بود و تیپ یه استادو نداشت بیشتر به این پسرای اهل دختر بازیو عشق و حال میخورد ( خیلی به مد روز رفتار میکرد) منم دختر تپل مپلیم و با اینکه سن و سال زیادی ندارم اما بخاطر گودی کمر باسنام بزرگتر از حد معمول نشون داده میشه و خب به تبع دیدم تو مهمونیا پسرای فامیل بانگاه میفهموندن بهم که تو کــفم هستن... اما من رو نمیدادم، خلاصه این استاد خوشگل ما شد استاد کلاسمون و ما هم کلاس مختلطی داشتیم ... مثل همیشه خیلی درس میخوندم و چون عاشق زبانم براش همه چیمو میذارم اینطور شد که شدم سوگولیش و حتی یه مواقعی 15 دقیقه کلاسو میذاشت در اختیارم... اواخر ترم یه پروژه باید آماده میکردیم و همه ازش سوال میپرسیدن ... یه مشکلی تو این پروژه برام پیش اومد و تصمیم گرفتم استاد خوشگلو در جریان بذارم ... استاد هم که گیر افتاده بود تو این سوال تصمیم گرفت فرداش که چک کرد بهم بگه و ایمیلمو بهش دادم که برام جواب رو بفرسته...


فردا شب ایمیلمو باز کردم که فرستاده بود برم یه دیکشنری ازش بگیرم و اینطوری خودم مشکلمو رفع کنم ... و شمارشو گذاشته بود که باهاش تماس بگیرم ... بهش اس ام اس دادمو و اونم گفت عصر ساعت 5 برم دم در خونه ای که موسسه بهش داده بود اون کتابو بگیرم ... یه حسی مور مورم میکرد و منم یه تیپ خفن و تو دل برو زدم و با تاکسی رفتم اونجا ، زنگ خونه رو که زدم دیدم اف افو برداشتو گفت بیام تو ... دل من پر کشیدو و رفتم تو یه حیاط کوچیک که شامل خونه میشد و نشستم کنار باغچه که گفت : سلام نگار خانوم ... خوش اومدی ... بیا داخل تا برات توضیحات کتاب رو هم بدم ... یه چیزی ته وجودم بدجور قلقلکم میداد و میدونستم فرا تر از کتابه رفتم تو و رو مبل نشستم دیدم اوهو آقا فرهاد چه کردن شربت خوش رنگ آلبالو و میوه چند دقیقه بعد سروکلش پیدا شد و یه کتاب گنده دستش بود و منم داشتم شربت میخوردم اومد جلوم نشست یه پیراهن زرد و قهموه ای تنش بود با یه شلوار کتون و موهاشو داده بود بالا و ته ریشو صد البته یه سیبیل لاتی خوشگل که امروزا شدیدا بازارش تو بورسه. خندیدم و اونم خندید ... گفتم : خب من حاضرم برام توضیح بدید که باید با این سوال چیکار کنم ؟ دیدم بلند شدو اومد رو مبل کنارم با یذره فاصله نشست و شروع کرد به چرت و پرت گفتنای استادی بی پرده یدفه گفت : چه ادکلنی زدی؟ گفتم : ژیلت مال داداشمه ... گفت : اوهوم پس داداش داری تازه ادکلن خوش بو هم که میزنه

یه خنده همرام با عشوه چشم و ابرو و اومدم و گفتم : بله داداشه منه دیگه دیدم اومد نزدیکم و تو چشام زل زدو گفت : ولی این ادکلن داره بوش منو خفه میکنه ، بدجور داره میکشتم یه ذره ترسیدم اما خب بروز ندادم و نفسمو دادم بیرون که انگار فرهادو آتیشی تر کرد و دستشو گذاشت رو رونم و شروع کرد به کشیدن روی پاهام کثافط حـــــشرم زد بالا و میدونستم دیگه حالی به حالی میشم اومد جلوتر و صورتشو نزدیکم آورد و گفت : بدجور تو کفتم شاگرد به این لوندی مث تو نداشتم و از این حرفا که داشت دیوونم میکرد و کسمم داشت شرتمو خیس میکرد...

لباشو گذاشت رو لبامو و شروع که به خوردن سیبیلش اذیتم میکرد اما حس خوبی که داشتم از همه چیز بالاتر بود دستشو آورد روی سینه هامو و میمالوند و لبامو بیشتر تو دهنش میکرد و میخورد چشمامو بسته بودم و فقط اجازه میدادم کارشو بکنه دیدم داشت دکمه های مانتوی صورتیمو در میاره و منم نگاش میکردم مانتونو که در آورد شالمم در آورد و با یه حرکت کلیپسمو باز کرد و موهای لختم ریخت روی شونه هام نگاهی کرد و گفت : وای موهاتم آدمو دیوونه میکنه و سرشو کرد تو موهام ... تی شرتمو در آورد و نگاهی به سوتینم انداخت و داد بالا که سینه هام افتاد بیرون و دیدم وحشتناک شروع کرد به لیسیدن و وسطش هم میگف : اوممم جووووون عجب سینه هاییههه ... این پرتقالای خوشگل مال منههه و منم دیگه داشتم میرفتم تو اوج و شروع کردم به آه و ناله های لطیف حـــــشری ... سوتینمو در آورد و به نوک سینه هام بوسه میزد و دستشو برد سمت کـــــسم و گقت : اوفففف خانوم هم که بدحور خیس کرده و منم گفتم : آرهههه شلورام زیپ نداشت و با یه حرکت کشید پایین که شرتمم اومد پایین ... شلوارو در آورد و منو خابوند و پاهامو باز کرد و رفت لای پاهام و گفت : این چوچول و کــــــس خوردن داره و بی مکث کلشو کرد لاشو شروع کرد به لیسیدن و خوردن و منم که این تجربه رو نداشت
1

📚[ داستانکده{سلطان}📚

20 Nov, 22:01


.
👅🔥#بدونه_هشتگ

سلام من مهدی هستم 36 سالمه و برقکارم چند ماه پیش رفته بودم تو یه خونه برای اینکه لوستری که خریده بودن رو نصب کنم کارم یکم طول کشید واسه همین هم نهار اونجا موندم حین کار متوجه زن صاحب خونه شدم که اسمش لیلا بود یه زن جوون و خوش اندام که معلوم بود حسابی هم ورزش میکنه چون سینه های بالا و باسن فرم گرفته ای داشت و خیلی هم زیبا بود البته یکم قدش کوتاه بود شوهرش توی بانک کار میکرد و اون روز مرخصی گرفته بود که من میام خونه باشه همون روز متوجه خسیس بودن شوهره و فشار اوردن به لیلا واسه همه مسایل بود از این بابت مرتب سرش داد میزد منم واسه اینکه دعوا بالا نگیره به محض اینکه میرسیدم نزدیک لیلا خانم یواشکی یه دلداری ریز میکردم میگفتم بی خیال اشکال نداره ببخشش یا اینکه تقصیر من بود واسه همین سریع جذب هم شدیم وقع رفتن دیدم یه چشمک خوشکل بهم زد وگفت اوسا مهدی این ایفنمون هم یه نیگا میندازی خرابه شوهره گفت چی شده باز کی زده خرابش کرده ؟من گفتم اشکالی نداره یه نیگا میندازم وقتی چک کردم دیدم موردی نداره من تو خونه بودم بهش گفتم اقا شما برید تو حیاط وقتی من در رو میزنم ببینید صدا میده یا نه بعد دوباره ببندید تا من دوباره امتحان کنم اونم رفت ولی لیلا رو هم الکی صدا کرد که ما تنها تو خونه نمونیم وقتی چک کردم دیدم مشکلی نداره از همون تو ایفون گفتم اقا حالا ببندید درو دوباره زنگو بزنید وقتی زنگ زدن ایفون رو که دیدم برق از سرم پرید لیلا رفته بود تو کوچه زنگو زده بود شوهره هم پشت در از همونجا گفتم مشکلی ...
تا اومدم بگم نداره لیلا روسریشو کشید پایین و یه چشمک زد و گفت دیدین مشکل داره من که کپ کرده بودم نمیدونستم چی بگم گوشیو گذاشتمو اومدم تو حیاط لیلا و شوهرش تو حیاط بودن که دیدم لیلا نذاشت من حرف بزنم فوری گفت اوسا کی درستش میکنی چند روز دیگه روزه داریم گفتم فردا میام درستش میکنم فردا که رفتم به امید دیدن لیلا جونم رفتم ولی ازز شانس بد دیدم بازم شوهرش بود تو نگو شک کرده بود منم دیدم هوا پسه گفتم اینجا درست نمیشه باید بازش کنم بدم درستش کنن بعد بیارم نصبش کنم شوهر لیلا هم نفس راحتی کشید و گفت اره منم دیرم شده باید برم سر کار فرداش شوهره زنگ زد گفت چی شد درست نشد منم به دروغ گفتم نه هنوز بهم ندادن ولی به محض اینکه بدن میام نصب میکنم اونم گفت باشه ولی قبلش زنگ بزن که من خونه باشم منم بهش گفتم که دست من نیست منم که وقتم ازاد نیست هروقت درست شد میارم صبح یا عصرشو نمیدونم اکه میخواین که اینطوری بیام اگر هم نه که بیارمش پس دیدم بند هخدا گفت باشه ولی تا جایی که بشه هماهگ باش منم یه چشم ابدارگفتمو رفتم فردا صبح رفتمو در زدم لیلا درو باز کرد اومد دم در و تا دید منم گل از گلش شکفت گفت اوس مهدی خیلی طولش دادی اذیتمون نکن منم گفتم چشم لیلا خانوم ما نوکر شما هم هستیم حالا در خدمتیم اومدیم نصبش کنیم با خنده گفت فقط ایفونو نصب میکنید منم تا اینو گفت سینشو گرفتم تو دستمو گفتم نه عزیزم همه رو با هم نصب میکنم حسابی زوق کردو خندیدیم منم گرفتمش تو بغلمو بوسیدم ای بوسیدم که نگو هینطور که میبوسیدمش تو همون پارکینگ لختش کردم و خودمم لخت شدم لیلا که انگار کــیر ندیده بود کــیر کوچولوی منو گرفته بود انگار میخواد فرار کنه تا ته کردش تو دهنش وای که چه ســاکی میزد منم همونطوری برعکسش خوابیدمو کــسشو کردم تو حــلقم حسابی لیس میزدم صدای اخ واوخ لیلا هوا بود گفت مهدی منو بکن بکنش تو کــسم میخوامت اوسا منم امونش ندادم کــیرمو کردم تو کــسش و حساب یا ون روز کــس کردم دو بار هم لیلا رو خالی کردم و به ارضــا رسوندم بعدش زود ایفونو نصب کردمو رفتم ظهر شوهرش زنگ زد و تشکر کرد منم گفتم که قابلی نداره بریزین به حساب که دیدم لیلا از پشت گوشی داد زد اوسا باید یه تخفیف حسابی بدین که مشتری بشیم منم الکی چند تا ناز کردم و گفتم که از همه جا کمتر حساب کردم ولی بخاطر اینکه کاراتونو به دیگری ندین چشم اینم از خاطره من و نصب لوستر امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: اوس مهدی
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

20 Nov, 22:00


.
👅🔥ﻣﻨﻮ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯽ حـــــشری و داااغ

ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻋﻠﯽ ﻫﺴﺖ . 17 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺭﺷﺖ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺳـــــﮑـــﺴﻢ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯿﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ . ﺍﺳﻢ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺷﺒﻨﻢ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺗﻬﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﯾﯿﺎﻡ ﺏ ﺷﻬﺮ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺍﻫﻠﻪ ﺭﺷﺘﻢ . ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻦ 8 9 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐــــﻮﺱ ﻭ ﮐــــﻮﻥ ﻭ ﮐـــــﯿﺮ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﮐﺎﻓﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﯼ ﺣﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺒﻨﻢ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻮ ﺷﺒﻨﻢ ﻫﻢ ﺳﻦ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻭﻧﺎ ﻣﯿﻮﻣﺪﻥ ﺭﺷﺖ ﻣﯿﻮﻣﺪﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ، ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺳـــﮑـــﺲ ﻣﺎ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ ﺑﻪ 3 ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺯ 2 3 ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻠﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺷﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺷﺒﻨﻢ ﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻭ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺷﺒﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ‏( ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻨﻮ ﺧﻮﺩﺵ ‏) ﺑﺎ ﺗﺎﭖ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻤﻮﻗﻊ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﺑﺮﺍﺩﺷﺘﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺗﻮﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻤﯿﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻧﻢ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺩ ﮔﻮﺷﯿﺮﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﺍﺍﻭﻧﻢ ﻧﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻢ ﮔﻔﺖ ﻓﯿﻠﻢ ﭘﯿﻠﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﺭﯼ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺠﻮﺭ ﻓﯿﻠﻤﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ، ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ،ﺭﻣﺎﻧﺘﯿﮏ، ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺘﻢ ﻓﯿﻠﻢ ﺳـــﻮﭘﺮ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺏ ﺣﺎﻟﺖ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﯿﺎﺭ ﺍﮔﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ ﮎ ﻣﻨﻢ ﺟﺪﯼ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻟﺒﺘﺎﺑﻮ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ‏( ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ‏) ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ
و ﻟﺒﺘﺎﺑﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺳﻤﺘﺶ ﻭ 5 6 ﺗﺎ ﻓﯿﻠﻢ ﺳــــﻮﭘﺮ ﺍﻋﻼ ﺑﻬﺶ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺒﻨﻢ ﺑﯿﺎ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮎ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺤﻦ ﺷـــــﻬﻮﺗﻨﺎﮎ ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺩﯾﺎ .
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻌﺪ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﯿﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺳــــﻮﭘﺮ ﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺑﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯿﺸﯽ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ، ﺍﯾﻨﺪﻓﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻐﻞ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ ﮎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﻪ ﻣﺒﻞ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺷـــــﻬﻮﺗﯽ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﻣﻦ ﺩﻟﻮ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﭘﺎﺷﻮ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﻧﮑﻦ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎﺭﯾﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ . ﮐﻢ ﮐﻢ ﻧﻮﺍﺯﺷﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﮐﻤﺮﺵ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺷـــــﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ،ﻗﺒﻠﺶ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮎ ﺳﯿﻨﺸﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺫﺍﺷﺖ ﺍﯾﻨﺪﻓﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺫﺍﺭﯼ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻻ ﺍﻗﻞ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻭﻥ ﮔﻔﺖ ﺧﯿﻠﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﻨﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺍﺯ ﺯﯾﺮﻩ ﺑﻠﻮﺯﺵ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﺶ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﻭ ﻫﯽ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻠﻮﺯﺷﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺳﻮﺗﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻡ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺑﺮﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻟﯿﺴﯿﺪﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻮ ﺷﺮﺗﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺘﻢ ﺗﻮ ﮐـــــﻮﻧﺶ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺒﻨﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﻮﺭﯼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺁﺑﻢ ﺑﯿﺎﺩ ، ﮔﻔﺖ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﺳﻢ ﺳﺎ'ﮎ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺎﻟﺖ ﺷـــــﻬﻮﺗﻨﺎﮎ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻭﮐﯽ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺗﻮ ﻓﯿﻠﻢ ﺳـــــﻮﭘﺮ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺎ'ﮎ ﺯﺩﻥ ﺭﺳﯿﺪ ﻋﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﺤﻄﯽ ﺯﺩﻩ ﻫﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﻥ ﮐــــﯿﺮﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﺎ'ﮎ ﺯﺩﻥ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﺰﺩ
ﺍﺯﺵ 3 4 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻟﺐ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﯾﻪ ﻟﯿﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﺩ ﺑﻪ ﮐـــــﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻒ ﺕ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﻣﻨﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺩﺵ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﺧﻪ ﮐــــﯿﺮﻡ ﯾﻪ 17 18 ﺳﺎﻧﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻩ ﮐــــﯿﺮﻡ ﺭﻓﺖ ﺗﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺟﯿﻎ ﺯﺩﻧﺎﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺮﻭ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺟﯿﻐﺸﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻣﻮ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺶ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﻢ ﺷﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﺳﺎ'ﮎ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻠﻨﺒﻪ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺁﺑﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻫﻤﻮ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﭘﻮﺯﯾﺸﻦ ﮐـــــﯿﺮﻣﻮ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺭﻭ ﻣﺒﻞ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﮐـــــﯿﺮﻣﻮ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﮐـــــﻮﻧﺶ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﻌﺪﻩ 6 7 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﻠﻤﺒﻪ ﺯﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺑﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﯾﺰ ﺗﻮ ،ﺑﺮﯾﺰ ﺗﻮ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﺮﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐـــــﻮﻧﺶ.

