شعر و زندگی @mahdi_bokharaei57 Channel on Telegram

شعر و زندگی

@mahdi_bokharaei57


اشعار زیبای کلاسیک


@mahdi_bokharaei1357

اینستاگرام:
instagram.com/mmahdy_b
وبلاگ :

drmmbokharaei.blogfa.com

شعر و زندگی (Persian)

با خوش آمدید به کانال "شعر و زندگی" که توسط کاربر @mahdi_bokharaei57 اداره می شود. این کانال به اشعار زیبای کلاسیک اختصاص دارد و شما را به دنیایی از احساسات و عشق به زندگی می برد. شعرهایی که در این کانال به اشتراک گذاشته می شوند، باعث می شوند که زندگی شما پر از زیبایی و انرژی مثبت شود. اگر به دنبال لحظاتی آرامش بخش و الهام بخش هستید، حتما باید این کانال را دنبال کنید. برای دریافت اشعار بیشتر، می توانید به اینستاگرام کاربر @mahdi_bokharaei1357 مراجعه کنید یا وبلاگش را به آدرس drmmbokharaei.blogfa.com ببینید. همچنین از لینک در بیوگرافی کانال ما به وبلاگ و اینستاگرام ما می توانید دسترسی پیدا کنید. پس از دنبال کردن این کانال، شما به یک سفر شگفت انگیز در دنیای شعر و زندگی خواهید رفت!

شعر و زندگی

20 Jan, 07:49


عمر انسان ها در غفلت می گذرد، مانند دوره جوانی که مثل خواب و شب است۔ دلی با تدبیر لازم است تا آینده نگری شود و تا دیر نشده، انسان را از خواب غفلت، بیدار کند


این دل، چو شبِ جوانی و راحت و تاب
از روی سپیده‌دم، برافکند نقاب
بیدار شو، این باقیِ شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب

انوری

شعر و زندگی

16 Jan, 07:42


عاشق این معشوق جهان، هر لحظه را در عشقش می گذراند و به دنبال دلیل نمی گردد۔ کاملا جذب معشوق می شود به طوری که "خود" یا "ایگو" از بین می رود۔ فقط این معشوق است که می ماند۔


طالب، آن باشد که جانش هر نَفَس
تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب
نه سبب نه علتش باشد پدید
نه بُوَد از خود، نه از غیرش نسب
چون نباشد او، صفت چون باشدش
خود، همه او هست، کاری بوالعجب

عطار

شعر و زندگی

12 Jan, 07:30


در حیطه یار، غم می بارد، چه به دلیل ستمکاران چه به دلیل نیکوکاران عاشق چه به دلیل۔۔۔۔ وقتی همه جلوه های خوب و بد یار را می بینیم ولی به آنها توجهی نمی کنیم بلکه فقط مجذوب یار می شویم، آنگاه تمام جهان، قطره می شود که دریایش، ما هستیم


از زلفِ تو، سودائی و شیدا دل ما
در کوی غمت ساخته مأوا دل ما
چون غرقهٔ دریای حقیقت گشتیم
عالم، همه قطره گشت و دریا دل ما

خواجوی کرمانی

شعر و زندگی

09 Jan, 11:25


از دلی می سراید که بی دلبر است


مسکین دل من ، که بی‌سرانجام بماند
در بزم طرب ، بی می و بی‌جام بماند
در آرزوی یار ، بسی سودا پخت
سوداش بپخت و آرزو خام بماند

فخرالدين عراقى

شعر و زندگی

07 Jan, 07:35


عاشق خالص، یعنی فقط خدمت به این معشوق و عشق ورزیدن به این وجود


بندهٔ یک دل منم، بندِ قبای ترا
چاکر یکتا منم، زلفِ دو تای ترا
خاک مرا تا به باد، بر ندهد روزگار
من ننشانم ز جان، باد هوای ترا
کاش رخِ من بُدی خاکِ کفِ پای تو
بوسه مگر دادمی، من کفِ پای ترا

سنایی

شعر و زندگی

05 Jan, 07:26


سعدی می سراید از عشق و نیز سرنوشت،
چون برای هر عاقلی و یا عاشقی، لیلی و مجنون، نمادی از درد دلها و سرنوشت انسانها هستند

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
وآگاهی نیست مردم بیرون را
الٌا مگر آن‌ که روی لیلی دیده‌ست
داند که چه درد می‌کشد مجنون را

