كياندخت ٧٠ @kiandokht70 Channel on Telegram

كياندخت ٧٠

@kiandokht70


📘#آغوش_سرخ(نشر علی)
📕#کوراب(نشرعلی)
به‌زودی: طَیْلَسانِ خُلَّتْ
ارتباط با من:
www.instagram.com/kiandokht70

كياندخت ٧٠ (Arabic)

تعتبر قناة "كياندخت ٧٠" واحدة من أهم القنوات على تطبيق تليجرام التي تهتم بنشر الأعمال الأدبية والثقافية. بفضل تنوع محتواها وجودة المواد التي تُنشر، تعتبر هذه القناة وجهة مثالية لعشاق القراءة والثقافة. يتضمن محتوى القناة عدداً من الكتب الهامة مثل #آغوش_سرخ (نشر علی) و #کوراب (نشر علی)، بالإضافة إلى المزيد من المواد الثقافية والأدبية المميزة. بالإضافة إلى ذلك، سيتم قريباً إصدار كتاب جديد بعنوان "طَیْلَسانِ خُلَّت". للتواصل مع إدارة القناة أو معرفة المزيد عن محتواها، يمكنكم زيارة الحساب الرسمي على انستغرام عبر الرابط التالي: www.instagram.com/kiandokht70

كياندخت ٧٠

17 Aug, 12:19


آدرس پیج اینستاگرامم رو که دارید

https://www.instagram.com/nick_flexibility?igsh=dHpoejNncDI3Z2Vx&utm_source=qr

اینم آدرس کانال تلگرامم هستش
همونطور که بعضی‌هاتون میدونید من در حال حاضر مربی یوگا در کانادا هستم
اما کلاس های آنلاین در ایران هم برگزار خواهم کرد
گفتم اینجا هم اطلاع رسانی بکنم

https://t.me/yogaclassesbysima

كياندخت ٧٠

17 Aug, 02:03


این آیدی من هستش
برای طراحی جلد نیازمند کمکتون هستم 🫠❤️
مرسی
@Parscivil

كياندخت ٧٠

16 Aug, 16:35


سلام پس از مدت طولانی…
میتونم برای جلد آغوش سرخ ازتون کمک بگیرم؟ 🫠❤️

كياندخت ٧٠

13 Nov, 14:23


درود دوستان عزیز
دو نسخه از کوراب با قیمت پایین تر از پشت جلد موجوده
اگه کسی مایل بود، به این آیدی پیغام بده! 🌱
@FKM20

قیمت پشت جلد: ۲۲۰ هزار تومان
قیمت موجود: ۱۷۰ هزار تومان

كياندخت ٧٠

15 Nov, 15:38


برای سفارش "کوراب" همراه با امضا و ارسال رایگان، فقط تا آخر امشب فرصت دارید.🍀

كياندخت ٧٠

15 Nov, 15:37


#عیارسنج رمان « کوراب »

چاپ شده "نشر علی" 🅰

برای کسب اطلاعات بیشتر به ایدی زیر در تلگرام مراجعه کنید 👇
@Romankade_R

یا در اینستاگرام از طریق ایدی زیر اطلاعات کسب کنید👇
Alipub_shop

كياندخت ٧٠

12 Apr, 16:48


بیاید بگید به خاطر OCD ام نیست که من برای بار چهارم درخواست ویرایش کوراب رو دادم.😕
رفتم خودکار قرمز خریدم و برای بار چهارم می خوام بخونم و ویرایشش کنم، هرچند دستم با اسکیت آسیب دیده ولی ارزشش رو داره. 😕
آقای نوری، مرسی که با وسواس من صبورانه برخورد می کنید.
فکر کنم آخرش کوراب به حرف بیاد و بگه میشه بی خیال من بشی و اجازه بدی برم برای چاپ؟

