❤رمان وکلیپ❤ @leeilonroman Channel on Telegram

رمان وکلیپ

@leeilonroman


خب خب خب
سلام عزیزای دلم
خوش اومدید
کانال عشقولیمون
@Leeilon
ممبرگپ وکانال وسین وشماره مجازی وخدمات تلگرامم فروشی داریم.تبلیغات گسترده برای گپ وکانالتون هم انجام میدیم
برای اطلاع بیشتر آیدی زیر
@Leeiilloon

رمان وکلیپ (Farsi)

رمان وکلیپ یک کانال تلگرامی پرطرفدار است که به ترویج عشق و عاطفه اختصاص داده شده است. اگر به داستان‌های عاشقانه علاقه‌مندید و علاوه بر آن علاقه‌مند به تماشای ویدیو‌های زیبا هستید، این کانال مناسب شماست. این کانال شامل تصاویر، فیلم‌ها، و کلیپ‌های جذاب و دلنشین است که شما را به دنیای عشق می‌برند. با پیوستن به این کانال، شما به دنیایی از رمان‌ها و ویدیوهای زیبا دسترسی پیدا خواهید کرد که شما را سرگرم و مشتاق به تجربه عواطف مختلف می‌کند. بنابراین، اگر دنبال یک تجربه جذاب و احساسی در دنیای مجازی هستید، حتما به این کانال بپیوندید و لذت ببرید. علاقه‌مندان به داستان‌های عاشقانه و ویدیوهای زیبا، این کانال را از دست ندهند!

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:51


#پارت۴۷
#خون‌برای‌نور



او را همانند برادرهایش دوست داشت و برایش عزیز بود اما تا وقتی که خودش هم نمی‌دانست دقیقاً هدفش چیست، قطعاً توضیحی هم برای او نداشت!


-مشکلی نیست ریموند همه چی اوکیه اما باید بدونم واقعاً یه جاسوسه یا نه. موجود پستیه یا نه. برای همین نه می‌کشمش و نه می‌تونم بذارم بره. باید اصل قضیه‌رو بفهمم و طبق قوانینمون عمل کنم. این چیزیه که ازم به عنوان یه رهبر انتظار میره!


لحنش به شدت باور پذیر و منطقی به نظر می‌رسید و شاید تمام دنیا می‌توانستند باورش کنند اما حرف هایش را نه خودش باور کرد و نه ریموند که او را مثل کف دستش می‌شناخت!


سکوت شد و همانطور که جامش را به لب هایش می‌چساند و آن مایع سحرانگیز و فوق‌العاده را با لذت مزه مزه می‌کرد، به این فکر کرد که نمی‌توانست بگذارد آن دختر برود!

نه برای آنکه شاید یک جاسوس بود، بلکه برای اینا بود که نمی‌توانست!


هیچ توضیح دیگری وجود نداشت... تنها نمی‌توانست همین و بس!


_♡_


پشت میز ناهارخوری نشست و با اشاره‌ی آرام سرش هر کس جای خود قرار گرفت.


نگاهش را بین افراد و برادرانش چرخاند.


سمت راست آرسن، برادر بزرگترش با تن تنومندی که حتی برای بعضی از افراد خودشان وهم انگیز بود با همان چاقوی همیشگی‌ کنار لبش که از آن به عنوان خلال دندان استفاده می‌کرد، قرار داشت و بعد از آن آرویج برادر خوش چهره‌اش و سومین فرزند خانواده که دو سال از خودش کوچک‌تر بود با چشمان زیبایش نگاهش می‌کرد.


این پسر آنقدر زیبا و جذاب به نظر می‌رسید که هرگز هیچ کدام از انسان ها حتی به ذهنشان خطور هم نمی‌کرد که در پس این چهره‌ی زیبا چطور موجود درنده‌ای خوابیده است.


و بعد از آرویج، مارسل و متیو کوچک ترین و کم سن ترین عضوهای خانواده قرار داشتند.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:50


#پارت۴۶
#خون‌برای‌نور



گفت و همین که در را پشت سرش بست، نورا سرجایش وا رفت و روی زمین نشست.


در تمام این چند روز همه‌ی تلاشش را کرده بود تا خودش را نبازد اما دیگر نمی‌توانست.


جدی جدی تبدیل به یک اسیر واقعی شده بود!
یک اسیر که نه دست و پاهایش بسته بود و نه در یک جای تنگ و تاریک زندانی شده بود اما اگر می‌خواست فرار کند، باید خورده شدنش توسط حیوان های وحشی را به جان می‌خرید!


_♡_


آتحان:


همین که در را پشت سرش بست با ریموند رو به رو شد.


-ریموند

-آتحان


به شانه‌اش کوبید و او را با خود همراه کرد.


-چه خبر پسر همه چی رو به راهه؟


-رو به راهه نگران نباش فقط اومدم یه سر بهت بزنم.


خوبه‌ای گفت و به سمت بطری مخصوصش رفت.


جام هایشان را پر کرد و کنار ریموند نشست.


ریموند گفت:


-خب؟


-خب؟!


-می‌خوای نگهش داری؟


-البته باید ماهیتش مشخص بشه. می‌دونی که من هیچوقت کارمو به شانس نمی‌سپارم!


-آتحان!


ریموند منظوردار صدایش کرد.


تنها وقت هایی که خودشان دوتا بودند دوباره تبدیل به آن دوست های صمیمی و فوق‌العاده می‌شدند و در کنار دیگران ریموند مانند یک سرباز تماماً وظیفه شناس بود.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:50


#پارت۴۵
#خون‌برای‌نور



آتحان با نگاهی از بالا به پایین بی‌اهمیت به دست و پا زدن های دختر دستش را دور مچ نازک او پیچید.

به راحتی آب خوردن او را از سینه‌ش جدا کرد و خونسرد گفت:


-می‌دونی من یه قانونی برای خودم دارم. اونم اینه که دست رو دختربچه ها بلند نمی‌کنم اما وقتایی که خیلی عصبانی میشم دیگه حتی اسمم یادم نمیاد چه برسه به قوانینمو! برای همین بهت پیشنهاد می‌کنم مقابل من یه کم بیشتر مراقب رفتارت باشی دخترم.


نورا نفس نفس زنان قدمی رو به عقب برداشت.

چطور میشد یک مرد تنها با کلماتش کاری کند که مرگ را در نیم قدمی خود حس کنی؟!

دیگر نمی‌دانست باید چه کار کند اما از یک موضوع کاملاً مطمئن بود، به هیچ قیمتی اجازه نمی‌داد این مرد و افراد لعنتی‌اش پدر و مادرش را هم اسیر این جهنم کنند... اصلاً و ابداً این اجازه را نمی‌داد!


-من ازت نمی‌ترسم!


-هووم... خوشحالم اینو می‌شنوم به هر حال یه مدت مهمونمونی دوست دارم راحت باشی.


دست نورا از عصبانیت مشت شد و آتحان بی‌اهمیت به غلغل زدن های دختر مقابلش ادامه داد:


-می‌تونی همینجا بمونی ولی به شرطی اینکه بی‌دردسر باشی. با کوچک ترین غلط اضافه‌ای که ازت ببینم برمی‌گردی به سلول ها!


-...


برگشت تا از اتاق بیرون برود و همانطور که در را باز می‌کرد با میمیک صورتی کاملاً خونسرد گفت:


-راستی در اتاق و پنجره رو قفل نمی‌کنم اگه خواستی می‌تونی فرار کنی اما دیگه خودت می‌دونی چی در انتظارته... شب بخیر کوچولو!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:49


#پارت۴۴
#خون‌برای‌نور



لرزی در تن نورا نشست و آتحان با همان لحن ترسناکش که به شدت ته دل دخترک را خالی می‌کرد ادامه داد:


-من فقط درباره‌ی ماهیتت پرسیدم!


نورا دستی به پیشانی تبدارش کشید و با ترس و حرص و عصبانیت گفت:


-من جاسوس نیستم می‌فهمی؟ من یه جاسوس نیستم. این زخم زشت هم مادرزادیه از اول روم بوده و من هیچ دخالتی تو به وجود اومدنش نداشتم!


لحنش پر از صداقت بود و آتحان این را خیلی خوب متوجه میشد اما این زخم داستانی داشت... کاملاً از این موضوع مطمئن بود!


-اوکی حالا که میگی مادرزادیه بهم بگو مادر پدرت کجان؟


-چی؟!


-پرسیدم مادر و پدرت کجان؟ اگه این زخم از اول روت بوده باشه اونا حتماً باید یه چیزایی راجعبش بدونن!


و ناگهان همه‌ی ترس و اضطراب ها از ذهن نورا کنار رفت و عصبانیت خونش را به غلغل انداخت.


این مرد نه تنها خودش را اسیر کرده بود، نه تنها معلوم نبود چه بلای جهنمی ای سر عمو ثامر و زن عمو آماندایش آورده بود، حال هم می‌خواست روی پدر و مادرش دست بگذارد!


-مادر و پدرم کجان؟ به تو چه ربطی داره مرتیکه مادرو پدرم کجان؟ اصلاً تو کی هستی که منو بازخواست می‌کنی هان؟ کی هستی؟!


-این یعنی نمی‌خوای جواب بدی؟ اوکی مشکلی نیست خودم پیداشون می‌کنم.



نورا ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد. بیشتر از این نمی‌توانست این انسان حال به هم زن را تحمل کند!


به سمتش یورش برد و همانطور که به سینه‌ی مرد مشت میزد، جیغ کشید:


-هر غلطی دلت می‌خواد بکن من ازت نمی‌ترسم فهمیدی؟ ولی خدا بینمون شاهد باشه اگه دست بذاری رو پدر و مادرم زندگیتو برات جهنم کنم... می‌شنوی؟ دهنتو سرویس می‌کنم!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:49


#پارت۴۳
#خون‌برای‌نور



نورا شوکه از فریاد یکدفعه‌ای و به شدت ترسناک مرد عملاً لال شد و سکوتش آتحان را عصبانی‌تر کرد.


-می‌دونی من با جاسوس ها چیکار می‌کنم؟ هووم؟ می‌دونی حتی قاتل های زنجیره‌ای غیرمجاز هم تو منطقه‌ی من از جاسوس ها جایگاه بالاتری دارن؟ می‌دونی من چه بلایی سر اون پست فطرات ها میارم؟!


نورا به خوبی حس کرد که این تهدید، شبیه تهدیدهای همیشگی این مرد نبود. حتی وقتی به خانه‌ی عمو ثامر حمله کرده و دستور مرگ او را داده بود، لحنش تا این حد بُرنده و خطرناک نبود و حالش خراب‌تر شد.


به نظر خودش یک دختر قوی و نترس بود اما هر لحظه که بیشتر کنار این مرد می‌ماند، همه چیز خیلی وحشتناک‌تر میشد.


فقط توانست با صدای لرزانی بگوید:


-من... من یه جاسوس لعنتی نیستم. نمی دونم چطوری به این نتیجه رسیدی اما من هیچ کاری نکردم. اصلاً این فکر خیلی احمقانه‌س شماها منو به زور اینجا اوردین. نذاشتین هیچ جارو بببینم. من حتی می خواستم فرار کنم. آخه اگه واقعاً یه جاسوس بودم چرا باید می‌خواستم از اینجا برم؟ چرا اِنقدر باید برای رفتن تقلا کنم؟!


-منم نگفتم برای جاسوسی از ما اومدی. اگه اینطور فکر می‌کردم که تا به حال به سیخ کشیده بودمت دخترجون!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:48


#پارت۴۲
#خون‌برای‌نور



-هی..هیچی فقط جای یه زخمه.


مرد ابرویش بالا پرید و در حالی که مشخص بود ذره‌ای حرفش را باور نکرده گفت:


-اون یه نشونه‌س. جفتمونم خوب اینو می‌دونیم و اگه واقعاً می‌خوای از اینجا بری، باید بهم بگی که واسه کیا کاری می‌کنی؟ از کی داری جاسوسی می‌کنی؟ اصلاً دنبال چی هستی؟ ماموریتت چیه دقیقاً؟!


دهان نورا از تعجب باز ماند.

هر چه فکر می‌کرد منظورش را نمی‌فهمید.


-چی داری میگی برای خودت؟ میگم این فقط جای یه زخمه همین و بس... جاسوسی؟ ماموریت؟ فکر کنم علقتو از دست دادی!


آتحان نفس عمیقی کشید تا خودش را کنترل کند اما با بیشتر به مشام کشیدن عطرتن زنانه و هات دختر فکش چفت شد.


دلش می‌خواست خودش را بخاطر این احساسات شدید فحش باران کند.


