جـــــــانــــانــــھ🧡

از من ،منی ماند ؛که دیگر ،شوق چیزی ندارد…

.
عطار چه قشنگ گفت:
آنجا که دلت ارام گرفت،مقصد است...

از غنیمت های روزگار مان

استاد بزرگوار محمد قاسم حامی در بستر بیماری بسر میبرند.
برای این شخصیت مهربان و نیکوکار دعا کنیم.
خداوند شفای عاجل و کامل نصیب شان کند.

به گریه گریه تورا
خانه٬خانه می جویم
نشانه ها تورا بی نشانه میجویم ..

مجید رضوی 🎧
#New

🩶🥀

روزِ سی و یکم :

آیا میتوانم بپرسم چرا ؟!
چرا مرا با امید های واهی شیفته خود کردی ؟!

احسان دریادل 🎧

و باز!

تغییر موقعیت ماه چنین بود شب!

چقد ماه زیبا شده امشب🫠

بلکل صحیح

زندگی زیباست وقتی تو باشی کنارم یارم🫠🩶

یو جاپانی سندره

پشتو سندره یا فارسی؟!

احمد ظاهر ؟
فرهاد دریا؟
نوید نادم؟
شرافت پروانی؟
کیانوش رحیمی؟
نصرت پارسا؟
هندی؟
امریکایی؟
کدامش اجرا شود ؟!🫠🩶

در شهر تو هوایی تو هست و تو نیستی .
آهنگ خنده های تو هست و تو نیستی🩶🥀💔

بی تو چی میکشد دل من؟!
از خدا بپرس غم های بی شماری تو است و تو نیستی…!🩶🥀

هایده &شادمهر ♥️

🩶🥀

جـــــــانــــانــــھ🧡 pinned an audio file

💚🍃
#غزل

🎧 @Jana_Nah

زندگی تلخ‌تر از مرگ بوَد گر تو نباشی

#موسیقی_جان_بشنویم

روزِ بیست و چهارم :

تو را دوست دارم ، همیشه تو را دوست دارم .
حتی زمانی که نمیتوانستی مرا دوست بداری .

هر چیزی که متقابل باشه تا ابد ادامه داره!
درک،احترام،توجه،عشق،محبت!

سیگارتم مگه؟!
هی ترک میکنی، هی میکشی منو...
‌

روزِ بیست و سوم :

حتی لحظاتی که همراهت بودم باز هم دلتنگت میشدم .. همیشه !
اندیشه دیگر باری که ملاقات خواهیم کرد رادر ذهنم میپرواندم حتی درست هنگامی که کنارم بودی .

مثل من آخه کی تو رو تو دنیا این همه دوسِت داره؟!✋💔

روزِ بیست و دوم :

می‌خواستم تورا بگویم ، دلتنگ‌ات بودم ..
ولیکن می‌دانستم این هیچ چیز را تغییر نخواهد داد ؛
پس به وانمود کردن ادامه دادم
که چشم انتظارِ دیدنت نبودم .

بعضی وقتها آدم از ته دل می خواهد یک نفر تکیه گاهش باشد ،
حتی شده از جنس سنگ ...💔

💔💔

روزِ بیست و یکم :

دو سالِ بعد باز هم من ، باز هم غرق در تلاطمِ عشقِ تو
به مانندِ همیشه .

هزاران پروانه ب دور شمع میسوزن و اندر ره عشق و دل خود، جان فدا میکنند🫠 دنیا هم چنین آدمایی چون شما ها به همه بدهکاره... شما بسلامت جان برار🤍✨

کنار یار چه آرام بخشه یک چای..🩶
رفیق ناب کم یاب مثل تو نخواهد یافت..
#عدیل_صاحب🩶🫠

🧡🫠

روزِ بیستم :

چه انسانِ بی مروتی هستم به دیگری دل ببندم
آن هم هنگامی که قلبم از آنِ توست .

روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند!

دلا سخت است اگر مانند یک فرمانده‌ی عاشق،
امیر یک سپاه اما، اسیر یک نفر باشی!

آن هنگام که خواهانِ عشق‌‌اَند زیباترین واژه‌ها را می‌آورند برای نفوذ در قلب‌ها..
و آنگاه که می‌خواهند بروند، پیِ کمترین بهانه‌ها هستند «برای شکستنِ دل‌ها.»

سر خود را تکان ندهید، درباره‌ی من قضاوت نکنید،
من خودم درباره‌ی خودم قضاوت کرده ام و الان
مدت هاست که خودم را محکوم کرده ام، مدت هاست!...

- داستایوفسکی

او مرحم بود، اگر دیگران زخم میزدند...

‌

روز نوزدهم :
کاش از آنِ من بودی
کاش از آنِ من بودی
کاش از آنِ من بودی
کاش از آنِ من بودی
کاش از آنِ من بودی
کاش از آنِ من بودی
کاش از آنِ من بودی
کاش از آنِ من بودی
کاش از آنِ من بودی
‌

یه تیکه از کتاب ١٩٨۴ از جورج اورول هست که
میگه:
"من کسی که دوستش داشتم را رها کردم،
اتفاقا آدم ساختن و ادامه دادن هستم؛
اما اگر قرار باشد همیشه در حال تلاش کردن
برای این باشم که بگویم
" من وجود دارم"
ترجیح میدهم فراموش شوم..!"☕️🍃

سلام دوستان عزیز به ایی کانال عضو شین💙

t.me/seemoorghh

« آری این نیز می‌گذرد
ولی به کندی یک رودخانه یخ زده.»

❤️

🧡🌻

گوش جان بسپاریم✨

#محسن_چاوشی.
"محاله اعتنا کنم
به وعده‌های مبهمت
منی‌که مطمئن شدم
شفا نمیده مرهمت!"
خبر بده به آفتاب،
همونکه گفته بود، شد
به زیرِ ذره‌بینِ عشق،
یکی نشست و دود شد!
؛ ↻◁ ❚❚ ▷⇆

🧡🌻

جدی جدی انگار هیچ‌کس قرار نیست نجاتم بده. خودم موندم و یه مسیر مه‌آلود با تصمیمات کورکورانه‌ای که باید بگیرم.

:))

🙂🥀💔

🧡🌻😪

شب فرو می افتاد...
به درون آمدم و پنجره ها را بستم،
باد با شاخه در آویخته بود.
من در این خانه،
تنها،تنها،
غم عالم به دلم ریخته بود...

#هوشنگ_ابتهاج

ندیدنت

شب یعنی غمت

میگفت شروع عشق شیرینه، بعدش دردسر داره

به یاد اولین بیت از کتاب خواجه افتادم

روحی وحشی و زخمی در کالبدی بی جان!

🖤🥀

 «هیچ‌کس نمی‌تواند پی ببرد. هیچ‌کس باور نخواهد کرد. به کسی که دست‌اش از همه جا کوتاه بشود می‌گویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتی که مرگ هم پشت‌اش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید…! همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم.»

-صادق هدایت | زنده به گور

اینطور دوستت داشتم :)

ماه من امشب چرا پنهان شدی..

🌻🧡

ای ریمیکس ره هر کس داره برایم بفرسته لطفا🥲🤍👇

https://t.me/BiChatBot?start=sc-b880677fd4

جـــــــانــــانــــھ🧡 pinned an audio file

شهرى كه چشم به راهت بود
‏ويران شد؛
‏ديگر آمدن و نيامدنت
‏هيچ فرقى نمى‌كند.

‏- نورالله‌ گِنچ
‌

شاید هم
دوستت نداشت!
فقط؛
کنار تو
زخم‌هایش را
درمان می کرد...!
‌

و گاهی اوقات حسرت تکرار یک
لحظه دیوانه کننده ترین حس دنیاست . .🙂🦋

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته است.
در خیال روزهای روشنم...!!

