کانال رسمی محمدی @m_afzal_75 Channel on Telegram

کانال رسمی محمدی

@m_afzal_75


محمد افضل محمدی
فارغ رشته روزنامه نگاری
نویسنده، خبرنگار وفعال رسانه ای _هرات
۲ میزان ۱۴۰۰ تاریخ ایجاد کانال

کانال رسمی محمدی (Persian)

با خوش آمدگویی به کانال رسمی محمدی! این کانال توسط محمد افضل محمدی اداره می شود، یک فارغ التحصیل رشته روزنامه نگاری که به عنوان نویسنده، خبرنگار و فعال رسانه ای در هرات فعالیت می کند. این کانال در تاریخ ۲ میزان ۱۴۰۰ ایجاد شده است و به ارائه اخبار، مقالات و محتوای متنوعی مرتبط با عرصه رسانه و روزنامه نگاری می پردازد. با دنبال کردن این کانال، شما به روزترین اخبار و تحلیل های مهم در حوزه رسانه ها دسترسی خواهید داشت. اگر به جذب اطلاعات جدید و بروز علاقه دارید، حتما این کانال را دنبال کنید و از محتوای ارزشمند آن بهره مند شوید.

کانال رسمی محمدی

24 Nov, 09:02


‏ابن قيم رحمه الله:

«بنده‌ای که همه چیز می‌داند اما پروردگار خود را نمی‌شناسد مانند کسی‌ست که هیچ نمی‌داند.»

 📖 إغاثة اللهفان (١١٢/١)


@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

24 Nov, 08:22


کوتاه

آداب استفتاء


سخنان ماندگار ابو ماهر شیخ خواجه فضل الرحمن انصاری حفظه الله


تهیه شده در انصار پرودکشن


@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

24 Nov, 08:18


کوتاه

سه گروه اهل علم


سخنان ماندگار ابو ماهر شیخ خواجه فضل الرحمن انصاری حفظه الله


تهیه شده در انصار پرودکشن


@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

24 Nov, 08:14


فقط بخاطر احتیاط نمودن در هنگام رانندگی خدمت شما تقدیم شد



سرعت زیاد استقبال از مرگ است



@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

24 Nov, 08:12


@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

24 Nov, 08:08


نشید زیبا مناسب تمام محافل شادی


صدا جناب قاری صاحب طلحه جان هروی ❤️

و شاعر انقلابی ابو اسامه زاجر صاحب ❤️


الخیبر استدیو

@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

21 Nov, 06:07


چه کسی تصور می‌کرد فرعونی که میگفت:
«من پروردگار بلند مرتبه‌ی شما هستم »،
بواسطه ی کودکی که روزی در قصرش
شیر میخورد غرق میشود؟

و نمرودی که میگفت:
( من زنده می‌کنم و می‌میرانم)
پس از این تکبر به دست پشه ای کشته شود

چه کسی تصور می کرد یوسف علیه السلام
که در چاه و سپس به زندان انداخته شد،
بر تخت پادشاهی بنشیند!؟

و اینکه رسول خدا علیه الصلاة والسلام
که مکه را مخفیانه
در تاریکی شب با ابوبکر ترک کرد،
در روشنایی روز  برای فتح مکه باز می گردد
و از چهار دروازه آن وارد می شود!

چه کسی تصور می کرد بلال بن رباح
ارباب قدیم خودش، امیه بن خلف را
که او را به چند درهم خریده بود
و به چند درهم فروخته بود
و در این بین همه نوع عذاب را
به او چشیده بود، بکشد!؟

و عبدالله بن مسعود لاغر و بیچاره
بر سینه ابوجهل بالا برود
و پرده‌ زندگی پر از کفر و ظلمش را فرو می اندازد!

چه کسی تصور می کرد که چائوشسکو،
حاکم ظالم رومانی، در خیابان ها کشیده میشود؟!
و موسولینی، دیکتاتور ایتالیا
از طناب دار آویزان خواهد شد!

گردش روزگار سربازی از سربازان خداست
که با آنها عده ای را بالا می‌برد
و برخی را هم خوار می کند!

وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ «آل عمران 140»
و ما این روزها (ی پیروزی و شکست) را
در میان مردم دست به دست می‌گردانیم




اندکی تفکر


کانال رسمی محمدی


T.me/m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

21 Nov, 05:04


تازه ترین تصویر از جناب شیخ صاحب ابوماهر انصاری حفظه الله


ولایت قندهار.