و یکدفعه بی‌اختیار فریاد کشید:


-به من دروغ نگو... داری با آتیش بازی می‌کنی دختر چوب خط هاتو بیشتر از این پر نکن و مثل بچه‌ی آدم حقیقتو بهم بگو!

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:48


#پارت۴۱
#خون‌برای‌نور



لبخند از روی لب های آتحان پَر کشید.


-نمیری... تا وقتی که من اجازه ندادم پاتو حتی از این در بیرون نمی‌تونی بذاری.


نورا دوباره خواست غرش کند اما با جمله‌ی بعدی آتحان نور امید در دلش نشست.


-ولی اگه رفتنو خیلی دوست داری یه شانس بهت میدم. باهام صادق باش تا من هم بذارم بری!


دخترک سریع نیم‌خیز شد و در حالی که لب هایش را با زبان تَر می‌کرد تند گفت:


-چی می‌خوای بدونی؟ اگه بدونم حتماً راستشو میگم بپرس.


دست آتحان از میزان خواستن و حرص زیاد مشت شد.


چشم های زیبای مقابلش، لب های پف کرده و حتی موهای به شدت بهم ریخته دختر چهره‌اش را در حد مرگ جذاب و لوند کرده بود و حاضر بود همین حالا در مقابل بوسیدن این لب ها نیمی از عمرش را بدهد!


اما او یک آتش بود و مسئولیت هایی داشت!
مسئولیت هایی سنگین که از احساساتش مهم‌تر بودند!


-بپرس دیگه چرا ساکتی؟!


-اون نشون روی تنت مطلق به کدوم گروهه؟!


نورا اول نفهمید منظور آتحان به چیست اما وقتی نگاه او را به طرف نافش دید، سریع لباسش را پایین کشید.


و شاید در همه‌ی زندگی‌اش تنها چیزی که به شدت از آن خجالت می‌کشید، این جای زخم زشت و زننده بود!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:48


#پارت۴٠
#خون‌برای‌نور



نفس تندی کشید تا از حرص این فکر بلایی سر خودش نیاورد و با صدای آرامی پرسید:


-از همه‌ی حیوون ها اِنقدر می‌ترسی؟


نورا با صدای آتحان سرش را از روی زانوهایش بلند کرد و نگاهش را به لیوان آبی که او به سمتش گرفته بود، دوخت.


-از همه نه فقط از سگ ها


مرد سکوت کرد و حال که ترس اولیه‌ی نورا رفته بود، کم کم داشت عملی که انجام داده بود را درک می‌کرد.


فرار کرده بود...
از دست حیوان های وحشی فرار کرده و به آغوش کسی که او را زندانی کرده بود، پناه برد!
حتی خودش را به سینه‌ی مرد چسبانده بود... لعنت بر او و ترس هایش!


-هووم پس چطوره برات یه گربه خونگی بگیریم؟


نورا با شنیدن لحن پر از تفریح آتحان دندان روی هم سایید.


البته که اینگونه میشد!
وقتی مثل دیوانه ها به او پناه برده بود، احتمالاً باید از حالا به بعد تمسخر کردن هایش را هم تحمل می‌کرد!


آتحان با شیطنتی محو ادامه داد:


-فکر نمی‌کنم گربه باعث بشه بازم مثل دیوونه ها سمتم بدویی مگه نه؟ به هر حال نمی‌تونم هر لحظه اینجا باشم تا بغلت کنم آبنبات!


نورا با شنیدن لحن و کلمات پراز تمسخر آتحان اخرین ذرات ترسش هم از بین رفت و چنگال های وجودش قوت گرفتند.


دستی به صورتش کشید و همانطور که خیسی اشک هایش را می‌گرفت، غرید:


-برای عمه‌ت گربه بگیر... من به هر حال دیر یا زود از اینجا میرم نیازی نیست که نگران پریدن تو بغلت باشی!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:47


#پارت۳۹
#خون‌برای‌نور



سوم شخص:



زمانی که نورا آنطور بی‌پناه در آغوش آتحان فرو رفت دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.


این دختر شبیه یک بمب عجیب دوست داشتنی و پر از کشش بود که هر کار می‌کرد، نمی‌توانست چشم هایش را روی انرژی و حضور گرمش ببندد.


دختر عملاً از گردنش آویزان شده و پاهایش از زمین فاصله گرفته بودند، بی‌اهمیت به دیگران دست هایش را دور تن او محکم‌تر کرد و مستقیم سمت اتاق قدم برداشت.


در را باز کرد و نورای لرزان را روی تخت نشاند و لحظه‌ی آخر بی‌اختیار پهلوی برهنه‌ی دختر را خیلی لطیف نوازش کرد.


نورا دست هایش را دور زانوهایش پیچید و سرش را روی پاهایش گذاشت.


می‌لرزید و خاطرات محوی از گذشته در سرش می‌چرخید.


خاطراتی تاریک که همیشه حالش را به هم می‌ریخت.


آتحان از روی میز یک لیوان آب برداشت و کنار نورا روی تخت نشست.


دست خودش نبود اما داشت به شدت نرم رفتار می‌کرد.
رفتارهایش حتی برای خودش هم عجیب بودند اما توانی برای کنترل خود نداشت!


وقتی که دختر زبان دراز را مظلوم و ترسیده می‌دید، یک حس محافظت کننده شدید در وجودش می‌پیچید!


حسش آنقدر شدید بود که لحظه‌ای از خشم می‌خواست حیواناتی که باعث ترسیدن دختر آبنباتی شده‌اند را یکجا سلاخی کند... باور کردنی نبود اما دلش سلاخی کردن حیوان های دست آموز خودش را خواسته بود!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:47


#پارت۳۸
#خون‌برای‌نور



چند قدم برداشتم و وقتی دیدم خبری نیست و کاملاً سکوت کردند، آرام ایستادم و مضطرب به سمتشان سر چرخاندم.


افرادش با نیشخند و خودش هم با دستانی در جیب و نگاهی آرام خیره‌ام بود.


شوکه از اینکه نمی‌توانستم هیچ کدام از عمل ها و عکس‌العمل هایشان را بفهمم زمزمه کردم:


-ن..نمی‌خواید بیاید دنبالم؟!


انحنای گوشه‌ی لبش بیشتر شد.


-نه!


-چرا؟ می‌ذاری برم؟!


-نه عزیزم... نمیام چون قراره خودت بیای!


درگیر آن عزیزم پر مهر شده بودم اما با صدای عجیبی که شنیدم، شوکه دوباره به مقابلم چشم دوختم.


یک گله‌ی بسیار بزرگ از آن دسته حیواناتی که کمی پیش کنارش دیده بودم، از جایی که به نظر می‌رسید ورودی یک پارکینگ است با سرعت در حال دویدن به سمتم بودند!


صدای له له زدنشان... پارس های عجیب غریبشان و چمن هایی که زیر سُم هایشان می‌شکست!


خاطرات محوی در سرم چرخ خورد و وقتی یکی از حیوانات که جلوتر از بقیه‌شان می‌تاخت پنجه‌ی تیزش را به سمتم گرفت، نفهمیدم چطور برگشتم.


نفهمیدم آن صدای جیغ بلند چطور از حنجره‌ام خارج شد اما گویی من نبودم که با آن سرعت به سمت عقب می‌دویدم!


از ترس سرعت دویدنم دو برابر بیشتر شده بود و وقتی با بغض در آغوش محکمی فرو رفتم و دست هایی دور تنم پیچید، به هق هق افتادم.


با همان تن لرزان و اشک هایی که لحظه‌ای متوقف نمی‌شدند سرم را در گودی گردن مردی که در آغوشم گرفته بود، بردم و لب زدم:


-نجاتم بده... توروخدا!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:46


#پارت۳۷
#خون‌برای‌نور



-هست مشکل اینه که...


-حتماً فکر کردی ازت می‌ترسم آره؟ هه نمی‌دونم شاید تا حالا با بزدل ها خیلی سروکار داشتی اما من نه از تو و نه از گنده بک های دورت ذره‌ای نمی‌ترسم!


-اما منظورم به...


دوباره میان حرفش پریدم.


-حتی می‌دونی چیه؟ اگه خودت با زبون خوش نذاری از اینجا برم، هر لحظه برای فرار اقدام می‌کنم و خواب و خوراکو ازتون می‌گیرم!


این بار ابرویش بالا پرید و لب زد:


-جدی میگی؟!


کاری که می خواستم بکنم احمقانه بود، می‌دانستم!

ممکن بود دوباره مرا به سلول های آهنی برگردانند و یا حتی جایی بدتر از آنجا اما این خنده های لعنتی‌شان، سرگرمی در چشمانشان و اینکه هر چه می‌گفتم مورد تمسخرشان قرار می‌گرفتم، باعث شده بود که بخواهم بی‌اهمیت به نتیجه‌ی کارم مصمم بودنم را نشانشان دهم!


-آره حتی این داستان از همین الآن شروع شد!


بعد گفتن جمله‌ام بی‌مکث چرخیدم. 
می‌خواستم یکدفعه شروع به دویدن کنم. 

کسی چه می‌دانست شاید وقتی می‌دید که بی‌اهمیت به حضور خودش و ده سرباز گنده بکش قصد فرار دارم، تحت تاثیر احمقی زیادم قرار می‌گرفت و می‌توانستم برای خود وقت بخرم!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:46


#پارت۳۶_هدیه❤️
#خون‌برای‌نور



محوطه آموزشی‌شان دیگر چه صیغه‌ای بود؟!


-محوطه آموزشی؟ من نمی‌دونم دارید راجع به چی حرف می‌زنید. همچین قصدی نداشتم. من...


لعنتی... چشم بستم و حرصی اعتراف کردم.


-فقط می‌خواستم فرار کنم همین!


وقتی سکوتشان طولانی شد، مضطرب یکی از چشم هایم را باز کردم.


آن حالت عصبانی و تهدیدوارشان رفته و شوکه نگاهم می‌کردند و سپس با قهقهه‌ی بسیار بسیار بلند یکی از غول ها شلیک خنده‌ی همه شان بلند شد.


-می‌خواستی فرار کنی؟ از اینجا؟!


-وای... وای ف. اک عالی بود!


-آتش این دختره واقعاً سرگرم کننده‌س کاش می‌دادیش به من!


همه شان می‌خندیدند و حتی یک لبخند مردانه هم روی لب های زیبای رئیسشان نشسته و چهره‌اش را فوق‌العاده جذاب‌تر کرده بود.


و زمانی که گفت:


-پس می‌خواستی از دست من فرار کنی آره؟ از دست آتش آتحان؟!


حرصی از غرور و خود بزرگ بینی‌شان ترسم را فراموش کرده و قدمی جلو گذاشتم و در صورتش غریدم:


-آره دقیقاً می‌خواستم از دست تو و این دیوونه های دورت فرار کنم... مشکلیه؟!


لحن قلدرانه‌ام لبخندش را وسیع کرد و لحظه‌ای شنیدم که خیلی آرام پچ زد:


-شیرینم.


اما احتمالاً توهم ذهنم بود چون امکان نداشت هیچ کلمه‌ی محبت آمیزی از دهن این لعنتی ها بیرون آید!


_♡_♡_
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:45



#خون‌برای‌نور



اشاره‌ای به مارسل زد تا حیوان ها را به سمت قفس هایشان ببرد و سپس ریموت در را زد تا مثل قبل تبدیل به یک دیوار ساده‌ شود و به سمت نورا رفت.


-ازت یه سوال پرسیدم بچه!


__


نورا:


وقتی جلو آمد و گفت:


-ازت یه سوال پرسیدم بچه!


نه تنها لحن بیخیال همیشگی را نداشت بلکه به خوبی می‌توانستم بوی تهدید را هم حس کنم!


دست لرزانم را به پیشانی‌ام چسباندم و سعی کردم تصویری که دیده بودم را فراموش می‌کنم.


خدا می‌دانست که در دنیا از هیچ چیز به اندازه‌ی سگ ها نمی‌ترسم!


-من نمی‌تونم اینجا بمونم... بذار برم لطفاً!


ابرویش بالا پرید و یکی از غول ها که به شدت خوش قیافه بود، جلو آمد و با نیشخند گفت:


-بذاریم بری؟ اونم بعد از اینکه داشتی تو محوطه ما فضولی می‌کردی؟ چشم پرنسس امری باشه؟!


لحنش طوری بود که انگار همین حالا مچ یک جاسوس را گرفته و چشمانم درشت شد.


-فضولی چیه؟ من... من فضولی نمی‌کردم!