به من بگو
دلتنگی
به زبان کدام پرنده‌ی غمگین آواز می‌خواند؟

آمدی قصه ببافی که موّجه ببری
در نزن رفته ام از خویش.....
کسی منزل نیست.

بی تو میمیرم بیا پیشم🧡🌻
موندم هنوز چش براه...

از همه سیرم بیا...🧡🌻

ببین من ب ت گیرم بیا..🌻🧡

🥀

با من
از درد حرف نزن..
تو نمی‌دونی؛
دوست داشتن کسی که
هیچ راهی
برای رسیدن بهش نیست
یعنی چی‌...!
💔
‌

‌


نبودنت انقدر تلخه
که هیچ درد جدیدی هم نمیتونه کمرنگش کنه
ولی کاش زخمی بخورم که تو رو فراموش کنم
به قول عباس معروفی که میگه:
‌‌‌دنبال زخمی تازه می‌گشت
تا درد کهنه‌اش را از یاد ببرد.
💔

ما عادت کردیم غرور و حرمت کسی را نشکنیم
وگرنه صد رنگی دیگران را خوب میدانیم...🖤

تو از کدام راه می‌رسی...؟
جوانی‌ام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد!

#هوشنگ_ابتهاج‌
‌‌

تو زیباترین حزن من بودی،
عزیزترین زخمم بودی
و این که با افعال گذشته
از تو یاد می‌کنم، غم‌انگیز ترین
شکل انقراض است که برگزیده‌ام...
‌

👌🤍🔐

فقط میرم...🖤
.

:))

بقول مولانا: دیر آمده‌ای مرو شتابان، ای رفتن تو،چو رفتن جان

همه چیز ب آخرین ادمی خلاصه میشه که در تنگای شب ب یاد میارین اور.. قلب شما دقیقا همونجیه🧡🌻

نوشته بود:
«چقدر ایستاده؛
تا کوه شده است
چقدر گریسته؛
تا دریا شده است..
ایستادم
گریستم
من شدم.»
‌

گفت:
حقیقت این است که تو مرا برای تمام ِ
دوست داشتن‌های دنیا، خسته کرده‌ای.

بیچاره‌ی دچارِ تو را چاره جز تو چیست؟

عشق بعد از مرگ هم بی‌اعتنا از من گذشت
رد پایش بر مزارم گرچه باقی مانده است...!

#فاضل_نظری

ممنونم که هیچ‌گاه مرا نفهمیدی، زیرا همه چیز را همین به من آموخت. ممنونم که با چنین شوری به من جفا کردی، زیرا زندگی‌ام را همین رقم زد.
‌
‌- کیرکگور

در این دنیای پست، یا عشق تو را می خواهم د یا عشق هیچ کس را...

«للذین مرّت لیلتهم و هم یشعرون
و کان الارض علی قلوبهم،
ارجو أن یکون صباح الخیر!»

به همه کسانی که شبشان طوری گذشت
که انگار زمین روی قلبشان سنگینی میکرد،
صبح بخیر..

و گـم گشته باز نـیاید

حافـظ دورغ مـیگفت . .🙂

‏می‌روم! ‏مرا زیبا به یاد بیار

یک دشمن سرسخت شدی یار قدیمی
چون شاخه درختی که به تدریج تبر شد

نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست....💔
‌

🎧 جستجوی موزیک در آهنگیفای

#محسن_ابراهیم‌زاده✨
#دریا🥀✨

@Jana_Nah

تو را بارها به یاد می‌آورم
امّا نمی‌توانم به سراغت بیایم
زیرا میان ما دردی اتفاق می‌افتد
که با آن یک‌دیگر را می‌کُشیم.

