Hosseinhaerian @hosseinhaerian Channel on Telegram

Hosseinhaerian

@hosseinhaerian


Instagram.com/hosseinhaerian

@hosseinhaerianpv

Hosseinhaerian (English)

Are you a fan of photography? Do you love exploring the beauty of the world through the lens of a camera? If so, then you need to check out the "Hosseinhaerian" Telegram channel! This channel, run by the talented photographer @hosseinhaerian, is a visual journey through stunning landscapes, captivating portraits, and mesmerizing moments captured in time. With a keen eye for detail and a passion for storytelling, @hosseinhaerian brings his unique perspective to every image he shares. Whether you're an aspiring photographer looking for inspiration or simply a lover of beautiful photography, this channel is a must-follow. Join the community of photography enthusiasts, share your thoughts, and be inspired by the work of @hosseinhaerian. Follow him on Instagram at Instagram.com/hosseinhaerian and join the conversation on Telegram @hosseinhaerianpv. Don't miss out on this opportunity to explore the world through the lens of a talented photographer. Join the "Hosseinhaerian" Telegram channel today and let your creativity flourish!

Hosseinhaerian

16 Mar, 11:53


@hosseinhaerian
چشمام تازه گرم شده بود که با لرزش گوشی بیدار شدم.
« سفر بخیر... صحیح و سالم برسی تو بغلم... »
نمی‌دونم از کجا ولی یه لبخند اومد و نشست رو لبم...
چشمام رو بستم که بخوابم ولی خواب رفته بود. انقدر دور شده بود که بدونم امشب سراغم نمیاد.
قفل گوشی رو باز کردم و رفتم سراغ عکس‌ها...
عکس اول تو پارک بود. یه نیمکت و چندتا درخت... یه پیرمرد و سگش... یه عکس خیلی معمولی که با قلب قرمز تو قسمت علاقمندی‌ها بود. چرا؟! چون اون پارک، اون نیمکت، اون درخت، اون پیرمرد و سگش تنها کسایی بودن که اولین آغوش ما رو دیدن. یادم میاد وقتی من رو دیدی شک داشتی که بیای بغلم یا نه... مثل دختری بودی که تازه راه رفتن رو یاد گرفته...آروم آروم قدم برمی‌داشتی. وقتی دستام رو باز کردم پاهاتو تند کردی و خودت رو پرت کردی بغلم... چون می‌دونستی نمی‌ذارم زمین بخوری. همون‌جا بود که اون پیرمرد از کنارمون رد شد. گفت «باهم پیر بشید که تنها پیر شدن درد داره.» پیرمرد درد داشت.
عکس بعدی بعد یه باخت بزرگ بود. روزی که از عالم و آدم بریده بودم. روزی که به زندگی فحش می‌دادم که چرا باهام راه نمیاد. یادم میاد همه جا رو گشتی و پیدام کردی. نه حرفی زدی ، نه دلداری دادی، نه امید الکی... فقط بغلم کردی. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا آروم بشم ولی آروم شدم. بعد یه عکس سلفی گرفتیم و گفتی این عکس یادگاری می‌مونه تا تبدیلش کنیم به یه خنده‌ی بلند...
عکس بعدی خنده‌ی بلند بود. از اونا که دندون پزشکا می‌فهمن چند تا دندونت نیاز به پر کردن داره. یه جشن دو نفره بعد یه برد بزرگ... شدن اون چیزی که باید می‌شد. وقتی خبرشو دادم بیشتر از خودم خوشحال شدی. خودت رو انداختی تو بغلم و یه نفس عمیق کشیدی.
عکس بعدی اسکرین شات یه پیام بود. نوشته بودی «سال‌ها تو رویاهام کسی رو آرزو می‌کردم که تو بودی. بغل کن خودتو به جای من»
هر عکسی رو که می‌دیدم یاد یه خاطره میفتادم. تنها چیزی که تو خاطره‌ها مشترک بود، آغوش تو بود. غیر از اون هیچ...
یادم میاد گفته بودی زندگی عادلانه نیست. درسته عادلانه نیست ولی هر آدمی چه قوی چه ضعیف، چه خوشحال چه غمگین، چه بچه چه پیر، نیاز داره به آغوشی که بدون هیچ منت و شرطی همیشه به روش باز باشه. آدم وقتی کسی رو نداشته باشه که بغل‌ کنه، نفس کشیدن یادش می‌ره
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

