•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°• @hot_breath Channel on Telegram

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

@hot_breath


نویسنده ی رمان های؛خمارلحظه ها،غرب زده ی ایرانی،درحسرت آرزوها،دلبروحشی،نفس داغ،نقاب رخ،هم آغوش،از لب تا قلب ،بغض یک لبخند
کپی حتی با ذکر نام نویسنده هم ممنوعه
@T_khataee

به پیج نویسنده در اینستا بپیوندید

insta : instagram.com/t.khataee

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°• (Farsi)

با خوشامدگویی به کانال رسمی ط_خطائیکهامیخواهیم شما را به دنیای جذاب نویسنده ی رمان های؛خمارلحظه ها،غرب زده ی ایرانی،درحسرت آرزوها،دلبروحشی،نفس داغ،نقاب رخ،هم آغوش،از لب تا قلب ،بغض یک لبخند بکشانیم. این کانال به عنوان کانال رسمی نویسنده T_khataee ایجاد شده است و مطالب متنوع از زندگی و آثار او را در اختیار شما قرار می دهد. در این کانال، مطالب تازه و جذابی از دنیای ابداعات و خلاقیت این نویسنده پرده برداشته می شود. اگر دوست دارید از دنیای شگفت انگیز رمان های معاصر لذت ببرید و از خواندن آثار متنوع T_khataee لذت ببرید، حتما به این کانال بپیوندید. با عضویت در این کانال، شما به روز با آخرین مطالب و اخبار مرتبط با این نویسنده خواهید بود. همچنین اگر دوست دارید فعالیت های نویسنده را در شبکه های اجتماعی پیگیری کنید، می توانید از طریق لینک اینستاگرام او نیز به او ملحق شوید و از آخرین پست ها و اطلاعیه های او مطلع شوید. به کانال رسمی ط_خطائیکهاملحق شوید و از دنیای جذاب و شگفت انگیز رمان های معاصر لذت ببرید!

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

25 Jun, 18:51


#part312


#منظومه_ی_چشمات_312





زندگی منو جاوید هم مثل کاموایی بود که از دست دوتامون در رفته بود و حال کلاف سر در گم به خود گرفته  گره خورده به هم پیچیده باید صبوری می کردیم تا این گره رو باز کنیم و حال زمانی برامون باقی نمونده بود و گره ما کورتر شده بود راهی به جز زدن سر و ته گره برامون باقی نمونده بود
برا جاوید پیغام فرستادم
یه منظومه توی چشماته که تا میشم بهشون خیره منو می گیره با خودش می کشه تا اون سر دنیا ...تا آخرش باهاتم ...
برام مهم نبود که به پدربزرگش التماس کرده بودم اگه نجاتش بده اگه ازاد بشه از زندگیش میرم بیرون حتی راضی به ازدواجش با دخترعموشم میشم فقط زنده بمونه ازاد بشه حتی اگه حبس ابد بیفته به پاش به پاشم




****

درای بزرگ سفید طلایی که طرح طاووس داشتن  باز که شدن از روی قلوه سنگی که روش نشسته بودم بلند شدم  دستی به مانتوی خاکی ندیده ام کشیدم ماشین سیاه رنگ کمی جلوتر ایستاد شیشه پشت ماشین پایین اومد نگاه پیرمرد رو می تونستم ببینم که بهم زل زده و منتظر بود تا برای التماس پا پیش بذارم این روزا یا مادر جاوید رو دیده بود یا منو به خاطر حال خراب مادر جاوید امروز من برای التماس اومده بودم چشمام پر اشک شدن
لعنت به اون روز شوم که زندگی ما رو بهم ریخت .
بی اعتنا به ماشین چشمام پر اشک میشن به این فکر می کنم که بعضی از ادما به جای قلب توی سینه اشون یه تیکه سنگ دارن .آقای نامجو پدر پرویز هم از این قاعده مستثنا نبود به اندازه ثروت بی حدش همونقدر هم بی رحم و ظالم بود که نمی خواست به جوونی جاویدم رحم کنه از قصاص بگذره ....
_خانم ...خانم ...
با صدای مردی که با قدمهای بلندی به طرفم می دوید ایستادم نگاهم رو به چهره اش دوختم
تک دگمه ی کت خوشدوختش رو باز کرد در حالیکه با دستش ماشین رو نشون میداد
_اقای نامجو باهاتون کار دارن
دوباره با دستش تعارف کرد تا به طرف ماشین مشکی با کلاس رئیس اش برم .مردد بطرفش قدم بر می دارم . با جا به جا شدنش    و با اشاره ی سرش به جای خالی که برام باز کرده می فهمم که میخواد کنارش داخل ماشینش بنشینم نمیدونم برحسب چی و با چه اعتمادی سوار ماشینش شدم .به ارومی سلام دادم که جواب سلامم رو با سر داد نگاهم رو با جسارت تموم به این پیرمرد شکیل با کلاس دادم با خودم فکر کردم مگه داریم توی این زمونه مردی که دستمال گردنی دور گردنش ببنده دستمال جیب کتش با دستمال گردنی دور گردنش یه رنگ از یه جنس پارچه ابریشمی ابرنگی که هر رنگی داشت ست بود با هر  دو تا از دستاش اعصاش رو گرفته بود .
_فکر کردم بازم برا رضایت اومدی ؟