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

20 Nov, 22:00


.
👅🔥#صاحبخانه

سلام قبل اینکه این داستانو بنویسم خیلی با خودم کلنجار رفتم که چجوری بنویسم و از کجا شروع کنم این بیشتر از یه داستان برای شما داستان زندگی منه که تعریف می‌کنم امیدوارم که بخونیدش متشکرم.
وقتی بچه بودم تازه متوجه شده بودم که دعواهای پدر مادرم سر اعتیاد پدرم بود همیشه مادرمو می‌زد و ما بچه ها گریه کنان تو حیاط خونه وایمیستادیم تا بالاخره تموم بشه،مادرم هم کارای خونه رو می‌کرد هم بیرون کار میکرد ولی وضعمون خوب نبود من دختر بزرگ بودم و اونموقع ۱۰سالم بود با ۲تا برادر که یکی ۶سالش بود یکی ۴ سال.مادرم بالاخره موفق شد از پدرم جدا بشه هم خوشحال بودم هم ناراحت،خوشحال از اینکه دیگه دعواها و کتک کاریا تموم شد ناراحت از اینکه پدر ندارم. ما در یک خونه اجاره ای در چهاردانگه تهران زندگی میکردیم چند سال گذشت من ۱۵سالم بود و حالا بیشتر می‌فهمیدم ،این چندسالو با سختی گذروندیم مادرم به سختی خرج مارو میداد کرایه خونه هم که بود غذای درست حسابی نداشتیم من دیگه درس نمیخوندم و کارای خونه رو انجام میدادم تا مادرم بیشتر کار کنه تا درآمدش بیشتر بشه،متوجه رابطه صاحب خونه با مادرم شده بودم حاج علی مرد بزرگی تو ذهن ماها بود ولی وقتی فهمیدم با مادرم رابطه داره ازش بدم اومد یه بار که تو بحثای بین من و مامانم اتفاق افتاد بهش گفتم که میدونم با حاج علی رابطه داری اونم زد زیر گریه بهم گفت پس خرج شماهارو کی بده کی کرایه خونه بده قانع شدم ولی درکش واسم سخت بود 
دیگه کم کم روزایی که بچه ها مدرسه بودن حاج علی میومد خونه ما صبحانه میخورد من واسش آماده میکردم بعد با مادرم میرفتن تو اتاق روی پشت بوم که قبلا واسه پدرم بود کم کم داشتم عادت میکردم به این وضع حاج علی هر روز خونه ما بود بعضی شبها هم وقتی بچه ها خواب بودن میومد با مادرم میرفتن تو همون اتاق روزها می‌گذشت من ۱۶سالم شده بود یه روز که تنها بودم خونه و مشغول پختن غذا بودم حاج علی اومد خونه بهش گفتم مامانم نیست،گفت میدونم بهش خبر دادم که میام یواشکی زنگ زدم به مامانم گفتم حاج علی اومده گفت باشه بهم گفته بود بهم گفت میره دنبال بچه ها گفتم باشه،ساعت از ۱گذشته بود خبری از مامانم و بچه ها نشد زنگ زدم گفتش شما بخورید من و بچه ها خونه خالتیم،قطع کردم و استرس وجودمو گرفته بود حاج علی صدام کرد سارا غذا کی آماده میشه گفتم حاضره الان میام سفره بندازم،اومد تو آشپزخونه خودش سفره انداخت و وسایلو آماده کرد وقتی غذارو آوردم متوجه نگاه سنگینش روی بدنم شدم ولی هیچی نگفتم غذارو خوردیم و حاج علی رفت تو اتاق بالا دراز بکشه منم ظرفارو شستم و پایین دراز کشیدم 
ساعت میگذشت و خبری از مامانم نشد ساعت ۸ شب بود نگران شده بودم زنگ زدم مامانم گفت سارا من امشب نمیام تو با حاجی بمونید خونه،گفتم مامان یعنی چی چرا منو با این مرتیکه تنها میزاری تحمل نیاورد بغضش ترکید گفت سارا مجبورم توام مجبوری باید زن حاج علی بشی وگرنه از خونه میندازتمون بیرون اشک تو چشمام جمع شده بود نمیدونستم چیکار کنم نمیتونم حسی که داشتمو بنویسم ولی خیلی گریه کردم ،ساعت ۱۰بود که حاج علی اومد پایین یه کیسه دستش بود من همچنان گریه میکردم اومد کنارم دلداریم میداد تا آروم بشم حالم ازش بهم میخورد ولی مجبور بودم چاره ای نداشتم بهم گفت پاشو بریم بالا لباس قشنگ خریدم واست بپوش اونارو دستمو گرفت برد بالا ممانعت کردم از پوشیدن لباس ولی اومد سمتم لباسامو دربیاره داد زدم به من دست نزن اون زد تو گوشم گفت عزیزم حرفمو گوش بده نمیخوام اول زندگی دعوا کنیم،لباسمو از تنم درآورد حالا دیگه خودمم همراهی میکردم،یه لباس خواب سفید خریده بود اونو پوشیدم خیلی خجالت می‌کشیدم شورتم نداشتم یعنی علی آقا نذاشت بپوشم خوابوندتم رو تخت و بدنمو دست میکشید مدام درحال قربون صدقه رفتن من بود و من همش می‌زدم زیر گریه با سینه هام ورمیرفت می‌گفت دیگه از مادرت خسته شده بودم کــیــرشو میمالید بهم به صورتم به پاهام خوابید روم طوری که من زیرش بودم دستامو گرفته بود و کــیــرشو میمالید به کــســم لبامو بوسید و پــردمــو زد درد داشتم گریه میکردم ولی گریه من واسه درد نبود مدام قربون صدقه من می‌رفت میگفت مبارک باشه خانومم ولی من توجهی نداشتم و گریه میکردم ارضــا شد و آبشو رو بدنم خالی کرد و رفت پاین من رو تخت افتاده بودم با پاهای خونی انقدر گریه کردم تا خوابم برد فردا صبحش مادرم بیدارم کرد و بردتم حموم خودمو شستم و همش گریه میکردم از همه بدم میومد از همه،ولی از اون به بعد زندگیه ما بهتر بود همه در آسایش بودیم حاج علی یه روز درمیون به من سرمیزد و باهم ســکــس میکردیم.
این بود داستان من
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

20 Nov, 22:00


اشتم بلند شدم لباسمو پوشیدم و روی آینه با مداد لب نوشتم براشون: مرسی که فانتزیمو اجرا کردین.شمارمو ماه شاد داره.کاری داشتید زنگ بزنید و رفتم
الان من و ماه شاد یک ساله باهمیم.چند بار دیگه هم این ســـــکــــس بینمون اتفاق افتاد.ملیحه با یکی دوست شده که اونم داستان جالبی داره
اگه استقبال بشه بازم براتون میزارم.

نوشته: راننده اسنپ

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

20 Nov, 22:00


که سرت رو زمین بود نه به الان که گوشات کبود شده و سه تاشون خندیدن.
ملیحه گفت درست میشه؟ گفتم اره، ببین یه چیزایی معلومه. ولی باید لامپارو خاموش کنید تا بتونم ببینم.نیایش و ماه شاد یکیشون سمت راستم یکیشون سمت چپم رو کاناپه دونفره نشستن که تمام بدنشون چسبیده بود بهم ملیحه هم بالا سرمون داشت نگاه میکرد. من کــــــیرم داشت میترکید ،خیلی تابلو بود.لب تابو گذاشتم رو پام که کـــــیرم معلوم نشه.
یهو ماه شاد گفت آره، فکر خوبیه و دوباره سه تاشون خندیدن.منم از شدت هیجان ضربان قلبم رو هزار بود.خلاصه یه دقیقه بیشتر طول نکشید و لب تاب درست شد.اینقدر خوشحال شدن که ماه شاد منو بغل کرد و لپمو بوس کرد.بهش گفتم میدونی من یه دوس دختر داشتم اسمش ماه شاد بود؟ببین اول اسمشم رو انگشت دست چپم تتو کردم.اون دوتا هم شروع کردن مسخره بازی و این داستانا.
گفتم با اجازه من برم.یهو سه تاشون گفتن نههههه کجا بری؟مگه ما میزاریم، بمونید با هم شام بخوریم.دیگه با اصرار و اینا گفتم باشه میمونم به شرطی که منم کمک کنم زودتر پروژتون تموم شه.خلاصه شام و خوردیم و پروژه هم کارای پاور پوینتش تموم شد و من بلند شدم که برم چون ساعت 2 شده بود.یهو ملیحه گفت اگه خسته ای همینجا بمون. گفتم نه دیگه برم شماهم فردا باید برید دانشگاه.گفتن نه نمیریم دانشگاه فردا باید ایمیل کنیم استاد ببینه بعد یه روز تعیین میکنه برای کنفرانس.منم یه ذره الکی دل دل کردم که یهو ماه شاد گفت مشروبم داریمااا اگه اهلش هستی.گفتم آره اهلش که هستم ولی فردا چجوری برم سرکار.گفت خوب مرخصی بگیر اگه میتونی .خودم قصدم موندن بود ولی داشتم ادا تنگارو در میاوردم. راستی اینم بگم اسممو از روی پروفایل اسنپم فهمیده بودن دیگه به اسم کوچیک صدا می کردیم همو. من قبول کردم و سه تایی رفتن میز و چیدن و ماه شاد گفت برم برات یه شلوارکی چیزی بیارم راحت باشی، رفت از تو اتاق یه لگ سفید آورد گفت بیا اینو بپوش با خنده.
منم متعجب گفتم بابا این تو پام نمیره، من همینجوری راحتم.اصرار کردن گفتم باشه.همش میگفتم با خودم این کـــــیر ما تابلو میشه که همون اولش. مطمئن بودم امشب حداقل یکیشون رو میکنم. یهو زد به سرم برم دستشویی جق بزنم که هم کـــــیرم بخوابه هم وقتی خواستم بکنم ابم زود نیاد.رفتم دسشویی یه دیقه نشد آبم اومد.کـــــیرمو شستم و دیدم به به یه اسپری بی حسی دندونم اونجاست و حداقل ده تا پاف به کـــــیرم زدم قشنگ سر شده بود. خلاصه لگرو پوشیدم خودم و تو آینه دیدم کیرو خایم خیلی تابلو بود، گفتم اینا خودشون میخارن بیخیال دیگه.رفتم تو پذیرایی سه تاشون خندیدن. گفتم مرضضض کجاش خنده داره گفت اخه ممد کوچولو داره خفه میشه.خلاصه نشستیم پایه مشروبو من ساقی شدم.یه اهنگیم گذاشتیم و پیک سوم و که رفتیم بالا من یه ذره خط انداخته بودم ولی اونارو قشنگ گرفته بود. دیگه راحت شوخی های ســــکـــسی با هم میکردن و فحش های بد بهم میدادن، خیلی راحت شده بودن.پیک چهارم ریختم برای خودم که گفتن برای ما هم بریز. منم اندازه دو تا پیک براشون ریختم.خوردیم اونا دیگه پاتیل شده بودن. پا شدن یه ذره رقصیدن و ادا اطوار در اوردن که من گفتم بیاید بازی کنیم.که نیایش با قیافه شیطونی گفت بطری بازی؟؟ منم گفتم آره بد نیست. قرار شد هر کی نخواست حقیقت یا جرات رو اجرا رو اجرا کنه نفر مقابل بهش حکم بده. چند دست اول به سوالای جرات و حکم های فان گذشت.من گذاشتم خودشون شروع کنن به سوالا و کارای ســــکــــسی .بطری افتاد سرش یه من تهش به ملیحه.یهو بی هوا گفت دوست دخترت ماه شاد چه پوزیشنی دوست داشت؟ منم بی تعارف و خجالت گفتم COWGIRL . سه تاشون خندیدن. چرخوندیم این دفعه افتاد به نیایش و ملیحه.نیایش گفت خودت چه پوزیشنی دوست داری؟ با نیشخند گفت COWGIRL . دوباره کـــیرم داشت بلند میشد و هر سه تاشونم خمار بودن و داشتن با چشاشون برجستگی کـــــیرم زیر اون لگ لعنتی رو میخوردن. دوباره چرخوندیم.افتاد به نیایش و ماه شاد. نیایش گفت حقیقت میخوام. ماه شاد گفت شورتتو درار.نیایش گفت کس کش اینجوریه؟ بزار به من بیافته لخت می فرستمت تو خیابون. نیایش بلند شد شورتشو دراورد انداخت رو بطری. دیگه جلو لگ کاملا خیس شده بود از پیش آبم. دوباره بطی چرخوندیم افتاد دوباره به من و ملیحه. ملیحه گفت فانتزیت چیه؟ گفتم گروپ! من عاشق گروپم.سه تاشون خندیدن و گفتن خیلی دیوثی.اومدم بطری رو بچرخونم یهو ملیحه گفت بسه دیگه این مسخره بازیا دست انداخت دو طرف کراپشو دراورد.
واییییییی چی میدیدم سینه ها 75-80 سفت.چهار دستو پا اومد سمت منو شروع کرد لب گرفتن. داشتم لبشو میخوردن دیدم دست ماه شاد روی کـــــیرمه داره میماله. یهو نیایش گفت پاشید بریم تو اتاق. بلند شدیم که بریم همینجوری ماه شاد داشت کـــــیرمو میمالید.رفتیم تو اتاق منو هل داد رو تخت و خودشون شروع کردن با ناز و عشوه لخت شدن.همینجوری کــــــس همو میمالیدن ا

ادامه دارد....
۲

📚[ داستانکده{سلطان}📚

20 Nov, 22:00


.
#تاکسی اسنپ

طبق معمول بعد از ساعت کاریم رفتم سوار ماشین شدم و اسنپ رو روشن کردم و منتظر یه سرویس نزدیک خونه بودم . ولی متاسفانه سرویسی نزدیک به خونه پیدا نشد و یه دونه تو مسیرم بود و قبول کردم.بعد از پایان سفر سیگارم روشن کردم زدم مقصد منتخب و منتظر یه سرویس نزدیک خونه شدم. همینجور که داشتم سیگار میکشیدم و به کــــــــون و چاک سینه کسایی که از جلو ماشین رد میشدن نگاه میکردم یهو دیدم یه سفر خورد از گوهردشت به دانشگاه خوارزمی کرج، خونه من همون طرفاس.با خوشحالی به خودم گفتم به این میگن شانس، ولی وقتی به مبدا رسیدم دیدم طرف تغییرات ایجاد کرد و سفر رفت و برگشتش کرده.گفتم اشکال نداره دیرتر میرسم خونه ولی یه دویست تومن بیشتر کار میکنم. یهو دیدم یه صدای رسا با لحن عشوه گرانه گفت: اسنپ؟ وقتی دیدم دو تا دختر 20 – 21 ساله مسافران کیفم بیشتر کوک شد.خلاصه نشستن تو ماشین و حرکت کردیم.سعی میکردم از تو آینه یواشکی ببینمشون که شاکی نشن. یه ذره که رفتیم یکیشون که بعدا فهمیدم اسمش ملیحه‌اس گفت آقا تورو خدا ببخشیدا ممکنه کاره ما یه ده دقیقه طول بکشه ولی ما توقف در مسیر نزدیم که کمیسیون ازتون کم نشه جداگانه میزنیم به کارتتون، گفتم ممنونم
دیگه اونا فقط زیر زیرکی حرف میزدن و میخندیدن و صحبتی رد و بدل نشد. رسیدیم و رفتن داخل یه لوازم تحریری، همون ده دقیقه طول کشید و راه افتادیم برای برگشتن. یهو موبایل یکیشون زنگ خورد که گفت واییییی دروغ نگو ماه شاد… خدا بگم چیکارت نکنه… الان چه غلطی بکنیم این وقت شب؟؟ و گوشیو قطع کرد. اون یکی که اسمش نیایش بود پرسید چی شده؟ و ملیحه زیر لب گفت اروم گفت بگا رفتیم لب تاب صفحه اش سوخته.شروع کردن غر زدن بد بیراه گفتن، من پرسیدم:
خانم فضولی نباشه ولی شنیدم گفتین لب تاب صفحه اش سوخته درسته؟
نیایش: بله
گفتم خوب اشکال نداره فردا ببرید به آدرسی که میگم بدید درستش کنن
نیایش: فردا دیره ما فردا باید مقاله رو تحویل استاد مون تو دانشگاه بدیم. نفری 7 نمره از نمره پایان ترممونه.
گفتم ای بابا حالا مشکلش چی هست؟
ملیحه حالت طلبکارانه و عصبی گفت: چه میدونیم آقا، گیرم بدونیم شما چیکار میتونی بکنی آخه؟(حالت تمسخر)
گفتم میخواستم کارتونو راه بندازم، ببخشید دخالت کردم
نیایش: واییییی آقا شما میتونید لب تاپمونو درست کنید؟
گفتم شاید بشه یه کاریش کرد ولی دوستتون مثل اینکه مخالفه.
ملیحه: نه مخالف نیستم، ببخشید، عصبیم، واقعا اگه میتونید ممنونتون میشیم
گفتم پس با خانواده هماهنگ کنید که بریم درستش کنیم.
گفتن چه ربطی به خانواده داره آخه؟
گفتم یهو با یه پسر بری خونه کاریت ندارن؟
گفتن ما تنها زندگی میکنیم، ما شیرازی هستیم، دانشگاه اینجا قبول شدیم سه تاییمون اومدیم اینجا خونه کرایه کردیم
من یهو کـــــیرم با سرعت نور سیخ شد، با خودم گفتم ممد افتادی تو رانی هلو
هی دختره می پرسید اگه درست نشه چه غلطی بکنیم.
گفتم کابل HDMI دارید؟ گفتن بله به رسیور وصله.ولی چه ربطی داره ؟
گفتم اگه درست نشد تهش وصل میکنیم به تلویزیون دیگه.
خلاصه رسیدیم وقتی پیاده شدن تازه تونستم درست حسابی ببینمشون، وای که چه کسایی بودن، فرشتههههه از اونایی که میبینی آبت میاد
رفتیم سوار آسانسور شدیم سرمو انداختم پایین که حس بد نگیرن ازم
در زدن و همون دوستشون که زنگ زده بود که اسمش ماه شاد بود درو باز کرد.چیزی که دیدم نتونستم باور کنم!!
یه دختر با یه تاپ نیم تنه، اینقدر این تاپ باز بود که هاله قهوه ای دور نوک سینش معلوم بود. بعد چند ثانیه سرمو انداختم پایین گفتم کاش با دوستتون هماهنگ میکردین.
نیایش گفت برای چی؟ گفتم همینجوری.
ملیحه گفت پیامک زدم به ماه شاد گفتم که شما میاید برای تعمیر در جریانه
نیایش یهو خنده ریزی کرد و منظورمو فهمید، گفت آهاااا ما کلا تو خونه خودمونم جلو فامیلا راحت میگردیم. باغ که میریم استخر همه با مایو هستیم و کسی به کسی کاری نداره.
منم گفتم اوکی اونا رفتن تو منم یه یاالله گفتم اومدم تو که سه تاشون خندیدن و شروع کردن تکرار کردن حرف من به مسخره یالله گفتن.
چند ثانیه وایستادم تا تا تعارف کنن بشینم. خونه بزرگی نبود ولی خیلی شیک بود. نیایش و ملیحه رفتن تو اتاق. ماه شاد گفت بفرمایید بشینید.منم گفتم بی زحمت لب تاب رو بیارید من ببینم. یه پوفی کرد و گفت غیر ممکنه درست بشه.
منم گفتم: غیر ممکن، غیر ممکنه…
خلاصه تا روشن شد فهمیدم مشکلش چیه.نور صفحه کاملا خاموش بود به قدری که باید چراغارو خاموش میکردیم. تا معلوم بشه.
یهو دیدم نیایش و ملیحه اومدن. انگار از قصد اینجوری لباس پوشیدن که کرم بریزن.ملیحه یه کراپ با یه لگ نقره ای تنگ . نیایشم یه تیشرت بسکتبالی بلند که تا روی رونش اومده بود و شلواری پاش نبود.من دیگه کـــــیرم زیر گلوم بود همینجور میخکوب داشتم دیدشون میزدم.یهو نیایش یه خنده با نمکی کرد و گفت نه به تو آسانسور
۱