و این‌بار خود آتحان با صدایی که کمی بلند شده بود، گفت:


-پس دقیقاً تو محوطه آموزشی ما که هیچکس حق ورود بهش‌رو نداره داری چه غلطی می‌کنی دخترجون؟!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

19 Jan, 13:45


#خون‌برای‌نور


این صدا...
صدای مردانه و زیبا و بَم که خیلی خوب می‌دانستم مطلق به کیست و احتمالاً تا ابد فراموشش نمی‌کردم!


-پرسیدم جایی تشریف می‌بری خانوم؟!


بی‌شَک از این بدتر نمیشد!


بزاق گلویم را قورت دادم و به کُندی چرخیدم.


قسمت سفیدرنگی که گمان کرده بودم دیوار است، کنار رفته و از دیدن تصویری که مقابلم بود ترسان قدمی رو به عقب برداشتم.


مرد آتحان نام همراه چند نفر از افرادش در ورودی در ایستاده بودند و کنارشان بیش از ده موجود سیاه و بزرگ وجود داشت!


نمی‌توانستم تشخیص بدهم که گرگ هستند یا سگ اما دیدن آن زبان‌های بیرون مانده از دهانشان و دندان هایی که شبیه دندان کوسه بودند، حالم را خراب کرد!


وقتی یکی از حیوانات شروع به پارس کرد، بدنم قفل شد و شروع به لرزیدن کرد.

_♡_


آتحان:


دختر زبان دراز با دیدن حیوانات دست آموزش چنان رنگ از رخش پرید که چیزی نمانده بود غش کند.


با صورت سفید و مردمک های لرزان و تن منقبض شده‌اش، صدای خنده‌ی افرادش را بلند کرد.


اخم هایش درهم رفت.


نمی‌دانست چرا اما دیدن ترسش اصلاً و ابداً برایش خنده‌دار نبود!

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

15 Jan, 11:11


#پارت۳۳
#خون‌برای‌نور



آخ لعنت بهت عمو ثامر خدا بگم چیکارت نکنه.
چرا باید به همچین دیوونه هایی خیانت کنی که من الآن تو این موقعیت باشم آخه؟!


نفس نفس زنان و به سختی بلند شدم اما همین که دورو اطرافم را دیدم، همه چیز از خاطرم رفت.


یک منطقه پر از چمن بود و هیچ شبیه یک مکان خصوصی به نظر نمی‌آمد!


برگشتم و به تراسی که از آن پریده بودم خیره شدم. آن موقع انقدر هول شده بودم که نفهمیدم این مکان پر از چمن شبیه محوطه آن خانه لعنتی نیست و من حال در یک مکان عمومی بودم!

این‌بار به سمت راست چرخیدم و وقتی تابلویی که علامت ورود حیوان ممنوع بود را دیدم، داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم.


خدایا موفق شده بودم!

جدی جدی موفق شده بودم فرار کنم!

دیگر در خانه‌ی آن عوضی ها نبودم!

آزاد شده بودم!


همینه.. همینه ایول بهت نورا ایول دختر جون.


با لبخندی که تا بناگوش باز شده بود، قدم اول را برداشتم.


باید هر چه زودتر از اینجا می‌رفتم.


تا جای ممکن از همه‌ی دیوانه ها و اتفاقات بد دور می‌شدم و حتی از این کشور می‌رفتم!


اما هنوز قدم اولم به دوم نرسیده بود که با صدایی از پشت سرم که می‌گفت:

-جایی تشریف می‌برین؟


تمام وجودم یخ کرد...!

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

15 Jan, 11:11


#پارت۳۲
#خون‌برای‌نور



متعجب بررسی‌اش کردم.
نه جای کلید وجود داشت و نه اسکنر انگشت...
احتمالاً یک در خاص بود که عمراً مثل فیلم ها نمی‌توانستم با سنجاق سر بازش کنم!


اَه نورا بس کن دیگه اِنقدر چرت نگو... تا نیستن بگرد یه راه دیگه پیدا کن.


پربغض و ناراحت برای خود سر تکان دادم و چرخیدم.

 
داشتم از استرس سکته می‌کردم و راه فراری نبود!


یکدفعه به یاد پنجره‌ی بزرگی که در اتاق دیده بودم، افتادم.


تا جایی که در خاطرم بود هیچ حفاظی نداشت!

شاید اگر ارتفاعش خیلی زیاد نبود می‌توانستم از آن پایین بپرم!

با بیشترین توان و سرعتی که داشتم، دوباره به اتاق برگشتم.


باد پرده‌ی زیبا و حریرش را تکان می‌داد و وقتی جلوتر رفتم و ارتفاع نه چندان زیادش را با زمین دیدم، دلم می‌خواست بوسه بارانش کنم.


دروازه بهشت خودتی عشقم!


بی‌تعلل و با حرکاتی میمون‌وار خودم را تا نَرده هایش بالا کشیدم و سپس تا سه شمردم و بی‌آنکه به هیچ چیزی فکر کنم، با عجله پریدم.


به پهلو روی چمن های سبز افتادم.
در حالی که مچ پایم بدجوری پیچ خورده و درد سرم وحشتناک شده بود!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

15 Jan, 11:10


#پارت۳۱
#خون‌برای‌نور



نگاهم را در سالنی که تا چشم کار می‌کرد پر از اتاق و تابلوهای بزرگ و زیبا از طبیعت بود، چرخاندم.


هیچ صدایی از هیچ کدام از اتاق ها نمی‌آمد. 
این موضوع هم خوشحالم می‌کرد و هم استرس را می‌افزود.


روی نوک انگشت های پا راه می‌رفتم و بعد از چند دقیقه طولانی بالأخره به سالنی که با متیو رفته بودیم، رسیدم.


آنجا هم خالی از هر سکنه‌ای بود!

خدایا یعنی میشد آنقدر شانس بیاورم که همه‌ی آن عوضی ها حال جایی بیرون از این خانه‌ی لعنتی باشند؟!


قلبم تند تند می‌کوبید و دانه‌های عرق از کناره‌ی شقیقه‌ام جاری شده بود.


مضطرب چرخیدم تا در ورودی را پیدا کنم.
کاش میشد نجات پیدا کنم!


خدا جون کمکم کن از اینجا برم. اگه کمکم کنیا به جون خودم تا آخر عمرم دیگه هیچوقت فحش نمیدم. مردمم سرکار نمی‌ذارم و پسرهارو هم دست به سر نمی‌کنم. قسم می‌خورم دختر خوبی بشم... توروخدا کمکم کن!


دعا می‌کردم و دور خود می‌چرخیدم که ناگهان با دیدن دری طلایی رنگ و بزرگ سریع به سمتش رفتم.


دستگیره را پایین کشیدم اما باز نشد.

لعنتی... باز امتحان کردم اما نه باز نمیشد!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

15 Jan, 11:10


#پارت۳٠
#خون‌برای‌نور



دستی به لبه‌ی تخت گرفتم و آرام بلند شدم.


با فکری مشغول نگاهم را در اتاق چرخاندم.


حال باید چه کار می‌کردم؟!


بلند صدایشان می‌زدم و بیدارشدنم را اعلام می‌کردم؟!


اووف چرت نگو نورا حالا انگار همشون منتظر نشستن تو بیدارشی بیان خدمت رسانی کنن. عاشق چشم و ابروتن آخه! تا تنهایی پاشو یه دستشویی‌ای چیزی برو که تو این چند روز ترکیدی اِنقدر تو اون سطل حال به هم زن جیش کردی.


مانند یک دیوانه واقعی حرف های ذهنم را تایید کردم و طوری که انگار او یک شخص دیگر است، گفتم:


آره آره راست میگی پاشم تا کسی نیومده برم و...


ناگهان فکری به ذهنم آمد و چشمانم درشت شد.


من تنها بودم!


آری من تنها بودم. منتهی این بار نه در آن قفس آهنی که حتی اگر خودم را هم می‌کشتم نمی‌توانستم از آن بگریزم... این بار در یک اتاق عادی تنها بودم!


با وجود سر دردم سریع ایستادم و به سمت در اتاق قدم برداشتم.


همین که دستگیره را پایین کشیدم و خیلی راحت باز شد، کم مانده بود از خوشحالی جیغ بکشم.


یادشون رفته درو قفل کنن خداجونم شکرت... شکرت عشق من ممنونم.


اشک شوقی که در چشمانم حدقه زده بود را با سر انگشت گرفتم و نفس تندی کشیدم.


خب دیگه بزن بریم نورا خانوم.


بی‌هیچ سر و صدایی خیلی آرام از اتاق بیرون رفتم.

_♡_♡_
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

15 Jan, 11:09


#پارت۲۹
#خون‌برای‌نور



باید صبر می‌کرد دخترک بهوش می‌آمد و بازجویی‌اش می‌کرد و سپس سریعاً برایش تصمیمی می‌گرفت.


درست نبود که بیشتر از این او را در محوطه خودشان نگه دارد.


یا بیرونش می‌کرد یا جانش را می‌گرفت که به هر حال هردویش خوب بود.


اینگونه این بوی فوق‌العاده هات از سرش بیرون می‌رفت و دوباره خونسردی‌اش را به دست می‌آورد.


با این افکار کمی آرام‌تر شد و از اتاق بیرون زد.


تاریخ انقضای اسباب بازی جدید هم سر رسیده بود.


پس باید دوباره سر هزاران کار ناتمام و سخت خود برمی‌گشت.


_♡____



نورا:


دردی که در گیجگاهم بود اجازه نمی‌داد بیشتر از این چشم هایم را بسته نگه دارم برای همین به ناچار چشم گشودم.


در یک اتاق ناآشنا بودم.


کمی چرخیدم.
روی یک تخت بسیار بزرگ و راحت دراز کشیده بودم.


آن زندان آهنی کجا و این تخت لطیف کجا!

باز چه خبر شده بود؟!


یکدفعه تصاویر در ذهنم روشن شدند.

همراه متیو به جمع غول ها و رئیسشان پیوسته بودیم و هنگامی که داشتم با آن مردک گستاخ صحبت می‌کردم یکدفعه یکی از افرادش جلو آمد و دردناک ترین سیلی عمرم را بر صورتم کوفت.


چانه‌ام از حرص سخت شد.


-آشغال عوضی!

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

15 Jan, 11:09


#پارت۲۸
#خون‌برای‌نور



-بیدار بشه یه کم درد داره اما به جز اون مشکلی نیست.


-اوکی می‌تونی بری.



استفان بله آتشی گفت و به سرعت اتاق را ترک کرد.


با رفتنش نفس عمیقی کشید و سریع پنجره‌ی اتاق را باز کرد.


از بوی شدید دخترک حالش داشت خراب میشد.


مقابل پنجره ایستاد و چند نفس عمیق و از ته دل کشید اما نه... فایده‌ای نداشت!


این بار با تندی بیشتری برگشت و بی‌فکر و بی‌مکث سرش را به گلوی دختر نزدیک کرد و عمیق بویید.


ناخوداگاه آه مردانه‌ای کشید.


لعنتی... به شدت بوی خوب و خاصی می‌داد.


بویی شبیه شرابی هزارساله و بویی به تحریک آمیزی یک عشق‌بازی سخت و عالی در طبیعت!


بیشتر بویید و از حال خرابی که برایش به وجود آمده بود، حرص خورد.


معلوم نبود این اسباب بازی کوچک همانقدر که به نظر می‌رسید ساده بود یا اینکه یک جاسوس آموزش دیده بود آنوقت کنارش لَم داده و داشت از بوی خوشش سرمست میشد!


سریع عقب کشید.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

14 Jan, 10:40


#پارت۲۷
#خون‌برای‌نور



این رد بی‌شَک مربوط به یکی از گروهک های پایین مرتبه بود.


-تا حالا همچین نشونی ندیدم، به نظرتون برای کیا کار می‌کنه؟!


با حرفی که سیلوانا زد، همهمه بیشتر شد و صدای اعتراض ها بلند...


گویی کاملاً مطمئن شدند که دخترک آبنباتی یک جاسوس است!


-رئیس باید بکشیمش.


-نه رئیس باید تنبیهش کنیم.


-آتشم به نظر من باید تیکه تیکه‌ش کنیم و اعضاشو بین همه دشمن هامون که هنوز درست نتونستن مارو بشناسن، پخش کنیم. ایجوری براشون درسی میشه که اگه یه روز خواستن غلطی کنن، چی در انتظارشونه!


-دیوونه شدی مارکوس؟ تیکه تیکه‌ش کنیم؟ همین؟ از کِی تا حالا مجازات کردنات اِنقدر دخترونه شده مرد؟ باید بفرستیمش ستون مرگ... چه برای جاسوسی از ما اومده باشه چه نه اون یه جاسوسه و مجازاتش کاملاً مشخصه!


