#خونبراینور
او را همانند برادرهایش دوست داشت و برایش عزیز بود اما تا وقتی که خودش هم نمیدانست دقیقاً هدفش چیست، قطعاً توضیحی هم برای او نداشت!
-مشکلی نیست ریموند همه چی اوکیه اما باید بدونم واقعاً یه جاسوسه یا نه. موجود پستیه یا نه. برای همین نه میکشمش و نه میتونم بذارم بره. باید اصل قضیهرو بفهمم و طبق قوانینمون عمل کنم. این چیزیه که ازم به عنوان یه رهبر انتظار میره!
لحنش به شدت باور پذیر و منطقی به نظر میرسید و شاید تمام دنیا میتوانستند باورش کنند اما حرف هایش را نه خودش باور کرد و نه ریموند که او را مثل کف دستش میشناخت!
سکوت شد و همانطور که جامش را به لب هایش میچساند و آن مایع سحرانگیز و فوقالعاده را با لذت مزه مزه میکرد، به این فکر کرد که نمیتوانست بگذارد آن دختر برود!
نه برای آنکه شاید یک جاسوس بود، بلکه برای اینا بود که نمیتوانست!
هیچ توضیح دیگری وجود نداشت... تنها نمیتوانست همین و بس!
_♡_
پشت میز ناهارخوری نشست و با اشارهی آرام سرش هر کس جای خود قرار گرفت.
نگاهش را بین افراد و برادرانش چرخاند.
سمت راست آرسن، برادر بزرگترش با تن تنومندی که حتی برای بعضی از افراد خودشان وهم انگیز بود با همان چاقوی همیشگی کنار لبش که از آن به عنوان خلال دندان استفاده میکرد، قرار داشت و بعد از آن آرویج برادر خوش چهرهاش و سومین فرزند خانواده که دو سال از خودش کوچکتر بود با چشمان زیبایش نگاهش میکرد.
این پسر آنقدر زیبا و جذاب به نظر میرسید که هرگز هیچ کدام از انسان ها حتی به ذهنشان خطور هم نمیکرد که در پس این چهرهی زیبا چطور موجود درندهای خوابیده است.
و بعد از آرویج، مارسل و متیو کوچک ترین و کم سن ترین عضوهای خانواده قرار داشتند.
@Leeilonroman