كياندخت ٧٠

17 Mar, 19:31


عید نوروز امسال قصد داشتم فقط برای خودم باشم
و چون با مسافرت رفتن تو وضعیت کرونا به شدت مخالفم، تصمیم گرفتم برم پیست و کمی هم تهران گردی کنم که مامانم در یک حرکت انتحاری بار سفر رو بست و رفت تا به خونه اش سر و سامون بده.
حالا من موندیم و بابا...
بازم خدا رو شکر بابا دوست و رفیق داره باهاشون سرگرمه وگرنه من که در طول روز بیست کلمه هم حرف نمی زنم.
حالا این روزها که یکم بیشتر تو آشپزخونه ام، گوشم به صدای اخبار آشنا شده. چون من اصلاً اخبار نگاه نمی کنم.
خبرنگار می گفت تو انگلیس یک محله ای آمار تجاوز و آزار و اذیت بالا رفته، دولت هم تصمیم گرفته تو یک ساعت خاص از شب تردد مردها رو ممنوع کنه. زیبا نیست؟!
یعنی دقیقاً حل مسئله، نه پاک کردن صورت مسئله.
اینجا فرق کشورها مشخص میشه.
#اگر_پوشش_مناسب_داشتی_کار_به_اینجا_نمیکشید.
#مزاحم_چیزه_مراحمی.
#چتو_بتو_گیر_ندادن؟
#اگر_حجابت_رو_رعایت_کنی_مزاحمت_نمیشن.
#هموطن_بشین_خونه_ات.
حالا اینها به کنار، باباها چرا اینقدر اخبار می بینن؟ 😐

كياندخت ٧٠

16 Mar, 20:04


بخشی اش رو با هم ببینیم :) دو تا خودکار قرمز تموم کردم.

كياندخت ٧٠

16 Mar, 19:46


درود به تک تکتون 🌱
از آخرین باری که این تو کانال فعالیت کردم، تقریباً یکسال می گذره.
اتفاقات ریز و درشت زیاد افتاد. سختی بود، خوشی هم بود.
کرونا رو زمانی درک کردم که پدرم، خواهرش فوت کرد و نتونست بره و تنها گریه می کرد.
و بیشتر به زشتی اش پی بردم که به فاصله یک ماه برادر پدرم هم فوت کرد و باز هم اون تنها گریه می کرد و دستش از همه جا کوتاه بود.
هوای اطرافیان رو یکم بیشتر داشته باشید، خب؟!
منِ درونگرا ناراحت بودم از گریه های پدرم اما عملاً نمی تونستم کاری کنم.
قرنطینه نیستیم اما حال دلمون خیلی خوب نیست. دلتنگیم انگار...
یکم از کوراب بگم.
چند وقت پیش درگیر ویرایشش بودم و وقتی به عنوان خواننده خوندم، سعی کردم ایرادها رو تا جایی که می تونم رفع کنم.
بعضی سکانس ها می تونست بهتر نوشته بشه...
بعضی الفاظ حذف شدند...
و از همه مهم تر، تمام مدتی که ویرایش می کردم چیزی که ذهنم رو درگیر کرد حذف جملاتی بود که نبودشون لطمه ای به داستان وارد نمی کرد.
خب...به طبع وقتی داستان جملات بی موردش حذف بشه، خسته کننده نمیشه و از همه مهم تر کاغذ کمتری مصرف میشه. ( مورد دومی خیلی مهمه وقتی می تونم با حذف چند تا جمله غیر ضروری یک برگ کمتر مصرف کنم)
خیلی کم تو فضای مجازی ام اما دوست دارم بعدها داستان بنویسم شاید کوتاه تر از کوراب.
دیگه همین فعلاً.
چهارشنبه سوریتون هم مبارک ( به دنبال استیکر آتش می گردد)

كياندخت ٧٠

20 Mar, 08:04


نوروز مبارک مهربون ها☘️
( میدونم تلگرام و اینستاگرام همه پر از تبریک های تکراری و کلیشه شده. پس این تبریک ساده اما از ته دل من رو بپذیرید) ❤️🌹
#نیکسیما
#کیاندخت۷۰
ارتباط با من:
www.instagram.com/kiandokht70