شعر و زندگی

02 Jan, 07:48


انسان های آزاده در جهان وجود دارند ولی در این غوغای ظاهر، دیده نمی شوند۔ آنچه که در جهان دیده نمی شود، زیباتر از چیزهایی است که دیده می شود۔


به چشمِ نهان بین نهانِ جهان را
که چشمِ عیان‌بین، نبیند نهان را
نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم
ببینی نهان را، نبینی عیان را
۔۔۔

ناصرخسرو

شعر و زندگی

31 Dec, 07:43


ستمکاران، فنا را فراموش می کنند۔ انگار مرگ به سراغشان نمی آید۔ باید با حقیقت مرگ، زندگی کنیم و امیدی به ظالمان نداشته باشیم که سگ، اگر هم دورش پر از غذا باشد، به فقیر نمی دهد، حتی تکّه ای نان۔



جز پیشِ ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمی‌شناسد آوازِ آشنا را
از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید
حیف‌است پست‌گیرید معراج پشت پا را
چشمِ طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمی‌توان داشت سگ نان دهد گدا را

بیدل دهلوی

شعر و زندگی

29 Dec, 09:03


مولانا از مذهب عاشقان می سراید
که در آن کفر و حرام و کینه و غم و بیگانگی و
ناراحتی و زهد و ... تعریف نمی شود.
فقط زیبایی و عشق به دلبر است و بس :


رو مذهبِ عاشق را برعکسِ روش‌ها دان
کز یار دروغی‌ها ، از صدق بِه و احسان
حال است محال او ، مزد است وبال او
عدل است همه ظلمش ، داد است از او بهتان
نرم است درشت او ، کعبه‌ست کنشت او
خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و ریحان
آن دم که تُرش باشد بهتر ز شکرخانه
وان دل که ملول آید خوش بوس و کنار است آن
وان دم که تو را گوید : " والله ز تو بیزارم"
آن آب خضر باشد ، از چشمه گه حیوان
وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری
بیگانگیش خویشی ، در مذهب بی‌خویشان
کفرش همه ایمان شد ، سنگش همه مرجان شد
بخلش همه احسان شد ، جرمش همگی غفران
گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری
من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان
زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم
بردار دل روشن ، باقیش فرو می خوان
شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی
گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان

مولانا

شعر و زندگی

26 Dec, 07:42


پاسخ سعدی به این سوال که چرا عاشق است:


دوستان گویند سعدی، دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق، کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

شعر و زندگی

24 Dec, 08:00


به باغ برویم و درختان بلند قامت را با چشم دل ببینیم و درک کنیم برای دیدن معشوق، تا این اندازه قد کشیده اند۔ در جهان انسان ها همین است: گروهی عابد هستند، گروهی زائر هستند، گروهی هم گمراه شده اند و به تعصب و دروغ و۔۔۔ کشیده شده اند ۔۔۔ همه اینها هست ولی در مقابل عشق و مستی حاصل از معشوق، اینها چیزی نیستند۔ عارف، هر ثانیه جان را تقدیم می کند و بوسه ای می گیرد، این است زندگی ناب


تا سوی باغ آری گذر، سرو و صنوبر را نگر
عمری پیِ نظاره سر بر کرده از دیوارها
زاهد به مسجد برده پی، حاجی بیابان کرده طی
آنجا که کار نقل و مِی، بیکاری است این کارها
هر دم فروشم جان تو را، بوسه سِتانم در بها
دیوانه ام، باشد مرا با خود بسی بازارها

جامی

شعر و زندگی

21 Dec, 07:52


آتش عشق در دل، باید با بستنِ آبِ حیات به روی نفس، همراه شود۔ در آن حالت، فقط عشق خالص است که می ماند و عاشق را لبریز می کند


در دلم افتاد آتش ساقیا
ساقیا آخر کجائی ، هین بیا
هین بیا کز آرزوی روی تو
بر سرِ آتش بماندم ساقیا
بر گیاهِ نفس، بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا...
نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت
ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا۔۔۔

عطار

شعر و زندگی

19 Dec, 07:56


عاشق پاک، معشوق را می طلبد و در این عشق، از هجران خسته نمی شود۔ البته که می خواهد که آب حیاتی را بنوشد به دلیل آتش هجران، ولی به هر صورت و در هر حالی، خودِ عشق را می خواهد نه هوسِ وصل را