- علی لیدار؛ فارسیِ سیامک تقی‌زاده

و چکه می‌کند از من هنوز حسرت تو...!
‌

جدا شدیم؛
و من مانند کودکی بودم که نبوسیده دفن شد...💔
‌

چشم من، چشمه‌ی زاینده‌ی اشک، گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها میشدم از بود و نبود...
‌

من هنوز از عطر نفس های تو سرشار سرور...
‌

کاش با زورق اندیشه شبی، از شط گیسوی تو من،
بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم...

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه‌ی من،
گیسوان تو شب بی پایان...
‌

در شبان غم تنهایی خویش؛
عابد چشم سخنگوی تو هم
من درین تیره شب جانفرسا...
زائر ظلمت گیسوی تو ام...

"تمنای وفاداری مرا هرگز نبود از تو؛
ولی ای بی‌وفا، از بی‌وفا هم انتظاری هست"

چه زیان تورا که من هم برسم به آرزویی!🖤....

آن هنگام که گفتم «می‌روم»
اگر گفته بودی «بمان»
نمی‌ماندم؛
اما دست کم روزی بهانه‌ی خوبی برای بازگشت داشتم.

- جمال ثریا

شبیه شمع مغروری که میسوزانی ام هر بار
من از بی مهری ات آگاهم اما دوستت دارم

رفتی دریا ب دریا گریه میکردم🧡🌻

یادم میرفت زندگیمو باتو

ای کاش یادم میرفت ابی چشماتو🧡🌻

یه روزی زیر اسمون بی ستاره بهت رسیدم شاید دوباره...🧡🌻

هنوزم بی تو گریه هام ادامه داره🧡🌻

ندیدی عشق از نگاه من میباره

دختری که اصالت داره...✨🤍

یاد ایامی که هر دَم یاد ما بودی بخیر

💕
گلی جونم بود...

آهنگ جدید حامیم
خیلی قشنگه:)

من دلم پیش کسی نیست خیالت راحت
منم و یک دل دیوانه خاطرخواهت

می دانستم زهر است ..
و چشیدم....🖤

جـــــــانــــانــــھ🧡 pinned an audio file

آشوب جهان و جنگ دنیا به کنار
بحران ندیدن تو را من چه کنم!؟

با هیچ کسم
میل سخن نیست ولیکن...
تو خارج از این قاعده و فلسفه هایی!

فکت قوی تر نیست ❤‍🩹

بیا که از پی این درد ها روانه شویم
بیا که لیلی و مجنون این زمانه شویم

💔🙂

نذر کردم کمر ظلم اگر خم بشود
شرح دلدادگیم شهره ی عالم بشود
وای بر حال تو ای دشمن دیوانه اگر
تار مویی ز سر دلبر من کم بشود !

قصه‌ای تکراریست؛
حالم از حالِ خودم خورد بهم!

[💛🌚]

بزرگ ترین ترس زندگیم!

خودمانیم رفیقان به کسی برنخورد
هر هوس را به غلط ، عشق حسابش کردیم

شاید این بلاها را سرم آوردی؛
که ببینی صبر ایوب دارم یا ندارم..؟
ندارم!
ندارم!
ندارم..!

⁧⁧
تو برای شخصیتم توهینی بیش نبودی!
⁧⁧⁧

من نباشم چه کسی جای مرا می گیرد !؟
گاهی از تلخی این فکر به هم می ریزم .

‌کوتاه باد عمری که به تلخی می‌گذرد...🖤

‌

زندگی است دگ..!

گاهی شیرین؛ گاهی تلخ میگذره…!

فقط میگذره

در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
احمد شاملو

مرا صید کرد….