📚[ داستانکده{سلطان}📚

20 Nov, 22:00


ون یکی سینه می خورد.لب بازی میکردن.یعنی آرزووم بود یه بار اینجوری ســــکـــس کنم.سه تاشون چهار دستو پا اومدن سمت منو از روی لگ شروع کــــیرم خوردن.ماه شاد لگو داد پایین و کـــیرم گرفت تو دستشو شروع کردن خوردن.وای تو فضا بودم سه تایی افتاده بودن به جون کـــــیرم. با اینکه اسپریه هم تاثیر کرده بود ولی هر لحظه ممکن بود آبم بیاد.گفتم بهشون بسه من عاشق کــــس خوردنم. قرار شد نوبتی دراز بکشن.من کــــس بلیسم اون دوتای دیگه هم با لب سینه اونی که خوابیده ور برن.اولیش ملیحه بود که به سی ثانیه نرسید و بدنش لرزید و ارضــــا شد.ماه شاد گفت من دیر ارضــــامیشم اول برای نیایش بخور. نیایشم حدود دو دقیقه طول کشید و ارضــــا شد.ماه شاد که اومد بخوابه اولش شروع کردم لب گرفتن ازش.بعد سینه هاشو میخوردم نیایش گوشش ملیحه سینشو.داشت دیوونه میشد.خوابوندمش و شروع کردم با دقت و مهارت تمام لیسیدن کــــصش.قشنگ مزه کــــص ماه شاد خودمو میداد.پنج دقیقه ای طول کشید یهو شروع کرد دادزدن و سرمنو محکم فشار داد به کـــصشو یهو اندازه یه لیوان ازش آب ریخت بیرون.همینجور داشت میلرزید و منم داشتم براش لیس میزدم.هی میگفت تورو خدا پاشو بکن توش. بلند شدم به نیایش اشاره کردم بیان کـــیرمو خیس کنن. با دستاشون لبه های کــــس ماه شاد باز کردن و ملیحه کـــیر منو گرفت و فرستاد تو کـــص ماه شاد.اتاق بوی کـــــس گرفته بود. سرنیایش رو شکم ماه شاد بود.هی کـــیرمو در میاوردم می کردم تو دهنش بعد دوباره تو کــــص ماه شاد.ملیحه هم نشست بود رو صورت ماه شاد،داشت کـــصشو میمالید به لبای ماه شاد.چندتا تلمبه زدم کـــیرمو دراوردم خوابیدم رو تخت بغل ماه شاد شروع کردم خوردن لباش.ملیحه و نیایشم داشتن برام سا'ک میزدن.نیایش بلند شد نشست رو کـــیرم، ملیحه هم با زبون داشت تخمام و میخورد.منم داشتم با تموم وجود لبای ماه شاد و کبود میکردم.نیایش جاشو باملیحه عوض کرد.متوجه شدم داره با کمک نیایش کـــیرمو میکنه تو کـــونش. یواش یواش کـــیرم وارد منزلگاه عشق شد. نیایش از کشوی بغل تخت چندتا دیلدو آورد و کرد تو کــــس ملیحه که از شدت تنگی کــــیرم داشت متلاشی میشد. ماه شاددرگوشم گفت بازم کـــصمو میخوری؟سرمو تکون دادم به پایین.یه دونه از این ویبراتورهای کوچولو کردتو کــــصشو ریموتشو داد بهم.گفت بیابااین بازی کن،بعد نشست رو صورتم منم با تمام وجودم شروع کردم به خوردن و هی ریموتو قطع وصل میکردم.ملیحه که کـــیرم توکـــونش بود دراورد و کرد تو کـــصش.ماه شادجیغ میزد، ملیحه از شدت حـــــشریت میخندید ،نیایش داشت نوک سینمو میخورد.یهو دیدم ماه شاد شروع کرد به لرزیدن و دو سه برابر دفعه قبل ازش اب اومد بیرون و منم ریموتو زدم که خاموش بشه.ماه شاد افتاد رو شکمم حالت 69 شدیم داشت چوچول ملیحه رو میخورد.نیایشم داشت سینه و لبه ملیحه رو میخورد.منم داشتم اروم با زبونم کـــــص ماه شادو لیس میزد.یهوملیحه کــــیرمو دراورد آبش شروع به پاشیدن کرد.دیگه منم نزدیکه به اومدن بود.گفتم میخوام بیام.نیایش گفت من بازم میخوام.گفتم آخه ابم میخواد بیاد.گفت بریز توش.ملیحه گفت نه میخوام بزار براش ساک بزنم آبشو بریزه تو دهنم.خلاص یه ذره با تخمام ور رفتن لب بازی کردیم.نیایش دا'گی شد و گفت جون همون شادت فقط زودنیا.شروع کردم گا'ییدنش.یه دقیقه ای زدم و دیگه کـــیرمو دراوردم.دراز کشید.سه تایی افتادن به جون کــــیرم.انگار دهنشون وکیوم داشت.بعد بیست ثانیه کـــیرم که تو دهنه ملیحه بود آبم اومد فک نمیکردم ابم زیاد باشه.ولی وقتی شروع کرد به لب گرفتن از ماه شاد نیایش دیدم تمومی نداره.حالا تو دهنه هر کدومشون اب کـــیر من بودوداشت از گوشه دهنشون میریخت رو سینه هاشون و بدنشونو با ابکـــیرم خیس میکردن.ماه شاداب کــــیرمو قورت داد و سر کـــــیرمو کردتو دهنش شروع کرد با قدرت تموم مکیدنش و تمام شیره جونمو کشید.چهارتایی بی حال افتاده بودیم.ملیحه زد در کــــون ماه شاد گفت جـــنده تو هیچوقت ازت آب نمیومد بیرون.ماه شادگفت نمیدونم لعنتی چیکار کرد باهام که اینجوری شدم. نیایشم رفت چند تیکه از پیتزای شام مونده بود و آورد باهم خوردیم.ملیحه خوابش برد.منم ماه شاد و نیایش و بغل کردم خوابیدیم.نیایش در جا خوابش برد.منم دستمو کشیدم از زیرسرش بیرون و ماه شاد و بغل کردم.توچشماش نگاه کردم.خنده شیطنت آمیزی داشت.گفت میشه هر وقت خواستم بیای؟گفتم به شرطی که فقط مال خودم باشی.گفت ولی تو ماله من نیستی ماله این دوتا هم هستی.گفتم اگه تو بخوای فقط مال تو میشم.گوشیمو برداشتم شمارشو زدم تو گوشیم.داشتیم لب میگرفتیم ازخودمون عکس گرفتم.گذاشتم رو شماره تلفنش.دیگه خوابم برد.8 صبح از ص زنگ موبایلم پاشدم.دیدم مدیرمونه.گفتم دیشب دیر وقت یه مشکلی پیش اومد نتونستم بهتون خبر بدم.تازه سه ساعته خوابم برده.اونم گفت اشکال نداره تونستی بیا.دیدم ماه شادجوری بغلم کرده که انگار قراره بمیرم.یواش دستشو برد
۳

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


10
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


12
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


11
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


13
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


پایان 😈💦♨️
https://t.me/SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


7
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


8
👌ادامه داستان تصویری 👇👊👇
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


9
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


5
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


6
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

18 Nov, 22:44


4
@SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

25 Oct, 23:15


.

👅🔥#صاحبخانه_شوگر


سی سالم بود  با دوس پسرمم تموم كردم و بی پولم بودم و موعد تعویض خونه بود واسه ما شهرستانیا،با دوستم همخونه بودیم و صاحبخونه جوابمون كرد،خیلی گشتیم تا تونستیم یه خونه مركز تهران پیدا كنیم یه طبقه بالا نقلی از خونه ویلایی دنج با صابخونه خوب،همیشه عاشق داشتن یه دوست پیر بودم خیلی بزرگتر و مسن تر از خودم و حاج اقا چشممو گرفت..قبلا تجربه كرده بودم ســكــس با مردهای مسن رو .عطششون خیلی زیاده و این جذابه واسم.دوستم بیكار شد و رفت شهرشون یه ماهی بمونه منم دست به كار تور كردن حاجی شدم،یه روز فهمیدم حاج خانوم رفته خونه دخترش،دم غروب زنگ زدم حاجی و گفتم برق قطع شده و اتصالی داره و كشوندمش بالا،سرتون رو درد نمیارم كه رشته داستان پاره بشه اما كلی عطر زدم تو اتاق و خودمو حسابی مرتب كردم،قدم بلنده پرم سبزه و موهای خیلی بلند مشكی و سینه درشت كمی تپلم اما  برای مردها خدا رو شكر خیلی جذابم،خلاصه حاجی اومد بالا منم حتی روسری سرم نكردم یه پیرهن تقریبا نازك قرمز پوشیدم و چاك سینه امو انداختم بیرون و عمدا لباس زیر سفید..دم غروب بود حاجی رو كشوندم تو اتاق خوابم،گفتم اینجا خرابه و خم شدم سمتش كه مثلا نشونش بدم پریز رو و چشمش افتاد بیشتر تو سینه هام،فهمیدم اونم هوس كرد..گفتم وای ببخشید خشك و خالی و رفتم با شربت برگشتم و اینبار موهامو بیشتر افشون كردم رو سینه هام از دو طرف..حاجی طاقت نیاورد تا شربتو دادم دستش سینه هامو گرفت تو دستش خندیدم گفتم چكار میكنی راستش تشنه كــیر بودم اونم یه کــیر كلفت و كاركرده..منوانداخت رو تخت و گفت كاری نمیكنم فقط میكنمت دوباره خندیدم گفتم ای حاجی شیطون پس خانمت چی..اون جای مامانمه..ولی حرفی نزد و شورتمو كشید پایین و شروع كرد فورا لیسیدن رونمو و كــسم..اخ عین یه شیر درنده حمله كرده بود بهم و منم كه هلاك مرد حــشری..معلوم بود خیلی تشنه اس..منم حرفه ای بودم و فورا اخ و اوخ نكردم لباساشو دراوردم خلاصه افتادیم به جون هم من کــیرشو خیلی خوب خوردم و حسابی شــقــش كردم و اونم به كــسم با زبونش حال میداد.اخ و اوخمو تقریبا با زبونش دراورد حتی سوراخ كــونمم لیس زد.بعدم كــیرشو كرد تو کــسم و تلمبه زد و اب.ش اومد..منم كه تاریخ پــریــودمو میدونستم كمترین مقاومتی نكردم و فقط زیر تالاپ تولوپ کــیرش اه و ناله كردم..اومد بره گفتم شیطون خیلی كیف كردی و دم در کــیرشو سفت فشار دادم دوباره منو كشوند رو تخت و اینبار من افتادم به جون اون و ســاك زدم کــیرشو و كلفتش كردم و نشستم سر کــیرش با هر بالا پایین كردن اوف و اخ و جون میكردیم بعد پ.ستونامو انداختم تو دهنش و خفه اش كردم میخندید و كیف میكرد و همونجا جفتمون دوباره ارضــا شدیم.یه هفته بعدش دوباره كــیرش تشنه شد و اومد بالا و منو صــیــغــه كرد.پول دوستمم دادیم و گفت خونه مال خودت..الان سه سال صیغه حاجیم و منو حسابی میكنه و حسابیم خوش خرجه..البته منم براش تا بتونم لوندی و جــنــدگی میكنم..حاج خانومم میدونه ولی شاید به روی خودش نیاره بهتر باشه و البته دفعه بعدی شیطونیمو با دوست حاجی تعریف میكنم.
نوشته: نازی خانم

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

25 Oct, 23:14


.
👅🔥#ضربدری_گروپ


چند وقتی میشه عضوگروه ABهستم و میبینم بعضی از دوستان تقاضای داستان ســکــس ضربدری دارن...من با دیدن این جمله که ســکــس ضربدی بفرستید...بدنم به لرزه درمیاد و تلخی سرگذشت شومم جلوی چشام تداعی میشه .....الان که میخوام این داستان رو بنویسم حاضرم تمام باقی مانده عمرم رو بدم تا بتونو یک لحظه بوی همسر و پسرم رو استشمام کنم.....ســکــس ضربدری دروغ یا واقعیت....اسمم امیر و شهرستانیم شهری کوچیک که همه همدیگرو میشناسن .الان 45 سالمه ولی ظاهرم رو ببینی اگه سنم رو ندونی پیرمردی شکسته و داغون بنظر میام....من و زهره همسرم تو محل کار باهم آشناشدیم و عاشق همدیگه شدیم...طولی نکشید که ازدواج کردیم و احساس خوشبختی میکردیم...همسرم دبیر ورزش بود و منم کارمند عالی رتبه یک اداره دولتی درزمینه ورزش بودم و بخاطره تیم داریهای زیاد رفت و آمده دخترها به منزلمون زیاد بود...همه عمو صدام میزدن و منم هیچ نظری به دخترها نداشتم .فقط رفت و امدکاری بود...یکی از دخترها به اسم لیلا 18ساله باهامون خیلی جور بود و حتی از واحدمون کلید داشت هروقت میخواست میومد و میرفت ....تااینکه همسرم باردار شد و بعداز تولد پسرم رفت و آمدهای لیلا هم بیشتر شد..نمیدونم چی شد که عاشقش شدم و تا به خودم بیام باهاش ســکــس داشتم...تا اینکه لیلا ازدواج کرد و شد همکاره همسرم ...رفت و آمد بیشتر شد و بعد از ازدواجش چندبار ســکــس کامل داشتیم....لیلا خیلی خوش استیل بود و من عاشق کــون گندش بودم و از کــون میکردمش...لبه مبل میشستم خودش لپای کــونش رو باز میکرد با سوراخش تنظیم میکرد و بالاپایین میکرد....ابمو میرختم تو کــونش بعد ســاک میزد حسابی برام لیس میزد و میگفت عمو خوشت اومد....لیلا تو دیگه کی هستی اخر منو با این کارات دیونه میکنی...لیلا خیلی ســکــسی و حــشــری بود .تا حالا ندیدم زنی به این خوبی ســاک بزنه ..دیوانه کننده بود ســاک زدنش...جوری میخورد کــیرمو که دهنش کف میکرد .با توف زیاد لیس میزدو اخ و اوخ میکرد...خیلی راضی بودم از ســکــس با لیلا...دوسش هم داشتم که لذت ســکــس چندبرابر میشد...ســکــس با عشق خیلی لذت بخشه تا باکسی ســکــس کنی که هیچ حسی بهش نداری...لیلا یه عادت داشت که تو ســکــس همش حرف میزد..اینکارش بیشتر تحریکم میکرد...بکن امیر محکم بکن تو کــونم ..موهامو بکش عشقم ..سیلی بزن در کــونم ...با شوهرش هم تو ســکــس حرف میزد و یه بار از شانس بده من , اسم منو میاره .. امیر ابتو بریز تو دهنم لیسش بزنم.....همین جمله کافی بود تا شوهرش متوجه خیانت لیلا بشه...امیر کیه؟؟شوهره زهره!!!!بعد از این قضیه مرتب تو ســکــسهاشون اسم منو میاوردن ...تا اینکه مسعود شوهره لیلا ســکــس ضربدری و گروهی رو مطرح میکنه و تو ســکــسهای بعدی اسم من و زنم رو میاوردن....لیلا گفت شوهرم مسعود خیلی دوس داره با زنم زهره ســکــس بکنه و اگه من راضی باشم اونم حاظره زنش رو دراختیاره من بزاره...منم رفتم تو فکر ســکــس گروهی و راضی کردن زنم...وویسهای ســکــسی به لیلا میدادم و اونم موقع ســکــس با مسعود گوش میدادن . از ســکــس چت تا فرستادن عکس کــیرم واسه لیلا و شوهرش...!مسعود که مطمعن شده بود منم میخوام زنمو راضی کنم یه شب ازم خاست برم خونشون....من رو مبل نشستم و مسعود گفت لیلاجان برو پیش امیر بشین و یه کم حال کنید من ببینم...لیلا اومد پیشم و شروع کردیم لب گرفتن لیس زدن گردن و مالشه سینه...مسعود گفت لخت شو زنمو جلوم بکن...گفتم امروز امادگی ندارم..مسعود گوشه و یه کم از ما دورتر بود و از لب بازیمون فیلم گرفته بود...میدیدم فیلم میگره .توجهی نکردم..مانعش نشدم..پیش خودم فکرکردم واسه ســکــسشون میگیره تا با لب بازی من حال کنن...غافل از اینکه همش نقشه بوده واسه نابودی زندگی من.مسعود قبل از اینکه فیلم لب بازی و چتهامونو پخش کنه بهم زنگ زدو فهاشی میکرد....میگفت امیر زنت رو بیار بکنمم.بعد فیلم و چتهای منو لیلارو داد به زنم و داخل اداره پخش کرد ..تازه شده بودم معاون اداره...اخراج شدم و زنم هم خودکشی کرد..باتیغ رگش رو زده بود...خواهرش میرسه و میبردش بیمارستان...فیلمم همه جا پخش شده بود .داخل بیمارستان فامیلهای همسرم بهم فوش میدادن و بیغیرت بیفیرت میگفتن...همه متوجه ماجرای من شده بودن و بهم بی احترامی میکردن....با شکایت خانواده همسرم بازداشت شدم و دادگاه رفتیم...سرکوفت و تحقیرهای مامورهای کلانتری و قاضی و ادمهای داخل دادگاه ...نفرین و عاقه پدر مادرم...استرس و عذاب ..خدایا کی تموم میشه..با رضایت طرفین و یه کمی پارتی بازی قاضی, پروندم رو زود جمع کردن و طلاق صادر شد....من سریع از شهرمون رفتم و الان داخل یه سوعیت زندگی میکنم...معتادشدم و خونه نشینم.
نوشته :امیر❤️❤️