بیا ای جان، بیا ای جان، بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد، نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشقِ تو نه بس باشد ز هجرانِ تو بس ما را
کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غمِ عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصلِ لبت یک روز باشد دست‌رس ما را
به آبِ چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتشِ عشقت بکُشتی زین هوس ما را

انوری

شعر و زندگی

16 Dec, 07:43


پیدا شدن نور در طلوع، مانند تیغ اسکندر فاتح جهان است. مثل ماجرای مریم و تولد عیسی مسیح است که منجی جهان بود در دوران خودش. شرحی فراتر از شرح است

سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چو شد پیدا
عیان شد رشحهٔ خون از شکاف جوشن دارا
دم روح‌القدس زد چاک در پیراهن
مریم
نمایان شد میان مهد زرین طلعت
عیسی
....
هاتف

شعر و زندگی

14 Dec, 11:22


کلمات قصار مولانا



مدعی خواست كه از بیخ كند ریشه ما

غافل از آنكه خدا هست در اندیشه ما

نه مرادم نه مریدم

نه پیامم نه کلامم،

*نه سلامم نه علیکم،

*نه سپیدم نه سیاهم.

*نه چنانم که تو گویی،

*نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی...

شعر و زندگی

11 Dec, 07:26


این رباعی، هم از ابوسعید نقل شده است و هم از خواجه عبداله انصاری۔
" بیع " یعنی تجارت کم ارزش، منظور این است که رضایت عاشق و لطف معشوق، مهمتر از هر آنچه است که به دلیل منافع، حاصل خواهد شد۔ طاعتی که برای بهشتی باشد، ارزشی ندارد


من بندهٔ عاصیم، رضای تو کجاست
تاریک دلم، نور و صفای تو کجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی
این بیع بُوَد، لطف و عطای تو کجاست

شعر و زندگی

08 Dec, 07:41


روزگار، پر از ستمکاران و طمعکاران است. دل بستن به آنها، مثل دلبسته بودن به یک آهوی پوشالی است که نه زیبایی دارد و نه حشمت. باید روح را پاک کرد


آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
آب هوا و حرص نه آبست، آذر است
زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است
در مهد نفس، چند نِهی طفل روح را
این گاهواره، رادکش و سفله‌پرور است...

پروین

شعر و زندگی

03 Dec, 07:15


وقتی که عمر، در نزاع و طمع و اندوه و... می گذرد، زندگی تبدیل به حسرت می شود


آنچنان کز رفتن گل، خار می‌ماند
به جا
از جوانی، حسرت بسیار می‌ماند
به جا
آهِ افسوس و سرشکِ گرم و داغِ حسرت است
آنچه از عمرِ سبک‌رفتار می‌ماند
به جا

صائب

شعر و زندگی

28 Nov, 07:57


حافظ، دیوان خود را با یزید شروع کرده است۔ شعر یزید ابن معاویه، این است: " ادر کاسا و ناولها، الا یا ایها الساقی " ، یعنی جام شراب را بریز و بچرخان، ای ساقی۔ در حقیقت، دلیل این کار حافظ معلوم نیست ولی او، حضرت حافظ است و باید با شراب، سجاده را رنگین کرد، چون واصلان به معشوق جهان می گویند۔ عشق به این معشوق، آسان نیست ولی وصال می آید


اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها
که عشق آسان نِمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها
به بویِ نافه‌ای کآخر صبا زان طُرّه بُگشاید
ز تابِ جَعدِ مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
مرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش، چون هر دَم
جَرَس فریاد می‌دارد که بَربندید مَحمِل‌ها
به مِی سجّاده رنگین کُن گَرَت پیرِ مُغان گوید
که سالِک بی‌خبر نَبْوَد ز راه و رسمِ منزل‌ها
شبِ تاریک و بیمِ موج و گِردابی چنین هایل
کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحل‌ها
همه‌کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کِی مانَد آن رازی کَزو سازند مَحفِل‌ها
حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ
مَتیٰ ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا وَ اَهْمِلْها

شعر و زندگی

25 Nov, 11:25


هاتف، دلبر را گلی می داند که به دلیل عشق، خار شده است هاتف و خوار. عقل می خواهد که این عشق را رها کند ولی دل، دلبر را می خواهد


این گل که به چشمِ نیک و بد خارم ازو
رسوا شدهٔ کوچه و بازارم ازو
من می‌خواهم که دست ازو بردارم
دل نگذارد که دست بردارم ازو

