رومان های هراتی @roman_herati2 Channel on Telegram

رومان های هراتی

@roman_herati2


@durov Этот пост ни в коем случае не аморален.
Этот канал является фан-каналом, и мы не публикуем какой-либо аморальный контент.Это этичный телеграмм

رمان های هراتی (Persian)

رمان های هراتی یک کانال تلگرامی فوق العاده برای دوستداران داستان های جذاب و هیجان انگیز است. این کانال شامل مجموعه ای از بهترین رمان های هراتی به زبان فارسی می باشد که توسط نویسندگان معروف تهیه شده اند. با پیوستن به این کانال شما قادر خواهید بود به دنیایی پر از احساسات، ماجراجویی و هیجان وارد شوید.

رمان های هراتی شامل انواع داستان ها از عاشقانه و تاریخی تا تخیلی و معمایی می باشد، بنابراین هر کسی می تواند بر اساس سلیقه خود داستان مورد علاقه خود را پیدا کند. این کانال یک فرصت عالی برای ارتقای مهارت های خواندن و درک مطلب به زبان فارسی است.

اگر شما هم علاقمند به خواندن داستان های جذاب و هیجان انگیز هستید، به کانال تلگرامی رمان های هراتی بپیوندید و لذت ببرید. این کانال مناسب برای همه افرادی است که دنبال یک تجربه خواندن جدید و متفاوت هستند. با تنوع بالای موضوعات مختلف، شما قطعا فرصتی برای دیدن جهان از دیدگاه های مختلف خواهید داشت.

بنابراین، با عضویت در کانال تلگرامی رمان های هراتی، به دنیایی از داستان های شگفت انگیز و دلنشین خواهید پیوست که شما را به یک سفر فراموش نشدنی خواهد برد. منتظر شما هستیم تا به این دنیای جذاب و هیجان انگیز خوش آمدید بگوییم!

رومان های هراتی

12 Feb, 04:38


نه‌به‌کسی‌نیازی،نه‌ازکسی‌انتظاری🦦!-


 



↛#لبخندفیک؛)✯‌…C᭄

رومان های هراتی

11 Feb, 22:02


سفید تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
آبی اناری نیستیم که با ننگ بمیریم😎❤️
HALA MADRID❤️💋

https://t.me/PV_DIKTATOR_AM_KE/s/56

رومان های هراتی

11 Feb, 21:23


خلاصه یک کلام


آخرشم نمیفهمے یہ غریبہ بود یا یہ تیڪہ از وجودت:)🌚



#مخاطب_از_الف_تا_یا

رومان های هراتی

11 Feb, 20:05


ری اکشن بزنی 😒

رومان های هراتی

11 Feb, 19:59


👻😫

کی میبینه 😐

رومان های هراتی

11 Feb, 19:58


رومان های هراتی pinned « ⭕️خوب دوستان چالش برای امشب تمام شد صبا شب دوستا خور هم بیارین که کمی خود شما بخندیم و جالب تر شده 😎😂 🟠هر شب چالش داریم ساعت 11 تا 12 شب 🔴 چالش 🔫ChaleshJoBot پس همگی در این ساعت حاضر باشین تشکر از همگی ❤️🥰🥰 »

رومان های هراتی

11 Feb, 19:58





⭕️خوب دوستان چالش برای امشب تمام شد






صبا شب دوستا خور هم بیارین که کمی خود شما بخندیم و جالب تر شده
😎😂


🟠هر شب چالش داریم ساعت 11 تا 12 شب 🔴 چالش 🔫ChaleshJoBot


پس همگی در این ساعت حاضر باشین


تشکر از همگی ❤️🥰🥰


👇👇👇👇

#Sℎ𝑎ℎ𝑟𝑎𝑚(شـهـرام)

رومان های هراتی

11 Feb, 19:54


.
.
سپنج سنپج دانه سپنج هرکس مرا چیش زده چیش او بترقه هرکس دل زده دل او بتقره 😒

الهی آمین همگی بگوین امین 😑😑.
.
.
.

رومان های هراتی

11 Feb, 16:42


من خیلیا رو بخشیدم نه بخاطر لياقت خودشون بخاطر آرامش خودم!💆🏼‍♀🤷🏼‍♀

#Princess 🎀

رومان های هراتی

11 Feb, 16:03


ساعت 11 چالش مگذارم همگی بیاید


خدا کنه برق نروه😫😫

رومان های هراتی

11 Feb, 16:00


از دیشب تاحالی دعا میکردی اول شی شدی اخر

مر نظر کردن😐😡

رومان های هراتی

11 Feb, 15:43


چالش بریم 😐

رومان های هراتی

11 Feb, 12:04


میگن مقبولا خوشتیپا عمرینا کوتایه چون زودی چشم میخورن🥺

هعییییی خوشبحال شما ها زنده میمونین شما🥹♥️





مه خو مسافر امروز صبایوم
حلال کنین مر🥺🥲

🤣😂💔



رومان های هراتی

11 Feb, 09:44


عشق من ... چقدر خوشبختم که تو رو دارم تو  بهترین اتفاق زندگی منی دلیل حال خوب منی ، تو آرامش منی بمونی برای من همیشه با تمام وجودم دوستت دارم



salar

رومان های هراتی

11 Feb, 09:06


زندگی باید کرد
گاه با لبخند گل
گاه با بغضی تلخ، و دلی که سخت می‌زند

زندگی باید کرد
گاه با نور ماه
گاه در دل تاریکی، گاه در آغوش سکوت

زندگی باید کرد
حتی با دست‌های خالی
که دل پُرتر از تمام دنیای دیگر است

زندگی باید کرد
با امید فردا
و نگاهی که هر روز تازه‌تر می‌سازد جهان را


#Princess 🌚🎀

رومان های هراتی

11 Feb, 08:06


عشق من و تو مانند😍♥️





میخ طویله‌ای می‌ماند🙄

که هیچ خری قادر به کندن آن نیست..☺️.

مه هی میگم پست عاشقانه یاد ندارم😐
شما هی اصرار کن🤨

🤣😂💔

رومان های هراتی

11 Feb, 06:49


😁
این دخترایی که گوش خور از لا موها میزارن بیرون دقیقا منظورشون چیه؟ 🤔😕




شما تایید کنید👇



1) من گوش دارم شما ندارین 😏😐
2) گوش من خیلی گوشه،گوشه شما بوقه 😐😂
3) من خیلی باگوشم 🔫😐
4) گوشم تو حلق شما 😂😂
5) اینجا محل نصب گوشواره ست 😌
6) شمارت رو بگو من سرتا پا گوشم... 😉😍

😂😂😂😂😂🤯

رومان های هراتی

11 Feb, 06:44


30 پارت تقدیم شما

ری امین بزنید دوستان

رومان های هراتی

11 Feb, 06:43


#رمان
#عشق_کودکی
#پارت_هشتاد_و_نهم
#باقلم_مینو



مه:مسیح جان؟

مسیح:جان

مه:میشناسی قلور چیه؟

مسیح:ها چرا؟

مه:چیه؟

مسیح:یک نوع غذاست دگه

مه:خوبه 😁

مسیح:چرا پرسیدی؟

مه:هیچی همیته

مسیح:قلورتروش هم میشناسم

مه:نه😳

مسیح:ها مادرم هم پخته کده خوردیم

مه:چی میگین؟

مسیح:راست میگم

مه:یعنی میشناسین؟

مسیح:ها خو مادرم از هرات است دگه میشناخته بری مه هم پخته کد بسیار خوبش بود

مه:مه خوش ندارم

مسیح:وقتی ده خانه ایم آمدی خودت باید پخته ایش کنی تا که کتی هم بخوریم

مه:هرگز

مسیح:میکنی


مه:یاد ندارم

مسیح:یاد بگیر

مه:کوشش میکنم

مسیح:اوهوم

دگه هم صحبت کردیم و قطع کردم ...........


مه:مادر

مادر:جان

مه:همی قلورتروش ایشته پخته میشه؟

مادر:چری؟

مه:همیته

مادر:تو مایی چکار بیازو باز میری

مه:خوب واسته باز برم دگه پخته کنم

مادر بخندیدن

مادر:آخه او قلور تروش چی میشناسه تو خود توهم کو خوش نداری

مه:خود مسیح گفت مگرم یاد بگیری که مه خوش دارم

اسما:مسیح؟ میشناسه؟

مه:ها بخدا گفت خیلی هم خوش دارم

اسما:😂😂😂کی به او پخته کرده؟

مه:گفت مادر مه یاد دارن و چند دفعه به آلمان هم پخته کردن

اسما:وی😂

مه:مرگ خنده داره

مادر:خوهر مه به خورتکی ها خو خیلی خوش دیشتن خوب راست میگه پخته کردن دگه

مه:ها

مادر:خوبه یاد میدم منتهی حمالی کو وقته دگه

مه:ها بابا


هر وقت گپ از رفتن مه میشد دلمه میفتاد و مر گریه میگرفت

سخته آدم از خانواده خو جدا شه.........

#Mino

رومان های هراتی

11 Feb, 06:43


#رمان
#عشق_کودکی
#پارت_نود_ام
#باقلم_مینو



به ای روزا شرینی خوری اسما ماین بگیرن و مه هم دنبال لباس خیلی مقبولی میگردم که بخو تیار کنم

قراره به تالار باشه

اسماهم یکسره به بازارا میداوه

مه هم دو بار سه باری برفتم و هیچی هم خوش نکردم پس بیامادم

مسیح هم امتحان داره خیلی خودیو گپ نمیزنم

خود مه هم چند وقت بعد بعد امتحانا ما شروع میشه

به گشت و گزار همی مجلس اسما ییم


دم سرا زنگ آماد

مه:بلی

شایان:وا کنین

دره وا کردم

بیاماد داخل

مه:سلام

شایان:علیک سلام خوبی

مه:شکر شما خوبیم؟

شایان:شکر کجایی همی خانم مه

مه:برفت به بازار خودی مادر مه

شایان:وی

مه:چری

شایان:آخه ماستم خودی هم بریم

مه:برفت که همی لباس خو بده به خیاط داده

شایان:آها پس میایه

مه:ها

شایان:خوو

همودم هم بیاماد اسما

اسما:سلام

شایان:علیک سلام خوبی

اسما:شکر تو خوبی

شایان:شکر آخه قرار نبود خودی هم بریم به بیرون ؟

اسما:انی بیامادم دگه

شایان:زود باش آماده شو

برفت به خونه

شایان:وخی دگه توهم آماده شو که بریم

مه:مه؟

شایان:ها تو

مه:مه نمیرم مزاحم نمیشم

شایان:وخی مزاحم چیه وخی که بریم

مه:نه بخدا مزاحم نمیشم

شایان:بخدا مزاحم نیی وخی

پیام دادم به مسیح

بریو بگفتم و در کمال تعجب گفت نه

مه:چری؟

مسیح:لازم نیست که مزاحم باشی

مه:نیم مزاحم خیلی اسرار کرد

مسیح:بریم گفتی و مام گفتم نی اگر بریت مهم نیست میتانی بری

قطع کرد

وی😐😐

بیامادم به دهلیز

شایان:خوب چری آماده نیی

مه:نمیرم مه

شایان:شوتو نگدیشت؟

مه:ههههه نه او گپ نیه مه درس دارم

شایان:بیا بریم درس چی

اسما:خیره شایان جان البد دلیو نمایه بیاییم که بریم

اوهم قبول کرد و اسما چشما خو باز و بسته کرد

چقدر ممنونیو بودوم ......



#Mino

رومان های هراتی

28 Jan, 08:53


خدا شاهده طرف زنجیر صگ خور ب دست تو نمیده چی برسه بتو دختر بده 😐😂💔

رومان های هراتی

28 Jan, 07:55


.
.
.5️⃣ #پارت_رومان_گذاشته شد

لینک کانال مارا به دوستان خود ارسال کنید اون را هم معتاد رومان کنید 😂

از کانال @Roman_Herati2✯

ری اکشن بزنی برای حمایت از ما
🥰🥰🥰❤️

.
.

رومان های هراتی

28 Jan, 07:55


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هشتاد_و_چهار

وسط زینه ها بودم هی پایین میشدم که عالیه جان مر بدیدن نستادم تیز پایین شدم
عالیه جان دیدم صدا میکنن میگن :احید جان چکار شد
مم گفتم باشه بستکم چون بد بود دگه صدا کردن
همونجی بستادم دیدم بیامادن ته زینه ها
عالیه جان : چی گفت ؟
مه:هیچی فعلن عصابیو خرابه باشه باز بعدن خودیو گپ میزنم

(به هیچ عنوان ازو نمیگذرم حتی اگه از مه متنفر باشه و دگه مر نخواهه ولی بدون مم نمیتونه. ایر مطمعنم )

عالیه جان : خب پس فعلن چیزی نگفت
مه: نه گپی نزد مم گفتم باشه پس دگه وقت خاطری خوب نبود حالیو

عالیه جان: دعوا که نکردیم؟😊
مه: نه نه اصلن فقط چون گفت فعل خوب نیوم مم گفتم باشه پس بعدن میام دگه
عالیه جان: خوبه پس نمیرفتیم شاو مهمون ما باشیم
مه: سلامت باشیم بروم که فک کنم شیر آقا هم بیاماده باشه
(شیر آقا گفتم زنگ میزنم نزدم هم فک نکنم آماده باشه 🤦‍♂️)
عالیه جان: خب پس یک چیزی میخوردیم باز میرفتیم
مه: نه دگه تشکر بروم فعلن خداحافظ شما
عالیه جان: خوش آمادیم
مه: خداحافظ
از زینه ها پایین شدم
دم سرا ایستاد شدم گوشی خو بیرون کردم زنگ زدم به شیر آقا
ده دیقه تیر شد بیاماد برفتم به خونه او هم میرفت خودی بابامه که کار دیشتن

بم وسط زینه ها بودم که مادر و بوبوجان اندیشه هم پایین شدن
مه: اسلام علیکم خاله جان خوب هستیم تیار خوشحالیم
چون اول مادر اندیشه پایین شدن اول خودی ازونا خوش آمد کردم
مادر اندیشه : به به سلام احید جان شکرر سلامت باشیم شما خوبیم چی عجب شکر خدا بیامادیم
مه: زنده باشیم الحمدالله ها دگه
دیدم بوبوجان او هم پایین آمادم
مه: سلام زن کاکا جان خوب هستیم
بوبوجان اندیشه : سلام بچه مه ایشتنی شکرر زنده باشی چیشما ما روشن بخیر بیامادی صحیح و سالمی
مه: الحمدالله سلامت باشیم شکرر خوبم
مادر اندیشه: ازو روزیکه امادیم دگه ما شمار ندیدیم خوب کو هستیم انشالله
مه: سلامت باشیم بهترم
مادر اندیشه ماستن پایین بشن مم پس رفتم
گفتم: کجا ماییم بریم بریم به خونه
دیدم مادر مم بیامادن خودی اورانوس و زن کاکا مه نادر جان
مادرمه: هر چی میگوم شاو نمیستن
مه: باشیم خاله جان شاو نریم راستی میگوم بخدا
بوبوجان اندیشه : سلامت باشی میفهمیم خب بریم دگه خوب شد تو هم بدیدیم الهی شکر
مه:😊😊
مادرمه: بیا احید جان تو برو بالا
اینا پس شدن مم خودی نا خداحافظی کردم برفتم بالا خونه بلال چون فک کنم کمی دگه مهمونا بودن

رومان های هراتی

28 Jan, 07:55


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج

بشیشتم خونه بلال چند دیقه شیشته بودم هوش مم برد اندیشه بود 😫

سر خو بگدیشتم یک دست خو به زیر سر خو گرفتم یک دست دگی مم رو چیشا مه
هی فکر میکردم فکر میکردم مر خاو برد 🙁

“اندیشه”

تولدمه بود امروز 😭
مه اصلن یادم نبود
خب تحفه تولد مم بداد به روز تولدمه بیاماد
اشکاخو پاک کردم
تا وقتی قهرم میتونم اندیشه یی احید شم مه میتونم 😊
اشکا خو پاک کردم کمی هم خود خو منظم کردم خاطری گفتم شاید عالیه بیایه بفهمه رو خو خی میشوشتم که عالیه صدا کرد مر
عالیه: اندیشه خوبی ؟

مم بیامادم رو خو خشک کردم گفتم : خوبم ها
عالیه : احید جان گفت گپ نزده اندیشه خاطری خوب نبود باز بعدن گپ میزنیم 🙁

چری ایته گفته ای ؟😐
چی بگوم حالی بگوم ها گپ نزدیم یا بگوم نه 😔ف

اوووووف
مه: ها گپ نزدیم گفتم حالی بره باز دگی وقت
عالیه : خوو به چی مشکل تور اوردم خب گپ میزدی باز میرفت

مه: مچوم دگه خیره
از دل مه خدا خبر دیشت 😫😣
به عالیه نمیتونم بگوم چی گفت
ولی خب فعلن کمی از مه دور باشه فقط بخاطر ایکه بفهمم باید

عالیه : خب حالی چکار میشه
مه: عالیه جان بخدا اصلن نمیتونم سر پا ایستاد باشم یا گپ بزنم زنگ میزنی به شهرام بیایه برد مه 😔
عالیه: خب امشاو نرو چکار میشه
مه:نمیشه نمیتونم بروم بهتره
عالیه: خب پس باشه یک چیزی تیار کنم بخوریم باز برو
مه: مه نمیخورم هیچی تشکر
عالیه: باشه هر رقم راحتی مم میرم خودی تو پس بخاطریکه تولدیو بابا گرفتن

اول ازی شروع میکنم روز تولد خو روزیکه له دنیا آمدم امروز به دنیا آمدم و دوباره شروع میکنم اندیشه یی. خاص
مه:😊باشه
عالیه:😁قبول کردی آخیشش

رومان های هراتی

28 Jan, 07:55


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هشتاد_و_سه

از بغل مه بیرون شد گفتم :اندیشه دستَ تو ببینم چیکار کردی
سی کرد ته رو مه هیچی نگفت
مه:فقط ببینم تا کجایه
آستین دست چپیو بالا کشیدم دیدم تا آخر بنداژ کرده 😭
دست خو ته رو خو بگرفتم خیلی حالم خراب شد اصلن نمیتونستم گپ بزنم

اندیشه:احید 😭
مه: لطفن گریه نکن اندیشه بگذار بعد از یک ماه ای پری خو ببینم
اندیشه: دگه نمام تور ببینم
مه:😳😳
دست و پا مه بی حس شد کلن اصلن خود خو حرکت داده نمیتونستم
مه: خانمی
اندیشه: 😭😭به چند مدت نمام بیایی جلو مه برو

مه:اندیشه😧
اندیشه:😭😭تا وقتی به خود خو میام نبینم تور نمیتونم

چیشاخو محکم بسته کردم سر خو به طرف سقف اتاق کردم با دستاخو هم به موهاخو یک دستی بزدم سرمه بالا بود چیشامه پت بود اشکامه بریخت
چوپ بودم هیچی نگفتم هی نفس میکشیدم او هم عمیق
اندیشه:😭😭احید
طرفیو نگاه کردم گفتم :چی میگی تو عمرمه مایی مر نابود کنی😭هر رقم انتقامی میگیری قبول دارم ولی ای نخواه از تو دورباشم و تور نبینم
اندیشه:نمیشه دگه 😭به تو ببینم هر لحظه او شبای که بدون تو بودم یادم میایه
سرخو بگدیشتم رو زانوهایو
گفتم:اندیشه😭
دست خو بگدیشت ته سرمه حال ازو هم اصلن خوب نبود
پس وخیستم گفتم :یعنی بروم
اندیشه:به فعلن ها تا وقتی برگردم به روال سابق تا وقتی هم تور دیدم و خوب نشدم عادی برخورد نمیکنم

مه:😥 اندیشِه منی همالی هم
اندیشه:تا به خو بیام
دستایو بگرفتم گفتم :به گپا مه گوش كن بادقت خوبه
سرخو به علامه خوبه تکون داد
مه:میرم ولی منتظر تو هستم چی حالی چی فردا چی صدسال بعد
اندیشه :😥
مه: در چنین روزی سال‌های قبل فرشته یی از جنس نور پا به زمین گذاشت
چیشاخو بسته کرد اشکای هم میریخت
حرف خو دوباره تکرار کردم
در چنین روزی سال های قبل فرشته یی از جنس نور پا به زمین گذاشت
دختری مهربان از جنس ابریشم
همیته اشکامم میریخت گلومم بغض کرده بود ولی بازم میگفتم
مهربانی که باعث آرامش قلبم می‌شود 😥
که برای مهربانی اش جز دوست داشتن جوابی ندارم
اگر تمام عالم جمع بشن و انگشتری بسازن تو همان نگین وسط انگشتر میباشی
سرخو پایین کردم دستایو بوس کردم پس ادامه دادم او هم فقط گوش میکرد چیشایو بسته بود اشکای هم میریخت
دختری زیبا و جذاب که وقتی به زیبایی اش خیره میشوم با خود می اندیشم..
فرشته چرا در چنین ارتقاعی پرواز میکند
توصیف تو هم عجب حس خوش آیندی میده به آدم قصه یی کوتاه مه
چیشاخو واکرد فقط طرف مه سی میکرد
زیباترین تصور زندگی مه دیدار تو بود
بهترین آهنگ زندگی مه اولین خندیدن تو بود
قشنگ ترین و بهترین اتفاق زندگی منی
تجلیل از زاد روزت شاید کمترین چیزی باشه که بری تو انجام میدم
از قهر و ناراحتی ها ما گرفته تا تقسیم لحظات خوش همه درکنار تو لذت بخشن
میام سر اصل مطلب عشق احید
تولدت مبارک خانم زیبایی مه
روی او بوس کردم از جا خو وخیستم گفتم :منتظر تو میمونم و تولد تو با خود تو جشن میگیرم
از خونه بیرو شدم اشکامه میریخت پاک کردم زود

رومان های هراتی

28 Jan, 07:55


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هشتاد_و_دو

مه: اندیشه ببین لطفن مه تور تنها نگدیشتم که بروم خود تو شاید خبر دیشته باشی مر چیرقم بردن پس ای کارا تو بی دلیله
اندیشه: خوبه تمام شد ؟
مه: نه
اندیشه: خب بگو میشنوم
مه: طرف مه نگاه کن دست ها خو هم بده
اندیشه هی گریه میکرد
مه: عشق احید طرف مه نگاه کن دگه
اندیشه: خوبه تور بدیدم تیاری خوشحالی شکر که بیامادی پیش خانواده خو
مه: مه بخاطر ازونا نمادم
اشکاخو پاک کرد طرف مه چپ چپ نگاه کرد
اندیشه: 😒🙁
مه: درسته بخاطر مه خیلی گریه کردی میفهمم
شنیدم هیچی نمیخوردی بی حوصله شدی
لاغر هم شدی
ولی ای باعث شد مه بیشتر عاشق تو بشم تو با ای کارا خو ثابت کردی تا چی اندازه مر مایی 😪😥
شاید تو خودی خو بگی احید به میله رفته بوده دگه اونجی به مه خیلی خوش تیر می‌شد جا مه امن و قرار بود
ولی شب ها و روزا مم از تو بیتر نبود
اندیشه: اوهوم
مه: مم اگه به اندازه تو اشک نریختم نصفی بریختم چون مه مطمعن بودم تو خوبی تو در امنیتی دل مه بزی جم بود که خیلی ها هستن که مراقب تو باشن بزی خاطر از طرف تو دل مه جم بود اشکای که میریختم فقط بخاطر ایکه چند مدت خودی تو گپ نزده بودم و خیلی تور یاد کرده بودم بود
اندیشه هیچی نمیگفت فقط گوش میکرد
مه: مه اگر میفهمیدم قراره مر ببرن هرگز او روز از خونه بیرون نمیشدم اگر میفهمیدم او شب آخرین شب بخیری منه با تو هرگز نمیخوابیدم
اشکامه بریخت
اندیشه:😭😭
مه: مه تور عمدن یله نکردم و بدست خود مم نبود که چیقزر باید پیش ازونا باشم یا نباشم
مم شاو و روز فقط به تو فکر کردم 😭😭
او نفر از مه یک ویدیوی گرفته بود مچوم دیدی یا نه گفت چند روز دگم اینجی مهمون ما هستی بعد ازو تور میکشیم
اندیشه:😭😭
مه: مه گفتم امکان داره همچین کاری بکنن چون ازی اتفاقا خیلی افتاده
مم گفتم اگه ایرقم هست پس بگذار به آخرین بار خودی خانواده خو گپ بزنم
چیزی نگفت مم گفتم حداقل بگذار با یک نفر خداحافظی کنم بعد ازو بروم 😭😭
حتی ویدیو تا حالی هست پیش بابا مه و نادرجان میتونی نگاه کنی
مه وقتی اونجی هم بودم خواستم اولین و آخرین نفریکه بخواهم خودیو خداحافظی کنم تو باشی 😭😭
اندیشه ایقزر اشک میریخت مم که وقتی ای گپار میگفتم اشکا مه میریخت و پاک میکردم
مه: مم نخواستم هیچوقت تور بزی وضعیت بندازم یا ببینم باید یک ذره هم مر درک کنی 😔🥺
اندیشه:😭😭
اشکا اندیشه پاک کردم گفتم : خانمی 😔
اندیشه:😥🤧
هیچی نمیگفت فقط نگاه میکرد
دستایو بگرفتم و اور بغل خو کردم
ایقدر مر محکم بغل کرده بود که گفتم تمام دنیا به مه دادن فعلن صاحبم

هی گریه میکرد و اوکچه میزد
اندیشه:😭😭
اندیشه ر وقتی بغل خو کردم احساس کردم بهترین آرامش دنیا نصیب مه شده یعنی ایقدر بری مه خوش آیند بود بعد از ای همه مدت بتونی عشق خو بغل کنی خیلی حس عالی به تو دست میده

رومان های هراتی

28 Jan, 07:54


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هشتاد_و_یک

شیر آقا گفتم بره باز زنگ میزنم بریو
اوووووف
یک نفس عمیقی کشیدم و دروازه اف اف زدم
عالیه جان : بله!
مه: منم عالیه جان

دروازه باز کردن بیامادم بالا
پشت سر اندیشه ر بدیدم چون رو مبل شیشته بود هنوز ندیدم اور 🥺🥺

خدایا خود تو دگه یک کاری بکن

دیدم عالیه جان بدیدن مر
اندیشه : میگوم عالیه کی بود

😪🤧🤕ایشته صدا آهستِه کرده
عالیه : اندیشه مه میرم اتاق خو باز کار دیشتی صدا کن
اندیشه: اینه داکتر بریم دیر شد ساعت ۴ نبود

مه:🥺🥺
عالیه جان : ها خب چند دیقه بستک
عالیه جان برفتن اتاق خو مم بیامادم داخل
مه: سلام 😊
ایته هم دست و پا مه میلرزه قلب مه به شدت میزنه
دیدم اندیشه وخیست از رو مبل رو خو دور داد
طرف مه سی کرد
اندیشه:😳احید
همیته ایستادبودم فقط او نگاه میکرد مه نگاه میکرد
یکبار اشکای بریخت گلوی هم بعض کرد دوباره گفت احید😭

کمی پیش امادم گفتم : اندیشه 😔

مه: نه اندیشه
اندیشه : 😭😭
هیچی نمیگفت فقط طرف مه نگاه میکرد و گریه میکرد
مه: اندیشِه مه 😥

اندیشه: احید 😭😭
برفتم ماستوم اور بغل خو کنم که گفت : عالیههه😭😭
رو خو داور داد يعني به مه پشت کرد 💔😥
دیدم عالیه جان زود بیرون شدن گفتن : اندیشه 😔 خیلی اصرار کرد که تور ببینه مم مجبور بودم
اندیشه : زنگ بزنه به شهرام بیایه دنبال مه 😭😭
طرف اندیشه که دیدم هی گریه میکنه
چیقزر لاغر شده 😭😭
اشکا مه بریخت
مه: اندیشه منم احید تو 😭😭

اندیشه اصلن نگاه نمیکرد طرف مه فقط گریه میکرد و به عالیه جان میگفت به شهرام بگیم بیایه
مه: خانمی مه 😭😭
اندیشه رو خو دور داد گفت : 😭😭خانمی
اشکایو هی میریخت مم اشکامه بریخت سعی میکردم پاک کنم

مه:😭😭😭
عالیه جان : اندیشه فقط یکبار خودیو گپ بزن سی کن بخاطر تو اشک میریزه
هی طرفیو سی میکردم و نفس نفس میزدم
هیچی نمیگفت فقط اشکایو میریخت

اشکا خو پاک کردم چون نمیتونستم اور ببینم ای مزاحم ها اجازه نمیده
اندیشه گریه او خیلی فرق دیشت نمیفهمم چری 😭
هی نفس نفس میزد که گفت عالیه
سریو داور خورد بفتاد

مه:😳😳اندیشه
تا ماستوم بگیرم چون عالیه جان پیش او بودن اور بگرفتن بعد اونا ایله دادن مه بگرفتم اور
عالیه:به مهمون خونه ببریم چون اینجی نمیشه که سریو بگذاریم

مه: خب بریم اور ببریم پیش داکتر 😳😟
عالیه : نه عادیه
مه: یعنی چی عادیه زوف کرد میگوم بریم شفاخونه 😟
عالیه: ایته زوف ها خیلی کرده چند دیقه بعد به هوش میایه

مه که بیخی هنگ کردم یعنی چی آخه بریم خب اور ببریم داکتر میگه عادیه🙁😟
بغل مه بود اور ببردم سریو بگدیشتم
عالیه : به ای چند وقت همیته زوف میکرد تا حالی شاید بیشتر از پنج بار اور برده باشن پیش داکتر فقط میگه فشاریو پایینه و خاطریکه هیچی نمیخوره
مه:🥺😥
عالیه : مه کمی او بیارم بریزم ته روی او به هوش میایه
عالیه جان برفتن آشپزخونه مم پیش او بشیشتم دست او بگرفتم
عالیه جان آو آوردن بریختم ته رو او دیدم کمی چیشا خو وا کرد
مه: اندیشه 😟خوبی
اندیشه چیشا خو محکم بسته کرد گفت : عالیه
ماست وخزه از جا خو گفتم : یک چند دیقه سر تو گدیشته باشه بیتره
اندیشه بدید دست او گرفتم هیچی نگفت
عالیه جان : گولی بیارم
اندیشه: نه میرم خونه زنگ بزن بیایه دنبال مه
مه:اووووف اندیشه نکن دگه به لیاز خدا صبر ببینم تور چی گپه خودی مه گپ بزن 😔
اندیشه از جا خو وخیست بشیشت به عالیه جان گفت : تو میری ؟
عالیه جان : ها میرم پایین کار هم دیشتم بیازو
عالیه جان برفتن پایین دروازه هم بسته کردن
مه:اندیشه🥺
اندیشه دست خو خطا داد گفت : ببین ته رو مه با دقت او اندیشه یی که تو اور دوست داشتی نیوم میفهمی یا نه
مه:هستی همونی به مه هیچ فرقی نکردی
اندیشه: خب بیازو

رومان های هراتی

28 Jan, 07:53


«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً.»‌
در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای، خسته‌ام مکن🙂


#Sℎ𝑎ℎ𝑟𝑎𝑚(شـهـرام)

رومان های هراتی

27 Jan, 20:11


.. ‘ 12 ‘..
9- ↑ -3
‘ . 6 . `
ˡ‌ ˡ͟ᵒ͟ᵛ͟ᵉ ʸ͟ᵒ͟ᵘ

‌‌هر ساعتی که میگذره بیشتر میفهمم که بهت نیاز دارم!¡❤️‍🩹

(Sh🫶🎀)

#Princess

رومان های هراتی

27 Jan, 18:34


https://t.me/PV_OMAR_4K/s/184
فقط بخند 😒😂

رومان های هراتی

27 Jan, 17:20


.