تماشاگرت خواهم بود ،
*زمانی که تقاص همه چیز را* *خواهی داد ...🤍✨

‌‌
به طرف اسلام قلعه تغییر مسیر داد، من کمی استرس داشتم اما چون اعتماد داشتم ترسی مرا تهدید نمی‌کرد، وقتی رسیدیم تا ظهر آنجا بودیم گاه شوخی های بی مزه ای با من میکرد اما من بی توجهی میکردم ، ساعت چیزی به دوازده نمانده بود ، گفت من بروم و از رستورانتی که در کنار جاده است غذا بیاورم ، چیزی نگذشت که با دو پرس غذا و یک بوتل دلستر برگشت،
غذا را که خوردیم گفتم من وقت کم دارم اگر حرفی در مورد زندگی مان داری بگو من باید ساعت دو خانه باشم،
گفت عجله نکن ساعت دو خانه هستی!
من گفتم بیرون بروم زود برمی‌گردم،
وقتی آمدم گیلاس دلستر را که از قبل ریخته بود برایم تعارف کرد گفت بخور بعد میرویم و حرفهای نگفته را در راه رفتن به خانه برایت میگویم ،
تا گیلاس دلستر را سر کشیدم حس کردم سرم گیج می‌رود و بدنم سست شده است که دیگر چیزی بیاد نیاوردم ، یک وقتی بیدار شدم که به اضافه مسعود چهار پسر جوان دیگر نیز در اتاق است، با دیدن آنها از جا پریدم و خودم را به دیوار نزدیک کردم ، آنها با خنده های ترسناک به سمت من می آمدند، زبانم از ترس بند آمده بود به طرف مسعود نگاه کردم مسعود به حال خودش نبود مست لایعقل بود و بلند بلند میخندید و می‌گفت چقدر تحمل کردم تا ترا شکار کنم حالا وقتش رسیده است؛ که با حرکت ناگهانی روسری را به زور از سرم کشید،
حرفهای شیطانی می‌زدند، مرا به زور کشیدند در وسط سالن دو نفر شان از پشت مرا محکم نگه داشته بودند و مانند کفتارهای گرسنه به من حمله ور شدند ، من از شدت ترس بیهوش شدم، نمیدانم چی مدت بیهوش بودم وقتی به هوش آمدم حالتم وخیم بود، توان نشستن نداشتم مرا تکیه داده بودند به دیوار ، فهمیدم به من اهانت کرده اند و آبرو و حیثیت مرا دریده اند،
یکی شان با گیلاس شراب به دستش به سمت من آمد و به من شراب خوراند من چون توان تقلا را نداشتم راحت کارش را انجام داد ، با نوشاندن شراب مرا مست کردند و من به خود نبودم نمیدانم چی ها بر من گذشته بود اما این را می‌فهمیدم که تا شب بارها بر من تجاوز کردند، ساعت ده شب مرا سوار ماشین کردند و آوردند در پس کوچه های کلینیک رهایم کردند،
من نمیدانم فردا چی خواهد شد نمیدانم بر پدر و مادرم چی خواهد گذشت ، اصلا نمی‌توانم تصور کنم برادرم چگونه بی عفتی خواهرش را تحمل کند، نمیدانم چکار کنم چگونه با چی روی به خانه برگردم ، با چی روی با دوستانم روبرو شوم و در بین کوچه و بازار راه بروم؟
گفتم خواهر تو استراحت کن خدا بزرگ است راهی را نشان میدهد،
اما او هق هق کنان گریه میکرد، من که خیلی خسته بودم سرم را روی میز چرخ گذاشتم و خوابم برده بود.
صبح با صدای اذان از خواب پریم دیدم دختر جوان نیست، دنیا بر سرم خراب شد و کوهی از غم بر شانه هایم گذاشته شد، به جای خالی دختر خیره شده بودم که متوجه تکه کاغذی شدم،
کاغذ را برداشتم که چند جمله ای در آن نوشته است؛
بعد من برای تمام دختران این سخن را برسان؛ که ساده لوح و خوش باور نباشند ، مردان این زمانه مرد نیستند نامرد اند، آنها مثال گرگهای درنده ای هستند که شما را به چشم بچه آهوی می‌بینند و دنبال فرصتی هستند تا به چنگ تان آورد،
به حرفهای دروغین و چرب غریبه ها توجه نکنید آنها جنون دارند جنون جنسی که وجدان و انسانیت شان را در نطفه خفه کرده اند و برای دستیابی به هوس های شان از هیچ کاری دریغ نمی‌کنند،
برای دخترهای بعد از من بگو که خیلی وقتها در انتخاب های تان با خانواده مشورت کنید، اگرچه والیدین بیسواد هستند اما پیچ و خم های بیشتر را در زندگی طی کرده اند و تجربه های خوب و بد زیاد دیده اند و در خیلی موارد از ما استاد تر اند، و اکثر اوقات محدودیت های را که برای خیر و صلاح مان وضع میکنند ما درک نمی‌کنیم و ناراحت می‌شویم که چرا آزاد مان نمی‌گذارند؟
نامه تمام شد و گلویم را بغض گرفت، رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد نماز خیلی به حال آن دخترک و امثالش گریستم و دعا کردم ، و خیلی از مردان بی غیرت و نامرد در پیشگاه خداوند گلایه کردم ،
صبح شد مردم در کوچه و بازار ریختند و همه مصروف روزمرگی های شان شدند، ساعت نه صبح بود که خبر مانند بم منفجر شد و در شهرک پیچید،
جنازه دختر جوانی را امروز صبح از سر زیارت پیدا کرده اند!!!😭