شعر و زندگی

22 Nov, 08:25


زیبایی دلبر را بسیار دلربا شرح می دهد که هر دلی را می برد



ای رخ نه رخی ، که لالۀ سیرابی
ای لب نه لبی ، بنوش در عنّابی
ای غمزه به جادوئی مگر قصابی
تو غمزه نه ای که نرگس پر خوابی

عنصری بلخی

شعر و زندگی

19 Nov, 11:17


معشوق، مانند گلی بسیار زیباست پس عشق به او را یا باید کنار گذاشت و یا باید با درد خار و تیغ گل، کنار آمد



چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحمل است و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل، همی باید گفت
یا با الم خار، همی باید ساخت

سعدی

شعر و زندگی

16 Nov, 09:19


در بالاترین سطح عشق، باوفایی یا بی وفایی دلبر، اهمیتی ندارد۔ او همیشه دلبر است و این نوع عشق، با هر نوع دیگری از عشق یا احساسات دیگر، متفاوت است


در هر طرفی، اگرچه یاری دگرست
واندر هر گوشه، غمگساری دگرست
در سر ز غمت مرا خماری دگرست
معشوقه تویی و عشق کاری دگرست

انوری

شعر و زندگی

12 Nov, 06:59


آنکه مستِ عشق است از جار و جنجال این دنیای ستمکار، جداست، که شراب عشق است که شفاست۔

وحشی که همیشه میلِ ساغر دارد
جز باده کشی، چه کار دیگر دارد
پیوسته کدویش ز مِیِ ناب، پر است
یعنی که مدام باده در سر دارد
وحشی

شعر و زندگی

10 Nov, 07:30


در دل و ذهن انسان، تمام جهان وجود دارد و برای انسانی که به معشوق جهانی رسیده است، زشتی وجود ندارد، چون همه چیز، همین دلبر است که بی نقص است. جسم و ذهن، و بنابراین تمام جهان ،باقی نمی مانند و فقط این دلبر است که می ماند.

بیرونِ جهان، همه درونِ دل ماست
این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست
زحمت، همه در نهادِ آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود؟ آن منزل ماست

سنایی

شعر و زندگی

07 Nov, 07:20


معشوق جهان، در درون ماست نه در بیرون. تلاش های سنتی و اعمال مختلفی که برای او انجام می شود، در حقیقت، مسیری است که به خود این جوینده می رسد. بنابراین، سنت ها و کلیشه های جامعه و ... ضرورتی ندارند


زین پیش، برون ز خویش پنداشتمت
در غایتِ سیرِ خود، گمان داشتمت
اکنون که تو را یافتم آنی دانم
کاندر قدمِ نخست، بگذاشتمت

جامی

شعر و زندگی

05 Nov, 11:34


غزل معروف و زیبای صائب ،

که بهترین شرح آن در همین

مصرع است :

از کوتهیِ ماست که دیوار بلند است :



واعظ ! نه ترا پایه گفتار بلندست
آوازِ تو از گنبد دستار بلندست
در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست
این زمزمه از خانه خمار بلندست
مژگان تو از خواب گران است نظربند
ورنه همه جا شعله دیدار بلندست
یک شعله شوخ است که در سیر مقامات
گاه از شجر طور و گه از دار بلندست
از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست
هر چند زمین گیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست
صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست

صائب

شعر و زندگی

30 Oct, 07:26


سعدی از یار بی وفا می گوید که برای همه، نور است ولی برای او آتش، پس مقصّر را بخت بد خودش می داند

آن سست وفا که یارِ دل‌سختِ من است
شمع دگران و آتشِ رخت من است
ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف
جرم از تو نباشد، گنه از بخت من است

شعر و زندگی

29 Oct, 07:43


هاتف از عشق یار خویش، غمگین است و گُل یار به او نرسیده است بلکه از خارهای آن، آزرده است. هاتف از یارش ناراحت است و از او بریده، ولی آن دل بی تاب، هنوز عشق یار را در هاتف نگه داشته است

از عشق تو، جان بی قراری دارم
در دل ز غم تو، خار خاری دارمش
هر دم کشدم سوی تو بی تابیِ دل
می‌پنداری که با تو کاری دارم

هاتف

شعر و زندگی

27 Oct, 06:40


فرمانروای جهان، معشوق ابتدا تا ابد، اوست که جلوه زیبایی او، عید است و سرور برای عاشقان