.انگشت به لب مانده ام از قاعده ی" عشق "

ما " یار " ندیده تب معشوق کشیدیم 🫠✋🏼

#Sℎ𝑎ℎ𝑟𝑎𝑚(شـهـرام)

از کانال
@Roman_Herati2

رومان های هراتی

27 Jan, 17:17


نه برار از پیش ییر مه به رو فرش ریخته بود مادر مه خدی دستا خو جمع کرد ریخت ب ته یو ک مه شدم😐😂

رومان های هراتی

27 Jan, 16:40


.
.
.
..👍نامزاد شدم تبریکی نمیدین😒😐.
.
.
.

رومان های هراتی

27 Jan, 15:44


🚶برو لباسایته بپوش بدو که من منتظرت هستم... 👴


🏃 ......... پدررر..پدرررررررر..🚗





یادش بخیر وقتی که خورد بودیم ای قسم بازی میخوردیم 😂😂

😅
<) )>
_//_

کی تجربه زیاد داره کمنت کنه😂😂

از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

27 Jan, 15:39


.
.
.0️⃣2️⃣ #پارت_رومان_گذاشته شد

لینک کانال مارا به دوستان خود ارسال کنید اون را هم معتاد رومان کنید 😂

از کانال
@Roman_Herati2

ری اکشن بزنی برای حمایت از ما
🥰🥰🥰❤️

.
.

رومان های هراتی

27 Jan, 15:38


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هفتاد_و_نه

مه:امروز اور بیاریم به خونه خو میام مم

عالیه جان : خب اگه نماد
مه: خب شما به یک طریقی اور راضی کنیم لطفن به یک بونه اور ببریم
عالیه جان: نمیفهمم فک نکنم
مه: مثلن همی امروز بهترین فرصته

عالیه جان :🙁😕
مه: فعلن به خونه هم تنهایه بوبوجان و مادر جان شما هم نین
شما ازینا وقت تر بیرون شیم برد اندیشه اور بیاریم خونه خو مم میام چون خونه ازونا نمیشه
عالیه جان: خب چی بگوم بریو که بیایه
مه:بگیم ....
عالیه :اوم
مه: 🤕🤕
عالیه : میگوم یکبار بیا خودی مه تا پیش داکتر بریم تا مادر میاین خاطری یکه یوم
مه: ها 😍🥺
عالیه جان: شاید بیایه ایرقم بگوم
مه: شمار بخدا اور راضی کنیم بیایه😥

عالیه جان : ببینم چی میشه شما شماره خو بدیم به مه باز یک زنگی بزنم اگه آماد زنگ میزنم یعنی بفهمیم اگه نماد هیچی دگه
مه:صحیحه
شماره خو بدادم به عالیه جان و خداحافظی کردن به فعلن و برفتن


مم اینجی از فکر کرده دگه سرقی میشم
یعنی تا ای حد اندیشه بخاطر مه گریه کرد😭😔
اکه یکبار اور خندوندم ده بار اور به گریه کردم 💔🤕
دستیو😱
یعنی مه حالی اور ببینم ایشته چیزی شده ؟😔

نیم سعت بعدی نون میاوردن
خاله یک قوری بیاورد ولی اصلن نخوردم
🥺😥فقط منتظرم عالیه جان خبر بدن اور ببینم

پنج دیقه همیته شیشته بودم نون هم یخ کرد همیته مادر مه بیامادن
مه: مادر ای نونار ببریم نمیخورم
مادر: چری مادر 😕 هیچی کو نخوردی
مه: سیرم همالی چای خوردم
مادر: کی همالی بود ساعت ها ۱۰ بجه حالی ۱ بجه یه

مادر: چری چیشما تو ایتنه؟
مه: اوووف مادر میگذاریم سر خو دو دیقه بگذارم یا نه 😒
مادر: خوبه پس هر دم نون ماستی بگو خاله بیاره
مادر مه از خونه بیرون شدن مم همیته سر خو بگدیشتم به یک چند دیقه خاو نبودم

«عالیه تعریف میکند »

مه: مادر مه مگری وقت تر بروم خاطری میرم پیش داکتر خودی پرویز جان
خوشومه: چری داکتر 😟
مادر: به چی خاطر
مه: مچوم کمی سر درد بودم گفتم برم یکبار
خوشومه:خوووب مایی مه خودی تو بروم
مه: نه سلامت باشیم می‌روم خودی پرویزجان
رو خو طرف مادر خو کردم گفتم : همیته دم خونه اندیشه هم ورمیدارم شاید خودی مه بره
مادر: هاا ببر اور میره خونه تو
مه: ها اگی باز دیر تری شد شاو خودی مه بره خونه ما همونجی باشه

مادر: ها ببر اور 😔 مه کو تا حالی هوش مه برد یونه هیچی نفهمیدم بمی مهمونی
مه: خیره تشویش نکنیم میبرم اور خودی خو
مادر: همالی میری
مه: ها زنگی بزنم به پرویز جان سی کنم به خونه ین بیاین برد مه
مادر: خوبه مایی هم خودی شهرام برو شاید به خونه باشه بیایه هموته اندیشه رم ورداره تو هم هر دو نفر باز بریم
مه: نه دگه باشه سی کنم پرویز جان چی میگن
نون خو خلاص کرده بودیم ای دخترا و خانم ها دگم کمی رقص و خنده دیشتن به میوه نستادم دگه زنگ زدم پرویز جان ۱۵ دیقه بیامادن دنبال مه که بروم خونه مادر خو
ته راه بودیم پرویز جان گفتن : چری گفتی همالی بیام برد تو باز دنبال مادر خو و پروانه مگری جدا بیام 😒

مه:😁😁خیلی ببخش دگه خاطری می‌روم برد اندیشه بیایه خونه ما
پرویزجان: خوو هموته خودی مادر مه اینا میرفتیم بردنا
مه: نه همالی بروم خاطری احید جان مایه خودیو گپ بزنه
پرویزجان : 🤨🤨احید میایه خونه ما خودی اندیشه جان گپ بزنه
مه: ها باز میگوم چیکار شد حالی تیز تر برو
بیامادیم خونه مادر مه پرویز جان داخل نیامدن ته موتر بودن اف اف بزدم اندیشه وا کرد

رومان های هراتی

27 Jan, 15:38


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت


عالیه جان : فک میکردم وقتی بفهمه از خوشحالی شاید پرواز کنه شاید ازی حالتی که حالی داره بیرون شه ولی نه 🤧
عالیه جان اشکا خو پاک کردن گفتن: حالی حتی اسم شمار که میبرم گپ ر تیر میکنه ولی تا همی دو روز پیشتر که شما نماده بودیم هی میگفت احید احید ولی او وقت مه گپ ر تیر میکردم چون به یادیو خیلی نباشه و گریه نکنه
به نفس نفس افتادم
کلن اشکا خو پاک کردم و بشیشتم سر جا خو
مه:یعنی چکار میشه حالی
از خونه هم که چند وقت میشه بیرون نشده هر شاو هم گریه و گریه خب ای رقم عکس العمل حالی نشون بده عادیه
مه: یعنی نمیتونم اور ببینم
عالیه جان : نمیفهمم دگه او که اصلن از خونه بیرون نمیشه
عالیه : 😪😥
مه: حداقل یکبار اور ببینم مه مطمعنم مر ببینه خوب میشه 😭
عالیه جان : مه خیلی سعی میکنم اور ازی حالت بیرون کنم ولی نمیشه
خیلی خیلی خیلی بی حوصله شده اصلن یک کلمه گپ بزنی خودیو میگه چوپ کن بسه

جلو اشکاخو میکرفتم
عالیه جان از جا خو وخیستن ماستن برن که گفتم : خب پس فقط یکبار دگم به مه خوبی کنیم فقط اجازه بدیم اور ببینم
عالیه جان : خب چی رقم
مه: اور بیاریم به خونه خو میام اونجی
یکبار عالیه جان دستا خو به مبل گرفتن پس به گریه شدن
مه:عالیه جان 😥

طرف مه سی کردن گفتن :احیدجان 😭
مه:بله
عالیه:امروز تولدیو نه
شنیدن ای گپ بریمه بی اندازه دردناک بود قلب مه به درد آماد بشیشتم رو مبل سرخو هم رو زانو گدیشتم اشکامه بریخت
عالیه حان هم هی اوکچه میزدن و اشک میریخت سر خو بالا کردم گفتم :ببینیم تا ای حد بد شناسم 😥😔
عالیه جان هم گریه میکردن
بهدگفتم: خبر داره خودیو
عالیه جان :نه فقط دو روز پیش به شهرام بگفتم که تولدیو بگیریم شهرام گفت از سورپرایز خوشیو نمیایه نمایه یکی هم شاید ناراحت شه با
مه:ها راست گفته
عالیه:بابامه اینا خبردارن احتمالن امشاو شاید بریو بگن بعدازو اگه اجازه داد بریو بگیریم
مه:پس مم بریو نگیرم حالی
عالیه:ایته که شما بریو بگیریم و اور خوشحال کنیم که بیازو خیلی خوشحال میشه ولی حالی چون کمی چی شده فک نکنم خیلی به تولد خو خوشحال باشه
دست خو برو هر دو چیشم خو گرفتم دگه هیچی نگفتم

بهدگفتم:خب پس باید حتمن اور ببینم
هی فکر میکردم باید چی ببرم بریو 😥🥺

رومان های هراتی

27 Jan, 15:38


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هشتاد

“اندیشه”

دروازه وا کردم عالیه بود به دل خو گفتم بزی وقتی چری بیاماد
مه هی تلویزون نگاه میکردم حاجی آقا هم همیته شیشته بودن تسبیح بدست نا بود
از جا خو وخیستم برفتم دم در بیاماد داخل

عالیه : سلام حاجی آقا
حاجی آقا : سلام دختر مه ایشتنی خوبی خیریت پرویزجان خوبه
عالیه : شکرر شما خوبین
حاجی آقا : شکر
خودی مم روبوسی و خوش آمد کرد بشیشت رو مبل
مه:چای بیارم میخوری یا میوه
عالیه :خاله نیه البه
مه:هسته بالایه دگه
عالیه :هیچی نمیخورم نیار
بیامادم بشیشتم گفتم: چری ایته وقت آمدی تو
عالیه : بیامادم خاطری خودی مه بری به پیش داکتر یکه یوم

حاجی آقا : چری داکتر
عالیه : خاطری کمی سر درد بودم حاجی آقا گفتم یکبار بروم سی کنم مم یکه بودم وقت داکتر امروز بود گفتم ازیکه اندیشه بیکاره به خونه هم هسته پس خودی مه بره

مه: خب چری خودی مادر نمیری
عالیه : مادر کو به او سراین خب وقت داکتر ساعت چهاره نیم ساعت دگه مونده
حاجی آقا : ها میره خودی تو بیازو کاری نداره
مه: 🙁🙁مچوم پرویز جان چری نمیرن
عالیه : هستن پرویز جان مار میبرن خاطری باز داخل راه نمیدن دگه اونار بخش زنانه یه
مه : خووو
عالیه : برو حجابی خو بر خو کن بیا اگه کمی دیر هم شد خیره باز ازو سر بریم خونه مه
مه : نه نمیرم خیره دیر هم شد باز رنگ بزن شهرام میایه برد مه
عالیه : بااااا خب یک شاو بستی چکار میشه
مه: حاجی آقای نا باز یکه ین
حاجی آقا : نییم خیره برو البه ازو وقتا دگه نمیرفتی
مه: نه خب
عالیه : وخی بریم دگه حالی
مه: تا سعت چنده خب ؟
عالیه : نمیفهمم دگه معلوم نیه سی کنم نوبت مه چی وقت میرسه
حاجی آقا : وخی برو بر خو کو حجاب خو برو خودیو
دگه هیچی نگفتم برفتم حجاب خو بر خو کردم بیامادم

حاجی آقا : خب عالیه اگه دیدی دیر شد باز تو و پرویز جان هم بیاییم همینجی
عالیه : نه دگه میریم خونه خو
مه : بریم
عالیه :😊😊
خودی حاجی آقا خداحافظی کردم مه و عالیه بیرون شدیم
بشیشتیم ته موتر خودی پرویز جان هم خوش آمد کردم عالیه گفت: شماره مه به خونه مونده یکبار بریم تا خونه پرویز جان
پرویزجان: شماره چی 😕
مه:وی خبر ندارن 😕
طرف پرویزجان نگاه کرد گفت : شماره داکتر دگه 🤨
پرویزجان: خووو ها بریم

برفتیم خونه دم در پایین شد عالیه گفتم: خب تو برو زودی بیار مم ته موتر شیشته یوم
عالیه : نه بیا بالا تا بپالم
مه : باز دیر نمیشه
عالیه : نه بیا
از موتر پایین شدم برفتیم مه و ازو خونه

عالیه : مایی تا وقت حجاب خو بدر کن 😊
مه:😒😒نه تیاره برو شماره وردار
بشیشتم رو مبل او برفت اتاق خو

بعد از پنج دیقه بیاماد
حجاب خو بیرون کردمه بود بیاماد دهلیز
عالیه : اندیشه مگری صبر کنی تا رختا خو بیرون کنم ای آرایش ها خو پاک کنم طلاها خو بکشم ایته کو نمیشه بروم پیش داکتر 😁
اندیشه:خب😊
عالیه : بیرون کن خب حجاب خو تا وقتی
حجاب خو بیرون کردم خودی شال خو. به بزنه شلوار ای بود خودی جامت صورتی کلاه دار نخ هم دیشت موهامو بسته بود

“احید”
ازو دم هی فکر میکنم خدایا چیکار کنم بروم بگیرم تولدیو یا نه چیزی بخرم بزی عجله گی نمیتونم فکر کنم چیزا الکی الکی نمیشه باید خیلی خیلی لوکس باشه ولی امروز نمیشه چون وقت نیه باید اول اور ببینم بعد تولدیو میگیرم خیره دگه😔

از یک شماره کو زنگ بیاماد به مه فکر کنم عالیه جان باشن
خاله ر صدا کردم بیاماد
مه: خاله جان مادر مه یکبار صدا کنیم
برفت بالا مادر مه صدا کرد بیامادن
مادر: چی ماستی احید جان بیارم حالی نون تور
مه: نه مادر مه میرم بیرون که کار دارم
مادر: به چی کار اینه هنوز دیشاو آمدی بگذار یک چند روز تیر شه
مه: زنگ زدم به شیر آقا پایین منتظر منه خودی ازو میرم
مادر: خب به کجا میری به چی کار
مه: مادر دوزا مر روانی نکردن شما میکنیم بخدا بگذاریم بیرون شم ببینم هوا بخدا از صبح مر به ته همی چهار دیواری کردیم که چی گپه😒

مادر: خوبه پس به بابا خو بگو
مه: باز شاو بیام میگوم 😒
تیارکرده بودم دگه بعد از چهل روز مر ببینه گنده نباشم 🙁
از خونه بیرون شدم شیر آقا هم معطل مه بود برفتیم خونه عالیه جان

رومان های هراتی

27 Jan, 15:38


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت

مه: عالیه جان اندیشه خوبه ؟😔

عالیه: شکر خوبه 😊
مه: چری هیچی از مه خبر نمیگیره به شماریو هم زنگ میزنم خاموشه آنلاین هم نیه خیلی وقت میشه
اورانوس هم میگه ما هم چند میشه اور ندیدیم 😔

دیدم چیشا عالیه جان پر اشک شد
عالیه :😥🥺
مه :عالیه جان
طرف عالیه جان نگاه کردم دیدم گریه میکنن مم زود رفتم دروازه خونه بسته کردم

مه: عالیه جان چکار شد 😳😳
عالیه جان بشیشتن مم روبروی نا شیشتم
مه: چکاره شمار بخدا بگیم 😟

عالیه: از وضعیتی که اندیشه دیشت و داره فک نکنم مه بتونم توضیع بدم یعنی تا کسی به چیشا خو نمیدید درک نمیکرد
مه تپش قلبَ مه تند تر و تند تر شد
مه: خب
ای حالت چهره ازینا میدیدم گریه ها حرف های نا بیشتر ترس و وحشت به سراغ مه میاماد
هی بدن مه میلرزید ‌ فکرای خیلی عجیبی به ذهن مه میاماد میگفتم خدای نکرده اندیشه ر کاری شده
فقط آروم بودم ببینم چی میگن
عالیه جان : اندیشه از روزی شمابردن روزا اول هیچی نمیفهمید حتی به هوش نبود فقط سکوت کرده بود بعد تا همی امروز گریه کرد 😭😭 هی اشک ریخت صبح هم میگفت احید
شاو هم میگفت احید هر لحظه عکسا شمار میدید فیلم هایکه با شما دیشت هیچی نمیخورد فقط جیغ میکشید و میگفت احید مه 😭😭

هم بخاطر ایکه اشکا عالیه جان ر دیدم هم حرفای نا چیشامه پر اشک شد
عالیه جان: فقط به خونه مه بود ازو روز تا حالی یکبار هم از خونه بیرون نشده 🤧😭
یعنی اگر شما اور ببینیم نمیگیم او همی اندیشه یه خیلی فرق کرده

اشکامه بریخت زود پاک کردم
دستا خو به هر دو طرف صورت خو گرفتم و اشکا خو پاک میکردم
عالیه جان : 😭😭 حتی یکبار هم ندیدم به ای یک ماه بخنده خیلی لاغر شده بیحد
از جا وخیستم پشت خو از عالیه جان کردم تمام اشکا خو پاک کردم پس رو خو داور دادم هموته ایستاد بودم
عالیه جان: فقط خودی بوبوجان و حاجی آقا مه گپ میزد هیچی نمیاماد پیش شهرام پیش مادر مه پیش بابامه 😭😭🤧

چیشماخو محکم بسته کردم اشکامه بریخت
عالیه جان : مه هر وقت میرم خونه مادر خو بعد ازیکه میام خونه خو تا یک سعت گریه میکنم بخاطر اندیشه

عالیه جان : وقتی مهمون هم دیشتن پایین بود اصلن نمیاماد بالا هر شاو بخاطر شما اشک ریخت گفت احید مه احید مه تا اور خاو برد

مه:😭😭😥
عالیه جان : حتی حالی دگه اشک هم نداره به ریختن گوشی او خیلی وقته خاموشه بم ته کشو الماری او گدیشته سیم کارت خو هم بشکسته
مه:ازیکه آمادم خبر داره؟
عالیه جان : ها ولی طوریکه خیلی بریو عادی باشه برخورد میکنه
دست چپَ خو با تیغ بزده از بالا تا پایین خط خط کرده به انگلیسی هم نوشته احید تا حالی بنداژ ها دستیو هست
هم گفتم مثلی ایکه نفس مه بند شه همی رقم نفس عمیقی کشیدم و هر دو دست خو ته رو خو گرفتم
مه:😭😭

رومان های هراتی

27 Jan, 15:38


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_صد_و_هفتاد_و_شیش

“احید”

بااااا ای اورانوس هم بخدا فقط از چاه آو بالا میکشه
۱۲بجه شد کو
دیدم در وا شد
خاله یه 🤦‍♂️
خاله: احید جان میوه بیارم به شما ؟
مه: نه خاله جان تشکر فقط همیته که بالا میریم اورانوس ر صدا کنیم
خاله : باشه
خاله از خونه بیرون شد
مم منتظر بودم تا اورانوس بیایه
دیدم بیاماد
اورانوس : بله احید
مه: میگوم به تو نگفتم اندیشه ر بیار از کدو صبحه 😠
اورانوس: وی نماده خب مه چکار کنم 🤨
مه: پس کی آماده ای مهمون هاییکه هی خنده خنده کرده میرن بالا کینن
مه؛ فقط که یکی دوتا مهمون دیشته باشیم خب دگه کساین😒🤨
مه: ایقزر دیر دیر نکن به هر پنج دیقه بیا به مه خبر بده
اورانوس: خوبه
هم ماست بره دروازه هم وا بود دیدم عالیه جان خودی خوشو خو و همو خوهر شوی نا
مه: اورانوووس😠
پشت سر خو کرد گفت
اورانوس ایستاده بود ماست بره
اورانوس : چکاره چکاره اینه اینه 😕
مه: دره ببند برو از عالیه جان بپرس
اورانوس برفت دروازه هم بسته کرد دو دیقه تیر شد بیاماد

اورانوس : میگن مه خبر ندارم باشه مادر مه بیاین
مه:اوووف 🤕 خوبه
اورانوس پس برفت مم بخدا اینجی میترقم

۲۰دیقه بعد ....

اورانوس دروازه وا کرد گفت : احید اندیشه نیامده
مه:😐😐نماده؟
اورانوس: نه فقط مادریو خودی بوبوجان او
مه: نپرسیدی چری نماده؟
اورانوس: نه گفتن به خونه یه 😊
مه: 🤕🤕 خب چکار کنم
اورانوس : مچوم چی میفهمم
مه: عالیه جان ر بگو بیاین پایین
اورانوس : ها به تو بیامادن فقط مر برَد بچه خوردی ری میکنه
مه: اورانوس میفهمی مام ای دم ای سعت انفجار کنم برو به عالیه جان بگو بیاین بگو احید شمار کار داره

اورانوس:خوبه😂
خنده کرده برفت
پنج دیقه تیر شد دیدم دروازه وا شد عالیه جان بودن
از جا خو وخیستم خودی نا خوش آمد و سلام علیکی کردم
عالیه: چی عجب گم شده هم پیدا شدن
مه:😁بخیر بشد
عالیه: بخیر بیامادیم دگه
مه: بله ها دگه ناجوان ها ایله دادن مر
عالیه: تا پولی نبود کو نمیدادن😁
مه: ها دگه
خب برم سر اصل مطلب

رومان های هراتی

22 Jan, 23:13


رلپی😐

رومان های هراتی

22 Jan, 19:31


سه تا چیز اس که آدم نمیتوانه اوناره هیچ وقت فراموش کنه..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
صبحانه نان چاشت نان شب
.
.
.
.

قرار نیس همیشه احساساتی باشید😂😂😂🤧

بعضی اوقات عصرانه هم میخورم. شکمبو هم خودت🫣

#Sℎ𝑎ℎ𝑟𝑎𝑚(شـهـرام)

رومان های هراتی

22 Jan, 19:17


توقع یک بچه افغانی از زن آیندیش:

قد و قواره: پرینکا چوپرا
اندام: جنیفر لوپز
رنگ پوست: دختر فیلم تایتانیک
لب و دهن: آنجلیا جولی
و اما اخلاق: بی بی فاطمه زهرا

بعد خودش چی است👇

قد و قواره: لیونل مسی
اندام: مهاتما گاندی
رنگ پوست: بارک اوباما
لب و دهن: اشرف غنی
و اما اخلاق: میرآغا سالنگی
😂😂

رومان های هراتی

22 Jan, 18:00


رل چش ساوز پی

رومان های هراتی

22 Jan, 18:00


😐😐

رومان های هراتی

22 Jan, 18:00


حرومی چری پاک میکنی

رومان های هراتی

22 Jan, 17:23


‏(°.°)
‏<)(>
‏ _!!_





چيه؟😒
دل مه تنگ شده،دارم شما ها نگاه ميكنم...!!!🙁💔😂

ایشتنین😁🫣😂



#Sℎ𝑎ℎ𝑟𝑎𝑚(شـهـرام)

رومان های هراتی

22 Jan, 16:13


چرا جنگ میکنید ؟😒

رومان های هراتی

22 Jan, 14:54


ـ.        👩🏻‍🦱
ـ       ᐸ👗/
ـ.        \ /👝
ـ.     👢👢

منشي چشم ساوز گرفتم عوض مه پست بگذاره




حواس شما باشہ بہ چشم خواهرے بریو نگاہ ڪنین😊

نیام ببینم مخیو بزدین!!!😒🔪🫵🏻

👱🏻‍♀👨🏻


#Sℎ𝑎ℎ𝑟𝑎𝑚(شـهـرام)

رومان های هراتی

22 Jan, 14:43


به یارو میگن چرا بچه‌ت
اینقدر زشته؟🤔

میگه:

شو تاریک،
زمین سرد،
بدون تخت،
دست تنها،
با زنه قهر،
قیافه زنه مث میمون،
خونه پدر زن،
قفل در خراب،
با ترس و لرز...

خو خاستی
خرم سلطان بسازم😂😂



😂😂😂😂😂

رومان های هراتی

22 Jan, 14:21


میگم یک سوال جدی!😐

چری همه ای بچه هایی که ته تلگرام و اینستا و فیسبوکن

اسم ها اینا آرش و آرتین و هومن و متین و ایته چیزایه ...

یعنی غلام و اصغر و اکبر گوشی نخریدن هنوز؟؟؟

غلام هااااو 😂😂

#فریحه

رومان های هراتی

22 Jan, 14:00


.
.
.0️⃣2️⃣ #پارت_رومان_گذاشته شد

لینک کانال مارا به دوستان خود ارسال کنید اون را هم معتاد رومان کنید 😂

از کانال
@Roman_Herati2

ری اکشن بزنی برای حمایت از ما
🥰🥰🥰❤️

.
.

