خدمتکار اجباری @shohvet Channel on Telegram

خدمتکار اجباری

@shohvet


برای تبلیغات: @tblight_dys
کپی ممنوع🚫⛔️
نویسنده:رینا

خدمتکار اجباری (Persian)

خدمتکار اجباری یک کانال تلگرامی فارسی است که توسط کاربر با نام کاربری shohvet اداره می شود. این کانال برای ارائه خدمات مختلف به افراد مختلف تأسیس شده است. از خدمات ارائه شده در این کانال می توان به مشاوره، آموزش، اطلاعات کاربردی و غیره اشاره کرد. اگر به دنبال مشاوره و راهنمایی در زمینه های مختلف هستید، خدمتکار اجباری مکان مناسبی برای شماست. برای اطلاعات بیشتر و درخواست تبلیغات می توانید با کاربر tblight_dys تماس بگیرید. اما توجه داشته باشید که کپی برداری از محتوای این کانال ممنوع می باشد. بنابراین، اگر به دنبال یک جایی برای کسب اطلاعات مفید و معتبر هستید، به خدمتکار اجباری بپیوندید. نویسنده و مدیر این کانال رینا می باشد که با تلاش و توانایی خود، محتوای مفید و کاربردی را برای اعضای کانال ارائه می دهد.

خدمتکار اجباری

30 Jan, 10:21


تبلیغات چنل📕 musical

تبلیغات چنل📘 365 days

تعرفه جوین اجباری گپ timarestan


جهت رزرو به آیدی زیر پیام دهید

@atenaorrg

خدمتکار اجباری

13 Jan, 17:52


فیلم سک‌🍓س دختر پسر تهرانی 🍑😈👅

مشاهده کامل ویدیو 🔞💦

خدمتکار اجباری

16 Dec, 22:27


⭕️برای خریدن رمان⭕️👇
به ایدی ادمین پیام بدید🆕💵
👇👇👇👇

🆔️ @peachorg

خدمتکار اجباری

16 Dec, 22:15


به گپ -timarestan خوشومدید😂🤍
ادب احترام میاره احترام رفاقت
جاست ادب داشته باشید🌚🤙🏻👾
ویسکال ۲۴ ساعته و با کلی آدمهای شوخ و مهربون🤍🍓
https://t.me/+dHs54WdrppdiNTNk

خدمتکار اجباری

16 Dec, 22:08


#part1101
وجود اینهمه کاری که رو سرم ریخته بود زودتر برم خونه تا نشینه برای خودش فکر و خیال
کنه.





هنوز اعصابم به قدر کافی آروم نشده بود که



تلفن زنگ خورد و برداشتم:
- بله؟
صدای لرزون منشیم نشون میداد که هنوز از دادی که سرش زدم ترسیده..
- یه خانومی اومدن باهاتون کار دارن..
بدون فکر گفتم:
- بفرستش بیاد تو..
- چشم..
میدونستم کیه.. مدرس ویولن بود..



میخواستم استخدامش کنم که بره خونه و به آنا ویولن
تدریس کنه.. از وقتی فهمیدم به موسیقی عالقه داره به ذهنم رسید همچین کاری بکنم.. تنها
فکری بود که باعث میشد یه کم از احساس عذاب وجدانم سر این موضوع که آنا مثل یه
زندانی تو خونه ام گیر افتاده خالص بشم.

خدمتکار اجباری

16 Dec, 22:07


#part1100
آب بیارم براتون؟
عصبانیتم و سر اونم خالی کردم:
- نه برو بیرووووون.. کی به تو گفت سرت و بندازی پایین بیای تـــــــــــو؟





به همون سرعتی که اومد رفت بیرون و من دوباره تو گوشی غریدم:
- فقط سه روز دیگه بهتون مهلت میدم.. اگه تو این سه روز یه رد و نشونی ازش پیدا کردید
که هیچ.. وگرنه با پای خودتون پامیشید میرید تو ده کوره های بی سر و صاحاب به تعداد
خودتون قبر میکنید خودتونم میخوابید توش تا من بیام کارتون و تموم کنم.. شـــــــــــــد؟




قبل از اینکه صدای چشم آقا گفتنش و بشنوم گوشی و قطع کردم. چه فایده ای داشت شنیدن
بله و چشم وقتی بازم عرضه نداشتن که از پس اطاعت یه دستور بر بیان و تو هر کاری
کوتاهی میکردن!
یه هفته از وقتی که بهشون گفته بودم آرش و برام پیدا کنید گذشته بود و هنوز هیچ خبری از
اون بی ناموس پست فطرت پیدا نکرده بودم.
آنالی چیزی به روم نمیاورد ولی میفهمیدم که از تنهایی تو خونه میترسه و از اون شب به بعد
هر موقع رفتم خونه در از تو قفل بود. منم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که شبا با

خدمتکار اجباری

16 Dec, 22:07


#part1199
شاید همین قناعت کردن محبتش باعث میشد که وقتی یه کلمه محبت آمیز از دهنش درمیاد
انقدر در نظرم خواستنی بشه.. این هیربد با هیربد دیشبی قابل مقایسه نبود.. کاش دیگه





هیچوقت چیزی پیش نیاد که من بخوام اون روی هیربد و ببینم.. هیچوقت!
×××××
دکمه دومی پیراهنم و باز کردم و با خشم و عصبانیت تو گوشی فریاد زدم:
- یعنی چی که نیست؟ یه هفته گذشته هنوز نتونستید یه حرومزاده یه ال قبا رو برام پیدا
کنیـــــــــد؟ پس به چه دردی میخورید شما؟
- آقا به روح بابام از هر کس و ناکسی سوال کردیم.. حتی سراغ اون رفیقشم که گفتید رفتید




اونم غیب شده.. انگار فهمیدن که دنبالشونیم رفتن خودشون و تو صدتا سوراخ قایم کردن!
- دِ آخه بی عرضه اگه خودشو و قایم نکرده بود که خودم پیداش میکردم و جر*ش میدادم..