کلافه از اظهار نظرهای تمام نشدنی افرادش صدا بلند کند:


-کافیه دیگه به نظرات گران بهای شما نیاز ندارم.


درجا ساکت شدند و با اشاره‌ای که به سیلوانا زد، او هم سریع کنار رفت.


دست دراز کرد و دختر را در آغوشش بلند کرد و همانطور که به سمت راهروی اتاق ها می‌رفت، بلند گفت:


-بگو دکتر بیاد سیلوی.


-چشم آتش


وارد یکی از اتاق های خالی شد و اهمیتی به چشمان وق زده‌ی افرادش نداد.


تا وقتی که خودش نمی‌دانست دقیقاً دارد چه غلطی می‌کند، بی‌شَک توضیحی هم برای آن ها نداشت!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

14 Jan, 10:39


#پارت۲۶
#خون‌برای‌نور



-ریموند


ریموند سریع جلو آمد.


-بله آتش؟


-ارشد مارتینو به ستون های سفید و سربازش رو هم به ستون های سیاه ببند، شاید اینجوری جایگاهشونو یادشون بیاد!


ریموند بی‌تعلل دستورش را اجرا کرد و مارتین که چانه‌اش به سینه‌اش چسبیده بود را همراه خود برد.


ستون سفید تنبیه تحقیرانه‌ای برای یک ارشد بود و نفس را بیش از قبل در سینه‌ی افراد و برادرانش حبس کرد.


بی‌اهمیت به نگاه هایشان سمت اسباب بازی جدیدش چرخید.


اما قبل آنکه چیزی بگوید سیلوانا که کنار دخترک زانو زده بود، آرام لب زد:


-اون یه نشونه رو تنش داره رئیس!


و با سرانگشت لباس دختر را بالا زد.


از دیدن نشانه ستاره شکلی که روی ناف دختر بود متعجب شد و نگاهش را تا چشمان سبز سیلوانا بالا کشید.


-به نظرتون یه جاسوسه؟!


سیلوانا آرام این را گفت و لحظه‌ای بعد همهمه به وجود آمد. 


همه مشئمز شدند.


یک جاسوس در منطقه‌ی او پست ترین جایگاه را داشت!


دست دراز کرد و خیلی نَرم ناف دخترک را لمس کرد.


زخمش بسیار قدیمی به نظر می‌رسید اما مشخص بود جای چاقوست البته نه یک چاقوی عادی!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

14 Jan, 10:38


#پارت۲۵
#خون‌برای‌نور



آتحان:


-چه غلطی داری می‌کنی حیوون؟!


ارشد مارتین شوکه از فریادش عقب کشید و آرام لب زد:


-آتشم!


-پرسیدم چه غلطی داری می‌کنی؟ اون از سرباز حش'ری و احمقت که زورش به یه بچه رسیده اینم از خودت! هیچ معلومه چه غلطی دارید می‌کنید؟ نکنه دلتون مجازات می‌خواد؟!


-آ..آتش من فقط چون داشت به شما بی‌احترامی کرد نتونستم تحمل کنم و...


بی‌صبر دست دراز کرد و همانطور که گلوی مرد را می‌گرفت او را مثل یک نوزاد بالا کشید و بلندش کرد.


-حالا دیگه کار به جایی رسیده که فکر کردی آتشت به دفاع تو نیاز داره؟!


رنگ از رخ مارتین پرید و با آنکه سینه‌اش به خس خس افتاده بود، بی‌دست و پا زدن منتظر شد تا ببیند چه تنبیهی برایش در نظر می‌گیرد.


مرد خوب می‌دانست شلوع کاری وضعش را خراب‌تر می‌کند!


علاوه بر او همه اعضا از خشم زیادش شوکه شده بودند.

حق داشتند...
کسی نبود که به راحتی عکس‌العمل نشان دهد اما زمانی که مارتین عروسک جدیدی که به نظرش بسیار سرگرم کننده میامد را روی زمین انداخت، حیوان وحشی وجودش چنان غرش کرد که نتوانست خودش را کنترل کند.


_♡_♡_
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

14 Jan, 10:38


#پارت۲۴
#خون‌برای‌نور



-چی؟ معلومه که نه!


بیخیال سر تکان داد.


-معلومه که زدی وگرنه مردهای من با نگاه راضی نمیشن. حتماً حالشو خراب کردی ولی چون گفته بودم حق نداره بهت دست بزنه نتونسته نزدیک بشه... امیدوارم از کتکی که خوردی حداقل درس گرفته باشی!


خونم به جوش آمد و دیگر آرام ماندن در توانم بود.


به سمتش یورش بردم و جیغ زدم:


-ببین منو مرتیکه اسمت هر چی که هست، آتحان آتش یا هر خر دیگه‌ای که هستی، منو ول کن برم. اِنقدر حیوون صفت نباش. ولم کن چون نمی‌خوام پیش تو و آدم های وحشیت بمونم. ولم کن چون من هیچ کاری نکردم و هیچ پولی هم ندارم که بهت بدم. ولم کن حرومزاده وگرنه...


حرفم تمام نشده بود که با ضربه‌ی بسیار محکمی که به یک طرف صورتم خورد، نفسم بند آمد.


پاهایم لرزید و گیج شده از ضربه‌ای که نفهمیده بودم از کجا به صورتم خورده، روی زمین افتادم.


چشمانم تار می‌دید و حس می کردم پرده گوشم از سوزش زیاد از بین رفته و بیش از آن نتوانستم حجم زیاد استرس و درد را تحمل کنم!


چشمانم روی هم افتاد و آخرین چیزی که دیدم و شنیدم، عصبانی بلند شدن مرد آتش نام و صدای فریادش بود که می‌گفت:


-چه غلطی داری می‌کنی حیوون؟!


و بعد از آن در دنیای شیرین بی‌خبری فرو رفتم.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

14 Jan, 10:38


#پارت۲۳
#خون‌برای‌نور



-برو تو ببینم.


با ضربه‌ی محکمی که متیو از پشت به کمرم کوبید، تقریباً به داخل پرت شدم.


دلم می‌خواست فحش کشش کنم اما با دیدن تعداد زیادی مرد که مستقیم و خیره نگاهم می‌کردند، دهانم بسته شد.


در یک سالن بزرگ که دکوراسیون سفید و نقره‌ای شیک اما ساده‌ای داشت و تنها وسیله هایش مبل های بزرگ و میزی مستطیل شکل بود، قرار داشتم.


و در بزرگترین مبل یعنی مبلی که دقیقاً رو به رویم قرار داشت، مردی که اسیرم کرده و به نظر می‌رسید رئیس همه‌ی این لعنتی هاست با نگاهی بی‌حس به زخم ها و حال آشفته‌ام خیره بود و دورتادورش ده مرد قوی هیکل نشسته بودند که نیمی شان را تا به حال ندیده بودم.


نگاهشان تنم را به لرز می‌نشاند اما بین این مرداب یک نیلوفر نیز وجود داشت!

یک زن... زنی با موهای فر بسیار بلند مشکی، چشمانی کشیده و سبز و لب هایی به سرخی خون!

آنچنان زیبا بود که از دیدنش نفسم بند آمد.

از آن دسته زن هایی بود که هر زنی با دیدنش احساس زشتی مبرم می‌کند!


-چه خبره متیو؟ این دختر چرا زخمیه؟


با صدای مردک رئیس نگاهم را از زن و نگاه مغرورش گرفتم.


-قربان از سرباز نگهبانش کتک خورده. تا جایی که فهمیدم می‌خواسته وقتی که داره به خودش حال میده این نگاهش کنه و دختره هم سلیطه بازی دراورده.


مرد دوباره نگاهم کرد.


نمی‌دانم چه انتظاری از او داشتم.
قطعاً توقع طرفداری نداشتم اما زمانی که با بی‌شرمی تمام پرسید:


-لاس زدی باهاش؟


چشمانم گرد شد.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

10 Jan, 00:00


#پارت۲۲
#خون‌برای‌نور



دهانش نیمه باز ماند و با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم:


-اونم نه یه تف عادی... تفمو می‌ندازم درست تو تخم چشمت... قسم می‌خورم!


کمی خیره نگاهم کرد و با قهقهه یکدفعه‌ای اش وا رفتم.


-نترسیدی نه؟!


سرش به عقب خم شده و بلند بلند می‌خندید.


-تو عالی هستی دختر... خیلی وقت بود اِنقدر خوب نخندیده بودم.


-...


-باشه به عنوان جایزه می‌برمت پیش آتحان... راه بیفت.


-آتحان کیه؟ من می‌خوام برم پیش اون یارو که بهش می‌گید آتش... همونی که منو اورد اینجا... هی با توام!


بی‌اهمیت به حرف زدنم همانطور که می‌خندید همراه خودش کشاندتم و همین که از قسمت سلول ها خارج شدیم، با هجوم یکدفعه‌ای نور آفتاب چشمانم از سوزش زیاد بسته شد.


اما قلبم چنان از حس نوری که به شدت برایش دلتنگ شده بود آرامش گرفت که بی‌اهمیت به دردم همراه متیو قدم های بلند برداشتم و اهمیتی به تعجبش بابت سر به راه شدن یکدفعه‌ای ام ندادم!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

10 Jan, 00:00


#پارت۲۱
#خون‌برای‌نور



-خفه شو و به اتاق انتظار برو آتش خودش بهت رسیدگی می‌کنه.


صدای دور شدن نگهبان لعنتی آمد و از درد حتی نمی‌توانستم کمر صاف کنم.

اما وقتی صدای باز شدن در سلول آمد و دستی را دور بازویم حس کردم، به ناچار چشم باز کردم تا ناجی‌ام را ببینم.


-حالت خوبه؟


و این متیو بود...
همانی که آن مرد می‌گفت به قتل های نرم و آرام معروف است و همانی که به عنوان قاتل من انتخاب شده بود!


-الو؟ کجایی دختر؟ پرسیدم خوبی؟


دستم را روی ساعدش گذاشتم و به سختی لب زدم:


-منو ببر پیش رئیست وگرنه...


تفریحانه ابرو بالا انداخت.


-وگرنه... وگرنه چی؟!


وای خدا...
چرا همه این سوال را می‌پرسیدند؟!


حرصی از تنها قدرتی که در مقابل کسی شبیه او داشتم استفاده کردم.


-وگرنه تف می‌ندازم تو صورتت!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

09 Jan, 23:59


#پارت۲٠_🌻
#خون‌برای‌نور


خدایا چطور ممکن بود؟!

حتی مچ نازک من هم از بین میله ها رد نمیشد اما وقتی زنجیرش را می‌کوبید، یکدفعه انگار آهن ها نَرم می‌شدند و همین که عقب می‌کشید، دوباره به شکل قبلشان باز می‌گشتند!


ضربه‌ی بعدی و صدای غرشش:


-گفتم منو نگاه کن هرزه!


محتویات معده‌ام از درد زیاد بالا آمد و ناخودآگاه از کمر خم شدم و او با بی‌رحمی تمام یک ضربه‌ی محکم دیگر درست به جایی که قبلاً زده بود، وارد کرد!


قسمتی از آهن تیز شده گوشت و پوستم را درید و هجوم خون روی پوستم باعث شد که جیغ بلندتری بکشم.


-چه خبره اینجا؟!


با درد در خودم جمع شدم و صدایی آشنا در فضای سلول پیچید.


-چه غلطی داری می‌کنی سرباز؟!


-قربان من... من
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

09 Jan, 23:59


#پارت۱۹
#خون‌برای‌نور



-چی...چیکار می..کنی؟!


-می‌خوام خودمو ... کنم. تو هم باید نگاهم کنی وگرنه...


زنجیری طلایی رنگ را از گوشه‌ی سلولم برداشت.


-با همین به خدمتت میرسم!


نفسم رفت و تا دستش شروع به حرکت کرد، سریع چشم بستم و بالأخره اتفاق افتاد!


زنجیر را چنان با فاصله به بازو و سینه هایم کوبید که جیغ وحشتناکی کشیدم و مردک عوضی با صورتی سرخ و چشمانی سرخ‌تر و صدایی بم شده غرش کرد:


-گفتم بهم نگاه کن... من اون نگاه لعنتیتو رو خودم می‌خوام!


حتی نمی‌دانستم چطور زنجیر از بین میله ها عبور کرده و به تنم برخورد کرده بود!


-آ..آشغال عوضی بس کن!


بی‌اهمیت دوباره کارش را از سر گرفت.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

09 Jan, 23:58


#پارت۱۸
#خون‌برای‌نور



-...