كياندخت ٧٠

18 Mar, 15:32


درود خوبید؟!
تو این روزهای #قرنطینه تقریبا همه دارند #کتاب و #فیلم و #سریال معرفی می کنند.
اما همه می دونیم که #سلیقه ها متفاوته!
پیشنهاد من به شما فیلم و سریال نیست بلکه یک منبع خوب و عالی از بهترین فیلم و سریال ها هستش.
کافیه به کانال مراجعه کنید و با یک سرچ ساده فیلم هایی که دوست دارید بدون سانسور و با کیفیت های مختلف دانلود کنید.
نکته مثبت بعدی این هستش که این کانال #کالکشن داره. مثلا کالکشن فیلم جیغ، یا مثلا کالکشن فیلم استپ آپ و...
یک چیز دیگه
کانال فیلم‌بازان در پیج اینستاگرامشون هرروز مسابقه میذارند و #جایزه مرتبط با فیلم میدن ☺️
( من هم جایزه گرفتم)
لینک رو میذارم جوین شید تا مثل من همیشه از دانلود فیلم و سریال های جدید و اخبار سینما خیالتون راحت باشه. 🍀
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/film_bazzan

كياندخت ٧٠

16 Mar, 19:05


#سه
رزا به زور لبخندی زد و به بی غل و غشی آیلار خیره شد. نمی توانست مانند او اینقدر راحت و بی دغدغه گله کند، تعریف و تمجید کند و احساساتش را بر زبان بیاورد. در دل آهی کشید و اندیشید آیلار چه بی اندازه خوشبخت بود. اگرچه رزا نمی دانست همین آیلاری که بی پروا می خندید؛ چه مشکلاتی را از سر گذرانده بود. همانطور که آیلار نمی دانست رزا و فرمان چه روزهای تلخ و سیاهی را گذرانده بودند. نمی دانست فرمان با همین ظاهری که آیلار تحسین می کرد؛ چگونه روزگاری مانند لاتی بی سر و پا رزا را به باد کتک می گرفت. آیلار تنها همین ظاهر و نگاه پر عشق فرمان به روی رزا را می دید.

*
تقدیم به عزیزهایی که نرفتند☘️

من اولین باره که بخشی بعد از پایان رمان رو می نویسم. در ارسالش تردید داشتم. یکی تو ذهنم می گفت حق نداری وارد دنیای بعد امیرعلی و آیلار بشی... یا فرمان و رزا و محسن...
درضمن چشم اسم محسن رو عوض نمی کنم 😁❤️
اما یک حسی هم گفت بنویس.
هر حرفی داشتید اینجا بگید 😍👇🏻
www.instagram.com/kiandokht70
یا به این آیدی می رسه به دستم ☘️👇🏻
@FKM20

