شعر و زندگی @mahdi_bokharaei57 Channel on Telegram

شعر و زندگی

@mahdi_bokharaei57


اشعار زیبای کلاسیک


@mahdi_bokharaei1357

اینستاگرام:
instagram.com/mmahdy_b
وبلاگ :

drmmbokharaei.blogfa.com

شعر و زندگی (Persian)

با خوش آمدید به کانال "شعر و زندگی" که توسط کاربر @mahdi_bokharaei57 اداره می شود. این کانال به اشعار زیبای کلاسیک اختصاص دارد و شما را به دنیایی از احساسات و عشق به زندگی می برد. شعرهایی که در این کانال به اشتراک گذاشته می شوند، باعث می شوند که زندگی شما پر از زیبایی و انرژی مثبت شود. اگر به دنبال لحظاتی آرامش بخش و الهام بخش هستید، حتما باید این کانال را دنبال کنید. برای دریافت اشعار بیشتر، می توانید به اینستاگرام کاربر @mahdi_bokharaei1357 مراجعه کنید یا وبلاگش را به آدرس drmmbokharaei.blogfa.com ببینید. همچنین از لینک در بیوگرافی کانال ما به وبلاگ و اینستاگرام ما می توانید دسترسی پیدا کنید. پس از دنبال کردن این کانال، شما به یک سفر شگفت انگیز در دنیای شعر و زندگی خواهید رفت!

شعر و زندگی

22 Nov, 08:25


زیبایی دلبر را بسیار دلربا شرح می دهد که هر دلی را می برد



ای رخ نه رخی ، که لالۀ سیرابی
ای لب نه لبی ، بنوش در عنّابی
ای غمزه به جادوئی مگر قصابی
تو غمزه نه ای که نرگس پر خوابی

عنصری بلخی

شعر و زندگی

19 Nov, 11:17


معشوق، مانند گلی بسیار زیباست پس عشق به او را یا باید کنار گذاشت و یا باید با درد خار و تیغ گل، کنار آمد



چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحمل است و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل، همی باید گفت
یا با الم خار، همی باید ساخت

سعدی

شعر و زندگی

16 Nov, 09:19


در بالاترین سطح عشق، باوفایی یا بی وفایی دلبر، اهمیتی ندارد۔ او همیشه دلبر است و این نوع عشق، با هر نوع دیگری از عشق یا احساسات دیگر، متفاوت است


در هر طرفی، اگرچه یاری دگرست
واندر هر گوشه، غمگساری دگرست
در سر ز غمت مرا خماری دگرست
معشوقه تویی و عشق کاری دگرست

انوری

شعر و زندگی

12 Nov, 06:59


آنکه مستِ عشق است از جار و جنجال این دنیای ستمکار، جداست، که شراب عشق است که شفاست۔

وحشی که همیشه میلِ ساغر دارد
جز باده کشی، چه کار دیگر دارد
پیوسته کدویش ز مِیِ ناب، پر است
یعنی که مدام باده در سر دارد
وحشی

شعر و زندگی

10 Nov, 07:30


در دل و ذهن انسان، تمام جهان وجود دارد و برای انسانی که به معشوق جهانی رسیده است، زشتی وجود ندارد، چون همه چیز، همین دلبر است که بی نقص است. جسم و ذهن، و بنابراین تمام جهان ،باقی نمی مانند و فقط این دلبر است که می ماند.

بیرونِ جهان، همه درونِ دل ماست
این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست
زحمت، همه در نهادِ آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود؟ آن منزل ماست

سنایی

شعر و زندگی

07 Nov, 07:20


معشوق جهان، در درون ماست نه در بیرون. تلاش های سنتی و اعمال مختلفی که برای او انجام می شود، در حقیقت، مسیری است که به خود این جوینده می رسد. بنابراین، سنت ها و کلیشه های جامعه و ... ضرورتی ندارند


زین پیش، برون ز خویش پنداشتمت
در غایتِ سیرِ خود، گمان داشتمت
اکنون که تو را یافتم آنی دانم
کاندر قدمِ نخست، بگذاشتمت

جامی

شعر و زندگی

05 Nov, 11:34


غزل معروف و زیبای صائب ،

که بهترین شرح آن در همین

مصرع است :

از کوتهیِ ماست که دیوار بلند است :



واعظ ! نه ترا پایه گفتار بلندست
آوازِ تو از گنبد دستار بلندست
در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست
این زمزمه از خانه خمار بلندست
مژگان تو از خواب گران است نظربند
ورنه همه جا شعله دیدار بلندست
یک شعله شوخ است که در سیر مقامات
گاه از شجر طور و گه از دار بلندست
از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست
هر چند زمین گیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست
صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست

صائب

شعر و زندگی

30 Oct, 07:26


سعدی از یار بی وفا می گوید که برای همه، نور است ولی برای او آتش، پس مقصّر را بخت بد خودش می داند

آن سست وفا که یارِ دل‌سختِ من است
شمع دگران و آتشِ رخت من است
ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف
جرم از تو نباشد، گنه از بخت من است

شعر و زندگی

29 Oct, 07:43


هاتف از عشق یار خویش، غمگین است و گُل یار به او نرسیده است بلکه از خارهای آن، آزرده است. هاتف از یارش ناراحت است و از او بریده، ولی آن دل بی تاب، هنوز عشق یار را در هاتف نگه داشته است

از عشق تو، جان بی قراری دارم
در دل ز غم تو، خار خاری دارمش
هر دم کشدم سوی تو بی تابیِ دل
می‌پنداری که با تو کاری دارم

هاتف

شعر و زندگی

27 Oct, 06:40


فرمانروای جهان، معشوق ابتدا تا ابد، اوست که جلوه زیبایی او، عید است و سرور برای عاشقان

ای مدتِ شاهیِ جهان، مدتِ تو
در عید، سرورِ خلق از دولتِ تو
گر عید تواند که مجسم گردد
آید ز پیِ تهنیتِ خلعتِ تو

وحشی بافقی

شعر و زندگی

24 Oct, 06:36


معشوق، جلوه های زیبای زیادی دارد و عشق به او، بالاترین نوع ایمان است

شیرین دهنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سرِ زلفِ پریشان میریخت
گر شیخ به کفرِ زلفِ او ره می‌برد
خاکِ رهِ او بر سرِ ایمان می‌ریخت

ابوسعید ابوالخیر

شعر و زندگی

20 Oct, 11:03


گردش روزگار مثل مسیری است که پیمودن آن، یعنی کم شدن از پیمانه عمر


آرَند یکی، و دیگری بربایند
بر هیچ کسی، راز همی نگشایند
ما را ز قضا، جز این قدر ننمایند
پیمانه عمر ماست می پیمایند

خیام

شعر و زندگی

16 Oct, 06:47


نور درخشان، در مقایسه با جلوه این دلربای جهان، چیزی نیست۔ خاک تبدیل به جان می شود و گوش، پر از شنیدن می شود وقتی سخن می گوید۔ بوی گل، لذت بخش است چون نشانی از زیبایی معشوق است۔ همه چیز، از این معشوق است۔ خاطرات، از این است و حال و آینده هم از چنین دلربای جهان می آید۔
قبله و هر مکان مقدسی، به دلیل معشوق است که مقدس شده اند پس قبله عاقلان عاشق، خودِ این معشوق است


نور، تا کیست که آن پردهٔ روی تو بود
مشک، خود کیست که آن بندهٔ موی تو بود
ز آفتابم عجب آید که کند دعوی نور
در سرایی که در او تابش روی تو بود
راه، پر جان شود آن جای که گام تو بود
گوش، پر در شود آنجا که گلوی تو بود
هر که او روی تو بیند ز پی خدمت تو
هم به روی تو که پشتش چو به روی تو بود
از تو با رنگ گل و بوی گلابیم از آنک
خوی یکتا بود آنجا که خوی تو بود۔۔۔
قبلهٔ جایست همه سوی تو چون کعبه از آن
قبلهٔ جانِ سنایی همه سوی تو بود

سنایی

شعر و زندگی

14 Oct, 07:16


نجاری یا هنرمندی که بسیار ماهر است، یعنی هر چیزی را طوری می سازد که انگار واقعی است ( به عنوان نمونه، از چوب به صورتی پسته می سازد که انگار پسته ای زنده و خندان است )، هرگز نمی تواند این یار را به تصویر بکشد چون این دلبر، فراتر از هر مهارت انسانی است


نجار که در پسته او خنده بود
عکسِ رخِ او چو مهر تابنده بود
باز از سر تیشه چون کند، کنده گری
حقا که اگر نظیر او کنده بود