رومان های هراتی

22 Jan, 14:00


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_نود



پرویز جان طرف مه خنده یی کردن و گفتن : شما کو به تفریح آمدیم دگه مگری خیلی جاها رفته باشیم یک هفته میشه بیشتر هم خا شد

شهرام:😒😒همیته میگه ای
مادر:😁😁خاطری خودی عالیه جان بیشتر خوش داره باشه

عالیه:😁😁حالی کو بیامادم تور به یک جاها ببرم که هک و پک تو یکی شه

شهرام طرف عالیه نگاه کرد گفت
شهرام : عالیه جان به لیاز خدا 😂😂
عالیه:چری؟😂

مادر:دیروز مار بیخی توبه داد
عالیه:چکار کرد؟
مه:هیچکار به ته ترمپیت بالا شدم زوف کردم😂
پرویز جان : بابیلاااا مه به ته ازو حوصله نمیکنم بالا شم شما ایشته بالا شدین

عالیه:بابیلااااااا😂
عالیه ایته میخندید که چی
شهرام:گپا کاغذ پیچی هم داره اندیشه جان به شما

پرویز جان :😁😁
عالیه:خوووب😁
تا چند دیقه دگه خودی هم گپ میزدیم که بابام بیامادن
و سلام علیکی و خوش آمد کردن

نون چاشت مادر مه پخته کرده بودن ولی از شاو باز میریم بیرون

مرتکا خودی هم گپ میزدن مه و عالیه هم برفتیم ته آشپزخونه مادر مم بودن

عالیه:خوب جاییه ایران مادر
خوش کردیم؟

مادر:خوبه ها
مه:مادر به بیشتر جاها میگن مه نمیرم😁

عالیه:مه باز اونار میبرم

مادر مه برفتن مه و عالیه موندیم
عالیه:اندیشه مه چند وقته مایوم از تو بپرسم نمیشه خاطری سر عروسی مه بود

مه:خب
عالیه:احید چکار شد دگه همو روز که بگفت بعد ازو هم فقط یکبار آمدن خواستگاری
خودیو گپ میزنی ؟


مه:هسته مه خودم بریو گفتم فعلن نیاین

عالیه:خب چکار میشه؟

مه:مچوم دگه ازینجی بریم باز میگوم بریو

عالیه:یعنی تو خودیو گپ میزنی به گوشی ؟
مه:فقط پیام 🙁

رومان های هراتی

22 Jan, 14:00


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_هشتاد_و_نه


مه:خوبی ؟
احید:خوبم ها تو هم که خوبی نه؟

مه:ها
بعد:بروم؟

احید:حالی برو عشق احید 💋

خودی ازی خداحافظی کردم و گوشی گدیشتم ته کیف خو چون شروع می‌شد دگه

ای هوا نگاه چه یک صحنه یی😍


امشاو هم خلاص شد و رفتیم خونه خیلی هم خوش گذشت خندیدیم. خوندیم عکس و ویدیو خوردن و ای گپا

وایفا هم کو قطع نمیشه 😁

رفتم لباس ها خوبیرون کردم لباس راحتی پوشیدم و بیامادم دهلیز ‌
مادر مه خودی عالیه گپ میزدن به گوشی
بابا مم خودی شهرام حساب ها خو میکردن


مه:بابا خاو میشیم حالی شما؟

بابا: ها پس چکار میکنیم 🙁
شهرام: بابا سبا صبح عالیه میایه ساعت ها ۱۱شاید دم مرز باشه
باز ازونجی تا میدون هوایی تهران میایه باز بروم بردیو تا بیایه و ای گپا شاید ۱۲:۳۰اینجی باشه او هم اگه برسه تا ۱۱

بابا:پرواز مستقیم از کابل به تهران میایه
به اونجی برو بردیو

مه:البد به کابله؟
بابا:نه صبح ساعت ۹:۳۰پرواز هرات کابله تا یک و نیم ساعتی میرسه باز به تهران ازونجی برو بردیو

شهرام:خوو خوبه

مادرم خودی عالیه خداحافظی کردن و گوشی قطع کردن
مه:چی میکفت ؟

مادر مم دقیقن گپای که بابا مه گفتن ر گفتن

مه:مه برم خاو شم شب خوش
رفتم اول موها خو برس کردم و وا گدیشتم رو خو با آب سرد بشوشتم که ایته یخ زدم هوا هم کو خنکه
دندونا خو هم برس کردم و رفتم که خاو شم

قبل ازو شب بخیری کنم خودی احید 😍

مه:سلام شب خوش
بعد:مه رسیدم دلجم باش خوبم


آخرین بازدید یک ساعت پیش😐🙁
تا یک و نیم ساعت صبر کردم آن نشد مم خاو شدم

چون خیلی خوشحال بودم عالیه میایه به ای خاطر خاطری صبح زود بیدار شم


صبح ساعت ۱۱بیدار شدم دیدم نه بابا منن نه شهرام مادر مم هی چای و صبحانه خو میخورن

مه:صبح بخیر
برفتم رو خو بشوشتم بشیشتم سر سفره

مه:بابا کجا رفتن ؟
مادر:به صرافی شهرام هم برد عالیه رفته گفت شاید برسیده باشه

صبحانه خو خوردم و همه چیزه جم کردم
خونه هم کاملن مرتب بود و مقبول
وسط دهلیز یک قالینی انداخته هست چهار طرفیو پارکت کرده یه و مبل ها قهوه یی و کریمی گدیشته یه
سه اتاق داره دوتا حموم دو تا دستشویی و یک آشپزخونه

مه:مه خود خو تیار کنم میام
برفتم موها خو از بلند بسته کردم یک یک جاکت سیاهی پشمی پشمی دیشتم خیلی هم لوکسی بود بر خو کردم خودی یک شلوار لی
کوشکا سیاهی هم دیشتم پا خو کردم موره دوزی بود روی او کوش ته خونه بود

بیامادم دهلیز یک باندی دیشتیم اونجی روشن کردم و شروع کردم به رقصیده گفتم تا اونا میاین بیکار نباشم

💃🏼💃🏼💃🏼💃🏼


مادر:کمی پایین کن صدایو

مه:🙁

همینا هم کو هر وقت میگن پایین کن
مه:خوبه
برفتم صدایو پایین کردم اصلن در کل خاموش کردم

برفتم بشیشتم رو مبل ها و چنتا ویدیو و عکس گرفتم از خود خو
و شهرام هم بیاماد 😍

دویده رفتم دروازه باز کردم که انالی دگه خواهری منه

مه:😍😍😍عالیه
مادر مم بیامادن از ته آشپزخونه

خودی عالیه بغل کشی کردم و روبوسی و خودی شوهریو هم خوش آمد و سلام علیکی
مادر مم
شهرام هم بیاماد داخل
عالیه هم خودی پرویز جان هر دو نفر بیاوردن کیف ها خو داخل خونه

بشیشتیم چند دیقه عالیه هم میگفت به نفس نفس افتادم

عالیه:ایشته سرا لوکسی داریم شما 🙁
بوووو
شهرام:انتخاب منه دگه
پرویزجان:حاجی کاکا جان به کجاین ؟
مادر:به صرافی رفتن میاین
مه:خوب شد بیامادیم باااا چیقزر دیق شده بودم

رومان های هراتی

22 Jan, 14:00


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_هشتاد_و_هشت


مه: بریم دگه که دیر شد بیازو شروع میشه حالی

شهرام:کنسرت😒
مادر:باز خود خو از ته کشتی بنداز نمایه نمیریم

مه:نه بخدا بریم دگه 🥺بابا !
بابا:مچوم میریم ؟
شهرام:میریم دست خو میده بم دست مه که ایته جولس زده نتونه کو تو بگو مادر بابا یک دفه بروم کمی آو بازی کنم باز سی کو 😒


بابیلاااا دهن خو چکار کرد 😂😂😂😂
مه:نمیگوم بخدا 😁

خوب بود تیار کرده بودم دگه پس برفتیم



برسیدیم خیلی هم جا شلوغی بود
بیشتر دخترا و پسرا آمده بودن
طرف شهرام نگاه کردم گفتم
مه:شهرام 😁
شهرام:تو دگه گپ نمیزنی چوپ 😒
مه:مام بگوم دخترا طرف تو نگاه میکنن بچه ها طرف مه دست ها خو نگیریم ؟😁

شهرام پشت سر خو نگاه کرد دید مادر مه و بابا مه خودی هم گپ میزنن
شهرام:😁بده دست خو

دست شهرامَ بگرفتیم ایته لوکس بود ای خوش تیپ هم کو فقط لیلی تولید کنه
مه مجنون تولید نمیکنم،؟😉

بشیشتیم جا شماره هایکه داده بودن
چنتا صدا موزیک بود از آهنگ ها خودیو ولی خودیو نبود فعلن 🙁

شهرام:عکس بگیر از اینجی و خود مه
چنتا عکسا مقبولی از شهرام گرفتم ایته هم ژست میگیره که چی

چنتا هم خودیو سلفی گرفتم
او دخترا فخس هم کو به قصه او نین ته عکسا میاین میبینن عکس میگیریم ایته خود خو منظم میکنن و میخندن که ته عکسا لوکس بیاین 😁


خدمه ها نوشیدنی و کیک میاوردن و آب معدنی
شهرام خودی کوشی خو مصروف بود بم پیش مه شیشته بود مادر مه و بابامم پهلو ما یعنی کمی او طرف تر

مه:شهرام خودی کی گپ میزنی ؟
شهرام:خودی احید

الااااا اسم احید ر برد وایفا بده که از صبح گپ نزدم خودیو 🥺
مه کو هر دم بریو فکر میکنم ولی خب چکار کنم

مه:به مم وایفا بده 😒
ایشته زود قبول میکنه بداد


شهرام به پیام خودی احید گپ میزد مم گفتم یک نگاهی بکنم چی میگه با وجودیکه بده خب چون احیده پس لازمه بفهمم موضوع بزو ربط داره
نوشته کرده
شهرام:نه خوب بود دگه ولی خیلی خب ترس دیشت چند دیقه بیهوش بود باز به هوش آماد شکر

احید:خوبه بازم مواظب خو باشیم خب مه مزاحم نشم برو لالا که حالی شروع میشه

شهرام:نه مراحمی فعلن

چنتا پیام ها ازی بخوندم خودی احید

خدا ای شهرامه هدایت کنه که نمیگفت
برفتم داخل تلگرام دیدم سه تا پیام داده
احید:اندیشه 🤨
احید:کجایی؟
احید:😒😒

بابیلا چی بگوم

مه:بله سلام
مه:هیچ جا 😐
بخوند
احید:خوو پس هیچ جا ،؟
بعد:داخل چی بالا شده بودی که زوف کردی ؟
مه:داخل ترمپیت
احید:چری؟ کی کفت بالا شی ؟

مه:خودم 😐
احید:میفهمیدی میترسی و نمیتونی چری بالا بشی ؟
مه:خب دلم خواست بالا بشم دگه
احید:خوو میترسی میفهمی هم که حال تو خراب میشه باوجویکه میفهمی مم خبر بشم عصاب مه خراب میشه بازم دل تو مایه
مه:نه عشق مه ازینا خبر ندیشتم 😁
احید:🥺عمر منی
احید: خوبه بار بعدی بیشتر احتیاط میکنی حالی هم کنسرتی درسته ؟

مه:ها


🥺

احید:وقتی بیرون شدی به مه خبر میدی اوکی؟

😐🙁پلیز

مه:احید
احید:جان

رومان های هراتی

22 Jan, 14:00


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_هشتاد_و_هفت

“اندیشه”

مه وقتی داخل ازو بودم اول کمی آهسته بود ولی خب بازم میترسیدم دست شهرام محکم گرفتم گفتم شاید هیچکار نشه دگه ولی یک دفه گی تیز شد 😱
از ترس دگه زبون مه بند شد اصلن حتی نمیتونستم جیغ بکشم و مه خیلی هم ازی چیزا میترسم خب بازم ای ريسكَ قبول کردم دگه و دگه چیشا مه سیاهی تاریکی کرد و زوف کردم
فقط کمی صدا جیغ ها شهرام میشنیدم که هی میگفت ایستاد کن ایستاد کن

حالی هم که به هوش آمدم میبینم به خونه یوم

مادر :اندیشه 😧خوبی مادر

بابا: اندیشه
مادر : یک حولی دادی مار دختر چکار شد یک دفه گی

دیدم شهرام بیاماد
شهرام: چکار شد تیار شد ؟
مادر: ها مچوم کو هنوز هیچی نگفته

بابا: به ته ترمپیت زوف کرد ؟
شهرام:ها اصلن هیچی نگفت به مه که میترسم یا جیغ بکشه فقط طرفیو نگاه کردم دیدم رنگیو ایته پریده و هی میگفت شهرام که زوف کرد

مادر مه دست خو ته رو مه کشیدن که مم وخیستم

مه:😁😁خلاص شد

معلوم می‌شد بابا مه عصاب نا خرابه ولی به رو خو نمیاوردن

مه:😂😂😂

ایته طرف همه نگاه میکردم مر خنده میگرفت مخصوصن شهرام چهریو ایته شده بود 🥴
😂😂ای خیال میکرد شاید حالی به سر ازی گپ بزنن

مادر:چکاره خوبی ؟🙁
بابا:🙁شهرام بخدا دختره ر سرقی کردی به ترمپیت
شهرام:😳به هوشه چری ایته غش کرده از خنده ؟

مه:😂😂😂😂😂
بابا:اندیشه🙁 خوبی بابا ؟

شهرام پیش مه بشیشت گفت : سلام مه شهرامم
به دل خو گفتم ایشته بی عقلیه 😂😂😂
خیال میکنه حافظه خو از دست دادم

مادر:اندیشه خب چری مار ایته میترسونی
بابا:😡😡اندیشه

بابیلا اینبار بترسیدم گفتم بسه دگه فیلم و اکتور خنده خو ایستاد کردم گفتم

مه:بله بابا😁
مه:خوبم دلجم چیز خاصی نیه

شهرام به دست خو بزد ته کمر مه و از جا وخیست
گفت :خیال کردم کار مداری شد تور
مادر:چکاره خوبی؟
مه:خوبم مادر دلجم چیز خاصی نیه فقط کمی ترسیدم خلاص


بهترین چیزیکه باعث میشه به خود خو افتخار کنم داشتن همچین خانواده یی هست
مادر:خو خوبه تیر شد دگه مارم یک کلاوه کردی


بابا مم هیچی نگفتن و بفهمیدن خوبم از موضوع ایکه چری بالا شدم و ایته شد هیچی نگفتن شهرام هم چیزی نگفت

شهرام چنتا نوشیدنی خریده بود کیک و میوه ایته چیزا
مه:بریم خوبم

بابا:کجا؟

رومان های هراتی

22 Jan, 14:00


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_هشتاد_و_پنج



اول رفتیم نون خوردیم دگه سر چاشت بود گوشنه بودیم 😁

دگه بعد ازو کمی دگه جاها دیدنی ر دیدیم
تا ساعت ها۷بشه و بریم کشتی

به یک شهر بازی لوکسی بود برفتیم بعد ازو داخل یک محوطه قشنگی رفتیم و چنتا عکس و ویدیو گرفتیم
شیش و نیم حرکت کردیم و رفتیم


مه: کاشکی مادر عالیه هم میبود بخدا 🥺

شهرام: سبا بخیر میایه باز

بابا: ساعت ها چند نگفت خاطری بروم بردیو

مادر: گفت به مشهد نمیستم راسته تکت میکنم میام میدون هوایی تهران

بابا: خو پس خوبه دگه
مه: زنگ بزنم تصویری بریو حالی ؟

شهرام:نه نمایه بده
مادر: چری بد باشه 🙁

مه: بزنم بابا؟
بابا: میزنی بزن

زنگ زدم به عالیه دیدم آنلاین نیه جواب نداد 😖
مادر: چکار شد ؟
مه: جواب نداد نیه

شهرام: سبا خودیو میایه میبینه باز

مه:😒😒
مه: شهرام بریم داخل ازو 🙄

یک دستگاه خیلی هیجانی بود کمی هم وحشتناک بود که آدم میترسید بریو اشاره دادم دست مر تعقیب کرد نگاه کرد گفت
شهرام: بشی چپ کو که بخدا نفس تو به حلق تو میایه از ترس 😂

مه: نمیایه بخدا بیا تو بریم
مادر:نمایه بشی یک چیز دگه بگو نمیبینی ایشته خطر ناکیه

مه: 🥺چیکار میشه خیلی کنجکاوم بفهمم ایشته لذتی داره

بابا: تو ترسو تا یک متر پیاده نمیری از ترس حالی مایی به ته ازو سوار شی 😂

مه:🙁🙁نمیگذاریم؟
شهرام: میرم خودی تو بخدا هر کار شدی گناه خودتونه

مه: صحیحه بریم 😁
دو قدم برفتم که مادر مه گفتن ؛میگوم نرو اندیشههه😒 بخدا میترسی
پست خو نگاه کردم گفتم
مه: فقط یکبار 😆
دست شهرام بگرفتم زود برفتیم که سوار شیم نه میشه گفت چرخه فلک بود نه هم اژدها مثلی دستگاهی بود که آدمه چپه و راسته میکرد😂😂
ولی خدایی هم میترسیدم هم خیلی دلم میخواست سوار شم چون جیغ ها دگه دختر بچه ها که میشنیدم دل مه هوس کرد مم سوار شم 😁

مه:اسمیو چیه شهرام
شهرام: ترمپیت ،اندیشه 😂بیا بگذریم مه پس میرم

مه: میترسی تو ؟
شهرام :نه خاطری تو میگوم 😂
اصلن به گپ شهرام اهمیت ندادم و رفتم که پول بپردازیم و سوار شیم

شماره ۲۱ما بودیم
مه: شهرام اول تو بشین 😁

شهرام: اول تو مر آوردی پس تو اول بالا میشی
مه: خودی هم سوار میشیم 😒
بده دست خو
شهرام: اندیشه دگه راه برگشتی نداری متوقف نمیشه تا وقتی وقت تو پوره نشه میفهمم میترسی نریم بهتره

مه: بیا دگه تو بخدا هیچکار نمیشه

هر دو نفر بشیشتیم گفت یک دیقه دگه شروع میشه
دستگاه گردی بود چرخ میخورد چپه و راسته کج و راست 😱


خدایا تو کمک کن دگه

دستگاه شروع به حرکت کرد اول خیلی آهسته آهسته بود میخندیدم گفتم هیچی نمیشه

😱😱
شهرام

شهرام:🤣🤣اندیشه محکم بکیر دست مه
مه: شهرام

شهرام طرف مه نگاه کرد که صورت مه مثل گچ سفید شد
شهرام:😳😳اندیشه خوبی ؟
مه: شه ..شهر،..شهرام ب..گووو ایستاد. کنه

شهرام:اندیشهههه😱

شهرام : ایستاد کننننننننن عه ایستاد کن که حالیو خراب شد 😠
شهرام هی طرف مه نگاه میکرد و جیغ میکشید به نفر میگفت ایستاد کنه
او هم اصلن توجه نمیکرد و میگفت نمیشه

رومان های هراتی

22 Jan, 14:00


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_هشتاد_و_چهار


از اتاق بیرون شدم برفتم دیدم مادر مه خودی یک خانمی هی گپ میزنن

خوب بود سر وضع مه مقبول بود 😁

مه: سلام 😊

مادر: بیامادی اندیشه جان

خانم: سلام خوب هستید ؟

مه گفتم شاید دگه ایرانی باشه گفتم پس ایرانی گپ بزنم
مه: ممنون شما خوبید؟

خانم: سلامت باشید😊

مادر: اینا شبنم جان از هرات ان ولی ایران زندگی میکنن
واحد چهارم

مه: خوو 😊
دگه هیچی نگفتم برفتم بشیشتم
خانم : شما چند روز میشه آمدین گفتم بیام یک خبری بگیرم

مادر: سلامت باشین 🙂
مه: شما چند وقت میشه اینجی میشینیم ؟
خانم: یک هفت سالی میشه

مه: اها خوبه
مادر: هراتی گپ زدنه فراموش کردیم یا نه ؟😁

خانم: نه دگه کی زبونیو فراموش میشه

به دل خو گفتم چی عجبه خود خو گم نکرده 🤣

خانمه طرف مه اشاره داد گفت ؛ اینا دختر شمانن؟

مادر: بله ها اندیشه جان
مه:😊😊
خانم: ایشته اسم مقبولی 😁

مه: سلامت باشین
خانم: البته خودی نا هم خیلی مقبولن
مادر: چیشم ها شما مقبول میبینه
خانم: دگم دختر داریم ؟

مادر: بله ها دختر کلون مه همی چند روز پیش عروسی کردن یک بچه هم دارم باز اندیشه جان
ای دختر خورد منه دگه

بااااا ای مادر مم چیقزر توضیع میدن بسه بفهمید هم بابا مرم بگیم معرفی کنیم کینن 😂😂

خانم: خیلی خوبه

مادر: شما چنتا داریم ؟
خانم: مه یک بچه دارم ۲۳هست یک دختر هم ۱۱ساله خودی یک ۱۵ساله

مادر: خوبه 😊
مه: 😊

طرف مه خواهشن نگاه نکن خوشم نمیایه 😖

خانم:ای دختر شما مجردن؟

😒

مادر: ها امسال ۱۲خو خلاص کرد

خانم: خیلی خوبه

نپرس دگه که بخدا تور از سرا بیرون میکنم 😂

دیدم صدا گوشی شد
گوشی شهرام زنگ آماد 🤦‍♀️
کینه ؟
جواب بدم یا نه ؟
اگه رفیق هایو باشن چی ؟
فقط صدا زنگ میایه معلوم نمیشه کینه
رمز هم یاد ندارم 🤷‍♀️
موبایلو بی صدا کردم بگدیشتم پیش خو موبایل خود مم بود

ای خانمه ایشته نگاه میکنه بخدا خیلی مشکوکه شیطون میگه به مادر خو بگوم بیرون کنه اور نمیشناسیم 🙁
مادر مه چیقزر چیز میز به پیش او آوردن

مه: مادر بابا مه نگفتن چی وقت میاین ؟
مادر: نه شاید حالی بیاین دگه
خانم : شما به همیشه آمدیم اینجی ؟
مادر: نه به تفریح ده روز بعدی میریم
خانم: پس هرات میریم ؟

مادر: نه میریم اهواز باز شمال
خانم: خوو پس مه بروم دگه مزاحم شما نمیشم خوشحال شدم
مادر: تشکر مراحمیم ما هم خوشحال شدیم
از جا خو وخیست طرف مم یک نگاهی بکرد گفت :از دیدن شما هم خوشحال شدم خداحافظ شما
مه: همچنین خداحافظ 😊
مادر مم خودیو خداحافظی کردن برفت

بیست دیقه بعد هم بابا مه و شهرام بیامادن

مه: شهرام بیا گوشی تو یکبار زنگ هم بیاماد مچوم کی بود نفهمیدم

شهرام: خیره 🙂
بابا: خب بریم ؟
موتر هم بیاوردم
مه:جدی

شهرام: ها از صرافی ایستوندیم

مه: خب خود خو تیار کنیم همالی دگه تا شاو همالی چهار بجه یه شاو هم کو میریم اونجی


مادر:مه و بابا تو نمیریم
شهرام: اينه ای پولای که داده شد به جم کی
بابامه طرف مادر مه نگاه کردن گفتن
بابا: تو به مه چیکار داری مه میرم 😂😂

بابا مه از مادر مه کرده بیشتر ذوقی ان

شهرام: وخزیم وخزیم دگه زودی
مه رفتم خود خو تیار کنم یک منتو مارکی دیشتم پوشیدم خودیو چرم سیاه هم کار شده بود کوش ها هم همرنگ خودیو با کیف شال خو هم رخ رخ کریمی و سیاه کردم میخورد دگه
😍😍
اینا هم همه آماده شدن و رفتیم

رومان های هراتی

22 Jan, 14:00


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_هشتاد_و_شیش

شهرام : میگووووووم خودی شمانم ایستاد کنیم پایین میشیم 😡😡😡

ای بابا ای نمیفهمه که
شهرام: میگم وایسا میفهمی یا نه حالش بد شده

مه:شهرام


“شهرام تعریف می‌کند “

طرف اندیشه نگاه کردم دیدم چیشای بسته شد 😱


مه:اندیشههههه اندیشه
هر دو دست خو بگدیشتم ته رویو هی میزدم ببینم به هوش میایه یا نه

مه: میگم وایساااااااا😡😡😡😡😡
لعنتی

بلاخره بعد از خیلی سر و صدا که کردم ایستاد کرد
چهار دو بر خو نگاه کردم دیدم مادر مه و بابا مه نین
زود گوشی خو بیرون کردم زنگ زدم ‌

مه:الووو بابا (با ترس و صدای گرفته )

بابا:الو چکاره خوبین هر دو نفر ؟

مه:بابا اندیشه زوف کرد

بابا:کجاییم شما ؟

مه: بمو جاییکه اول بودیم

بابا مه گوشی قطع کردن و پنج دیقه نشد خودی مادر مه بیامادن که ایته رنگ و رو مادر مه کنده بود

مه: اندیشه اندیشه خوبی ؟🥺

اصلن به هوش نیه

مادر: شهرام چکار شد 😧 چی رقم بی هوش شد
بابا: بغل خو کن که تا دم موتر ببریم

بابا مه خیلی عصاب نا خراب بود و هم حول کرده بودن و اصلن هیچی نمیپرسیدم که چکاره و فلانه

اندیشه بردیم به خونه چون مادر مه اجازه ندادن بریم پیش داکتر خوش ندارن
داخل راه ها کمی آو خریدم ته روی ریختن خوب شد چیشماخو وا کرد
ولی خیلی کم نمیفهمید چکار شده و کجایه

برسیدیم به خونه و سریو گدیشتم رو بالش
مم رفتم از بیرون چند چیز خوردنی بخرم بخوره شاید به حال بیایه چی بفهمم فقط همی فکر به ذهنم میرسید

رومان های هراتی

22 Jan, 14:00


#رمان 📓

#ملكه_احساس 🖇

#پارت_هشتاد_و_سه


احید : نه راستی مثلن خیلی چیزا فرق داری با بقیه دخترا
بعد: لج نمیکنی خود خو خیلی بالا نمیگیری با وجودیکه باید خیلی مغرور باشی دگه کس جا تو میبود فک نکنم همچین اخلاق ها میدیشت حرف گوش کنی به ای سن خو واقعن شخصیت بالایی داری
بعد: مودب با احترام مهربان از همه مهمتر بی نهایت زیبایی خوش خوی ولی وقتی عصبانی بشی هر چی میگی 😡

مه:😂😂
احید:💋💋فدای تمامن خودت و داشته هات

مه:😒😒
احید:😂😂😂گفتم کو باشه مم یک گپی تلگرامی بگوم سی کنم ایشتنه
بعد:😂😂😂

مه:احید هر چی عکس به ای دو هفته گرفتی ری کن خودی عکسا عروسی عالیه جان

احید:چری نمیکنم 🤨
مه:چری نکنی 🙁

احید:چری ری کنم خاطری چی ؟

مه: خب همیته وی 🥺

احید : نمیکنم تا نگی 😒
بعد: بگو خاطری چی
مه: خاطری تو

احید: خب که چکار شه؟
مه: خاطری ببینم

احید : میگوم خاطری چی 😡😡
مه: بااااا🥺
احید:خاطری مر یاد کردی بگو دگه مگری به تو یاد بدم 😡😂
مه: خوو 😂خاطری تور یاد کردم

احید :😒😒

١٦تا عکس ری کرد 😍

توله عجب عکسا میگیره
ای از کجا یاد گرفته
فقط مدلی باشه

ایشته اور یاد کرده بودم 🥺

😱😱اگه گفت تو هم ری کن
نه نمیگه نمیتونه

خب اگه گفت ؟
چی بگوم بگوم ری نمیکنم مه میگه به سر مه اعتماد نداری
چکار کنم خدایا نگه🥺

احید:😁مه یاد نکردم؟

🤦‍♀️میفهمیدم میگه بدبخت شدم

مه: بکردی خب
احید : خب 😁

مه:خب
احید :😒😒خب

مه: هیچی دگه خیلی عکسا لوکسی گرفتی خوش تیپ

احید: 💋
بعد:مم یاد کردم 🥺

مه:خب؟🙁

تور بخدا نگو که ری کن مه بمورم هم ری نمیکنم محاله
احید :😂😂😂چهره تو مثل گچ سفید شد بپرید ؟

مه:نه چری ؟


ایشته بفهمید ای 😂
احید : عشق مه راحت باش نمیگوم عکس ری کن هیچوقت هم نمیگوم تا وقتی بیای و رسمن خانم مه بشی

😍😍ای جان ایشته خوشحال شدم
مه:♥️💋

تا نیم ساعت دگم گپ زدم بعد ازو برفت چون نون بخوره مم رفتم ببینم مادر مه چیکار میکنن چری ازو دم نفهمیدم یکه هم هستن چیکار میکنن چری ایته چوپن😂😂

رومان های هراتی

13 Jan, 21:25


تقدیم به همان های که تاب دیدن ما نداره ولی …..

رومان های هراتی

13 Jan, 21:06


https://t.me/PV_OMAR_4K/s/180

نگاه اش نکدی یعنی باختی دگه😍

رومان های هراتی

13 Jan, 18:40


😫😫😫

رومان های هراتی

13 Jan, 18:40


ایر بگذارم

رومان های هراتی

13 Jan, 18:40


#رمان_دلبرمه 📝
#پارت_اول
#نویسنده_دنیادمساز


لاله دختریه از جنس شیطون👹
خخخخ شاید به ذهن شما

خطورکرده باشه که چری شیطون؟ 🤔

خوب ای دلبرما که است خیلی بلایه 🤭

همیشه یک جنجالی تیارمیکنه به همه...
به
گفته خودیو:

موهایش همچون سرو راضیه سلطان خدابیامرز دور ازجون مه! واوا👩🏻‍🦰

قدیو همچون چنارلرزون که اگه یک
وقتی بلرزه باخودخو همگی  میلرزونه...

چشمایو مثل چشمادخترخالیو البته وقتیکه هفت رقم چشماخو خط میکشه! واوا🤭

لبایو همچون انار البته نه
از او انارا که پنج متر جیرخورده 😘

و پُراز پوپونک شده..!

چهره یو همچون سفیدبرفی نازی
که به هیچ موجودی کار نداره


آزاریو حتا به مورچه هم نمیرسه
اما فقط وقتیکه یک مگس

یا پشه مشه چیزی ببینه قاتل فراری میشه...!
***

لاله - مااااادر کجایین؟😯

مادر -ای بابا باز بیامادی
  به آشپزخونه یوم بیا..


لاله - آخ فدای سرشماشم الهی!😊

مادر - خدانکنه دختر باز چی مایی ایته مهربون شدی!🤨

لاله - انه انه البد مه وقتی کار چیزی دیشته باشم فداسر شمامیشم هاااا !!!؟؟🥺

مادر - نه دخترمه وقتیکه هدف چیزی دیشته باشی فداسرمه میشی
مه مادرتو هستم خوب تور میشناسم!!!!

لاله - خوب مادرجان مه به کمک شما نیاز دارم!🙃

مادر - چیی تو به کمک مه نیاز داری؟🤔
خخخخخ جالبه توکه بدماش لیسه گوهرشادی،

بدماشا به کمک کسی اعتیاج ندارن خودینا دستاشیطونه بسته میکنن

از پشت ایشته شده که ای
بدماش دلقک پیشه ما به مه نیازداره؟؟؟

ادامه پارت بعدی.....

رومان های هراتی

13 Jan, 18:38


مرد زندگی باید:😎

قدیو بالای 185!
پولدار!
آشپزی عالی!
ظرفار به موقع بشوره!
به مودر خو هم بگه هرچی خانومم میگه!
دخترااااااااا موافقید؟


تا رویای بعدی همه شمار به خدا می‌سپارم!!! 😂😂

رومان های هراتی

13 Jan, 18:31


پیشاپیش ولنتاین💞🫰


بخوره بته سر شما ک هیچکدوم شما عاشق مه نشدین😒😏😐🤣

رومان های هراتی

13 Jan, 17:58


‏"درد یعنی میخندی" اما دلت میخواد "گریه" کنی
"حرف" میزنی اما دلت‌ میخواد "ساکت" بشی
خودتو "خوشحال" نشون میدی اما نیستی💔

رومان های هراتی

13 Jan, 16:29


رومان های هراتی pinned Deleted message

رومان های هراتی

13 Jan, 16:17


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﺑﻴﺴﺘﻢ

ﺑﺎﺑﺎ:اﻳﺘﻪ ﻛﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﻤﻴﺸﻪ
ﻣﺎﺩﺭ:اﻭ ﻳﻜﻪ ﺩﮔﻪ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩ اﻱ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﺘﻪ ﻣﻴﻜﻨﻪ
ﺑﺎﺑﺎ:ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺵ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻣﻴﺪاﺩﻡ
ﺳﺒﻨﺎ:ﻳﺎﺳﻴﻦ ﻛﻪ اﺯ اﻭ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻪ
ﭘﻴﺶ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺘﻪ ﮔﻔﺘﻢ

+ﭼﻴﻜﺎﺭﻩ
ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺗﻠﻮﻳﺰﻭﻥ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻢ ﺳﺮ ﺧﻮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻛﺮﺩﻧﺪ و ﺳﺒﻨﺎ ﻫﻢ ﺳﻜﻮﺕ ﺗﺮﺟﻴﺢ ﺩاﺩ

ﻓﺮﻫﺎد:ﺯﻥ ﻣﺎﻣﺎ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ر ﺑﻪ ﻳﺎﺳﻴﻦ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﻛﺮﺩﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮ ﮔﭗ ﻣﻴﺰﺩﻥ

ﻫﻨﮓ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ و ﻣﺮ ﺧﺸﻚ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﭼﻴﺰﻱ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ اﺯ ﭼﺎﻱ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪﻡ ﻳﻚ ﮔﻴﻼﺱ ﺁﻭﻱ ﺑﺨﻮﺭﺩﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺧﻮ ﺁﻣﺪﻡ

ﻣﺎﺩﺭ ﻳﺎﺳﻴﻦ ﻣﺮ ﺑﺮﻳﻮ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﻛﺮﺩﻥ?
اﻱ اﻳﺸﺘﻪ ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ ﺧﺪاﻳﺎااااا
ﻣﻐﺰ ﻣﻪ ﻛﺸﺶ ﭘﻴﺪا ﻧﻤﻴﻜﺮﺩ
ﻳﺎﺳﻴﻦ
ﻫﻤﻮ ﻳﺎﺳﻴﻨﻲ ﻛﻪ ﻳﻚ ﻭﻗﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻳﻮ ﺟﺎﻥ ﻣﻴﺪاﺩﻡ اﻣﺎ اﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﮔﻪ ﺑﻮﺩ و ﻓﻘﻄ ﻣﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﻧﺪاﺷﺘﻦ ﻳﻮ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ ﺣﺎﻻ ﺁﻣﺪﻩ اﺯ ﻣﻪ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﻣﻴﻜﻨﻪ
ﻫﻨﻮﺯ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ يو ﻣﺜﻞ اﻭﻝ ﻣﻴﺘﭙﻪ?
اﺻﻼ ﺧﻮﺵ ﺷﺪﻡ?
اﺯ ﺣﺲ ﺧﻮ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻴﺪﻡ
ﻳﺎﺩ ﻣﻪ اﺯ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺁﻣﺪ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﭼﻨﮓ زﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻪ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﻳﺸﺘﻢ ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻴﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻳﻜﺠﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﻳﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ

ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ ﻋﺠﻴﺒﻲ اﺳﺖ
اﺯ اﻧﺘﻆﺎﺭ ﻣﻮﻫﺎﻳﺖ ﺭا ﺳﻔﻴﺪ ﻣﻴﻜﻨﺪ و ﻭﻗﺘﻲ ﺁﺭﺯﻭﻳﺖ راا ﺑﻪ ﻛﺎﻳﻴﻨﺎﺕ ﻣﻴﮕﻮﻳﻴﺪ و ﭼﺮﺥ ﻓﻠﻚ ﺭا ﺑﻪ ﻛﺎﻡ اﺕ ﻣﻴﭽﺮﺧﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻭﻗﺖ اﺯ ﺧﻮﺩﺵ و ﺁﺭﺯﻭﻳﺖ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪه ﺑﺎﺷﻲ💔🥺😭

ﺩﻝ ﻛﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﻧﺎاﻣﻴﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
و ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ اﻭ ر ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻛﻨﻢ
اﻣﺎ اﻭ ﺑﻌﺪ اﺯ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ
ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺧﻮ
ﺑﻪ اﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻣﻪ ﺁﻣﺪ؟!

