رمان دزد پلیس.مافیا..🔞 @romanpesaramo Channel on Telegram

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

@romanpesaramo


#روزی_دو_پارت

رمان عاشقانه پسرعموی من (Persian)

رمان عاشقانه پسرعموی من، یک کانال تلگرامی جذاب و پرطرفدار است که با نام کاربری romanpesaramo شناخته می‌شود. این کانال به شیوه‌ای جذاب و جالب داستان‌های عاشقانه و رومانتیک را به اشتراک می‌گذارد. اگر شما دوست دارید از داستان‌های پر از احساس و هیجان لذت ببرید، حتما به این کانال سر بزنید

رمان عاشقانه پسرعموی من، هر روز سه پارت جدید از داستان‌هایش را منتشر می‌کند. این برنامه‌ریزی منظم و جذاب باعث می‌شود که شما به هیجان انتظار هر پارت جدید بیفتید و با ماجراهای جذاب داستان همراه شوید. از این روزی سه پارت هیجان‌انگیز لذت ببرید و عاشق دنیای عاشقانه پسرعموی من شوید!
اگر شما هم دوست دارید با داستان‌های عاشقانه شاد و دلنشین وارد دنیایی از احساسات و هیجانات شوید، حتما این کانال را دنبال کنید. با عضویت در این کانال، به یک سفر جذاب و زیبا به دنیای عاشقانه پسرعموی من دعوتید!
با عضویت در این کانال، شما فقط دو کلیک فاصله دارید تا وارد دنیایی از عشق و هیجان شوید. پس دیر نکنید و همین الان به جمع داستان‌های عاشقانه پسرعموی من بپیوندید. در انتظار شما هستیم!

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 17:30


#امیرعلی🩶

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 17:29


#محمد❤️‍🔥

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 17:28


#آنا🤍

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 17:08


اره 😍

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 17:03


عکس شخصیت بزارم؟

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 17:02


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」

#پارت.23

مثل اینکه صدا از طبقه پایین میومد اروم رفتم
پایین نگاهی انداختم که کسی رو ندیدم!

از پله ها رفتم پایین که دیدم یه مرساناس مانتوشو در اورده بود و با یه تیشرت اسین کوتاه تنگ جلوم نشسته بود

پوزخندی زدمو گفتم:تو تو خونه ی من چیکار میکنی

مرسانا:خوبی عزیزم؟

محمد:نشنیدی چی گفتم؟

مرسانا:گفتم شاید دلتنگم باشی اومدم دیدنت!

محمد:ببین فقط بخاطر پدرت که شریکمه بهت بی احترامی نمیکنم!پس از خونم برو بیرون
اصلا بگو ببینم چطور اومدی توی خونه ای من؟‌

مرسانا:در خونت باز بود

دستی کشیدم و کمی فکر کردم لابد اون دختره آنا در و نبست!دست و پا چلفتی اخرش سرمو به باد میده این ادم بود من برا عملیات انتخابش کردمم؟

مرسانا نمیدونست من پلیسم بخاطر همین همش لباسای تنگ و کوتاه جلوم میپوشید
راستش کسی توی شرکت و فامیل و ....نمیدونست فقط امیرعلی که اونم همکارمه!
محمد:خیلی خب حالا میتونی بری!

با نازو عشوه اومد سمتمو یه دستشو گذاشت روی شونم که سریع دستشو پس زدمو گفتم:چطور به خودت جرعت میدی به من دست بزنی خجالت نمیکشی؟

مرسانا با لوسی که بنظر من شبیه عفریتش کرد گفت:محمد؟حیف این هیکل جذاب و ظاهر قشنگت نیست اینقدر بچه مثبت بازی در بیاری؟

محمد:چه ربطی داره!ادم باید مثل تو بی حیا باشه؟هی از یقه این و اون اویزون شه؟
با یه حالتی نگاهم کرد که انگار ناراحت شد البته برامم مهم نبود که گفت:چرا باهام راه نمیای خب من دوستت دارم چندبار باید بهت بگم؟
نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتمو فرو کش کنم
بعد هم گفتم:از خونم برو بیرون تا عصبانی نشدم!

با عشوه گفت:عصبانیتتم دوست دارم!اخه چی میشه اینقدر خشک نباشی؟
دیگه تحمل نداشتم داد بلندی زدمو گفتم:ازززز خونممم برو بیرونن
از ترس سریع به سمت عقب رفت و کیف و مانتوشو بلند کرد و گفت:خیلیه خب رفتم خداحافظ
بدونه جواب بهش به رفتنش خیره شدم از در اتاق که رفت بیرون نشستم روی مبل و شقیقه هامو مالوندم!بعد از چند ثانیه صدای کوبیده شدن در اومد
خداروشکر از دستش خلاص شدم!
روی مبل دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم که فکرم رفت سمت اون آنا

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 17:02


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」

#پارت.22

#محمد

دختره که رفت دراز رو مبل و به فکر فرو رفتم!
دختر خوشگلی بود
اگه اونجا بلایی سرش میوردن چی؟
میدونم دختره بخاطر پول راضی شد اینکارو کنه

نکه بگم عشق پوله ها نه معلوم بود نیاز داره

راستش یکم عذاب وجدان داشتم!ولی دیگه تا اینجا که اومدیم بقیشم میریم ببینیم چی میشه