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

25 Jun, 18:50


#part311




#منظومه_ی_چشمات_311





فقط چراغ راه پله روشن و هر دو طبقه توی تاریکی مطلق فرو رفته،  خبر از نبود ساکنین خونه می داد برای همین  از نبودم خبری نداشته یا زنگ خشک و خالی  نزده بودن که بفهمن کجام و چرا دیر کردم ساعت از خوردن شام هم گذشته بود حتما خونه ی پدریشون جمع بودن بهشونم خوش گذشته بود که دل نمیکندن برگردن به خونه زندگیشون
با سوزی که هوا داشت ترجیح میدادم زیر لحافم بخزم تا به فکر شکمی که بصدا در اومده بود برا خودش سمفونی می زد باشم از یه طرفم دلشوره نابهنگامی توی وجودم رخنه کرده بود مثل موریانه می جویدم .
بالاخره غرورمو کنار گذاشتم به علیرضا مون زنگ زدم با در دسترس نبودن مشترک مورد نظر بیشتر دلم پیچ خورد امکان نداشت که علی گوشیشو خاموش کنه به فرزانه زنگ زدم بار اولی که رد تماس داد گوشیمو خواستم بندازم کنار که گوشی توی دستم ویبره رفت شماره فرزانه افتاده بود  روی صفحه با عجله نوار سبز رنگ رو کشیدم تا بپرسم کجایید صدای فرزان توی گوشم پیچید
_خواهر شوهرمه ....نیلوفره ... بیا تو جوابشو بده
نمی دونم به کی داشت امار منو می داد با خودم گفتم حتما علی کنارشه و از علی میخواد جواب منو بده هر چی باشه سر ماجرای جاوید چشم دیدن منو نداشت ولی با شنیدن صدای ملیح و زنانه ایی که با حرص و خشم همراه بود خشکم زد
_خدا لعنتت کنه همینو میخواستی که سر جاوید رو ببری بالای دار حکم قصاصش اومده  اینجا محشر کربلاست ببین زن عمو صداشو می شنویی داره باعث بانی این بلا  رو که سر ما اورده نفرین می کنه ....
کلمه قصاص مثل این می مونه گوشام پر از اب شدن و سرم مدام زیر اب فرو می ره و من در حال غرق شدنم با صدای بوق خاموشی صفحه ی گوشی من فرو می ریزم و با دستای لرزون بارها بارها شماره می گیرم تا چنگ بزنم به کورسویی که امیدوارم کنه اون شنیده ها اون قصاصی که شنیدم واقعیت نداره با" ولمون کن نیلوفر " گفتن فرزانه بازم عقب نمیشینم  ولی کسی نیست جواب گوی من باشه

وقتی ارزو می کنی زمان نگذره همیشه برعکس میشه با اومدن حکم قصاص جاوید زمان چنان مسابقه ی دوئی با خودش گرفته بود کسی نمی تونست جلودارش بشه نه از وکیل جاوید کاری بر می اومد نه از دست یراحی بزرگ که با منم منمایی که گوش فلک رو کر کرده بود التماسای منم نه به پدربزرگ جاوید کار به جایی برد نه به حال روز پدر پرویز که رضایت بده دیه که ریخته شده بود به حساب دیگه شب و روزی برام نمونده بود جاوید رو از دست رفته می دیدم .سکوت جاوید دردناکترین پاسخی بود برای وفای من ‌...