پس واسه چی به شما سپردم؟ وقتی میگم برام پیداش کنید یعنی تا خود سوراخ صدم و باید
بگردیــــــــد.. من اینجا دارم بال بال میزنم و گلو پاره میکنم اونوقت اون عوضی بی پدر
مادر داره راست راست واسه خودش راه میره..
از زور فشار و دادهایی که میکشیدم به نفس نفس افتاده بودم که همون موقع منشیم در و باز
کرد و با هول اومد تو.. نگاهی به چهره سرخ شده از خشمم انداخت و گفت:

خدمتکار اجباری

04 Dec, 09:50


#part1198
حاال بپوشونش بعداً درباره اش صحبت میکنیم؟
با پررویی گفتم:
- مثالً نپوشونم چی میشه؟ سیم تلفن مگه



نیست؟ مردم همه تو خونه اشون دارن!
انتظار داشتم کم بیاره ولی اون پررو تر از من



گفت:
- واسه من سیم تلفنه شاید برای یکی دیگه نباشه!
با حرص شالم و کشیدم جلو و گفتم:
- بعضی وقتا میتونی خیلی اعصاب خورد کن باشی میدونستی؟ اطرافیانت چه جوری طاقت
میارن این رفتاراتو؟
- اطرافیانم وقتی حرص میخورن مثل تو بامزه نمیشن منم اصراری واسه حرص دادنشون ندارم.
اینبار دیگه زبونم و به طور کامل برید.. دیگه چی باید میگفتم در جوابش! به من گفت بامزه..
حتی اگه موقع حرص خوردن در نظرش بامزه باشم برام خوشحال کننده بود. هیربد حرف
نمیزد نمیزد ولی یهو یه چیزی میپروند که سریع گونه های آدم رنگ میگرفت.

خدمتکار اجباری

04 Dec, 09:49


#part1197
با دیدن لبخندش انقدر ذوق کرده بودم که نمیتونستم اخم کنم ولی با چشمای گشاد شده
گفتم:





- چرا بهم میگی فرفری؟
به موهای بیرون زده از شالم اشاره کرد و گفت:
- خب به اونایی که موهاشون فره چی باید گفت؟
- آخه یه جوری میگی انگار داری مسخره میکنی!




- نه بابا چه مسخره ای..
دقیق تر به موهام خیره شد و گفت:
- البته مسخره هم داره خب.. این موئه یا سیم تلفن؟
- ببخشیدا اآلن همه میرن دنیا دنیا پول خرج میکنن که موهاشون بشه مثل موهای من!
هیربد همونجوری خیره به موهام سری به تایید تکون داد و گفت:
- هوم.. باشه!
یهو نگاهش و گرفت و سری به دور و بر چرخوند و گفت:

خدمتکار اجباری

04 Dec, 09:49


#part1196
خونه رو نشکنم باورت بشه که تو چه شرایطی سختی بودم. میترسم یادآوری دوباره اش همه
اون حسای مزخرف و برگردونه.




مات و مبهوت زل زده بودم بهش و صدام در نمیومد.. مگه بهش چی گذشته بود که قرص
مصرف میکرد؟ من فکر میکردم که نهایتاً یه شکست عشقی ساده یا خیانت باشه که داره
آزارش میده.. ولی حاال انگار چیزی خیلی




فراتر از اینا بود..
- جریان این پسره حرومزاده که تموم شد.. یه روز میشینم. هرچی که باید بدونی و بهت
میگم.
سری به عالمت مثبت تکون دادم و گفتم:
- باشه.. من صبر میکنم.. راجع به.. راجع به آرشم.. میدونی که بیشتر از هرکسی دلم میخواد به
خاطر اون کار زشتش مجازات بشه. ولی در کنارش دلم نمیخواد تو خودت و تو دردسر
بندازی!
لبخندی رو لبش نشست که همه تلخی های وجودم و در عرض ثانیه ای شیرین تر از عسل
کرد برام..
- دردسری نیست فرفری!

خدمتکار اجباری

25 Nov, 21:49


میدونستی همین الان پا گذاشتی به یه گروه خاطره ساز؟ خوش اومدی!🤌🥹
🗣️ ویس کال شبانه • بدون محدودیت 🗣️
🔮 مخ زنی😈🍑👅 رل زنی💦 آزاد 🔥


https://t.me/+dHs54WdrppdiNTNk

خدمتکار اجباری

23 Nov, 19:54


مجلسی شیک
رنگبندی💥داخل تصویر
سایز:از ۳۸تا ۴۶
قیمت;💰💵
💥💥عمده💥💥
واردات و پخش عمده انواع پوشاك زنانه
——————• فقط عمده •—————
ادرس:قشم درگهان ، بازار دودلفین.طبقه ای اول.لاین شقایق.پلاک2070
telephon📲:09115042185:elyas
📞09398480363

ثبت سفارش👨‍💼 @elyas_2185
🟪کانال مارو به  مغازه دار ها و عمده فروشان معرفی کنید

کانال تلگرامی
https://t.me/razi_elyii
پیچ انیستا👇👇
@poshak_razifar_qeshm
تحویل یه هفته تا ۱۵روز ارسال رایگان

اعتماد کیفیت و ارسال 🔴👇🏻
هر گونه نارضایتی  از کیفیت و ارسال مدل جابه جا با سفارش خودتون پس گرفته خواهد شد  😍💚

💥💣الیاس نژادی💥💣

خدمتکار اجباری

23 Nov, 19:54


اگر دنبال موزيك هاي ترند و چالشي اينستا هستي و پيداشون نميكني اينجا همشو واست ميفرستم🫂👀👂🏻
تازه متن خودِ موزيك هم همراهش داريم كه ميتونه زبان اتو بهتر كنه كلي ام عكس نوشته مخصوص استوري و پست به خاص ترين شكل ممكن حتما جوين شيد👄🗣️


مشاهده چنل

خدمتکار اجباری

13 Nov, 15:56


#part1195
این کار و نکن.. به من حق نده.. نزار پیش خودم فکر کنم که کارم اشتباه نبوده! منم از
دیشب دارم همین کار و میکنم. دارم به خودم تلقین میکنم که بدترین جنایت ممکن و
مرتکب شدم. اینجوری دیگه تو هیچ شرایطی هوس نمیکنم یه بار دیگه خودم و تو این برزخ
گیر بندازم!
- نمیگم کار طبیعی ای بود که از هرکسی سر میزنه.. تو این مدت هم شناخت زیادی از
گذشته و زندگی قبلی تو پیدا نکردم. ولی این و خوب فهمیدم که خیلی خیلی سخت اعتماد
میکنی. به خصوص به دخترا. نمیدونم چی دیدی ازشون که همه رو مثل هم میدونی! ولی من
یه کم بهت حق میدم. هنوز اتفاقی نیفته که