مهستی گنجوی

شعر و زندگی

13 Oct, 06:40


هرچند که یار زیبایی دارد، ولی هاتف از

بی وفایی او، غمگین است



هرچند که گلچهره و سیمین بدنی

حیف از تو ولی که شمعِ هر انجمنی

ای یار وفادار، اگر یار منی

با غیر مگو حرفی و مشنو سخنی

هاتف اصفهانی

شعر و زندگی

12 Oct, 07:08


لب جوی آبی که جلوه معشوق است، ایگو ( یا نفس یا ضمیر انسان ) به دلیل آیینه آب، حباب روی آب را می بیند ( که ایگو است ) نه آب را ( که این دلربای جهان است ). ضمیر، حباب یا سراب می بیند و تا وقتی کنار نرود، این معشوق را پیدا نمی کند. این دلربای جهان، مانند لیلی است و یک مجنون ( در اینجا منظور انسان بی ضمیر است ) می خواهد که در را باز کند


لب جویی‌ که از عکس تو پردازی‌ست آبش را
نفس در حیرت آیینه می‌بالد
حبابش را
به‌ صحرایی‌ که‌ من در یاد چشمت خانه‌بردوشم
به ابرو ناز شوخی می‌رسد موج
سرابش را
هماغوش جنون رنگ غفلت دیده‌ای
دارم
که برهم بستن مژگان چو مخمل نیست خوابش را
ز شبنم هم به باغ حسن چشم شوخ می‌خندد
عرق‌گر شرم دارد به‌که نفروشد
گلابش را
نگاهم بی‌تو چون آیینه شد پامال
حیرانی
براین سرچشمه‌ رحمی‌کن که‌ موجی نیست‌ آبش‌را
ز هستی نبض دل چون‌ موج رقص دلربا دارد
مباد آن جلوه در آیینه‌ گیرد
اضطرابش را
ندارد ناز لیلی شیوهٔ بی‌پرده
گردیدن
مگر مجنون ز جیب خود دَرَد طرف
نقابش را

بیدل دهلوی

شعر و زندگی

10 Oct, 06:18


لب لعل او، یعنی زیبای های او، نماد جان پاک است ولی وقتی جلوه می کند، جان های پاک را محو و مجذوب می کند۔ عاشق او، اگر هم واصل شود، از هجران دوباره، می ترسد چون این مسیر مانند آتشی است که انگار از دوزخ بالاتر است


لبِ لعلت که گویم جان پاکش
به خنده، جانِ پاکان شد هلاکش
دلم چون غنچه زان شد غرقه در خون
که کردی از جفا هر سوی چاکش
دل ار چه ذوقناک از وصل شد لیک
ز بیم هجر هستم هولناکش
هر آن کس را که سوزد شعله هجر
ز تاب آتش دوزخ چه باکش۔۔۔

شیرنوایی

شعر و زندگی

07 Oct, 07:39


نیاز هر روز عاشق همراه با ناز معشوق، زندگی زیبای عشق است


هر روز مرا با تو نیازی دگرست
با دو لب نوشین تو رازی دگرست
هر روز تو را طریق و سازی دگرست
جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست

سنایی

شعر و زندگی

06 Oct, 06:37


نیست غمی در عاشق خالص به دلیل حرف های انسان های نادان۔ این عشق خالص، مثل سیلی است که همه چیز را از سر راه خود کنار می زند۔ جلوه این، مثل خورشید است، مثل صورت گلگون است که مو های افشان شده بر آن، زیبایی را پنهان نمی کنند۔ سرو، بلند است اما تاک( درخت انگور ) است که اهمیت دارد به دلیل شراب و شراب عشق، پس نباید همزبان با بداندیشان شویم بلکه باید شاد باشیم


نیست از زخمِ زبان، غم عاشق بی باک را
سیل می روبد ز راهِ خود، خس و خاشاک را
پیش خورشید قیامت، ابر نتواند گرفت
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
گرچه سروست از درختان در سرافرازی عَلَم
دستِ دیگر هست در بالادویها تاک را
صحبت ناسازگاران، خار پیراهن بود
می کنم از سینه بیرون این دل غمناک را

صائب

شعر و زندگی

05 Oct, 07:00


هر دم از دل عاشق، آتش عشق برمی خیزد۔ عشق خالص، به میزانی است که آتش، سوزاندن را از این دل می آموزد۔ دلی پر از حق طلبی و خواستنِ معشوق است به صورتی که انگار از شدّت حرارت این سوز، خون عاشق نیز خشک شده است


هر دم ز دلم آتشِ عشق افروزد
وآتش، ز من سوخته، سوز آموزد
می سوزم از آنکه در وجودم نم نیست
شک نیست که خونِ خشک بهتر سوزد

خواجوی کرمانی

5,823

subscribers

1,267

photos

59

videos