بسمت اتاقم رفتم و گوشیمو از تو جیبم در اوردم و به امیر علی پیام دادم
محمد:سلام
طولی نکشید که اونم جواب داد:سلام چطوری؟
محمد:خوبم!میای تماس تصویری؟
امیرعلی:اره

زنگ زدم بهش که تصویرش نمایان شد
امیر علی گفت:چطوری پسر کارا خوب پیش میره؟

محمد:اره یکی رو واسه پرونده قتل به ماه پیش پیدا کردم
امیر علی:کی هست؟

محمد:یه دختر که دیروز میخواست ازم دزدی کنه

امیرعلی خندید و گفت:یه دختردزد؟چه جالب بنظرت اون چه کمکی میتونه بهمون کنه اون خودش دزده از کجا معلوم جزوه دسته اونا نباشه؟

محمد:خنگول امروز راجبش تحقیق کردم یه دختر سادس که پدرش دوسال پیش مرده مامانشم مریضه هرجا میرفت اخراجش میکردن از سر ناچاری اومد دزدی
امیر علی:اخی طفلی خب حالا مطمئنی از پسش بر میاد؟

محمد:اره بابا ولی خیلی خوشگله میپرسم به بلایی سرش بیارن

امیر علی قهقه زد و گفت:گلوت پیشش گیر کرده؟

محمد:نه بابا چی میگی فقط نمیخوام جون یه ادم بی گناه به خطر بیوفته

امیر علی:انشالله که چیزی نمیشه امیدوارم موفق باشیم منم که خودم پلیسم و یه مرد واقعا از اون خلافکارا میترسم نمیشد یکی دیگه جای من راننده شخصی میشد؟
بعد پوزخندی زد و گفت:تو هم که امن و امان نشستی تو خونتون دستور میدی

محمد:باور کن کار منم سخته اینقدر غر نزن
میرم دوش بگیرم کاری نداری؟
امیر علی:نه خداحافظ

امیر علی قطع کرد خواستم برم حمام که یه صدایی شنیدم!

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 08:18


شبم پارت داریم پس لایک خوشگلتونو بزارین😌❤️

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 08:17


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」

#پارت.21

رانندش یه مرد ۵۰ ساله اینا بود

آنا:سلام
مرده:سلام دخترم
دیگه چیزی نگفتم که حرکت کرد

چند دیقه ای گذشت که جلو تر یه خود پرداز دیدم

آنا:عمو میشه اینجا وایستی تا پول کرایه رو در بیارم؟

مرده:باشه دخترم

مرده نزدیک خود پرداز ایستاد و گفت:بفرما

پیاده شدمو ۱۰۰تومن پول برداشتمو برای خودمم نت گرفتم بسمت ماشین رفتم سوار که شدم
۶۵ تومنش و دادم به راننده ۳۵ تومن و گذاشتم تو جیبم!

مرد تشکری کرد که سری تکون دادم
سرمو چسبوندم به پنجره و نگاهمو دوختم به بیرون

بچه بود پیر بود جوون بود زن بود مرد بود
بعضیا دختر پسر باهمو بعضیاهم مثل اینکه با دوستاشون!
بعضیا هم با لبخند بعضیا هم انگار غمگین

همینطور مردم و نگاه میکردم که کم کم دیدم به خونمون نزدیک شدیم
آنا:عمو همینجا پیاده میشم میخوام برم خرید
باشه ای گفت و ایستاد

پیاده شدمو در عقب و باز کردم و چمدون و در اوردم بعد هم تشکری کردمو در و بستم
بسمت مغازه رفتم و سلامی کردم
صاحب مغازه پسر جوونی بود
سری تکون داد و گفت:بفرمایید!

چمدون رو گذاشتم گوشه مغازه و بسمت قفسه ها رفتم
دوتا ماکارانی برداشتم
دوتا سویا
رب گوجه...!
چیزایی که برای خونه نیاز بود و چندتاهم خوراکی برای خودم گرفتم
مطمئنم مامان خوشحال میشه
توی پلاستیکی گذاشتشون
فکر نکنم بتونم همه اینارو ببرم!
آنا:میگم کارگیری چیزی ندارین اینارو تا خونه واسم بیاره؟
پسره گفت:چرا البته باید یکم منتظر باشین تا بیاد
سری تکون دادمو باشه ای گفتم

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 08:17


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」

#پارت.20

که گفتم:چه عجب خندتو دیدیم!دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم که بلدی بخندی یا نه!

محمد:فقط تو ادم نیستی
بعد هم کیف و گذاشت تو چمدون و گفت:چندتا لباسم تو چمدونه که دکمه هاشون دوربین داره
بقیشونم برای اینه که شک نکنن
سری تکون دادم و بلند شدم
چمدون و برداشتم که برم که گفت:راستی!شماره کارتتو بده
سری تکون دادمو چمدون و گذاشتم زمین بعدشم کارتمو از کیفم در اوردم و سمتش گرفتم
کارت و گرفت و با گوشیش مشغول شد بعد از یکی دو دیقه گفت:واریز شد
بعد هم پیامکی اومد روی گوشیم
تشکری کردم کارت گرفتم بعد هم خداحافظی کردم
و چمدون و بلند کردم سنگین نبود زیاد
بردمش تا دم حیاط و گذاشتمش زمین
مرتیکه خر حتی یه کمک کوچیکم نکرد
در حیاط و باز کردم و رفتم توی گوشیم خواستم اسنپ بگیرم که یادم اومد نت ندارم