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

25 Jun, 18:49


#part310


#منظومه_ی_چشمات_310




نگاه از پشت سرم گرفتم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم.ترس همه وجودم رو گرفته بود
با گامهای بلند خودم رو به دیوار انتهای کوچه ی مزار رسوندم، هوا تاریک  توی
این تاریکی تنها صدای نفسهای من سکوت وهم آلود اطرافم رومیشکوند .ولی بعد از لحظاتی که سینه ام از هوا پر و خالی می شد
با شنیدن صدای قدمهای کسی تنم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و خودم
رو توی تاریک ترین نقطه ی ممکن پشت دیوار  پنهان کردم.
ترس توی وجودم رخنه کرده بود و تپشهای قلبم سر به فلک میکشید.
تنم پر از درد،سرم پر از صدا بود .
صدای قدمها توی سرم پژواک می شد برای لحظه ایی با شتاب چشم باز کردم چرا که صدای کفش گویای کفش پاشنه دار زنانه رو داد می زد با دیدن دو زن که یکی چادر مشکی به سر و دیگری پالتو خزدار قهوه ایی با بوتهای همرنگ ساق بلند با کمی پاشنه خودم رو از پشت دیوار بیرون کشیدم و با قدمهای بلند تقریبا به طرفشون پرواز کردم
_ببخشید می تونم با شما بیام
برای لحظه ایی شوکه به مکالمه و در خواستم به صورتم زل زدم
_هوا تاریک شده برا همین از خوف فکر کردم دنبالم هستن
زن با دستمالی که توی دستش بود چشمای پر اشکش رو پاک کرد با صدای بم و گرفته اش پرسید:سر مزار بودی ؟
سر تکون دادم
_پس تو هم مثل ما عزیز از دست داده ایی
_خدا بیامرزه شما هم؟
_آره مامانم بود برا اینکه شب اول قبرش بود اونجا بودیم ‌
_روحشون شاد ...
نگاهم به پشت سرشون جلب شد نمی دونم شاید خیالاتی شده بودم چرا که فکر کردم یکی خودش رو به پشت همون دیواری که من دقایقی پیش پشتش قائم شده بودم مخفی کرد نفس توی سینه ام حبس شده بود که با میو میو گربه ایی که از پشت دیوار بیرون اومد رهاش کردم
_چیزی شده دخترم ...
_میشه ، میشه منم با خودتون هر جا که می تونید ببرید ؟
زن و دختر به هم نگاه کردن
_به سعید زنگ زدی ؟
_آره مامان گفت تو راهه الاناست که برسه
جمله اش تموم نشده بود که یه پژو سفید رنگ جلوی پامون توقف کرد
زن از دستم گرفت کشید و گفت :بیا دخترم اول ترو می رسونیم...
معذب سوار شدم مجبور بودم همچین لحظه ایی تعارفات رو کنار بذارم و اونا اعتماد کنم
زن با سوار شدن گویا تازه یاد داغی که دیده بودن افتاده بود با سوز و درد شروع به سوگواری کرد ...
آدرس خونه ی علیرضا رو به پسرش  در حالیکه با زن همدردی و گریه کرده بودم دادم هنگام پیاده شدن خیلی تعارف کردم که بیان داخل ولی قبول نکردن و داشتن مهمون برای شام غریبان رو بهونه کرده رفتن ...چراغ  راه پله فقط روشن هر دو طبقه توی تاریکی مطلق فرو رفته خبر از نبودن ساکنان خونه می داد