بتونم خودم و بهت از هر نظر ثابت کنم تا
اعتمادت قوی بشه.. پس تا اون موقع حق جبران اشتباهت و بهت میدم!
نگاهش کردم.. به وضوح دیدم که آروم تر شده. حتی اگه از حق خودم میگذشتم هم مهم
نبود.. همین آرامش نگاهش منم آروم میکرد..
- میدونم نسبت به گذشته ام کنجکاوی و منم باید همه چیز و برات تعریف کنم. حق داری
بدونی! ولی دارم دنبال یه فرصت مناسب میگردم که از هر نظر ذهنم آزاد باشه.. که دغدغه
های فکری مختلف اعصابم و دوباره به بازی نگیره و من و از خودم بیخود نکنه. شاید اگه
بدونی من یه دوره قرص اعصاب و آرامبخش مصرف میکردم تا عین دیوونه ها در و پنجره

خدمتکار اجباری

13 Nov, 15:56


#part1195
با لبخندی که رغبتی برای جمع کردنش نداشتم صاف نشستم و چشمم و دوختم به خیابون.
بعضی وقتا فراموش کردن و کوتاه اومدن میتونست خیلی بهتر و مفید تر باشه برای هر رابطه
ای.. منتها به شرطی که برای طرف مقابل تبدیل به عادت نشه..
من اگه این حجم از پشیمونی رو تو نگاه هیربد نمیدیدم و قول دیشبش برای جبران و
نمیشنیدم هیچوقت به این زودی سعی نمیکردم که اوضاع رو به شکل قبل




برگردونم.. ولی
وقتی میدیدم دور شدن از هیربد تو این شرایطی که خیلی بهش احتیاج داشتم ظلمه در حق
خودم باید تالش میکردم که نزدیکش بمونم. بدون فکر کردن به آینده ای که هیچ کدوم
نمیدونستم چه تقدیری برامون رقم میزنه!
*
- بخشیدی منو؟
نگاهم و از نمک پاش روی میز رستوران گرفتم و زل زدم بهش.. دلم میلرزید برای نگاهش.
به زبون نمیاورد ولی اینبار زبون نگاهش و خیلی خوب میفهمیدم.
حالت التماس گونه چشماش اذیتم کرد که سرم و انداختم پایین و گفتم:
- دارم سعی میکنم فراموش کنم.. و بهت حق بدم!

خدمتکار اجباری

13 Nov, 15:55


#part1194
نگاهش میخ دستم بود که همچنان انگشتش و نگه داشته بود و خیلی سریع حالت اخم و
عصبانیت از نگاهش رفت.. دستش و از تو دستم بیرون کشید وخودش دستم و نگه داشت..
مات این حرکت عجیبش شدم که یهو پوست دستم با تماس لبش داغ شد.




تماس کوتاهی بود و زود فاصله گرفت ولی همونم قلب بی جنبه من و چنان زیر و رو کرد
که دلم میخواست محکم بغلش کنم و به خودم فشارش بدم.
به همین راحتی با یه بوسه کوچیک میتونست همه دلخوری ها رو از وجودم پاک کنه ولی
دق میداد تا انجامش بده و حتماً باید به مرحله آخر میرسید..
سکوت طوالنی شده ماشین و بالخره هیربد شکست و گفت:
- کجا بریم غذا بخوریم؟
با یاد دوران دانشجوییم و گردش و تفریحات دوستانه ام گفتم:
- من یه جایی و میشناسم.. البته از این باکالس ماکالسا نیستا.. ولی غذاهاش خیلی خوشمزه
اس.
- میریم همونجا..

خدمتکار اجباری

13 Nov, 15:54


#part1193


یه کم سرتق و بهانه گیر شدم..
- من سرم درد میکنه نمیتونم غذا درست کنم!
ابروهاش لحظه به لحظه باالتر میرفت.. ولی انقدر متعجب نبود که از جواب دادن بمونه..
- اون موقع ها که مثل وروره جادو پشت سر هم حرف میزنی و رو اعصاب من رژه میری




سرت درد نمیکنه؟ فقط واسه غذا درست کردن مشکل داری؟
میدونستم رو این مسئله حساس شده که با پررویی گفتم:
- چرا خسیس بازی درمیاری اصالً بریم یه جا غذا بخوریم مهمون من.. پول که دارم.
نفس عمیقی از بینیش کشید و انگشت اشاره اشو آورد باال..





- آنا.. اگه یک بار دیگه راجع به اون پول و حسابی که برات باز کردم حرفی بزنی و اعصاب
منو..
قبل از اینکه جمله اش و کامل کنه انگشت اشاره اش و تو مشتم گرفتم و دستش و آوردم
پایین..
- خیلو خب.. توهم که اعصابت چینی ترک خورده اس فوری خورد میشه!

خدمتکار اجباری

13 Nov, 15:54


#part1192
خوب میفهمیدم که این غر زدنش به خاطر اون دختره مسئول صندوق نیست.. به خاطر
کالفگی و عصبانیتیه که از خودش داره.. اونم سر همون اتفاق دیشب.
تو این بیست دقیقه ای که تو ماشین نشسته بودم خیلی فکر کردم.. به اینکه من نباید بزارم



آدمایی مثل آرش تو زندگیمون و رابطه امون تاثیر بزارن. من که دیگه چیزی برای از دست
دادن نداشتم به جز هیربد.. نمیخواستم بزارم اونم انقدر راحت از دستم بره.
نباید یادم میرفت که من خودم بهش قول داده بودم.. که بهش کمک کنم. اینکه بعد از هر
اتفاقی دلخور و ناراحت بشم و تا مدت ها باهاش حرف نزنم که معنیش کمک کردن نیست!




هیربد باید یاد میگرفت که به آدما اعتماد کنه و با یه وزش باد تغییر مسیر نده.. در حال حاضرم
تو زندگیش کسی به جز من نبود.. پس باید خودم بهش یاد میدادم.
شاید مسئله دیشب چیز کوچیکی نبود که زود فراموش بشه.. ولی حداقل میتونستم یه کم از
ذهنم پسش بزنم و یه فرصت دوباره به جفتمون بدم.
هیربد که ماشین و روشن کرد و راه افتاد بی اختیار گفتم:
- گشنمه!
با تعجب نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اآلن میرسیم خونه..

