عاشقانه بهترین رمان
#قسمت218
متوجه حضور صنم در کنارم شدم
_ دل آرام
برگشتم و سرد نگاهش کردم
_ با مهران ازدواج کردي؟
سرخ شد و با لبخند گفت:
_ آره ، طفلي اون سمت ایستاده گفت تو مسائل خانوادگي دخالت نکنیم
لبخند زدم و گفتم:
_ مهران مرد لایق و قویه ، امیدوارم خوشبخت شي
سرش را پایین انداخت
_ تو چرا بیخبر رفتي؟
خیلي دنبالت گشتم
_ کسی که گم شده رو می شه پیدا کرد ولي کسي رو که خودش گم شدن رو
انتخاب کرده، هرگز
_ چرا آخه؟
دوباره نگاهم را دوختم به همان سو
_ به خاطر اون، چون نابودم کرد
_ آراز بعد تو...
هنوز حرفش تمام نشده بود که سوشا مهر سکوت شد بر لبش
_ واسه همسر من آرازى دیگه وجود نداره
اون فقط دایي مفت خور و نمك به حروم منه
صنم مستقیم نگاهش کرد:
_ تو پرهامم نابود کردي
اونم یکي شبیه خودت کردي
سوشا پوزخندي زد و گفت:
_ مگه واست بد شد؟ زن آقا پلیسه شدي
حالا شب ها که ما میخوابیم شوهر تو بیداره
از لحن تمسخر آمیز سوشا با صنم رنجیدم و بلافاصله گفتم
تمومش کن سوشا
مثل یك طفل اطاعت کرد و دوباره خودش را به من چسباند
و بعد چند لحظه زیر گوشم زمزمه کرد
_ وقتشه؟ بریم سراغ اصل مطلب
با تعجب پرسیدم
_ چي؟
_ ما واسه کارهاي بزرگتري اینجا اومدیم وایسا و تماشا کن
ترسیدم
دلشوره نه تنها در دلم، بلکه در همه وجودم خانه کرد
خداى من سوشا تنها نبود!
این را وقتي فهمیدم که چند تن از خدمه براي رسیدن به میکروفن و سن
همراهی اش کردند
خشکم زده بود
وقتي خودش را به عنوان وارث اصلی و تنها صاحب شرکت معرفي کرد من
بیشتر از همه جا خوردم
جملاتش سنگین وحساب شده بود
انگار از قبل از جایي به او دیکته شده بود
این خودِ سوشا نبود
طورى وانمود کرد که آراز این جشن را براي معرفي او به شرکا و رقبایش ترتیب
داده است
کل سالن را سکوت فرا گرفته بود صداى بهت و ناباورى همه جا جریان داشت
و جمله آخرش مثل پتك بر سرم فرود آمد
_ در آخر دوست دارم از همسرم، عشقم، شریك همه این سالهاي رنج و
دورى از وطنم
دل آرام عزیزم، که عاشقانه منو هیچ وقت تنها نگذاشت و حمایتم کرد، تشکر
کنم
بوسه اي از دور برایم فرستاد و همه نگاه ها روى من ماند
اما سوشا قرار نبود حالا حالاها بیخیال شود
_ اما یك تشکر دیگه از آراز عزیز و همیشه فداکار،
دایي خوب قصه ها که اینبار بر خلاف همیشه رسم امانت داري رو خوب بلد
بود و این یکي امانتم رو که ارث پدرمه دست نخورده بهم برگردوند
چشمك و بوسه اش براي آراز درست همان خنجر از پشت بود و بس!
سکوت کرد و این سکوتش شاید بزرگترین تو دهنی براى سوشا بود
دیدم که از فرط خشم سرخ شد
دیدم که نوک کفشش را عمود به کف زمین میسایید
دیدم که لب بالاییش را طولاني مدت گاز گرفت
من او را بهتر از هرکسی بلد بودم و میدانستم این یعنی در درونش آشوب
بزرگی برپاست...
سوشا از سن پایین آمد در میان جمع بي پروا بغلم کرد و پیشانی ام را
بوسید
به شد افت فشار داشتم
زبانم قاصر بود از به زبان راندن هر گونه اعتراضی به اعمال سوشا
دستش دور کمرم حلقه بود و مرا هر لحظه محکم تر به خودش میفشرد
قدم اول را سمتمان برداشت
سست شدم
قدم بعدى، قلبم را از شدت هیجان در دهانم حس می کردم
تاب نیاوردم چشمانم را بستم...
اما کاش میشد گوش ها را چون چشم ها بست
امان از صدایش
_ خوب ، رئیس الان میخواى حساب کتاب بکنیم یا میتوني تا فردا صبر
کني؟
حالا شاینا هم خودش را به ما رسانده بود
در حال نفس نفس زدن گفت:
_ این چه کاریه سوشا؟
دایي از اول همه سهم حق بابا رو از وقتي فکر کردیم تو مردى، به حساب من
گذاشت
همه چي سرجاشه
سرم را بالا آوردم باز نگاهم روى صورتش جا خوش کرد
سر تاسف تکان داد و از من رو برگرداند
با صدائ نسبتا آرام ترى گفت:
_ فردا ساعت ۱۰ جلسه هیئت مدیره است
براي روشن شدن این حساب کتاب لطفا شرکت کن
صبر نکرد و خیلي سریع فاصله گرفت
میترا نزدیکش شد و با نگراني عذاب آورى مشغول صحبت با او شد...
حتی خود من هم فکر نمی کردم آراز همه این سالها بعد از مرگ پدر سوشا
اینچنین در حفظ اموالشان امانت دارى کرده باشد
اما اشتباه از من بود کسی که ذره اي آراز خزان بیك را بشناسد حدس این
موضوع کار چندان مشکلي نخواهد بود
حیف که غرور و کینه آن روزها، چشم هاى من و سوشا را بسته بود
میهماني تمام شد
یا حداقل براى ما تمام شد
سالن را که ترک می کردیم صنم در لحظات آخر به من آویخت
_ دل آرام کجا ساکنی؟ یه شماره از خود بهم بده
❣ ادامه دارد....