*داستان کوتاه:(فریب خورده)*

#شما_فرستادید

شب‌های سال نو بود من در کارگاه خیاطی کار میکردم، خیاطی ما در دوازده متری کلینیک موقعیت داشت، بخاطر حجم زیاد کار مجبور بودم شبها تا نمیشه شب بیدار بمانم و کار کنم.
دو روز بیشتر به نوروز نمانده بود من طبق معمول شب را ماندم و بعد از صرف شام شروع به دوختن کردم, سرگرم کار بودم و آهنگ ملایم داود سرخوش را که میخواند «بی آشیانه گشتم ، خانه به خانه گشتم» را با صدای کم گوش میدادم و از کارم لذت می‌بردم, خیلی خوشحال بودم از اینکه برای سال جدید مردم لباس جدید درست میکردم مخصوصا کودکان نازنین که بی صبرانه منتظر دوخته شدن لباسهای عیدی شان بودند تا بی خیال دنیا و نارسایی هایش با یک دست لباس نو نهایت خوشحالی را تجربه کنند.
ساعت از ده گذشته بود چند دقیقه ای بیش به یازده نمانده بود که دختر جوانی به دروازه دکان تک تک کرد، چون شرایط امنیتی خراب بود در را از پشت قفل کرده بودم .
با دیدن دختر جوان در آن وقت شب شٌکه شدم, دلم هزار راه رفت،
نکند این تله باشد و او اجیر کرده دزدان است؟
یا دختر فراری از خانه است ؟
یا مشکل روانی دارد و این وقت شب گم شده است؟
سوالات پشت سر هم از ذهنم می‌گذشتند , گیج شده بودم، هم دلم به حال دختر جوان می‌سوخت و هم ترسیده بودم ،دل را زدم به دریا و در را باز کردم تا در را باز کردم دختره با صدای لرزان و لهجه ای کمی ایرانی گفت؛
داداش میشه امشب اینجا بمانم؟ قول میدهم برای تان درد سری ایجاد نشود، خواهش میکنم فقط تا صبح هوا روشن شود من شرّم را کم کرده ام، خواهش میکنم! پیش خود فکر کردم اگر او را اجازه بدهم داخل بیاید فردا چ مشکلاتی را برایم به بار خواهد آورد ؟
گاهی هم این اندیشه به فکرم می آمد که چگونه دختر جوانی را در این وقت شب در کوچه ها رها کنم؟
اگر چهارتا بی بندوبار این وقت شب گیرش کنند چی؟