-تو چی بچه؟ دوست داشتی مال من باشی؟


-ساکت شو!


-راستی بهت بگم هر کس میاد زیرم البته اونایی که سالم می‌مونن، بدجوری مشتاق بار بعدی میشن. میگن بهشون خوب حال میدم!


ترسیده بودم.
یعنی اگر نمی‌ترسیدم احمق بودم!

در یک راهروی تاریک و سرد که تا چشم کار می‌کرد، پر از میله های ضخیم آهنی، زنجیرهای قطور و وسایلی که به نظر می‌رسید برای شکنجه هستند اما حتی نمی‌خواستم فکر کنم که دقیقاً برای چه نوع شکنجه‌ای استفاده می‌شوند، با یک غول بی‌شاخ و دم که بیشتر از دو متر قد داشت و وزنش هم احتمالاً ده برابر من بود و داشت با چشمانش ترتیبم را می‌داد، تنها مانده بودم!


اما هنوز زبانم از کار نیفتاده بود!


-خفه شو و رئیستو صدا کن وگرنه بدجوری برات بد میشه!


نگاه خیره‌اش کش دار شد و زمانی که یکدفعه بلند قهقهه زد، شانه هایم بالا پرید.


-وای... وای ف'اک من عاشق دخترای بد دهنم. اشکال نداره که نمی‌تونم داشته باشمت، نگاهتم برام بسه!


-چی داری میگی برای خودت؟!


هیچ انتظارش را نداشتم اما زمانی که یکدفعه دکمه و کمربندش را باز کرد و شلوارش را پایین کشید، شوکه به دیوار پشت سرم چسبیدم و مرد با بی‌شرمی تمام لباس زیرش را هم پایین کشید!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

09 Jan, 23:58


#پارت۱۷
#خون‌برای‌نور



-کسی اونجاست؟
-...

-آهای با شمام صدامو نمی‌شنوید؟!

-...

-بسه دیگه تا کِی می خواین اینجوری نگهم دارین؟ باز کنید این کوفتی‌رو!

-...


حرصی به میله ضخیم و آهنی که مقابلم بود، کوبیدم.


-عوضی ها کَر شدین؟ یه کار نکنید عصبی بشم و...


با صدای یک خنده‌ی بلند و کریح شانه هایم بالا پرید و کمی بعد غولی که در این چند روز برایم غذا می‌آورد از پشت سایه ها بیرون امد و با همان چشمان سبز و حرص درارش مقابلم ایستاد.


-اوووف مشتاقم ببینم اگه عصبی شی چیکار می‌کنی؟ سینه هاتو بیشتر نشونم میدی یا نه؟!


با اشاره‌ی چشم و ابرویش متوجه یقه ی شل و وارفتم شدم وحرصی پارچه‌ی تاپ بی‌نوایم که از هر طرف پاره شده بود را گرفتم و بالا کشیدم.


-برو به رئیست بگو بیاد منو از اینجا ببره بیرون... یالا.


نگاهش را در سرتاپایم چرخاند و طوری که انگار حتی صدایم را نمی‌شنود، لب زد:


-از رئیس خواستم تو رو بده بهم اما قبول نکرد. اگه مال من بودی خوب می‌دونستم چطوری ازت سرویس بگیرم. جای اینکه اَلکی اینجا نگهت دارم حسابی باهات حال می‌کردم.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

09 Jan, 23:57


#پارت۱۶
#‌خون‌برای‌نور



نامه‌ای که از طرف باباجاوید و مامان بود و می‌گفت حال که مرا به سن قانونی رسانده‌اند، وقتش رسیده که کمی هم به فکر خودشان باشند!


برای همین به یک مسافرت عاشقانه می‌روند و می‌خواهند قبل از اینکه سنشان بالاتر برود به بزرگترین رویای مادرم یعنی دیدن تمام قاره‌ی اروپا دست پیدا کنند.


و برای آنکه خداحافظی ها همیشه دردناک است، بی‌خبر از من رفته بودند!


همینقدر ظالمانه و احمقانه...!


مغموم و پر بغض سر بالا گرفتم تا یکی از هزاران سوالی که در سرم به وجود آمده بود را از زن عمو آماندا بپرسم اما با دویدن یکدفعه‌ای عمو ثامر در سالن و فریادش که می‌گفت:


-اومدن... اومدن سراغم، خدایا بیچاره شدیم اومدن سراغم!


همه چیز از خاطرم رفت و لحظه‌ای بعد با لگد محکمی که به در سفید رنگ خانه خورد، شاهد ورود مردهایی شدم که کم از غول های داستانی نداشتند!


صدای کشیده شدن آهن و چشمانم که یکدفعه باز شد.


آشفته دستی به صورتم کشیدم و تند پلک زدم تا دیدم طبیعی شود.


هنوز هم در آن قفس آهنی که پر از میله و زنجیرهای طویل بود، حبس شده بودم.


نمی‌دانم چند روز بود اینجا بودم اما دیگر عادت کرده بودم که هر روز با دیدن کابوس اسیر شدنم از خواب بیدار شوم.

_♡_♡_♡_
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

07 Jan, 13:45


#پارت۱۵
#‌خون‌برای‌نور



چشمانم از توهین آشکارش درشت شد و زن عمو آماندا همانطور که با شرمندگی خیره‌ام بود، کمکم کرد روی صندلی طرح باربی‌اش که نشان از روحیه‌ی لطیف و بچگانه‌ی خودش داشت بنشینم و آرام سرم را بوسید.


-نورا جان لطفاً از عموت ناراحت نشو. جدیداً تو کارش مشکل پیدا کرده برای همین اِنقدر عصبیه وگرنه می‌دونی که چقدر دوستت داره!


-...


-مادر و پدرتم خیلی عاشقتن اما...


با نگاهی که قفل زمین شده بود، لب زدم:


-نمی‌خوام حرف بزنم زن عمو


آه عمیقی کشید.


-باشه عزیزم اما لطفاً جایی نرو نگرانت میشم. من میرم تو آشپزخونه قول میدم باهات حرف نزنم اما تو هم همینجا بشین باشه؟ می‌خوام جلو چشمم باشی.


سر تکان دادم و زن عمو با آه عمیقی سمت آشپزخانه رفت و چیزی نگذشت که بوی خوش غذا در تمام خانه پیچید.


همه جا سکوت و سکون بود اما من شبیه بچه‌ای بودم که در دل کویر گمشده!


دقیقاً یک ماه پیش مدرسه‌ام تمام شده بود و بابا جاوید به عنوان هدیه به بزرگترین آرزویم بله گفته بود.


و مقدمات سفرمان به این کشور را چید.

به ایتالیا... جایی که عمو ثامر و زن عمو آماندا در آن زندگی می‌کردند و هر بار که تصویری تماس می‌گرفتند، من بیشتر از قبل عاشق این کشور می‌شدم اما نمی‌دانستم دقیقاً روزی که به اینجا برسیم فردایش با یک نامه‌ی احمقانه ترک خواهم شد!

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

07 Jan, 13:44


#پارت۱۴
#‌خون‌برای‌نور



نامه از میان دستانم سر خورد و عمو ثامر در حالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد ممکن قانع کننده باشد، گفت:


-دخترم باید درکشون کنی. هر پدر و مادری حق دارن که به فکر خودشونم باشن!


شوکه سر بالا گرفتم.


-چی رو درک کنم عمو؟ اینکه... اینکه پدر و مادرم دونفری خواستن برن دور دنیارو بگردن و چون از اول من همیشه کنارشون بودم ازم خسته شدن و منو با خودشون نبردن؟ اینو باید درک کنم؟ یا اینکه منو اوردن اینجا مسافرت، پیش آدم هایی که دوسشون دارم اما تو تمام عمرم ده روزم پیششون نبودم و یهو فرداش ولم کردن رفتن و حتی نخواستن قبل رفتن ازم خداحافظی کنن؟!


جلو آمد و دستانش را روی بازوهایم گذاشت.


-ببین نورا جان من بهت حق میدم اما تو هم باید به پدر و مادرت حق بدی. وقتی تو به دنیا اومدی مامانت همه‌ش نوزده سالش بود. باباتم هنوز دهنش بوی شیر می‌داد. دوتا بچه بودن که بچه‌دار شده بودن و...


حرصی عقب رفتم.


-خب بچه‌دار نمی‌شدن. مگه من ازشون خواستن منو به دنیا بیارن؟ مگه من خواستم باهم سک...


زن عمو آماندا سریع جلو آمد و همانطور که در آغوشم می‌گرفت با گونه های سرخ گفت:


-دخترم لطفاً خودتو کنترل کن!


عمو ثامر متاسف سر تکان داد.


-دقیقاً لنگه‌ی مادرتی اونم همینجوری بود. نمی‌تونست کنترل زبونشو داشته باشه آخرم با هزار ترفند از داداشم حامله شد.


و من شاید این جمله را در تمام عمرم هزاران بار شنیده بودم اما هر وقت از بقیه سوال می‌کردم که منظورشان چیست، تنها جوابی که نصیبم میشد سکوت بود و سکوت!


-چه ترفندی مگه...


عمو ثامر اجازه نداد جمله‌ام تمام شد و سریع گفت:


-آماندا لطفاً خودت کنترلش کن. من به اندازه‌ی کافی برای خودم بدبختی دارم دیگه حوصله ادا و اصول دختربچه های لوسو ندارم.


@Leeilonroman

رمان وکلیپ

07 Jan, 13:44


#پارت۱۳
#‌خون‌برای‌نور



لحظه‌ی آخر متوجه پنجره‌ی همسایه کناری که برای آقای راب دوست صمیمی عمو ثامر بود، شدم.

 
از گوشه‌ی پنجره داشت نگاهمان می‌کرد و تا فهمید متوجه‌اش شده‌ام سریع پرده را انداخت و کنار رفت!


شوکه خودم را روی چرم ماشین کشیدم و به خیابان همیشه شلوغ که حالا شبیه شهر مردگان بود نگاه کردم.


طوری خالی از سکنه به نظر می‌رسید که نه قابل گفتن بود و نه قابل هضم!


در باز شد و غولی که چاقو را همانند خلال دندان در دهانش می‌چرخاند، کنارم نشست.


نگاهم را بین چهره‌هایشان که بوی خطر می‌داد، ماشین های مشکی رنگ و همسایه هایی که شبیه موش در سوراخ قایم شده بودند چرخاندم و با چراغی که در مغزم روشن شد و تنی یخ کرده، لب زدم:


-شما... شما مافیایی چیزی هستین؟!


مرد با چشمانش که شبیه جامی خونآلود بود نگاهم کرد و یکدفعه بازویش را بلند کرد.

 
جیغ زدم و او بی‌توجه سرم را جایی میان بازوی بزرگش پنهان کرد و با صدای خشنی گفت:


-راه بیفت.


بلافاصله ماشین به حرکت درآمد.

 
و من در حالی که صورتم بین بازوی یک غول بی‌شاخ و دم فشرده میشد، با چشمانی که درد گرفته و نفس بند آمده و صورتم که به عرق نشسته بود، حرصی شروع به تقلا کردم.


صدایم در عضلات بازویش خفه میشد و هیچ خبری از رهایی نبود که نبود...!

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

07 Jan, 13:42


#پارت۱۲
#‌خون‌برای‌نور



چشمانش مشکی بود اما شبیه جنگلی عمیق و پهناور پر از رمز و راز بود.


به سختی ادامه دادم:


-آ..آدم دزدی!


ناخودآگاه با نگاه عمیقش آرام شده بودم. اما با درد شدیدی که یکدفعه در باسنم پیچید، شوکه جیغ کشیدم و صدای خنده‌ی افراد لعنتی‌اش بلند شد.


با دهانی باز سرچرخاندم.


با انگشت اشاره و شصتش گوشت بی‌نوای باسنم را محکم پیچانده بود و آنقدر نیشگونش درد داشت که چیزی نمانده بود بغضم بترکد.


-دفعه بعدی که در گوشم جیغ جیغ کنی رو پاهام اسپنک میشی.

 
آرام گفت اما باز هم افرادش خندیدند.

 
به سختی جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم و
همین که در یک ماشین لوکس و براق سیاه رنگ را باز کرد و داخلش نشاندتم، با گلویی که پر از بغض بود لب زدم:


-دهنتو سرویس می‌کنم مرتیکه... وایسا فقط!


ترسیده و نالان بودم اما نمی‌خواستم اعتراف کنم و همین هم باعث سرگرمی این عوضی ها شده بود
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

07 Jan, 13:41


#پارت۱۱
#‌خون‌برای‌نور



-ولم کن... ولم کن مرتیکه عوضی!


