مثلا نگران بودم که نکنه الان دزد بیاد
یا نکنه تو فلان مسیر گم بشیم
بعد منطقی بهش فک میکردمو با خودم میگفتم خب من یه بچم نباید نگران باشم
مامانمو بقیه از من بزرگترن اونا مراقبن و حل میکنن مشکلارو
یعنی از سر خودم همه چیزو باز میکردم که ترس و نگرانی رو وارد وجودم نکنم
ولی الان که بزرگ شدم نه تنها بابت هرچیزی که تو زندگیمه نگرانم
بلکه احساس مسئولیت سنگینی میکنم
دیگه نمیتونم بگم بزرگترا هستن حلش میکنن
اینکه درحال حاضر کنترل یه سری چیزا رو باید داشته باشم
یا مسئولیتای سنگینی رو قبول کنم
خیلی ترسناکه
کلا بزرگ شدن ترسناکه.