صد دل را یک دل کردم و تصمیم ام را گرفتم، بدون اینکه حرفی بزنم به اشاره فهماندم داخل دکان شود,
میترسیدم اگر آنوقت شب کسی آن دختر را داخل دکان ببیند چه بلای بر سر هردوی ما خواهد آمد، مجبور شدم دروازه دکان را پرده بگیرم تا کسی متوجه حضورش نشود.
وقتی پرده را کشیدم به طرف دختره نگاه کردم متوجه شدم کمی از حالت طبیعی خارج است، به نظر می آمد مست باشد، و آرایش غلیظی هم صورتش را نقاشی کرده بود، حال سخن گفتن نداشت من او را راهنمایی کردم برود و دستشویی آبی به صورت بزند، رفت و یکی دو دقیقه نگذشته برگشت، کمی سرحال شده بود،
تا خواستم ازش بپرسم این وقت شب اینجا...
به طرفم با چشمان ملتمسانه نگاه کرد و اشک در چشمانش حلقه زده بود گلویش را بغض می‌فشرد و میخواست حرف بزند اما صدایش در نمی آمد،
رفتم و برایش یک گیلاس آب آوردم کمی نوشید و گفت داداش بدبخت شدم تمام دنیا و هستی ام برباد رفته است، من دیگر جای برای ماندن در این دنیا ندارم ،
من گیج شده بودم اصلا سر در نمی‌آوردم راجع به چی حرف می‌زند، اسمش را نمی‌دانستم پرسیدم خواهر چی شده؟ ماجرا از چی قرار است؟
هق هق کنان گفت داستان اش مفصل است، اما چیزی که امروز برایم اتفاق افتاده را برایت تعریف می‌کنم؛
گفت من سال دوم دانشگاه هستم و در دانشکده نرسینگ درس می‌خوانم، یک سال قبل با پسری آشنا شده بودم، دلم خیلی برایش صاف بود فکر میکردم او نیز با من چنین است نمی‌دانستم که رفتار های عاشقانه اش دامی است تا مرا گرفتار کند,
اسمش مسعود بود و از قوم تاجیک ،برایم قول ازدواج داده بود می‌گفت حقوق میخواند و امسال سال آخرش است وقتی درسهایش تمام شود میآید خواستگاری،
از دیروز با هم قرار گذاشتیم بیرون برویم و کمی بیشتر باهم باشیم و حرف بزنیم و در مورد زندگی مان تصمیمات لازم را بگیریم، من چون قبل از ظهر ها دانشگاه میرفتم گفتم باشد به وقت دانشگاه ام میرویم تخت سفر چون بغیر از آن اجازه ندارم بیرون باشم، مسعود گفت تخت سفر نی کاکایم در شهرک ماهی فروشان باغی دارد آنجا میرویم، من اول انکار کردم گفتم تنها خوب نیست من و تو جای برویم همان تخت سفر میرویم من هم باید طبق هرروز سروقت خانه باشم ، مسعود گفت تو به من اعتماد نداری ، خوب میرویم باز خودم با ماشین میرسانمت ، من چون واقعا دوستش داشتم قبول کردم، صبح قبل از اینکه به بهانه ای دانشگاه از خانه بیرون شوم به مسعود زنگ زدم گفتم من تا نیم ساعت دیگر چهاراه فرهنگ هستم، گفت باشد من با ماشین می آیم دنبالت،
من آماده شدم و رفتم سر چهارراه و قبلش به مسعود زنگ زده بودم او هم در راه آمدنش بود، چند دقیقه ای منتظر بودم که مسعود با ماشین کرولای سفید آمد و من سوار شدم حرکت کردیم، تقریبا به پل ترمینال رسیده بودیم که دوستم زنگ زد کجای زود بیا سرویس منتظر است ، گفتم شما بروید من امروز کار دارم و خداحافظی کردیم،