ا

رومان های هراتی

13 Jan, 16:16


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﻧﺰﺩﻫﻢ

ﺗﺎ ﺩﻡ اﺫاﻥ ﺷﻮﻡ ﺧﻮﺩﻱ ﻣﻴﺘﺮا ﮔﭗ ﺯﺩﻡ و ﺑﻪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆﻲ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻧﺮﻓﺘﻢ

ﺗﻤﺎﻡ ﭼﻴﺰ اﺯ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﻴﺎﺯ ﺑﺮﻳﻮ ﻗﺼﻪ ﻛﺮﺩﻡ و اﻭ ﻫﻢ اﺯ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺧﻮ ﮔﻔﺖ اﺯ اي ﻛﻪ ﺷﻮ ﻳﻮ ﺧﻴﻠﻲ ﺁﺧﻮﻧﺪ و ﻗﻴﺪ ﮔﻴﺮﻩ
اﻣﺎ ﺧﺪا ﺭا ﺷﻜرر ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻪ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﻳﻮ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﺑﺸﻪ اﺳﻢ ﻳﻮ ﻫﻢ ﻣﺤﺪﺛﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺑﺨﺎﻃﺮ اﻱ ﻛﻪ ﺷﻮ ﻳﻮ ﺳﺨﺖ ﮔﻴﺮ ﺑﻮﺩ ﮔﻮﺷﻲ ﻧﺪﻳﺸﺖ و ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺮﻳﻮ ﺩﺳﺘﺮﺳﻲ ﻧﺪﻳﺸﺖ و ﺷﻮ ﻳﻮ ﻫﻢ ﺧﻮﺵ ﻧﺪاﺭﻩ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺷﻮﻡ ﺧﻮﺩﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺎ ﺧﻮ ﮔﭗ ﺑﺰﻧﻪ
ﻣﻢ اﻭﺭ ﺩﺭﻙ ﻛﺮﺩﻩ ﻣﻴﺘﻮﻧﺴﺘﻢ
ﮔﻮﺷﻲ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮ ﺑﻴﺎﻣﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﺎ ﺑﺪاﺩﻡ

ﻣﺎﺩﺭ:ﺑﺎاااا ﭼﻲ ﮔﭙﻲ ﺯﺩﻳﻢ.
+ﺧﻮﺏ ﺩﻭﺳﺎﻝ ﻣﻴﺸﺪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﻪ ﺑﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ و ﻧﻪ ﮔﭗ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ
ﻣﺎﺩﺭ:ﻫﻤﻲ ﻣﻴﺘﺮا ﻛﻪ اﻭﺭ ﺻﻨﻒ ﺩﻩ ﻋﺮﻭﺱ ﻛﺮﺩﻥ
+ﻫﺎ ﺻﻨﻒ ﻳﺎﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ
ﻣﺎﺩﺭ:ﺧﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭ

ﺗﻪ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ و ﺩﻳﮓ ﺧﻮ ﭘﺨﺘﻪ ﻛﺮﺩﻡ

ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ و ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺯﻧﮓ ﺗﻴﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ و ﺟﻮاﺏ ﻧﻤﻴﺪاﺩ
ﺑﻪ ﺗﺸﻮﻳﺶ ﻳﻮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﮕﺮاﻥ ﻳﻮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ و ﺩﻟﻢ ﮔﻮاﻫﻲ ﺑﺪ ﻣﻴﺪاﺩ

ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺧﻮ ﺁﻣﺪﻩ ﮔﻮﺷﻜﻲ ﻫﺎ ﻭﺭﺩﺷﺘﻢ ﻳﻚ ﺧﻮﻧﺪﻧﻲ اﺯ اﺣﻤﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﭘﻠﻲ ﻛﺮﺩﻡ
و ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩﻡ

ﻭﺧﺴﺘﻢ ﻛﻪ اﺯ ﺩﻫﻠﻴﺰ ﺑﻪ ﺧﻮ ﮔﻴﻼﺱ ﭼﺎﻱ ﺑﻴﺎﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻪ ﻫﻲ ﮔﭗ ﻣﻴﺰﺩﻥ

رومان های هراتی

13 Jan, 16:16


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﻫﺠﺪﻫﻢ
.
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ اﺯ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺩﻱ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﮔﭗ ﺯﺩﻡ ﻣﻴﮕﺬﺭﻩ و ﺗﺎ امﺮﻭﺯ ﻫﻴﭻ ﺧﺒﺮﻱ اﺯ اﻭ ﻧﺪاﺭﻡ
ﭘﻴﺎﻡ ﺩاﺩﻡ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﻭﻗﺘﻲ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﺟﻮاﺏ ﻧﻤﻴﺪاﺩ
اﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮاﺭ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﻪ ﺧﻮﺩﻱ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺯﻥ ﻣﺎﻣﺎ ﻣﻪ اﺯ ﻃﺮﻑ ﭘﻴﺸﻴﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺑﻴﺎﻳﻴﻦ
اﻱ ﺭﻭﺯا ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻮ ﻧﺪﻳﺸﺘﻢ ﺑﺎﺯ اﻱ اﻧﺪﻳﻮاﻟﻲ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺗﺮﻣﺰ ﻫﺎ ﭼﺎﻱ ﻛﺮﺩﻡ و ﺷﻴﺮﻳﻨﻲ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﻴﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻣﺪﻥ ﺗﻴﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ

+ﺳﻼﻡ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﻴﻦ
ﺧﺎﻟﻪ:ﻫﺎ ﺷﻜﺮ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺷﻲ
ﺑﻪ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺧﻮﺩﻱ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮا ﺧﻮ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻛﺮﺩﻳﻢ

ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺧﻮ ﺁﻣﺪﻡ و ﻣﺼﺮﻭﻑ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎﻱ ﻣﻜﺘﺒﻲ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﻳﺸﺘﻢ ﭘﻴﺸﺮﻓﺖ ﻛﻨﻢ و ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﺧﻮ ﻛﺎﻣﻴﺎﺏ ﺷﻮﻡ اﻣﺎ ﺣﺲ ﻟﻌﻨﺘﻲ و ﭼﻴﺰ ﻫﺎﻱ ﻛﻪ ماﻧﻊ ﻣﻪ ﺷﺪ ﻣﺮ ﻧﮕﺬﻳﺸﺖ و اﻟﺒﺘﻪ ﻛﻪ ﺑﻲ اﻫﻤﻴﺘﻲ ﻣﺎﺩﺭ و ﭘﺪﺭ ﻣﻢ ﻧﻘﺸﻲ ﺩﻳﺸﺖ

ﻣﺎﺩﺭ:ﺻﻨﻢ ﺻﻨﻢ
+ﺑﻠﻪ
ﻣﺎﺩﺭ:اﻳﻨﺠﻲ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺑﻴﺎ
ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎ اﺯ ﺭﻭ ﭘﺎﻫﺎ ﺧﻮ ﻭﺭﺩﺷﺘﻢ اﻱ ﻃﺮﻑ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮ ﺭﻓﺘﻢ

ﮔﻮﺷﻲ اﻭﻛﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ
ﻣﺎﺩﺭ:ﺑﮕﻲ ﺻﻨﻔﻲ ﻣﻜﺘﺐ ﺗﻮ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻴﺘﺮا
اﺯ ﺧﻮﺷﻲ ﻳﻚ ﺟﻴﻎ ﺧﻔﻴﻔﻲ ﻛﺸﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﺑﺎﺯ ﭼﺸﻤﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻪ ﻛﻼﺝ ﺷﺪ

ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺧﻮ ﺁﻣﺪﻩ ﮔﻮﺷﻲ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ
+ﺳﻼﻡ ﻣﻴﺘﺮا ﻣﻪ ﻗﻨﺪ ﻣﻪ ﺧﻮﺑﻲ
ﻣﻴﺘﺮا:ﻫﺎ ﺷﻜﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﻲ اﻳﺸﺘﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺷﺪﻱ
+ﻣﺮگ ﻧﺨﻨﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩﻱ ﻫﻢ ﮔﭗ ﻧﺰﺩﻳﻢ ﭼﺮﻱ ﺯﻧﮓ ﻫﺎ ﻣﻪ ﺟﻮاﺏ ﻧﻤﻴﺪﻱ
ﻣﻴﺘﺮا:ﻗﺼﻪ ﻳﻮ ﻃﻮﻻﻧﻲ يه ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﭼﻲ ﮔﭙﺎ

رومان های هراتی

13 Jan, 16:15


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﻫﻔﺪﻫﻢ

ﭘﻴﺎﻡ ﻣﻪ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺑﻮﺩ اﻣﺎ ﺟﻮاﺏ ﻧﻤﻴﺪاﺩ
+ﻭاﻗﻌﺎ اﺣﺴﺎﺱ ﻣﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﺎﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺸﻢ

ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻛﺪﻭ ﺟﺮاﻋﺖ ﺧﻮ اي ﮔﭙﺎ ﮔﻔﺘﻢ اﻣﺎ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ اﺯ ﻗﻠﺒﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ

ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺻﻨﻢ اﻱ اﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪاﺭﻩ
+ﭼﺮﻱ ﻧﺪﻳﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﻮ ﻣﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪاﺭﻱ
ﺳﻠﻴﻤﺎن:ﺗﻮ ﺧﻮﺩﻱ ﻣﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻲ
+ﭼﺮﻱ ﻧﺘﻮﻧﻢ

ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻣﻪ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻣﺎﻟﻲ ﻣﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﺮاﺑﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮاﻫﻢ ﻳﻜﻲ ﺩﮔﻪ ﻫﻢ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻛﻨﻢ
+ﻣﻪ ﺑﻪ ﭘﻮﻝ اﺭﺯﺵ ﻧﻤﻴﺪﻡ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ: ﻣﻪ ﻛﻪ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺎ اﻱ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻣﻪ ﻳﻜﻲ ﺩﮔﻪ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻧﺸﻪ

+ﭼﺮﻱ اﻳﺘﻪ ﻣﻴﮕﻲ ت ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺗﻮ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ اﺯ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﻣﻪ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ
+ﺧﺐ ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺑﻔﻬﻬﻢ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻻﺯﻡ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﻪ

ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﺎ ﮔﭗ ﺯﺩﻩ اﻭ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆﻲ ﻛﺮﺩ
ﻣﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻮ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﻓﻘﺮ ﻳﺎ ﺩﮔﻪ ﭼﻴﺰ ﻫﺎ ﺩﮔﻪ ﺑﺴﻮﺯﻡ اﻣﺎ اﻭ ﻓﻘﻄ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﻣﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻢ ﻛﺴﻲ ﺩﮔﻪ ر ﻫﻢ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻛﻨﻢ

ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ اﺯ ﻣﻪ ﺩﻭﺭﻱ ﻣﻴﻜﻨﻪ و اﻣﺸﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﻳﻜﻪ ﻛﻪ ﺟﻮاﺏ ﻣﺮ ﻧﺪاﺩ ﻗﻠﺐ ﻣﺮ ﺑﺎ ﮔﭗ ﻫﺎ ﺧﻮ ﺑﺸﻜﺴﺘﻮﻧﺪ و ﻣﺮ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﻛﺮﺩ

ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ
ﻓﺮﺷﺘﻪ اﻱ ﻧﺠﺎﺗﻢ
ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺨﻨﺪﻡ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﻣﺮ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻛﻨﻪ

اﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭا ﻧﮕﺬاﺭﻳﺪ ﺑﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﺷﺒﻲ ﺭا ﺻﺒﺢ ﻛﻨﻨﺪ
اﺯ ﻓﺮﻁ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ و ﻓﻜﺮ ﻫﺎﻱ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ اﺯ ﮔﺮﻳﺒﺎﻥ ﺷﺎﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪاﺭﺩ
ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻫﺎﻱ ﺭا ﻣﻴﮕﻴﺮﻧﺪ ﻛﻪ اﮔﺮ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻋﺬﺭ ﻛﺎﺭ ﺑﺪ ﺗﺎﻥ ﺭا اﺯ اﻭ ﺑﺨﻮاﻫﻴﺪ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻫﻴﭻ ﺑﻨﻲ ﺑﺸﺮﻱ ﺁﻧﻬﺎ ﺭا ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺪ اﺯ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻛﻪ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﻛﻨﺪ.

رومان های هراتی

13 Jan, 16:15


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﺷﺎﻧﺰﺩﻫﻢ

اﺯ اﺗﺎﻕ ﺑﻴﺮﻭ ﺷﺪﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﮔﺮا ﺁﻣﺪﻡ
ﺧﻮﺩﻱ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﻛﺮﺩﻡ ﻳﺎﺳﻴﻦ و ﺁﺗﻨﺎ و ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ

ﺑﻪ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﭼﺎﻱ ﺗﻴﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﻫﻠﻴﺰ ﺁﻣﺪﻡ
ﮔﺮﻡ اﺧﺘﻼﺕ ﺑﻮﺩﻥ

ﻣﺎﺩﺭ:ﺻﻨﻢ ﺟﺎﻥ
ﭼﻲ ﺻﻨﻢ ﺟﺎﻥ اﺯ ﭼﻲ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﺯ ﻣﻪ ﺻﻨﻢ ﺟﺎﻧﻲ ﻧﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﺣﺎﻟﻲ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﻲ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ
+ﺑﻠﻪ
ﻣﺎﺩﺭ:ﭘﻴﺎﻟﻪ ﺯﻥ ﻣﺎﻣﺎ ﺟﺎﻥ ﺧﻮ ﭼﺎﻱ ﻛﻦ
ﻭﺧﺴﺘﻢ ﭘﻴﺎﻟﻪ ﻧﺎ ﭼﺎﻱ ﻛﺮﺩﻡ

ﻣﺎﻣﺎ ﻣﻪ و ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻴﺮﻭ ﻫﻮا ﺧﻮﺑﻴﻪ ﺑﺮﻓﺘﻦ ﺗﻪ ﺳﺮا ﻛﻪ ﺑﺸﻴﻨﻦ
ﺯﻥ ﻣﺎﻣﺎ و ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻢ ﻛﻪ اﺯ ﺧﺪا ﺧﻮ ﻣﺎﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ و ﻏﻴﺒﺖ ﻫﺎﻳﻨﺎ ﺭاﺣﺖ تر ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺷﻪ

ﺻﺪا ﮔﻮﺷﻲ ﻣﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻋﻠﻴﻜﻢ ﺧﻮﺑﻲ
ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ اﻱ ﻛﻪ ﺳﺮ ﻣﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻣﻴﺮﻡ ﺯﻭﺩﻱ ﺧﺎﻭ ﺷﻢ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺧﻮ اﻣﺎﺩﻡ

ﭘﻴﺎﻡ ﻳﻮ ﻭا ﻛﺮﺩﻩ ﺟﻮاﺏ ﺩاﺩﻡ
+ﺷﻜﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﻲ ﭘﻴﺎﻡ ﻫﺎ ﻣﻪ ﺟﻮاﺏ ﻧﻤﻴﺪﻱ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻫﺎ ﺷﻜﺮ ﻣﻢ ﺧﻮﺑﻢ ﻣﺼﺮﻭﻓﻴﺖ ﻫﺎ ﺯﻧﺪﮔﻴﻪ ﺩﮔﻪ
ﻣﮕﻪ ﻣﻪ ﺟﺰ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﺒﻮﺩﻡ?
+ﺧﻮﻭﻭ ﺧﺪا ﻛﻨﻪ ﻣﺸﻜﻞ ﺗﻮ ﺣﻞ ﺷﻪ
ﺳﻠﻴﻤﺎن:ﺑﺨﻴﺮ اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﺪا

+ﺳﻠﻴﻤﺎن
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺑﻠﻪ
+ﺗﻮ ﭼﺮﻱ ﮔﭙﺎ ﻣﻪ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﻣﻴﮕﻴﺮﻱ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﭼﻲ ﻭﻗﺖ ﻛﺪﻭ ﮔﭗ ﺗﻮ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻢ
+ﮔﭙﺎ ﺩﻳﺸﺐ ﻣﻪ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺑﺒﻴﻦ ﺻﻨﻢ اﻭ ﮔﭙﺎ ﺗﻮ اﺯ ﺭﻭ اﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺗﻮ ﻧﻴﻪ
+ﭘﺲ ﭼﻴﻪ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻢ ﭼﻴﻪ ﻓﻘﻄ
+ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺑﺨﺪا ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩاﺭﻡ به ﻗﻠﺒﻢ ﻧﻔﻮﺫ ﻛﺮﺩﻱ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﻢ ﻛﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻪ ﻧﻜﺮﺩﻥ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺑﺒﻴﻦ ﺗﻮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎ ﻣﻪ ﻣﺮ دﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻱ ﻧﻪ اﻳﻨﻜﻪ اﺯ ﺭﻭ اﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ
ﻣﻜﺚ ﻛﺮﺩﻡ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ

ﻭاﻗﻌﺎ اﻳﺘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻭاﻗﻌﺎ اﻭﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﻳﺸﺘﻢ
+ ﺑﺨﺪا اﺯ ﺭﻭ اﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺧﻮ ﺗﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ

رومان های هراتی

13 Jan, 16:15


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﭘﺎﻧﺰﺩﻫﻢ

در قید حیاتیم ولیکن چه حیاتی؟
ما زنده از آنیم که یابیم مماتی

هر روز پی لقمه نانیم مداوم
داریم در این کار پسندیده ثُباتی

این عمر سپاریم به تلخی و مرارت
لطفا برسانید به ما شاخه نباتی

از زیر و زبر تحت فشاریم و تو گویی
ایام شده آجر و ما همچو ملاتی 

ماندیم به زیر سم اسبان چپاول
گویی که مغول کرده دوباره حملاتی

از بس که نوشتیم ز اوضاع زمانه
یک قطره نماندست بدین لیقه دواتی


هر چند شود قافیه مخدوش ولیکن
شاید که بیابیم پس از مرگ نشاطی

ﺷﺎﻋﺮ? ﻧﺎﻣﻌﻠﻮﻡ

ﺩﻳﮓ ﺷﺎﻭ ﺧﻮ ﭘﺨﺘﻪ ﻛﺮﺩﻡ
ﺑﻌﺪ اﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬا ﺷﺐ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺧﻮ ﺁﻣﺪﻡ

ﻧﺖ ﺧﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩﻡ اﻣﺎ ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺯ ﻃﺮﻑ ﻳﻮ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﻧﻤﺎﺩﻩ ﺑﻮد
اﺣﺴﺎﺱ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺩﻳﺸﺘﻢ اﻧﮕﺎﺭ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ و ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻴﺎﻳﻴﻪ ﺩﻝ ﻣﺮ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﻴﺎﺭﻩ
ﻏﺮﻭﺭ ﺧﻮ ﺷﻜﺴﺘﻢ و ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮﻳﻮ ﭘﻴﺎﻡ ﺑﺪﻡ ﻛﻪ ﺻﺪا ﺑﺮﻭﻑ ﺑﺮﻭﻑ ﺑﻴﺮﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﻪ ﺷد

اﺯ ﻛﻠﻜﻴﻦ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﻭاﻗﻌﺎ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﻣﺎ ﻣﻪ ﺯﻥ ﻣﺎﻣﺎ ﻣﻪ ﺧﻮﺩﻱ اﻧﻴﺘﺎ و ﻳﺎﺳﺮ ﺑﻮﺩﻥ
ﻛﻠﻜﻴﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺸﻴﺸﺘﻢ
+ﺳﻼﻡ
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﻱ ﻛﺮﺩﻡ
ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻗﻪ ﭘﻴﺶ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺑﻮﺩﻩ اﻣﺎ ﺣﺎﻟﻲ ﺩﻛﻤﻪ ﺳﺒﺰ ﻳﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺒﻮﺩ

رومان های هراتی

13 Jan, 16:14


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﭼﻬﺎﺭﺩﻫﻢ

+ﺑﻪ ﻛﺪﻭ ﺩﻟﺨﺸﻮﻱ ﺑﻴﺎﻳﻴﻢ ﺑﻪ ﭘﻴﺶ ﺷﻤﺎ ﺑﺸﻴﻨﻢ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و ﻫﺮ ﺩﻗﻪ ﻣﺮ ﺗﺤﻘﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﻦ
ﻣﺎﺩﺭ:ﻣﻪ ﭼﻲ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ر ﺗﺤﻘﻴﺮ ﻛﺮﺩﻡ
+ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻪ ﭘﻴﺶ ﺩﮔﺮا ﺳﺮ ﺧﻢ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﻴﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﻧﺪاﺭﻡ ﻛﻪ ﻃﺮﻓﺪاﺭﻱ ﻣﻪ ﺑﻜﻨﻪ
ﻣﺎﺩﺭ:ﺑﺎﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ
+ﺷﺮﻭﻉ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻫﺎ ﻫﻲ ﻣﻴﮕﻢ
ﻣﺎﺩﺭ:..........
+ﻳﻜﺒﺎﺭ ﺑﻴﺎﻣﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﻪ ﺑﮕﻔﺘﻦ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻪ ﭼﻲ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺭﻱ
ﻣﺎﺩﺭ:
+ﻳﻜﺒﺎﺭ ﺣﺪاﻗﻞ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺑﮕﻔﺘﻦ ﺩﺭ ﻃﻲ اﻱ ﺩﻭاﺯﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﻛﻪ ﻣﻜﺘﺐ ﺭﻓﺘﻲ ﻛﻢ و ﻛﺎﺳﺖ ﻧﺪﻳﺸﺘﻲ اﺳﺘﺎﺩ ﻫﺎ ﺗﻮ اﻳﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺎ ﺧﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻱ
ﻣﺎﺩﺭ:............
+ﻧﻪ اﻟﺒﺘﻪ ﻛﻪ ﻧﭙﺮﺳﻴﺪﻥ ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻡ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻣﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻪ ﻧﺒﻮﺩﻳﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺭﻭﻳﺎ و ﺻﺪﻑ اﺯ ﻣﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻴﻦ
ﻣﺎﺩﺭ: ﺗﻮ ﺧﻮﺩﻱ ﻫﻤﻮ ﻧﺎ ﭼﻪ ﺣﺴﻮﺩﻱ ﺩاﺭﻱ
ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﻱ ﺭﻭ ﻟﺐ ﻫﺎ ﻣﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺑﺨﺎﻃرر ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﻙ ﻧﺸﺪﻥ ها و ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻫﺎ ﺑﻲ ﺟﺎ ﻣﻪ
+ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻫﻤو ﮔﭙﺎ ﺷﻤﺎ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻴﻦ ﻣﻪ ﺣﺴﻮﺩﻱ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ اﻱ ﻛﻪ ﻣﻬﺮ ﻣﺎﺩﺭﻱ اﺯ ﻣﻪ ﺑﮕﺮﻓﺘﻦ و ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻥ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻣﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻧﺒﺎﺷﻢ
ﺑﻐﺾ ﺩاﺧﻞ ﮔﻠﻮ ﻣﻪ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﺻﺪا ﻣﻪ ﻣﻴﺸﻜﺴﺖ
+ﺩﺭﺳﺘﻪ ﺷﻤﺎ به ﻋﻘﻴﺪﻩ ﻫﺎ ﺧﻮ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻦ
اﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭ ﺷﺪﻩ ﺩاﺧﻞ ﺳﺮا ﺁﻣﺎﺩﻡ
ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﺮﺩﻡ و ﺑﺮﻱ ﻣﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ اﻱ اﻭﻟﻴﻦ ﺟﻨﮓ ﻣﻪ ﻧﺒﻮﺩ اﻱ اﻭﻟﻴﻦ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﻱ ﻛﻤﺒﻮﺩﻱ ﻫﺎ ﻣﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﻤﻲ ﻗﺴﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﻪ ﮔﭗ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﺑﻐﺾ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ و ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻪ ﺑﺪﻭﻥ اﻱ ﻛﻪ ﻛﺪاﻡ ﮔﭙﻲ ﺷﺪﻩ ﺑاﺷﻪ ﺧﻮﺩﻱ ﻣﻪ ﮔﭗ ﻣﻴﺰﺩﻥ
ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ اﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ و ﻣﻂﻤﻴﻨﻢ ﺑﻮﺩ اﻱ ﺧﻮﺏ ﻣﻴﺸﻪ

..........

ﺑﻌﺪ اﺯ ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺩﻳﺎﺭ ﻛﻠﺒﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ اﻳﻨﺒﺎرر اﻱ ﺷﻌﺮ ﺩﻛﻠﻤﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ

رومان های هراتی

13 Jan, 16:14


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﺳﻴﺰﺩﻫﻢ

ﺯﻧﮓ ﺯﺩ و ﻣﻢ ﺟﻮاﺏ ﺩاﺩﻡ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺑﻲ
+ﺷﻜﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﻲ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻫﺎ ﺷﻜﺮ ﻣﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻢ
+ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﺮﺳﻲ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻛﻤﻲ ﺧﺴﺘﻪ ﻳﻢ
+ﺧﺐ ﺯﻳﺎﺩ ﺳﺮ ﺧﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﻧﻴﺎﺭ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺩﺭﺳﺘﻪ
+ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ: ﺑﻠﻪ

+ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﺑﮕﻢ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺑﻔﺮﻣﺎ
+ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺷﺪﻡ و ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ
ﻫﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﻣﻴﺘﻮﻧﻢ
ﺻﺪاﻱ اﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻴﻔﻮﻥ ﻧﻤﻴﺎﻣﺎﺩ و ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﻣﺴﻜﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ
اﺣﺴﺎﺳﻲ ر ﺑﻴﺎﻥ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺮﻳﻮ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻴﺘﻮﻧﻢ

ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ اﻟﻮﻭﻭ ﮔﻔﺘﻪ و اﺳﻢ ﻳﻮ ﺻﺪا ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﺷﻨﻮاﻳﻲ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ و اﻧﮕﺎﺭ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ و اﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻭاﮊﻩ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﮔﭗ ﻣﻴﺰﺩ و ﺯﻭﺩﺗﺮ اﺯ ﻗﺒﻞ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆﻲ ﻛﺮﺩ
ﻣﻪ ﻣﻮﻧﺪﻡ اﺑﺮاﺯ اﺣﺴﺎﺳﺎﺕ و ﺗﻠﻴﻔﻮﻧﻲ ﻛﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ اﺯ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻗﻂﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﻴﮕﻦ ﺳﻜﻮﺕ ﻋﻼﻣﺖ ﺭﺿﺎﻳﺖ اﺳﺖاﻣﺎ ﻧﻪ
ﺳﻜﻮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ اﺯ ﺟﻨﺲ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺑﻮﺩ

ﺩاﺧﻞ ﮔﺮﻭﻩ ي ﻛﻪ ﺻﻨﻔﻲ ﻫﺎ ﻣﻜﺘﺐ ﻣﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻤﻲ ﺧﻮﺩﻳﻨﺎ ﮔﭗ زﺩﻡ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻭ ﺷﺪﻡ

...........

ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﻲ ﺧﻮ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ و اﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ ﻗﺒﻞ ﻣﻨﺘﻆﺮ ﭘﻴﺎﻡ ﻳﻮ ﺑﻮﺩﻡ اﻣﺎ اﻭ ﺑﺎﻭﺟﻮﺩﻳﻜﻪ اﻧﻼﻳﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻴﭻ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﺑﻪ ﻣﻪ اﺭﺳﺎﻝ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﭼﺸﻤﺎ ﻣﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﺯ اﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻪ اﻱ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ
ﮔﻮﺷﻲ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺧﻮ ﺑﮕﺬﺷﺘﻢ ﺩاﺧﻞ ﺩﻫﻠﻴﺰ ﺁﻣﺪﻡ
ﻣﺎﺩﺭ:ﭼﻲ ﻋﺠﺐ ﺗﻮ ر ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﻢ ﺻﻨﻢ ﺧﺎﻧﻢ
+ﭼﺮﻱ

ﻣﺎﺩﺭ: ﺑﻴﺴﺖ و ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﻮ اﺗﺎﻗﻲ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻧﻤﻴﺎﻳﻴﻪ
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮﺩﻡ و ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺩﻳﺸﺐ ﺳﺮﺩ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﺼﺎﺏ ﻣﻢ ﺧﺮاﺏ ﺑﻮﺩ و ﭼﻪ ﺭاﻫﻲ ﺧﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ماﺩرر ﺧﻮ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺳﺮ دل ﺧﻮ ﻫﻢ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ.