خدمتکار اجباری

13 Nov, 15:54


#part1191
یه کم همونجا وایستاد و زل زد بهم.. میتونستم کالفگیش و تشخیص بدم و خدا خدا میکردم
تو این بیمارستان حاال یهو داد و بیداد راه نندازه که بدون حرف دستش و به سمتم دراز کرد و
دستم وگرفت.. سوییچ و با حرص و عصبانیت گذاشت تو مشتم و با صدای دورگه شده اش
گفت:
- دیگه نمیخوام چیزی بشنوم .. برو تو ماشین تا بیام!
خودشم با قدم های بلند و محکمش تو راهروی بیمارستان راه افتاد و من درحالیکه دستام
مشت شده بود از عصبانیت تو دلم غر زدم:
» زورگوی اعصاب خورد کـــــــــــن! آخه کی میخوای یه کم مالیمت از خودت نشون
بدی؟ عوض اینکه من طلبکار باشم به خاطر ترسی که دیشب تو دلم انداختی تو



طلبکاری؟
ای خدا چرا انقدر این بنده ات پرروئه؟«
*
بیست دقیقه ای بود که تو ماشین نشسته بودم تا اینکه باالخره هیربد سوار شد و بعد از پوف
عصبی و حرصی ای که کشید گفت:
- دختره انگار رو دور کند بود.. دو ساعت طول میکشید تا حساب کتاب کنه.. آخه یکی و
بزارید که وارد باشه و کار مردم و راه بندازه دیگه!

خدمتکار اجباری

13 Nov, 15:54


#part1190
از قول دادن الکی خوشم نمیاد شاید مجبور شدم بگم نه!
میدونستم تا شبم اونجا وایستادم همچین قولی نمیده برای همین گفتم:
- هزینه بیمارستان و با پول من حساب کن.. یعنی.. از همون کارتی که اون روز بهم دادی..
سرم پایین بود و منتظر شنیدن جوابش ولی انتظارم طوالنی شد و چیزی به گوشم نرسید.. تا
اینکه سرم و بلند کردم و به محض دیدن چشمای عسلی غرق خونش بی اختیار یه قدم به
عقب برداشتم و گفتم:
- چیه؟
- این حرفات دیگه یه کم زیادی نیست؟







- مگه حرف بدی زدم؟
- من اون حساب و برات باز نکردم که واسه هر خرجت بهش دست بزنی.. تو هنوز تو خونه
منی پس خرج و مخارجتم با منه..
- پس اون حساب و ببند. دلم نمیخواد از این به بعد با کوچکترین مسئله ای فکر کنی که من
خیالم از بابت پول راحته و هرکاری دلم بخواد میتونم بکنم.. چه فایده ای داره وقتی بازم
نمیزاری از پولش خرج کنم؟

خدمتکار اجباری

13 Nov, 15:54


#part1189
چیزی نگفتم و دنبالش راه افتادم.. از صبح که بیدار شدیم و وسط ظرف و ظروف شکسته
آشپزخونه صبحونه خوردیم بعدشم حاضر شدیم که بریم بیمارستان جو سنگینی بینمون حاکم
بود. تلخی اتفاقات دیشب هنوز تو وجود جفتمون نمایان بود.
هرچند که اینبار نگاه من به هیربد سرشار از دلخوری بود و نگاه هیربد پر از شرمندگی.. ولی
باالخره نمیشد از همه مسائل ساده رد شد و زود کوتاه اومد. هیربد باید میفهمید که کنترل





نکردن عصبانیتش تو همچین مواقعی و پایه های سست اعتمادش ممکنه براش گرون تموم شه.
*
کارای عکسبرداری و صبر کردن برای حاضر شدنش و نشون دادنش به دکتر تا ظهر طول
کشید و وقتی دکتر گفت عکسا مشکلی نداره از اتاقش اومدیم بیرون که هیربد سوییچ و
گرفت سمتم و گفت:
- برو بشین تو ماشین من برم صندوق بیام..
قبل از اینکه سوییچ و بگیرم با تردید گفتم:
- میشه یه چیز بگم؟ یعنی.. قول میدی نه نگی؟
یه کم فکر کرد و با اخمای درهم گفت:

خدمتکار اجباری

13 Nov, 15:53


#part1188
لبم و به دندون گرفتم قصدم واقعاً این نبود.. ولی برای اینکه خیال هیربد نسبت به این قضیه
خیلی هم راحت نباشه زبونم به متلک باز شد..
- همچین حرکتی واسه تالفی کارت خیلی ساده نیست؟
- پس دنبال یه تالفی بزرگتری..
شونه هام و انداختم باال..
- دنبالش نیستم.. ولی اگه موقعیتش پیش بیاد نه نمیگم.
هیربد سری به تایید تکون داد و حین بیرون





رفتن از اتاق گفت:
- اگه اینجوری آروم میشی اشکال نداره من راضیم.. شب بخیر!
رفت و منم بدون فکر کردن به فردا و فرداهای دیگه چشمام و بستم.. دیگه ذهنم گنجایش
هیچ چیزی رو نداشت برای اون شب تکمیل تکمیل بودم!
*
لباسام و که پوشیدم کیفم و برداشتم و رفتم بیرون.. همون موقع هیربدم از اتاقش بیرون اومد و
من و که حاضر و آماده دید سری به تایید تکون داد و گفت:
- میرم ماشین و روشن کنم.

خدمتکار اجباری

28 Oct, 22:23


⭕️برای خریدن رمان⭕️👇
به ایدی ادمین پیام بدید🆕💵
👇👇👇👇

🆔️ @peachorg

خدمتکار اجباری

28 Oct, 21:55


#part1187
بگیر بخواب که صبح باید بریم بیمارستان..
چشمای نیمه بازم کامل باز شد..
- برای چی؟




- برای عکس گرفتن از سرت.. دکتر گفت اینجوری نمیتونه تشخیص بده!
اینبار با حیرت بیشتری گفتم:
- دکتر خبر کرده بودی؟
- آره تو خواب بودی.. اومد یه سرمم وسط کرد رفت.





هنوز باورم نشده بود واسه همین دستم و از زیر پتو بیرو آوردم و آستین لباسم و دادم باال که با
دیدن چسب زخم روی ساعدم فهمیدم هیربد راست میگه..
- این تالفی بود؟
تو تاریک و روشن اتاق زل زدم به صورت آرومش..
- چی؟
- اینکه به حرفم اعتماد نکردی و تا دستت و ندیدی باورت نشد دارم راست میگم!

