هفت هشت نفر همکلاسی اومدیم ترمینال سه راه خرمشهر .
اون زمان ایقد گسترده و مجهز نبود.
نشسته بودیم داخل چمن ها.
مردی بلند قد و هیکلی اومد، سلام کرد و ما هم همه گفتیم: علیکم سلام.
من پا شدم گفتم: عمو در خدمتیم.
نشستن و قیافه ما تابلو بود که لر هستیم.
لهجه شیرین خرم آبادی
درومد گفت :یه مردِ کامل داخل شما هست؟؟!! میخام یه امونتی بهش بدم برسونه خونمون.
همه همدیگر رو نگاه کردیم.
هر کس به موازات توانمندی های روحی خودش داشت خودشو ورانداز می کرد .
منم گفتم : همه ایناییکه اینجان مرد کاملن.
دس تش دراز کرد و گفت : دستت بده .
منم دست گذاشتم توی دستش.
زور کرد و دسم.
دست من هم قوی و پرگوشت.
گفت: خوشم اومد. باهام بیا.
بچه ها فقط با حالت تعجب.
بعضی با اشاره که نرو.
بعضی هم کاملا نگران.
راه افتادم باهاش.
دستم همچنان توی دستش.
رسیدیم دم در ترمینال از سمت گاراژ سواری ها.
ماشین آریایی پارک شده .
شیشه ها دودی.
نزدیک ماشین که شدیم گفت: نمی ترسی ؟؟
گوتم : از چی بترسم؟؟
گفت : از این هیکل من و این ماشین آریا و شیشه های کاملن دودی.
گفتم : هیکل تو که ترسناک نیست.
ماشین آریا دودی هم که پر این خیابونه و ترسی نداره.
🙈🙈🙈🙈
گفت: آفرین.
درب سمت شاگرد رو باز کرد دختر خوشگل و خوش تیپ و خوش استیل ،دقیق کوپ باباش، عینک دودی رو چشاش.
باباش بهش گفت: دختر بابا بیا پایین.
اومد پایین سلامی کرد و منم یه کمی خجالتی جوابش دادم.
باباش بهش گفت : گفتم مرد وجود داره، لرستان پرِ مردِ.
گفت : دخترم این شیر بچه ی لرستانی حامی تو و برادر توست تا وقتی که تو رو بده دست مامانت.
اونم گفت : خوشحالم.
من فقط داشتم نگاه میکردم بی آنکه بگم من از لرای سمت دره شهر ایلامم بهش گفتم چشم من تا تحویل دخترتون به خانمتون با ایشون همراهم.
تازه حقوق دانشجویان دبیری رو داده بودن پر جیبم پول پود🙈🙈🙈🙈.
گفتم آدرس؟؟
گفت عسل خودش دیگه آدرس رو برا داداشش میگه 🙈🙈.
حالا کی دل داره با این دختر بره وارد ترمینال بشه ؟؟🙈🙈🙈
رفتم بلیط خرم آباد گرفتم .
به عسل گفتم: دختر خانم .
دروما گوت: دختر خانم نه عسل جون🙈🙈🙈
گوتم : تلابه من و عسل جون شروع بی🙈🙈
گوتم عسل؟.عینک دودی دراورد گوت عسل جون.
منم گوتم: حالا هر چی🙈🙈🙈
گفتم :بریم بیرون پیش سکوی تعاون مربوطه برا سوار شدن .
یکی از همکلاسی هام از روی کنجکاوی و یا نگرانی ما را نامحسوس دنبال کرده بود و رفته بود به بچه ها گفته بود : یارو امانتی عجیبی داده دست آرتین. 🙈🙈
اومدن با فاصله از من.
با اشاره ،خنده و دست پیچ دادن سوالاتشون میپرسیدن.
نگو به قول خودش عسل جون حواسش هست.
اسمم رو پرسید.
با یه نازی گوتم: آرتین.
گوت: چه اسم قشنگی🙈🙈🙈.
منم گوتم قابل ناره🙈🙈
خندید.
گوت کجای خرم آباد میشینی؟؟
گوتم اول آبادی کل سفید( اون موقع روستای کل سفید بودیم).
گوت: محله جدیده؟
گوتم آره کاملا جدیده 🙈🙈
بهم گفت : اون پسرا همکلاسی تو هستن؟
گفتم :اره
گفت :دعوت کن بیان پیشت🙈🙈
منم گفتم بیایین اومدن سلام و احوالپرسی کردن .
رفتن کمی با فاصله نشستن.
یکیشون که خیلی به من نزدیک بود و صمیمی گفت :جریان چیه ؟؟
گوتم هیچ کش نکن من باید برم خرم آباد منطقه قاضی آباد این دختر رو برسونم دست مامانش.
خندید گوت: عجب شانسی داری🙈🙈🙈😂😂
گوتم شانس نی د قُراتیمه 🙈🙈🙈
خلاصه عسل جون رو رسوندم خونشون همش با هزینه خودم.
بابای عسل نگو سرهنگ....لشگر ۹۲زرهی اهوازه کاملا حساب شده هماهنگ کرده با خانمش.
ساعت دوازده شب رسیدیم خونشون .
قسمتتون بشه ازین شانس ها هفت رنگ غذا🙈🙈🙈
.
شب رو موندم خونشون خوابیدم.
صبح زود خواستم برگردم مامانش گفت سرهنگ گفته ظهر بمونه تا من میام.
گفتم: سرهنگ؟؟؟؟ یا امیرالمؤمنین. 🙈🙈🙈
موندم سرهنگ اومد گفت: غروب خودم میرسونمت
سوال از من می پرسید که کجای خرم ابادهستم ،چه طایفه ای هستم.
بلافاصله عسل جون درومد گفت: محله جدید میشینه کل سفیدیست 🙈🙈🙈
سرهنگ فهمید که شوخی کردم خندید و گفت شیطو سرنیایه وا سرش🙈🙈🙈
بعد از اینکه خودمو معرفی کردم تمام سران میر را می شناخت .
نگو خودش از طایفه بیرانوند است و از لحاظ نسبی از دایی های پدرم محسوب میشد و من بی اطلاع.
عموهاش که شنیدن سرهنگ اومده همه جهت دیدارش اومدن.
یکی از پیرمردها که اومد قیافه اش برام آشنا بود نگو همون دایی های پدرم هستن که سالیانی در منطقه ما بصورت عشایر در زمین های ما سکنی گزیده بودن.
شب رو به خونه اون دایی اصلی بابام رفتم و شب رو موندم.
دو شب پر خاطره در خرم آباد سپری شد .بعدا
برای عروسی عسل جون🙈🙈🙈 دعوت شدیم و تا الان این دوستی من و سرهنگ ادامه دارد.
اینچنین بود که میگن :زمین گرده واقعا گرده. ❤️❤️.
حسین محمدی( آرتین). دره شهر
یمه ته بویش
مه چوی ارا عه شیرین زوانیله آرتینه قلب کل نکم!! 😂❤️