رومان های هراتی

13 Jan, 16:14


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﺩﻭاﺯﺩﻫﻢ

+اﻱ ﻗﺴﻢ ﻧﮕﻮ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻳﻚ راﻩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﺩاﺭﻩ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻪ ﻣﻴﮕﻦ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﻛﻦ اﻣﺎ ﻣﻪ ﭼﻲ ﻗﺴﻢ ﻣﻴﺘﻮﻧﻢ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﻛﻨﻢ
.
ﻗﻠﺒﻢ ﺳﻮﺯﺵ ﭘﻴﺪا ﻛﺮﺩ و ﭼﺸﻤﺎ ﻣﻪ ﻣﺮﻩ ﻣﺮﻩ ﺷﺪ
+ﺧﻮﺏ ﭼﺮﻱ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ
ﺳﻠﻴﻤاﻥ :ﻧﻤﻴﺨﻮاﻫﻢ ﻳﻜﻲ ﺩﮔﻪ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻛﻨﻢ
+ﺑﺮ ﻋﻜﺲ اﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﻱ ﺗﻮ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻴﺸﻪ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ ﺷﻮﺧﻲ ﻧﻜﻦ

+ﻧﺨﻴﺮ ﺧﻴﻠﻲ ﻫﻢ ﺟﺪﻱ ﻫﺴﺘﻢ ﻛﺎﺵ ﻣﻪ ﺩﺭ ﻛﻧﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﺣﺮﻑ ﺧﻮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ اﻣﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻪ
ﭼﻴﺰﻱ ﻧﮕﻔﺖ و ﺭاﻩ ﻓﺮاﺭ ﺗﺮﺟﻴﺢ ﺩاﺩﻩ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆﻲ ﻛﺮﺩ
ﻣﻢ ﻧﺖ ﺧﻮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻡ

.........

ﺳﺮ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩﻡ و ﭘﻴﺶ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺧﻮ ﺭاﺯ و ﻧﻴﺎﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ
ﺧﺩاﻳﺎااا
ﺧﻴﺮ ام ﺭا اﺯ ﺗﻮ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ
ﭼﻴﺰﻱ ﺭا ﺑﻪ ﺗﻘﺪﻳﺮﻡ ﺣﻚ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮﺩﺕ و ﺭﺿﺎﻳﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ
ﺭاﻩ ﻫﺎﻱ ﮔﻨﺎﻩ و ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻨﻢ ﺭا ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﻣﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﻧﮕﻬﺪاﺭ
ﻧﮕﺬاﺭ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﻢ و ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺷﺎﻫﺪ ﭼﻴﺰﻱ ﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻧﺎﺭاﺿﻲ ﻫﺴﺘﻲ
ﻧﮕﺬاﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻧﻤﻴﺨﻮاﻫﻲ
ﻗﻠﺒﻢ ﺭا اﺯ ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﺑﻨﺎﻡ ﻫﻮﺱ و ﺷﻬﻮﺕ ﭘﺎﻙ ﻧﮕﻬﺪاﺭ و ﻧﮕﺬاﺭ ﺑﺎ ﺳﻴﺎﻫﻲ ﻫﺎ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺷﻮﺩ

ﻧﻴﺎﻳﺶ ﺑﺎ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﻗﻠﺐ ﻣﺮ ﺁﺭاﻡ ﺗﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻪ اﻣﻴﺪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻴﺪاﺩ
اﺯ ﺭﻭ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻭﺧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﻫﻠﻴﺰ ﺁﻣﺪﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ

ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﺎ و ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺷﺖ و ﭘﺮﺩﻩ ﺷﺐ ﺑﺎﺯ شد

ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺧﻮ ﺁﻣﺪﻡ
و اﻳﻨﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﻳﻮ ﭘﻴﺎﻡ ﺩاﺩﻡ
+ﺳﻼﻡ
ﺟﻮاﺏ ﻧﺪاﺩ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺑﻮﺩ و ﺟﻮاﺏ ﻧﺪاﺩ

ﺩﻗﺎﻳﻖ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮﺗﺮ ﭘﻴﺎﻡ ﻫﺎ ﻣﻪ ﺑﺨﻮﻧﺪ

رومان های هراتی

13 Jan, 16:13


#خسته_از_عاشقی🥺
#ستایش_ثنا_خواجه_زاده
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﻳﺎﺯﺩﻫﻢ

ﺻﻨﻢ ﺭﻭاﻳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ

ﺟﻮاﺏ ﻳﻮ ﺑﺎ اﺷﺘﻴﺎﻕ ﺑﺪاﺩﻡ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﺎ ﮔﭗ ﺯﺩﻳﻢ و ﺑﺨﺎﻃﺮﻱ ﻛﻪ اﻭ ﻛﺎﺭ ﺩﻳﺸﺖ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆﻲ ﻛﺮﺩﻩ و ﮔﻔﺖ ﺷﺎﻭ ﮔﭗ ﻣﻴﺰﻧﻴﻢ
ﻫﻮا ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺷﻪ
اﺯ ﺩاﺧﻞ ﺳﺮا ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺪﻡ
ﺩﻳﮓ ﺷﺎﻭ ﺧﻮ ﭘﺨﺘﻪ ﻛﺮﺩﻡ و ﺑﻪ ﺩﻫﻠﻴﺰ ﺑﺸﻴﺸﺘﻢ

ﺑﻌﺪ اﺯ ﻏﺬا ﺷﺐ ﻃﺒﻖ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ اﺗﺎﻕ ﺁﻣﺪﻡ

ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ ﺷﺪ ﭘﻴﺎﻡ ﻧﺪاﺩ
و ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ اﺯ ﺩﻩ ﻫﻢ ﺗﻴﺮ اﺳﺖ
ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﭼﺖ ﻳﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﭘﻴﺎﻡ ﺩاﺩﻡ
+ ﺳﻼﻡ
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﻧﺒﻮﺩ ﮔﻮﺷﻲ ﺧﻮ ﺑﮕﺬﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺳﻔﻴﺪ اﺗﺎﻕ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻡ
ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ و ﭼﺸﻤﺎ ﺧﻮ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ و اﻃﺮاﻑ ﻣﻴﭽﺮﺧﻮﻧﺪﻡ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻪ ﺗﻴﺮ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺻﺪا ﮔﻮﺷﻲ ﻣﻪ ﺷﺪ
ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺭﺩ ﻛﻪ اﺯ ﻳﺎﺯﺩﻩ ﺗﻴﺮ ﺑﻮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻡ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻋﻠﻴﻜﻢ ﺧﻮﺑﻲ
ﺑﻪ ﺗﻠﮕﺮاﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺟﻮاﺏ ﻳﻮ ﺑﺪاﺩﻡ
+ﺧﺒﻢ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﻲ ﭼﺮﻱ ﮔﻢ ﺑﻮﺩﻱ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻫﺎ ﺷﻜﺮ ﺑﻌﻀﻲ ﻣﺸﻜﻼﺕ
+ﻧﻤﻴﺨﻮاﻫﻲ ﺑﮕﻲ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻧﻪ ﻓﻘﻄ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﻧﺎﺭاﺣﺘﺖ ﻧﻜﻨﻢ
+ﻧﺨﻴﺮ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻋﻨﻮاﻥ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﻧﻤﻴﺸﻢ ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﻫﻢ ﺑﺸﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺸﻨﻮﻡ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻧﺨﻴﺮ ﻧﻤﻴﺨﻮاﻩ
+ﻟﻂﻔﺎ ﺑﮕﻮ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺧﻮﻫﺮ ﻣﻪ
+ﭼﻴﻜﺎﺭ ﺷﺪﻩ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ : ﻣﻴﮕﻪ ﺑﻪ ﻛﻮﺭس ﻛﺎﻧﻜﻮﺭﻱ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﻣﻴﻜﻨﻢ اﻣﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻣﺎﻟﻲ ﻣﺎ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﻪ

ﻭﻭﻗﺘﻲ ﻗﺼﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ و ﺩﺭ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺳﺨﺘﻲ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻴﺒﺮﻡ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ: ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻢ اﺯ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻫﺎﻳﻨﺎ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻛﻨﻢ
+ﭼﺮﻱ ﺧﻮﺩ ﺧﻮ ﻣﻘﺼﺮ ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ اﻟﺒﺖ ﻫﻤﻲ ﺑﻪ ﺧﻴﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﻩ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻢ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺪﺑﺨﺘﻢ

رومان های هراتی

13 Jan, 16:13


#خسته_از_عاشقی🥺
#ﭘﺎﺭﺕ_ﺻﺪ ﺩﻫﻢ

ﭘﻴﺎﻣﻲ اﺯ ﻃﺮﻑ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺁﻣﺪ

ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺳﻠاﻡ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭا ﮔﻮﺵ ﻛﺮﺩﻱ?
و ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻳﮕﺮ
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ:ﺷﻌﺮ ﺁﺧﺮ ﺑﺮاﻱ ﺻﻨﻤﺎ ي ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻘﺪﻳﻢ ﺑﻮﺩ



ﺭاﻭﻱ رﻭاﻳﺖ ﻣﻴﻜﻨﺪ


ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻦ ﺭا ﻣﻴﺘﻮاﻥ ﻣﻌﻨﺎ ﻛﺮﺩ اﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﺭا ﻫﺮﮔﺰ
ﻋﺸﻖ ﻛﻠﻤﻪ اﻱ ﻣﺒﻬﻤﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ اﺯ ﻭﻳﺮاﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ و اﻧﺘﻬﺎ اﺵ ﺑﻪ ﭘﻴﭽﻚ ﻫﺎﻱ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﺣﻴﺎﻁ ﻣﻴﺮﺳﺪ
ﺯﻳﺮ ﺷﻌﺎﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻮﺑﺎﻳﻠﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻴﺰﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﺎﻱ ﻛﻪ اﺯ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﺧﺸﻚ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎﻫﺎﻱ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﺪه ﺑﻮﺩ
ﻟﺐ ﻫﺎﻱ ﻛﻪ اﺯ ﺑﻲ ﻣﺤﺒﺘﻲ ﺧﻨﺪﻩ ﺭا ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﻣﺜﻞ ﻏﻨﭽﻪ اﻱ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ
ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺧﻨﺪه ﺭا ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﺵ اﻳﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﺎ ﺭا اﺯ اﻭ ﺩﺭﻳﻎ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺷﺎﻳﺪ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻭاﺯﻩ ﻗﻠﺐ اﺵ ﺩﺭ ﻣﻴﺰﻧﺪ
ﻧﺨﻴﺮ ﻋﺸﻖ ﻧﻴﺴﺖ
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺭﻳﺸﻪ اﻱ ﻣﺤﺒﺖ اﺵ ﺧﺸﻜﻴﺪ و اﻳﻦ ﺣﺴﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﻋﺎﺷﻘﻲ اﺳﺖ ﺭا ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩ
ﻣﮕﺮ ﻋﺎﺷﻘﻲ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ اﺳﺖ
اﻧﺴﺎﻥ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﺩ?

اﺯ ﻏﻠﻆﺖ ﭘﻴﺎﻡ ﺑﻪ ﻭﺟﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ
اﻭ ﺻﻨﻢ ﻳﻜﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ اﺵ ﭼﻨﺎﻥ ﺟﺸﻨﻲ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺟﻮﺵ و ﺧﺮﻭﺵ اﺵ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ و ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﮕﺮ ﺻﻨﻢ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ اﺯ ﻋﺸﻖ ﺿﺮﺑﻪ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﮕﺮ اﻭ ﺩﻟﺶ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻭاﮊﻩ ﻧﺴﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ
اﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺩﺭﻭاﺯﻩ اﻱ ﺩﻟﺶ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ و ﺧﻮﺩ ﺭا ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻛﻨﺪ
و ﻳﺎ اﺻﻼ ﻋﺎﺷﻘﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ اﺳﺖ
اﻧﺴﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﺩ
ﺁﻳﺎ اﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭ باﺭﻋﺎﺷﻖ ﻣﻴﺸﻮﺩ
و اﮔﺮ اﻳﻦ ﻃﻮﺭ اﺳﺖ ﻛﺪاﻣﺶ ﺭا ﺯﻳﺎﺩﺗﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﺩ ﻛﺪاﻡ ﻋﺸﻖ اﺵ ﺑﺮاﻳﺶ ﺯﻳﺒﺎ ﺗﺮ اﺳﺖ
و اﮔﺮ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﻋﺎﺷﻘﻲ ﻳﻚ ﺑﺎر اﺳﺖ
ﭘﺲ اﻳﻦ ﺣﺲ ﺻﻨﻢ ﭼﻴﺴﺖ

رومان های هراتی

02 Jan, 03:39


.
.
.
5️⃣ #پارت_رومان_گذاشته شد

لینک کانال مارا به دوستان خود ارسال کنید اون را هم معتاد رومان کنید 😂

از کانال
@Roman_Herati2

ری اکشن بزنی برای حمایت از ما
🥰🥰🥰❤️

.
.

رومان های هراتی

02 Jan, 03:39


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_45
#نگارنده_مینو


ده روزی تیر شده بود و مه هم به خانه بودوم امروز پنج شنبه بود

مه هم یک چرخی بیشتر نرفته بودوم

مادر:میگم مادر جو انی خوب شدی دگه

مه:ها الهی شکر

مادر:خب؟

مه:چی خب

مادر:بریم دگه صبا بخیر به خونه عمبجین ضیا گل؟


مه میتونوم چشما سیاه اور فراموش کنم که بالا سر مه گریه میکرد؟
مه او معصومیت ایشته فراموش کنم؟
به چشما ازو دریایی از مهر میبینم
مه ایشته اور فراموش کنم؟

اما نمیتونوم به مادر خو هم بگم چون مطمعنٱ میگن نه

باید فکر کنم

مه:میگم مادر مه هنوز ادله تیار نشدم چی میگین شما؟

مادر:اینع دگه مایی چکار شی؟ شکر خوبی دگه

مه:نیم خوب افسرده شدم

مادر:خوبه دگه افسرده گی تو هم خوب میشه


ای خدا چکار کنم؟ رد مه یله هم نمیدن

مه:مادر مه هنوز دو ماه میشه رفیق مه فوت کرده ایشته برم زن کنم؟ گناه نداره ؟ به حقیو جفا نیه؟ همو فامیلیو چی میگن
کم از کم تا یک سال دگه مه زن نمام

مادر:راست میگی مادر جو به ای فکر نبودوم
اما یک سال خیلی یه باشه همی عیدیو تیر شه دگه نمیگزارم

مه:خوب همو بلاخره

اونا هم سکوت کردن

مه قلم پنسل خو به دنیا نمیدم باشه سیل کنم چکار میشه............


✯┄┅از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

02 Jan, 03:39


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_44
#نگارنده_مینو



درگیر همی کار بودیم که خیلی عقب مانده بود و نزدیک چاشت شد

مه:وردار گوشی مر بگو بیارن نون به همینجی خاطری کار دارم


صحرا:مه؟

نه پس مه😐 خوب همینجی کینه؟

مه:بلی تو

صحرا:خوبه

گوشی مه وردیشت و برفت بته لیست تماس باز مکث کرد و بمه دید

وییییی یاد مه رفت😳🙈اور کو قلم پنسل ثبت کردم

چپ چپ به طرف مه نگاه کرد و تماس گرفت و بگفت

مر خنده گرفت
بیاماد گوشی مه ترپست بگدیشت و برفت

ای خجالت کشیدم

خوب واقعا هم قلم پنسله دگه از بس لاغری یه



غذا بیاوردن و او مکث کرد

چهره یو غمگین و شد و باز پس خوشحال شد
مچم چی فکر میکرد

شروع کرد به خورده غذا ما شوروا بود امروز چاشت

اوهم کاسه خو میخورد

چقدر مقبول غذا میخورد دل آدم میخواست به غذا خوردینو ببینی


غذا که خورده شد بلند شدم و دوباره لبتابه وردیشتم و خود مه هم رفتم به بخش

امروز قراره محکمه داشتیم و مه خودی دگه قاضی ها مشوره دیشتم

به صحرا گفتم که تو تایپ کن باز میام اینا هم میبرم

هنوز هم کمی لنگ میزنم نی که دوماه هم شده
درست به بستر بودوم اما مرمی کو همو روز در آوردن دگه
اما جایو خیلی درد میکنه.........



✯┄از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

02 Jan, 03:39


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_43
#نگارنده_مینو



امروز میرم به سر کار دوباره و مرید هم جور سرحال شده انشاالله

باذوق وسایلا خو رو به راه میکنم که برم

الهی شکر که میرم سر کار و دگه محتاج نیم

.........


مرید.........


امروز میرم سر کار و مادر اصلا خوش نین

مادر:بخدا جان مادر هنوز خوب نشدی

مه:خوبم خوبم غم نخورین مر چکار شده؟ کار مردم میمونه مگرم برم

مادر هم چپ کردن اما دلینا نا آروم بود


به موتر شیشتم و باز مر غم گرفت از غم قاضی ولید

ایشته مسلمون شهید شد

اشک‌ چشما مر کمی تر کرد اما زودی به خود مسلط شدم

پایین شده و به محکمه رفتم

همه سلام میدادن و بیازو به دیدن مه هم به شفاخونه بیاماده بودن اما باز هم تبریکی خوب شدن مه میدادن


دره وا کردم و بشیشتم پشت چوکی

ایشته دلمه به ولید میسوزه حیف شد که هنوز زن خو هم ندیده بود


چند ساعت بعد دیدم در وا شد قلم پنسل بیاماد


به طرف مه نگاه کرد و یک ذوقی زد که از چشمم دور نماند

سلام کرد و جواب دادم
بیاماد بشیشت

مه:از امروز بی حد کار داریم میفهمی؟

صحرا:بلی در خدمتم

مه:خوبه


✯┄از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

02 Jan, 03:39


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_42
#نگارنده_مینو


مادر مه شروع کردن به گریه کرده

همو مرد دوباره بیاماد

مه هم پولا از کیف خو بیرون کردم

مه:بفرمایین ای هم تاوان غمی نداره

مرد:نه لازم نیه مشکل نداره بشکست به درک که بشکست نگیر تاوان سجاد

سجاد:آخه خلیفه

مرد:هموییکه گفتم سجاد

مرد:بفرمایین هرچی لازم دارین بگیرین

چقدر مرد شریفی بود

مه:نه دگه همینا بود کجا حساب کنیم؟

مرد:همراه مه بیایین

مه هم سر تکان دادم

مادر:میگم ننه همی کو حیله درز کرده هنوز تیاره وردار همیرم ببریم به خوهرا تو صبح بخورن


خداااااا ایشته آبرو مر ببردن

مر خنده خو کنترل کرد و مه هم چشم غره به مادر خو رفتم


برفتم به بخش حسابداری

مرد:سه و نیم هزار

مه:تشکر

باااااا چقذر گرونه اینا؟

پولا بدادم و دوتا خریطه پر ببردم به خونه


دوتا پوفکی هم بری سارا و سحر و سهیل خریده بودوم

بدادم که همیته ذوقی زدن که چی بگم

خود خو بنداختن به بغل مه و ذوق زدن و رومر بوس کردن

مه:تیاره دگه برین بخورین

سحر:دده باز دگم میخری؟

مه:ها باز میخرم بخیر

اونا هم خوشحال شدن و شروع کردن به خورده

شب هم با ذوق برفتم ماکرانی پخته کردم تا بخوریم

شروع کردیم به خوردن

و بعد از وقتا یک غذایی خوشمزه خوردیم خیلی چسپید

با عشق به خوهر برارا خورد خو میبینم که ایشته نون میخورن به پر مزه گی

مه لبخند میزنم

✯┄┅از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

02 Jan, 03:39


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_41
#نگارنده_مینو


بخنذید و مه هم به خجالت بخندیدم

بدادم و بخورد

مه:خداوند شفایی بده مه دگه مرخص میشم

مرید:میری؟

مه:بلی

مرید:خوبه بخیر باشین وقت شما خوش


گاهی وقت صمیمی بر خورد میکنه گاهی وقت هم باز پس رسمی

برفتم به خونه و بته راه هم خیلی ذوق داشتم
الهی شکر که خوب شد انالی میرم به سر کار دلجم
او مرتکه ره هم قبول نمیکنم

ذوق زده رفتم به خونه

مادرمه هی رخت میشوشتن مه هم رفتم پیشینا

مه:مادر

مادر:بلی

مه:اگه گفتین چکار شده؟

مادر بی حوصله گفتن

مادر:چکار شده؟

مه:از ته دیک بته تغار شده 😂

مادر چپ چپ بمه دیدن

مه:معاش گرفتم

زودی سر خو بالا کردن

مادر:از کجا و ایشته؟

مه:قاضی صاحب خوب شده چون قرار بود قبل ای اتفاق بری مه معاش بده اما زخمی شد به همی خاطر حالی داد و ماه قبل هم بداد

مادر با ذوق بمه دیدن

مادر:تور بخدا؟

مه:ها بخدا🥹

شروع کردن به گریه کرده

مه:تازه قراره از شنبه دوباره برم به کار🥹

مادر مه هم بلند گریه کردن از ذوق

مه هم شروع کردم به گریه کردن

هر دوتا ما دستا خو به گردن هم انداختیم و گریه کردیم

.............



پیشین اونا آماده بودن دوباره اما مادر مه جواب رد دادن و مر ندادن

و برفتیم مه و مادر مه به سوپر مارکت تا خوراکه بگیریم


دره که وا کردیم کاوشا مادر مه پر گل بود فروشنده گفت

فروشنده:خاله نیا تور بخدا همالی صافی کردیم

خیلی بد مه آماد

مه:لازم نیه هیچ کدام نمیاییم میریم

اما یک مرد جوانی بیاماد و گفت

مرد:بفرمایین خاله جان بفرمایین خوهر بیایین به دکان
پس شو سجاد

همو شخص بیتربیه که سجاد نام داشت او طرف رفت

مرد:خیلی میبخشین ای تازه وارده نمیفهمه

مه:غمی نداره

مرد هم اشاره کرد بفرمایین و خودیو هم برفت

ماکرانی و رب و بقیه خوراکه ها ره ورمیدیشتم که یک دم صدا شرنگست شیشه شد

حالک سیل کردم شیشه مربا به چادر مادر مه بند شد و بفتاد بشکست

پس همو سجاد بیاماد

سجاد:سیل کو خاله چکار کردی؟اگه یاد نداری خوب نیا انالی تاوون بده
شیشه چهار صد روپیه یه اینا زود شو

مادر مه به گریه شدن

بری آدم محتاج مثل مه چهار صد تاوون برابر به چهار هزار بود

✯┄از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

01 Jan, 16:05


.
.
.
5️⃣ #پارت_رومان_گذاشته شد

لینک کانال مارا به دوستان خود ارسال کنید اون را هم معتاد رومان کنید 😂

از کانال
@Roman_Herati2

ری اکشن بزنی برای حمایت از ما
🥰🥰🥰❤️

.
.

رومان های هراتی

01 Jan, 16:05


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_40
#نگارنده_مینو


مادر بیامادن و مه گفتم

مه:مادر همی گوشی مه کوکی؟

مادر:اونی ننه بالا سر تو

مه:خیر ببینین

مه:کی رخصت میشم؟

مادر:گفتن صبا هم باش

مه:خوبه

به طرفینا نگاه کردم خودینا رفتن بیرون

شماره قلم پنسل بگرفتم

یک بوق دو بوق بلاخره جواب داد

صدا بوبولیو (مقبولیو) بیاماد


صحرا:سلام

صحرا:سلام خوبن قاضی صاحب سلامتین

ایقدر صدایو ذوق دیشت ماستم بگم اکه خوب بودوم حالی بد شدم از ذوق

مه:شکر خدا به دعایی شما ها

اوهم دعا کرد

مه:صبا میشه بیایین؟

صحرا:مه؟

مه:بلی ها شما بیایین که کار دارم

صحرا:خوبه میام بهتر شدین انشاالله؟

مه:ها شکر خوبوم

خداحافظی کردیم ....



صحرا........


به تعجب میبینم به او و صد البته ذوق
چشما سیاهیو برق میزنه
ایقدر زیبا شده که نگو

سلام کردم جواب داد

مرید:از همو یخچال هم کمی آو بدین بی زحمت

برفتم بیاوردم و بدادم بریو

مرید:چطو هستین؟ کار ایشتنه؟

مه:شما که رفتین کار نماند دگه

مرید:جایی کار میکنین؟

مه:نه اوایل به یک جایی مکتبی کار میکردم اما دور میفتاد و پس همو پول میشد مه هم نرفتم


با نگرانی بمه دید و بمه کمی حقارت به بار میاورد

مرید:ای اواخر اتفاق کو نفتاد؟ منظور مه مادر شما ان

مه:نه الهی شکر به خانه پیش مانن

مرید:الهی شکر

به طرف مه پول دراز کرد و گفت

مرید:ای هم معاش او دوره شما که نشد بدم و مریض بودوم ببخشین دیر شد

مه:نه نمایه مه قبول ندارم

مرید:مه از شما نظر نخواستم ای معاش شمانه بگیرین اگه به هوش میبودوم از خانواده میگفتم یکی میاورد به دم سرا شما

مه:اما

مرید:بفرمایین

وقتی دیدم بیشتر بود

مه:ای کو بیشتره؟

مرید:از دوماهه شما گناه نداشتین مه نمادم به سر کار خو بفر ماییم

مه:نه نمیشن بخدا مه بد مه میایه مه آمدم از شما خبر بگیرم نه که معاش بوستونوم

مرید:تشکر که خبر گرفتین از مه اما شما کارمند منین و بخیر از شنبه بیایین به سر کار خو مه هم میام

متعجب به او دیدم

مه:شکا میایین؟

مرید:نیایم؟

مه: چری آخه شما مریضین

مرید:نیه غمی نداره خوب میشم شماهم سر ساعت بیایین

مه هم تشکری کردم و خواستم بلند شم که گفت

مرید:همو آب میوه ره هم بده بی زحمت

بدادم که به طرف مه گرفت

مه:نه تشکر مه نمام

باز هم پیش کرد

مه:نه بخدا نمام

گپی گفت که از خجالت سرخ شدم

مرید:وا کن همی بی زحمت 😂😂

وی بخاک🙈

✯┄┅از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

01 Jan, 16:05


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_39
#نگارنده_مینو



امروز مچم چری مرید خاو دیدم بابیلا البد کار مداری شده اور؟

دلمه همیته به تروک تروک افتاده بود

مجبور بودوم پیاده برم چون پول نداشتم اما خیلی راه هم بود

مه هم پیاده رفتم

ایقدر خسته شده بودوم که چی بگم

خیلی مونده شدم

برفتم به دیدن مرید و هیچ کس نبود و تنها مادریو بود

سلام کردم باز هم به خوشرویی جواب شنیدم

برفتم به اتاقیو و اینبار نپرسیدم که چکار شده و ایشته شده

بدیدم اور و چشمایو بسته بود

اشک مه بریخت امروز میرم به مادر خو میگم که مر بدن
مجبوروم
کاش تو ایته نمیشدی تا مه هم مجبور نمیشدم زن دوم بشم

خیلی بمه سخته😭

هق هق کردم

مه:خیلی سخته به ای حالی

مه:دلمه هیچی طاقت نمیاره😭 دلمه مایه بترقه😭

مه:خیلی بمه سخته خدا هم همیشه آدما خوبه به سختی ها قرار میده مثلی توهم خیلی آدم خوبی


مه:😭😭😭

بیرون شدم ................



راوی......

و کی گوید که مرید حال به هوش نبود؟

شاید بود؟

غلغله ای که در دلش بر پا شد از زلزله ای سونامی کمتر نبود

و همانا اشک های چشمان سیاهش که حال فقط خاطرش را داشت و هیچ ندیده بود کمتر از تیر همان تفنگ نبود

گفت چقدر برایش دلش تنگ شده؟

چشمان اش را واز نمونده و آه عمیقی کشید کاش میتوانست چشمان زاغ مانند اش را ببیند


چرا اینقدر دلش گرفته بود؟ چرا چشمان زیبایش ایقدر درد داشت و میباراند؟....



مرید...........


با کرختی چشما خو وا کردم کا با یک ایل روبرو شدم
مادر بابا میثاق آیدا پیمان خوهرا مه زن میثاق و خاله مه

خلاصه همه بودن
یک چرخی هم پیشین مرسل آماده بود
با خجالت سلام کرد و احوال مه پرسید

برفت

مادر مه یکسره مر بوس کردن و تف مالی کردن

خوهرا مه هم هموته
حتی آیدا هم گریه میکرد و اولین بار بود که پیمان چشما خو کج نکرد


دلمه ماست خو ببره که در وا شد

چشما خو وا نکردم حوصله ندیشتم یک ایل ان همینا کو وردار ندارم

اما صدا فینگ فینگ ها قلم پنسل مه بود

بلاخره صدایو بیاماد که همزمان قلب مه هم بیاماد به دهن مه

ایشته دلمه به صدا بوبولیو تنگ شده خداا🥹

ایشته بدی کردم چشما خو وا نکردم

از صبح هوش مه بردیو بود که یارب چکار شده؟
یارب کاکایو مادریور بوستوند؟
ای کو از کار بیکار شده
یارب چکار شده؟

همیته گریه کرد و گریه کرد و در آخر برفت

مه قربانیو شم که ایقدر دلیو بمه تنگ شده بوده
اما هیچی نگفت مه کو هموته تعبیر کردم

دلمه به غمیو آو سیم آو بود
....


مادر صدا کردم

قرار بود معاش قلم پنسل خو بدم حیف که بخت یار نبود و مه هم دوماه میشه تغریبا همیته بموندوم

یک روز کامل بخاطر ولید گریه کردم

رفیق شفیق مه حیف شد😔 هنوز زن خو هم ندیده بود ایشته حیف شد
ایشته به دلیو بخورده بود که میترسید 😔

✯┄┅از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

01 Jan, 16:04


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_38
#نگارنده_مینو


مه هم تیزی پاک کردم و بیرون شدم
اما قبلیو یک نگاهی به صورت زیبایو انداختم و پس اشک مه مر ضایع کرد و بریخت

زودی پاک کردم و برفتم .........



ما بین راه آمدم و با دیدن دکان پوفک فروشی ایستادم

تا ماستم بخرم یادم آمد نون نداریم مگرم نون بخرم
به شاو
و پس پشیمان شدم


دلمه به خوهرک مه میسوزه او ماه ماستم بخرم اما نشد

هی خدا 😔 باز هم شکر دارم که درد از دست دادن عزیزان مه بمه نشان ندادی


بیامادم به خونه
باز هم مادر همو بچه گه پیر به خونه بود

یک زن که پایین چانه ای سه تا خال سبز بود

و موهایو هم حنا کرده بود و از چشما همی زن میترسیدم

لباسا خو عوض کردم

نرفتم اصلا به پیشیو ...........