@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

19 Nov, 18:41


مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ...
هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود،
از او پرسید : مادرت کجاست ؟
پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!
پسر گفت : نه !
پدر پرسید : برادرت کجاست ؟
پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد ، او هم با دوست
ان ناباب آشنا شد و با آنان رفت !
پدر تعجب کرد و گفت : چرا ؟
مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانه های راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت : نه ...!
مرد گفت : خواهرت کجاست ؟
پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است !
پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم ؟
پسر گفت : نه ...!

الان به چی دارید فکر میکنید؟
به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که بجای خواندن نامه ، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟

به چیز درستی فکر میکنید ، پس حالا میتوانید ادامه ی صحبت های منو خووووب درک کنید

ادامه...
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...!
رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است!
من هم قرآن را میبوسم
روی چشمم میگذارم
مورد احترام قرار میدهم
می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی من است...



@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

18 Nov, 17:35


چنان نماند، چنین نیز نخواهد ماند!

فردی می‌گوید روزی از یکی از کوچه های شهر عبور میکردم،
چشمم به یک مردی بسیار مرتب افتاد که لباسها و کفشهای بسیار قیمتی پوشیده بود،
این فرد به دیواری خیره نگاه می‌کرد و گریان می نمود
می‌گوید نزدیکش شدم و بجای که او خیره نگاه می‌کرد، دقت نمودم: روی دیوار نوشته بود، “این نیز بگذرد”
می‌گوید؛ علت ایستادنش نزدیک این نوشته و گریستن وی را پرسیدم:
گفت؛این دست خط و نوشته ی خودم است، سال‌ها پیش در این مکان دست فروشی میکردم و کراچی داشتم، اشیاء بسیار نا چیز می فروختم اما حالا تجارت بزرگ دارم و صاحب چند کار خانه هستم

گفتم: بسیار خوب! الله مبارک کند ولی حالا چرا برگشتی اینجا
گفت آمده ام تا دوباره بنویسم که “این هم میگذرد”.

به قول حافظ:

رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

انسان نباید در روزهای سخت خودش را ببازد و در زمان فراخی نعمت هم نباید مغرور شود و خودش را گم بکند، چون همه ی این حالات میگذرند.

تنها کسی که در او هیچ تغییری نمی آید فقط الله است.

بنده در هر جایگاه و مقامی که باشد دچار تحول و دگرگونی میگردد.
چه بسا شاهانی که یک شبه به زندان رفتند
چه بسا ثروتمندانی که در یک روز محتاج و فقیر شدند
چه بسا فقرای که به کاخ و قصر رسیدند

همه ی حالات مادی تغییر می‌کنند تنها چیزی که از انسان میماند خوبی، مهربانی و انسانیت وی است.

پس تلاش کنیم تا می‌توانیم برای دیگران خوبی کنیم تا خدا و خلق با ما خوب باشند.
مهربانی کنیم تا مهربان شوند
محبت کنیم تا دوست مان بدارند
احترام کنیم تا احترام شویم

✍️کپی




@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

17 Nov, 06:22


دعا ونیایش در خاتمه صحبت جمعه منبرانصار

ابو ماهر شیخ فضل الرحمن انصاري حفظه الله

درخواستی اعضای کانال

@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

16 Nov, 12:41


جریان کار مسجد جامع شیخ الاسلام خواجه عبدالله انصاری رح



@ansarradio

کانال رسمی محمدی

16 Nov, 07:27


الحمدلله ❤️

کانال رسمی محمدی

16 Nov, 07:04


https://youtu.be/46PyFvaqJI0

کانال رسمی محمدی

16 Nov, 06:57


آغاز کانگریت ریزی سقف منزل اول مسجد جامع شیخ الاسلام خواجه عبدالله انصاری رح



شنبه ۲۶ عقرب ۱۴۰۳



@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

16 Nov, 03:57


ان شاءالله تا دقایق دیگر


آغاز ریخت سقف منزل اول مسجد جامع شیخ الاسلام خواجه عبدالله انصاری رح

کانال رسمی محمدی

16 Nov, 02:16


سخنان جامع از علمای اهل سنت
راجع به یاران پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم


نشر صدقه جاریه است


ناشر خیر باشید



@m_afzal_75

کانال رسمی محمدی

15 Nov, 15:20


چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:


حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ 
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!


حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
ان شاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟



حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم...
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...



حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را میگیرد...

حداقل برای یکنفر ارسال کنید.

@m_afzal_75

3,714

subscribers

2,115

photos

576

videos