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

25 Oct, 23:14


.
👅🔥#لـــــــــز_همکلاسی

اولین لــــــــز من
سلام ب همه اسمم ویدا ۱۶ سالمه و لــــــزبین هستم پارسال ی همکلاسی داشتم ب اسم تینا که با هم خیلیم خوب بودیم 
ماجرا از جایی شروع شد ک اولین بار تو چت از من پرسید ویدا تاحالا لب دادی؟
منم یذره تعجب کردم از سوالش اخه تاحالا از این حرفا پیش نکشیده بود
بعد گفتم اره توچی گفت اره از دخترعمم لب گرفتم ۱۲ سالشه خیلی حال میده
منم ک فهمیده بودم تینا اهل حال کردنه دلو زدم ب دریا و بحثو کش دادم و کلی درباره بدنشو سایزشو این چیزا پرسیدم
دفه بعدشم ک رفتیم بیرون منتظر الهام بودیم ی جا خلوت یهو من پریدم لبشو بوس کردم و اون خودشو کشید عقب و معترضانه و عصبی گف ویدااااا
من ک داشتم میخندیدم و اصلا حیا نمیکردم گفتم نمیذاری؟بعد بدون اینکه منتظر جواب شم پریدم باز باش لب تو لب شدم اونم یذره همراهی کرد باز خودشو کشید عقب و از خجالت سرشو انداخت پایین
بعدش دگ الهام به همراه دوست پسرش اومد بعد دگ جو عوض شد وقتی یذره گذشت هوا هم تاریک شده بود تینا ب الهام گف شما برید منو ویدا میایم الان بعد منو چسبوند ب دیوار و گفت خیلی دوست دارم خب؟ بعد لبمو خیلی وحشیانه و حرصی بوسید من تعجب کرده بودم چیزی نگفتیم بعد با تینا رفتیم پیش الهام و دوستش
از اون شب ب بعد تا امسال من و تینا علاقمون بهم روز به روز بیشتر میشد یه شب نزدیک خونشون بودیم داشتیم قدم میزدیم هوا سرد شد گفت بیا بریم تو پارکینگ ما و منم قبول کردم و رفتیم ، خونشون مجتمع بود برای همین رفت و امد زیاد بود تصمیم گرفتیم بریم توی راه پله های خروج اضطراری بشینیم (اونجا هیچکس نمیومد)
نشسته بودیم... اونجا تاریک بود و تینا نمیذاشت چراغ رو روشن کنم من سرم تو گوشی بود ک با دستش سرمو چرخوند سمت خودش و بعد از ی مکث اروم لبمو بوسید منم همراهی کردم 
بعد از این ک بوسیدمش سرش رو ک برد عقب متوجه شدم دکمه های پیراهنش بازه و زیرش فقط سوتینش بود چون تاریک بود توی نگاه اول متوجه نشدم و اونم فهمید ک دارم نگاه میکنم گفت زیرش لباس ندارم!
خاستم دکمه هاشو ببندم از پایین اولیو ک بستم خیلی جدی گفت بازش کن من داشتم میرفتم دومیو ببندم ک داد زد بازش کن
اونجا بود فهمیدم حــشــری شده بعد دکمه هاشو باز کردمو به بهونه یخ بودن انگشتام دستمو گذاشتم بالا تر از سینه های
متوجه بالا بودن ضربان قلبش شدم ، گوشیمو گذاشتم کنار و ب بهونه خستگی سرمو گذاشتم رو سینش و با دستم سینه هاشو ماساژ میدادم بعدش یواش یواش دستمو بردم سمت کمرش و سوتینشو باز کردم اولش مخالفت کرد ولی راضی شد بعدش برای اولین بار دستمو بردم زیر سوتینش و سینه های خوش فرمشو که نوکش خیلی سفت شده بود لمس کردم با دستم سینشو میمالیدم و لب تو لب بودیم شرتم هم خیسه خیس شده بود و خیلی هــات بودم که پاشدم خابوندمش اولش گفت نکن پله ها خاکین ولی بزور خابوندمش و نشستم روش دکمه های شلوارشو بزور باز کردم و دستمو بردم توی شرتش اونم خیس بود و دا|غ خیلی اروم فَنجش رو(چوچول که خیلیم حساس و تحریک کنندست) ماساژ میدادم و سینه هاشو میخوردم تینا چشماش خمار شده بود و نفس نفس میزد ولی سعی میکرد سرو صدا نکنه چون راهرو بود و صدا اکو میشد همه میفهمیدن
بعدش شلوارشو تا زانو کشیدم پایین و شرتشو دادم کنار و انقد لیسیدم تا متوجه ی لرز تو بدنش شدم و دیدم که بی حال شد و شرتش خیس تر شد
وقتی فهمیدم ارضــا شده سعی کردم شلوارشو یذره بکشم بالا تر خودشم کمک کرد بعد خودمم خابیدم روش و سرمو گذاشتم رو سینش و بدنشو نوازش میکردم
بعد از اون چندبار دگ لـــــــز داشتیم من بشدت عاشقشم و اونم همینو میگه
نوشته: ویدا


✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

25 Oct, 23:14


.
👅🔥#استاد_دانشجو

دبیر تاریخمون کــون وکــوســم را جر داد،، من سهیلا دانش اموز پایه دوازدهم هستم، امسال دبیرتاریخمون آذر ماه مرخصی زایمان رفت و دو هفته دبیر نداشتیم و خوش میگذراندیم، تا اینکه معاون دبیرستان اومد و دبیر جدید را معرفی کرد، همینکه اقای م وارد کللاس شد قلبم فرو ریخت،،، یا خدا این مرد چقدر به دل می نشست، خوش تیپ، با شخصیت،، جذاب که بوی ادکلنش کلاس رو فرا گرفت، وقتی خودشو معرفی کرد، وگفت متاهل و بچه هم داره، به زنش حسودیم شد، تصمیم گرفتم هر جور شده قابش را بدزدم، از همون جلسه اول شروع به اذیتش کردم، سرکلاسش مزه می پراندم.، شوخی میکردم، تو. چشاش زل میزدم.، لبهاشو نگاه میکردم، کلاسش خیلی شیرین و باز بود، انصافا باسواد ومسلط بر درس بود، اونهم متوجه شیطنت های من شده بود، تا امتحانات نوبت اول خیلی اذیتش کردم.، بعضی وقتها در راهرو و. سالن مدرسه تنها میدیدمش،، که یه بار گفت سهیلا دارم برات،،یاخدا دلم فرو ریخت،، شبها به یادش کــســم. را مالش میدادم و تصور میکردم کنارش هستم،سرجلسه یکی از امتحانات اومد کنارم قرار گرفت و. چون صندلی اخر کلاس بودم کسی متوجه نمیشد، یک لحظه دیدم نیشگونی از پام گرفت که اگر جلسه امتحان نبود، جیغم کلاس رو فرا میگرفت، داشت چشام سیاهی میرفت که ولش کرد، و رفت، اخر جلسه امتحان دوباره اومد و. کاغذی رو برگم گذاشت که شماره تلفنش بود و رفت، شبش بهش اس دادم. و. معرفی کردم،،بعداز چندبین پیام، گفت علت شیطونیهات سر کلاس چیه ، گفتم راستش دوستت دارم، گفت همون جلسه اول متوجه شده، و نیاز به شلوغی نداشته و بخاطر بچه ها مراعات کنم، اخرش هم. گفت روز پنجشنبه همین هفته از صبح تا شب تنهایی خونه است، اگر میتونی بیا پیشم تا برگ تاریخ ات هم تصحیح کنم، اولش گفتم نمیتونم، اما اخرش قانعم کرد که ساعت ۲ ظهر بهانه ای پیدا کنم و بیام،تا پنجشنبه هزار فکر تو. ذهنم مرور شد که چکار میکند، تا کجا پیش میره، گاهی پشیمان میشدم ولی نهایتش. تسلیم شدم. و از صبح تا ظهر به خودم رسیدم، و بهب هانهجشنتو لددوستم ،سرساعت ،بهادرسشرفتم. ،خیلی استرس داشتم.، ولی وقتی درب را باز کرد و بغلم کرد کل استرسم فرو ریخت، وقتی ازم پذیرایی کرد، کم. کم یخم اب شد و باب صحبت باز کرد،رو مبل ک نارم نشست و گفت حالا چرا شیطونی نمیکنی، بغلم کرد، مانتوم در اورد و یه سوووت بلند کشید ، درسته ۱۸ سالم بود ولی بدن خوبی داشتم.، اول همه لباس های خودش را دراورد و بعد منو کم کم لخت کرد، و رو پاهاش نشوند،، بزرگی کــیــر ش رو زیر ران. هام حس میکردم، و شروع به خوردن لب هام کرد، تو بغلش کوچک بودم.، تصمیم گرفتم همراهیش کنم، دست در گردنش انداختم، و. همراهیش کردم، از گردنم شروع به خوردن کرد تا به ناف و. کــوســم رسید، من هم دستم به کــیــرش رساندم، توبغلش چرخیدم و سرکــیــرش تو دهانم کردم، انصافا بزرگ بود و به زور وارد دهانم میشد، با انگشت هاش شروع به باز کردن کــونــم کرد، انگشتش را به کرم میزد و وارد کــونــم میگرد، خیلی با حوصله و. دقت اینکار انجام داد، و. همزمان چچوله هام را مالش میداد که ارضــا شدم، رو تخت حالت چهار دست وپا شدم، سرکــیــرش را دم سوراخ کــونــم قرار داد، تمام بدنم داشت می لرزید، گفت یه کم مقاومت کن، وقتی سر کــیــرش را فشار داد، چشام سیاهی میرفت محکم منو گرفته بود، و بع تدریج کــیــرش رو تا دسته در کــونــم فرو برد، احساس درد شدید ی تمام شکمم را فراگرفته بود، محکم بغلم کرده بود و اجازه تکان خوردن بهم نمیداد، شروع به تلمبه زدن کرد، باهر آمد و رفتن کــیــرش در کــونــم احساس میکردم تمام رودهام بیرون میایند، به غلط کردن افتاده بودم، ۲۰ سانت کــیــرش تا خــایــه در کــونــم بود، واقعا جر خوردم ، تقاص هرچه سرکلاس اذیتش کرده بودم، از کــونــم گرفت، واقعا در اون لحظات، درد را به معنی واقعی پذیرفتم، ، کم. کم. دردش کاهش یافت و اونهم تلمبه میزد و. کــوســم را می مالید، سرم را برگرداندم و زبانش را در دهانم فرو برد، از شدت درد زبانش را گاز گرفتم.، که یکدفعه کــیــرشــو در اورد و. دو باره با شدت فرو. کرد، دردش قابل تحمل نبود، وقتی ارضــا شد و. کــیــرش را بیرون کشید احساس کردم از وسط پاهام دو. نصف شدم، همونجور دراز کشیده بودم و گریه میکردم،، واقعا بی رحمانه جرم داد.
نوشته: سهیلا💋

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

24 Oct, 15:59


از اون روز هر وقت ناصر سرکار بود و بچه ها مدرسه میثم میومد و منم بهش کــس و کــون میدادم و کاملا تونسته بودم میثم رو توی مشت خودم داشته باشم و هر کاری که من میخواستم رو با زهرا میکرد یه بار زهرا اومد خونمون و حسابی دلش از میثم پر بود و ساعتها با گریه از میثم و رفتارهاش مینالید گفتم حاضری به حرفای من به عنوان یه دوست بزرگتر نه یه خواهر بزرگتر گوش کنی؟ گفت من از اولش تو رو از همه بیشتر قبول داشتم تو واقعا شوهر داریت عالیه دارم میبینم رفتار تو و ناصر رو دیگه اما من بختم سیاهه گفتم بختت سیاه نیست فقط کافیه چند تا کاری رو که میگم انجام بدی گفت هر چی بگی گوش میدم و انجام میدم گفتم شب جمعه که شد حسابی به خودت برس با هم میریم یه لباس شب خوشگل هم برات میخرم بپوش خونه هم خوشبو کن و به خودتم عطر بزن به میثم بگو هر چی بوده گذشته بیا دوباره از نو با هم شروع کنیم و بذار هر جور دوست داره باهات ســکــس کنه گفت هر جور دوست داره؟ گفتم هیچ مردی رو توی رابطه محدود نکن خودتو کامل در اختیارش بذار بذار حس پادشاهی رو داشته باشه که سرزمینی رو فتح کرده خندید و گفت فقط هم دنبال فتح سرزمین پشتی منه گفتم خب بذار فتحش کنه درد داره اما بی خون و خونریزی فتح میشه گفت بسوزه پدر تجربه گفتم داداش ناصر خودتم تا سرزمین های پشتی منو فتح نکنه که ول کن نیست زد به کــونم و گفت واقعا هم لذت داره فتح این سرزمین گفتم ماله تو که بهتره و دست زدم به کــونش گفتم نرم تر هم هست و خندیدیم فرداش با هم رفتیم با هم یه لباس شب خریدیم و به میثم پیام دادم امشب رفتی خونه زهرا برات سورپرایز داره می تونی حسابی از کــون بکنی و گذشته ها رو فراموش کنی گفت واقعا؟ گفتم اره دیگه میثم فقط یادت باشه همه اتفاقات گذشته رو فراموش میکنی و از امشب میشی همون میثم سابق کــون زهرا هم نوش جونت گفت باشه چشم متوجه ام سمیه جان.
جمعه عصر زنگ زدم به زهرا گفتم دیشب چطور بود؟ اجازه فتح سرزمین پشتی رو بهش دادی؟ گفت یه جوری فتحش کرد که احساس میکنم نیزه اش هنوز داخله نمی تونم بشینم گفتم خدا رو شکر و خندیدیم از اون روز زهرا نه دیگه سرکوفت میداد و نه دیگه از شوهر داریش میگفت تازه انقدر با هم صمیمی شدیم که ســکــس هامون با شوهرامون رو برای هم تعریف می کردیم البته میثم هنوزم بنده کــون منه و هر وقت لازم باشه اجازه میدم طعم شیرین کــونمو بچشه تا مبادا طعمش از یادش بره و سرکشی کنه…
اما لذت ســکــس با دو تا مرد هم خیلی جذاب بود که به لطف انتقام از زهرا نصیبم شد واقعا میگن عدو سبب خیر میشه من با همه وجودم لمسش کردم…
هیچ زنی نمیتونه ادعا کنه که شوهر داری بلده چون مردا مثله سگ میمونن صد تا استخون داشته باشن بخاطر یه استخون دیگه به این طرف و اون طرف میدون.

نوشته: سمیه

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

24 Oct, 15:59


.
👅🔥#خواهر_شوهر

خواهر شوهری که تنبیه اش کردم

با سلام سمیه هستم 37 ساله و 7 ساله که ازدواج کردم یه خواهر شوهر دارم اسمش زهراست یه زن حسود و مغرور بود که به همه میگفت شما شوهر داری بلد نیستید به من شخصا که چه حرفا نمیزد میگفت من میثم توی مشتمه بدون اجازه من آب نمی خوره و دیدی که چطور بهم احترام میذاره؟ جرات بی احترامی نداره خلاصه اینکه روزی صد بار شوهر داریشو میزد توی سرم
شوهرش میثم یه پسر قد بلند لاغر بود که حتی قدش از زهرا و حتی من هم بلند تر بود اما قیافه ای نداشت که کسی جز زهرا تحویلش بگیره برای همین تصمیم گرفتم که یه حال اساسی از زهرا بگیرم جوری که دیگه هیچ وقت نتونه جلوی من حرفی بزنه یه چند بار به میثم خط دادم تا اینکه به قلابم گیر کرد به بهانه خرابی برق خونه زمانی که شوهرم ناصر خونه نبود و بچه ها مدرسه بودن کشوندمش خونمون مثله بره رامم شده بود با کــونم یه عشوه هایی براش اومدم که وقتی به خودم اومدم دیدم لخت روی تخت خوابیدم و میثم داره کــســمو میخوره همینطور که کــســمو میخورد انگشتشم توی کــونم میکرد میگفت سمیه جان بهم کــون میدی؟ تو رو خدا هر کاری بگی میکنم فقط بذار بکنم توی کــونت گفتم شرط داره؟ گفت هر چی باشه قبوله گفتم باید یه بار جلوی من زهرا رو بگیری زیر کتک و من بیام وسط تا ولش کنی یکم مکث کرد گفتم پاشو برو تو اینکاره نیستی هنوز از یه زن میترسی گفت اگر اینکارو کنم خونه رو برام جهنم میکنه کــیــرشو بوسیدم و گفتم اما بهشت سمیه رو داری گفت دروغ نگو بعد که این کارو کردم دیگه نمیدی گفتم من حالا حالا ها با زهرا کار دارم هر چی بخوای بهت میدم گفت باشه و کــیــرشو شروع کردم خوردن میگفت چه خوب میخوری لامصب گفتم با من باش تا بهشت رو تجربه کنی و خندید براش داگی شدم و سوراخ کــونمو توف مالی کرد و کــیــرشو کرد توی کــونم و شروع کرد تلمبه زدن میگفت عجب کــونیه چه حالی میکنه ناصر کــیــرشو تا ته میکرد و فشار میداد گفتم تا ته داخله می خوای تا کجا بدیش داخل؟ خندید گفت کــونت خیلی باحاله فکر نمی کردم کــونت به این جذابی باشه گفتم بکن میثم هر چقدر دوست داری بکن اما قولت یادت نره گفت تو بده من زهرا رو جلوی چشمت سیاه و کبود میکنم گفتم دارم میدم دیگه گفت خیلی خوبی سمیه خیلی و تند تند تلمبه میزد تا اینکه ابش میخواست بیاد گفت بذار ابمو توی کــونت بریزم گفتم بریز و ابشو توی کــونم خالی کرد یه آه هایی می کشید انگار جهان رو فتح کرده کــیــرشو از توی کــونم دراورد و کــونمو میبوسید میگفت تو هم قول بده این کــون خوشگل و لذت بخشو ازم نگیری گفتم قول میدم از الان هر چقدر کــون بخوای بهت میدم گفتم زودباش برو اما دفعه بعد اول کــس بعد کــون باشه؟ گفت وای ببخشید یادم رفت کــستو گفتم اشکال نداره دفعات بعد جبران میکنی گفتم به خدا قول میدم جبران کنم میثم رفت و این لذت بخش ترین کــونی بود که دادم چون قرار بود حال زهرا رو بگیرم چند روز بعد میثم و زهرا اومدن خونمون بچه ها داشتن توی اتاق بازی میکردن و من و میثم و زهرا داشتیم فیلم میدیدیم که زهرا گفت عه؟ این شخصیت فیلم مثله بابای توعه میثم که میثم هم یه نگاه بهش کرد و گفت داری به بابام توهین میکنیا؟ گفت واقعیته واقع گرا باش میثم که میثم بلند شد و میگفت تو گوه خوردی به بابام توهین کنی و شروع کرد کتک زدن زهرا منم گذاشتم یکم کتک بخوره بعد آروم آروم اومدم وسط که اقا میثم کوتاه بیاید زهرا که حرف بدی نزد میثم موهای زهرا رو دنبال خودش می کشید و میگفت پاشو بریم موهای زهرا رو از دست میثم دراوردم و گفتم زهرا هیچ جا نمیاد شما می تونید برید کارتون واقعا زشت بود گناه داره زنه بدبخت میثم رفت و زهرا موند کلی گریه کرد که میثم اینجوری نبود نمیدونم چش شده اصلا از این کارها نمیکرد تا حالا حتی بهم فحش هم نداده بود چه برسه به این که بخواد روم دست بلند کنه بذار برم خونه ببینم چه خبره و چه بلایی سر زندگیم اومده گفتم زهرا جان الان دیره ببین چقدر بهش فشار آوردی که دیگه امروز چنین رفتاری رو بروز داد و گرنه بقول تو آقا میثم اینجوری نبود! اون شب رو خونمون نگهش داشتم و اون کلی گریه کرد دلم واقعا خنک شده بود توی دلم بهش میگفتم که دیدی فقط زر میزدی و شوهرت یه بار کــون کردن فروختت؟۹ اگر تو شوهر داری بلد بودی به شوهرت کــون میدادی که تشنه کــون نباشه و بخاطر یه کــون کردن هر کاری رو انجام نده اما تهش دلم براش سوخت بدجور زدش و جای سیلی اش روی صورتش مونده بود میثم پیام داد بهم راضی هستی؟ نوشتم عالی بود مطمئن باش برات جبران می کنم به یه شرط؟ نوشت خیلی شرط میذاری بگو دروغ گفتی دیگه و نمی خوام بدم نوشتم احمق نه به شرط اینکه دیگه با زهرا ســکــس نکنی و فقط با من ســکــس کنی خودم همه نیازهاتو برطرف میکنم نوشت جونم چه شرط خوبی قبوله
👇ادامه👇