غول بزرگ مرا مانند یک گونی سیب زمینی بی‌ارزش روی شانه‌اش انداخته و با آنکه دستش خیلی شل دور پهلویم حلقه شده بود اما علناً سرجایم قفل شده بودم.


حرصی دست و پا زدم و جیغ کشیدم:


-ولم کـن مگه تو کی هسـتی لعنتی؟ چجـوری به خودت اجازه میدی که اینـجوری باهام رفـتار کنی؟!


گویی حتی صدایم را نمی‌شنید.
با سری بالا به رو به رو خیره بود و افرادش هم گرم صحبت با هم شده بودند.


لگد محکم‌تری انداختم که شبیه لگدپرانی یک مورچه‌ی تازه متولد شده بود و حرصی از یکی از افرادش که خونسرد به دست و پا زدن هایم خیره بود و در همان حال هم چاقوی تیزی را مانند خلال دندان بین دندان هایش می‌کشید، چشم گرفتم.



-ولم کن فکر کردی دارم باهات شوخی می‌کنم آره؟ هه تو اولین فرصتی که گیرم بیاد می‌زنم تو تخم هات مرتیکه غول تشن حالیت نیست که به این کارت میگن...


این بار از گوشه‌ی چشم نگاهی به چشمانم انداخت و لالم کرد.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:28


#پارت۱٠
#خون‌برای‌نور



لعنتی من باید برای خود وقت می‌خریدم.


-چرا متیو؟ نکنه خودت ازم می‌ترسی... می‌ترسی که نتونی از پسم بربیای؟!


سکوتی عمیق در فضا شناور شد و مرد آرام دوباره به سمتم چرخید.


-تو... تو منو به عنوان قاتلت خواستی؟


نگاهی به مردان دیگر انداختم.
میشد فهمید که حتی آن ها هم شوکه شدند.


خب شاید هم به چالش کشیدن او خیلی هم راه درستی برای وقت خریدن نبود!


-ا..آره.


این بار سکوت حتی عمیق‌تر شد و من کاملاً قبض روح شده بودم.


و زمانی که دستش را بلند کرد و دور کمرم پیچید، آنقدر ترسیده بودم که بی‌اختیار فریاد زدم:


-اگه بهم دست بزنی تخم هاتو از دست میدی!

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:27


#پارت۹
#خون‌برای‌نور


-زحمتشو می‌کشی؟


پسر جلو آمد.


-هر چی شما بگی رئیس.


نگاهم بینشان جا به جا شد و به سختی زمزمه کردم:


-و برای چی اونو بهم میدی؟!


-برای راحت مردنت دخترکوچولو.. متیو به قتل های نرم و سبک معروفه.


قتل های نرم و سبک...؟!
مردک حال به هم زن گویی داشت در مورد یک شیرینی خامه‌ای ترد و خوشمزه حرف می‌زد نه یک قاتل خاموش!


دندان هایم ناخودآگاه روی هم ساییده شد.


دقیقاً در چه طور جهنمی اسیر شده بودم؟!


نمی‌دانم سکوتم را چه برداشت کرد که چرخید تا برود.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:27


#پارت۸
#خون‌برای‌نور



آرام لب زدم:


-فقط بخاطر همچین چیزی... این یعنی م..منم می‌کشید؟!


این سوال را از او پرسیدم چون کاملاً مشخص بود مردان دیگر حتی برای آب خوردن هم از او سوال می‌کنند.

 
اما چیزی که انتظار نداشتم، لبخند کوچک و مهربانی بود که مرد به رویم زد.


لبخندش به اندازه‌ی تمام دنیا حس اعتماد و امنیت می‌داد. اما جمله‌ای که گفت به هیچ عنوان معنای خوبی نمی‌داد!


-تو دختر بی گناهی هستی مگه نه؟ خبری از کارهای عموت نداری!


تند گفتم:


-ندارم حتی نمی‌دونم مرتکب چه اشتباهی شده.


-خوبه پس بهت قول میدم برای تو خیلی نرم‌تر و لطیف‌تر باشه... به تو متیو رو میدم.


و با دست به پسری که به نظر می‌رسید یک سایز از بقیه‌شان کوچک‌تر است و صورتش هم خیلی جوان‌تر بود، اشاره کرد.

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:26


#پارت۷
#خون‌برای‌نور



ناباور به مردی که انگار داشت در مورد کشتن یک سوسک حرف میزد، نگاه کردم.


ترسیده بودم در حد مرگ ترسیده بودم اما من نورا بودم و سکوت و سر به زیری هیچوقت در زندگی‌ام جایی نداشت!


-فکر کنم عموم به شما بدهکار بود برای همین اونو گرفتین اما نباید با زنش کار داشته باشید این غیرانسانیه!


غول دیگری که تاکنون در سکوت به پنجره تکیه داده بود طوری که انگار در حال تماشای تلویزیون است، تک خنده‌ای زد و گفت:


-کی گفته ما دنبال کارهای انسانیم بچه جون؟!


-اما اون هیچ گناهی...


-اون زن ثامر بود پس تو تاوان دادن شوهرش شریک میشه و گناهش هم این بوده که با حرومزاده‌ای مثل اون ازدواج کرده!


نگاهم را از مرد گرفتم و به رئیسشان که مقابلم بود، دوختم.


با کمی دقت می‌توانستم بفهمم بینی‌اش کمی چین خورده که احتمالاً بخاطر بوی بد تن من بود!


اما چشمانش شبیه اعماق جهنم خالی و پر از بی‌حسی بود.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:26


#پارت۶
#خون‌برای‌نور



مقابلم ایستاد و من برای نگاه کردنش سرم را تا جای ممکن به عقب خم کردم.


خدایا می‌توانستم قسم بخورم که ده برابر من است!


-آرویج

-بله رئیس

-زنه رو ببر.

-چشم


چشمانم درشت شد و با همان پوشش به شدت جلفم که شامل یک تاپ و شلوار اندامی ورزشی فوق‌العاده تنگ میشد، روی مبل ایستادم و حرصی گفتم:


-صبر کن حق نداری ببریش. دستتون بهش بخوره بیچاره تون می‌کنم، تاوان کارتونو پس می‌دین!

 
هیچ اهمیتی ندادند.


وقتی می‌گویم هیچ دقیقاً هیچ به معنای کامل کلمه بود!


رئیسشان با سر کج شده مقابلم ایستاده و بقیه‌شان انگاری حتی صدایم را نمی‌شنیدند!

و بدتر از همه زن عمو بود که بی‌چون و چرا همراه آن سرباز رفت!


-زن عمو صبر کن... زن عمو آماندا...


-گفتم که اون زن روحش مرده باید بذاری جسمش هم به آرامش برسه.


@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:26


#پارت۵
#خون‌برای‌نور



آتش نَرم چانه‌ی زن عمو را گرفت و عمیق به چشمانش خیره شد.


-روحش مُرده... یه مرگ آروم به جسمش بدین.


چه گفت؟!
روحش مرده و مرگ آروم به جسمش بدین؟!



-چشم آتش و این موش...


و بالأخره صدای گمشده‌ام برگشت.


-تو فکر کردی کی هستی؟ یعنی چی که روحش مرده؟ حق نداری بهش دست بزنی از اینجا برو وگرنه پلیس خبر می‌کنم، بیچاره‌ت می‌کنم... همتونو بیچاره می‌کنم!


شاید جیغ زدن خیلی هم راه چاره نبود چراکه سرهای تک تک شان آرام به سمتم چرخید.


من دختر ظریفی بودم. اما قطعاً حال که در صندلی تک طرح باربی و شبیه یک کودک گمشده داخل جنگل در خود جمع شده بودم، ریزتر از همیشه به نظر می‌رسیدم!


مرد آرام‌تر ادامه داد:


-منظورم همین موش بود آتش... با این چیکار کنیم؟


خب وقتی رئیسشان آرام آرام به طرفم آمد، دیگر تقریباً مطمئن شدم که نباید جیغ می‌زدم!

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:25


#پارت۴
#خون‌برای‌نور



-ریموند


یکی از غول ها جلوتر رفت.


-بله آتش؟


-ثامرو ببر امشب برای سربازاته، می‌خوام مطمئن شی که باسن خودشم اندازه برای زنش خوب هست یا نه.


صدای خنده ی مردان بلند شد و خیلی زود یکی از آن ها بی‌توجه به التماس های عمو ثامر با یک دست او را روی شانه‌اش انداخت و همانطور که می‌خندید از در بیرون رفت.


لحظه‌ی آخر در بین التماس های عمو ثامر که دیگر تبدیل به جیغ شده بود، به وضوح دیدم که شلوارش بخاطر ضربه‌ای که یکی از مردان مثلاً به شوخی به باسنش زد، خیس شد!


در بسته شد و مرد دیگری گفت:

 
-با زنه چیکار کنیم رئیس؟


دهانم خشکِ خشک شده بود و زمانی که مرد آتش نام با قدم های آرام به سمت زن عمو آماندا رفت و مقابلش خم شد، یک نیشگون حسابی از خود گرفتم تا به خود بیایم.


باید شوک لعنتی را کنار می‌گذاشتم.


زن عمو آماندای مهربانم که همیشه برایم پنکیک های فوق‌العاده‌ای درست می‌کرد، حال به وجودم احتیاج داشت.

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:24


#پارت۳
#خون‌برای‌نور



دهانم نیمه باز ماند و زن عمو گریه از خاطرش رفت!


مردی که به او آتش می‌گفتند ابرو بالا انداخت و با صدای ترسناکی گفت:


-درست فهمیدم ثامر؟ تو داری زنتو به ما تقدیم می‌کنی؟!


عمو ثامر تند سر تکان داد و من با نگاهی خیره به عمو ثامر تمام داستان های عشق و عاشقی او را که برای دوستانم تعریف می‌کردم در ذهنم به تصویر کشیده شد.


-بله آتش ب..بخشید اگه خی..خیلی خوشگل نیست ولی ف..فکر کنم برای یه شب هم که شده برای سربازای با ارزش شما خ..خوب باشه. سینه هاش سفیدن و باسنش هم خ..خیلی خوبه. هیچ اشکالی نداره اگه اونو برای سرویس دادن بخواید.


مرد سر تکان داد و بعد از سکوتی سهمگین که حداقل من یکی را قبض روح کرد، یکدفعه گفت:


-باسن تو هم خوب به نظر می‌رسه ثامر.


سکوت شد و چشمانم وق زده‌ و قلبم هم داشت از سینه کَنده میشد.


@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:23


#پارت۲
#خون‌برای‌نور



-خ..خواهش می‌کنم کاری با ش..شوهرم نداشته باشید. اون تنها کس..یه که تو دنیا دارم، ا..التماستون می‌کنم!


مردها به نگاه خیره‌شان ادامه دادند.


دلم می‌خواست جلو بروم و زن بیچاره را از آن نگاه های خیره لعنتی راحت کنم اما آنقدر وارفته و متعجب بودم که حتی نمی‌توانستم سر انگشت هایم را تکان بدهم.


امروز صبح من دختری بودم که در فراغ پدر و مادرش به شدت غمگین و دلمرده شده بود و در حالی که فکر می‌کردم امکان ندارد از این ناراحت‌تر شوم، در کسری از ثانیه مردهایی سیاه پوش به خانه‌ی عموثامر حمله‌ور شده بودند!


کسانی که اگر صورت های نرمال و جذابشان نبود، می‌شد گفت به هیچ عنوان شبیه انسان نبودند!


گویی غول هایی بودند که از دل تاریخ آمده‌اند!


اما برعکس من به نظر می‌آمد عمو ثامر که زمانی برای رسیدن به زن عمو آماندا با همه خانواده جنگیده و همه را کنار زده بود، آنچنان هم حس مراقبت کننده‌ای نسبت به او نداشت که به یکباره گفت:


-ازش خوشتون اومده؟ اگه می‌خواید می‌تونید ب..بریدش هیچ مش..کلی نیست. به ع..عنوان یه هدیه از طرف من قبولش کنید!

@Leeilonroman

رمان وکلیپ

06 Jan, 04:23


#پارت۱
#خون‌برای‌نور


ای موجودات تاریکی تا ابد در سیاهی غرق می‌شوید، مگر آنکه شرافت شما نوری در دنیای تاریکتان روشن کند.


نورا:


-التماست می‌کنم... آتش ا..ا..جازه بده برات توضیح بدم. خ..خواهش می‌کنم تو رو به ت..تمام مقدسات ق..قسم میدم.


-روزی که وارد گروه شدی بهت گفته شد با اولین اشتباهت باید مرگ رو ببوسی. این اولین قانون و تنها قانون بود، چطور فراموشش کردی؟!