هوف
در و بستمو به سمت خونه ممد حرکت کردم
بعد هم وارد شدم که دیدم نشسته و سرشو گرفته بین دستاش
تا صدای در و شنید توجش جلب شد و گفت:چیزی شده؟
آنا:نه فقط نت ندارم اسنپ بگیرم میشه تو برام بگیری؟
باشه ای گفت وباز سرشو کرد تو گوشیش
چند دیقه ای گذشت که گفت:به ایست دم در الان میاد ۴۰۵ طوسی
تشکری کردم و رفتم دم در در و باز کردم و بالا و پایین و دید میزدم
تا اینکه یه ۴۰۵ و دیدم خودشه
دستی براش تکون دادم که اومد و جلوم ایستاد
در خونه ممد و بستم و بسمت ماشینه رفتم
چمدون و گذاشتم عقب و خودم نشستم جلو

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

07 Jan, 08:16


آمادهههههههههه همه دستا بالااا

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

05 Jan, 23:33


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」
#پارت.19
ذوق کرده تشکری کردم که گفت:بشین رو مبل تا چمدونو بیارم برات توضیح بدم
باشه ای گفتم و نشستم
اون از پله های عمارتش رفت بالا منم خونه رو دید زدم واقعا نمیدونستم این خونه به این بزرگی برا چیشه
ولی خیلی قشنگ بود ای کاش از اینا هم گیر ما بیاد
چند دیقه ای گذشت که اومد و روبه روم نشست و چمدون و گذاشت رو میز
چمدونه ام رمز دار بود
رمزش و زد و بازش کرد بعد گفت:رمزش ۱۳۷۰ عه

آنا:خب؟
نگاهی بهم انداخت و گوشواره های خیلی قشنگی در اورد و گفت:اینم ردیاب
با تعجب گفتم:ردیاب تو گوشواره؟

محمد:اره بخاطر اینکه مشکوک نشن!طلای اصله گفتم شاید به بدل حساسیت داشته باشی
آنا:یعنی اینقدر خر پولین که میخواین این و بدین به من؟
محمد:اره مال خودت
ذوق زده خواستم ازش بگیرم که گفت:فردا میپوشیشون الان دست نزن

بعد گذاشتشون تو چمدون و یه گوشی در اورد
اینم گوشیه جدیدت بعد از عملیاتم میتونی ببریش برا خودت

سری تکون دادم‌ که یه کیف در اورد و گفت:اینم کیفه ولی فقط کیف نیستا زیپ کیف و باز کرد و بعدشم نمیدونم زد رو چی که کیفه از هم باز شد و شبیه تبلت شد

آنا:وای چه خفن عجب دم و دستگاهی
سری تکون داد و گفت:اینطوری میتونی پیامارو بصورت رمزی برامون بفرستی
آنا:زدی رو چی که باز شد؟

اوردش جلو که یه دکمه ریز و دیدم که به سختی مشخص میشد

آنا:ایران چقدر پیشرفت کرد و خبر نداشتیم

خنده ای کرد که...!

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

05 Jan, 23:31


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」

#پارت.18

که یدفع سگ دیشبیه پرید جلوم
جیغ زدمو خواستم فرار کنم که محکم خوردم به در

با ترس نگاهش کردمو گفتم:ت..ترو خدا نیا جلو
تا این و گفتم شیرجه زد سمتم با جیغ چشامو بستم منتظره تیکه تیکه شدنم بودم

ولی هیچ دردی حس نکردم با تعجب و ترس چشامو باز کردم که دیدم ممد سگه رو گرفته
با ذوق گفتم:واییی ممد دمت گرم تو من و نجات دادی

بعد رو به سگه زبونمو در اوردمو گفتم:هاا چیه الکی ادات میشه جرئت داری بیا منو بخور


سگه همینطور عصبی نگاهم میکرد که ممد

کشیدش و نزدیک خونه کوچیک سگه بستش بعد رو به من گفت:راحت میتونستم ازادش کنم بخورتت حالاهم بجا این اداها بیا وسایلتو ببر

باهم رفتیم تو خونش که ایستادم گفتم

آنا:میگم ممد با چی برگردم تمام پولمو دادم به اسنپی که باهاش اومدم پول ندارم 

نگاهی بهم کرد و گفت:ممد نه محمد یا راد
بعد هم مکثی کرد و گفت:۱۰۰ میلیونو میریزم حسابت

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

05 Jan, 23:31


پارت بزارم یعنی؟

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

05 Jan, 23:30


خوابم نمیاد😑

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

05 Jan, 17:13


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」

#پارت.17

همنطور که در حال خوردن کیکش بود گفت:اتفاقا زیاد فداکار داشتیم که بدونه هیچی از این کارا کردن
آنا:ولی من مجبورم وگرنه عمرا این کارو بکنم

محمد:تو پولتو میگیری کارتو میکنی

آنا:حالا اینقدر پولکی نباش
محمد:پولکی نیستم فقط خواستم بگم که مفتی انجام نمیدی
سری تکون دادم و گفتم:باشه بیخی
بعدشم بقیه کیک و نسکافمونو خوردیم
بلند شد و گفت:من میرم حساب میکنم توهم برو پس ماشینم تا بیام
آنا:ماشینت کجاس؟
محمد:بری دم در خودت میبینیش
سری تکون دادم و رفتم کنار ماشین ایستادم و منتظرش بودم
انگار رفته پول چاپ کنه بده به حساب داری کافه اینقدر دیگر کرده
همینطور خیره در کافه بودم که بعد از چندین دیقه طولانی زد بیرون
خداروشکر اومد دیگه داشت زیر پام درخت سبز میشد
محمد:سوار شو