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

25 Jun, 18:49


#part309


#منظومه_ی_چشمات_309




نگاه از پشت سرم گرفتم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم.ترس همه وجودم رو گرفته بود
با گامهای بلند خودم رو به دیوار انتهای کوچه ی مزار رسوندم، هوا تاریک  توی
این تاریکی تنها صدای نفسهای من سکوت وهم آلود اطرافم رومیشکوند .ولی بعد از لحظاتی که سینه ام از هوا پر و خالی می شد
با شنیدن صدای قدمهای کسی تنم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و خودم
رو توی تاریک ترین نقطه ی ممکن پشت دیوار  پنهان کردم.
ترس توی وجودم رخنه کرده بود و تپشهای قلبم سر به فلک میکشید.
تنم پر از درد،سرم پر از صدا بود .
صدای قدمها توی سرم پژواک می شد برای لحظه ایی با شتاب چشم باز کردم چرا که صدای کفش گویای کفش پاشنه دار زنانه رو داد می زد با دیدن دو زن که یکی چادر مشکی به سر و دیگری پالتو خزدار قهوه ایی با بوتهای همرنگ ساق بلند با کمی پاشنه خودم رو از پشت دیوار بیرون کشیدم و با قدمهای بلند تقریبا به طرفشون پرواز کردم
_ببخشید می تونم با شما بیام
برای لحظه ایی شوکه به مکالمه و در خواستم به صورتم زل زدم
_هوا تاریک شده برا همین از خوف فکر کردم دنبالم هستن
زن با دستمالی که توی دستش بود چشمای پر اشکش رو پاک کرد با صدای بم و گرفته اش پرسید:سر مزار بودی ؟
سر تکون دادم
_پس تو هم مثل ما عزیز از دست داده ایی
_خدا بیامرزه شما هم؟
_آره مامانم بود برا اینکه شب اول قبرش بود اونجا بودیم ‌
_روحشون شاد ...
نگاهم به پشت سرشون جلب شد نمی دونم شاید خیالاتی شده بودم چرا که فکر کردم یکی خودش رو به پشت همون دیواری که من دقایقی پیش پشتش قائم شده بودم مخفی کرد نفس توی سینه ام حبس شده بود که با میو میو گربه ایی که از پشت دیوار بیرون اومد رهاش کردم
_چیزی شده دخترم ...
_میشه ، میشه منم با خودتون هر جا که می تونید ببرید ؟
زن و دختر به هم نگاه کردن
_به سعید زنگ زدی ؟
_آره مامان گفت تو راهه الاناست که برسه
جمله اش تموم نشده بود که یه پژو سفید رنگ جلوی پامون توقف کرد
زن از دستم گرفت کشید و گفت :بیا دخترم اول ترو می رسونیم...
معذب سوار شدم مجبور بودم همچین لحظه ایی تعارفات رو کنار بذارم و اونا اعتماد کنم
زن با سوار شدن گویا تازه یاد داغی که دیده بودن افتاده بود با سوز و درد شروع به سوگواری کرد ...
آدرس خونه ی علیرضا رو به پسرش در حالیکه با زن همدردی و گریه کرده بودم دادم هنگام پیاده شدن خیلی تعارف کردم که بیان داخل ولی قبول نکردن و داشتن مهمون برای شام غریبان رو بهونه کرده رفتن ...
با کلیدی که علیرضا در اختیارم گذاشته بود در رو باز داخل خونه شدم . علی و فرزانه خونه نبودن .

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

25 Jun, 18:49


#part308


#منظومه_ی_چشمات_308



-از جاوید خبری دارید ؟
با ناراحتی سری تکون داد
-سکوت کرده با وکیلشم حرفی نمی زنه نمی دونیم ماجرا از چه قراره چرا جاوید اروم من بخواد همچین کاری بکنه تو چیزی می دونی عزیزم ؟
چی باید می گفتم اینکه همه ی این بلاها رو من سر جاوید اورده بودم همش تقصیر من بود
نگاه غم گرفته شو بهم دوخت دوباره به حرف اومد
-اقای ابراهیمی می گفت احتمالا در گیری ناموسی بوده که جاوید حرف نمی زنه تا فاش کنه اگه اینطوری پیش بره احتمالش هست که مهر قتل عمد به پرونده اش بخوره قصاص بشه
با وحشت از تصور قصاص جاوید،جیغی از لبهای لرزونم بیرون خزید
-نه ...
با التماس دستاشو بدست گرفتم التماسش کردم
-باید کمکش کنید پدربزرگش ادم با اسم و اصالتیه نباید بذاره که کار به قصاص بکشه چرا کمکش نمی کنه
-همچین موقعه هاییه که ادما خود واقعشون رو نشون میدن اون موقع که جاوید بچه بود از بغلم گرفت فرستادش بره خارج  ولی خدا رو شکر عقل جاویدم به همه چی قد می داد برگشت پیشم جلو بابابزرگش ایستاده که نمی تونن بهش دستور بدن سر قضیه ی شما هم که مخالف بودن
-می دونستین که جلو عقدمون رو گرفتن با اون صیغه ی عرفی که وقتش تموم شده من با جاوید هیچ نسبتی ندارم علیرضا می گفت وکیلش گفته فقط اشخاص درجه اول می تونن ملاقاتش برن من نمی تونم دلم براش خیلی تنگ شده
چشمام لباب از اشک شدن دست راستم رو که توی دستش گرفته بود طرف خودش کشید ...بغلم کرد آغوشش پر از مهر و عطوف مادرانه بود که باعث شد دلتنگ مامانم بشم با هق هق بلند بزنم زیر گریه دلداریم داد ولی حس بدی که از خودم داشتم باعث شده بود که بیشتر به خودم فرو برم افسرده بشم هر چند مادر جون قول داده بود ترتیب ملاقات منو و جاوید رو بده هیچ وقت موفق به گرفتن وقت ملاقات برام نشده بود . امروز و فردا کردنای وکیلشم هیچ نتیجه ایی نداد . آخرین دادگاهش رو به خاطر حال بدی که داشتم از دست داده بودم خبر قصاص و اینکه خونواده مقتول دیه رو قبول نکرده بودن رو فرزانه بهم رسونده بود .
****
بند کفش کتونیم باعث میشد وقت دویدن جلوی پای دیگه ام می اومد کم مونده بود دو باری زمین بخورم با تندتر کردن قدماشون پشت سرم دیگه مطمئن شدم که اینا دنبال منن ...غروب بقدری دلم گرفته بود که زدم از خونه به بیرون خودمو سر مزار بابا و مامان پیدا کرده بودم بقدری گریه کرده بودم که نفهمیدم کی شب شده از سر مزار که نتونستم تاکسی گیر بیارم با پای پیاده راه افتاده بودم که در وسط راه متوجه ای دو تا مرد شده بودم که داشتن پشت سرم می اومدن از ترس کل بدنم می لرزید یه بار دیگه لعنتی به خودم نثار کردم .