-گو..گولم زدن به خدا قسم گولم زدن. یه...یه فرصت بهم بده آتش... جبران می‌کنم اگر این کارو نکردم منو بکش!


مرد پوزخند زد و لب‌های درشت و زیباش رو به بالا کشیده شد.


-تو همین الآنشم یه مَرد مُرده‌ای‌!


با صدای گریه‌ی یکدفعه‌ای زن عمو شانه هایم بالا پرید و از شوک بیرون آمدم.


نه تنها من تمام پنج مرد غول نمایی که شبیه شیاطین در سالن سفید و روشن خانه سایه‌های تاریک انداخته بودند، توجهشان جلب شد و یکدفعه به زن عمو خیره شدند.



همه به جز آن مردی که به نظر می‌رسید رئیسشان است، طوری به زن عمو نگاه می‌کردند که انگار او یک وعده‌ی شام خوشمزه برای امشبشان است!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

05 Jan, 12:13


سلام دوستان
هستید یه رمان رو استارت کنیم🧐

رمان وکلیپ

04 Feb, 20:07


رمان دلوین

رمان قشنگیه❤️‍🔥

رمان وکلیپ

04 Feb, 20:07


سلام خسته نباشید.
دوستان آقای فرشته رو نمیتونم ادامه بدم فعلا
به جبرانش
فایل یک رمان عالی رو براتون میذارم ک کامل بخونید
معذرت میخوام🌹

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:30


#پارت۳۸۱
- چکاوک! اینجا چیکار می‌کنی؟

با بغض لب زد:
- داداش اصلان!

جلو رفتم و گیج‌تر، دوباره پرسیدم:
- اینجا چیکار می‌کنی دختر؟ صدرا می‌دونه اینجایی؟ همین چند دقیقه پیش صدرا بهم زنگ زد، چیزی نگفت چرا؟

اشکاش داشت عصبیم می‌کرد. انگار تازه چشمم به صورتش افتاد. حدس اتفاقی که افتاده اونقدر سخت نبود.
چکاوک اینجا، با صورت کبود و چشمای گریون. صدرا هم اون طرف، با صدای ناراحت و گیج.

آهی کشیدم.
- دعواتون شده؟

با گریه سر تکون داد.
- آره!

کیفم رو روی مبل پرت کردم و دستش رو گرفتم:
- بیا بشین اینجا. صدرا خبر نداره درسته؟ چطور اومدی اینجا؟
@Leeilonroman
#کپی_ممنوع 🚫

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:30


آقای فرشته
#پارت_۳۸0

🕊🕊🕊🕊

اخمامو کشیدم توی هم و گفتم:
- بیا اینور...

دست از تِی کشیدن برداشت و فقط نگاهم کرد.

- سلام بلد نیستی؟

شونه‌ بالا انداخت.
- گشنم بود، سر صبحی انداختمش بالا یه آبم روش... حالا گیریم که عیلک... بفرما رد شو دیگه.

دختر‌ه‌ی گستاخِ حاضرجواب! انگشت اشار‌ه‌مو جلوش تکون دادم.
- دو راه داری افرا خانم؛ یا سعی می‌کنی تو سریع‌ترین زمانِ ممکن، حرف زدنتو درست کنی یا جلوی من تا حد امکان حرف نمی‌زنی.

لبشو کج کرد و همین‌طور بِروبِر نگاهم کرد. چقدر یه آدم می‌تونه رو مخ باشه؟!
بهش توپیدم.
- چشم گفتن هم بلد نیستی؟

با همون حالت ریلکسیِ رو اعصابش گفت:
- خودت گفتی لال‌مونی بگیرم. درضمن، تو اتاقت مهمون داری. گفتم بره اونجا، این خله خان باجی‌ها فضولی نکنن... از خروس‌خون منتظرته.

و بدون جواب گرفتن، از کنارم گذشت و تیِ‌ش رو هم دنبال خودش کشید.
پوفی کشیدم و با فکر اینکه یکی از شُرَکا یا کارکن‌ها توی اتاقه، دستی به کتم کشیدم و وارد شدم که با دیدن شخص داخل اتاق، همونجا خشکم زد.

به سمتم برگشت و با دیدنم اشک توی چشماش جمع شد.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:29


#پارت۳۷۹
صدایی ازش نیومد.
- الو... صدرا، هستی؟

صداش با مکث بلند شد. حس می‌کردم از قبل بیشتر بی‌حال شده.

- هستم.

- می‌گم چکاوک خوبه؟

- آره خوبه... من باید برم اصلان، خداحافظ.
و بلافاصله گوشی رو قطع کرد.

تعجب کردم. مشخص بود اوضاعش روبه‌راه نیست، ولی وقتی خودش دوست نداشت بگه...
با فکر اینکه شب بعد از تعطیل شدن شرکت، یه سر بهشون می‌زنم، خیال خودمو راحت کردم.

بعد از پارک کردن ماشین، با آسانسور بالا رفتم و وارد شرکت شدم.
آخ خدا... چه گندی بشه روزی که بخواد با دیدن این دختر شروع شه و از شانس بدِ من باید هر روز می‌دیدمش.
@Leeilonroman
#کپی_ممنوع🚫

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:29


آقای فرشته
#پارت_۳۷۸

🕊🕊🕊🕊

آهی کشیدم.
- نبرده اصلاً، تو خونس.

کلافه نوچی کرد و دست توی موهاش کشید.
- زنگ زدی به بچه‌ها؟ تو اون مدت، خوب باهاشون گرم گرفته بود، شاید گفته اونا اومدن دنبال مژگان که اومده سرکار. بزار من زنگ می‌زنم مریم و نسیم، تو هم به اصلان زنگ بزن شاید اون خبر داشته باشه.

****

"اصلان"

با دیدن اسم صدرا روی گوشیم، لبخند ناخودآگاهی زدم و گوشی رو روی اسپیکر گذاشتم.
- احوال صدرا خان!

با پیچیدن صدای بی‌حوصلش توی ماشین، صورتم وا رفت.

- سلام اصلان! خوبی؟

- علیک سلام، صدرا خوبی؟
کاملاً مشخص بود بی‌حواسه.

- آره آره خوبم من... فقط چکاوک...

- چکاوک چی؟ حالش بد شد وقتی رفتید؟ دیشب خیلی بد شد... بعد از رفتنتون، مامان کلی با بابا دعوا کرد و تهش به داد و بی‌داد کشیده شد. ولی باباعه دیگه... حالا چکاوک خوبه؟
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:28


#پارت۳۷۷
دستش رو روی دستم گذاشت و با صدایی که شدیداً ناراحت بود گفت:
- باشه غلط کردم... آروم باش.

سرمو بلند کردم و اول نگاه گذرایی به قسمتی از سقف ماشین که قُر شده بود و بعد به علی کردم.
بی‌توجه به درد دستم، پشت فرمون نشستم.
- می‌خوام برم کلانتری...

- کجا الکی میری؟ خودت می‌دونی، تا ۷۲ ساعت نگذره، اونا کاری نمی‌کنن.

با حرص نگاهش کردم. از اولم اشتباه کردم صداش زدم.
- می‌گی چیکار کنم؟ همین‌جوری دست رو دست بذارم تا جنازشو برام بیارن؟

- مگه تو براش گوشی نخریدی؟ بهش زنگ زدی؟ روشنه؟
@Leeilonroman
#کپی_ممنوع 🚫

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:28


آقای فرشته
#پارت_۳۷6

🕊🕊🕊🕊

در رو گرفت و اجازه نداد بشینم.
با عصبانیتی مشهود گفت:
- حد خودشو؟ حد خودش چیه صدرا؟ مگه حدی  هم وجود داره؟ آدم پیش همسر خودش نتونه راحت باشه پیش کی راحت باشه؟ تو چی می‌خوای از زن و زن گرفتن؟ حتماً یه موجود ساکت که جیکش درنیاد و کاری به کارت نداشته باشه!
میگی دیشب بد حرف زده؟ خب سر چی؟ مگه دلیلش غیر از این بوده که با چیزایی که تعریف کردی، بابات گفته ترسیده از دستت بده. کی می‌خوای حرف زن جماعت رو بفهمی؟ اینم می‌خوای مثل مهتاب از دست بدی؟ مگه خودت چند سال دیگه سر حالی و توان شروع دوباره رو داری که اینجوری می‌کنی؟

سرمو به لبه‌ی ماشین تکیه دادم و مشت‌های پی‌درپی به بدنش وارد کردم.
با حرص چند بار اسمشو تکرار کردم و تقریبا داد زدم.
- علی، علی... انقدر رو نِروِ منِ بی‌شرف نرو! زنم از دیشب گم شده و همش تقصیر منه. چرا نمی‌فهمی دارم جون میدم؟ چرا نمی‌خوای درک کنی اگه ترس شکستن غرورم نبود، می‌شستم همین وسط گریه می‌کردم؟ می‌دونی چقدر فکر چرت و پرت تو سرمه؟
نکنه دست آدم نااهل افتاده باشه... نکنه تو این شهر درندشت، ببرن بلایی سرش بیارن... این نکنه‌ها داره از پا درم میاره. جان دخترت تو یکی ولم کن. کمکت هم نخواستم.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:28


پارت۳۷۵
- تو اگه می‌خواستی درستش کنی، از همون اول این کارو نمی‌کردی که کار به اینجا بکشه.

عصبی دندون کلید کردم.
- علی... نمک رو زخمم نپاش، خراب‌تر از این حرفام که اعصابِ طعنه و کنایه داشته باشم.

اخم‌های علی توی هم رفت.
- طعنه کنایه چیه مرد حسابی؟ فقط می‌گم از کی دست بزن پیدا کردی که زورت به این دختر بیچاره رسیده؟ خودت بهتر می‌دونی اون کسی که باید مراعات کنه، تویی! از یه طرف خانوادش که اون بلا رو سرش اوردن، از طرف دیگه خانواده‌ی تو که اینجوری کوچیکش کردن. تنها امیدش تویی که تا اومده دو کلام حرف بزنه، زدی تو دهنش.
@Leeilonroman

در ماشین رو باز کردم.
- علی حرف مفت نزن! مگه من مریضم الکی دست روش بلند کنم؟ حد خودش رو ندونست که اینجوری شد...

#کپی_ممنوع 🚫

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:27


آقای فرشته
#پارت_۳۷۴

🕊🕊🕊🕊

اون لحظه برای تنها کسی که دلم می‌سوخت، خودِ بیچاره‌م بودم.
آدم باید به کجا برسه که خودش برای خودش دلسوزی کنه؟
مگه بدتر از این هم بود؟ بعد از چک کردن دوربین‌های ساختمون، بعد از اینکه فهمیدم حدود ساعت‌های یک شب از خونه بیرون رفته، جلوی علی و نگهبان ساختمون، پاهام سست بشه و توان سر و پا ایستادن نداشته باشم.
باید ممنونِ صندلی کنار دستم می‌بودم که اجازه نداد، تنِ بی‌حس شده‌م روی زمین سقوط کنه.

علی کنارم اومد و دست رو شونم گذاشت.
- داداش آروم باش... به خدا پیدا می‌شه.

دستشو پس زدم و جلوی نگاه کجِ نگهبان از جام بلند شدم.
پاهامو به زور روی زمین می‌کشیدم.
حتی فکر اینکه اون وقتِ شب، گیر یه آدم ناجور افتاده باشه، پشتم رو می‌لرزوند. خدایا خودت رحم کن.

- صدرا کجا میری؟ با توام، وایسا میگم.

با خشم نگاهش کردم.
- چی میگی علی؟ اگه می‌تونی یه راهی جلو پام بزار اگه نه هم برو، خودم درستش میکنم.
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:27


#پارت۳۷۳
سرمو روی فرمون گذاشتم و درمونده‌تر نالیدم.
- اگه بلایی سرش بیاد چه خاکی تو سرم بریزم، ای خدا...

- تو که از همین الان خودتو باختی... شاید رفته بیرون دوری بزنه.

- اول صبح کجا می‌تونه رفته باشه آخه؟ اونم با اتفاقی که دیشب پیش اومد...

- اتفاق؟ کدوم اتفاق؟

صداش گیج بود و من هم حوصله‌ی جواب دادن نداشتم.
- علی پاشو بیا... من مغزم نمی‌کشه. بیا برات می‌گم چی شده.

- باشه باشه، تو الان کجایی؟

- کنار خیابون. دارم میرم خونه، دوربین‌های ساختمون رو چک کنم ببینم چه ساعتی رفته، بیا اونجا..