16 Mar, 11:30


سلام
بعد مدت ها کم رنگی ♥️

Hosseinhaerian

30 Jul, 19:12


@hosseinhaerian

حرفاش که تموم شد، دستش رو گرفتم و گفتم‌: جنگیدن با چیزی که اتفاق افتاده و تموم شده ، بی ارزش ترین کار دنیاست. می دونی چرا؟ چون هر چقدر بجنگی، تلاش کنی، زخم بخوری ... هیچ کس متوجه نمیشه. هیچ نتیجه ای نداره. فقط خسته و ضعیف میشی. آدم ضعیفم فقط زورش به خودش می رسه. با خودت نجنگ... چون این تنها جنگیه که هیچ وقت تموم نمیشه.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

30 Jul, 19:11


@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

24 Jul, 21:19


@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

20 Jul, 20:33


@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

20 Jul, 20:32


تمام ما آدم ها در زندگیمان، باید یک نفر را داشته باشیم... « یک رفیق »
نه از آن رفیق هایی که فصلی اند. یک روز هستند و یک عمر نه... نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار است کنارت هستند و‌ در زمستان زندگی تنهایت می‌ گذارند. نه از آن رفیق هایی که فقط وقتی زندگیشان تاریک می شود به سراغتان می آیند و وقتی زندگیشان پر نور است فراموشتان‌ می کنند. نه منظورم این ها نیستند.
رفیق هایی را می‌گویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند. خنده هایت را دوست دارند و در روزهای سخت می توانی بدون هیچ توضیحی در آغوششان اشک بریزی. آن هایی که بدون قضاوت و‌ سرزنش کنارت می مانند تا روزهای سخت بگذرد. رفیق هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر بعضی از روزها تو همان آدم همیشه نباشی.
رفیق هایی که تو را بلدند و کنارشان خودت هستی، با تمام خوبی ها و بدی هایت...
بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود، اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد... یک رفیق
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

17 Jul, 19:59


💫

Hosseinhaerian

17 Jul, 19:57


@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

17 Jul, 19:56


@hosseinhaerian
گفته بودی «آدرس من قلب آدم‌هایی هست که هنوز فراموشم نکردن» درسته... من فقط آدرس تو رو داشتم. تو فقط برای من پیدا بودی. من سلول به سلول تو رو حفظ بودم. می‌تونستم چشم بسته تو رو نقاشی کنم. من تو رو بلد بودم. می‌تونستم بگم الان خوشحالی، ناراحتی، دلت چی می‌خواد... چون تو دیوار امن من بودی.
گفته بودی «خونه به جایی میگن که وقتی اونجایی آرامش داری» آغوش تو خونه‌ی من بود. تنها جایی که می‌دونستم بی هیچ سند و مدرکی، بی هیچ خطبه و امضایی فقط برای منه. تنها جایی که آروم بودم‌. تنها جایی که من بی‌خواب‌ترین، خوابم می‌برد. چون تو دیوار امن من بودی.
گفت بودی «وقتی کسی رو دوست داری، وقتی اسمش میاد بی‌دلیل لبخند می‌زنی» بعد تند تند، بی‌دلیل و بادلیل کنار من اسمت رو می‌گفتی. منم تند تند، بی‌دلیل و بادلیل لبخند می‌زدم. چهره‌ی با لبخندم رو جز تو کسی نمی‌دید. چون تو دیوار امن من بودی.
گفته بودی «هیچ‌وقت دستت از دستم جدا نشه، لبت از لبم...» من بودم و تو بودی و هزارتا ماشین... دستت رو گرفتم و از خیابون رد شدیم. برگشتم و چهره‌ت رو دیدم. قشنگ‌ترین ذوق دنیا رو... بعد بهم گفتی میشه همه جا ماشین رد بشه؟! مثلا از وسط خونه، فروشگاه یا هر جای دیگه... خندیدم و دستم تو دستت موند.
من بودم و تو بودی و غیر از خدا هیچ‌کس نبود. چشمامون بسته بود، لب‌هامون درگیر... بهم نگاه کردی و گفتی ده سال جوون‌تر شدم. پس بهت قول دادم هیچ‌وقت پیر نشی. لبم رو لبت موند.‌ چون تو دیوار امن من بودی.
گفته بودی «چهره و بدن رو همه دارن... کم و زیاد... من روح تو رو قبول دارم» روح من تو بودی. هر وقت از زندگی خسته می‌شدم، هر جا زورم به سرنوشتم نمی‌رسید، تو لحظه‌هایی که غم تو دلم از خنده‌ی رو لبم بزرگ‌تر می‌شد، زمانی که دوست داشتم هیچ‌کس کنارم نباشه، می‌اومدم کنار تو... تو که روح من بودی. چون تو دیوار امن من بودی.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