آنا:کجا میریم؟
محمد:خونه من
آنا:حالا چرا خونه تو؟
محمد عین استیکر پوکر نگاهم کرد و گفت:مگه نباید وسایل مورد نظر و بهت بدم

آنا:اهااان اون خب از کی باید شروع کنیم

سوار ماشین شد و گفت:از فردا

منم سریع سوار شدمو گفتم:زود نیست؟
محمد:تا همین الانشم خیلی دیر شده

آنا:اگه از پسش بر نیام چی

محمد:خنگ تر از توهم میتونه انجامش بده نگران نباش

آنا:منظورت چیه من خنگم؟
نگاهشو به جلو دوخت و فقط لبخندی زد
پس واقعا اینطور فکر میکرد!نشونش میدم
مرتیکه شغال
خونشون زیاد با کافه فاصله نداشت دوتاشون بالا شهر بودن خب
یه ۱۰ دیقه طول کشید که رسیدیم بعد هم گفت:پیاده شو
خواست خودش پیاده شه که گفتم:نمیشه حالا خودت بیاریشون؟

محمد:میترسی بیای خونم؟

آنا:اره دیگه پسر تنهای مجرد چه معنی میده یه دختر خوشگل مثل من بره تو خونش

نگاهی به صورتم کرد و گفت:اولن راجب من درست صحبت کن دومن همچین مالیم نیستی سومن حوصله ندارم برگردم خودت ببرشون برو
بعد هم پیاده شد شاید هر کی جا من بود بهش بر میخورد ولی من به کتف راستمم نبود اتفاقا خوشحالم شدم که اصلا از اون ادما نیست پس راحت باشم
البته که از پلیسم انتظاری غیر از این نمیرفت اینا خودشون با حیان
پیاده شدمو دنبالش رفتم توی خونه که....!

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

05 Jan, 17:12


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」

#پارت.16

آنا:خیلی خب باشه ولی
خواستم ادامه بدم که گارسون امد و حرفمو قطع کرد نسکافه و کیک و گذاشت روی میزو رفت

محمد یه کیک و یه نسکافه گذاشت جلوی خودش و اونارم گذاشت جلوی من
وبعد گفت:ولی چی؟

آنا:به مادرم چی بگم؟

محمد:خب نمیدونم یچیزی سر هم کن
هوفی کشیدم و باشه ای گفتم که گفت:بخور
سری تکون دادمو ذره ای از کیک و تو دهنم گذاشتم
خوشمزه بود
یکم دیگه هم خوردم و دوباره گفتم:تو هنوز کاملا راجب اینکه باید چیکار کنم چیزی بهم نگفتی

محمد:میری اونجا ما یسری وسایل بهت میدیم که میتونی باهاش باهامون در ارتباط باشی بدونه اینکه حتی اونا شک کنن یه ردیاب زیر پوستی هم برات میزنیم که اگه اتفاقی برات افتاد پیدات کنیم
فقط تو باید ببینی نقشه هاشون چیه ادمایی که اونجا هستن کین و اصلاعات جمع کنی
آنا:اگه گیر بیوفتم چی؟
محمد:اون دیگه بستگی به هوش و حواست داره ولی اگه گیر افتادی چندتا جاسوسم اونجا داریم که کمکت میکنن تا ما برسیم
سری تکون دادم و گفتم:خیلیه خب
محمد:وسطای ماموریتم یه مقدار دبگه بهت پول میدم و وقتی هم تموم شد کارمون باز هم بهت میدم
سعی کردم ظاهر جدی به خودم بگیرمو گفتم:خوبه!فقط اینکه چه زمانی باید اونجا باشم؟
محمد:اون دیگه بستگی به اونا داره
آنا:پس مامانم چی؟
محمد:اگه بخوای یه پرستار براش میگیریم یه خونه هم موقتی تا اخر ماموریت بهتون میدم نظرت چیه؟
واقعا بهتر از این نمیشد
لبخندی زدمو گفتم:با اینکه کار سختی بهم سپردی ولی خیلی هم داری بهم کمک میکنی
وقتی دیدم فقط سرشو تکون داد ادامه دادم:البته که هر کی جا من بود خونه و ماشینتم میگرفت والا بری بین یه مشت خلافکار جونتم تو معرض خطر باشه و هیچی نگیرن؟فداکاراهم همچین کاری نمیکنن

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

05 Jan, 17:09


ادامه رمان خوشگلمون😌😂

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

05 Jan, 12:10


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」
#پارت.15

محمد:عجله داریا!معمولا مردم اول سلام میکنن
آنا:سلام ممد
محمد:میتونی راد صدام کنی
آنا:خیلی خب اقای راد حالا میگی باید چیکار کنم یا نه
محمد:اول یچیزی سفارش بده بعدا صحبت میکنیم
کمی به دور و برم نگاه کردم کلا از نماش گرونی میبارید
اهمی کردمو گفتم:نه من چیزی نمیخورم
گفت:نگران نباش من حساب میکنم
دلم نمیخواست فکر کنه نمیتونم خرج خودمو بدم البته که اگه پول کافه ام میدادم باز چون پول دزدی بود مشکل داشت
گفتم:نه کلا میل ندارم
سری تکون داد و گارسون رو صدا کرد و گفت:۲تانسکافه و کیک شکلاتی بدین