@Leeilonroman
#کپی_ممنوع 🚫

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:26


آقای فرشته
#پارت_۳72

🕊🕊🕊🕊

خسته از این همه تلاش بی‌نتیجه، ماشین را گوشه‌ای پارک کردم.
باید به علی زنگ می‌زدم. درمونده‌تر از این حرف‌ها بودم که دقیق بدونم چه خاکی تو سرم بریزم.
گوشی رو برداشتم و بی‌تمرکز شماره‌ش رو گرفتم.

به بوق دوم نرسیده جواب داد.
- الو صدرا؟ پس چرا نمیای؟ بچه‌ها منتظرتن... بیا سر تمرین، نکنه کنسرت این هفته رو که همین جاس رو یادت رفته؟ خوبه گفتم فاصله‌ی زمانیشون کمتر از یک هفتس...

کلافه وسط حرفش پریدم.
- علی... چکاوک گم شده!

سکوت کرد و صدای متعجبش با مکث بلند شد.
- گم شده؟! یعنی چی؟

شیشه‌ی ماشین رو پایین کشیدم، نفسم داشت بند میومد.
- نمی‌دونم... رفته... نیستش... علی اون هیچ جارو بلد نیست...
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:25


#پارت ۳۷۱
جوابی نداد. با استرس از اینکه نکنه بلایی سر خودش اورده باشه، حموم و دستشویی اتاق و سالن رو چک کردم.
نبود... هیچ جا نبود.
صدامو بلند کردم و با داد اسمش رو صدا زدم.
باز هم بی‌جواب موندم و این‌بار حس می‌کردم قلبم قراره از حرکت وایسه.

حاضرم قسم بخورم که برای اولین‌بار توی عمرم، اینجوری حس یخ بستن خون توی رگ‌هامو حس کردم.
کجا رفته بود؟! خدایا!

با حالی خراب بلند شدم. به پریا زنگ زدم تا زودتر بیاد.
یک عمر گذشت تا وقتی پریا بیاد و من بتونم از خونه بیرون برم و در به در این خیابون‌ها بشم.
مثل دیوونه‌ها ماشین رو توی کوچه پس کوچه می‌روندم تا شاید ببینمش.
ای کاش حداقل می‌دونستم کی رفته.
#کپی_ممنوع🚫
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:25


.آقای فرشته
#پارت_۳۷۰

🕊🕊🕊🕊

"صدرا"

با احساس خفگی شدیدی از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
انقدری توی این چند ساعت سیگار کشیده بودم که خودمم داشت حالم به هم می‌خورد.
نگاهی به آسمون روشن انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
خدایا من چیکار کردم؟
انگار تازه به خودم اومده بودم... من، منی که تا حالا دست رو زن بلند نکرده بودم، دیشب به چکاوک سیلی زدم.

قلب خودمم با یاداوری این صحنه به درد می‌اومد، روح لطیف این دختر تا الان چی کشیده بود؟

بدون مکث از اتاق بیرون زدم. لای در اتاقش رو آروم باز کردم.
اما با دیدن کسری، اونم تنها روی تخت خشکم زد. کامل داخل شدم و اسمش رو صدا زدم.
یک بار، دوبار...
@lerilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:25


#پارت۳۶۹
لب گزیدم تا بغضم نترکه. وقتی جوابی ازم نگرفت، روبه‌روم نشست و گفت:
- شوهرت زده؟

برام خیلی سنگین بود. فقط سر تکون دادم و اجازه دادم قطره اشکی از چشمم سر بخوره.
نچی کرد و با لودگی گفت:
- هی... نذاشت دو دیقه از تعریفم بگذره. کی وقت کرد انقدر لاشی شه اون ناکس... اصلاً مردی که دست بزن داره رو باید گرفت زیر دست‌وپا! حیف، حیف من فقط از زبون سلیطم... یه آبجی برفین دارم، الان تو حبسه. اون اگه بود خشتکشو می‌کشید رو سرش. جونِ تو مردای محل تخم نمی‌کنن جیک بزنن وقتی از کنارش رد می‌شن‌.

دیو دو سری که از اون شخص برفین نام توی ذهنم نقش بست رو کنار زدم و گفتم:
- می‌دونی داداش اصلان کی میاد؟

- الانه که بیاد خبرش، تا تو اینو بخوری منم برم یکم حمالی کنم. الان این جناب رئیس میاد میوفته به جونم.

@Leeilonroman

#کپی_ممنوع🚫

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:24


آقای فرشته
#پارت_368

🕊🕊🕊🕊

هر دومون به خاطر پله‌ها به نفس‌نفس افتاده بودیم و انقدر بی‌جون بودم که جوابی به حرفاش ندم.
- راه بیا دختر، فس‌فس نکن. اینجا از این بار کش شیشه‌ای‌ها داره، ولی آدم شاش‌بند میشه توش، پله بهتره...

باشه‌ای گفتم و سعی کردم ذهنم رو از لحن و رفتار عجیبش دور کنم.
بالاخره رسیدیم و من روی یکی از صندلی‌ها ولو شدم.
- غش کردی که جوجه... بزار یه چیزی بیارم شارژ شی.

و بدون اینکه منتظر تاییدی از طرف من باشه، رفت و با ماگ سفیدرنگی و چند تا شکلات برگشت.
- بیا اینارو بخور جون بگیری. می‌گم این بادمجونو کی زیر چمشت کاشته؟
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:24


#پارت۳۶۷
بی‌توجه به کلکلی که داشت شکل میگرفت، دست اون دخترو تو دستم گرفتم.
- خانم خواهش میکنم به این آقا بگید بذاره برم بالا... هرچی میگم زن داداش آقا اصلانم باور نمیکنه.
- ای بابا دخترجان بهت میگم صبر کن آقا بیاد... آخه من چطور بزارم بری بالا وقتی که هنوز  کسی نیومده؟

اون دختر با لحن بدی گفت:
- حالا که من اومدم بکش کنار.
و بی‌توجه به غرغرهای مرد، دست منو دنبال خودش کشید و از پله‌ها بالا رفت.
- بیا دخی خوشگله... زنِ اون داداش صدراشی؟

صدرا رو می‌شناخت؟
- آره...

سرتکون داد و متفکر گفت:
- خوبه. شوهرت برعکس این اصلان، جای برادری خیلی مشتیه. این اصلانو که انگار سگ هار گاز گرفته!
@Leeilonroman

#کپی_ممنوع 🚫

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:23


آقای فرشته
#پارت_366

🕊🕊🕊🕊

لبخندی زد.
- برو دختر، دفعه بعد هم اگه با شوهرت دعوات شد، اینجوری از خونه نزن بیرون خطر داره.

سر تکون دادم و با تشکر کوتاهی، از ماشین پیاده شدم.

نمی‌دونم چند دقیقه‌س دارم با این مرد بحث می‌کنم؛ فقط تنها چیزی که برام جا افتاده اینه که نگهبان ساختمان، هیچ جوره اجازه بالا رفتن بهم نمیده.
دیگه کم مونده بود همین وسط بشینم و زار بزنم، که صدایی از پشت سر اومد.

- چه خبره اینجا؟

نگاهی به دختری که با سر و تیپ متفاوت از آدمای دور و بر بهمون نزدیک می‌شد، انداختم که دوباره گفت:
- چته اشک این دخترو دراوردی؟ چی می‌خواد؟

مرد با اخم غرید.
- شما دخالت نکن بفرما بالا.
و زیر لب غر زد.
- یه جوری حرف میزنه انگار رئیسه. خوبه یه آبدارچی بیشتر نیست!

بر خلاف انتظار، دختر با لحن لاتی گفت:
- بپا همین آبدارچی کله پات نکنه چُلُفی! چایی نبات رئیستم از زیر دست من در میره مشتی... بخوام مرگ موش می‌ریزم کار اونم یه سره می‌کنم، تو که به یه ورمم نیستی!
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:23


#پارت۳۶۵
مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتادم تا به ماشین مدل بالایی رسیدیم، درست مثل ماشینِ صدرا!
با داغ دلِ تازه شده سوارش شدم... می‌ترسیدم ولی چاره‌ای نداشتم... هیچ چاره‌ای جز اعتماد کردن به این غریبه‌ها که می‌تونستن هر بلایی سرم بیارن نداشتم.


هوا دیگه کاملاً روشن شده بود که بالاخره ماشین از حرکت ایستاد.
- اینه اون شرکتی که می‌گفتی؟ همراهت بیایم یا خودت می‌تونی بری؟

با دیدن ساختمون سر به فلک کشیده و اسم موردنظر، خیالم کمی آسوده شد.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
- نه می‌تونم برم... خیلی ممنونم... نمی‌دونم اگه نبودید چه بلایی سرم می‌اومد.
@Leeilonroman
#کپی_ممنوع 🚫

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:22


آقای فرشته
#پارت_۳64

🕊🕊🕊🕊

چشم‌هایم دودو می‌زد... صدام به شدت می‌لرزید.
- بلد نیستم... دعوامون شد من از خونه اومدم بیرون... حتماً تا الان نگرانم شده، توروخدا منو ببرید خونمون.
 
با دلسوزی نگاهم کرد.
- آخه تا آدرس ندی که من نمی‌تونم جایی ببرمت، آدرس محل کاری، اسمی چیزی رو هم بلد نیستی؟ اصلاً شوهرت چیکارس؟

- خواننده...

دوست محمد نامش خندید و با تمسخر گفت:
- ول کن سجاد، ایسگامون کرده به مولا، اینم توهم‌های دخترای مملکته که آدم معروفا همه یا شوهراشونن یا خواستگارشون.

اهمیتی به حرفش ندادم که با جرقه‌ای که توی ذهنم خورد، بالافاصله اسم شرکت اصلان رو که چند روز پیش از دهن صدرا شنیده بودم به زبون اوردم.

سجاد با شک گفت:
- محمد این اسمی که گفت رو بزن گوگل ببینم اصلاً همچین جایی هست؟

محمد کمی با گوشی‌ش ور رفت.
- آره هست. بیا ببین اینم آدرسش‌.

- خوبه پس بزن بریم.

- کجا بریم هنوز هوا روشن هم نشده، کسی نیست اونجا.

- تو بیا کاریت نباشه... اون سر شهره؛ تا ما برسیم، اونجا هم باز شده...
@Leeilonroman

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:22


#پارت۳۶۳
لحن تندش بیشتر ترسوندم و صدای هق‌هقم رو بلند کرد که دوباره سجاد به حرف اومد.
- عه محمد نمی‌بینی ترسیده، توام داد میزنی سرش؟ ببینم دختر کسی رو داری؟

فقط سر تکون دادم.

- خب پس شماره پدر یا مادرت رو بده زنگ بزنم بیان دنبالت. خوب نیست یه دختر این وقت شب تو خیابون باشه.

لحن آرومش باعث شد کمی آروم بگیرم و بالاخره به زبون بیام.
- خانوادم یه شهر دیگن...

- خب پس با کی زندگی می‌کنی؟

لب زدم.
- شوهرم.

- شوهر داری؟ خب شمارشو بده بهش زنگ بزنم یا آدرس خونتونو بده ببریمت.
@Leeilonroman
 
#کپی_ممنوع 🚫

رمان وکلیپ

23 Jan, 17:22


آقای فرشته
#پارت_۳62

🕊🕊🕊🕊

با ضربه‌های آرومی که به صورتم خورد، لای پلک‌های به هم چسبیدمو باز کردم... چند ثانیه‌ای گیج به دو مردی که بالای سرم ایستاده بودن نگاه کردم و یکدفعه با ترس، بیشتر به دیوار پشت سرم چسبیدم.

- ش.. شما کی هستید؟ ب... برید... عَق... عقب.

اونی که نزدیک‌تر بود، چند گام به عقب رفت و گفت:
- آروم باش کاریت نداریم.

باور نکردم. با ترس کیف پارچه‌ایم رو بغل کردم و التماس کردم.
- توروخدا کاری باهام نداشته باشید، برید از اینجا.

از رفتارم تعجب کردن. یکی از مردها گفت:
- بیا بریم سجاد... نمی‌بینی چطور ترسیده اَزمون.

 
مرد سجاد نام، بی‌توجه دست روی زانو گذاشت و کمی خم شد.
- گم شدی؟ این وقت شب تو خیابون چرا خوابیدی؟ دو سه ساعتی به صبح مونده... تو این محل زندگی می‌کنید؟

جواب سوال‌های مداومش، شد چشمه‌ی اشکی که دوباره جوشید.

کلافه به حالت اولش برگشت، که این‌بار دوستش گفت:
- لالی دختر؟ خب جواب بده! نمی‌خوایم بخوریمت که...
@Leeilonroman