🔸 اهدای عضو
🔹 قسمت دهم
دوباره همگی فاتحه ای خواندن و دعا کردن در حق خانواده ی عظیمی و ستاره ،
مادر سمیرا از مادر پسر جوان که اسمش علیرضا بود پرسید شما هم از دوستان آقای عظیمی هستین؟
در همین صحبت بودن ، هنوز جواب سوال داده نشده بود که پدر و مادر ستاره از راه رسیدن
مادر خودش رو به روی سنگ قبر انداخت و گریه کرد، شیون سر داد ، ناله هایی که دل هر نظاره گر و شنونده ای رو به درد میآورد ،
وای خدا به فریادشون برسه...
باز هم پدر نقش خودش رو به خوبی انجام می داد، همسرش رو در آغوش گرفت و دلداری داد
کمی که آروم شدن، سوره ای خوندن، و صلواتی فرستادن،
پدر ستاره چشمش به علیرضا افتاد و یهو بلند شد و بغلش کرد ، صورتش رو غرق بوسه کرد،
قلبش رو بوسید ، گوشش رو گذاشت روی قلبش تا از شنیدن ضربان قلبش مطمئن بشه
و چه لحظه ی پر اضطرابی بود برای مادر ستاره ، پدرش گفت : خانوم بیا گوش کن قلب دخترمون چقدر خوب میزنه !
مادر از حال رفت ، خانوما هر کدوم یه کاری کردن یکی آب می پاشید رو صورتش، یکی باد میزد ، یکی هم شونه هاشو ماساژ میداد و بالاخره به هوش اومد ، و دوباره شروع به گریستن کرد تا اینکه خالی شد و دلش آروم گرفت ، از دوستان دیگه معذرت خواهی کرد بابت از حال رفتنش ،و گفت: ببخشید دست خودم نیست ، پسرم هردم به ماهم سر بزن
منو آقای عظیمی رو مثل پدر و مادر خودت بدون، بذار ما هم دلتنگی هامون کم بشه ، بذار بوی ستاره رو از تو بگیریم.
از اون روز به بعد کار هر هفته ی خونواده ها سر خاک رفتن شده بود ، پدر و مادر ستاره هم با بودن علیرضا آرامش خودشون رو کم کم به دست میاوردن، چند هفته گذشت و پدر و مادر علیرضا رفته بودن شهرستان و علیرضا مجبور شد به تنهایی سر خاک بره، نزدیک وادی رحمت که شد از بوفه ی وادی رحمت یه بسته خرما و یه گلاب خرید و رفت سر خاک ستاره ، از قضا
اون روز سمیرا هم با پدر و مادر ستاره اومده بود ، علیرضا نشست و سنگ قبر رو با گلاب شست و با صوت زیبایش قرآن قرائت کرد.
👈ادامه دارد...
#الهام_مهربانی
@mtaranom