خواستم بگم من نمیخوام ولی یکم که با خودن فکر کردم دیدم شاید برا خودش بخواد دوتارو
پس چیزی نگفتم تا ضایع نشم
محمد:خب تا سفارشا بیاد یکم راجب موضوعی که براش اینجا اومدیم حرف بزنیم!
آنا:موافقم
محمد:خب بهت گفته بودم که یه پرونده قتله!یک ماه دارم روش کار میکنم ولی به یه ادم نیاز داریم که تو این پرونده کمکمون کنه باندی که مقابلمونه خیلی باهوش تر از این حرفاست پس نمیتونیم یه پلیس رو بفرستیم تا به عنوان یکی از مهره های رئیسشون براش کار کنه
تا الان کسی توی ذهنم نبود تا اینکه....
حرفشو قطع کردمو گفتم:تا اینکه منو دیدی اره؟یعنی واقعا میخوای منی که از اونجا چیزی رو نمیدونمو بفرستی بینشون؟اونم بین یه مشت معتاد و دزد و خلافکار قاچاقچی؟واقعا که حاضرم به صد سال حبس محکوم بشم ولی پامو اونجایی که تو میگی نذارم
محمد:تو خودتم دزدیا فراموش نکن
آنا:برووو برادر من من دله دزدم اونایی که تو میگی قتلم میکنن
محمد:نگران اینا نباش ما مواظبتیم تازه پول خوبیم بهت میدیم برای شروع ۱۰۰میلیون خوبه؟
با قیمتی که گفت خشکم زد!صد میلیون عالی بود اونم برا شروع؟
میتونم پول دوا دکتر مامانمو بدم و کرایه خونمونو تا اخر سال تمدید کنمو
تازه میگن مواظبم هستن
محمد:نظرت چیه؟
آنا:چه مدرکی داری که نشون بدی واقعا مواظبمی
محمد:من یه پلیسم آنا برای حفظ جون ادمای کشورم باید هر کاری بکنم الانم از تو کمک میخوام تا دیگه ادمای کمتری کشته بشن یکی برای اینکه دیگه با کشیدن مواد سنکوب نکن و یکی دیگه ام اینکه ادمارو نکش و اعضای بدنش و قاچاق کنن.!
من به عنوان پلیس این مملکت ازت کمک میخوام

حرفاش واقعا تحت تاثیر قرارم داد که گفتم

رمان دزد پلیس.مافیا..🔞

05 Jan, 12:10


رمان دزد و پلیس「نقشه مافیا」
#پارت.14


تا سر کوچه رو پیاده رفتم
بعد از اون ایستادم کنار خیابون که یه تاکسی بگیرم
یه چند دیقه ای منتظر بودم که یکی ایستاد
تاکسی:کجا میری ابجی
آنا:کافه عالی قاپو
تاکسی:۶۰تومن میبرمت
هوفی کشیدمو گفتم:باشه
سوار ماشینش شدم حرکت که کرد منم از جیبم کرایه رو در اوردمو بهش دادم
راننده عه هم همش فک میزد من نمیدونم چرا راننده ها اینطورین تا سوار ماشینشون میشی هوا شناس میشن و سیاست مدار یجوریم حرف میزنن انگارمیخوان شورا شهر شن
راننده:شمال و بقیه شهرا هواشون انگار بهشته بعد تهران نفس بکشی میوفتی میمیری
آنا:اهوم
راننده:بالا شهرم خیلی دوره ها بقیه بیشتر میگیرن من کمتر گرفتم والا پول بنزین و اینا زیاده دیگه اگه یکم مسئولین بفکر مردم بودن چیزا رو ارزون تر میکردن والا من بجاشون بودم دست فقیر فقرا هم میگرفتم برا خودشون زشته ها وگرنه به من چه

همینطور هی فک میزد و منم سر تکون میدادم و تایید میکردم که رسیدیم سریع از ماشین پیاده شدمو خداحافظی کردم

خدایا شکرت نجاتم دادی
یارو حوصله داشتا چقدر حرف میزد انگار کله پاچه خورد اول صبحی

رفتم داخل کافه که فکم افتاد کف سالنش چقدر بزرگ بودد
وایی
و نگاهمو گذروندم هر چیم نگاه کردم محمد و ندیدم
ولی سلیقش توپه ها عجب کافه ای
زنگ زدم بهش و گفتم:من رسیدم تو کجایی؟

محمد:من پیش گل دون بزرگه نشستم ته سالن

گشتم تا بلاخره ته ته کافه دیدمش اخه اونجا هم جا نشستنه
بسمتش رفتمو نشستم سلامی کردمو گفتم:خب اینم از این خب حالا بگو من باید چیکار کنم

رمان عاشقانه پسرعموی من

19 Oct, 19:21


ممبر مونده اینجا ایا اگ ارع لایک ری اکشن تا رمان جدیدبیارم عشقا

رمان عاشقانه پسرعموی من

27 Aug, 17:07


بخدا ک وقت رمان پیدا کردن ندارم😐🚶‍♂

رمان عاشقانه پسرعموی من

01 Aug, 19:32


نظرتون چیه ی رمان جدید بزاریم

رمان عاشقانه پسرعموی من

21 Jul, 21:35


فدای داری عزیز

رمان عاشقانه پسرعموی من

21 Jul, 19:06


مرسی از میترا دیگ نمتونه رمان جدید بزارع ایشالا از فردا ادمین جدید رمان جدید مزارع مرسی ک رمان تموم کردی میترا جان