📚[ داستانکده{سلطان}📚

24 Oct, 15:59


خاطره ســــکس با زن عمو
#فامیل

سلام من متین هستم۱۸ ساله قد۱۸۴ وزنم ۷۸ اسم مستعار میخام خاطره سکس با زن عمو براتون بزارم  اسم زن عمو نرگس (مستعار) ۳۳سالشه قد۱۶۰ وزن از خودش پرسیدم۶۷ آغا داستان از اینجا شروع شد  ۱هفته پیش خونه ما بودن که به من گفت بیا بریم خونه ما کارت دارم منم هرچی گفتم کارتو بگو نگفت و ناچار رفتم  و تو خونه گفت کمکم کن تا دکور خونه رو عوز کنم منم کلی کمکش کردم و خسته شدم خیس عرق دوتامون اول اون رفت حموم و وقتی از حموم اومد بیرون چاک سینه های ۷۵معلوم بود🤤 نگاه کردم  اونم زل زد بهم گفت چیه گفتم هیچ نگاه عزمتو میکنم عجب بدنی براش همیشه خایــــه مالی میکردم همیشه دوس داشتم باهاش ســــکس کنم دیگه اونم خوشش نیومد گفت ممنون جیگر من ۳سال که بدنسازی کار میکنم  بدن خوبی دارم  خط ســــکس جا افتاده ای دارم دیگه ما با هم راحت بودیم مثلا اونا میومدن خونه ما من فقط شلوارک پام بود بدن لخت اونم همیشه  می‌گفت جون چ سیکس پکی  خوب بریم سراغ اصل داستان به من گفت برو حموم توم عرق کردی گفتم نه لباس ندارم گفت برو لباس عموت هست تا مال خودت خشک شه  منم رفتم و حموم کردم اومدم بیرون حوله نبود دیگه یدونه شرت عموم پام کردم من  از عمد که  خط سکس معلوم بشه  شرت یکم بالا نکشیدم دیگه اومدم بیرون دیدم اون با یه سوتین و یه شرت داره موهاشو خشک می‌کنه منم گفتم ممنون خیلی بدنم سبک شد دیگه گفت آفیت جیگر همیشه اینطور می‌گفت به من گفتم کمک کنم موهاتو خشک کنم موهاش بلنده تا پایین باسنش میاد گفت اگه زحمت نیست گفتم نه بابا این چ حرفیه رفتم گفت ببخش شلوار پام نیس معذرت گفتم نه بابا چه بهتر دیگه جا خورد داشتم موهاش خشک میکردم به چشم به پاهاش بود به چشم به موهاش بدن پر بدون مو چون همشو لیزر کرده  دیگه کم کم داشت کــــیرم بلند میشد کــــیرم ۱۸سانته داشت میترکید هی به پشتش میخورد موهاشو خشک کردم بلند شد گفت چ خط ســــکــــسی داری آفرین گفتم فدات گفت نمیتونی عموتو ببری این چربی هاشو آب کنه گفتم نه نمیاد کیرم هی بلند تر میشد  دیگه رفت اون ور خودشو لوس کرده بود منم مستش شدم  و رفتم از عقب بغلش کردم و گفتم تو بهترین زن عموی گفت باشه ولم کن  منم ول نمی کردم دهنمو گذاشتم رو گردنش میک زدم گفت ولم کن به عموت میگم روشو اینور کرد یه سیلی زد بهم گفتم خو چرا میزنی گناهم چیه که دوست دارم عاشقت شدم عمو خوبه انقد شکم داره تا حالا کــــیــــر خودشو ندیده  دیگه اونم داشت  دلش می  سوخت گفت قول میدی به هیچکی نگی گفتم آره بخدا دیگه چراغ سبز نشون داد لبای پروتزشو خوردم وای🤤 بعد سوتینشو باز کردم چه سینه های میدیدم  اونارم خوردم بعد بغلش کردم و بردمش رو تخت گفت یه حالی بهت بدم تا حالا هیچکی بهت نداده باشه گفت جون چ جیگری بلند شد منو خوابوند سینه هامو  بدنمو لیس میزد رسید به شرت اونو کند گفت منم یه ساک پر تف برات بزنم دوس دخترات برات نزده باشن وای اول یه بوس کرد سرکیرمو گفت کــــیرت از عموت۱۰سانت بزرگ تره😂 بعد یه زبون از پایین تا بالا کیشدبعد همشو کرد تو دهنش انگار دندون نداشت اصلا دندونش نمی‌خورد به کــــیرم خیلی حرفه ای بود انگار پورن استار بود ۳دیقه ســــاک ز بعد یه اسپری از بالا کمد آورد تاخیری بود زدم به کــــیرم رفتم شستم الان نوبت من بود خابوندمش پاهاشو دادم بالا کص بدون مو  وای چقدر صورتی بود یه زبون به چچولش زدم لرزید بعد دهنمو به سوراخ کــــصش چسپوندم میک میزدم ارضــــا شد داشت می‌لرزید ۵دیقه براش خوردم۲باز ارضــــا شد  بعد بلند شد داگــــی  وایساد یه قوس کمر ســــکــــسی داد به خودش وای چه می‌دیدم  کــــیرمو به کــــصش نزدیک کردم ولی چقدر داغ بود از آب کصش کیرمو خیس کردم انقدر تنگ بود که کله کــــیرمو به زور جا دادم ۱دیقه وایسادم تا جا باز کنه هی آخ اوخ میکرد یکدفعه تا ته کردم تو یه جیغ زد گرفتمش لبمو کردم تو لباش که جیغ نزنه صداش خفه شد دیگه جا باز کرد عادت کرد۵دیفه تلبه زدم ابم اومد رو کمرش خالی کردم و بیخیال۲ساعت خوابیدیم لب تو لب بعد بلند شدیم دیدیم عموم۱۰۰بار زنگ زده دیگه زود جمع کردیم با ماشینم لایی کشی رفتیم خونه الان مثل زنمه هروقت دایی می‌ره سر کار مرزبانه ۱۵  روز اونجاس من ۱۵روز اونجام میکنم مث زنمه  

امید وارم که خوشتون اومده باشه تا اینبار  داستان دختر خاله براتون بگم
نوشته: متین

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

24 Oct, 15:59


.
👅🔥#تــجــاوز


سلام.من امیرم ۲۱ سالمه داستانی که میخوام بگم واسه ۲سال پیش هستش.من تاحالا هیچوقت سمت گـی نرفته بودم بدم نمیومد امتحان کنم ولی میترسیدم. کـون و پاهایه پری داشتم کلا تو دوران مدرسه خیلی دنبالم بدون ولی پا‌نمیدادم.تا اینکه یه روز از بیرون اومدم خونه ولی کلید نداشتم تا شب هم خانواده بیرون بودن.یهو همسایه طبقه بالایی که اقای عکسری بود رو دیدم البته من بهش میگفتم اقا پدرام.این اقا پدرام ۳۴ بود و زن داشت زنشم معمولا یه شب تو هفته میرفت خونه مامانش.از شانس من اونروز خونه نبود خانومش.منو دید گفت خب بیا بالا بشینیم‌نمیشه که تا شب بیرون‌باشی.منم گفتم باشه میرم اونجا یکم میشینم بد میرم یه دوری میزنم.رفتیم نشستیم گفت اهله عرق هستی منم که بخور گفتم اره.اورد شردع کردیم خوردن.۶تا پیک خوردیم که من مست شدم.یهو دیدم اومد نشست بغلم گفت پایه ایی حال کنیم؟اول نفهمیدم‌چی میگه گفتم‌یعنی چی گفت زدم بالا یه حالی بده بهم.گفتم نه پاشدم برم دیدم در قفله.گفت بیا اینجا کارت دارم تا رفتم دستمو گرفت کشید برد تو اتاق گفت هر چی میگم بگو چشم.خیلی ترسیده بودم ولی چون مست بودم گفتم باشه لباسامو دراورد گفت یه نگاه انداخت پشماش ریخت خیلی خوشش اومد.اونم لخت شد که دیدم یه کـیـره خیلی کلفت داره اندازشم‌ حدودا ۱۸ یا ۲۰ بود.گفت زانو بزن باید بخوریش منم مقاومت نکردم خیلی مست بودم.حسابی خودم براش تا ته میکرد تو حلقم.که یهو کشید بیرون رفت سمت اشپزخونه یه بطری روغن اوردبعد دره کشو لباسارو وا کرد یه شرت زنونه دراورد گفت بپوش اول گفتم نه که یه داد زد گفت بپوش اگه میخوای فیلم‌نگیرم‌ازت منم سریع پوشیدم.انگار کـونم خیلی گنده تر شده بودرنگشم سفید بود.کله کـونمو بدنمو چرب کرد گفت تا حالا دادی گفتم‌نه گفت پس خودم صفرتو وا میکنم.روشکم خوابوندم شروع کرد انگشت کردن خیلی کـونم‌تنگ‌بود خیلی درد داشت واقعا حتی انگشتشم‌نمیوتونستم‌تحمل کنم.یکم که واشد سوراخم‌شرت و جر داد‌کـیـرشو گذاشت دم سوراخم التماس کردم که نکن ولی گفت الان با زنم فرق نداری باید پا بدی.منم شل کردم.با دست لپای کـونمو وا کردم اونم یه دستشو گذاشت رو کمرم یه فشار داد تو دادم درومد.خیلی درد داشت ولی اصلا مهم نبود براش تا ته هل میداد تو دیگه داشت گریم‌میگرفت که یکم دردش خوابیداونم تلمبه هاشو تند تر کرد.منم شروع کردم‌ناله کردن.خیلی وحشی بود ولی چاره ایی نداشم.گفت پاشو لاپاتو وا کن منم که دیگه زده بودم بالا پاهارو وا کردم اونم‌شروع کرد کردن نزدیک یه رب کرد که یهو بدونه اینکه جـق بزنم ابم اومد ولی اب اون هنوز نیومده بود.بالاخره بعده ۲۰ دقیقه تلمبه زدن ابشو خالی کرد توخیلی دا|غ بودواقعا بهم‌حال داد.فکر کردم دیگه بس میکنه ولی دیدم باز چربش کرد.ایندفعه گفت بشین روش منم سریع نشستم.تا ته رفت توم‌قشنگ‌حس کردم کـیـرش تا زیره شکمم اومد ولی واقعا داشتم میبردم.خیلی دا|غ بود همینجوری داشتم‌ناله میکردم‌که ابم‌اومد.اونم سریع پاشد کـیـرشو گذاشتم‌تو دهنم یکم‌سـاک زدم که یهو کـیـرشو نگه داشت روزبونم ابشو ریخت نمیخواستم بخورم ولی مجبورم کرد خیلی خوب نبود ولی مجبور بودم بعدش داغون با بدن چرب افتادم رو تخت.بعد فهمیدم سوراخم یکم خون میاد خیلیم‌ میسوخت. یکم اوکی شدیم ساعت نزدیک ۷ بود.گفت چطور بود اولین تجربت.منم درسته خیلی درد کشیدم ولی گفتم خوب بود.گفت پس بازم میای؟گفتم اره.تا ۶ ماه هفته ایی یه بار میرفتم بالا چند بارم با دوتا از دوستاش گروپ زدیم.بعده ۶ ماه از اونجا رفتن.ولی من هنوز سیر نشدم.
نوشته: امیر

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

24 Oct, 15:59


کردن عمه تپل
#عمه

سلام من 20 سالمه این داستان واقعیه یه عمه تپل دارم 48 سالشه خوشگل مــــمه بزرگ ، کــــون گنده همیشه لباس راحتی می پوشید یه دختر هم داره از من 5 سال کوچیکتره از بچگی صبح تا غروب خونه شون بودم چون خونه مون کسی نبود پدر و مادرم سرکار بودن همیشه دلم میخواست کــــون عمه مو از نزدیک ببینم
چند سال پیش یه روز بعدظهر ساعت 5 من خونه شون تو اتاق تنها بودم داشتم با گوشی کار میکردم عمم حموم بود بعد اینکه اومد بیرون زنگ خونه شون صدا خورد
اصلا هواسش نبود که من تو خونه هستم همونجوری لخت اومد بیرون در خونه رو باز کنه منم یواشکی دید میزدم محو کونش بودم عجب کــــون مــــمه هایی داشت
اون زمان 10 سالم بود چیز زیادی از ســــکــــس نمیدونستم
الان که هنوزه اون صحنه رو یادم نرفته به یاد اون کــــوــــنش جــــق میزنم الان میخواد از کشور بره خیلی دوست دارم قبل رفتنش حداقل یه بار بکنمش که یه روز   بعد ظهر زنگ زد بیام خونه شون کارم داشت
رفتم کارشو انجام دادم
لباس راحتی پوشیده بود خط مــــمه هاش درست جلو چشم بود یه شلوارک هم تنش بود قشنگ چسبیده بود به کــــونش
عمم زیادی باهام شوخی های خودمونی می کرد که منم سعی کردم بحث باز کنم که خودش اینکارو کرد اومد روی پام نشست یهو بهم گفت دوست داری قبل اینکه از کشور برم یه کاری بکنیم
من یکم تعجب کرده بودم که چیکار میخواست بکنه دستشو گذاشت رو کیرم بعد گفتش دوست داری یه حالی بهت بدم ؟؟ یکم قرمز کرده بودم که شلوارمو کشید پایین کیرمو گذاشت تو دهنش برام ســــاک زد بلند شد لباس شلوارک در آورد فقط شورت پاش بود اومد دوباره ساک زد دستمو بردم سمت مــــمه هاش خیلی نرم بود
بهش گفتم میتونم کیرمو بکنم تو کــــونت که اول گفت اینجوری برات ســــاک بزنم آبت بیاد
گفتم تو که داری میری حداقل همین یه باره . قبول کرد شورتشو در آورد کــــونش گنده بود انگشتمو کردم تو سوراخ کــــوصش بعد سه ؛ چهارتایی کردم توش آه میکشید
کــــیرمو آوردم سمت کــــوصش
بهم گفت آروم تر خیلی وقته که کــــوص ندادم
کردم توش که یکم آه کشید گفت آروم تر درد میکنه من توجهی نکردم همه رو تا ته کردم توش اونم جیغ کشید دستمو محکم گرفت داشت درد می کشید منم که به آرزوم رسیده بودم شروع کردم به تلنبه زدم آه ناله می کرد بلند شدم کــــیرمو کردم تو حلقش فشار دادم قرمز شده بود در آوردم پاهاشو دادم بالا کــــیرم کردم تو کــــصش تلنبه خیلی محکم زدم که یهو آبش اومد بدنش میلرزید سرمو آوردم ممه هاشو کردم تو دهنم
پوزشین عوض کردم خوابوندمش گفتم میخوام بکنم تو کــــونت
گفت کــــون نه !!! خواهش میکنم از کوص بکن درد میکنه
که من آروم کردم تو کــــونش یه جیغ آروم کشید یهو شروع به گوزیدن کرد خندم گرفته بود
یکم موندم جا باز کنه بعد تا ته فرو کردم تلنبه زدم آه ناله میکرد که دوباره گوزید یهو آب کــــوصش پاشید بیرون منم آبم داشت میومد همه رو خالی کردم رو کمرش بلند شدم خودمو تمیز کردم بعد نیم ساعت اومدم برم دیدم عمم لخت افتاده رو تخت رفتم تو اتاق بازم کــــیرم شــــق کرده بود در آوردم دوباره کردم تو کونش یه دور دیگه تا میتونستم کردمش آبمو خالی کردم روش
دیگ دختر عمم از باشگاه اومد سریع بلند شدیم لباسارو پوشیدیم منم رفتم خونه .

نوشته: مهران

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

24 Oct, 15:59


.
#تابستان

👅🔥صندل قرمز

سلام. دوستان تو زندگیم خیلی ســکــس داشتم ولی اینو هیچوقت فراموش نمیکنم. وجدانا تمامش واقعیته. 35ساله هستم این داستان ماله 10ساله پیشه. تابستان بود تو ماشین نشسته بودم از آیینه پاهای زنی را دیدم که صندل قرمز با شلوار مشکی پوشیده بود که در حال نزدیک شدن به من بود وقتی از کنارم رد شد شاید باورتون نشه ولی تا الان زن به اون زیبایی ندیده بودم خلاصه طاقت نیوردم و با ماشین افتادم دنبالش ولی اون اصلا بهم نگاه نمیکرد و محل نمیذاشت تا جلوی در خونشون دنبالش رفتم کاملا ناامید شده بودم که در خونرو باز کرد وقتی وارد خونه شد موقع بستن در زبون درازی کرد و درو بست ورفت. من که کاملا نا امید شده بودم یک لحظه امیدوار شدم ولی کاری نمیتونستم بکنم چون اون رفته بود دم دمای غروب بود هوا رو به تاریکی میرفت صبر کردم ببینم کدوم واحد برقشون روشن میشه که از شانس خوب من واحد 1 طبقه اول برقش روشن شد مطمئن شدم خونشون همونجاست و در حال حاضر تنهاست چون اگر کسی خونه بود برقها روشن بود.خلاصه رفتم زنگ خونشون زدم اونکه اصلا فکرشو نمیکرد که من باشم آیفون برداشت گفت بله گفتم حامد هستم همین که الان دنبالت بودم لطف کن با این شماره تماس بگیر کار خیلی واجبی دارم شمارمم که خیلی رند بود سریع گفتم و دوباره خواهش کردم حتما تماس بگیره .خودم باورم نمیشد که چنین کاری کردم واحتمال خیلی کمی میدادم که زنگ بزنه خدا شاهده نیم ساعت نشد تماس گرفت. اسمش راشین بود و خیلی خشک گفت این چه کاری بود که کردی من هم هرچی تو این چند سال خانم بازی یاد گرفته بودمو بکار گرفتم تا مخشو بزنم. از این حرفا که من عاشقت شدمو دارم دیوونه میشمو سرتونو درد نیارم به هر کلکی بود مخشو زدم و ارتباط تلفنی ما شکل گرفت. زنه بی نهایت ساده ای بود و تا اون لحظه با هیچ مردی جز شوهرش ارتباط نداشت اسمش راشین بود. انقدر این زن زیبا بود که دیگه ســکــس یادم رفته بود وهمین که باهام حرف میزد بهش افتخار میکردم ضمنا به مرور زمان عاشق همدیگه شدیم جوری که روزانه 7 الی 8ساعت تلفنی حرف میزدیم یه روز ازش خواستم بیاد خونمون که از نزدیک با صحبت کنیم اونم چون بهم اعتماد داشت اومد رفتیم خونه خواهرم چون اونجا خالی بود کلیدشو از دامادمون گرفتم و رفتیم اونجا. اولش وقتی رسیدیم کمی صحبت کردیم بعد همدیگرو بغل کردیم انقدر بغل این برای من لذت بخش وعاشقانه بود که برام اندازه هزارتا ســکــس ارزش داشت سرتونو درد نیارم کم کم لبامون بهم جفت شد ومن از خود بیخود شدم اومدم لباسشو در بیارم نذاشت گفت گناه داره خلاصه خدا منو ببخشه با هر کلکی بود مخشو زدم گفتم الان صیغه میخونم بعد 5هزار تومن کفاره گناهشو میدم بنده خدا از رو سادگیش فکر کرد راست میگم خلاصه به هر شکلی بود لختش کردم. وای وای خدای من چی میدیدم یه بدن سفید قد 170 وزن 67 سینه هاش گرد نوک صورتی بدنش مثل ژله نرم بود. خلاصه دست بکار شدم چون باور اول بود نمیشد ازش بخوام ساک بزنه اونم نذاشت کــســشو بخورم ولی از ساق پاهاش شروع کردم به بالا حدودا نیم ساعت من اینو لیس میزدم ولی دلم نمیومد دل بکنم و بکنمش خلاصه ازش خواستم شرتمو بکشه پایین اخه عاشق این کارم اونم با خجالت درآورد سرشو خیس کردم گذاشتم توش لحظه ای که رفت تو انگار تمامه دنیارو بهم دادن 3 الی 4دقیقه تلنبه زدم نمیتونستم خودمو نگه دارم درآوردم بیرون آبم پاشید رو بدنشو صورتشو یه قطرشم رفت تو چشمش بماند که چقدر چشمش اذیت شد سریع خودمون شستیم تموم شد این ســکــس اولمون بود وتماما حقیقت بود از ســکــس دوم ببعدمون دیگه هرکاری که فکرشو بکنید برای هم میکردم سوراخ کــون همدیگرو میخوردیم من ابمو کامل تو دهنش خالی میکردم من میخوابیدم اون با کــسـش میشست رو صورت من کــســشو میمالید به دهن من هرکاری که فکرشو بکنید تو 3 سال بعدش برای هم کردیم من شاید تا بحال با 300 الی200 نفر زنها و دخترهای مختلف وهمه آدم حسابی ســکــس داشتم ولی با این 3 سال رابطه داشتم هیچکس برای من مثل راشین نشد همیشه دوسش دارم اگر دوست داشتید بفرمایید تا ســ
کســهای بعدیمون براتون تعریف کنم راشین جانم اگر خودتم یروز این داستانو خوندی حتما بامن تماس بگیر عاشقتم.