خدمتکار اجباری

28 Oct, 21:55


#part1186
ولی یهو با خودم فکر کردم چرا گفت چیزی درست کنم مگه غذا نداشتیم؟
- ش.. شما شام خوردی؟ غذا درست کرده بودم!
نگاهش به جای صورت من یه کم به در و دیوار خیره شد و بعد زل زد به زمین..
- گفتم که وقتی عصبانی بشم چیزی جلودارم نیست..



تازه یادم افتاد که وقتی تو حیاط بودم چون پنجره آشپزخونه هم به حیاط باز میشد صدای داد
و بیداد هیربد و شکستن ظرف و ظروف و شنیده بودم.. احتماالً قابلمه غذا هم به سرنوشت



ظرفا مبتال شده بودن.
لبخند بیجونی زدم و گفتم:
- آره گفتی.. البد تو اون شرایطم من و به شکل ظرف و ظروف میدیدی!
نفس عمیقی کشید و بدون حرف رفت بیرون.. نمیخواستم تو این ماجرای تلخ هیربد و مقصر
صد در صد بدونم چون خودمم به نوبه خودم مقصر بودم.. ولی به این زودی فراموشم نمیشد
و این یه کم کار و سخت میکرد!
هیربد با یه لیوان آب برگشت و داد دستم.. آب و که خوردم تشکری کردم که باز با کمک
هیربد رو تخت دراز کشیدم..

خدمتکار اجباری

28 Oct, 21:55


#part1185
مهمترین مسائل زندگیم باشه.. کسی جلودار عصبانیتم نیست. اشتباه کردم خودمم قبول دارم..
بازم ازت معذرت..
- من نمیخوام ازم معذرت بخوای.. فقط.. یه کاری کن که هر روز ترس و وحشت این و
نداشته باشم که یکی پشت در وایستاده و میخواد یه بالیی سرم بیاره.







- نمیزارم.. خودمم تا اون عوضی رو سر جاش ننشونم خیالم راحت نمیشه.. باید بفهمه اومدن
به حریم خونه من و غلط زیادی کردن چه عواقبی داره.



علی رغم میلم و فقط به خاطر اینکه حیا به خرج بدم از تو آغوش هیربد بیرون اومدم و زل
زدم به دستام که صداش و شنیدم:
- چیزی نمیخوای برات بیارم؟
- یه لیوان.. آب فقط!
- باشه اآلن..
بلند شد بره که مکث کرد و دوباره پرسید:
- گشنه ات نیست؟ میخوای یه چیز درست کنم بخوری؟
- نه مرسی!

خدمتکار اجباری

19 Oct, 09:57


⭕️برای خریدن رمان⭕️👇
به ایدی ادمین پیام بدید🆕💵
👇👇👇👇

🆔️ @peachorg

خدمتکار اجباری

19 Oct, 09:52


#part1184
بعد از تموم شدن حرفام هیربد که برای ثانیه ای نگاهش و از صورت خیسم نمیگرفت و لحظه
به لحظه ناراحت تر میشد از شنیدن ماجرا.. یه کم خودش و بهم نزدیک کرد و منو کشوند تو
بغلش.
هنوز ازش دلخور بودم ولی توانی هم برای پس زدن اون آغوش تو خودم نمیدیدم. برعکس
تجربه چندش آور و زننده ای که با آرش داشتم اینیکی بدجوری داشت به روح و روانم
انرژی میداد..
نفس عمیقی کشیدم و عطر هیربد و استشمام کردم و گفتم:
- وقتی اومدی.. اولش خیلی خوشحال شدم چون.. چون از شر اون عوضی خالص




میشدم..
ولی.. ولی وقتی به خودم اومدم و دیدم تو چه موقعیتی هستم دنیا رو سرم خراب شد. بهت
حق میدادم که شوکه و عصبانی بشی ولی.. انتظار داشتم که اول حرفام و بشنوی بعد حکمت




و صادر کنی. شیش ماه اعتماد کم چیزی نبود که تو یه لحظه بخواد از بین بره..
فشار دستاش دور بدنم بیشتر شد.. صداش و تا حاال انقدر شرمنده و خجالتزده نشنیده بودم..
- آنا.. من آدم انحصار طلبی ام.. یا چه میدونم.. مغرور.. خودخواه! هرچی که دوست داری
اسمش و بزار.. تو این چند سالم دخترای زیادی تو خونه و زندگیم نبودن که یه سری مسائل
برام عادی بشه و راحت از کنارش رد بشم. اصوالً عصبانی نمیشم ولی وقتی موضوع مربوط به

خدمتکار اجباری

19 Oct, 09:52


#part1183
بودی از لذت و آرامش نبود. به خاطر ضربه ای بود که به سرت خورده! همینا.. همینا کافی
بود برام که بفهمم چقدر اشتباه کردم و چقدر





بد قضاوت کردم.
صدای دورگه شده اش سرعت ریختن اشکام و بیشتر میکرد. کاش انقدر مظلوم نمیشد تا منم
بهش حق ندم. کاش مثل همیشه با جدیت و خونسردی اعصابم و خورد میکرد و منم هرچی
دلم میخواست بهش میگفتم تا بلکه یه کم آروم بشم.. ولی حاال.. با این تن صدای آروم


و
پشیمونش چی میتونستم بگم؟
- نمیخوام منو ببخشی آنا.. چون اگه خودمم بودم نمیبخشیدم. ولی یه جوری راضیت میکنم
که اتفاق امشب برات جبران بشه..
دوباره به چشمام خیره شد و اینبار با جدیت بیشتری گفت:
- حاال بگو اون بی وجدان چیکار کرد باهات؟
با اینکه دیر بود برای تعریف کردن ولی گفتم. گفتم تا بیشتر از این عذاب نکشیم.. گفتم چه
حرفایی بهم زد و منو چه جوری تو بغلش اسیر کرد.. حتی اینم گفتم که براش نقشه کشیده
بود تا دیرتر برسه.. گفتم که به خاطر عشق و عاشقی نیست و میخواد فقط ضربه بزنه.. تا شاید
هیربد بتونه کاری کنه تا دوباره پای اون عوضی تو خونه باز نشه و تن و بدن من و نلرزونه.