ای مدتِ شاهیِ جهان، مدتِ تو
در عید، سرورِ خلق از دولتِ تو
گر عید تواند که مجسم گردد
آید ز پیِ تهنیتِ خلعتِ تو

وحشی بافقی

شعر و زندگی

24 Oct, 06:36


معشوق، جلوه های زیبای زیادی دارد و عشق به او، بالاترین نوع ایمان است

شیرین دهنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سرِ زلفِ پریشان میریخت
گر شیخ به کفرِ زلفِ او ره می‌برد
خاکِ رهِ او بر سرِ ایمان می‌ریخت

ابوسعید ابوالخیر

شعر و زندگی

20 Oct, 11:03


گردش روزگار مثل مسیری است که پیمودن آن، یعنی کم شدن از پیمانه عمر


آرَند یکی، و دیگری بربایند
بر هیچ کسی، راز همی نگشایند
ما را ز قضا، جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ماست می پیمایند

خیام

شعر و زندگی

16 Oct, 06:47


نور درخشان، در مقایسه با جلوه این دلربای جهان، چیزی نیست۔ خاک تبدیل به جان می شود و گوش، پر از شنیدن می شود وقتی سخن می گوید۔ بوی گل، لذت بخش است چون نشانی از زیبایی معشوق است۔ همه چیز، از این معشوق است۔ خاطرات، از این است و حال و آینده هم از چنین دلربای جهان می آید۔
قبله و هر مکان مقدسی، به دلیل معشوق است که مقدس شده اند پس قبله عاقلان عاشق، خودِ این معشوق است


نور، تا کیست که آن پردهٔ روی تو بود
مشک، خود کیست که آن بندهٔ موی تو بود
ز آفتابم عجب آید که کند دعوی نور
در سرایی که در او تابش روی تو بود
راه، پر جان شود آن جای که گام تو بود
گوش، پر در شود آنجا که گلوی تو بود
هر که او روی تو بیند ز پی خدمت تو
هم به روی تو که پشتش چو به روی تو بود
از تو با رنگ گل و بوی گلابیم از آنک
خوی یکتا بود آنجا که خوی تو بود۔۔۔
قبلهٔ جایست همه سوی تو چون کعبه از آن
قبلهٔ جانِ سنایی همه سوی تو بود

سنایی

شعر و زندگی

14 Oct, 07:16


نجاری یا هنرمندی که بسیار ماهر است، یعنی هر چیزی را طوری می سازد که انگار واقعی است ( به عنوان نمونه، از چوب به صورتی پسته می سازد که انگار پسته ای زنده و خندان است )، هرگز نمی تواند این یار را به تصویر بکشد چون این دلبر، فراتر از هر مهارت انسانی است


نجار که در پسته او خنده بود
عکسِ رخِ او چو مهر تابنده بود
باز از سر تیشه چون کند، کنده گری
حقا که اگر نظیر او کنده بود

مهستی گنجوی

شعر و زندگی

13 Oct, 06:40


هرچند که یار زیبایی دارد، ولی هاتف از

بی وفایی او، غمگین است



هرچند که گلچهره و سیمین بدنی

حیف از تو ولی که شمعِ هر انجمنی

ای یار وفادار، اگر یار منی

با غیر مگو حرفی و مشنو سخنی

هاتف اصفهانی

شعر و زندگی

12 Oct, 07:08


لب جوی آبی که جلوه معشوق است، ایگو ( یا نفس یا ضمیر انسان ) به دلیل آیینه آب، حباب روی آب را می بیند ( که ایگو است ) نه آب را ( که این دلربای جهان است ). ضمیر، حباب یا سراب می بیند و تا وقتی کنار نرود، این معشوق را پیدا نمی کند. این دلربای جهان، مانند لیلی است و یک مجنون ( در اینجا منظور انسان بی ضمیر است ) می خواهد که در را باز کند