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:11


پایان رمان عاشقانه پسرعموی من ❤️

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:10


#پارت914
حاال که بحث ازدواج مون جدیه و دیگه کسی نیست که خرابش
کنه تو حقته که تموم حقیقت رو بدونی...بدونی که اگر با من
ازدواج کنی هیچ وقت بچه دار نمیشی!...
عمیق نگاهش کردم و گفتم:
_من مطمئنم که مشکل تو حل میشه نیک...تو اصال هیچ وقت
دنبال درمان این مشکل بودی...؟قطعا نبودی...!حتی اگر درمان
نشه من باز هم کنارت میمونم چون خیلی خیلی خیلی دوستت
دارم.
نیک:دنبال درمانش نرفتم اما...
میون کالمش پریدم:
_امایی این وسط وجود نداره...ازدواج می کنیم و بعد باهم دیگه
دنبال درمان مشکلت میریم...حتی اگه هیچ راه حلی هم وجود
نداشته باشه برای من اصال مهم نیست... چون عشقی که من به
تو دارم ب ه خاطر یه بچه خراب نمیشه!...
دستشو قاب صورتم قرار داد و سرشو کمی جلو آورد.
آروم پچ زد:
_قول میدی که هرچی که شد کنارم بمونی... ؟929
دایان
با اخم گفتم:
_من تا پای مرگ رفتم و برگشتم نیک...یعنی واقعا هنوز به عالقه
من شک داری!...
توجهی به حرفم نکرد و با تحکم گفت:
_قول میدی...؟
لبخند زدم و گفتم:
_قول میدم!...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:10


#پارت913
هیچ چیز نمی تونه ذره ای از این عشق کم کنه...نیک که
متوجه نگاه خیره من روی خودش شد،از روی مبل بلند شد و به
سمت اتاق رفت.این حرکتش یعنی من هم دنبالش برم.
دایان
به تبعیت از نیک از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
وارد اتاق که شدم تند،بدون هیچ مقدمه ای پرسید:
_واقعا می خوای با من ازدواج کنی نوا...؟
پوزخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم:
_دیوونه شدی... ؟ بعد از این همه ماجرا هنوز عشق من بهت ثابت
نشده!...
نیک:ثابت شده اما مشکل من برای تو مهم نیست... ؟
با بیخیالی شونه ای باال انداختم و گفتم:
_چرا باید مهم باشه...؟
آشفته دستی میون موهاش کشید و غرید:
_لعنتی من عقیمم... عقیم...ما هیچ وقت بچه دار نمیشیم...این
مشکل از بچگی با من همراه بوده و هیچ درمانی نداره...!یکی از
دالیلی که من فرار کردم و اون آتش سوزیو صحنه سازی کردم
همین مشکل لعنتیم بود... نمی تونستم بهت حقیقت رو بگم...اما

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:10


#پارت912
هر چهار نفرمون کنار هم بودیم. ..
نفس عمیقی کشیدم و از ته دل خداروشکر کردم...
حاال دیگه همه چیز درست شده بود و نیک برای همیشه کنار
من بود...
دیگه کارلویی وجود نداشت که مانع رسیدن ما به هم بشه...
حاال فقط من بودم و نیک...
از روی مبل بلند شدم و به سمت مامان رفتم و کنارش نشستم.
یک هفته ای میشد که از نیویورک برگشته بودیم و نیک هم
توی این ی ک هفته مهمون خونه ما بود.
همه چیز دیگه برای ازدواج ما آماده بودش...
همه چیز...
کارلو توسط نیروهای پلیس نیویورک کشته شده بود و دیگه نمی
تونست مانع ما باشه...
مامان و بابا هم راضی بودن و قرار بود که تا اخر این هفته مراسم
ازدواج برگزار بشه. ..
فقط این وسط یه مشکل وجود داشت...
مشکلی که نیک تو راه برگشت از نیویورک به من گفت.
برای من چندان اون مشکل مهم نبود چون هیچ چیزی ذره ای
از عالقه من به نیک کم نمی کرد .من عاشقش بودم و هستم و

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:10


#پارت911
_چیشد عزیزم...؟
چندین بار پی در پی نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_نمی تونم بدنم رو تکون بدم ...اون عوضی با من چیکار کرده ...؟
نیک:چیزی نیست عزیزم...فلجیت موقته...دکتر گفت تا حداکثر
دو روز دیگه به حالت عادیت برمی گردی.
با اندوه نگاهش کردم و گفتم:
_یعنی همه چیز تموم شد نیک...؟دیگه کسی نیست که مانع
رسیدن ما به هم بشه... ؟
توی عمق چشمام زل زد و گفت:
_دیگه همه چیز تموم شد عزیزم...مانعی سره راه ما وجود
نداره!...
*
با
ورم نمیشد...
مثل یه خواب بود برام...
دوباره دوره هم جمع شده بودیم...
بدون هیچ ترسی!...
دایان
من...بابا ... مامان...
و از همه مهمتر نیک!...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:09