21 Apr, 17:28


@hosseinhaerian
تو ذهنم لیست خرید خونه رو مرور می‌کردم. پیاز ، دلستر ، زیتون... همون لحظه یه چی با سرعت بهم برخورد کرد. برگشتم و دختر بچه‌ی چهار پنج ساله‌ای رو دیدم که به بستنی قیفی تو دستش خیره شده. بستنی که حالا نصفش رو شلوار من ریخته بود. بهش گفتم خوبی عمو؟! چیزیت نشد؟! مادرش رسید و گفت آتنا هزار بار گفتم جای شلوغ انقدر ندو. زود باش از آقا عذرخواهی کن. دختر بچه خیره به بستنی هیچی نمی‌گفت. گفتم چیزی نشده خانم که عذرخواهی کنه. گفت نه باید یاد بگیره وقتی کار اشتباه می‌کنه بگه ببخشید. آتنا یه نگاه بهم کرد. دو دل بود. می‌دونستم دوست نداره بگه ببخشید. پس یه چشمک بهش زدم و گفتم ببخشید که بستنی قیفی تو خراب شد.خندید و زیر لب با خجالت گفت ببخشید.
چند قدمی که دور شدم احساس کردم پاهام جونی برای راه رفتن نداره. یه بغض وحشتناک اومده بود تو گلوم که بمونه. رو یکی از نیمکت‌های میدون شهرداری نشستم.
به یه کلمه‌ی ساده فکر کردم « ببخشید » . تو سرم یه اسم اومد و هزار خاطره. تو دلم هزار حس اومد و یه حسرت. حسرت شنیدن کلمه‌ای که یه زمانی نیاز داشتم بشنوم ولی نشنیدم.من برای بخشیدنش ، برای فراموش کردنش نیاز داشتم یه ببخشید ساده بشنوم.نیاز داشتم بشنوم تا بتونم با چیزی که اتفاق افتاده کنار بیام. تا بتونم خودم رو آروم کنم. تا بدونم من مقصر اشتباه کردن دیگران نیستم. مدت‌ها منتظر بودم. برای همین روزهایی رو تحمل کردم که شب نمی‌شد. رنج شب‌هایی رو گذروندم که صبح نمی‌شد.
لحظه به لحظه‌ی زندگیم شده بود تکرار سوال‌هایی که جواب نداشت. « مگه من چیکار کرده بودم ؟! چی کم داشتم؟! چرا این کار رو با من کرد؟! و ... » هزار سوالی که بی‌رحمانه از خودم می‌پرسیدم و زجر می‌کشیدم.‌اگه یه بار فقط یه بار گفته بود ببخشید هیچ کدوم از این سوال‌ها مغز و روح و روانم رو منفجر نمی‌کرد.
یه زمانی با یه ببخشید می‌بخشیدم ولی چون نشنیدم افتادم تو دور انتقام گرفتن. از خودم... کسی که قبل از اون بودم. همون که روحش پر می‌کشید برای دیدن... بوسیدن... نوازش کردن... انتقام گرفتن از خودم که مدت‌هاست اثری ازش نمی‌بینم.
از روزهای سخت و شب‌های طولانی خیلی گذشته. دیگه نه سوالی از خودم می‌پرسم و نه به اتفاقاتی که افتاده فکر می‌کنم. فقط امشب فهمیدم هنوز یه بخشی از وجودم منتظر یه پیام با سه کلمه‌ست. « سلام. ببخشید. خداحافظ.»
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

