۶ سالم بود، باید عمل میشدم. میترسیدم خب. به مامان و بابام گفتم به یه شرط عمل میکنم، اونم اینکه واسم عروسک مورد علاقمو بخرن. عمل کردم، به هوش که اومدم عروسکم کنار تختم بود. گذشت و گذشت، حالمم بهتر شد؛ اون عروسک شده بود کل زندگیم، جونم بهش وصل بود انگار. یه روز با خواهرم دعوام شد، عروسکمو پرت کرد و گردن عروسکم شکست. هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره، انگار زمان متوقف شده بود و دیوار رو سرم خراب شده بود. اون روز که هیچی، تا ماه ها بخاطر عروسکم گریه میکردم. شبا قبل خواب با خودم میگفتم: "خدا مهربونه، مطمئنم تا فردا یکاری میکنه گردن دخترم خوب شه." بعدش عروسکمو میذاشتم زیر تختم تا فردا که خوب شد و گردنش درست شد دوباره باهاش بازی کنم. هرشب این داستان تکرار میشد و هرصبح من ناامیدتر از قبل میشدم. تا اینکه یه شب دیگه عروسکمو زیر تختم نذاشتم. چون اونجا بود که برای اولین بار فهمیدم "نه خدا مهربونه، نه چیزی قراره درست شه" .
-ماهلین