كياندخت ٧٠

16 Mar, 19:05


#دو
امیرعلی با بله ای گفتگو را ادامه داد و آیلار با دست آزادش گوشی اش را از جیب مانتوی گشادش بیرون کشید. آن را به سمت رزا گرفت و با همان لحن شاد و هیجانی اش گفت:
-میشه از من و...اسم جوجه تون چی بود، کیان؟
رزا تصحیح کرد:
-کیهان!
-آها. میشه از من و کیهان یک عکس بگیرید؟ ماشالله خیلی پسرتون نازه. البته اگر بچه ی من بود؛ نمی داشتم کسی حتی بهش دست‌بزنه چه برسه عکس انداختن. من خیلی انحصار طلبم.
این را گفت و دوباره خندید. رزا نیم نگاهی به دو مرد انداخت. روابط اجتماعی محسن آنقدر بالا بود که حتی مردی مانند امیرعلی را هم به حرف بیاورد. علیرغم آنکه به قولِ محسن قهرمان کشور بود اما رزا او را نمی شناخت.
اینبار دقیق تر نگاهش کرد. به نظر همسن و سال فرمان بود اما مانند او تیپ اتو کشیده و رسمی نداشت. موهای سرش به شدت کوتاه بود و جای زخم عمیقی روی پیشانی اش خودنمایی می کرد. بینی اش شکسته به نظر می رسید و صورتش را شش تیغه کرده بود. تیپش کاملا" اسپرت بود و ریموت یک خودروی آلمانی از جیب شلوار جینش آویزان بود. نگاهش به سمت آیلار چرخید. به نظر می آمد بیشتر از بیست سال ندارد. صورت شرقی و نمکینی داشت و بسیار ظریف و استخوانی بود. آیلار با دو انگشت میانی و شصت لپ های کیهان را فشار داد و همانطور که ذوق می کرد؛ گفت:
-منم یک خواهر کوچولو دارم همسن و سال تو. اونم مثل تو جوجه طلائیه اما اندازه تو خوشگل نیست.
رزا نتوانست خودداری کند و آرام زمزمه کرد:
-آقای پاکزاد واقعا همسرتونه؟
آیلار بی قید خندید و رزا با پشیمانی گفت:
-سوال بدی کردم؟ متاسفم.
آیلار با مهربانی و صمیمیت بازوی رزا را فشرد و با لبخند عمیقی گفت:
-نه عزیزم. آخه شما اولین نفر نیستی که این سوال رو می پرسی. هرجا که ما رو می بینن چشمهاشون میشه چهارتا بعد با تعجب می پرسند واقعا" شما زن و شوهرید.
رزا با من و من گفت:
-آخه، از نظر سنی...
آیلار دوباره خندید و بی غل و غش گفت:
-از نظر سنی، از نطر قد و قواره، از نظر خانواده....خلاصه از نظر همه چیز ما با هم فرق داریم. ولی مگه مهمه؟ وقتی حال دلمون با هم خوشه؛ دیگه چه فرقی می کنه امیرعلی چند سال از من بزرگتر باشه.
رزا به زحمت لبخندی زد و آیلار همانطور که به کیهان ذوق می کرد؛ می گفت:
-کیان کوچولو می ذاری یک لقمه چپت کنم؟
رزا حتی اعتراضی به اینکه نام پسرش را اشتباه صدا می زد؛ نکرد. نمی توانست هضم کند که این دختر همسرِ مردی به سن و سال و زمختیِ امیرعلی باشد. آیلار موهای خوش حالتش را از روی جلوی چشم کنار زد و گفت:
-شما نمی دونید که من چقدر بچه دوست دارم. وقتی مامانم با خواهرم میان خونمون؛ اینقدر فشارش میدم، بوسش می کنم، میچلونمش که مامانم دیگه فحشم میده. البته اعصابش یکم ضعیفه ولی من نمی تونم خواهرم رو گاز نگیرم که.
این را گفت و دوباره بلند بلند خندید. امیرعلی با اخم کوتاهی به اطراف اشاره کرد و آمرانه گفت:
-ماهی جان، یکم مراعات کن. روسری ات هم بکش جلو خانمم.
آیلار اهمیتی نداد و با ایشی گفت:
-میبینی تورو خدا؟ من به قهرمان بوکس شوهر نکردم که. زنِ ملا شدم!
امیرعلی رو به رزا گفت:
-البته اینو که راست میگن. زنِ ملا از صبح تا شب تو خونه پیداش نمی شد. حکایت این خانمِ ماست.
کیهان خود را در آغوش مادرش انداخت. رزا صورتش را بوسید و با ملایمت گفت:
-چیزی ات که نشد عمرم؟
کیهان سرش را به نشانه نفی تکان داد و آیلار چشمهایش را درشت کرد و طلبکار گفت:
-کی بود می گفت آیلار خانم برو درس بخون، فلان کلاس برو، فلان ورک شاپ رو شرکت کن؟
سپس رو به رزا آرام تر گفت:
-هزار بار بهش گفتم من دلم بچه می خواد. میگه فعلا" تورو بزرگ کنم؛ بچه پیشکش.
فرمان هم به آنها ملحق شد و کنار رزا ایستاد. سر کیهان را بوسید و مهربان گفت:
-خوبی نفسِ بابا؟ ببین برات چی گرفتم. جایی ات که درد نمی کنه؟
رو به رزا گفت:
-از اونجا دیدم که داره میدوئه؛ داد زدم ولی کسی نشنید. نمی تونستم صف رو ول کنم هزار نفر پشت سرم بود. چیزی اش نشد که؟
رزا کیهان را در آغوشش جابجا کرد و به جای کیهان گفت:
-نه. آروم افتاد زمین. یکم شلوارش خاکی شد. فقط یک بطری آب بخر من دستهاش رو بشورم.
فرمان چشمی گفت و به امیرعلی دست داد.
-آقا مشتاق دیدار. چه سعادتی نصیب ما شد قهرمان کشورمون رو دیدیم. جسارتا" فکر می کردم برای مسابقات تو اردو هستید؛ نه شهربازی.
آیلار با لبخند گفت:
-من ازش خواستم. ببینم یک کاری می کنید همین الان بره اردو یا نه؟
همه خندیدند و فرمان متواضع گفت:
-جسارت نمی کنم.
آیلار رو به رزا آرام گفت:
-شوهرتونه؟ پس اون آقائه کیه؟ ماشالله چقدر بهم میاید. حالا که دقت می کنم؛ می بینم کیان شبیه باباش هم هست، مخصوصا" فرم لباش. من که به دلم موند امیرعلی یکبار کت و شلوار بپوشه. همش تیشرت، کت چرم، تیشرت، کت چرم. ماشالله شوهرتون خیلی خوش تیپه. من چشمم شور نیست ها! اینقدر کنار همدیگه خوشگلید که آدم هوس بچه می کنه. ماشالله، تخته هم نیست بزنم بهش.