21 Aug, 15:20


@hosseinhaerian
تو زندگی همیشه پشت دیوار بودم. یه دیوار از جنس ترس، یه دیوار برای نرسیدن، نداشتن، نشدن. آره پشت اون دیوار پنهون می‌شدم. چهره‌ی شکست خورده‌ی من قشنگ نبود. روز به روز این دیوار بلندتر می‌شد. انقدر که نور رفت و به تاریکی عادت کردم.
نور برای من یه خاطره بود. یه خاطره‌ی دور از زمانی که دلم هنوز چیزی می‌خواست. دلی که به نخواستن عادت کرده بود.
مامان‌بزرگم می‌گفت « نور تاریکی رو پیدا می‌کنه، چون اگه تاریکی نباشه نور معنی نداره » راست می‌گفت. پیدام کرد. از کنارش رد شدم. نمی‌دونم چرا برگشتم و بهش نگاه کردم. نمی‌دونم چرا برگشت و بهم نگاه کرد. اون که نور بود. پس من باید نگاه می‌کردم. تو تاریکی چی دیده بود که نگاه می‌کرد؟ اومد جلو بهم گفت « چقدر چهره‌ت آشناست؟ کجا دیدمت؟ » گفتم اشتباه گرفتی. من پشت دیوارم. اون‌جا که هیچ‌کس نیست.
لبخند زد، دیوار ریخت. نور تابید به روحم. نفس اومد به چه عمیقی. دلم همه‌چی خواست جز دیوار. از تاریکی فراری شدم.
حرف زدیم. از تاریکی گفتم.‌ از نور گفت. از باخت گفتم. از برد گفت. از نرسیدن گفتم‌.‌ از رسیدن گفت.
بعد داستان خودش رو تعریف کرد. تاریکی رو می‌شناخت. می‌دونست چه حالیم. ترس‌های من رو زندگی کرده بود. گفت «هر آدم تاریکی یه روز تبدیل به نور میشه.»
پس نور زندگیم شد.
من بازنده رو دوست داشت. من شکست خورده رو بغل می‌کرد. من زخمی رو می‌بوسید. خلاصه بگم به من آرامش می‌داد. چیزی که تو تاریکی نداشتم.
حالا سال‌هاست که تاریکی رو گذروندم. نور شدم. بدون هیچ دیواری زندگی می‌کنم.‌ خوب می‌دونم که هر نوری شاید یه روز‌ دوباره تاریکی رو تجربه کنه ولی دیگه تو تاریکی نمی‌مونه.
تو تاریکی نمونید. نو‌ر باشید برای خانواده، رفیق ، غریبه...
چون هر کسی باید یه نور تو زندگی داشته باشه. یکی که تو تاریکی سراغش رو بگیره. یکی که تو سیاهی بهش امید بده. یکی که تو باخت دستش رو بگیره. یکی که تو بغض محکم بغلش کنه.
پس برای دل‌های پشت دیوار، روح‌های خسته نور باشید.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

01 Aug, 15:04


@hosseinhaerian
یه جای زندگی دلت برای کثیف‌ترین و مزخرف‌ترین آدم زندگیت تنگ میشه. شاید این حس فقط برای چند لحظه به سراغت بیاد.
این لحظه اوج نابودی یک انسانه. دلتنگی برای اشتباه... دلتنگی برای زجر کشیدن... دلتنگی برای روزهای بد...
خواستم بگم تو مقصر نیستی رفیق...
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