#پارت910
_نوا...عزیزم...خوبی...؟
فقط در جوابش تونستم سرمو تکون بدم.
روی صندلی کناره تختم نشست و با تردید دستمو میون
انگشتاش گرفت.
در سکوت به هم خیره شده بودیم و حتی کالمی حرف نمی
زدیم...
به شدت دلنتگ هم بودیم...
اینقدر توی این مدت سختی کشیده بودیم که این چند ثانیه
برامون مثل یه موهبت بود...
آب دهانم رو قورت دادم و آروم لب زدم:
دایان
_کارلو... چیشد...؟
انگشتاشو درون موهام فرو برد و درحالی که نوازشم می کرد
گفت:
_تموم شد عزیزم... همه چیز تموم شد... کارلو گرفتن!...
لبخند تلخی زدم.
واقعا خبر خوشحال کننده ای بود ...
خواستم دستمو تکون بدم که یادم افتاد نمی تونم!...
با انزجار چهرمو جمع کردم که نیک تند گفت:

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:09


#پارت 909
_من...فلج... ش... دم... ؟
دایان
زن:موقته عزیزم...شانس آوردی زود رسوندنت بیمارستان،وگرنه
این فلجی که داری دائمی میشد و اونوقت دیگه نمیشد برات
کاری کرد.
کالفه گفتم:
_کی... منو...رسوند...بیمارستان...؟
زن:یه پسر جوون...خیلی هم نگرانته...از موقعی که آوردتت همش
منتظره تا بهوش بیای!...
_االن...اینجاست...؟میش...ه ...صداش...کنید...؟
زن سری تکون داد و به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
چند دقیقه بعد؛دره اتاق باز شد و قامت نیک میون چهارچوب
در نمایان شد...
رسما وا رفتم...
باورم نمیشد...
نیک بود...
آره خودش بود...
لبخند زنان به سمتم اومد و در حالی که نم اشک توی چشماش
خودنمایی می کرد گفت:

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:09


#پارت908
یه زن درحالی که لباس فرم سفیدی به تن داشت،در حال وصل
کردن سرم به دستم بود.
لب های خشکمو تر کردم و با تموم توانم گفتم:
_م...ن... کج...ا ...م... ؟
زن تازه متوجه من شد و سرشو به سمتم چرخوند.
لبخند ملیحی زد و گفت:
_بهوش اومدی عزیزم...؟
مجدد سوالم رو پرسیدم:
_من...کج ...ام...؟
زن:بیمارستان!...
بیمارستان...؟
یعنی کارلو چه بالیی سرم آورده بود که مهمون بیمارستان شده
بودم...؟
اصال نیک کجا بود...؟
چه بالیی سرش اومده بود...؟
خواستم دست و پام رو تکون بدم و از روی تخت بلند بشم اما
نتونستم.
انگار فلج شده بودم!...
به سختی پرسیدم:

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 22:09


#پارت907
از این فرصت استفاده کردم و محتوای دهانم رو توی صورتش
ریختم و با لحن حرص دراوری گفتم:
_از این که نقشه های تو حروم زاده رو خراب کردم خوشحالم
...حتی اگه اینجا منو بکشی هم با خوشحالی میمیرم..
عصبی اون یکی دستشو مشت کرد و خواست توی صورتم بکوبه
اما وسط راه پشیمون شد!...
پوزخندی زد و گفت:
_حاال که فکرشو می کنم قصد ندارم بکشمت...یه بالیی سرت
میارم که هر روز آرزوی مرگتو بکنی.
و بعد دستشو روی گردنم و شقیقه هام گذاشت و فشار خفیفی
آورد که نفهمیدم چیشد و بیهوش شدم!...
****
با احساس سوزش دستم،به سختی چشمامو باز کردم.
دایان
اما تار میدیدم...
چندین بار پشت سره هم پلک زدم تا کمی دیدم بهتر شد...
سعی کردم بدنمو تکون بدم اما نتونستم!...
وای خدا آخه من چم شده...؟
سرمو به سختی تکون دادم و به باالی سرم زل زدم.

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 21:48


#پارت 906
کارلو:بهتره تنها بیای نیکالوس... وگرنه نوای عزیزت تاوان پس
میده.
دایان
حتی اگر خودمم این وسط میمیردم عمرا اگه میزاشتم که نیک
به اینجا بیاد.
آب دهانم رو به سختی قورت دادم و بلند داد زدم:
_نیک...اینجا برات تله گذاشتن...تله...نیا خواه...
با نوش جان کردن سیلی توسط محافظ کارلو جملم نیمه تموم
موند.
شدت ضربه اینقدر زیاد بود که سرم به سمت چپ خم شد و
صدای رگ به رگ شدن گردنم بلند شد...
و تازه این قسمت خوب ماجرا بود...
چون کارلو تماسو قطع کرد و مثل قاتال به سمتم اومد.
موهامو میون انگشتاش گرفت و محکم کشید که جیغ بلند شد.
سرشو نزدیک صورتم آورد و غرید :
_با این کارت گور خودتو کندی دختره ی هر جایی!...
نمی دونم چرا اون لحظه اصال ازش نترسیدم.
اینقدر داغ بودم که برام مهم نبود چه اتفاقی میوفته...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:49