خدمتکار اجباری

19 Oct, 09:52


#part1182
وسط گریه کردنم صدای کالفه هیربد تو گوشم نشست..
- بسه آنا.. تو رو به هرکی میپرستی بسه! کم امروز زجر و مصیبت کشیدی حاال داری




تکمیلش میکنی؟
دستام و از رو صورتم برداشتم و دلیل اصلی گریه ام و به زبون آوردم:
- ازت انتظار نداشتم.. واقعاً نداشتم!
یه کم با شرمندگی به صورتم خیره شد و بعد




بلند شد و لبه تخت نشست.. برای توجیه خودش
گفت:
- من که از چیزی خبر نداشتم آنا..
- اآلنم نداری! من که چیزی برات تعریف نکردم پس چه جوری یهو آروم شدی؟
اخماش درهم شد.. میدیدم که خودشم داره عذاب میکشه از رفتار امشبش شاید حتی بیشتر از
من.. ولی باید جواب این قلب شکسته وپاره پاره شده من و میداد..
- وقتی برگشتم خونه.. اول.. اول گوشیت و دیدم که پرت شده بود رو زمین و باتریش
درومده بود. بعدشم.. لکه خون روی دیوار و انگشتای خونی خودم.. فهمیدم یه چیزی این
وسط اشتباهه.. فهمیدم علت اینکه اونجوری تو بغل اون بی همه چیز مادر*** آروم گرفته

خدمتکار اجباری

18 Oct, 08:47


⭕️برای خریدن رمان⭕️👇
به ایدی ادمین پیام بدید🆕💵
👇👇👇👇

🆔️ @peachorg

خدمتکار اجباری

18 Oct, 08:42


#part1181
هوا تاریک بود و این یعنی هنوز صبح نشده بود.. ولی گلوی خشک شده ام نمیزاشت دوباره
چشمام و رو هم بزارم و بخوابم..
رو تخت نیمخیز شدم تا برم از پایین برای خودم آب بیارم ولی تازه اون موقع متوجه شدم که
یه چیزی رو دستمه که با نیمخیز شدنم جا به جا شد.
تو اون تاریکی و با ذهن خوابالودم اولین چیزی که به ذهنم رسید حیوونی مثل موش بود و با
همین فکری جیغی از ترس کشیدم که همون لحظه سنگینیش از رو دستم برداشته شد و تو
ثانیه ای اتاق با نور چراغ خواب کنار تخت روشن شد و من تازه چهره بهت زده و چشمای






سرخ هیربد و تشخیص دادم که رو زمین پایین تخت نشسته بود.
- چیه آنا؟ خواب دیدی؟
تازه فهمیدم که سر هیربد رو دستم بود.. ولی فهمیدنش آرومم نکرد.. بیشتر آشفته شدم با
یادآوری همه اتفاقات امشب و دردایی که تو جونم افتاد.
بدون اینکه بخوام لبام از دو طرف آویزون شد و همزمان با جاری شدن اولین قطره های اشک
از چشمام صورتم و با دستام پوشوندم و زار زار گریه کردم. انگشتام که رو پیشونیم بود تازه
متوجه باندی شدم که دور سرم بسته شده بود.. یعنی کار هیربد بود؟ خودش داغ میزاره رو
دلم و خودش میشه مرهم؟

خدمتکار اجباری

18 Oct, 08:42


#part1180

هرچند که هیچکدوم از این کارا و نگرانی هام رفتار زشت و احمقانه ام و توجیه نمیکنه. من
باید همون لحظه ای که آنا بهم احتیاج داشت و میخواست مرهم دردی باشم که اون عوضی
به جونش انداخته بود.. دردش و با حرفا و رفتارم بدتر کردم. حاال زمان میبرد تا دوباره براش
میشدم همون هیربد قابل اعتماد!
بعد از تماس به دکتر یه شماره دیگه گرفتم و



گوشی و گذاشتم دم گوشم.. تمام بدنم منقبض
شده بود از حرص و عصبانیت.. وقتی صدای الوش تو گوشی پیچید بی معطلی گفتم:
- یکی و میخوام برام پیدا کنی.. به اسم آرش قربانی! یه دوست داره به اسم شهریار پژوهش..
آدرس مغازه اش و برات میفرستم. اگه الزم شد ازش حرف بکش.
- چشم آقا!
تماس قطع کردم و برگشتم تو اتاق آنا.. تا وقتی دکتر میرسید باید پیشش میموندم و حواسم و



جمع نفساش و ضربان قلبش میکردم. امشب به اندازه کافی از خودم بیشعوری و بی مسئولیتی
نشون داده بودم. دیگه نمیخواستم با یه اشتباه دیگه وضعیت رابطه امون و خطری تر کنم!
×××××
چشمام و که باز کردم حال بهتری داشتم.. دردای قفسه سینه و سرم کمتر شده بود و نفسام
راحت تر میرفت و میومد.. یعنی چند ساعت خواب انقدر تاثیر داشت تو حال آدم؟

خدمتکار اجباری

18 Oct, 08:42


#part1179




چشماش بیحال بسته بود و فقط سرش و آروم پایین آورد.. تو دلم فحشی نثار اون بی همه چیز
کردم و بلند شدم.. تخت و دور زدم و رفتم پشت سرش..
موهاش و کنار زدم و مشغول بررسی شدم..



پشت سرش باد کرده بود روش خون خشک شده
بود.. خونریزیش ولی بند اومده بود. من که نمیفهمیدم وضعیتش تا چه حد خطریه واسه همین
دوباره صداش کردم:
- آنا؟
صدای هوم کشدارش و که شنیدم گفتم:
- خیلی درد داری؟ سرگیجه و حالت تهوع هم داری؟
بیحال نالید:
- خوابم .. میاد! یه کم.. یه کم بخوابم. بعدش.. میگم همه چیو.. تو رو خدا!
چیزی نگفتم تا بخوابه ولی نمیتونستم همونجوری ولش کنم اونم وقتی تا چند دقیقه پیش
داشت تو دستام از بین میرفت.. از اتاق رفتم بیرون که زنگ بزنم دکتر بیاد باال سرش.
تا خیالم از بابت سالمتیش و اون ضربه ای که به سرش خورده راحت نمیشد نمیتونستم منتظر
بشینم تا بیدار شه و برام تعریف کنه.