31 Jul, 07:25


@hosseinhaerian
سه بار صداش کردم. نشنید. فکر‌ و خیال صبحونه و ناهار و شام‌ش شده بود. هیچی نمی‌خورد جز حرص... دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم «هر چیزی که باعث فکر و خیال‌ت شده، انقدر قوی نیست که به دست تو درست نشه.‌»
چشماش رو بست و گفت « قویه. زورم بهش نمی‌رسه. دوباره گرفتار شدم. چشمام یکی رو دیده و دلم خواسته... »
شنیدن این حرف از کسی که سال‌ها نه چشم‌ش کسی رو می‌دید و نه دل‌ش کسی رو می‌خواست عجیب بود. ترسیده بود. جنس این ترس رو می‌شناختم. می‌ترسید آینده‌ش یه نسخه‌ی کپی شده از گذشته باشه.
یه لبخند زدم و گفتم « حالت باهاش خوبه؟! » گفت « آره...خیلی. بهتر از تمام سال‌های زندگیم. فقط می‌ترسم این حال خوب خیلی عمرش طولانی نشه »
بهش نگاه کردم و گفتم « ببین رفیق... آدم تو هر سنی، تو هر شرایطی، تو هر حالی نیاز داره کسی رو داشته باشه که بهش بگه من حالم باهات خوبه. پس خوشحال باش و به اینکه چی میشه فکر نکن. نذار این حال خوب با فکر اتفاقات گذشته زهرمار بشه»
سرش رو تکون داد و گفت « اگه گذشته تکرار شد چی؟ »
یه لبخند زدم و گفتم « اگه به گذشته فکر کنی، اگه گوشه‌ی ذهن‌ت مدام مرورش کنی ، حتما گذشته تکرار میشه. بدتر... شدیدتر... تو مغز و قلب‌ت قبول کن که دیگه قرار نیست گذشته رو زندگی کنی. هیچ‌وقت گذشته‌ت رو تو آینده راه نده و انتقام گذشته‌‌ت رو از آینده نگیر »
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

27 Apr, 16:10


@hosseinhaerian
اولین حرفم به تو این بود. « برای هر تولد، یه مرگ تعریف شده »
یادت میاد چشمات رو درشت کردی و گفتی از مرگ نگو. مگه چند سالته. نمی‌دونستی من دارم از تولد حرف می‌زنم. چون تو تولد من بودی.بازگشت به زندگی بعد از یه مرگ طولانی. فراموش کردن خاک. دور انداختن کفن. پوشیدن لباس نو. شنیدن ضربان قلب.
یادت میاد دستت رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم. گفتی چه خبره؟ چرا انقدر تند می‌زنه؟ گفتم تو اونجایی. از خودت بپرس. خندیدی و گفتی خونه‌ی خودمه. دوست دارم بالا و پایین بپرم. حرف حق جواب نداشت. بلند شدی. قلبت رو گذاشتی روی گوشم. محکم فشار دادی. گفتم به‌به چه صدایی... گفتی آدم خوب نیست از صدای خودش تعریف کنه.
یادت میاد سرت رو گذاشته بودی رو شونه‌م... من داشتم یه قصه تعریف می‌کردم. رسیده بود به اونجایی که مرد می‌گفت «من خوشبخت نیستم ، چون چهل سال زندگی کردم و معشوقه‌م رو نبوسیدم» رفته بودی تو قصه... اشک و ریمل ، مهمون لباس سفیدم شده بود. گفتم برای امروز کافیه. ادامه‌ش باشه برای بعد... گفتی جان من قصه رو خوب تموم کن. اگه خوب تموم بشه، جایزه داری. من عاشق جایزه‌هات بودم. پس معشوقه‌ی مُرده رو از زیر خاک بیرون آوردم، حموم بردم، آرایش کردم و مرد رو فرستادم سراغش... گفتم به‌درک یه قصه منطق نداشته باشه. جایزه مهم‌تر بود.
بعد خندیدی و خندیدی و خندیدی...
یادت میاد گفتی چشمات رو ببند. با چشم بسته می‌دیدمت.‌ چون من سلول به سلول تو رو حفظ بودم. کنارم دراز کشیدی. دستت رو انداختی دور گردنم. بوی بهشت می‌اومد. در گوشم گفتی « دیگه وقتشه خوشبخت بشیم »
بعد بوسیدمت. یه‌ بار. دو‌ بار. شاید هزار بار. انگار تو قلب‌مون یه بچه سوار چرخ‌و‌فلک شده بود. مدام تکرار می‌کرد دوباره، دوباره،دوباره... آره درسته.هزار بار فایده نداره. بوسیدمت. با همون لب‌هایی که قبل از تو سال‌ها فقط برای حرف زدن بود.
جاده‌ی تنت رو قدم زدم. با هر قدم خستگی در کردم. بعد تو خوابت برد. تا صبح نقاشی خدا رو دیدم.
.
.
گفته بودم برای هر تولد یه مرگ تعریف شده.‌ می‌خوام بدونی من از مرگ نمی‌ترسم. چون تولد رو تجربه کردم.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