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

24 Jun, 02:39


#part307



#منظومه_ی_چشمات_307



جلوی پنجره ی قدی اتاق میایسته نفس عمیقش با اهی جانسوز همراه که میشه
  سرم رو بطرف علیرضا بر می گردونم با دیدن چشمای اشکیم قدمهاشو با عجله بطرفم بر میداره روی تخت میشینه در حالیکه دستامو بدست می گیره لب می زنه :نیلو
می دونم حرفی برای دلداریم پیدا نمی کنه
-تو خبر داری ماجرا چیه ؟
به زحمت این جمله رو به زبون میارم
-وکیلش می گفت جاوید رفته جلوی اپارتمانش با هم  دعواشون شده جاوید هلش داده سرش خورده به دیوار پشت سرش به خود وکیلشم نگفت سر چی دعواشون شده
چشمامو روی هم فشار میدم باورم نمیشه همه ی اینا به خاطر من اتفاق افتاده باشه لعنت به بی فکرایای من اینکه تصمیم گرفته بودم همه چی رو به جاوید بگم ولی بقدری اون رانندگی مزخرفم هیجانزده ام کرده بود به کل یادم رفت بهش بگم کاش اونروز یه جور دیگه ایی رقم می خورد یه جوری که پای جاوید به بازداشتگاه و زندان باز نمی شد سرنوشتمون جور دیگه از سر نوشته نمی شد علیرضا بر خلاف نارضایتی فرزانه منو با خودش به اپارتمانش برد رفت امدم به دفتر وکیل جاوید برای قرار ملاقاتم با جاوید بی ثمر بیهوده بود وکیلش با اظهار اینکه کاری از دستش بر نمیاد خلع مسئولیت کرده بود واقعیت اینکه منو و جاوید عقد نبودیم مدث صیغه ی غیر رسمیمون هم تموم شده بود هضمش برام خیلی سخت بود باورم نمی شد که جاوید بخواد همچین بازی با من بکنه و بخواد دستمو توی پست گردو بذاره که دستم به هیچ جایی بند نباشه حس می کنم بهم خیانت شده مگه خیانت کردن به بودن با جنس مخالفه نه خیانت بهمین صداقت نداشتن هم می تونه باشه همین حسی که همه وجود،منو گرفته و من فکر می کنم که،از پشت بهم خنجر خورده هر روز منتظرم تا خبری از جاوید مبنی بر اینکه میخواد منو ببینه ولی،دریغ از یه حرف امیدوار کننده از این بلاتکلیفی و سکوت خوشم نمیاد مثل بزرخ می موننه برام با هر حرف و حدیثی میمرمو زنده میشم
چند ضربه به در بعد فرزانه بدون اینکه منتظر بشه جواب بدم یا اجازه ورود بدم در رو باز وارد اتاق میشه حداقل عقلش به در زدن می رسه
-عمه میخواد ببیندت بیا سالن
-عمه ، مامان جاوید ؟
سر تکون میده با هیجان از روی تخت می پرم خدا خدا می کنم خبر خوبی از جاوید برام داشته باشه
مامان جاوید با دیدنم فنجون چایش رو روی عسلی میذاره و از جاش بلند میشه بر خلاف برادرزاده هاش زن خونگرمیه واقعا نمیشه اونو کفه ترازو با برادر زاده هاش گذاشت .
دستاش دورم حلقه من دوباره چشمام پر اشک میشن
-چطوری عزیزم ؟
-می بینید که ؟
-خیلی لاغر شدی
دستم رو می گیره کنار خودش می نشونه
-از زن داداش فهمیدم اینجایی