✯┄از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

01 Jan, 16:04


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_37
#نگارنده_مینو



مه بیست بیست و پنج روز میشد نرفته بودوم به دیدن مرید به شفاخانه

باش که برم خبر بگیرم

برفتم به شفاخانه که با مادر و خواهرا ازو روبرو شدم

مادر مرید کمی گریه میکرد و اما حالیو بهتر بود

خواهرا یو هم خوب بودن

سلام کردم

با خوشرویی جواب دادن

مادر مرید:بیا مادی به دیدن مرید جو؟

مه:بلی انشاالله بهترن؟

مادر مرید:ها شکر خدا امروز بهتره خطر رفع شده شاید تا صبا پس صبا بیتر شه

مه:الهی شکر

مادر مرید:برو ببین اور دختر مه به اتاقه

دو دل بودوم مه نماستم ببینم اما خیره باشه برم


برفتم به اتاق که رنگکیو زرد میزد و سیرم هم زده بود

چشما سیاهیو هم پت بود

دروغ چرا اشک مه بریخت و هق زدم

درسته به جمع نمیگم و نشان نمیدم بخاطر وضعیت مالی خو اما به دل خو کو دروغ گفته نمیتونوم
که چیقدر اور دوست دارم 😔


دیوانه ای آن نگاهش بودوم که اندکی بر من میدید و دل من را به تب تا می انداخت
چشمان دلفریب سیاه اش که با سیاهی چشمانم یک دنیایی تاریک را میساخت و لیکین این برق نگاهمان
هزاران نور افکن را حریف بود
آن خنده های جذاب اش که به یک ثانیه از دنیا جدایم مینمود
قطرات اشکم را پاک کن با لبخندت
دل پر دردم را آرام کن مسکنم
بر منی که به تویی امیدم میبینم بر من لبخند بزن
امیدم
همانا لبخند نابت مرا ز مشکلاتم رها میکند ..........



چقدر دلم به او تنگ شده

وقتی خودی ازو مردک عروسی کنم دگه هیچ وقت نمیتونوم به مرید نگاه کنم

هق میزنم

انالی اگر برم بیرون که میفهمن مه گریه کردم چکار کنم؟
بده باز به دل خو چی فکر میکنن؟؟

✯┄┅از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

01 Jan, 16:04


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_36
#نگارنده_مینو


صحرا.......


در گیرم که مه ایشته قبول کنم؟

خود خو به آینه میبینم و قطره اشکی از چشمم روانه میشه

مه ایشته بخواهم قبول کنم که با ای زیبایی برم زن مرد زندار و بچه داری بشم؟

آخه گناه مه چیه؟

چون پول ندارم؟ اما نجابت دارم. تحصیلات دارم
به صد سختی و بد بختی رفتم درس خوندم که آخرم برم به سر امباق؟
اینه جزا مه؟
خدایا البد مه بنده نیم؟


مادر مه هم یک سره نخ نی دارن که قبول کو قبول کو

خدا خدا میکنم یک کاری بشه

خدا جو یک معجزه بشه حد اقل معجزه بشه که مه ازی غم نجات بیافم

😭


به سر صنف بودوم و هی درس میدادم

البته خود مه قبول کرده بودوم چون مادر خو نگدیشتم که زن کاکامه بشن

مه هم قبول کردم که یک کاری کنم

چون مادر مه که برن همه ما بدبخت میشیم اما مه که برم یکه خود مه بد بخت میشم


با صدایی شاگرد به خود میام

شاگرد:استاد جان کجاییم؟؟

مه:همینجی سوال داری؟

شاگرد:عقیده گفتیم از چی گرفته شده؟

مه:از عقد عقد هم به معنایی گره بستن

شاگرد:خوبه


✯┄@Remix_noori
از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

01 Jan, 14:08


عشق چیست؟
سوال تکراریه ولی میفهمم تاحالی  هیچکدوم شما جواب قانع کننده نشنیدین
مه به شما میگم🙂❤️




















عشق منوم
جیگرمنوم
نفس منوم
عسل منوم😁❤️


😂😂😁😁❤️

رومان های هراتی

01 Jan, 09:26


آی بابا 😂😂

رومان های هراتی

01 Jan, 03:19


.
.
.
5️⃣ #پارت_رومان_گذاشته شد

لینک کانال مارا به دوستان خود ارسال کنید اون را هم معتاد رومان کنید 😂

از کانال
@Roman_Herati2

ری اکشن بزنی برای حمایت از ما
🥰🥰🥰❤️

.
.

رومان های هراتی

01 Jan, 03:19


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_35
#نگارنده_مینو




یک ماه بعد..........


مه:آخه ایشته قبول کنم؟😭

مادر:ننه جو خوب چکار کنیم ؟ میبینی کو هیچی نمیشه

مه:آخه مادر او سی و هفت ساله یه😭

مادر:خوب ننه جو خیره پیشکش تو میستونیم دیکون چیزی گرو میکنیم خرج مار کو میشه

اشکا مه بریخت

مه ایشته یک مرد سی و هفت ساله قبول کنم خاطری که پیشکش مه بدن و دیکون گرو کنن


خدایااا چری مار ایقدر بد بخت کردی؟

خدایا چکار کنم؟

پول برق آماده وبرق ما قطع کردن آذوقه نداریم
نون نداریم

حال هم مگرم برم زن مرتکه چهل ساله شم؟

مه چکار کنم؟

تو رحمی کن

.......


راوی........

گریه هایش گوش فلک کر کرده و در آن جا مادرش هق هق گریه دارد

مادرش همچنان گریه کرده و دلسوز دخترک بد بخت شده اش هست
ایا لیاقت چشم سیاه اش یک مرد با موهایی سپید شده بود؟
آیا لیاقت زیبایی دخترک معصوم اش
این مرد با فرزندان سر و نیم سر بی مادر بود؟

چرا چون چندی کاغذ قیمتی در جیبان اش نداشت؟
چون آن کاغذ سرخ را در خانه اش نداشت؟
به همین دلیل بد بخت میشد؟


و آنجا مریدی که در بستر مریضی اش رنگ مرگ بر سراغ اش آمده بود و همه را بر وهم می آورد

صورت زیبا و مردانه اش حال اندکی زرد گشته و به سیاهی میزند

مادرش سینه زند و نذر کند برای بهبودی یه تنها پسر اش
پسر زیبا و شکست خورده ای که
یک باز از عشق اش شکست خورده بود
و تا خواست طعم خوشبختی را بچشد
زندگی برایش لایق ندید

اما کی خبر بود که مرید عاشق غم اش را در سینه اش پنهان کرده و چهره ای بشاش خود را نمایان میکند

.........

✯┄┅از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

01 Jan, 03:19


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_34
#نگارنده_مینو


مادر هم گریه کردن

خدا خدا میکردم که مرید خوب بشه

و یا هم حد اقل کار دگی پیدا کنم

بشیشتم به رو جا نماز هموقدر گریه کردم گریه کردم که چی بگم

مادر مه هم هی کپسول گاز تکان میدادن و میگفتن گاز نداریم

که گریه مه شدت گرفت


خدا دلتو نمیسوزه به همی خوهر کا مه؟ به همی برار خورد مه ؟

چکار میشه یک کاری بمه پیدا بشه
یک در رحمتی بمه واز کن

....................



به ای مکتب بلاخره مر بگرفتن و برج سه هزار میدن

باز هم بهتره

برینا گفتم هم پول پیشکی بدین ندادن

تا ایکه مدیر مالی یک پنج صدی بداد بریمه

مه هم همو بیاوردم و بری خونه کمی آزوقه اندکی خریدم

اما گاز نداشتیم و مادر مه هم مجبورا از دیکدان کار میگیرن


دلمه برینا خیلی مییسوزه

دلمه به مرید هم خیلی تنگ شده

.......


به خونه شیشته بودن مادر مه

مادر:صحرا

مه:بلی

مادر:قبول میکنم😭 زن کاکا تو بشم

مه:مادر😭😭

مادر:دگه چاری نداره نمیشه که نکنم

اشکا مه لوکه بریخت

مه:نمیگزارم مادر جو نمیگزارم انی بخدا چند روز بعد معاش میدن بمه نکنین😭

مادر:به او سه هزار افغانی تو چی میشه؟😭
زندگی برار خوهرا تو همه پس میمونه

مه:مادر قاضی صاحب جور میشه مه هم دوباره میرم سر کار
امروز صبا هم پوهنتون مه خلاص میشه کار اصلی میگیرم نکنیم شما بخدا 😭

مادر مه هم بلند گریه کردن که خوهر مه بیدار شد

وخیست

سارا:چری گریه میکنین مودر؟

مه:نمیکنن خاطری دست مه نرم شد

سارا:نیه مودر گریه میکنن

مه:نمیکنن سارا جو چپ کو که سهیل و سحر هم حالی بیدار میشن

اوهم پس سرخو بگدیشت و خاو شد

مادر مه هم چپ کردن ....



نزدیکی بیست روز میشه که مرید حالیو بده و امروز هم بمه معاش دادن

دونیم هزار چون او پنجصدی بوستونده بودوم

برفتم به خونه باز هم کمی خرت و پرت خریدم

اما حالی به ای پولا اندک چی میشه؟
هیچی!

زودی بیامادم به خونه و ببردم به ته آشپزخونه
چشما مادر مه برق زد

مادر:البد معاش تو بدادن؟؟🤩

مه:ها مادری بدادن

مادر:الهی شکر

مه هم لبخند زدم .............



✯از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

01 Jan, 03:18


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_33
#نگارنده_مینو


لباس پوشیدم و البته خیلی هم لباسا ناوی نبود

یادم نمیاماد کی بخو لباس جور کرده بودوم


خلاصه مانتوی پیدا کردم و پوشیدم و برفتم به شفاخانه

رسیدم که یک زن میان سالی گریه میکرد و میگفت مرید جو


مه هم گریه کردم سلام کردم و جواب شنیدم

خانمه:شما چی نسبتی دارین با بچه مه؟

مه:مه از کارمندا محکمه یم

خانمه باز مر به آغوش گرفت و گریه کرد

مه:خداوند شفایی عاجل نصیب کنه بهتر نشدن؟

خانمه:نه دختر مه هموته نه
هیچی بهتری نداره
خدا رحمی کنه که بهتر بشه

خدااااا بچه مه

باز گریه کرد

مثل همیشه مایوس بیامادم به خونه خو

یک مکتبی بود که میرفتم بلکم مر استاد دینی بگیرن

خدا کنه

ببینم دگه چکار میشه حیف که که خلاف رشته نمیگیرن
کاش ای دگه بگیره و به لیاقت مه نگاه کنه


پیاده بیامادم به خونه

روز فاتحه ولید با همسریو مواجه شدم
که خیلی ناز بود و ایقدر گریه میکرد که تمام همو مجتمع به خاطر او گریه میکردن

دل سنگ و چوب به او آب میشد

مه هم خیلی گریه کردم و بیشتر هم به خاطر حال مرید گریه میکردم

نمیفهمم چی میشه

خدایا کمک کن حال مرید بیچاره خوب بشه

کمک کن 😔


به سرا آمادم که سحر میگفت پوفکی مام

مه هم سیل کردم یک روپیه به کیسه ها مه نبود
خدا چکار کنم؟

مادر:ننه خیر نبینی ندارم خوب چکار کنم؟

سحر:دختر همسایه ما پوفکی دیشت یکی نداد

مادر:خوب نرو پیشیو ندارم بخدا

بیاماد به پیش مه

سحر:دده

مه:بلی

سحر:یک پنجی بده

مه:ندارم دده جو بخدا اگه نه میدادم

به گریه شد

بیازو دل خود مه هم گرفته بود مه هم خودیو گریه کردم


از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

01 Jan, 03:18


#رمان
#دریایی_از_مهر
#پارت_32
#نگارنده_مینو


تا خود صبح گریه کردم و یادم از خنده هایو میاماد
البته خیلی هم خنده نمیکردم

دیروز کچالو خورد خودی مه 😭

تا حالی صدایو به دم رو منه ای خدا تو اور شفایی عاجلی نصیب کن


صبح وضو کرده و نماز خوندوم و برفتم به شفاخونه به دیدنیو

دیدم بته شفاخونه خود خو میزنن

فکر کنم یکی مادریو بود و یکی هم خواهریو

یک دختر زیبا رویی دگی هم بود کی چشما سیاه داشت
و چرا احساس میکردم اندکی بمه شباهت داره؟
چپن سفید به بریو و گریه میکرد.

و به یک مرد تغریبا سی ساله هی میگفت چکار شد؟

دختره:پیمان چکار شد دگه😭

پیمان:خوب میشه خانم فعلا معلوم نیه زخمیو بی حد عمیقه شاید هم .....


دختره بلند گریه کرد که همو پیمان نام به او جدی دید

نزدیک رفتم

یک زنی کو ضعف کرده بود

به همی خانم داکتر نزدیک شدم

مه:ببخشین

زن :بفرماین😢

مه:همی قاضی صاحب محمدی ایشته شدن؟

اشکیو بریخت و گفت

دختره:هنوز معلوم نیه هیچی حال خوشی نداره


مه:یعنی هیچی معلوم نمیشه؟

داکتر:نه

اشک خو هم پاک کرد ......


مایوس رفتم به خونه و اشکا خو پاک کردم

......


فردا هم کو نمیشه که برم چون مه نمیتونوم اونجی کار کنم
کاری بمه نیه واسته که مرید نیه اونجی


بشیشتم به رو زمین و باز حالمه بد شد

دلمه به استاد ولید هم میسوزه

او بیچاره کو نومزاد دار بود خیلی سخته😭

خدا بگیره همیته دشمنا

خدا چوکه چوکه کنه هموته آدما .........





تقریبا ده روز تیر شده بود و کم کم آزوغه خانه ما هم رو به اتمام

چون قرار بود فردایی همو روز بمه معاش بدن اما مرید زخمی شد

مه هم از غمیو هی لاغر شده میرفتم

بیخی وضعیتم خراب شده بود

دنبال کار هم بودوم

و هر روز هم میرفتم از مرید خبر میگرفتم


امروز هم یکی از همو روزا بود


از کانال @Roman_Herati2✯

رومان های هراتی

24 Dec, 12:07


10 جیبی انترنت رایگان برای همه سیم کارت ها ♻️

این یک تبلیغ نیست واقعی است انتخاب کن 👇

-https://t.me/+D5W1BHAAuOdkOWVl √
- https://t.me/+D5W1BHAAuOdkOWVl √

برای ثبت کانال های تان به فایل پر جذب ما به آیدی زیر پیام بگذارید
@TAB_FILE_2
@TAB_FILE_2

رومان های هراتی

24 Dec, 08:54


ری اکشن بزنید از ما حمایت کنید ❤️😍💋

رومان های هراتی

24 Dec, 08:54


#معرفی‌کتاب 🙋🏻‍♀🌿❤️‍🔥
#بابالنگ_دراز
#جین_وبستر

بابا لنگ دراز عزیزم ...
بعضی آدم‌هـا را نمي‌شود داشت؛ فقط می‌شود يـک جـور خـاصـی دوسـتـشـان داشـت. بعضی آدم‌ها اصلا برای اين نيستند که برای تو باشند يـا تـو بـرای آن‌هـا! اصلا به آخرش فکر نمیکنی آن‌ها برای اينند که دوستشان بداری !


لینک کانال @roman_herati2

رومان های هراتی

23 Dec, 19:45


بقیه رو اروم میکنی

با حرف های ک خدت ارزوی شنیدنشو داری

این خدش درده💔🫴
#سلطان_دردم

رومان های هراتی

23 Dec, 19:34


خدا ادمه محتاج مرد نکنه پی برسه ب نامردش👍

رومان های هراتی

23 Dec, 17:52


یک روز دیونه به اوتوبس بالامیشه

یک گوز میزنه همه میخندن دیونه نگا میکنه

میگه اگر میفمیدم انقد خوشحال میشین به شما میریدم



🤣😂

رومان های هراتی

23 Dec, 17:34


شهرام واکنش هار جور کن دلبر

رومان های هراتی

23 Dec, 17:21


بخدا همی ک خدی بعضی دوستانه چت کنی همیته فاز میگیرن و ناز میکنن ک بخدا ادمه گو میگیره😒

رومان های هراتی

23 Dec, 16:38


خدارو چ دیدی شب خابیدم صبح بیدار نشدم💔🫴


#سلطان_دردم

رومان های هراتی

23 Dec, 16:28


هعی💔🫴

#سلطان_دردم

رومان های هراتی

23 Dec, 10:40


فاز شمار نمیفهمم بخدا میگین خدا را شکر رمان تکراری تمام شد😐باز میگین رمان گربه سفید نشر کن مچم رمان کد گور نشر کن اینا هم ک تکراری است😐

رومان های هراتی

23 Dec, 10:40


دگه کشورا دختره میایه بیرون با کمی آرایش....





به افغانستان آرایش میایه بیرون با کمی دختر...!
😂😂😂

رومان های هراتی

23 Dec, 09:08


دخترا:
مادر همی رختا مه مقبوله؟
-ها خیلی مقبوله
-دروغ نگین مادر میفهمم مقبول نیه
کو تو سی کن خوهر جو همی رختا ایشتنه؟
- خیییلی مقبوله خوهر.
-تور بخدا؟؟؟ دروغ میگین شما. اصلا مقبول نیه.

حالی بچه ها:
میگم لالا همی تیپ چی میگه فکسه نی؟
-یاری نی بچیم ای تیپ هیچی بتو نمیایه عوض كن تیپ خور.
-گو نخور شاشوک تو به تیپ چی میفهمی؟؟ همینار میپوشم😒😂




🤭🤣😂💔

😂😂

رومان های هراتی

23 Dec, 03:55


.
.
.
پایان 🧡🧡


.
.
.

رومان های هراتی

23 Dec, 03:54


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت207📜

#یک_سال_بعد....

مروارید: سمیرررر سمیرررر ایستاد شو

ای هم تازه به راه افتاده هر دم میترسم بیفته😩

مروارید: عمر بگیر همو بچه خو

که یک دم عمر محکم سمیره گرفت و از رو زمین بالا کرد و چرخ داد

نفس نفس میزدم
عمر: مامان خو دنبال خو میدوانی؟

مروارید:بگو نه، بابا

سمیر: نه بابا

خیلی جالب میگفت 😂😂😂
کله خو هم تکون میداد و با صدا جالب میگفت نه بابا😂

مروارید: دروغ هم میگی؟ به تو نگفتم هیچ وقت دروغ نگو دروغ گو دشمن خدایه

عمر: نه بابا بچه مه دروغ نمیگه میفهمه دروغ گفتن کار بدیه نه بابا؟؟

مروارید: بگو هاا

سمیر: ها

عمر: آلبوم چیه به دست تو

مروارید: آلبوم عکسا عروسی مانه🤦‍♀

عمر: خوو بیار که نگاه کنیم له بچه خو هم نشون بدیم


که مهیار دویده آمد

مهیار: عمرااان عمرااان

مهدخت: کو بدی عمران خان بغل مه ببرم که مهیار مر دیوونه کرده

مهیار: زن عمو جان

مه: ارمون به دلم بموند تو مر خاله بگی😐😂

مهدخت:خب زن کاکا یو هستی😂

هر سه ما خندیدیم که عمران دادم به بغل مهدخت و دست مهیار گرفت و رفت

حاله حتما میگین یعنی چی عمران... سمیر...

خوب به لطف خدا کند سال پیش مه و عمر صاحب فرزندی شدیم و موقع که بری یو اسم انتخاب میکردن

یادم آمد که سمیر یک بار گفته بود، اگه روزی بچه دار شدیم دل یو ماست  اسم یو عمران بگذاره

مم به عمر گفتم اسم طفل ما عمران باشه، و عمه ها او هم خوش کردن و گفتن عمران به اسم عمر میایه
و به ای واسطه اسم بچه ما عمران شد...

ولی مه خودم شخصا اور سمیر صدا میکنم...
هیچ وقت یاد یو از فکر مه دور نمیشه...

یا بهتره بگم نمام فکر یو از یاد مه دور شه
از خاطر اسم پسر مه سمیره، تا هیچ وقت یادم نره
که سمیر چه کسی بود...

وقتی بچه مه بزرگ شد و راجب اسم خو پرسید
حتما بریو میگم چرا اسم یو عمران گذاشتیم و مه بریو سمیر میگم🫠

عمر دست خو دور شانه ها مه انداخت و به آلبوم عکس ها عروسی خو خیره بودیم...

عمر: بهترین روز ما...

عمر: او روز نه تنها به ما بلکی به تمام آدم ها متحل او روز بهترین روز زندگی اینایه

مروارید: ولی ما دوتا بهترین روز داریم... روزی که عمرانه بغل گرفتیم 🥹

عمر: درسته

عمر همچنان صفحه به صفحه ورق میزد و راجب او روز میگفت و مم به او خیره بودم و حرف هایی که میزد

حتی ذره یی از او عشق بزرگ بین ما کم نشده...

روزی که فهمیدم سمیر مرده بود.. فکر کردم تمام شد..
زندگی ما تمام شد، تا آهر عمر باید عذاب وجدان بکشم
باید حسرت بخورم

ولی خدایا شکرت.....
داستان ما عاشقی مم پایان خوشی داشت...
آهر تاوان پس دادیم همه تاوان پس دادیم...
حتی کسی که گناهی نداشت بری همیشه رفت...

سختی ها زیادی کشیدیم... زندگی در دو سال اخیر واقعا مشقت بار و درد آور بود

ولی تمام شد
سرنوشت چیزی که خواست نوشت...
تقدیر کار خو کرد. 
و خواست خدا به ای بود...

و مه همیشه شکر گذار خدا هستم بابت زندگی که دارم
بابت ای که خداوند مر لایق طفلی دید
همیشه شکر گذارم

تنها حسرتی که میخورم اینه کاش سمیر هم زنده بود...
حق زندگی داشت و زندگی میکرد..

ولی خواست خدا ای بوده و ما بنده ها قادر به درک یو نیستیم...

با عمر رفتیم پیش خانواده خو و عمران بغل گرفتم به او نگاه کردم و آرزو کردم
کاش اخلاق یو به سمیر بره
وفادار باشه
پاک باشه
صادق باشه
بی ریا باشه
امانت دار باشه
راه یو راست باشه

عمر هر دو ما داخل بغل گرفت و به بچه خو نگاه میکردیم

وقتی به بچه خو نگاه کردم دستان عمر دور خو حس کردم، به خانواده خو نگاه کردم که همه خوش بودن

از ته دل گفتم خدایــــــا شکــــــرت🥹

و

              🧸پــــــــــــــــایــــــــــــــــان 🎈

رومان های هراتی

23 Dec, 03:54


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت205📜

#مروارید

عمر موتر جلو سرا ما ایستاد کرد

کمر بند باز کرده ماستم بیرون شم که از بازو مه گرفت

عمر: خوبی نفسم؟؟ 😟

مه: خوبم... فقط او دم کمی حالم بد شده بود

عمر: پس باشه الهی شکر حال تو خوبه حاله قرار برو غذا بخور استراحت کن باشه؟

مه: باشه

عمر سر خو نزدیک کرده گونه مه بوسید و گفت

عمر: مواظب خو باش خدانگهدار

در سرا زنگ زدم که مسیح دروازه باز کرد و عمر بعد دیدن ای مه مه داخل سرا شدم موتر چالان کرد و رفت.. . .

در سرا بستم و آهی عمیق از اعماق دل خو بیرون دادم

سمیررر💔💔
خدایاااا نههه💔💔💔

دیدم در سالن باز شد و مسیح آمد

مسیح: چری به خونه نمیایی

لبخندی زده و پلاستیکی که عمر خرت و پرت خریده بود دادم دست مسیح...

داخل شدم و سلام کردم.. . .. . .

................................


بعد خوردن غذا سریع رفتم او اطاق و گوشی روشن کرده شماره سمیر هر جور بود پیدا کردم

کلی پیام و زنگ زدم.....  ولی دریغ از خواب دادن کسی💔💔

فکر مه خیلی پریشان بود... آخه چه اتفاقی افتاد چرا او اتفاق افتاد خدایاااا چراااا😭😭😭

اشک ها مه یکی بعد از دیگری میریخت...
خدایا او که هنوز از ای دنیا چیزی ندیده بود😭

نه نه فکر خو منفی نکن مروارید هیچی نشده حتما سمیر خوب میشه بخیر...

ولی کاش خبری از او داشتم...

از بی حوصله گی سریع با عمر خداحافظی کردم...
دارم در حق او هم بی انصافی میکنم، مه چقدر آدم بدی یووم😭

اووف امشب چطور شب خو به صبح برسانم...

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

#سه_روز_بعد...

سه روز از او روز میگذره و تا امروز مه ۳۲ تا پیام به سمیر دادم ولی حتی یک دونه هم دیده نشده

خیلی نگرانم، فکر مه مشغوله حوصله هیچی ندارم و با ای کار خو دارم عمره ناراحت میکنم...

چیکار کنم دست خودم نیه، حتی او صحنه که سمیر او رقم دیدم به بیداری که هیچ ختی به خواب هم میبینم

خدایاا لطفا حال یو خوب باشه😭
لطفااا یک خبری از او به مه برسه اگه نه...

اگه نه مه دیوونه میشم خدایااا خواهش میکنم فقط بک خبر از او داشته باشم😭😭

همیته هی به پروف هایو نگاه میکردم که دیدم نوشتم شد (آنلاین)

سریع اشک ها خو پاک کرده رفتم ته صفحه چت که در حال تایپ بود....

یعنی حال سمیر خب شدههه🥲🥲🥲🥲

بی صبرانه منتظر اولین پیام بودم

سمیر: سلام

مه: سلام خبی؟ بلاخره بیامدی🥺🥺

سمیر: شما مروارید خانم هستین؟

چی ای چری ایته گپ میزنه

مه: ها، سمیر خبی؟؟

سمیر: مه سمیر نیستم داداش سمیر سامر هستم

داداش یو...
خب چرا داداش یو خودیو کجایه

مه: ببخشید خود سمیر کجایه؟

سامر:😔😔

مه: ؟؟

سامر: سمیر تصادف کرد، و تا شفا خونه نرسید فوت شد

با خواندن ای جمله فکر کردم دیگ آب جوش باله مه خالی کردن
دنیا رو سرم آوار شد

قطره قطره اشک ها مه میچکید که مانع چت کردن مه میشد

مه: چیییی💔💔💔
مه: چطورررر

مه: سمیرررر دیوونه نشو ای شوخی اصلا خنده دار نیه لطفا بس کن

سامر: مروارید خانم کااااش ای کااااش شوخی میکردم😭😭😭

با خواندن ای جمله دگه اشک ها مه ریخت و سر خو کوبیدم به دیوار

مه: نههههههههه😭😭😭
نهههه خدایااااا نههههه😭😭😭

مه: نه نه او هنوز مگه از ای دنیا چی دیده بود😭😭😭

سامر: باور نمیکنی ولی ... راحت شد ..

مه: نههههه😭😭😭 همه تقصیر مه بود همه تقصیر مه بود که هیچ وقت خود نمیتونم ببخشم😭😭😭

مه: خدا هم مر نمیبخشههههه😭😭

مه: سمیرررر😭😭

سامر: الکی داری خود خو زجر میدی، او خیلی وقت پیش مرده بود، اتفاقای که به ای سن به ای دنیا دید، اورکوشت
از دست دادن پدر یو اور کوشت....
دیدن عشق یو در بغل دگه کس اور کوشته بود، و چند روز پیش جسم آسیب دیده یو و روح خسته یو آزاد کرد....

مه: تو نمیفهمییی😭😭😭

سامر: نه مه خوبم میفهمم خیلی خوب میفهمم

سامر: خلاصه انقدر میگم آبجی تا لحظه آخر تو از دید یک زیبا ترین و پاک ترین و مقدس ترین دختر دنیا بودی..

سامر: فقط انقدر میگم او به مه گفت تو هیچ گناهی نداشتی، او اصلا تور گناهکار نداشت اصلا از تو گله یی و باید بگم اصلا لازم نیه عذاب وجدان داشته باشی
چون او وقت روح اونه که آزار میبینه

سامر: او از ای که تو کنار نومزاد خو خوشبخت میشدی و خوشحال بودی خوشحال بود خواهر

سامر: زندگی خو ادامه بده فقط هر موقع تونستی یاد یو کن و بریو خدابیامرزی بده

مه: به ای رااحتی که میگی نیه میفهمیییی او مردههههه

سامر: هههه تو فکر میکنی مه که اینه راحت توضیح میدم راحته؟ دارم توضیح میدم ولی طاقت ندارم اشک ها مه هی میرزه و اینه سریع دارم قضیه جمع میکنم

سامر: آبجی خورد مه از بس گریه کرده بود زف کرد..
مادرم بس گریه کردن و جیغ زدن و موها خو کشیدن دکه طرف اینا نگاه کرده نمیشه

رومان های هراتی

23 Dec, 03:54


#رمان_واقعے😍

#از_رفاقت_تا_عشق🧸🎈
#نویسنده_یلدا_محمدے
#پارت206📜

سامر: بزار حرف نزنم لطفا ادامه ندم ، مه گفتن ای گپا وظیفه دونستم و گفتم، ما هستیم و غم و درد ما تو زندگی خو کن آبجی

دیدم بلاک کرد و بعد چند دقیقه حذف چت زد

گریه مه شدت گرفت و اشک ها مه ریخت...

دگه جلو خو نگرفتم و زار زار گریه کردم...


🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

مه: صدف باعث شدم او بموره🫠

صدف: دیوونه نشو مگه تو چیکار کردی تو اور جلو موتر انداختی یا تو او با موتر زیر گرفتی؟
که ایته میگی

مه:نهههه ولی مه از عذاب وجدان دارم صدف.. 🫠

صدف: مه که میگم دیوونه شدی بگو خب

صدف: خودت مگه نگفتی او تور بخشیده بوده و به برار خو گفته بوده

مه: ولی...

صدف: بس که، یک اشتباه کرده بودید بار به خو تاوان درست کردی، انقدر گریه کردی مه خسته شدم ولی تو نه
بس کن دگ

صدف:به جای اینکه خود خو سر زنش کنی روح یو خوشحال کن
به زندگی خو ادامه بده...
زندگی جریان داره دختررر


صدف: بغل کرده و بازم اشک ها مه ریخت..
و یادم از همه او روز هایی آمد مه رفیقی داشتم که شبا با شوق آنلاین میشدم و با او حرف میزدم....

تا ابد داغ یو رو دلم میمونه...
هیچ وقت فراموش نمیشه
جوری که جلو چشما مه پر پر شد غم یو تا آخر عمر مثل خوره به وجود مه میفته...

و معلومه که حالا حالا فراموش نمیشه🚶‍♀


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🖤ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۴۰ روز بعد

امروز چهل روز از مرگ سمیر میگذره
هر کار میکنم فراموش کنم نمیشه
داغ یو به دلم تازه هست و هنوز جای یو درد میکنه....