خدمتکار اجباری

10 Oct, 23:31


⭕️برای خریدن رمان⭕️👇
به ایدی ادمین پیام بدید🆕💵
👇👇👇👇

🆔️ @peachorg

خدمتکار اجباری

10 Oct, 23:28


#part1178
دستی زیر چشماش کشیدم تا اشکاش بیشتر از این من و از خود بی خود نکنه..
- دست خودم نبود آنا.. رفتارم دست خودم نبود. دیوونه شده بودم. نمیفهمیدم دارم چیکار
میکنم.
- من.. من اگه میخواستم.. با اون عوضی.. برم! تو.. تو این خونه باهاش.. قرار نمیذاشتم! به
خدا.. چشم.. چشم دیدنش و ندارم هیربد.. چرا فکر کردی که..
هرچی بیشتر با اون زاری و ناتوانیش حرف







میزد من بیشتر از خودم شرمنده میشدم. دستای
سردش و تو دستام گرفتم و وسط حرفش پریدم:
- میدونم آنا.. گفتم که اشتباه کردم. خون جلوی چشمام و گرفته بود..
مکثی کردم و با لحنی که سعی داشتم همه احساس شرمندگیم و به نمایش بزاره گفتم:
- معذرت میخوام..
میدونستم با دوبار ببخشید و اشتباه کردم دلخوری آنا برطرف نمیشه.. ولی حرف دیگه ای به
زبونم نمیومد. دستی با کالفگی به صورتم کشیدم و گفتم:
- اون بی وجود سرت و زد به دیوار؟

خدمتکار اجباری

10 Oct, 23:28


#part1177
چهره اش که از درد جمع شده بود کم کم داشت به حالت عادی برمیگشت و رنگ صورتش
از اون سفیدی مطلق خارج میشد. ولی هیچکدوم از اینا من و آروم نمیکرد. هنوز دلم
میخواست یه چیزی برمیداشتم و خودم و خالص میکردم از این همه ننگ و بدبختی..
ولی اگه من میمردم آنا میخواست چیکار کنه؟ از دست گرگایی مثل اون آرش بیشرف به
کی باید پناه میبرد؟ هرچند که منم نتونستم حامی خوبی براش باشم.. خودمم واسه چند دقیقه
شده بودم یکی از همون گرگا! با این تفاوت که آنا از بقیه انتظار داشت که تبدیل شن به یه
حیوون درنده و از من انتظار نداشت!
یه کم که گذشت و صدای نفساش آروم تر شد فکر کردم خوابیده ولی ناله وار و زمزمه مانند






گفت:
- هیربــــــــــد؟
دستام مشت شد با شنیدن صدای گرفته و لرزونش.. پایین تخت رو زمین نشستم و خیره شدم
به صورت بی رنگ و روش..
- جانم؟
پلکاش و از هم فاصله داد.. چشماش هنوز خیس بود..
- چرا .. چرا اینجوری کردی.. باهام؟

خدمتکار اجباری

10 Oct, 23:28


#part1176
آنا رو بردم تو اتاقش.. خوابوندمش رو تخت و با اضطرابی که کمتر تجربه اش کرده بودم از
تو کشوی میزش قوطی قرصش و درآوردم.
تا حاال هیچوقت تو زندگیم انقدر احساس حماقت نکرده بودم.. حتی تو گذشته های پر از
گند و کثافتم هم همچین اتفاقی نیفتاده بود که تا این حد از خودم متنفر بشم.. انقدری که دلم
میخواست تمام قرصای آنا رو به جای خودش تو حلق خودم بریزم و راحت بشم از اینهمه
عذاب وجدانی که یقه ام و چسبیده بود.
یکی از قرصا رو گذاشتم تو دهنش.. پارچ اتاقش خالی بود.. لیوانش و برداشتم و از شیر آب
روشویی اتاقش پر کردم و رفتم باال سرش..
دستم گذاشتم پر سرش تا بلندش کنم که صدای ناله اش بلند شد:





- آخخخخخخ..
آنا درد میکشید ولی من چشمام و محکم بستم و به جای سرش پشت گردنش و گرفتم تا
دستم رو زخم سرش که هنوز نمیدونستم در چه حدیه نباشه..
یه کم نیمخیزش کردم و آب و به خوردش دادم.. به پهلو خوابوندمش و خودمم نشستم لبه
تختش.. دستم و گذاشتم رو کتفش و مشغول ماساژ سمت چپ بدنش شدم و با اونیکی دستم
اشکاش و از رو صورتش کنار زدم..

خدمتکار اجباری

07 Oct, 10:02


⭕️برای خریدن رمان⭕️👇
به ایدی ادمین پیام بدید🆕💵
👇👇👇👇

🆔️ @peachorg

خدمتکار اجباری

07 Oct, 09:58


#part1175
انقدر بی جون و ناتوان شده بود که با فشار کم دستم رو شونه اش تکون خورد و داشت نقش
زمین میشد که محکم گرفتمش.. چشماش بسته بود و نفس نفس میزد.. فقط یه لحظه حواسم
پی دستش رفت که داشت سینه اش و فشار میداد و صدای زیر لبی و نافهمونش و شنیدم که
فقط کلمه قرص و از توش تشخیص دادم!
دنیا رو سرم خراب شد.. مسئله مهم تر از ضربه ای که به سرش خورد بیماری قلبیش بود که


هیچ جایی از ذهنم و درگیر نکرده بود و من تازه داشتم به عمق غلطی که کردم پی میبردم.
دیگه معطلش نکردم تا با دست دست کردنم بیشتر از خودم منزجر بشم.. تن سرما زده و
لرزون آنا رو توی دستام بلند کردم و راه افتادم سمت خونه. زیر لبم بدون اینکه اختیاری از
خودم داشته باشم باهاش حرف میزدم. هرچند تو حالی نبود که بخواد حرفام و بشنوه و بفهمه..
- آنا؟ آنالی من صدامو میشنوی؟ بمیرم برات.. بمیرت برات ببخشید. غلط کردم آنا. نفهمیدم
چیکار دارم میکنم.. به خدا دیوونه شدم یه لحظه.. آنا تو رو خدا یه چیزی بگو.. آنالی..
عزیزدلم؟؟؟؟ آنالی من....
انتظارم بیخود بود هیچ صدایی از آنا به جز صدای نفسای نصفه و نیمه و خشدارش در
نمیومد.. نفسایی که هر کدوم من و یه کم بیشتر از قبل به سمت نابودی میکشوند..