پایان

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

24 Oct, 15:59


.
👅🔥من الان20 سالمه.اولین ســکـسـم وبا داداشم تجربه کردم.

4سال پیش بود. اون موقع من 16سالم بود و داداش شهرامم 22. چون من از اول خیلیییی ترسو وخرافاتی بودم و مادر وپدرم هم گه گاهی شیفت شب بودن . تصمیم گرفتن اتاق منو داداش یجا باشه.همه چی معمولی بود تا اینکه یبار نصف شب از خواب پاشدم.مانیتور روشن بود خوب که دقت کردم دیدم داداشم داره فیلم ســکــسی میبینه.منم زیاد چشم و گوش بسته نبودم و همه چی و میدونستم.یکم که گذشت دیدم داداشم داره کـیـرشو میماله.البته کامل معلوم نبود وفقط سیاهی دیده میشد بیشتر.بعد از کمی که شهرام ارضــا شدرفت بخوابه.منم اوج حـشــرم گرفته بود اون صحنه هارو هی یاداوری میکردم تا دیدم داداش خوابش برد.دستمو بردم زیر شورتو خودم و مالوندم تا ارضــاشم.چند هفته ای به این ترتیب گذشت.یشب که مث همیشه منتظر بودم شهرام کارش تموم شه و بخوابه خوابم برده بود.یهو حس کردم کسی کنارمه چشامو بسرعت وا کردم(چونکه بسیارم خرافاتی بودم حسابی وحشت کرده بودم)دیدم شهرام.با صدایی خواب آلود و لرزان گفتم چیه داداشی؟ گفت خوابت برده بود.گفتم خو نصف شبه نباید میخوابیدم؟گفت آخه دلم نیومد آبجی خوشگلم قبل اینکه خودشو ارضــا کنه بخوابه. شوکه شدم.قلبم انگار داشت از قفسه سینم میزد بیرون.گفتم چی میگی شهرام.مرگ شیرین که دستشو گذاشت جلو دهنم.گفت فک کردی شبا صدا شاب شابت میذاره من بخوابم.کلا یخ کردم.بهم نزدیک شد.لباشو گذاشت رو لبام.اول خودمو کشیدم عقب.اصلا تا حالا به این فک نکرده بودم با شهرام رابطه داشته باشم.اما دوباره خودشو بم نزدیک کرد.گرمیه نفسش رو صورتم حـشــریم میکرد.خودموبش نزدیک کردم.یه چند مین فقط لب میرفتیم.دستشو برد زیر سوتینم.واااااای چه دا|غ بود.آروم زیر گوشم گفت جووون می می آبجیم چه نرمه.خجالت کشیدم اما شهرام با مهربونی آروم بوسم کرد.پیرهن و سوتینمو داد بالا و سینه هامو میخورد.اه اه ه ه ه. دستشو برد رو کـوسـم.بی اختیار دراز کشیده بودم.داشتم دیوونه میشدم.اومد بالا.دوباره اومد سمت گوشم و گفت:شیرین؟سرمو به علامت چیه تکون دادم.گفت:میخوای زن داداشی بشی؟یه لحظه مث خنگا فقط نگاش میکردم.شهرام با اینکه چندان هیکلی نبود اما چهره زیبایی داشت.یهویی گفتم آرررررره.گفت جونننن زنممممممممی.شلوارو شورتمو کشید پایین.پاهامووا کرد و با دستش کـوسـمو ناز میکرد.بعد زبون داغشو میکشید وسطس.صدام بلند شده بود و تو خونه هیشکی جز منو شهرام نبود.انگار واقعا زن و شوهریم و خونه ماله ما بود.شلوار خودشو کشید پایین.کـیـر سیخ شدش روبروم بود خیلی دراز و کلفت نبود اما دوسداشتیییییی بود.خواستم بلند شم که واسش لیسش بزنم نذاشت.گفت:نه.نمیخوام لبای عشقم بخوره به این. خلاصه.گفت حاضری دیگه؟منم بدون فکر گفتم آره.کــیـرشو گذاشت دم سوراخ کـوســمو آروم کردش تو.جیغم رفت هوا.لباشو گذاشت رو لبامو آروم بوسیدم.وقتی بیرون کشید.دور و ور کــوســم و کــیرش خونی بود.گفت جووووووووووووون دیدی شیرینی زنم شدیا.اون شب 2بارهر دومون ارضــا شدیم.آبشو هر دو بار ریخت تو.گفت حالا بخواب صب مدرست دیر میشه.شب خیلی خوبی بود صب که پاشدم دیدم نیس.رفتم طرف آشپزخونه دیدم با مامان سر میزه.نگام کرد اولش کلیییییی خجالت کشیدم.اما اون یه چشمک زدو گفت.بدو صبونه خودم امرو میرسونمت.بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم .جلو داروخونه نگه داشت.رفت تو و بعد رفت یه خواروبار فروشی و برگشت.گفت بیا همسر نازم.این قرصارو هر 6ساعت یبار بخور.کلی هم برام پاستیل و خوراکی خریده بود. الان شهرام درسش تموم شده و به بهانه این که من میخوام برم خارج درس بخونم داریم میریم از ایران.وواقعا هم همو دوس داریم و یجورایی عاشق هم شدیم.

پایان

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

24 Oct, 15:59


.
👅🔥دوست پسر

#دوست_پسر #خیانت

سلام اسم من سوگند و ۱۸ سالمه قدم ۱۵۴ و وزنم ۴۵ خیلی ریزه ام من ۴ سال با یکی رل بودم اسمش مهدی بود و ۲۳ سالش بود خیلی همو دوس داشتیم و خانواده هامون کاملا مخالف بودم توی این ۴ سال ما هیچ رابطه ای باهم نداشتیم یه روز فهمیدم که این چندسال داشته بهم خیانت میکرده و با یکی دیگ بوده و من خیلی بهم ریختم و حالم خیلی بد بود همش تو فکر خودکشی بودم مهدی یه رفیق به اسم امیر داشت و مثل داداشم دوسش داشتم و همیشه وقتی حالم بد بود باهام حرف میزد تا اروم بشم وقتی که مهدی بهم خیانت کرد امیر همش سعی میکرد ارومم کنه و دلداریم بده یه شب خیلی حالم بد بود و داشتم با امیر حرف میزدم و امیر خونه مجردی داره بهم گفت که فردا بیا خونم بشینیم عرق بخوریم تا یکم حالت بهتر بشه منم قبول کردم
فردا ساعت ۱۲ اماده شدم و رفتم خونه امیر وارد شدم دست دادم و نشستم امیرم شروع کرد به انداختن سفره چیدن مزه ها و عرق تموم که شد اومد نشست پیک ریخت و خوردیم نزدیکای دو ساعت خوردیم خیلی مست بودم حالم خوب بود امیر کم کم چسبید بهم و نوازشم میکرد منم مست بودم و توی خیالم مهدی و تصور میکردم چشام سنگین شده بود خوابم میومد به امیر گفتم که خوابم میاد یکم میخوام بخوابم گف باشه بالشت برام گذاشت و دراز کشیدم چند ثانیه بعد دیدم که خودشم اومد کنارم و بغلم کرد منم خوابیدم بعد چند دیقه چشامو باز کردم دیدم دارع نگام میکنه یهو لباشو گذاشت رو لبام و شروع کردن خوردن عین وحشیا میخورد و گاز میگرفت منم اونقدر مست بودم که نمیتونستم کاری کنم رفت سراغ گردنم همینجوری میخورد و بعد لباسم و دراورد شروع کرد قربون صدقه سینه هام رفتن و بعد رفت سراغشون و میخورد منم داشتم دیوونه میشدم اه و ناله میکردم دستمو گرفت و گذاشت رو کــــیرش و گف چندساله تو حسرت تو دیوونه شده دربیار بخورش منم پاشدم زیپ شلوارشو کشیدم پایین و کــــیرش رو از تو شلوارش دراوردم و کردم تو دهنم خوردم دفعه اولم بود و همش دندون میزدم پاشد منو خوابوند زمین و شلوارمو شورتمو کشید پایین و سرشو برد لای پام زبونشو که گذاشت رو کــــسم صدام رف بالا و شروع کردم اه و ناله اونم بیشتر وحشی میشد و با سرعت میخورد یهو ارضــــا شدم پاشد شلوارشو دراورد و کــــیرشو گذاشت رو کــــوسم که بهش گفتم من باکره ام منو برگردوند و داگــــی شدم تف انداخت سر کــــیرش و گذاشت در کــــونم کــــیرش واقعا کلفت بود و به سختی سرش رفت تو منم جیغ میزدم خیلی درد داشتم اونم قربون صدقم میرفت و میگفت الان جا باز میکنه یکم نگه داشت شروع کرد به تلمبه زدم کم کم تندش کرد و محکم تلمبه میزد دردم شده بود لذت با دستش با کــــوسم بازی میکرد که ارضــــا شدم اونم داشت ارضــــا میشد که تند تند تلمبه میزد و یهو ابشو ریخت تو کــــونم بعدش بغلم کرد و قربون صدقم میرفت معذرت خواهی کرد که دردم اومد یکم تو بغلش خوابیدم بعد رفتیم حموم منو شست خودشم شست و اومدیم بیرون بهم گفت که چندساله که من با مهدی رل بودم دوسم داشته و چشمش دنبالم بوده ازم خواست باهاش رل بزنم منم قبول کردم واقعا امیر از نظر قیافه و اخلاق خیلی بهتر از مهدی بود الانم چندماهه باهمیم و خیلی دوسش دارم اونم دوسم داره هفته ای سه بار هم میرم خونشون مست میکنیم و بعد ســــکس میکنیم خیلی خوبه خیلی حال میده
مرسی که خوندین

نوشته: سوگند

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

24 Oct, 15:59


.
👅🔥#زن_دایی


سلام دوستان من بابک ۱۷سالم هست اهل کرج تقریبا لاغر هستم وبدن ورزشکاری دارم ولی سایز بزرگ تقریبا ۲۰سانت و کلفت کلا خیلی حـشـری هستم چند باری کـون پسر و دختر کردم ولی بیشترشون لاپای چون هیچ کـس طاقتشو نداشت توش بکنم داستان از اینجا شروع شدچند روز پیش همه خواست برن برن مشهد و اصرار داشتن منم باهشون برم که هم یه مرد باشون باشه هم واسه خرید کمکشون کنه با قطار رفتیم پدر بزرگ من یه سویت کوچک تو مشهد خریده چون سالی ۲و ۳بارمیرن مشهد زیارت کلیدشو به فامیل واشنا هم میده که میرن زیارت جا داشته باشن خلاصه سوار قطار شدیم و رفتیم همش زن دایم دید میزدم یعنی واقعا شاه کـص تقریبا ۲۸ساله قد بلند سفید چَشم ابی نمیدونم دایم چطوری اینو راضی کرده بود زنش بشه یه دختر بچه ۱ساله هم داشت خلاصه رسیدم مشهد رفتیم تو خونه پدر بزرگ البته اتاق نداشت فقط یه سالن کوچیک وحموم دستشوی روز دوم بود که زن دای بچه خودشو خواهر کوچیک منو و دختر کوچیک اون خالمو برد پارک .مادربزرگ ومامانم خاله رفتن حرم منم تنها بودم چندتا فیلم سوپر دیدم و رفتم حموم هم یه دوش بگیرم و هم بجـقـم بد جور حـشـری بودم همش تو نخ زندای بودم از بس خوشگل بود تو خونه هم با لباس راحتی میگشت این چاک سینها و کـون کـصش انداخته بود بیرون دیگه بد جور حـشـری میشدم رفتم دوش گرفتم جـق زدم بیاد زن دایی میخواستم بیام بیرون دیدم صدا بچه ها میادفهمیدم زن دایی و بچه ها از پارک امدن بیرون منم چون کسی قبلش خونه نبود لباس تو حال در اوردم و رفتم تو حموم منم دیگه مجبور شدم با شورت بیام بیرون حوله اندختم دور گردنم امدم بیرون زندای داشت لباس بچه ها را در میاورد سلام کردم گفتم کی امدین گفت الان یه نگاهی سر تا پامن کرد حس کردم خوشش امده از بدنم مخصوصا که کـیـرم حتی خوابشم از تو شورت پیدا بود چقدر بزرگه منم از فرصت استفاده کردم و لباس نپوشدم با بچه کوچیکا مشغول بازی و شوخی شدم زن دایم چند باری زیر چشمی دید میزد خلاصه فهمیدم اره یجورایی خوشش امده ولی نمی دوسنتم چطوری شروع کنم خلاصه نیم ساعتی لختی با بچه ها بازی کردم گهگاهی با زن دای حرف میزدم در مورد بچه ها و کاری از پیش نبردم و نتونستم سر صحبت سـکـسی باز کنم اونم چیزی نمیگفت دیگه نزدیک بود مامان اینا بیان لباسو پوشیدم رفتم بیرون یه ساقی پیدا کردم یکم گل گرفتم کشیدم همش تو نخ زندای بودم دیگه یجورایی فهمیدم که بدش نمیاد بکنمش ۲روز دیگه گذشت با زن دایی دیگه شوخیو شروع کردم چند باری سر به سرش گذاشتم خدایش اونم مهربون و با معرفت تو دوراهی گیر کرده بودم خدایا دوست داره به من بده یا ن اگه دوست داره چرا چیزی نمیگه خودمم جراعت نداشتم چیزی بگم بهش چون اگه قبول نمیکرد به گوش مامانم یا دایم مرسید خلاص بودم ابروم میرفت شبش رفتیم شهر بازی بچه ها را یکم سوار کردیم بازی کردن من خاله و زندایم رفتیم سوار کشتی شدیم من زن دایم نشست بین منو خاله کشتی راه افتاد همه جیق می زدنن زندایم جیق میزد هم ترسیده بود هم هیجان داشت یهو دیدم دستمو گرفت از ترس و یکم کشید طرف خودش منم دیدم موقعیت خوبی دسم بردم سمت شکمش دو دستی دستمو گرفته بود منم دسمتو چسبونمدم به شکمش بعدشم پشت دستم اورم پایین سمت کـصش و که داشتم همنطوری که کشتی میرفت میومد منم پشت دسمو فشار میدادم به کـصش انقدر جیق میزد که اگه هم فهمیده بود دیگه تو اون موقعیت هیچی نمیگفت سرعت کشتیه کم شد دست منو ول کرد ولی من دستم هنوز رو پاش بود و فشار میدادم گفت خیلی ترسیدم دیگه سوار نمیشم یکم پشت دستم قشنگ رو کـصش بود دیگه سرعت کشتیه کم شد دستم بر داشتم خاله جونم نبیننه ولی زندایی دیگه فهمیده بود حسابی با پشت دست به کـصش و روناش میمالیدم ولی اصلا به رو خودش نیاورد بازم دنبال موقعیت بودم یجورایی بمالمش که دیگه نشد رفتم سویت ساعت ۱شب رسیدم خونه مامانم و مادر بزرگ خواب بودن مادیگه چراغ روشن نکردیم با همون شب خواب و نور کم لباس عوض کردیم رختخوابا پهن کردیم واسه خوابیدن چون اتاق نداشت هم تو سالن میخوابیدم یطرف سالن مبل بود یطرف رخت خواب پهن میکردیم تقریبا جاش کوچیک بود همه بغل دست هم به ردیف میخوابیدیم مادربزرگ و مامان بالا میخوابیدن .بعدش خالم با دختر کوچکش تقریبا ۵سالشه میخوابیدن .کنارش زندایم ودختر کوچکش و اخر سالن خواهر ۹ ساله من اخرین نفرم من بودم نزدیک در بودچون سویتش کوچیک بود منم تو این چند شب تو این فکر بودم که موقع خواب دستمالیش کنم ولی خوب بین من و زندایی خواهرم میخوابید .همون شب خواهرم حالش بد شد و مسموم شده بود بیرون کوبیده خورده بودیم وبهش نساخت قبل اینکه بیایم خونه یکم اورد بالا .نیم ساعتی بود که دیگه خوابیدم دیدم خواهرم بازم حالش بده بردمش تو حیاط یکم دیگه اورد بالا یه اب به دست روش زدم بردمش ۱۰ دقیقه ای تو کوچه یه تابش دادم حالش تقریبا خوب شده بود گیج خوابم بود امدیم بخوابیم منم دیدم

ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358

📚[ داستانکده{سلطان}📚

23 Oct, 19:01


.
👅🔥#برده‌ی_اتفاقی

سلام اسمم نیلوفره این جریانم ماله یک سال پیشه ک 19 سالم بود..تو یکی از چت رومای ســــکسی با دوستم داشتیم میگشتیم و با ســکــس چت بقیه رو سوژه میکردیم همون روز یکی پی داد میشه بردتون بشم؟جوابشو ندادم ولی وقتی دوستم رفت خونه رفتم پیویش بهش گفتم ینی چی اونم واسم توضیح داد من ک تا اون موقع راجب ارباب برده هیچی نمیدونستم داشتم شاخ درمیاوردم اونم همش میگفت تحقیرم کن جیش کن روم و ازین حرفا اولا چندشم میشد ولی بعد با حرفاش حــشــری میشدم و واقعا دلم میخواس پیشم بود و این کارارو میکردم!
گذشت تا اینکه کم کم ماجرا جدی شد و گفت من رازی توهم رازی چرا نمیذاری خدمتتو بکنم و جفتمون ب اوج لذت برسیم؟منم ک تا اون موقع کلی چیز یاد گرفته بودم قبول کردم و اونم ادرس خونشونو داد تقریبا دو هفته ای طول کشید تا جور شد برم پیشش اخه امتحان داشتم و نمیشد خیلی برم بیرون.ی خونه اپارتمانی نسبتا شیک مکانمون بود همین ک وارد شدم یکم نگام کرد و گفت اجازه هست؟گفتم اره ی لب طولانی ازم گرفت و گفت ببخش ارباب دست خودم نبود بعد رو زمین دولا شد و گفت اجازه بدید من برسونمتون داخل..با اینکه تو چتا کامل امادم کرده بود ولی یجورایی شوک شده بودم نشستم رو کمرش یادم افتاد باید 
چکار کنم موهاشو از پشت کشیدم گفتم جون بکن حیوون بی خاصیت مگه نون نخوردی اونم تندتر میرفت حالا دیگع واقعا حــشــری شده بودم از کمرش اومدم پایین سریع اومد مث سگ رو پام دولا شد و پاهامو بو میکردن و زبون میزد انگشتای پامو کردم تو دهنش و اونم با اشتها میمکید بعد چند دیقه گفتم مثل ی سگ خوب دراز بکش رو زمین جون بکن
اونم دراز کشید دوس نداشتم شلوارشو دربیاره فقط بالاتنه لخت بود ولی خودم کامل لخت شدم ک دیدم خیره شده ب کــســم سریع رفتم پامو گذاشتم رو کــیــرش گفتم حرومزاده کی بهت اجازه داد چشای کثیفتو ب من بدوزی ها؟؟اونم هی میگفت غلط کردم ارباب معذرت مبخوام تشنم شده دست خودم نیس.گفتم تشنت شدع؟؟گفت بله ارباب تشنه ی جیش گواراتون تشنه ی اب کــســتون.اینارو ک میگفت من حــشــرم دو برابر میشد زود نشستم رو صورتش کــســمو چسبوندم ب دهنش گفتم فعلا کــس من میخاره تا مثل یه سگ خوب با زبونت نخارونیش از جیش خبری نیس اونم دیگ نمیتونست حرف بزنه چون کــسم کامل داخل دهنش بود و داشت زبون میزد توش فقط تند ت
ند نفس میکشید دیگ جیغ و ناله ی منم دراومده بود و داشتم ارضــا میشدم ک با دندونش چوچولمو گاز گرفت یکم حال داد بهم ولی دردش خیلی بیشتر بود پا شدم ی لگد زدم بهش و پامو گذاشتم رو گلوش گفتم چ غلطی کردی مادرجــنده؟؟میخوای بزنم عقیمت کنم کــس ننه توله سگ؟؟اونم هی میگفت ببخش ارباب معذرت میخوام حواسم نبود
منم ک هنوز عصبی بودم دوباره نشستم رو صورتش ولی کامل نه..وزنم رو زانوهام بود اونم فک کرد میخوام جیش کنم دهنش دهنشو باز کرد و چشاش بست منم محکم دماغشو گرفتم شروع کردم شاشیدن رو صورتش و چشماش کل صورتش از جیش من خیس بود و نمیتونست درست نفس بکشه منم کــســمو مالیدم ب صورت و دماغش اون فقط چشاشو بسته بود و هی میخواس کــســمو لیس بزنه ولی من از عمد کــســمو ب بالای صورتش میمالیدم ک مثه سگ له له بزنه همونجام ارضــا شدم و دیگ بیحال بودم دراز کشیدم رو زمین ک دیدم اومد بین پاهام اب کــســمو لیس میزد بهش گفتم خوشمزس سگ بی خاصیت؟گفت عالیع ارباب گفتم جیشم چطور بود خوب سیر شدی مادر جــنــده؟
گفت دا|غ و اتیشی بود داشتم خفه میشدم زیر شاشتون حیف ک نذاشتید زیاد ازش بخورم..دیدم شلوارش خیس شده و فهمیدم اونم ابش اومده..اون روز واقعا واسع جفتمون عالی بود و ازم خواست ک دوبارع برم منم دوسه بار دیگ رفتم و هربار ی مدل انجام میدیم.س.ک.س ی چیز سلیقه ایه و من واقعا عاشق این سبک س.ک.س شدم..
پایان

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

23 Oct, 19:01


.
👅🔥 #کــیــر_کلفت_پسرخاله

اسم من مانی هست 18 سالمه و داستان ســکــس من با پسر خالم از 5 سال پیش شروع شد وقتی که ما برای تعطیلات تابستون میرفتیم خونه اونا
یادمه اون موقع من از کــس یا کــون کردن چیزی نمیدونستم ولی جــق زدن رو بلد بودم تا اینکه فهمیدم پسرخالم سینا برعکس همیشه موقع خواب خودشو از کــیــر به من میچسبونه اولش شک نکردم تا اینکه یه دفعه سینا کــیــرشو جلوم در اورد و دستمو گذاشت روش منم بدم نیمد و یه کم مالیدمشو ابش اومد
یه بار دیگه رفتیم بیرون از خونه داخل یه خرابه اونم بدون سوال کردن از من شلوارمو کشید پایینو یه کم تف زد رو کــیــرش بعد گذاشت لاپام و عقب جلو کرد منم چیزی نگفتم اخه خیلی حال میداد ولی نمیذاشتم تو کــونم بکنه اخه کــیــرش خیلی کلفت بود و شاید بگم 4 برابر سوراخم بود تا اینکه یه بار که کسی خونه نبود و من داشتم میرفتم حموم اومد در زدو اومد تو
منم که حــشــری بودم سریع خودمو واسه دادن اماده کردم اونم یه کم شامپو ریخت رو کــیــرش و یه کمم زد لا پام گفت میخوای هر بار که میرینی درد نداشته باشی؟ اخه من یه مدت یبوست داشتم و همیشه درد میکشیدم
گفتم اره ولی اینکه نمیره توش گفت اون با من تا جایی که میتونست شامپو زد و اروم کــیــرشو داخل میکرد منم دو لبه کــونمو با اخرین زور باز کردم یه دفهع احساس کردم که کــونم پر شده کــیــر سینا تا ته تو کــونم بود ولی با کوچکترین تکون کــون من درد میگرفت دو تا لپ کونم کاملا باز شده بود انگار که کــونم داره متلاشی میشه اونقدر درد داشت که حتی نمیشد کــیــرشو در بیاره سینا گفت تنها راهش اینه که زورکی بکنمت تا حداقل دفهع بعد مشکل نداشته باشی منم قبول کردم بعد همونجوری که کــیــرش تو کــونم بود خوابیدیم منم خوابیدم روش سینا پامو گرفته بود بالا تا سوراخم بیشتر باز شه منم با فشار دو تا لپ کــونــمو از هم باز کردم سه چار بار اول که کــیــرشو عقب جلو کرد داشتم میمردم ولی کم کم خوب شد البته خیلی درد کشیدم تا دفعه بعد زیاد مشلی پیش نیاد یعنی مفهوم واقعی گــاییده شدن رو درک کردم
سینا گفت اب کــیــر واسه بزرگ شدن کــون خوبه میریزم تو کــونت گفتم باشه بریز همون موقع یه کم با دوربین از صحنه رفتن کــیــرش داخل کــون من فیلم گرفت وقتی بهم نشون داد باورم نمیشد که این همون سوراخ کوچیک خودمه اخه خیلی بزرگ بود
از اون موقع به بعد همیشه با کــیــرش حال میکنم و اونم هفته ای چند بار منو میکرد البته الان کــیرش کلفت تر شده ولی هنوز قالب کــون خودمه.

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

23 Oct, 19:01


.
👅🔥#زندایی

ازته وجودم عاشق زنداييه ناز وجيگرطلامً هستم وخواهم موند
من سه تازن دايي دارم كه عشقم زن دايي كوچيكمه
شوهرش كه باشه دايي كوچيكم از همون مجرديش كه ميرفت سر قرارباش منم باخودش ميبردزياد اختلاف سني نداريم باهم
شايد ٧يا٨سال
تا وقتي كه عروسي كردن و اومدن طبقه اول خونه دايي بزرگم
من از همون روز اول عاشق كــون گنده وژله اي زن دايي جون نازم شدم
هميشه به ي بهونه اي ميرفتم خونه دايي و چون بنده خدا صب زود ميرفت سركار و خسته ميشد تا ميرسيد خونه مست خواب ميشد وميخوابيد
منم با زن دايي جونم ميشستيم و غيبت عالم وادمو ميكرديم
تا ي روزي كه دا|غ غيبت بوديم و غرق عيب گيري از اين واون زن داييم برگشت گفت كه طايفه شوهر من كــون ندارن همه شون ال اي دي ن مثه ما نيستن
منو ميگي ي لحظه شوكه شدم گفتم كه همه مثه شما خوش فرم وخوش هيكل نيستن كه ماشاالله خدابتون بخشيده اونم چيزي نگفت وچاييه روٌ خوردم و زود بحث و عوض كردم گذشت اومدم خونه و كلي كلنجار رفتم كه اين لامصب خود عشقمه
يبار رفتم خونشون با شوهرش خلوت كرده بودن معلوم بود كه اساسي همو ماليدن و حــشــر حــشــر شدن درس وسط برنامه منه كــون گلابي سر رسيده بودم وقتي اومدم داخل ديدم ي دامن تنشه و ي بلوز كه روسريشم زود سرش كرد ولي چشاش كاسه خون بود حــشــر ازش ميباريد را رفتني به لوپاي كــونش كه انگار شتر داره ادامس ميجوعه قشنگ با روح وروانت بازي ميكرد كلي دا|غ كردم و زود زدم بيرون الكي گفتم ماشينم و بدجايي گذاشتم
شب شد
وخونه تنها بودم و همش بفكر زن دايي ناز وجيگر طلام بودم
باهزار استرس بش ي اس ام اس دادم و حرف دلمو بش گفتم
اونم جواب داد فك كنم اشتباه گرفتي
من اس دادم نه زن دايي خيلي دوست دارم وعاشقتم
كه شروع كرد به نصيحت كردن من و اين حرفا برا كتاباس اخه خودش خيلي رومان ميخونه
منم روك بش گفتم كه چقد دوسش دارم و عاشق اينم كه يبار بغلش كنم و محكم بوسش كنم
رابطه اس ام اسي ما بود تا ي روز بش گفتم كه صب وقتي شوهرت ميره سركار ميام خونتون كه قبول نميكرد
بعد كلي اصرار قبول كردو در وا كرد
اومدم تو ديدم تنهاست و پسرش كه ٤سالش بود خوابه
ي ذره باهم نشستيم و صحبت كردن كه گفتم اجازه ميدي بغلت كنم
اول امتناع ميكرد ولي بعدش قبول كرد بغلش كردم و باهم رفتيم تو اشپزخونه
وقتي بغلم بودكل وجودم ميلرزيد و دوست داشتمً كه مال من بود تا دنيامو به پاش ميريختم
شروع كردم به دست زدن به كمرش
اروم دستمو بردم روي بالشتهاي ناز و نرم كــونش
يواش يواش ماليدم و احساس كردم كه اونم خوشش مياد
بعد اروم سرمو بردم و شروع به بوسيدن وليسيدن گردنش كردم
واي چه حال خوبي داشت
داشتم ديونه ميشدم
بالاخره بعد از مدتها به آرزومو زن روياهام رسيده بودم
واي دستمو زدم به كــونش ديگه استرس گرفته بودمو داشتم ميلرزيدم هوس كل جونمو گرفته بود اروم بش گفتم عزيزم
دوس دارم مال من باشي
چيزي نميگفت
گفتم دراز بكش ميخوام بخوابم رو كــونت
خيلي مهربون بود ديد از رو عشق و احساس بش علاقه دارم قبول كرد و دراز كشيد من افتادم روش خواستم شلوارشو در بيارم گفت فقط از رو شورتم بكن
ميخواستم بزارم لاي پاهاي نازش كه يهو بچه ش صداش كرد و اينم تيز از زيرم بلن شد كلي تو ذوقي خوردم
رفت بحه شو خوابوند و برگشت پيشم
بم گفت بيا بريم تو اتاق
رفتيم اتاق ديگه چشام پر خون شده بود گفتم برام بخورش
گفت باشه
زانو زد و اروم تو چشام نگا كرد و انداخت دهنش
اول ي ليس كوچيك از سرش زد و تا ته كرد تو دهنش خيلي حرفه اي ســاك ميزد و تخمامو ميماليد داشتم ديونه ميشدم خيلي لذت داشت اونم داشت حــشــري ميشد كه با ي ميك زدن و ليسيدنش ابم اومد و دستمالو گرفتم جلوش وتخليه كردم
بلند شد واساد جلوم بعد رفتيم تو اتاق نشيمن رفتي حايي اورد و گذاشت جلوم
كلي قربون صدقه ش رفتم و نيگاش كردم
فك ميكردم شيره جونمو كشيده برام نايي نمونده بود
گفتم كه بايد برم كار دارم
هي بم ميگفت كه من به شوهرم اشاره كنم مياد سمتم
منم كه غرق خستگي و بي حسي بودم دوزاريم نميفتاد كه قربونش بشم هوس كرده و دوس داره ســكــس كنيم
چند باري گفت ولي من نگرفتم داستانو و اومدم بيرون تاوقتي كه پسر داييه ديگه م كه اونم ازش خوشش اومده بود وشده بود رقيب عشقي من ازمن پيشش بد گفته بود وازم سردش كرده بود
تا جايي كه باهم قهر كرديم و يسالي باهم حرف نميزديم و الان هم فقط در حد سلام وعليكه
بااين كه ديكه هيچ رقمه را نداره كه بخوام برم سمتش و بفهمونم بش كه هنو تو دلمه و عاشقونه دوسش دارم ولي ته دلم جاي اونه اگه بخواد گرم كنه جونمم ميدم براش
اميدوارم كه لذت و تو عاشقي ببينيد نه تو ســكــس
درود بر شما.

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

23 Oct, 19:01


.
👅🔥#پدرشوهر

سلام.من سولماز هستم.واقعا از هرچی نامرده متنفر هستم.میخوام بگم بعضی داستانا باور کردنی نیست ولی با توجه به چیزی که خودم دیدم،دیگه فکر می‌کنم نکنه همه واقعی هستن.من چهار ساله ازدواج کردم.شوهرم سجاد اسمشه و پسر ساکتی هست ولی بجاش باباش از همون اول غیر عادی بود.خونه پدرشوهرم دوطبقه اس که ما واحد همکف میشینیم.مادرشوهرم هم سکته کرده شیش ماهه و توی رختخواب افتاده.منم یه مامان دارم که بیشتر مثل خواهر هستیم.بابام مدیر مدرسه اس و آدم بهداشتی ای هست.بعضی وقتا با مامان میرفتم زمان مجردی حمام و از مامان میپرسیدم چطور کــونش اینقدر خوش فرمه،که گفت کار باباته و باهم خندیدیم ولی من باورم نمی‌شد اون بابای باشخصیتم و آروم،شخصیت دیگه ای داشته باشه.


یه روز مامان زنگ زد و گفت میاد عیادت زهرا خانم(مادرشوهرم)خلاصه اومد و باهم رفتیم طبقه بالا و پدرشوهرم ازمون پذیرایی کرد و بعد کلی صحبت،بابای سجاد به مامان گفت یه موضوع هست خواستم باتون درموردش صحبت کنم،مامانم با کلی تعارف و خواهش می‌کنم با پدرشوهرم رفتن از اتاق بیرون.من داشتم سوپ مادرشوهرم رو میدادم که یه لحظه یه صدا شنیدم.توجه نکردم.غذا زهرا خانم رو دادم و رفتم ظرف بذارم آشپزخونه دیدم مامان و آقا حشمت(پدرشوهرم)نیستن.آقا حشمت حدودا پنجاه سالشه ولی قد بلند و چهارشونه اس.از بالا توی حیاط رو دیدم اونجا هم نبودن.با کنجکاوی داشتم از پله ها میرفتم پایین که صدا افتادن چیزی از خونه خودم اومد و ناخوداگاه تندتر رفتم از پله ها پایین و از لای در که باز بود نگاه کردم ولی توی حال نبودن و کلید اتاق منو سجاد روشن شد.یه صداهایی میومد ولی واضح نبود،از توی نورگیر و از بالا پنجره اتاق یه لحظه نگاه کردم که داشتم سکته میکردم.باورم نشد،باز رفتم بالا و افتادم پایین از ترس و شوکه شدن.مامان خودمو دیدم که روسریش رو گرفته جلوش،درست ندیدم ولی انگار لخت بود و شرت پاش بود و بابای سجاد هم یه شرت پاش بود که میشد بزرگی کــیــرش رو حدس زد....ولی نه،شرتش رو درآورد،دوبرابر چیزی بود که فکر میکردم.هول کردم.تلفن برداشتم به سجاد بگم...ولی باید چی میگفتم....دویدم بالا به زهرا خانم بگم،اونم که نمیتونست تکون بخوره.یادم به مامان افتاد،دویدم پایین و وقتی دوباره سرم رو بردم بالا دیدم پاها مامان روی شونه های مادرشوهر کثیفم هست و مامان هرچی زور میزنه،نمیتونه جلوی تلمبه های وحشتناک اون احمق رو بگیره.داشت تلمبه میزد و شروع کرد سینه ها مامان رو بخوره،بعد ده دقیقه دیگه مامان تکون نمخورد.آقا حشمت داشت به مامان یه چیز میگفت که دیدم مامان سرش رو به علامت تایید تکون داد و دوتاشون شروع کردن نگاه کردن به کــس و کــیــر هم و حشمت بیشعور کــیــر خرکیش رو کشید بیرون.مامان با دست کــسش رو گرفته بود که دیدم مامان داره به شکم می‌خوابه و از روی میز آرایشم،کرم نرم کننده رو داد به پدرشوهرم.آقا حشمت داشت به کــیــرش کرم مرطوب کننده میزد و مامان بالشتای منو سجاد رو گذاشت زیرش که کــون طاقچه ایش باز شد ازهم.باورم نمی‌شد میخواد از کــون بکنه.جالبتر اینکه وقتی داشت کــیــرشو می‌کرد داخل،مامانم ازش لب میگرفت.واااای که چه کــونی میکرد و فکر میکردم مامان جر بخوره ولی بجاش حال میکرد تا آبش اومد و پدرشوهرم،روی مادر عروسش چنددقیقه خوابید.بلند شدن و داشتن شرت می‌پوشیدن که من دویدم بالا.مامانم سرخ شده بود ولی انگار ناراضی نبود.این موضوع دیگه تکرار نشد ولی چندباره وقتی دارم غذا میدم به زهرا خانم،آقا حشمت به یه بهونه،میاد به رون یا کــونم دست میماله و من مثل مرگ از خودش و کــیـرش میترسم و به شوهرم گیر دادم جابجا شیم.آدم اینقدر پست میشه واقعا