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

19 Jun, 07:20


#part306


#منظومه_ی_چشمات_306




از طرف دیگه نمی دونستم چه بلایی سر جاوید اومده بود گوشی منم دست جاوید،مونده بود کل شماره هایی که می تونستم دنبال جاوید بگردم با فلش بکی توی مغزم خورد با خودم گفتم نکنه ...اره خودش بود لعنت به من که بلک لیستش نکرده بودم .همش تقصیر منه لعنت به من ...
راهمو بطرف خونه ی مادری جاوید،کج می کنم فرزاد دیوونه ایی نثارم می کنه خوشبختانه به سرش نمی زنه دنبالم بیاد واقعا تحملش رو ندارم که جلوی چشمام،باشه
زنگ در رو برای سومین بار فشار میدم کسی خونه نیست با نامیدی به این فکر می کنم که یکی به جز فرزاد به دادم برسه سراغ کی و دست به دامن کی بشم تا خبری از جاوید بهم بده که ماشینی جلوی پام میاسته و پشتبندش مامان جاوید از سمت شاگرد ماشین پیاده میشه چشمای قرمز و صورت باد کرده نشون میده گریه کرده با دیدنم دستاشو باز می کنه
-نیلوفر دخترم دیدی بدبخت شدیم جاویدمو می کشن
با هق هق به آغوشش پناه می ببرم دلم میخواد همه ی اینا خواب باشه یه کابوس که با تکونای خود جاوید چشم باز کنم ببینم که خواب بود مثل هر روز جاوید بالای سرم در حالیکه دستشو ستون سرش کرده با عشق نگام می کنه
توی آغوش مادرش فشرده میشم نمی دونم برای دلداری دادنش چی،بگم تنها لب می زنم جاوید بی گناهه حالش خوب میشه جاوید بر می گرده خونه ...
گوش به حرف مادرش که میدم می شنوم تنها امیدم این بود پسره از کما بیاد بیرون ولی فوت شد جاویدم بدبخت شد قصاصشش می کنن بدبخت شدم خدا خودش می دونم با چه جگر خونی بزرگش کرده بودم تازه تازه خیالم از خونواده پدریش راحت شده بود که دیگه تنهام نمیذاره هر جا که باشه به فکرمه قصاصش می کنم به دار می زننش ...
تنها رمقی که بعد از این دو روز دهشت اور برام مونده پر می کشه چشمام با تصور جاویدی که به دار کشیده شده سیاهی می ره همه دنیام رو ظلمات سیاهی و تاریکی می گیره ...
-به داداش زنگ زدم گفته خودشو می رسونه باید یکی باشه بالای سرط باشه ما که دنبال پرونده جاویدیم مادرشم که کلا فشارش بالاست دکتر میگه باید بستری بشه ولی کو گوش شنوا بی تابی جاوید رو می کنه
نمی دونم پشت گوشی کیه که یراش توضیح میده به یکی از بازوهام سرم وصله خجالتزده ام برای همین نمی تونم چشمامو باز کنم مشخصه که کسی به جز بابای جانان داخل اتاق نیست .
نفس عمیقی رو که می کشه بقدری بهم نزدیک هستش که چشمامو بیشتر بهم فشار میدم قطره های اشک از سر بدبختیم روی بالش بیمارستان می چکه بالاخره علیرضا سر می رسه و از بابای جانان تشکر می کنه منو تحویل میگیره ...