میرم اکانت یو میبینم که هنوز اکانت یو خراب نکردن و هنوز اسم یو نوشته ‌S‌a‌m‌i‌r, ‌o‌r 

چه دورانی بود...
چه رفاقتی بود...
چه دردی شد...
چه غمی شد...

داغ یو تا ابد به دلم هست....

وقتی به ای فکر میکنم که چقدر درد دیده بود...
چقدر سختی کشیده بود..

سختی ها و مشقت ها ای دنیا اور به ای سن پیر کرده بود

یادم از آخرین گپایی که بریو زدم که میایه قلب مه آتیش میگیره
دلم مایه خود خو تکه تکه کنم

ای وسط عمر هم داره از دست مه عذاب میکشه
طولانی ترین صحبتی که با او به ای چهل روز داشتم

۱۲ دقیقه بود مگر ای که از نزدیک آمده بود دیدن مه

او شب مهبد ته سرا جلو مه گرفت و گفت چیشده
گفت مشکلی داری که به کسی گفته نمیتونی؟
گفت نکنه عمر گپی زده کاری کرده؟
گفت عین مرده متحرک شدی

و مم نتونستم چیزی بگم و دلم که به ای مدت به حد لالیگا نازک شده بود
با کوچک ترین چیزی اشک ها مه جاری میشه....


هیچ وقت اور فراموش نمیکنم...
تا ابد داغ یو رو دلم میمونه...
و یاد یو تا آخر عمر با مه هست.....

رومان های هراتی

09 Dec, 22:32


از جان عزیز تر داشتیم ک رفت😅💔🫴


#سلطان_دردم

رومان های هراتی

09 Dec, 21:14


😒💔خابم نمیبره😫💔🫴

رومان های هراتی

09 Dec, 20:37


هعی یک روز دیگر هم گذشت💔🫴

#شاوخش

#سلطان_دردم

رومان های هراتی

09 Dec, 19:39


شاید باروتون نشه یزمانی سیگار گذاشتم رو لبم اشکم ریخت ک معتاد نشم😅💔🫴

ولی الان فقد سیگار ارومم میکنه💔🫴

#سلطان_دردم

رومان های هراتی

09 Dec, 19:34


و خدای ک ترو ببخشه خدای من #نیست💔🫴


#سلطان_دردم

رومان های هراتی

09 Dec, 19:24


شهرام یک ربات اهنگ درست حسابی بیار😒

رومان های هراتی

09 Dec, 19:23


درحال دانلود ...

رومان های هراتی

09 Dec, 18:40


درحال دانلود ...

رومان های هراتی

09 Dec, 18:20


پولدار ک باشی بگوزی هم میگن ماشالا😂💔

رومان های هراتی

09 Dec, 14:44


تا اخرین لحظه کنار کسی ک دوسش دارید بمونید چون #حسرت چیز خوبی نیس💔🫴

#سلطان_دردم

رومان های هراتی

09 Dec, 14:43


نمیفهمم چرا ولی اشکم ریخت🥲💔🫴


#سلطان_دردم

رومان های هراتی

09 Dec, 14:43


🫴💔

#سلطان_دردم

رومان های هراتی

09 Dec, 11:43


با ارسال یک قلب ب پیوی بنده برنده یک دوست پسر خوشگل رمانتیک و تک پر شوید🥲❤️😂


#سلطان_دردم

رومان های هراتی

09 Dec, 09:38


.
.
.
ری اکشن کم هست اگر نی صبح میذاشتم .
.
.
.
.

رومان های هراتی

09 Dec, 07:57


یک رمان داستان واقعی مایم بزاریم تا سه شنبه اگ واکنش ها زیاد بود زودتر میزاریم💔🫴

#سلطان_دردم

رومان های هراتی

09 Dec, 04:28


رومان های هراتی pinned «https://t.me/PV_OMAR_4K/s/168»

رومان های هراتی

09 Dec, 04:28


مر میگی🥺

رومان های هراتی

09 Dec, 03:44


🥺🥺

رومان های هراتی

09 Dec, 03:44


https://t.me/SH_AH_RA_M_4200/s/258

رومان های هراتی

16 Nov, 09:12


🙃🙃🙃

رومان های هراتی

16 Nov, 09:11


https://t.me/SH_AH_RA_M_4200/s/246

رومان های هراتی

16 Nov, 03:12


#رومان_وصال‌اجباری
نویسنده @SH_AH_RA_M_4200
از کانال @Roman_Herati2
#قسمت_سوم


همگی ما به دهلیز شیشته بودیم لالا فرزاد و بابا مه با هم گپ میزدن فرهاد هم مصروف گوشی خو بود
نون شو بخوریم بعد از خوندن نماز خفتن هر کی رفت که خو بشه مه اسما هم رفتیم به خونه خو (اتاق) جا هر دو تا خو بنداختم سر خو بگدیشتم به خو.....
صبح به صدا اذان وخیستم رفتم وضوه گرفتم نماز خو بخوندم به قریه همگی صبح وقت بیدار میشن ساعت ۷ بود که صبح چای خو بخوردیم هر کی رفت سمت کار خو با یاد آوری ایکه امروز امتحان کانکور دلم گرفت از خونه بیرون شدم کنار تخت بشیشتم پاخو لکتو کردم ناخونا خو میخوردم که در سرا واشد دختر کاکا مه ملینا داخل سرا شد با دیدنیو کمی خوش شدم

مه: به به چی عجب از خونه خو بیرون شدی مثلکه راه گم کرده بودی

ملینا: از ما هم‌عجبیه مه که همیشه میایم‌به ای سرا تو نی که هیچی نمیایی 😒

(یک کاکا دارم که سه دختر دو پسر دارن دختر کلان نا لیلا عروس کرده یه دو تا دختر  دگه هنوز به خونه هستن ملیحه ملینا و پسراینا هم سلیم که بچه کلون کاکا مه اولین فرزند نا هست بعد هم حلیم که بچه خورد ناهست هم سن اسما خوهر منه )

مه: حالی خوب کدی که بیامادی بیا بریم به خونه

ملینا: نمایه مم میام پیش تو میشنم

مه: خوبه بیا

مم پس به جا خو بشیشتم که ملینا هم چادر خو به شاخه درخت گدیشت بیامد پیش مه شیشت

مه: میفهمی مه امروز خیلی ناراحتم😢

ملینا: چری باز تو چی بلازده 🤨

مه: ای خدا مه مایم خوده کی درد دل کنم🤦‍♀

ملینا: خیره بگو گوش میکنم چری ناراحتی؟

مه: خاطری امتحان کانکوره مه نگدیشتن که امتحان بدم 🤧

ملینا خوده دست خو بزد پس کله مه

ملینا: بابیلا تو هم از غم پوهنتون بموردی انی مه تا صنف هفت بیشتر نخوندم

مه: خب تو خوش ندیشتی

ملینا: یعنی اگه خوش میدیشتم مه میگدیشتن تو هم عجب گپا میزنی 😒

مه: اووف باشه حالی که گذشت دگه یاد نمیکنم 😞

ملینا: آفرین
به همی موقع در سرا واشد بچه کاکا مه داخل سرا شد مم زودی از جا خو ایستاد شدم که نزدیک آماد

سلیم: سلام اسرا جان خوبی؟ 😊

مه: علیک سلام شکر شما خوبین لالا سلیم؟

لبخندیو محو شد ناراحت شد با همو ناراحتی گفت

سلیم: شکر

مه: بفرمایین داخل

سلیم: نه دنبال فرهاد آمادم تا جای کار داریم

مه: باشه صدا میکنم او

میخاستم برم سمت خونه که فرهاد از خونه بیرون شد

فرهاد: انی بیامادم

سلیم: زود باش بیا بریم که دیر میشه

سلیم فرهاد از سرا بیرون شدن مم پس رفتم پیش ملینا بشیشتم رو خو طرف ملینا کردم

مه: لالا سلیم تا حالی سمیه فراموش نکردن؟ 😕

ملینا: نه بابا فکر کنم فراموش کرده چری پرسیدی

مه: مچم خاطری دیدم کمی ناراحته

ملینا: شاید از دگه چیز باشه

سمیه زن سلیم بود تقریباً چهار ماه پیش وقتی حامله بود زمان ولادتیو شده بود اینجی امکانات درست نبود خواستن ببرن به شهر که داخل راه هم مادر بُمرد هم بچه واقعاً خیلی درد ناکه همزمان هم زن خو هم بچه خو کسی از دست بده

مه: اهووم شاید😟

میلنا میخاست یک چیزی بمه بگه باز زود منصرف میشد دو دله بود بین گفتن نگفتن

مه: ملینا مای چیزی بگی بمه؟🤨

میلنا: از کجا فهمیدی😨

مه: از چهره تو واضع معلومه

ملینا: باشه میگم‌اول قول بده به کسی نگی

مه: باشه قول بگو 😕

ملینا: میفهمی برار مه و زن برار مه وقتی داخل موتر بودن میرفتن سمت شهر وقتی که زن برار مه درد خو یاد کده بود
فکر کنم میفهمیده که زنده نمیونه همونجی از برار مه قول گرفته تا یک سال بعد ازو عروسی نکنه

مه: چییی 😳

ملینا: آهسته کسی نشنوه که بخدا مه میکشن😣

مه: چری باید ای رقم قول بگیره  لالا سلیم که سمیه ماستن بیازو تا یک سال که عروسی نمیکردن

ملینا: مچم نمیفهمم دگه شاید بخاطر ای باشه که مادر مه به زور لالا مه نومزاد دار کرده بودن

مه: ولی بعد‌ عروسی که میونه نا خوب معلوم میشد

رومان های هراتی

16 Nov, 03:12


#رومان_وصال‌اجباری 
نویسنده @SH_AH_RA_M_4200
از کانال @Roman_Herati2
#قسمت_چهارم


عجیبه والا
مه: بریم به خونه چای بیارم بتو ؟

ملینا: باشه بریم

با ملینا برفتم به خونه بعد چای آوردم یک ساعت شیشته بود پس برفت خوده مادر خو حلیمه گپ‌میزدم که خالد بچه همسایه ما بیامد به خونه
خاله: سلام خاله جان 😊

مادر: علیک سلام بچیمه خوبی مادر تو خوبه؟

خالد: ها شکر همگی خوبیم مودر مه گفتن بیکارین که بیاین به قصه کرده

مادر: ها بیکاریم خوش بیاین😊

خالد پس برفت مم آهسته قسمی که مه و حلیمه بشنویم گفتم

مه: اووف باز میایه مغز مه با گپا خو میخوره خوده غیبت ها خو😒

حلیمه به خنده شد آهسته گفت

حلیمه: خدا نکُشه تو دختر ایشته گپا میزنی😂

مه: راست میگم

مادر: وخی اسرا برو چای دم کن تا میاین

مه: باشه مادر جو

از جا خو ایستاد شدم از خونه بیرون شدم از چاه پمپه آو بالا کدم داخل کتری ریختم زیر اجاق آتیش روشن کردم تا آو به جوش بیایه.....
به خونه شیشته بودم که زن همسایه ما خوده دختر خو بیامادن مه مادر مه زن برار مم ایستاد شدیم خودینا رو بوسی کردیم

مادر: سلام خوشامدی مودر نعیم جو خوبی بچه ها دخترا تو خوبن؟

مادر نعیم(زن همسایه):علیگ سلام خوهر هاشکر همگی خوبیم

مادر: الهی شکر
بعد به ترتیب خوده همگی خوشامدی کردن بشیشتن رو نالینچه

مادر نعیم: مودر فرزاد جو یکی هم مه به چشم روشنی تو آمدم نشد که زود تر بیایم میفهمی که کار به اینجی خیلیه😊

مادر: غمی نداره خوهر درک میکنم ماهی هر وقت از آو بگیری تازه هست

مه آهسته ته گوش ملیحه گفتم

مه: دو ماه میشه حالی بیچاره فارغ شده😒

حلیمه: بده چوپ کن اسرا

(چون دو ماه میشه فرهاد پوهنتون خو خلاص کرد از شهر پس آماد قریه اونجی کمپیوتر ساینس میخوند)

مادر نعیم: رستی خوهر جو از عروس ارباب قریه خبر شدی؟😑

مادر: نه چیکار شده؟🤨

باز غیب شروع شد🤦‍♀

مادر نعیم: دیروز برفته بودم خونه شمسیه همو زنی که کارا خونه ارباب صیب میکنه گفت زن احمد بچه نمیکنه

مادر: وییی بابیلااا تو بخدا😱

مادر نعیم: به سر بچه ها خو دارم راست میگم حالی هم زن ارباب صیب دنبال دختر میگرده به بچه خو 😑

مادر: حیف شد ایشته مقبولی بود عروسی یو دو سال بیشتر نمیشه از عروسیو🤧

دلم بسوخت به بیچاره 🥺.....ولی چری باید ما بحث کنیم آخه زندگی شخصی اونا بما چی 🤷‍♀

مه: زندگی شخصی هر کس به خودیو مربوطه خاله جان حالی چری ما بحث میکنیم

مادر نعیم رو خو طرف مه کردن

مادر نعیم:آخه دختر مه ای موضوع خوردی نیه

مه: هر چی هم باشه چی کلون چی خورد بما مربوط نمیشه

مادر نعیم چپ چپ طرف مه دیده پس مصروف قصه کردن با مادر مه شد

نویسنده @SH_AH_RA_M_4200
از کانال @Roman_Herati2

رومان های هراتی

16 Nov, 03:12


رومان_وصال‌اجباری 
نویسنده @SH_AH_RA_M_4200
از کانال @Roman_Herati2
#قسمت_دوم


به نصفه راه بودیم که احمد پسر ارباب قریه به دم کوچه ایستاد بود چپ چپ طرف مه سیل میکرد مم بیخیال به راه خو ادامه دادم.....
در سرا چوبی وا کردم هر دو نفر ما داخل شدیم
سرا ما کلون هست که به دو طرف باغچه داره که پر از درخت و گل است وسط هم پیاده روی که میرسیم به خونه کاه گلی که باید از پنج پله بالا شیم که یک تخت کلونی هست بعد در خونه هست یک دهلیز که سه قالین میخوره سه تا خونه (اتاق)داره
ای با هم میرفتیم سمت خونه که اسما خوهر خورد مه از خونه بیرون شد دویده بیاماد پیش ما

اسما: کجا بودین؟😳

مه: رفته بودم دریاچه😒

اسما: چیییی؟😱

فرهاد: چوپ باش جیغ نکش به کسی هم نگو😠

اسما: باشه نمیگم🤭

با هم به خونه رفتیم که بابا مه مادر مه شیشته بودن چای میخوردن طرف ما سیی کردن

بابا: کجا بودین؟ 🤨

فرهاد: خوده اسرا اسما داخل سرا بودیم گپ میزدیم

مادر: بیا بشین اسرا چای بخور

مه: نمام

به همی گپ بودم که حلیمه( زن برار مه فرزاد) خوده بچه خو از خونه بیرون شد مم رفتم سمتیو جوجه خو ارسلان ازو بگرفتم بغل کردم

مه: آخخ جوجه گک مه یک ساعت تو نبینم دلتنگ تو میشم🥰

حلیمه: ارسلان هم تور از مه بیشتر مایه 😊

مه: دل به دل راه داره😊

فرهاد: فرزاد کجایه ؟

حلیمه: امروز از شهر هیت میایه به مکتب به همی خاطر دیر تر میاین

باز یادم از پوهنتون آمد اوف (فرزاد مدیر مکتب پسرانه هست) ارسلان از بغل خو پایین کردم بدادم دست حلیمه

مه: میرم دیگ‌شو پخته کنم

حلیمه: باشه امشو مه پخته میکنم‌تو نکن😕
(مه و حلیمه نوبت داریم دو روز او میکنه دو روز مه ) میفهمم بخاطر وضعیت مه میگه واقعاً  حلیمه خیلی دختر خوبی است مم اور خیلی مایم

مه: نمایه نوبت منه خودم میکنم

بدون دگه گپی از خونه بیرون شدم چون آشپزخونه به سمت دگه سرا ما هست از خونه خیلی فاصله داره زودی از تخت پایین شدم رفتم داخل آشپزخونه اول از همه زیر اجاق هیزم گدیشتم روشن کردم وقتی روشن شد دیگ آو کردم تا به جوش بیایه......برنج لوبی پخته کردم

از آشپزخونه بیرون شدم که بابا مه ای خوده عصا دست خو میاین سمت مه به عصا دست نا خیره شدم

به گفته مادر مه وقتی مه به شکم نا بودم
دوست بابا مه خوده فامیل خو از شهر به اینجی آمده بودن دوست بابا مه یک بچه شش ساله دیشتن وقتی میرفته سمت چراهگاه که مین(ماین) بوده بابا مم چون اونجی بودن زودی جلو اور بگرفتن بجایو بابا مه زخمی شدن خدا را شکر کاری نشد ولی از همو وقت تاحالی لنگیده راه میرن و به عصا نیاز دارن

بابا: اسرا یک افتوه آو بده که دست نماز بگیرم

با گپ بابا مه از فکر بیرون شدم همیشه همی قسم بودن زودی عصبی میشدن هر کاری میکردن ولی زودی هم از کار خو پشیمون میشدن به بهونه میامادن با مه گپ‌بزنن

مه: باشه میارم

رفتم از چاه پمپه آو بالا کدم افتوه او کدم دست بابا خو دادم

بابا: چری عصابت تو خرابه اسرا؟ 😕

مه: نیه😟

بابا: از بابا خو قهری ؟

مه: نه😔

بابا: خود تو مر مجبور میکنی که از خشونت کار بگیرم هر چی گفتی هر چی خاستی محیا کدم حتی کدو دختر دیدی به قریه از صنف هفت بالا تر درس خونده باشه  بازم مه بخاطر دلخوشی تو تا دروازه تو بگدیشتم همه مردم پشت مه گپ‌میزدن که نامرده چیه ولی مه به قصه گپاینا نشدم اجازه دادم بتو ولی خود تو هم میفهمی پوهنتون او هم به یک دختر به قریه غیر ممکن است

مه: هیچ چیز غیر ممکن نیه انی پارسال دوست مه غزال بخاطر ایکه بتونه پوهنتون بره فامیلیو بری زندگی برفتن به شهر خب شما هم بخاطر مه برین

با ای گپ مه عصاب بابا مه خراب شد 

بابا: هر چی مایم خوده تو عدلی گپ‌بزنم خود تو خرابتر میکنی چند بار بتو گفتم دگه گپ‌شهر بالا نکن خاندان مه هفت جد آباد مه به همی قریه بودن مُردن مم از سر همونا یم😠

بابا مه آفتوه وردیشتن رفتن مم که گلو مه بغض کرده بود منتظر یک گپی بودم که اشکا مه بریزه بشیشتم کنار پل(باغچه)و مصروف خوردن ناخونا خو شدم که در وا شد لالا مه فرزاد بیامادن متوجه مه نشدن داخل خونه شدن مم ایستاد شدم پیرهن خو تکون داد
دست نماز گرفتم رفتم خونه نماز نمازدیگر(عصر) بخوندم....

رومان های هراتی

16 Nov, 03:12


#رومان_وصال‌اجباری 
نویسنده @SH_AH_RA_M_4200
از کانال @Roman_Herati2
#قسمت_پنجم


بقیه قصه ها یو هم به تعریف توصیف دخترا خو پرداخت و مه با دخترا خو مقایسه میکرد مثلاً اونا قالین بافی یاد دارن ولی مه یاد ندارم ، اونا خامک دوزی یاد دارن و مه یاد ندارم ، اونا خیاطی بلدن مه بلد نیم بلاخره یک عالم ازی گپا بگفت که دختر قریه باید ده پنجه یو هنر باشه چیکاره فلانه و بعد دو ساعت شر خو کم کرد برفت......

نماز دیگر بود هوا هم خیلی خوب بود فرش کلونی وردیشتم رو تخت هوار کردم
همگی شیشته بودیم ای چای میخوردیم

(یکی از رواج ها قریه اینه که هر موقع بیکار باشن چای میخورن فرق نمیکنه چی محل باشه) 
ای با هم قصه میکردیم که گوشی مادر مه که یک نوکیا ساده ای که دکمه هایو به زور کار میده زنگ آماد مادر مه جواب دادن
مادر: بلی؟
پشت خط:.......
مادر: صدا تو نمیایه
پشت خط:......
مادر: ها خوب شد حالی میایه ایشتنی خوبی دختر مه فامیل همگی خوبن ؟ 😊
پشت خط:......
مادر: الهی شکر ما هم‌خوبیم ها همینجی شیشته یه گوشی میدم دستیو از طرف مه خدا حافظ

مادر مه مبایل خو از گوش خو دور کردن سمت مه گرفتن تعجب کردم که مادر مه گفتن

مادر: بگیر غزال دوست تو است 😊

ذوقکی شدم زودی از جا خو ایستاد شدم که‌ گیلاس پیش پا خو بزدم  به زمین چایا بدریخت

فرهاد: هوش خو بگیر جنگلی😂

بیخیال گپ فرهاد شدم مبایل از مادر خو بگرفتم جواب دادم

مه: بلی زغالی خوبی ؟

غزال: خوبم شکر تو خوبی فامیل خوبن مو چنچنگی

مه: الهی شکر  ها شکر خدا
ایشته بیخی گم شدی دگه از مه یادی نکردی شهری شدی دختر

غزال: اللهی شکر ببخشی خیلی به ای وقتا مصروف بودم نشد خبری از تو بگیرم دگه ای گپ نزن چی به قریه باشم چی به شهر بازم بهترین دوست تو میمونم

مه: میفهمم راستی امتحان کانکور خو بدادی؟

غزال: به یک عبرتی بدادم دگه تیر شد منتهی هیچ شانسی به کامیاب شدن ندارم

مه: چری نخوندی فامیل تو بخاطر تو مغز فندوقی رفتن شهر

غزال: خاط...مه...نو....

مه: غزال صدا تو نمیایه

غزال: می...شن...وی....

اووووف لعنت به ای آنتن دهی ضعیف🤬

زودی از اونجی‌رفتم داخل زینه ها بوم که کمی صدا خوب شد

مه: حالی بگو نفهمیدم چی گفتی؟

غزال: حالی میشنوی چی میگم ؟

مه: ها ها

غزال: الهی شکر

مه: بگو دگه چری نخوندی درس باز شبکه خراب میشه صدا تو نمیایه

غزال: باشه میگم‌خاطری نومزاد دار شدم

مه: چیییییی؟!😱

غزال: ها بخدا

مه: چی وقت مگری مه حالی خبر بشم

غزال: چهار ماه میشه ببخشی بخدا دو سه بار زنگ زدم مبایل مادر تو خاموش بود ای بار هم‌شانسی زنگ‌زدم خدا راشکر جواب دادن خاله جان

مه: ها چند وقت خراب بود فقط دو هفته میشه فرهاد مبایل مادر مه تیار کرده خیره مشکلی نیه خداوند تور خوشبخت کنه

غزال: آمین راستی چشما تو روشن فرهاد جان بیامادن

مه: اهووم دو ماه میشه آماده

بلاخره به صد زور که یکسره شبکه خراب میشد پس تیار میشد گپ‌زدیم گوشی قط کردم

رومان های هراتی

16 Nov, 03:12


#رومان_وصال‌اجباری
#نویسنده @SH_AH_RA_M_4200
از کانال @Roman_Herati2
#قسمت_اول


به جای همیشه گی که بمه آرامش میداد پناه آوردم از حرص زیادی ناخونا خو میخوردم....
همیشه کوشش میکردم که قوی باشم ولی دگه تحمل نداشتم کم کم اشک صورت مه تر کرد
ای چی رقم زندگی است که مه دارم چری نمیتونم به آرزو ها خو برسم
چری هیچ کس مه درک نمیکنه چری باید مثل دیگرا باشم آخه گناه مه چیه که با دیگه دخترا قریه فرق میکنم......

پشت یک درخت توت کلون تکیه داده بودم به دریاچه ایکه روبرو مه بود خیره بودم همیشه با دیدن آو های زلال ای دریاچه از استرس و غم مه کم میشه غرق فکر بودم که صدا فرهاد به گوشم خورد که ای اسم مر صدا میزد

فرهاد: اسرا....اسرا...کجای

صدایو مشینیدم ولی حوصله یو ندیشتم مم جواب ندادم تا ایکه بعد چند دیقه احساس کردم پیش مه آمد

فرهان: چری جواب نمیدی؟

سر خو بالا کردم که بالا سر مه ایستاده هست هیچی نگفتم که بیامد پهلو مه تکیه به درخت بشیشت

فرهاد: اگه بابا بفهمن که باز اینجی آمدی چی؟

مه: بفهمن چیکار میشه فوق یو سیلی میخورم

فرهاد: چری ایته لجبازی میکنی هاان؟.... خود تو اذیت میشی

مه: آخه خاسته زیادی بود ایکه بگذارن امتحان کانکور بدم ؟......چری تو بگذارن مه نه

فرهاد: آخه تو دختری

عصابم خراب شد از جا خو ایستاد شدم که فرهاد هم تقلید از مه ایستاد شد مقابل مه ایستاد شد

مه: بازم همو گپ ها تکراری چری باید بین پسر دختر فرق باشه هااان چری آخه؟!
مه ازی فرق قایل شدنا بدم میایه میفهمی😠

فرهاد: متوجه گپ زدن خو باش اسرا مه از تو کلونترم یکی هم به تمام ای قریه تو اولین دختری که تا صنف دوازده خونده تو باید خدا خو شکر کنی

مه: اما مه خوش دیشتم امتحان کانکور بدم ازی قریه لعنتی و فکر های عقب مونده اینجی خلاص بشم مه به دوازده سال به سختی مکتب خو خلاص کردم میفهمی چی رنج ها که نکشیدم حتی رو زمین رو خاکا شیشته بودم درس میخوندم ولی بازم راضی بودم با شوق اشتیاق درس خو میخوندم ولی بابا لالا فرید تمام زحمتا مه و خوشحالی ها مه از مه گرفتن

فرهاد: باید تحمل کنیم جان خوهر چاره نیه

مه: هسته اگه از اینجی بریم به شهر زندگی کنیم میتونم امتحان بدم

فرهان: اصلاً حتی فکریو هم نکن اگه بابا بفهمن میفهمی چیکار میشه

بی اراده اشکا مه بریخت
صبا امتحان کانکور بود و مم خیلی آماده گی گرفتم روز تا بم شوم درس خوندم ولی امروز وقتی به بابا خو بگفتم که مایم امتحان بدم خیلی عصابنا خراب شد طوری که به سر مه دست بالا کردن....

فرهاد: بیا بریم به خونه تا بابا نفهمیدن تو نی 🤨

مه: خوبه

مم لباسا خو تکون دادم رفتم سمت بایسکل او از رو زمین وردیشتم

فرهاد: تو دختر هیچی به گپ نمیفهمی چند بار گفتم خوده بایسکل نرو😠

مه: ااوف باشه فقط خورده باشم بایسکل تو 😒

فرهاد: ازو خاطر نمیگم بیازو حالی مه کلون شدم به بایسکل سوار نمیشم بخاطر خود تو میگم اگه کسی همیته تو ببینه چی بیازو کُل ای قریه ما میشناسن

مه: باشه.... باشه بابا دگه سوار نمیشم 😒

فرهاد نزدیک مه آماد بایسکل از مه بستوند و هر دو تا ما رفتیم سمت خونه

رومان های هراتی

15 Nov, 19:59


حق💔🪡

رومان های هراتی

15 Nov, 19:58


💔🪡

رومان های هراتی

15 Nov, 08:33


💔🪡

رومان های هراتی

15 Nov, 06:52


🔹#ری_اکشن_خیلی_کمه 🙃🙃

رومان های هراتی

14 Nov, 20:35


.

امروز دختره زنگ زده بود رادیو آوا قسمت ترانه های درخواستی !


بعد از اینکه اهنگ مورد نظر خو گفت ، آخره یو گفت:


لطف کنید صداشم بالا کنید
😐😂

هیچی دگه تلویزون از بستکه خندید بسوخت
😂😂

رومان های هراتی

14 Nov, 06:43


😪🙃🙃

رومان های هراتی

14 Nov, 06:43


https://t.me/SH_AH_RA_M_4200/s/245

رومان های هراتی

14 Nov, 05:56


اول بکن ته دهن خو...

پر تف که  شد دست بکش رویو تا راست شه...

با بگذار دم سوراخ خيلی آرُوم فشار

بده که بره ته یو...!!!








ما ایته... سوزن نخ میکنیم
😑

شمام ذهن ها منحرف خو خودی آب و صابون بشورین 
😂😂

🥺🥺

رومان های هراتی

13 Nov, 17:37


دخترا اسم دوست پسر خو عشقم جانم نفسم عسلم ثبت میکنن🙃🫠

ولی پسرا اسمه دوست دختر ها خو ماما غلام کاه فروش. سخی لنگ دوکان دار.مستری غفور ثبت میکنن😂😂😂😂



#خان_احسان

@Id_khan_ehsan

رومان های هراتی

13 Nov, 14:05


ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺕ ﺗﻮ ره ﺑﺰﻧﻪ ﭼﻴﮑﺎﺭ

ﻣﻴﮑﻨﯽ؟؟


ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺮﻳﮑﺎﻳﯽ : کتیش ﻗﻬﺮ ﻣﻴﮑﻨﻢ

ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ : ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﮑﻨﻢ

ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﺳﯽ : ﺗﺮﮐﺶ ﻣﻴﮑﻨﻢ

ﺩﺧﺘﺮ افغانی : ده گیر ﺩﻭﺳﺖ پسر هایم میتمش

تکه تکه اش  کنن😐
😂


😂😂😂😂

رومان های هراتی

13 Nov, 11:09


کسایی که شکست عشقی خوردن بیایم  پی وی دلداری برشمابودم ...

دخترا زشت نیان لطفا.
اونا به خدا توکل کنن
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂



#خان_احسان

@ID_KHAN_EHSAN

رومان های هراتی

28 Oct, 08:08


گاهی انتظار میگیرد جون ادمو.....!