#پارت905
به دستور کارلو،محافظش منو از روی زمین بلند کرد و رو به روی
سپ ر ماشین نشوند و دستام رو با طناب به سپر بست.
وقتی از بسته شدن دستام اطمینان پیدا کرد،گوشیشو از داخل
جیبش در آورد و مشغول شماره گرفتن شد.
گوشیشو به گوشش نزدیک کرد و بعد از مدت کوتاهی به اندازه
شاید چند ثانیه گفت:
_توی عمارت من بهت خوش می گذره نیکالوس...؟
با شنیدن اسمش دلم هری ریخت.
نمی دونم نیک چی بهش گفت که کارلو زد زیره خنده و بعد
آروم زمزم ه کرد:
_نوا پیش منه...صحیح و سالم...اگه می خوایش بیا پسش
بگیر...آدرس اینجا رو هم حتما تا االن از لوک )همون بادیگارد
کارلو که زخمی شده بود( گرفتی .
خدای من!...
کارلو داشت نیکالوس رو می کشوند به این بیابون هولناک...
نباید می زاشتم...
باید یه جوری با خبرش می کردم که اینجا براش تله
گذاشتن...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:38


#پارت 901
فقط دوتا شون زنده بودن که بین اون دونفر یکی شون زخمی
بودش.
به سمت شون قدم برداشتم و باال سرشون ایستادم.
عصبی داد زدم:
_رئیس تون کجاست ...؟
دایان
دوتاشون نیم نگاهی به هم انداختن و چیزی نگفتن.
کالفه اسلحم رو به سمت شون گرفتم و داد زدم:
_حرف نزنید به بدترین شکل ممکن خالص تون می
کنم... نمیزارم مرگ راحتی مثل بقیه اون حروم زاده ها داشته
باشید.
اونی که زخمی شده بود به چهره عصبیم زل زد.
جدیت رو که از توی چشمام خوند لب های خشکشو تر کرد و
گفت:
_اگه بگم کارلو کجاست منو می رسونید بیمارستان...؟
فقط سرمو به معنای آره تکون دادم.
***
“نوا“

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:38


#پارت 902
با دست و پای بسته شده ع قب ماشین افتاده بودم و نمی تونستم
حتی کوچک ترین تکونی بخورم.
چسب روی دهنم مانع از این میشد که حرف بزنم.
این وضعیت داشت واقعا من رو می ترسوند...
کارلو و یکی از محافظاش جلو نشسته بودند و حتی کلمه ای
باهم حرف نمی زدند تا بفهمم که کجا دارن میرن.
سعی کردم بلند بشم اما نتونستم.
پاهامو جوری بسته بودند که نمی تونستم توی جام بشینم.
فقط ته دلم خدا خدا می کردم که نیک بیاد و از دست این
عوضی نجاتم بده.
کمی تقال کردم تا بلکی بتونم یه تکونی به خودم بدم و پاهامو
آزاد کنم.
کم کم داشتم موفق میشدم که ناگهان کارلو عصبی به سمتم
چرخید و ترسناک نگاهم کرد.
نفس عمیقی کشید و کالفه رو کرد سمت اون محافظش و گفت:
_چرا این دختره رو بیهوش نکردی...؟
محافظ:آقا همچین دستوری ندادید که!...
دایان
عصبی بازدمشو بیرون فرستاد و دوباره رو کرد سمت من و گفت:

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:38


#پارت 904
آخه وسط این بیابون چیکار می کردیم...؟
ترسیده نگاهی به کارلو که داشت سیگار می کشید انداختم و با
صدای خ شداری پرسیدم:
_برای چی منو آوردید اینجا... ؟
پوزخندی زد و گفت:
_اینجا قراره خوابگاه ابدی تو و نیکالوس بشه.
دایان
به سختی آب دهانم رو قورت دادم و فقط وحشت زده نگاهش
کردم.
حاضر بودم خودم بمیرم اما نیک زنده بمونه...
حاال دیگه دعا نمی کردم که نیک بیاد و منو نجات بده...
از صمیم قلبم می خواستم که پیدام نکنه و دنبالم نگرده تا زنده
بمونه.
کارلو آدم خیلی خیلی بی رحمی بود.
قطعا اگر نیک برای نجات من سر می رسید حتی لحظه ای
امونش نمیداد.
با این فکرا اشک توی چشمام حلقه بست.
خداکنه اتفاق بدی نیوفته. ..
خداکنه نیک آسیبی نبینه...

رمان عاشقانه پسرعموی من

20 Jul, 07:38


#پارت 903
_به نفعته که تکون نخوری و روی عصابم نری.
فقط با ترس آب دهانم رو قورت دادم و چیزی نگفتم.
حقیقتا خیلی ازش می ترسیدم!...
همون طور بی حرکت توی جام موندم تا یه فرصت مناسب پیش
بیاد و بتونم خودم رو از شر اون طنابا رها کنم.
نمی دونم چه مدت گذشت که باالخره ماشین از حرکت ایستاد.
کارلو و محافظش هم زمان از ماشین پیاده شدند و محافظ به
سمت من اومد.
دره ماشینو باز کرد و طناب های دوره پام پیچیده شده رو با
چاقو برید.
به سمتم خیر برداشت و خشن از ماشین بیرونم آورد و به سمت
جلو هلم داد.
نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و روی دو زانوم افتادم.
توی دلم فوشی نثار کارلو و افراد حیوون صفتش فرستادم...
سرمو باال آوردم.
حاال تازه می تونستم اطرافم رو ببینم و بفهمم کجام!...
درحین ناباوری توی یه بیابون بودیم. .
بیابونی که تا چشم کار می کرد فقط خاک بود و خاک بود و بوته
های خاردار...