لب جویی‌ که از عکس تو پردازی‌ست آبش را
نفس در حیرت آیینه می‌بالد
حبابش را
به‌ صحرایی‌ که‌ من در یاد چشمت خانه‌بردوشم
به ابرو ناز شوخی می‌رسد موج
سرابش را
هماغوش جنون رنگ غفلت دیده‌ای
دارم
که برهم بستن مژگان چو مخمل نیست خوابش را
ز شبنم هم به باغ حسن چشم شوخ می‌خندد
عرق‌گر شرم دارد به‌که نفروشد
گلابش را
نگاهم بی‌تو چون آیینه شد پامال
حیرانی
براین سرچشمه‌ رحمی‌کن که‌ موجی نیست‌ آبش‌را
ز هستی نبض دل چون‌ موج رقص دلربا دارد
مباد آن جلوه در آیینه‌ گیرد
اضطرابش را
ندارد ناز لیلی شیوهٔ بی‌پرده
گردیدن
مگر مجنون ز جیب خود دَرَد طرف
نقابش را

بیدل دهلوی

شعر و زندگی

10 Oct, 06:18


لب لعل او، یعنی زیبای های او، نماد جان پاک است ولی وقتی جلوه می کند، جان های پاک را محو و مجذوب می کند۔ عاشق او، اگر هم واصل شود، از هجران دوباره، می ترسد چون این مسیر مانند آتشی است که انگار از دوزخ بالاتر است


لبِ لعلت که گویم جان پاکش
به خنده، جانِ پاکان شد هلاکش
دلم چون غنچه زان شد غرقه در خون
که کردی از جفا هر سوی چاکش
دل ار چه ذوقناک از وصل شد لیک
ز بیم هجر هستم هولناکش
هر آن کس را که سوزد شعله هجر
ز تاب آتش دوزخ چه باکش۔۔۔

شیرنوایی

شعر و زندگی

07 Oct, 07:39


نیاز هر روز عاشق همراه با ناز معشوق، زندگی زیبای عشق است


هر روز مرا با تو نیازی دگرست
با دو لب نوشین تو رازی دگرست
هر روز تو را طریق و سازی دگرست
جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست

سنایی

شعر و زندگی

06 Oct, 06:37


نیست غمی در عاشق خالص به دلیل حرف های انسان های نادان۔ این عشق خالص، مثل سیلی است که همه چیز را از سر راه خود کنار می زند۔ جلوه این، مثل خورشید است، مثل صورت گلگون است که مو های افشان شده بر آن، زیبایی را پنهان نمی کنند۔ سرو، بلند است اما تاک( درخت انگور ) است که اهمیت دارد به دلیل شراب و شراب عشق، پس نباید همزبان با بداندیشان شویم بلکه باید شاد باشیم


نیست از زخمِ زبان، غم عاشق بی باک را
سیل می روبد ز راهِ خود، خس و خاشاک را
پیش خورشید قیامت، ابر نتواند گرفت
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
گرچه سروست از درختان در سرافرازی عَلَم
دستِ دیگر هست در بالادویها تاک را
صحبت ناسازگاران، خار پیراهن بود
می کنم از سینه بیرون این دل غمناک را

صائب

شعر و زندگی

05 Oct, 07:00


هر دم از دل عاشق، آتش عشق برمی خیزد۔ عشق خالص، به میزانی است که آتش، سوزاندن را از این دل می آموزد۔ دلی پر از حق طلبی و خواستنِ معشوق است به صورتی که انگار از شدّت حرارت این سوز، خون عاشق نیز خشک شده است


هر دم ز دلم آتشِ عشق افروزد
وآتش، ز من سوخته، سوز آموزد
می سوزم از آنکه در وجودم نم نیست
شک نیست که خونِ خشک بهتر سوزد

خواجوی کرمانی

شعر و زندگی

02 Oct, 13:40


لب را از لب جام عشق به دلربای جهان، جدا نکن که زندگی، تلخ و شیرین، است و می گذرد

لب، باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کامِ جهان از لب جام
در جام جهان، چو تلخ و شیرین به هم است
این از لبِ یار خواه و آن از لبِ جام
حافظ

شعر و زندگی

29 Sep, 08:46


نام این دلربای جهان، شادی بخش است۔ باید شاد بود به خاطر جلوه معشوق و ذهن را از هر که جز اوست، پاک کرد تا غم ها بروند


نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراکنده شود

رودکی

شعر و زندگی

27 Sep, 06:41


نه وصال می آید و نه فراق از یاد می رود. انوری، اینگونه می سراید. اگر زمانه، آن وصال را بخواهد، هیچ کس قادر به رد کردنش نیست. می سراید که او دیگر وجود ندارد، پس روز و شب را نمی گذراند بلکه روزگار فقط بر جان و تنش می گذرد. عشق خالص، دوطرفه است و معشوق نیز همین حال را دارد. در آخر، روزگار را تهدید می کند که وقتی عشق برگشت، آن را نگیر و از خروش حق طلبی، بترس