كياندخت ٧٠

16 Mar, 19:05


#وان_شات_اول
#کوراب
#آغوش_سرخ

#یک
عصر جمعه بود و در شهربازی ارم جای سوزن انداختن نبود. کیهان اولین باری بود که این جمعیت و وسیله های غول آسا را می دید. آنقدر هیجان زده شده بود که نه فرمان، نه محسن و نه رزا حریف قدم هایش نمی شدند. با ذوق و شوق دقیقه ها به هر وسیله بازی نگاه می کرد و سپس به فرمان آویزان می شد تا اجازه دهد سوار شود. محسن برای آنکه او را در این شلوغی و هیاهو گم نکنند؛ در آغوشش گرفت اما بازیگوشی های کیهان تمامی نداشت. از سر و کولش بالا می رفت و با هر جیغ آدم های سوار بر وسایل بازی او هم جیغ می کشید و ذوق می کرد. فرمان در صف طویل بلیت یک وسیله بازی ایستاده بود اما نگاهش سمت آنها بود. رزا لبخند آرامی به کیهان که از شدت ذوق دست های کوچکش را بهم می کوبید؛ زد و به محسن گفت:
-اگر اذیتت می کنه؛ بدش به من.
محسن سرش را عقب کشید و گفت:
-آخه تو از پس این توله شیر برمیای؟ ولش کنم؛ در رفته. نکنه بازم شکلات خورده اینقدر ورجه وورجه می کنه؟
رزا اخم کرد و معترض گفت:
-شکلات کجا بود؟ بچه ام اولین باره میاد شهربازی ذوق داره.
-عمو بذارم زمین.
محسن به رزا نگریست و او آرام به معنای تائید چشم برهم گذاشت. محسن نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و در حینی که او را روی زمین می گذاشت؛ گفت:
-باشه ولی دو قدم بیشتر فاصله نمی گیری.
اما رها کردن کیهان همانا و همچون تیری از چله کمان رها شدن همان! با قدم های کوچکش شروع به دویدن کرد و محسن و رزا به دنبالش روان شدند. کیهان از ذوق می خندید و رزا کمی صدایش را بالا برد:
-ندو، می خوری زمین.
کیهان به سمتشان برگشت تا پیروزی اش را به رخ بکشد و محسن با دیدن زوج جوانی که از روبرو می آمدند، با صدای بلندی گفت:
-جلوت رو نگاه کن!
اما دیر گفت. زیرا کیهان به آنها برخورد کرد و روی زمین افتاد. رزا جیغی کشید و محسن قدم تند کرد. دختر جوان دستش را جلوی دهانش گرفت و جیغ خفه ای کشید. سپس قبل از آنکه محسن به آنها برسد؛ خم شد و کیهان را که خوشبختانه آسیبی ندیده بود؛ در آغوش گرفت و همانطور که اجزای صورت زیبایش را رصد می کرد؛ با لکنت نسبتا واضحی گفت:
-وای جوجه طلایی، از بس کوچولو و ریزه میزه ای ندیدمت. خوبی؟ چیزی ات نشد؟ خدایا چقدر نازه، شبیه عروسکه.
رزا و محسن به آنها رسیدند و مرد جوان که هیکل ورزیده و درشتی داشت؛ رو به آنها گفت:
-من عذرخواهی می کنم؛ خانمم بچه ی شما رو ندید.
رزا با استرس جلو آمد و دستی به صورت کیهان که در آغوش دختر بود؛ کشید. کم مانده بود به گریه بیافتد. با استرس گفت:
-خوبی کیهان؟ جایی ات درد نمی کنه؟ ببینم دستهات رو زخم نشد؟
کیهان سرش را به چپ و راست تکان داد و رزا منتظر به دختر نگریست تا فرزندش را پس بگیرد اما او به روی خودش نیاورد و چشم های سیاه و زیبایش برق زد. لبخند دندان نمائی زد و گفت:
-پسر شماست؟ چقدر شبیه خودتونه. چقدر خوشگله. می تونم باهاش عکس بگیرم؟
محسن چشم ریز کرد و استفهام آمیز پرسید:
-آقای پاکزاد؟ خودتون هستید؟ آقا چه سعادتی نصیب ما شد.
رزا گیچ نگاهش میان آنها رد و بدل شد و محسن ادامه داد:
-چی بهتر از دیدن شما؟ من فکر نمی کردم قهرمان های کشورمون هم بیان شهربازی.
دختر کناری اش خندید و رو به محسن گفت:
-قهرمان کشورتون رو اگر ول کنند؛ تو همون رینگ زندگی می کنه. میگه همونجا شام و نهارم رو هم بخورم.
رزا هم لبخند کمرنگی زد و امیرعلی دستش را دور شانه ی دختر حلقه کرد.
-کم آتیش بسوزون ماهی خانم.
محسن گفت:
-پس اینم از مشکلات زندگی با آدم معروفهاست.
آیلار دوباره خندید و شال نازکش که موهای حالت دار و سیاهِ بلندش را در بر گرفته بود؛ به روی شانه هایش افتاد. موهایش را پشت گوش فرستاد و میان خنده گفت:
-تازه امروز لطف کردند از کلوبشون زدند بیرون و من رو آوردند شهربازی.
امیرعلی با مهربانی شال را دوباره سر آیلار گذاشت و آرام در گوشش زمزمه کرد:
-بچه رو برگردون بغل مادرش. ببین مادرش چقدر با استرس نگاهت می کنه.
محسن رو به امیرعلی گفت:
-دارید برای مسابقات آماده می شید؟