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

23 Oct, 19:00


.
👅🔥#تــجــاوز_گروپ

من پانیذم ۱۸سالمه و این اتفاق برای آذر ماهه خودمو برای کنکور اماده میکنم...مث همیشه اماده شدم برم کلاس از ساختمون ک اومدم بیرون ی برلیانس سفید دیدم ک ی پسر تقریبا ۲۵,۲۴ رانندش بود اهمیت ندادمو راهمو ادامه دادم سرخیابون ک رسیدم ماشینه پیش پام وایساد گف میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟! دختر ندید بدیدی نیستم و دوست معمولی پسرهم زیاد دارم ولی تاحالا رل نزدم بخاطر اینکه یکی از دوستای پسرم خیلی رو من حساسه گفته بود رل بزنی زنگ میزنم ب بابات البته با شوخی و خندع میگف ولی من جدی میگرفتم حرفشو دودل بودم سوار شم یا ن ولی خجالتم نزاشت سوار شم سرمو انداختم پایین و رفتم دوباره اومد دنبالم حدود چهار یا پنج بار دیگ این حرفو بهم زد و من خر شدم و سوار شدم ماشینش خیلی بوی خوبی میداد سلام کردم جوابمو داد عمیق نگام کرد گف خوبی؟ گفتم ممنون میشه حرفتونو بزنید من دیرم شده کلاس دارم گفت ݦن خودم میرسونمتون حرفم ی خورده طولانیه چند دیقه هݦ سر اینکه برسونتم باهم حرف زدیم ک باز قبول کردم و ادرسو بهش دادم شروع کرد سر حرفو باز کردن ک اره من خیلی وقته دنبال شمام شما خیلی خوشگلین ماهین تکین🤦‍♀ غیر من هردختری این حرفارو بشنۏه خب حق بدین پا بده ب پسره خلااااصه رل زدیمو رفتیم برا قرار اول کافی شاپ دوستش قبول کردم و رفتیم کافه ی اسپرسو سفارش دادم اونم قهوه ترک خیلی باهاش صمیمی نشده بودم و ازش میترسیدم چون زمانایی ک چت میکردیم هی میگفت تو مال منی تورو هرجور شده ب دست میارم تورو دیوونع خودم میکنم کاری میکنم منو دیدی خودت بیای تو بغلمو ازم محبت بخای من حرفاشو ب شوخی میگرفتم چون من دختری نبودم ک تشنه محبت باشم خلاصه داشتم اسپرسو میخوردم ک دیدیم دوستش اومد پیش ما نشست (صاحب کافه) گف اخر هفته تولدمه میخام بگیرم رهام جان میای با پانیذ یا ن؟ رهام نگام کرد گف اره صددرصد میایم داداش بعد شرو کردن خندیدن حالا اینکه با چ بدبختی ای مامانم و پیچوندم و ی لباس مناسب و پوشیدع خریدم ک مامانم شک نکنه بماند😐رهام اومد سرخیابون دنبالم رسیدیم ب خونه مهدی رفیقش ولی ن صدای موزیک میومد تو حیاطشون ن مهمون بود فقط چندتا کفش مردونه جلوی در بود عین بید داشتم میلرزیدم درو باز کردیم و رفتیم تو خونه سرمو اوردم بالا دیدم چی میبینی نزدیک ده دوازده تا پسر غیر از مهدی و رهام و ی دختر تقریبا همسن من ولی قیافش خیلی داغون بود شبیه معتادا بود رو مبل نشستیم و من از ترس چسبیده بودم ب رهام ک باعث خندیدن بقیع کساییی ک اونجا بودن میشد بساط عرقو ݦشربشونو ک پهن کردن حالم داشت بهم میخورد ب اصرار رهام و مهدی ی پیک خیلی کوچیک خوردم ولی طعمشو دوس داشتم گفتم ی بار دیگ برام بریزن ی طعم تلخ زهرماری میداد ک تاحالا تجربش نکرده بودم سرم سنگین شد و حالت تحوع داشتم ک یهو رهام شروع کردبه مالیدن سینم انقدر لذت بخش بود اون لحظه برام ک حتی ی تکون کوچیک هم نخوردم و بی اراده ناله میکردم کم کم رهام شروع کردبه دراوردن شالم و لباسم ک بخاطر اینک بلند بود شلوار نپوشیده بودم نفساش وقتی ک داشت لباسمو درمی اورد میخورد ب بدنم و حالمو خراب میکرد ی ذره سرمو اوردم بالا دیدم همه رفیقاش لختن و اون دختره هم داره تند تند براشون مشروب میریزه رهام ی دهنشو پر از ݦشروب کرد و ریخت رو سینهام و شروع کرد لیس زدنشون حس کردم یکی داره کف پامو لیس میزنع دقت کردم دیدم مهدیه ی کم ک گذشت همه رفیقاش جمع شدن دورم یکی بدنمو لیس میزد یکی انگشت میکرد تو سوراخ کــونم یکی کــصــمو میخورد یکی پامو و رونمو لیس میزد دو س نفرهم دور اون دخݓر معتاده جمع شدن و بدون هیچ انگولک یا تحریکی شروع کردع بودن ب کردنش اونا رو ک دیدیم جری شدم و حــشــری شدم یکی از پسرا ک اسمش امیر بود کــیــرشو کرد تو دهنمو سرمو فشار میداد ک تا ته بکنه دهنم و منم اوق میزدم درد بدی پیچید زیر دلم نای اینکه ببینم کی کــیــرشو کرد تو کــصــمو فقط بی جون افتادم و عین چی پشیمون شده بودمو تازه موقعیت خودمو درک کرده بودم ک از دخترونگی در اومدم بی حالی من اونارو وحشی کرد امیر با کــون نشسته بود رو صورتم و با نیشگونایی میگرفت مجبورم میکرد سوراخشو لیس بزنم همزمان دستم روی کــیــر دو نفر بودو براشون جــق میزدم دونفر همزمان داشتن سوراخ کــونمو میکردن رهام هم همچنان کــیــرش تو کــصــم بود بقیه هم یا بی حال تو اتاق افتاده بون یا پیش اونیکی دختره بودن کل تنو بدنم کبود شدع بود حدود چهل دیقع تو همون حالت بودم ک پسرا یکی یکی ابشونو خالی میکردن تو کــونمو رو مبل ولو میشدن من حتی نای تکون خوردن هم نداشتم هرچی میگذشت بیشتر ب بدبخ شدنم فکر میکردم و گریم شدید تر میشد ولی لذتی ک داشت باعث میشد دوباره دلم بخاد امتحان کنم خلاصه این لذته کار دستم داد و تو این دوماه من س بار دیگ بهشون دادم
نویسنده:پانیذ

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

23 Oct, 19:00


بهترین فرصته خواهرم خوابم جای خودم خودم خوابیدم جای اون یعنی بقل دست زن دایم تقرییا ساعت ۱نیم بود همه خواب ۱۰ دقیقه ای گذشت و مطمئن شدم همه خوابن داشتم تو نقشه میکشیدم گفتم این بهترین فرصت هست از دست بدم دیگه این موقعیت گیرم نمیاد کـیـرمم شـق شـق همه زیر پتو بودن چون کولر روشن بود حسابی یخچال کرده بود خونه را اروم اروم خودم بهش نزدیک کردم البته فاصله ای باهاش نداشتم تقریبا ۲۰ یا ۳۰ سانت هنوز نفهمیده بود من جابجا شدم با خواهرم یه پتو مسافرتی بزرگ که از خونه اورده بود انداخته بود رو خودشو دختر کوچکش اروم دستم چسبونم به کـونش پشتش به من بود دیگه کلا عقل از سرم پریده بود فقط فکر این بودم که بکنمش اروم کـونشو میمالیدم .یه تکون کوچیک خورد دستم بین کـون و کـصش بود و اروم میمالیدم یکم یکم دستم فشار دادم بین پاهاش کامل رسیده بود به کـصش که یه دفعه بازم تکون خورد دستمو کشدم عقب دیگه مطمئن شدم که بیدار شده .ولی برنگشت همون پشت به من بود منم خودمو اروم اروم چسبوندم بهش کـیـرم داشت شورتم پاره میکرد گذاشتم رو چاک کـونش و هر لحظه بیشتر فشار میدادام دیگه صدای نفساش میشندیم تند شده فهمیدم حـشـری شده دیگه کلا زیر پتوش بودم چند دقیقه ای رو شلواری کردم و زن دایم حسابی حـشـری شده بود ولی هیچ تکونی نمیخورد کـیـرم از تو شلوارک و شورت در اوردم و اروم اروم شلوار زن دایی میکشیدم پایین بیدار بود ولی خوب من بازم مطمعن نبودم و با احتیاط میکشیدم پایین ۳و ۴ دقیقه ای طول کشید تا شلوار کشیدم پایین ولی شورت پاش بود کـیـرم گذاشتم لای پاش داغ داغ بود اروم عقب جلو میکردم کـیُرم از رو شورت می مالیدم به کـصش چند دقیقه ای لاپای کردم و حواسمم به بقیه بود کسی بیدار نشه خودم کشیدم عقب و شورتو دادم پایین اینو دیگه سریع دادم پایین مثل شلوارش طولش ندادم دیگه تقریبا مطمعن شده بودم بیداره یه توف زدم به کـیـرم دوباره گذاشتمش لاپاش میمالیدم و گذاشتم دم سوراخ کـونش که دیدم یه تکونی خورد و کـونشو یکم چرخوند دیگه مطمئن شدم که بیداره و تنظیم کرده که بکنم تو کـصش بیخال کـونش شدم کـیـرم فرستادم سمت کـصش یجوری تنظیم کرده بود کی دوبار عقب جلو کردم که یدفع سرش رفت تو کـصش انقدر داغ بود یه تقه زدم نصف بیشترش رفت تو دیگه کامل مطمئن شدم بیدار ولی هیچ حرف و حرکتی نمیکرد دستم انداختم دور شکمش و تا ته کردم تو کـصش و پستوناشو اروم میمالیدم خیلی اروم تلمبه میزدم ۱۰ دقیقه ای گذشت که داشت آبم میومد خودستم درش بیارم که دیگه نشد همه آبمو توش خالی کردم کـیـرم هنوز نخوابیده بودم من همیشه عادت داشتم ۳بار جـق میزدم پشت سرهم بدونه توقف باز شروع کردم تلمبه زدن تقریبا ۲۰دقیقه دیگه تلمبه زدم ولی خیلی اروم جوری که صدا نکنه کسی بیدار بشه بار دوم ابم ریختم توش چند تا بوس از پشت گردنش گرفتم و در گوشش گفتم مرسی مهسا خانوم خیلی حال داد و اروم شلوارم دادم بالا رفتم خواهرم گذاشتم سر جا خودش رفتم سر جام که بخوابم ساعت تقریبا ۴ شده بوده باورم نمیشد که ۱ساعت تموم داشتم زن دایی خوشگلمو می کردم .فرداش برگشتیم با قطار تهران و اصلا به روی خودش نیاورد که دیشب چی شده حتی یکم از قبلش باهاهم سردتر برخورد می کرد و چشم تو چشم باهم نمیشد منم اصلا به روش نیاوردم.ولی الان شمارشو از گوشی مامانم برداشتم و دنبال یه موقعیت هستم تو تل یا وات ساپ بهش پیام بدم ممنون که وقت گذاشتین
نوشته: بابک

✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
ʝօἶղ➼ @SOLTAN_soltan0358
✾┄┄┄┅┅┅❅🕊❅┅┅┅┄┄┄✾

📚[ داستانکده{سلطان}📚

23 Oct, 19:00


.
👅🔥#زن_دایی


سلام دوستان من بابک ۱۷سالم هست اهل کرج تقریبا لاغر هستم وبدن ورزشکاری دارم ولی سایز بزرگ تقریبا ۲۰سانت و کلفت کلا خیلی حـشـری هستم چند باری کـون پسر و دختر کردم ولی بیشترشون لاپای چون هیچ کـس طاقتشو نداشت توش بکنم داستان از اینجا شروع شدچند روز پیش همه خواست برن برن مشهد و اصرار داشتن منم باهشون برم که هم یه مرد باشون باشه هم واسه خرید کمکشون کنه با قطار رفتیم پدر بزرگ من یه سویت کوچک تو مشهد خریده چون سالی ۲و ۳بارمیرن مشهد زیارت کلیدشو به فامیل واشنا هم میده که میرن زیارت جا داشته باشن خلاصه سوار قطار شدیم و رفتیم همش زن دایم دید میزدم یعنی واقعا شاه کـص تقریبا ۲۸ساله قد بلند سفید چَشم ابی نمیدونم دایم چطوری اینو راضی کرده بود زنش بشه یه دختر بچه ۱ساله هم داشت خلاصه رسیدم مشهد رفتیم تو خونه پدر بزرگ البته اتاق نداشت فقط یه سالن کوچیک وحموم دستشوی روز دوم بود که زن دای بچه خودشو خواهر کوچیک منو و دختر کوچیک اون خالمو برد پارک .مادربزرگ ومامانم خاله رفتن حرم منم تنها بودم چندتا فیلم سوپر دیدم و رفتم حموم هم یه دوش بگیرم و هم بجـقـم بد جور حـشـری بودم همش تو نخ زندای بودم از بس خوشگل بود تو خونه هم با لباس راحتی میگشت این چاک سینها و کـون کـصش انداخته بود بیرون دیگه بد جور حـشـری میشدم رفتم دوش گرفتم جـق زدم بیاد زن دایی میخواستم بیام بیرون دیدم صدا بچه ها میادفهمیدم زن دایی و بچه ها از پارک امدن بیرون منم چون کسی قبلش خونه نبود لباس تو حال در اوردم و رفتم تو حموم منم دیگه مجبور شدم با شورت بیام بیرون حوله اندختم دور گردنم امدم بیرون زندای داشت لباس بچه ها را در میاورد سلام کردم گفتم کی امدین گفت الان یه نگاهی سر تا پامن کرد حس کردم خوشش امده از بدنم مخصوصا که کـیـرم حتی خوابشم از تو شورت پیدا بود چقدر بزرگه منم از فرصت استفاده کردم و لباس نپوشدم با بچه کوچیکا مشغول بازی و شوخی شدم زن دایم چند باری زیر چشمی دید میزد خلاصه فهمیدم اره یجورایی خوشش امده ولی نمی دوسنتم چطوری شروع کنم خلاصه نیم ساعتی لختی با بچه ها بازی کردم گهگاهی با زن دای حرف میزدم در مورد بچه ها و کاری از پیش نبردم و نتونستم سر صحبت سـکـسی باز کنم اونم چیزی نمیگفت دیگه نزدیک بود مامان اینا بیان لباسو پوشیدم رفتم بیرون یه ساقی پیدا کردم یکم گل گرفتم کشیدم همش تو نخ زندای بودم دیگه یجورایی فهمیدم که بدش نمیاد بکنمش ۲روز دیگه گذشت با زن دایی دیگه شوخیو شروع کردم چند باری سر به سرش گذاشتم خدایش اونم مهربون و با معرفت تو دوراهی گیر کرده بودم خدایا دوست داره به من بده یا ن اگه دوست داره چرا چیزی نمیگه خودمم جراعت نداشتم چیزی بگم بهش چون اگه قبول نمیکرد به گوش مامانم یا دایم مرسید خلاص بودم ابروم میرفت شبش رفتیم شهر بازی بچه ها را یکم سوار کردیم بازی کردن من خاله و زندایم رفتیم سوار کشتی شدیم من زن دایم نشست بین منو خاله کشتی راه افتاد همه جیق می زدنن زندایم جیق میزد هم ترسیده بود هم هیجان داشت یهو دیدم دستمو گرفت از ترس و یکم کشید طرف خودش منم دیدم موقعیت خوبی دسم بردم سمت شکمش دو دستی دستمو گرفته بود منم دسمتو چسبونمدم به شکمش بعدشم پشت دستم اورم پایین سمت کـصش و که داشتم همنطوری که کشتی میرفت میومد منم پشت دسمو فشار میدادم به کـصش انقدر جیق میزد که اگه هم فهمیده بود دیگه تو اون موقعیت هیچی نمیگفت سرعت کشتیه کم شد دست منو ول کرد ولی من دستم هنوز رو پاش بود و فشار میدادم گفت خیلی ترسیدم دیگه سوار نمیشم یکم پشت دستم قشنگ رو کـصش بود دیگه سرعت کشتیه کم شد دستم بر داشتم خاله جونم نبیننه ولی زندایی دیگه فهمیده بود حسابی با پشت دست به کـصش و روناش میمالیدم ولی اصلا به رو خودش نیاورد بازم دنبال موقعیت بودم یجورایی بمالمش که دیگه نشد رفتم سویت ساعت ۱شب رسیدم خونه مامانم و مادر بزرگ خواب بودن مادیگه چراغ روشن نکردیم با همون شب خواب و نور کم لباس عوض کردیم رختخوابا پهن کردیم واسه خوابیدن چون اتاق نداشت هم تو سالن میخوابیدم یطرف سالن مبل بود یطرف رخت خواب پهن میکردیم تقریبا جاش کوچیک بود همه بغل دست هم به ردیف میخوابیدیم مادربزرگ و مامان بالا میخوابیدن .بعدش خالم با دختر کوچکش تقریبا ۵سالشه میخوابیدن .کنارش زندایم ودختر کوچکش و اخر سالن خواهر ۹ ساله من اخرین نفرم من بودم نزدیک در بودچون سویتش کوچیک بود منم تو این چند شب تو این فکر بودم که موقع خواب دستمالیش کنم ولی خوب بین من و زندایی خواهرم میخوابید .همون شب خواهرم حالش بد شد و مسموم شده بود بیرون کوبیده خورده بودیم وبهش نساخت قبل اینکه بیایم خونه یکم اورد بالا .نیم ساعتی بود که دیگه خوابیدم دیدم خواهرم بازم حالش بده بردمش تو حیاط یکم دیگه اورد بالا یه اب به دست روش زدم بردمش ۱۰ دقیقه ای تو کوچه یه تابش دادم حالش تقریبا خوب شده بود گیج خوابم بود امدیم بخوابیم منم دیدم

1,449

subscribers

1,177

photos

2

videos