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

11 Jun, 05:42


#part305




#منظومه_ی_چشمات_305



-چه خبرته ؟فقط میخوام برسونمت
-لازم نکرده برو خواهرتو برسون
-جاوید برات اعصاب نذاشته ها ...نمیشه باهات حرف زد
-حرف نزن منو تو حرفی با هم نداریم که بزنیم
-ای بابا ، شمشیرتو از رو بستی که تو ، بماند که طلاق گرفتیم بابا تو خواهر شوهر خواهرامی ، خواهر دومادامی ...نسبت فامیلی داریم با هم به مرگ تو ...
-به مرگ خودت ، دست از سرم بردار ...
-بیا خوبی کن
دنده رو جاانداخت تا حرکت کنه بی اهمیت به حضورش نفس عمیقی کشیدم چند قدمی از ماشینش فاصله گرفتم تا دوباره تاکسی بگیرم که دوباره دنده عقب گرفت صدام کرد
-نیلو....
لعنتی نیلو چیه ؟کشمشم دم داره حداقل نیلوفر رو کامل بگو نیلو چیه از خودم در تعجب بودم انگار نه انگاری روزی روزگاری منو این مردک با هم سر گذشتی داشتیم ، باید بهش بتوپم تا بره رد کارش لعنتی ...
-می دونم حالت به خاطر جاوید گرفته اس توی همچین موقعیتی فقط خواستم کمک حالت بشم نه حال گیرت جاوید حالش چطوره ؟واقعا از شنیدنش نه تنها جا خوردیم،اخه از جاوید بعید بود همچین کاری ، دوستم نبودن که با هم به مشکل خوردن
مات و مبهوت به فرزاد خیره میشم با خودم فکر می کنم داره در مورد چی حرف می زنه چرا در موردش چیزی نمی دونم و نمی فهمم اصلا سر در نمیارم بالاخره با هزار فکر خیال می پرسم
-منظورت به کیه ؟
-به پرویز ، با هم گلاویز شدن جاوید تا حد مرگ زدش ...
-حد مرگ ؟ پرویز رو ؟
-حالش خیلی بده ؟
سوالی نگام میکنه در حالیکه من هیچی سر در نمیارم نمی تونم به فرزادم بروز بدم که از جاوید دو روزه که خبر ندارم ...سرم گیج میره تصاویری مقابل چشمام جون میگیرن که باعث تعلیل رفتن مقاومتم برای محکم بودنم میشه گوشی لعنتیم دست جاوید جا مونده بود پرویز حروم زاده مدام پیام می داد وای این بی خبری از جاوید نمی تونه خبر خوبی باشه حتما بلایی سرش اومده بود الان خود جاوید کجا بود کاش جرات اینو داشتم که از فرزاد بپرسم تا بفهمم چه بلایی سر زندگیم سرگروند دور خودم چرخیدم کجا برم یقه ی کی رو بگیرم تا کسی از جاویدم بهم خبری بده با فشرده شدن بازوم به خودم اومدم فرزاد از ماشینش پیاده حالا مقابل روم ایستاده بود از بازوم گرفته و تکونم می داد
-چرا اینطوری شدی ؟
-چ ....چطوری ؟
-رنگت پریده مثل این می مونه که خبر بدی شنیدی نکنه خبر نداشتی جاوید یکی رو زده الانم افتاده هلفدونی ؟
سعی کردم خودم رو باخبر نشونش بدم هر چی باشه من زنش بودم ولی بدبختی من که یکی دو تا نبود حرفای علیرضا از یه طرف بهم فشار می اورد اینکه عقدی بین جاوید صورت نگرفته بود حتی مدت صیغه هم خیلی وقت پیش تموم شده

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

22 May, 07:01


#part304




#منظومه_ی_چشمات_304






دقیقه ی بعد ایستاده وسط اتاق خوابمون گریه ایی که از وقتی علی حقیقت رو گفته در پس پشت چشمام مخفی،کرده بودم رو با صدای بلند های های رها می کنم .جنین وار روی تخت جمع میشم .زار زدم برای زندگی که هیچوقت با من بنای سازگاری نذاشته زار زدم برا پدر و مادری که از بچگی به خاطر اختلاف سنی که باهام داشتن،دور بودن حالا هم که توی این شرایط سخت بهشون نیاز داشتم ازم دور دستشون از دنیا کوتاه،شده بود ـو اینطور بی پناه رهایم کردن بودن چطوری می تونستم با این موضوع کنار بیام جاویدی که فکر می کردم تنها،پشت و پناهمه اینطوری فریبم داده بود لعنت به این زندگی جهنمی که من،داشتم .یکباره بهم خوردن زندگیم کم نبودکه حالا باید از اونی که همدم نفسام بود اینطور نارو میخوردم .
زار زدم به سرنوشتی که از همون اول مانند الان از سر ناچاری و اجبار فرزاد رو پذیرفته بودم و شکست خورده بودم .
زار زدم به این حقارتی که شنیده بودم و نمی تونستم دم بزنم ...
هر لحظه با تصور اینکه همین حالا جاوید از راه می رسه و من دلم میخواد اون چشمای سبزش رو از کاسه در بیارم و یا یه دونه مو رو سرش نذارم .