كياندخت ٧٠

16 Mar, 16:32


به اشتراک بذارم مهربون ها؟! ?


آره (918)
👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍97%

نه (27)
👍3%



🕴 تعدادکل رای ها: 945

كياندخت ٧٠

16 Mar, 16:32


پشت لپ تاپ بودم و یکدفعه یک صحنه اومد تو ذهنم...
از زندگی ای که جریان داشت. از کیهانی که کنار مادرش بود... نوشتم و نوشتم...
در حد چند صفحه
اما مردد بودم در اشتراک گذاری اش. با کلی تردید که می تونه از این‌بهتر نوشته بشه اما...
بذارید از شما بپرسم ☘️

كياندخت ٧٠

08 Mar, 21:34


اسم هایی که بیشتر از همه تکرار شده بود ?


محسن (143)
👍👍14%

خودِ محسن ( عوضش نکن) 😁 (706)
👍👍👍👍👍👍👍69%

امیرعلی، امیر، علی 😐💔 (35)
👍3%

حامی (66)
👍6%

کیان (29)
👍3%

مسیح (40)
👍4%



🕴 تعدادکل رای ها: 1019

كياندخت ٧٠

08 Mar, 21:31


نظرسنجی تموم شد 🤗
مرسی از تک تکتون که شرکت کردید و مرسی که اینقدر به کوراب محبت دارید. 🌹
علت این #نظرسنجی این بود که #کوراب نیاز به بازبینی و ویرایش داره و قبل تر بهم گفته بودید که اسم محسن قدیمیه.
علت انتخاب من به خاطر معنی اش بود که نیکوکار هستش. محسن درسته دلسوزی اش تبعاتی داشت اما نیت و هدفش مثبت بود.
از این جهت دوست داشتم اگر واقعا خواننده ها با اسمش انس نگرفتند تغییرش بدم ولی نتیجه متعجب ام کرد :)
اکثرا گفتید که دوست دارید اسمش تغییر نکنه :)
گزینه خود محسن رو دیدید؟ اون از همه بیشتر بود 😁
( نظراتتون رو فردا اگر مشکلی با دیده شدن اکانتتون ندارید، استوری میکنم🌹) اگر کسی مخالفه، حتما در دایرکت بهم بگه 🌹
مرسی که این قدر خوب و مهربونید🍀