نه در وصالِ تو بختم به کامِ دل برساند
نه در فراقِ تو چرخم ز خویشتن برهاند
چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند
اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند
زمن مپرس که بی‌من، زمانه چون گذرانی
از آن بپرس که بر من، زمانه می‌گذراند
مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت
رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند
دلی ببرد که یک لحظه، باز آن نفرستد
غمی بداد که یک ذره، باز آن نستاند
مرا به دست تو چون عشق باز داد، وفا کن
جفا مکن که همیشه جهان به مراد نماند

شعر و زندگی

26 Sep, 06:45


هر ظرفی را نمی توان برای نگهداری شراب به کار برد. خون گرم تاک( درخت انگور ) یعنی عشق آتشین، که ظرف دلی پولادین می خواهد. صائب تبربزی، عشقی گلوسوز دارد که هر عاشقی که عمق رنج را ادراک کرده است، از وضع او خوشحال است



هر تُنُک‌ظرفی ننوشد خونِ گرمِ تاک را
جامی از فولاد باید آبِ آتشناک را
عقدهٔ دل را به زورِ اشک نتوان باز‌ کرد
گریه نتواند گره از دل گشودن تاک را
عقل در اصلاح ما بیهوده می‌سازد دماغ
چوُن جنونِ دوری از سر می‌رود افلاک را؟
صائب از فکرِ گلوسوزِ تو لذّت می‌برد
هر که می‌داند زبانِ شعلهٔ ادراک را

شعر و زندگی

24 Sep, 06:41


نه دیگر، وقت هر جدایی یا شکایت گذشته است. حتٌی وقت شِکر و گل نیست چون وقتی که خودِ شیرین آمد، شِکر معنی ندارد. اینگونه سعدی، مجذوب این دلبر جهانی می شود و سرش از عقل، خالی می شود چون از عشق به این معشوق، پر است

نه آن شبست که کس در میان ما گنجد
به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد
کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای
که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد
ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل
عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد
مرا شِکر منه و گل مریز در مجلس
میان خسرو و شیرین شِکر کجا گنجد
چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند
درون مملکتی چون دو پادشا گنجد
نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود
مجال آن که دگر پند پارسا گنجد

شعر و زندگی

20 Sep, 13:59


نیکی و بدی که در انسان ها هست، ربطی به بخت و شانس ندارد. با اراده، می توان بر دنیا غلبه کرد و ریشه های خشک را تبدیل به رنگین کمان کرد

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو، هزار بار بیچاره تر است
خیام

شعر و زندگی

20 Sep, 08:00


هر جامعه ای و هر کشوری، به دلایل مختلف و به صورت های گوناگون، پیوسته در درد و رنج است۔ همه به این منجی، نیاز دارند
( قسمتی از این غزل، اینجا نقل می شود: )



هر جامعه ای، مدام درد است
آلوده هوا، غبار و گرد است
گویا که بشر، به فکر خود نیست
بی جان شده، باز در نبرد است
منجی که نوشته در همین جاست
اینگونه غریبه شد و طرد است
انسان شده بی خبر از این ذات
گرمای وفا نمانده سرد است
هر کشور این جهان، اسیر است
اموال، خدای زن و مرد است ۔۔۔

از: کتاب طبیعت موجود، صفحه ۳۹۵
اثر: دکتر محمد مهدی بخارائی
#محمد_مهدی_بخارایی

شعر و زندگی

19 Sep, 06:38


لطافت لب این دلبر جهان را ببین و زیبایی های یکتا را تماشا کن۔ راز رنج کشیدن را فقط مجذوبان در این معشوق می دانند، پس ناراحت نباش مانند کودکی که از گوشمالی، ناراحت می شود۔ وصل، پس از رنج ها و دردهای زیاد می رسد و در آن مرحله، دیگر ترسی از زوال نداری چون مجذوب این دلبر جهانی هستی


لطافتِ لب او بین و از زلال مپرس
خیالِ ابروی او بند و از ملال مپرس
به سرّ رنج و بلا، جز رسیدگان نرسند
ز طفل، حکمتِ آزار گوشمال مپرس
رسید پرتو وصلت، پس از هزار درد
کنون ز محنتِ اندیشه زوال مپرس
جامی

5,193

subscribers

1,222

photos

59

videos