****

در خونه ی مادر جاوید رو برای دومین بار می کوبم این دو روز هر بار که اینجا اومدم کسی در رو برام باز نکرده دیگه نمی دونم به کی رو بندازم تکنولوژی با بعد خوبیهایی که داره معایبش حالا منو عاصی کرده چرا که همه شماره ها رو سیو کرده فقط شماره خودم و جاوید رو حفظ بودم که هر دو گوشی خاموش بودن و من مونده بودم که با کی تماس بگیرم انگاری با فهمیدن حقیقت ماجرا یه زلزله ی ده ریشتری اومده همه ی زندگیم رو ویرون کرده بود منی که از دست جاوید عصبی بودم حال با دو روز بی خبری دست به دعا بودم که فقط صداشو بشنوم صحیح،سالم ببینمش این دو روز افکار و سنایورهایی نبود که ننویسم که ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه تنها امیدم این بود که این بی خبری می تونست خبر خوبی باشه که یعنی اتفاقی برای جاوید نیفتاده باشه
با صدای بوق ماشینی سر بر می گردانم فرزاد رو پشت رل در حالیکه بهم زل زده می بینم .سعی می کنم بیتوجه به حضور خودش و اون دویست شش اش چند قدم به جلو بردارم و دستم رو برای گرفتن تاکسی دراز کنم ولی از رو نمی ره پرو خان بی اختیار یاده اسمی که روش گذاشته بودم می افتم ماموت هر چند زیاد جثه اش به ماموت نمی خوره ولی از نفهمی چیزی از ماموت کم نداره بابا وقتی راهمو کج می کنم تا پرم به پرت نخوره یعنی حسابت نمی کنم راهتو بکش برو چیه مثل سریش می چسبی با بوقی که دوباره می شنوم دلم میخواد برگردم سرش داد بزنم
-ها چیه؟

•°ॐहह کانال رسمی ط_خطائیकहॐ°•

17 May, 06:24


#part303



#منظومه-ی-چشمات-303




-پس جاوید،خبر داره
-نه امکان نداره ، جاوید،دوسم داره
-دوستت داره ، در کنارشم پولم دوست داره کیه که از یه ارثیه هنگفت بدش بیاد
-منظورت چیه ؟
-منظورم به جاویده فرزانه می گفت پدر بزرگ جاوید ارثیه شو شرطی کرده ، در صورت ازدواج با دختر عموش و بچه دار شدنشون قراره امپراتوریه یراحی به جاوید برسه ...
-من باورم نمیشه که جاوید،از ثبت نشدن عقدمون خبر داشته با اتفاقایی که این مدت افتاده حتما اونم یادش رفته
-خیلی ساده ایی خواهر من جاوید خواسته سرتو شیره بماله ...
با به صدا اومدن زنگ گوشیش ، گوشی رو از داخل جیبش بیرون کشید
-باید یه فکر اساسی بکنیم
همزمان با حرفش گوشی رو روی گوشش گذاشته با نیم نگاهی به من جواب داد
-باشه عزیزم الان خودمو می رسونم
بدون خداحافظی گوشی رو قطع و به داخل جیبش دوباره سُر داد
-یعنی جاوید،با نقشه داره ازم سوء استفاده می کنه
-نمی دونم هیچم سر در نمیارم ولی اینو می دونم که باید،مفصل باهاش حرف بزنیم تا بفهمیم چی به چیه ؟ حالا یا خودت سر از کارش در بیار یا من ...درسته تا حالا برا تو و ارزو برادری نکردیم هر چی باشه پشتتون به بابا و مامان گرم بود ولی از حالا به این به بعد می تونی رو من و امیر حساب باز کنی خواهر کوچیکه امشب با خود جاوید،حرف بزن شاید واقعا یادش رفته ولی با کنار گذاشتن پازلا کنار هم نمی تونم باور کنم که جاوید واقعا یادش رفته باشه اون نیومدن عاقد سر مراسم همه و همه می تونه نقشه ی از پیش تعیین شده باشه ...من باید برم ولی منتظر تماست می مونم تا ته این ماجرا رو در بیارم ...
علیرضا که رفت متل شکست خورده ها روی مبل فرود اومدن نمی تونستم باور کنم که جاوید،با من و احساسات پاکم همچین بازی در بیاره با فکر اینکه عقدی صورت نگرفته به یکباره از خانم خونه بودن به مشغوقه و مِترس بودن ترفیع درجه داده حس حقارت بهم دست می داد .
بارها و بارها شماره اش رو می گیرم که چند بارش ریجکت بعد گوشی از دسترس خارج بعد خاموش میشه و من کل سالن خونه رو با رفت و برگشت عصبی گز می کنم باورم نمیشه که همچین کلاه بزرگی سرم رفته باشه این خاموش بودن گوشی جاوید نوید بر گناهکار بودنش هست نگاهم به ساعت که نصف شب رو اعلام میکنه می دوزم خبری از جاوید نیست با خودخوری فکر می کنم نکنه علی سراغش رفته باشه برا اینکه بهم جواب پس نده اینطوری منتظرم گذاشته باشه ولی با به یاد اوردن حرفای علی که گفته منتظر تصمیم من می مونه خط قرمزی بر روی این فرضیه ام میکشم با به یاد اوردن اینکه گوشی منم دست جاوید شماره ی خودم رو می گیرم ولی بوق پشت بوق تنها صدایه که می شنوم