#انتظار

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_79


گپ گپه اونه مرغ یو هم یک لینگ داره
اذان شوم بدادن
هوا تاریک شد
سمیر هنوز نرفته ای لج باز مثلی مایه شاو هم همینجی بمونه😔😔
دگه نتونستم طاقت کنم
بری سوسن گفتم مه ببر بیرون مام سمیر ببینم
گفت راه نرو حال تو خوب نیه بد تر میشی
گفتم بخاکی
بری ننه جان هم گفتم یک چرخی بیرون میشم خیلی دیق اوردم
گفتن مه هم میام گفتم نمایه سوسن هست
از سالون بیرون شدم
دیدم سمیر رو پله ها شیشته یه سر یو هم رو پا یو
دل مه بخاک شه که عشق خو به ای حال نمیدیدم
رفتم نزدیک تر گفتم
سمیر
زودی سر خو بالا کرد ایستاد شد
جانه سمیر چکار کردی تو
خوبی شقایق تو بخدا بگو خوبی
چری ایته کاری کردیچری بمه فکر نکردی
اگه تو کاری میشد مه چکار میکردم
کم کم تن صدا یو بالا میرفت و صدا یو میلرزید
همه گی مار نگاه میکردن
سمیر آروم باش مه خوبم هیچکار نشده مر نگاه کن خوبم
آروم باش نفس مه
سمیر: ایشته آروم باشم ایشتععععع آروم باشم میفهمی تو چکارررررر کردی؟؟؟
اگه تور کاری میشد مه لعنتی چکار میکردم
چیرقم زنده میموندم چری بمه فکر نکردی شقایققق
مه: سمیر بس کن دگه حالی کو میبینی خووبم

داشتم گپ میزدم که معده مه درد شدیدی گرفت جوری ک نتونستم سر پا خو ایستاد شم و افتادم زمین
چشما م سیاهی رفت و دگ نفهمیدم

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_78


وقتی چشما خو وا کردم و دیدم هنوز زنده یم
فهمیدم هنوز خیلی بد بختی ها هست که نکشیدم
هنوز غم های هست که نخوردم
مثلی که هنوز بد بختی مه خلاص نشده

سوسن گفت چندین بار سمیر به گوشی مه زنگ زده ولی جواب ندادم
خیلی نگران سمیر بودم
گوشی خو از سوسن گرفتم و روشن کردم

بری او پیام دادم پیام سین کرد زود زنگ زد
شقایق تو به کجایی از دیروز چری جواب مه نمیدی میفهمی دیوونه شدم چری گوشی لامصب تو خاموشه چری اکانت اا خو پاک کردی ای کارا تو یعنی چی شقایق یعنی چیییی
مه: شفاخونه یم
سوسن زودی گوشی از مه بستوند
گفت داکتر گفته خور خسته نکن استرس هم فعلا بتو خب نیه بدی مه میگم
رفت بیرون و مطمئنم همه چیزه کامل توضیع میده 🤦‍♀

بعد پنج دقه امد و گفت ای سمیر هم خیلی سریشی هر چی گفتم نیایی حالی شقایق خوبه گفت مه مگری خود مه اور ببینم که دلجم شم

بعد چند دقه زنگ زد سوسن جواب داد
مثلی که میپرسید که کدو اتاقم ولی سوسن آدرس نداد و گفت که ننه جان مه هم هستن
اگر بفهمن خوب نمیشه
او هم گفت منتظر میمونم تا دمی ک فرست بشه شقایق ببینم
سوسن هر چی گفت برو گفت نمیرم هیچ جا نمیرم اصرار نکن


چند بار دگم بری سوسن گفتم بری او بگه بره آخه از صبح بیرون منتظره میفهمم او دیوونه هیچی هم نخورده تا حالی 🥺
ولی قبول نکرده بود و گفته بود تا شقایق نبینم جایی نمیرم

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_80

ساعت ۳ چشما خو وا کردم
و اولین چیزی که گفتم ای بود که سمیر کجایه

سوسن گفت داخل شفاخونه یه
گفتم چری نگفتی بره خونه مریض میشه از صبح تا حالی گشنه و تشنه
گفت هزار بار گفتم میگه تا شقایق خوب نشه جایی نمیرم
دگه هر کار کردم مر خاو نبرد

ساعت ۵ بجه صبح بود وخیستم کفش ها خو پوشیدم ننه جان خاو بودن
سیروم وصل بود به سوسن گفتم قطع کنه
گفت کجا میری گفتم مگری سمیر ببینم دلم مایه بترقه


رفتم بیرون داخل شفاخونه خیلی خلوت بود
نو هوا روشن شده بود
بازم سر همو پله ها سر به زانو شیشته بود
تا پیش یو رسیدم نفهمید
گفتم سمیر
سر خو بالا کرد
انگار حال او از حال مه بد تر بود
چشما یو مثل خون سرخ شده بود از بس گریه کرده بود
وقتی وضعیت یو دیدم

یک دفعه ای نمیفهمم چکار شد
به خو امدم دیدم جز ضربان قلب سمیر دگه چیزی نمیشنووم دست ها یو دور شونه ها مه بود و سر مه رو قلب یو بری چند دقه انگار زمین و زمان ایستاد شده بود
حس کردم دگه هیچ غمی به دنیا ندارم
حس کردم امن ترین جایی دنیا هستم
انگار چندین دقه بود که فقد به ضربان قلب سمیر گوش میکردم
آهسته ته سر مه بوسید 🙈
که سوسن گفت تیاره دگ بریم که حالی یک کسی میایه
انگار با ای گپ یو هر دو تا ما بخو آمدیم🤦‍♀🤦‍♀
یک رقمی خجالت کشیدم که سر خو ته انداختم بدون ای که چیزی بگم بدو بدو رفتم داخل 🫣🏃‍♀
پشت سر خو هم نگاه نکردم

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_77


ساعت ۳ چشما خو وا کرد

چهار طرف نگاهی بکرد

اشکا یو از گوشه ها چشم یو می‌چکید

بی بی جان
چری ایته کاری کردی دختر مقبول مه آخه مه فدا تو بشم چی مشکل دیشتی چری بمه نگفتی اگه تور کاری میشد ما چکار میکردیم تو هیچی بما فکر نکردی

شقایق هیچی نمیگفت فقد نگاه میکرد خوددی هیچ کس گپ نمیزد

وقتی به هوش آمد زودی به مجتبی هم زنگ زدم که دل جم شه
مجتبی خیلی ترسیده بود

دگه قومی هم کم کم رفتن خونه ها خو فقد مجتبی و مه و ننه جان بستادیم

به شقایق هم آرام بخش زدن خاو شد صبح ساعت ۸ بیدار شد . و اول گفت آو مام زودی بری یو لیوان آو دادم

گفتم تو خره باز تیار میکنم به لش تو ... بچی سگ دل مر بترقوندی
خنده ای که با درد یکجا بود کد پس سر خو بگدیشت

دیشب وقتی معده او میشوشتن دماغ و دهن یو خون شده بود و لباس هایو پر خون شده بود
زنگ زدم به نازنین که لباس بیاره به شقایق
لباس هایو خودی گوشی او اورد

کمک کردیم لباس ها خو پوشید
بری او یخنی هم تیار کرده بود
دو قاشق بزور بخورد گفت دگه نمام

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_76

یک دست او مه گرفته بودم یک دست هم مجتبی
وقتی شلنگ ها به دماغ او میکردن کش کرد داکتر هم به چپات زد به صورت یو که آروم باش حالی میموری
مجتبی عصاب یو خراب شد خودی داکتر دعوا کرد اور بیرون کردن
جیغ میکشد بخدا یک مو از سر خوهر مه کم شه شمار آتیش میزنم شمار بد بخت بیچاره میکنم ولی طالب ها اور بردن
خدایا مه چکار کنم تنها

تمام شفاخونه دور ما جم شده بودن همه گی میگفتن حیف یو خیلی جوونه آخه چکار شده بوده ک ایته کاری کرده
یک خانمی بود خیلی مهربون معلوم میشد
آمد و یک شونه شقایق خودی مه گرفت

یکسر میگفت ایشته چشما مقبولی داره آخه حیف ای دختر نکرده

بعد یک ساعت شستشو معده شقایق خلاص شد و به ای یک ساعت تمام قومی خبر شدن و امدن
عمه مه خودی شوهر خو
ننه جان حامد مادر مه
عمه ها شقایق زن کاکا او کاکا هایو بچه عمه هایو
زن و مرد شاید از ۵۰ نفر بیشتر میشدن
همه گی به همی شاو خبر شدن و امدن
شقایق بردن اتاق بستر
سیروم ها وصل بود
ضربان قلب او گرفتن و آزمایش ها خون


همه گی ما منتظر بودیم به هوش بیایه

تمام مریض ها و پایواز ها شفاخونه می‌آمدند و نگاه میکردن و میگفتن حیف جوونی یو و دعا میکردن خوب شه
ننه جان م و خاله شقایق تا ۳ بجه شاو بالا سر یو گریه میکردیم و دعا میکردیم به هوش بیایه
دگرا هم بیرون منتظر بودن

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_75

سوسن ...

شقایق آمد داخل آشپز خونه ولی حال یو عادی نبود
یک دم دیدم افتاد داشتم ظرف ها میشوشتم دویده رفتم بالا سر یو
ولی مثل ای که سر یو حمله آمده باشه از دهن یو کف می‌آمد و خیلی به سختی نفس میکشید ای وضعیت یو که دیدم بلند جیغ کشیدم و مجتبی صدا کردم با صدا مه همه گی آمدن مصطفی هم وقتی شقایق دید فقد اشکا او میریخت همه گی ما دست پاچه شده بودیم
ولی زن بابا یو میگفت دروغ میکنه بابا از دیروز بزن برقص داره

ماستم همو دم اور بگیرن خفه کنم ولی وقت یو نبود
مجتبی گفت برو مانتو خو وردار ک بریم شفاخونه
بدو بدو رفتم بالا دیدم پوش ها قرص ها همه رو میز خالی گذاشته یه نه دگه شقایق لی کاره نکرده باشی زود رفتم پایین و به مجتبی بگفتم
زود شقایق بغل خو کرد برد داخل موتر مه هم به عقب پیش شقایق شیشتم مصطفی و مجتبی هم به جلو
دست شقایق محکم گرفته دیشتم سر یو هم رو زانو مه بود
بمروم بری تو خواهری
ای درد ها و رنج ها تو کی خلاص میشه
دست مه محکم فشار میداد تا یک نفسی میکشید
رفتیم دم شفاخونه مهربان گفت ما نمیتونیم قبول کنیم
رفتیم لقمان حکیم اونجی هم گفتن قضیه جنایی هست ما قبول نمیکنیم

وضعیت شقایق خیلی خراب شده بود
رفتم شفاخونه اونجی قبول کردن بخش عاجل گفتن چیگذر قرص خورده
گفتم خیلی هفت یا هشت پاکت یا بیشتر
خیلی ترسیده بودم
زودی گوشی خو وردیشتم زنگ زدم به حامد بری او بگفتم گفت حالی زودی میاییم

یک داکتر خانم آمد که معده او پاک کنه و بشوره

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_73

سلام خوبین
مادر سمیر: علیک سلام شکر شما خوبین شما؟
مه: مه شقایقم فک کنم سمیر در مورد مه خودی شما گپ زده
مادر سمیر: ها بشناختم خوبی
مه : شکر شما خوبین
ببخشین مزاحم شدم
مادر سمیر : نه مراحمی
مه : تشکر
در مورد همو موضوع مام صحبت کنم خودی شما
مادر سمیر: مه گپ های که لازم بود بری سمیر بگفتم
بهتره که هر دو تا شما فراموش کنیم و زندگی عادی خو ادامه بدین

مه: خاله جان ما واقعا عاشق همیم نمیتونیم همدیگر فراموش کنیم
مه خودی خانواده خو گپ زدم فقد شما یکبار بیایین
چون امشاو کاکا مه میاین خواستگاری اگه نیایین بابا مه مر میده به اونا
مادر سمیر: تو خبر داری سمیر هیچی نداره ما هیچی نداریم تو خوشبخت نمیشی به خونه ما بچه مه نمیتونه تور خوشبخت کنه
مه: خبر دارم از همه چیز خبر دارم مه سمیر خاطر قلب پاک یو مام و پول هم بری مه اصلا مهم نیه
مادر سمیر : باشه مه میام ولی به خانواده تو میگم که ای دو تا خودی هم رفیقن
ای جمله خیلی خیلی بری مه سنگین بود آخه شما مادرین یا دشمن 😭😭
مه: ما رفیق نیم خاله جان ما عاشق همیم
چکار میشه یک بار بیاین بخاطر بچه خو
مادر سمیر : گفتم که اگه بیام میگم شما با همین دل ت دگه اگ قبول داری که بیام
مه : نه تشکر ببخشین مزاحم شدم خداحافظ
مادر سمیر: خدا حافظ

دگه امید مه از همه قط شد

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_74


سر خو بگدیشتم رو تخت و فکر میکردم به رویا ها خو به آرزو ها خو که همه گی امشاو تبدیل به خاکستر میشه مجتبی میوه خریده بود سوسن گفته بود مادر سمیر نمیاین کاری پیش آمده بری اونا
مجتبی هم خیلی تعجب کرده بود
ساعت نزدیک ها چهار بود وخیستم دیدم گوشی مه رو میزه مجتبی تیار کرده بود بگدیشته بود رو میز

سوسن هم پایین بود کار ها میکرد
برفتم کشو خو وا کردم هر چی قرص و دوا بود ور دیشتم همه گی از پوش ها بیرون کردم
لیوان آو هم ور دیشتم
نمیتونستم دست کسی غیر سمیر بگیرم
حتا نمیتونستم به دگه کس فک کنم‌
قسم خوردم یا سمیر یا هیچ کس
گوشی خو روشن کردم اول اکانت تلگرام خو دلیت کردم
بعد هم چت ها و عکس ها سمیر از واتساپ و انستا و ایمو پاک کردم گوشی خو هم خاموش کردم

قرص ها وردیشتم همه گی بخوردم دو لیوان آو هم بخوردم
خدایا مر ببخش میبینی دگه هیچ راهی بمه نمونده مر ببخش خدا جو
خدایا مواظب سمیررو برار ها مه باش
نماز عصر خوندم
گفتم برم پایین بری آخرین بار خانواده خور ببینم

سر مه خیلی گیج میرفت
به سختی از پله ها پایین شدم

صدا ها میشنیدم ولی انگار به دنیا دگی بودم
بسته خونه به سر مه میچرخید
تا دم آشپز خونه رسیدم
دگه چیزی نفهمیدم
فقد صدا سوسن و مصطفی میشنیدم که گریه میکردن و جیغ میکشیدن
نفس مه تنگی میکد
بزور نفس میکشیدم

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_65

صبح بیدار شدم مثل مرده متحرک رو تخت شیشته بودم بازم به فکر غرق بودم که چکار خا شد
دیدم مجتبی تک تک کرد بیامد داخل رو تخت کنار مه بشیشت
مجتبی:شقایق
مه:جان لالا جو
مجتبی :امشاو کاکا اینا میاین که فاتحه کنن
مه:...
مجتبی:میفهمم بابا از تو نمیپرسه و نظر تو بری یو مهم نیه ولی اگه یک فیصد هم خش نی به مه بگو هر کاری از دست مه بیایه میکنم که نگذارم تور بدن به جاوید
مه:دگه نتونستم جلو اشکا خو بگیرم
انگار منتظر بودم کسی خودی مه گپ بزنه که گریه کنم دل مه خالی شه
سر خو بگدیشتم رو ما یو دل خو خالی کردم
او هم هیچی نمیگفت میفهمید دل مه پره
بعد ده دقه سر مه بالا کرد شال مه برار کرد
اشکا مه پاک کرد
مجتبی:طرف مه نگاه کن خوهر مقبول مه خوهر یک دونه مه
سر خو بالا کردم
مجتبی:راضی نی تو ؟
مه:نه نه نه مجتبی مه راضی نیوم راضی نیوم نمام اور به مردن خو راضی یم به ای وصلت راضی نیوم تور بخدا یک کاری کن😭😭
مجتبی:شقایق شرایط جاوید فعلا خوبه تور خوشبخت میکنه تور میبره خارج
مه:نمام ای رقم خوشبختی نمام 😭

مجتبی:طرف مه نگاه کن بری چند دقه خوهر براری و تفاوت سنی و همه چیزه بگذار یک کنار بیا دو تا دوست باشیم رک و راست هر چی به دل تو هست بمه بگو مه مثل دگه برار ها نیوم که تور درک نکنم و بزنم ته گوش ت

مه:طرف یو نگاه کدم چند دقه مکث کردم
بعد شروع کدم به گفتن همه چیز در مورد سمیر بری یو بگفتم

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_72

شقایق خوبی چری جواب نمیدی چری گوشی تو خاموشه
مه: ها خیلی خبم ازی بهتر نمیشم
سمیر:شقایق میفهمم خیلی بی غیرتم میفهمم هیچ کاری از دست مه بر نماد
مه:یعنی خلاص شد ؟
سمیر:نه خلاص نشد بیا فرار کنیم
مه:خانواده ها ما چی
سمیر:چند سال بعد خوب میشن و فراموش میکنن باز او وقت پس میاییم
مه: کجا بریم باز
سمیر: یک جایی میریم
مه: نمیتونم سمیر اگه طالب ها مار بگیرن میکوشن غم خود خو ندارم ولی نمام تور کاری بشه
سمیر: نمیگیرن نمیکوشن اگه کشتن خودی هم میموریم
مه: نمام تور کاری بشه چری نمیفهمی😭😭
سمیر: پس چکار کنم چکاااااار کنم تو یک راهی بدست مه لعنتی بدی خدا مر بگیره از ای زندگی مه بهتره
مه: خدا نکنه سمیر چری ایته میگی آخه تو نباشی مه چکار کنم😭😭

سمیر: تو نباشی مه چکار کنم نابووود میشم میفهمی نابود میشم ایشته مه نگاه کنم دست تور یکی دگه بگیره ایشته بشینم نگاه کنم

مه: سمیر یک قولی بتو میدم هیچ کس غیر از تو قرار نیه دست مر بگیره همو رقم که بهم قول دادیم یا تو یا هیچکس اگه نصیب تو نشدم نصیب قبر میشم
یک راه دگه هم است امتحان میکنیم
سمیر: چی راه
مه: مه خودی مادر ت گپ میزنم
با ای کار غرور مه میشکنه و آبرو مه پیش مادر تو میره و شاید سر طعنه بشه بری مه تا همیشه ولی مهم نیه
سمیر: نمایه تو خور خورد کنی خودی اونا گپ بزنی
مه : یک بار امتحان میکنم بلکه قبول کنن
سمیر: باشه خدا کنه فایده دیشته باشه
مه : شماره اونا ری کن
شماره ری کرد
دیدم نت اونا فعاله پیام دادم

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_71
ساعت ها ۹ و نیم بود دینگ دینگ صدا گوشی مه شد
گوشی ور دیشتم که نگاه کنم چی گفته پس بنداختم پیش سوسن
ور دار تو سیل کن چی گفته مه نمیتونم 😣🫣
سوسن:میگن دیوونه پیدا نمیشه😒
سوسن ور دیشت
چهره یو تغییر کرد
مه:سوسن بگو دگ چی گفته
سوسن : بگیر نگاه کن خود ت
گوشی گرفتم نگا کدم
شقایق نمیشه مثلی که نصیب نیه مه هر چی میگم مادر مه گپه خور میزنه میگه ای حس زود گذره فراموش میکنی میگن تو نمیتونی اور خوشبخت کنی میگن تو وقتی پول نداری زن مایی چکار میگن مه به چی رو برم میگن تا وقتی از خود خو پول ندیشته باشی مه یک قدم هم جایی نمیرم
ای پیام انگار مثل سیلی به رو مه خورد
منتظر چی بودم چی شد
مه: سمیرر فقد یک بار بیاین گپ بزنن چی از اونا کم میشه حالی کو گپه پول نیه
سمیر: فک میکنی مه نگفتم التماس کردم به گریه شدم باز هم گپه خور میزنن

باور کردن اینا خیلی بری مه سخت بود
آخه چری چری چری ای رقم میشه
چری مه ایته بدبختم
چری آخه 😭😭

دگه نماستم ازی بیشتر چیزی بشنوووم گوشی بزدم به دیوار
سر خو گذاشتم رو پا خو نمیفهمم تا ساعت چند شاو گریه میکردم سوسن هم هر کار کرد آروم نشدم

به همو حالت مر خاو برده بود
صبح که وخیستم سوسن گفت دیشب سمیر ۲۰ بار به گوشی مه زنگ زده گوشی مه هم بیصدا بوده

گفتم بده یک زنگ بزنم
زنگ زدم بعد دو بوق جواب داد
انگار خیلی نگران و عصبانی بود لحن صدا یو فرق دیشت صدا او هم مثل صدا مه گرفته بود از بس گریه کرده بود

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_69


با انرژی وخیستم کمی چیپس تیار کردم خودی سوسن بخوردیم
آب میوه هم تیار کردم بزنیم بر بدن که انرژی بگیرم که خیلی کار دارم

پاک کاری از طبق بالا شروع کردم سبا مادر سمیر میاین حتما یکه نمیاین دگه نمام پیش اونا کم بیام باید همه جا برق بفته
از اتاق خود خو شروع کردم مه پاک کاری میکدم و بهم چینی سوسن هم جارو کشی و سافی کاری میکد
طبق بالا دو ساعتی طول کشید بعد هم طبق پایین پاک کردم
ته سرا هم بشوشتیم گل هارم آب دادیم که تازه شن
هی گل ها آب میدادم گفتم باشه سوسن هم آب بدم شلنگ بگرفتم بالی یو مثل موش آب کشیده شد 😂
یک بار مثل گاو وحشی بدوید شلنگ از دست مه کش کد و دل خو یخ کد مر هم تر کد هر دو تا ما برفتیم لباس ها خو عوض کدیم زودی
برفتیم پایین زن بابا مه گفت ایشته خوشحالی شقایق دختر ها قدیم پوره شرم و حیایی دیشتن تو همی بمونده از امالی به رقص شی😏

فک نکنم ارزش دیشته باشه که خوشحالی مر خراب کنه
پس به گپا یو ارزش ندادم و نادیده گرفتم که همی نادیده گرفتن مه اور بیشتر میسوزونه

بری سبا خیلی ذوق دیشتم خودی سوسن برفتیم بالا که بری مه به سبا لباس انتخاب کنه
مگری خیلی مقبول شم که خوشو جان مه مر خوش کنن😌😌
لباس ها خور هم انتخاب کردم
کوت شلوار ها صورتی خودی بولیز سفیدی
شال سفید هم که گل ها صورتی دیشت ور دیشتم آماده کده بگدیشتم

بمه نخندین که از امالی لباس ها خو آماده کدم آخه خیلی ذوق دارم قراره به عشقه خو برسم😊🥹

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_70

ساعت ها ۶ بجه بود سمیر زنگ زد
بدو بدو برفتم بالا
مه : الو سلام خبی سمیر جو
سمیر : شکر خانم جو ت خبی
مه : ها شکر کجای
سمیر : ته راه هی میرم خونه
مه : خب بخیر بری مواظب خو باشی
سمیر : چشممم پیرزال مه
مه : امالی پیرزال شدم🥺
سمیر : هاددگه پیرزال جو
مه: سمیررر
سمیر: جانم
مه : خیلی استرس دارم اگه مادر تو بازم بگن عشق دروغه چی.؟
سمیر : نمیگن مادر مه ثنا (خوهر سمیر ) درک کردن اور ب عشق یو رسوندن پس حتما مر هم کمک میکنن

مه: ثنا هم عاشق شده بود ؟
سمیر : جانها نفس جو
مه : بلکه ما هم مثل اونا بهم برسونه خدا
سمیر : میرسیم نفس جو کم مونده مه برسیدم دم سرا فعلا بای خانم جو باز پیام میدم
مه : باشه نفس فعلا بای
باز بمه خبری بدی که از استرس میموروم
سمیر : چشمممم خانم مقبول مه

نون شاو بخوردیم برفتیم اتاق ها خو سوسن هم که پیش مه خاو میشه

در اتاق تک تک شد مجتبی بود
گفتم بیا داخل
آمد گفت یاد مه رفته به سمیر بگم تو بگو وقتی مادری میاین یک دمی پیش زن بابا سوتی ندن که بسته شهر پر میکنه آبرو مار میبره
گفتم چشم میگم بعد هم شب بخیری کرد رفت
مه هم مثل مرغ بی بال منتظر بودم سمیر پیام بده 😅

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_68


ولی
مه :ولی سمیر فعلا پول نداره لالا
مجتبی : خیره مه برابر میکنم فعلا یک بار بیاین که همی کاکا رد ما یله کنه.
مه : باشه انی شماره بتو ری میکنم


با خوشحالی شماره بری مجتبی ری کردم
بری سمیر هم پیام دادم گفتم حالی مجتبی بتو زنگ میزنه ادلی مقبول محترمانه گپ زنی 😁😁

خیلی استرس دیشتم منتظر بودم سمیر پیام بده و بگه که چی گفتن
یکسر گوشی دسته مه بود
دیدم سمیر پیام داد
خانم جو

اولین بار بود ای کلمه بری مه میگفت

یک رقم حس عجیبی دیشتم

همی یک کلمه چندیدن بار خوندم
میگفتم شاید چشما مه اشتباه میبینه
خدایی کمی خجالت کشیدم
ولی گفتم جانم

بخیر بهم میرسیم بخیر آرزو ها ما خاطره میشن به لطف خدا

میبینی خدا بلاخره دعا ها ما قبول کد
مه: مهقربون خدا خو بشم که ایگذر مهربونه
خب چی گفت مجتبی؟
سمیر:گفت مادر تو بیاین یکبار باز مه دگه کارا برابر میکنم گفتم فعلا دست مه خالی یه
گفت مه یک کاری میکنم بخاطر خوهر خو
البته به مه خط و نشون هم بکشیدن که هیچ وقت تور ناراحت نکنم
مه:تو چی گفتی
سمیر:ذوق زده قول دادم کلا پرونک هم بازی میکنم 😅😁

مه : مه فدا ذوق کردن ها تو شم
امشاو که خونه رفتی اول خودیمادر خو گپ زنی
مه هم لباس ها خو آماده کنم بری سبا که خیلی مقبول شم پیش خوشو جان خو
سمیر : تو امیته هم مقبولی خانم جو
مه : از امالی نگو خانم جو خجالت میکشم🙈
سمیر : خانم‌منی دگه از خود منی بخیر
مه : بخیررر
سمیر : خب فعلا بای دلبر مه خاطری مشتری آمد
مه : باشه نفس بای

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_67

مه:خب یعنی چکار میشه سمیر تو میتونی بدون مه زندگی کنی؟
سمیر:بخدا اگه یک دقه بتونم بدون تو
شقایق
فقد یک راه داریم بیا فرار کنیم
مه:کجا بریم فرار کنیم کجا داریم که بریم باز به ای وقته طالب ها که پس مار پیدا میکنن
سمیر:خدا مر بگیره شقایق دعا کن خدا مر بگیره که هیچ کاری از دست مه لعنتی نمیایه مادر مه هم که مر جواب داد

مه:خدا نکنه سگ😡😡
مه به مجتبی بگفتم او یک کاری میکنه
سمیر:چی گفتی به مجتبی 😳
مه:در مورد تو همه چیزه بگفتم
سمیر:چی گفت😳
مه:گفت یک کاری میکنم مچم دگه فعلا تنها امید مه اونه
دیدم صدا در سرا شد سوسن بیامد مجتبی هم پس برفت دکون

مر که دید خیلی تعجب کرد میگفت مثل مرده ها متحرک شدی
چای تیار کردم برفتیم بالا که اختلاط کنیم

همه چی بری یو قصه کردم او هم مر دلداری داد که خدا بزرگه و یک دری وا میشه تشویش نکن

امید مه به خدایه میفهمم مر تنها نمیگذاره

ساعت ها ۳ بجه بود دیدم مجتبی زنگ‌ه زد
یعنی چی مایه
بلی سلام لالا جو خبی
مجتبی:شکر دده ت خبی بخیری
مه :شکر چیخبرا

مجتبی:شقایق نگاه کن چی میگم شماره سمیر بدی کار دارم
مه:چی کار داری به او😳🥺
مجتبی:نمایه ایته هولکی شی خبر خوشی مام بدم بتو
خودی بابا گپ زدم گفتم یکی از رفیقا مه میایه خواستگاری شقایق اول که قبول نکردن ولی مه خیلی اصرار کردم و تعریف کردم گفتن بیاین ببینیم باز گپ میزنیم
حالی هم شماره سمیر بدی مه خودی یو گپ زنم نا سلامتی مایه داماد ما شه آشنا شیم و کمی گپ دادم خودی یو
خیلی ذوق کردم یعنی کم بود از خوشحالی به رقص شم خدایا به همه دخترا امیتع برار شاهزاده بدی

رومان های هراتی

28 Oct, 08:01


#به‌پایان‌رسید‌این‌دفتر

#نویسنده‌شقایق‌محمدی
#پارت_66

از روز اول تا حالی

فکر میکردم بعد از شنیدن گپا مه خیلی عصبانی شه
اما بر عکس مر بغل خو کد
گفت مه یک کاری میکنم
اما فعلا مگری یک بهانه پیدا کنم که امشاو نیاین
برفتیم پایین که صبحانه بخوریم
مجتبی رو خو طرف بابا کرد و گفت
بابا مه به کاکا خو زنگ میزنم که امشاو نیاین چون کارا و خرید ها هنوز آماده نشده
بابا:باشه زنگ بزن عجله کنین که باز به تعویق نفته
هه چیگذر عجله دارن که زود تر از ته سر نا برم🙂

مجتبی برفت برد سوسن
مه هم گوشی خو وردیشتم نت روشن کردم دیدم سمیر پیام داده

سمیر:سلام خوبی عشقه مه صبح بخیر
مه:شکر سمیر جو ت خبی بهتری سر درد ت خب شد؟
سمیر:ها شکر بهترم دیشب سه تا پریستامول خوردم تا کمی خب شدم
مه:بموروم 🥺
سمیر:خدا نکنه دیوونه مه
مه:خب حالی بگو چی گفتن مادر ت
سمیر؛مه مادر ندارم دگه مه هم مثل تو بی مادرم از امروز
مه:چی میگی سمیر ادلی بگو چی گفتن
سمیر:گفتن اینا همه حس ها زود گذره بگذار دختر مردم عروس شه گفتن ای عشق ها همه دروغه و ای گپا
مه:یعنی کاری نمیکنن
سمیر:نه

با شنیدن ای گپا خیلی ناامید شدم فکر میکردم مار کمک میکنن فکر میکردم درک میکنن فکر میکردم مادر ها خیلی مهربونن و خوشحالی بچه خو ماین ولی ...

چری پدر مادر ها ایگذر ظالم شدن
دو روزه لب به غذا نزدم اصلا نمیپرسن درد تو چیه دو روزه نه شاو مه شاوا نه روز مه روزه دو روزه که خون میخوروم با وجودی که وضعیت مر میبینن ولی بازم خود خو به نفهمی میزنن