خدمتکار اجباری

07 Oct, 09:58


#part1174
من چی کار کردم؟ ای خدا من چیکار کردم؟ چرا نتونستم واسه چند دقیقه جلوی عصبانیتم و
بگیرم و ازش توضیح بخوام؟ چرا دوباره دیوونه شدم؟ چراااااااا..
لعنت به من.. لعنت به اون شوکه شدن و عصبانیت بی موقع ام که حتی نتونستم جلوی اون
پسره بیشرف حرومزاده رو بگیرم که حاال اینجوری مثل خر تو گل گیر نکنم!
با قدم های بلند دوییدم سمت حیاط.. بر فرض که به سرشم ضربه نخورده بود.. من تو این هوا
چرا همینجوری ولش کردم و برگشتم تو خونه؟ چه گندی زدم؟ چه غلطی کردم؟ خدایا به



دادم برس!
در و باز کردم و با هول دو سه تا پله رو پریدم پایین و نگاهم و دوختم به همونجایی که آنا رو
انداختم رو زمین.. ولی نبود.. هراسون و وحشتزده سرم و به دور و بر چرخوندم که دیدمش..
چسبیده به دیوار خونه نشسته بود و تو خودش مچاله شده بود.. دقیقاً مثل قلب من که حس
میکردم هر لحظه فشرده تر میشه..
قدم هام و به سمتش تند کردم و کنارش رو پاهام نشستم.. صدای نفسای عجیب غریبش
وحشتم و بیشتر کرد.. دستم و گذاشتم رو شونه اش و با نهایت شرمندگی صداش زدم:
- آنا؟

خدمتکار اجباری

07 Oct, 09:58


#part1173
رو یه تیکه از دیوار سفید هال لکه ای افتاده بود که کامالً از اون فاصله قابل تشخیص بود ولی
نمیتونستم بفهمم چیه.. برام عجیب بود. یعنی لحظه ورودم انقدر از خود بیخود شده بودم که
متوجهش نشدم؟
به یه قدمی دیوار که رسیدم دیگه احتیاجی به زمان نداشتم برای تشخیص اون لک.. خون بود
که دیوار و قرمز کرده بود.. ولی چرا؟ خون کی بود؟ هنوز خشک نشده بود و تازگیش نشون
میداد که مال همین چند دقیقه پیشه..
نگاه بهت زدم به دست راستم کشیده شد و خونیی که سر انگشتام و قرمز کرده بود. با اونیکی
دستم یه کم خونا رو کنار زدم تا زخم دستم و پیدا کنم ولی زخمی در کار نبود.. اون خون
اصالً خون من نبود. از یه جای دیگه و توسط یه شخص دیگه به دست من و البد به این دیوار




چسبیده بود..
احتیاج به زمان زیادی برای فکر کردن نداشتم.. مگه تو این چند دقیقه دستم و به کجا زده
بودم به جز سر آنالی؟ مگه به این دیوار تو این ارتفاع چی میتونست برخورد کنه به جز سر
آنالی؟ یعنی.. یعنی این خون.. خون آنالی بود؟ به سرش ضربه خورده بود که اونجوری بی
حس و بی جون تو دستای اون عوضی بی ناموس مونده بود و نمیتونست تکون بخوره؟ اون..
حمال پست فطرت سرش و کوبونده بود به دیوار؟

خدمتکار اجباری

06 Oct, 09:58


⭕️برای خریدن رمان⭕️👇
به ایدی ادمین پیام بدید🆕💵
👇👇👇👇

🆔️ @peachorg

خدمتکار اجباری

06 Oct, 09:49


امشب باز اگه وقت شد براتون پارت میزارم🫀🫶

خدمتکار اجباری

06 Oct, 09:45


#part1172
نگاهی به انگشتام که خونی شده بود انداختم.. یادم نمیومد که با چیزی بریده باشمش..
سوزشی هم نداشت و این و گذاشتم به



حساب اینکه عصبانیتم به حس های دیگه ام اجازه
نمیده فعالیت کنن!
از آشپزخونه زدم بیرون که برم تو اتاقم ولی با چیزی که نزدیک هال رو زمین دیدم اخمام







درهم شد و راهم و به اون سمت کج کردم.
نزدیکش که شدم تازه فهمیدم گوشی آناست و باتریشم از توش درومده و کنارش افتاده..
وضعیت فکر و ذهنم آشفته ودرهم بود ولی دیگه اینو میتونستم تشخیص بدم که گوشی با یه




افتادن معمولی از دست به این حال و روز درنمیاد و حتماً باید با ضربه محکمی پرت شده
باشه!
اهمیتی ندادم.. دیگه مهم نبود. دیگه هیچ چیز اون آدم برام مهم نبود. تنها چیزی که اون لحظه
داشت تو سرم جولون میداد همون صحنه منزجر کننده ای بود که دیدم. به هرچیزی که
میخواستم فکر کنم اون زودتر خودش و نشون میداد و نمیذاشت فکرم درگیرش بشه.
نگاهم و از گوشیش گرفتم و چرخیدم برم که دومین چیزی که ابروهام و از تعجب درهم
میکرد جلوی چشمام جون گرفت.. این دیگه مثل یه باتری از گوشی در اومده در نظرم بی
اهمیت نبود که رفتم سمتش و ذهنم و وادار کردم واسه چند ثانیه اون صحنه رو از خودش
دور کنه.

خدمتکار اجباری

06 Oct, 09:45


#part1171
در هال و محکم کوبیدم و رفتم تو.. دیوونه شده بودم وخودمم این و خوب میفهمیدم.. ولی
بدبختی اینجا بود که هیچ توانی برای کنترل






خودم و خشمم و این رفتارم نداشتم.
اصالً دیگه چه دلیلی برای کنترل کردنم وجود داشت؟ اگه تا اآلنم این کار و میکردم فقط به
خاطر آنا بود که اونم همین چند دقیقه پیش




جلوی چشمام نابود شد و از بین رفت.
با قدم های بلند راه افتادم سمت آشپزخونه و بدون مکث ساعدم و کشیدم رو میز و با نعره ای
که از خشم کشیدم همه ظرفایی روی میز و ریختم پایین. صدای بلند شکسته شدن ظرفا
اعصابم و بیشتر تحریک کرد و اینبار رفتم سراغ قابلمه های روی گاز و همه اشون و بلند
کردم و کوبیدم رو زمین.
نفسام عمیق و خشدار شده بود وتمام تنم نبض میزد.. فکم انقدر سفت بود که احساس میکردم
دندونام میخواد خورد بشه..
میدونستم درجه دیوونگیم لحظه به لحظه داره بیشتر میشه ولی اگه این کارا رو نمیکردم
مجبور بودم این عصبانیت و سر اون دختری که پرتش کردم بیرون خالی کنم. یه صدایی بهم
میگفت حقشه.. ولی انگار اعضای بدنم از اون صدا پیروی نمیکردن..