07 Apr, 15:42


@hosseinhaerian
اخلاق عجیبی داشت. هیچ وقت چیزی رو دور نمینداخت. حتی اگه خراب می شد. از عروسک هایی که دست و پاشون جدا شده بود گرفته تا کتاب داستان های پاره...
نمی تونست با نبودن چیزی که برای اون بوده کنار بیاد.
فکر می کرد یه روز صبح وقتی از خواب بیدار میشه ، دست و پاهای عروسکاش سالم و برگه های کتاب داستانش دوباره نو‌ میشه. برای همین هیچ وقت به عوض کردن اونا فکر‌ نمی کرد و مدام تو گذشته بود. تو روزایی که هنوز چیزی خراب نشده بود. اون فکر می کرد هر چیزی که خراب میشه بالاخره یه روز درست میشه. اون نمی دونست بعضی از خراب شدنا ، بعضی از شکستنا هیچ وقت درست نمیشن.
فقط جای وسایل دیگه رو تنگ می کنن. فقط باعث میشن لذت بردن رو یادت بره. همین.
اون دور انداختن رو بلد نبود. درست مثل خیلی از ما که یاد نگرفتیم احساسی که خراب میشه، حرمتی که شکسته میشه رو نباید نگه داریم.
درست مثل ما که نمی تونیم با نبودن کسی که برای ما بوده کنار بیایم. مدام تو گذشته قدم می زنیم و تصور می کنیم یه روز از خواب بیدار میشیم و همه چی مثل روز اول درست میشه. هر چند می دونیم که نمیشه. این وسط فقط انرژی هدر میدیم. فقط جای دیگران رو تنگ می‌کنیم. فقط لذت بردن از زندگی رو یادمون میره.همین.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

10 Feb, 16:24


@hosseinhaerian
اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟
این سوال رو کسی ازم پرسید که صفر تا صد زندگیم رو حفظ بود. خوبی و بدی من رو می شناخت. خنده و گریه ی من رو دیده بود. گفتم نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم. گفت حالا فکر کن. من از همه چی خبر دارم ولی می دونی هیچ‌کس مثل خود آدم نمی تونه‌ درباره ی چیزی که بهش گذشته حرف بزنه.
اینکه تو چیزی یا کسی رو به دست آوردی و از ته دل خوشحال بودی تصور ماست. هیچ‌کس نمی دونه چقدر به خاطرش صبوری کردی، چقدر زحمت کشیدی، چقدر رویا ساختی. هیچ‌کس آرامش قلبت رو حس‌‌نکرده.
یا برعکس اینکه تو چیزی یا کسی رو از دست دادی و به خاطرش ناراحت بودی تصور من و بقیه ست.‌ هیچ‌کس عمق عزاداری تو رو درک نمی کنه. نمی‌دونه چقدر منتظر خورشید موندی تا سیاهی شب بگذره. نمی تونه تصور کنه چه فشارهای روحی رو تحمل کردی تا دوباره به زندگی برگردی. تازه اگه خوش‌شانس باشی و برگردی.بزرگ ترین واقعیت زندگی همینه که هیچ‌کس به جای کسی زندگی نکرده. برای همین تصور ما از آدما خیلی دورتر از تصور خودشونه. حالا بگو ببینم اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟ یه لبخند زدم و گفتم فقط بغلش می کنم. همین...
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

10 Feb, 16:24


@hosseinhaerian
یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخند زدم و گفتم باز شروع کردی؟ گفت جانِ من انتخاب کن. یه کاغذ برداشتم و باز کردم. نوشته بود « آخرین بار کِی کسی رو بغل کردی؟ » کاغذ رو گذاشتم رو میز و بغلش کردم. گفتم الان. یه لبخند زد و گفت خوب شد سوال دیگه ای در نیومد. بقیه ی کاغذ های تا شده رو مچاله کرد و دور‌ انداخت. گفت یه چی بپرسم راستش رو میگی؟ تو چشماش نگاه کردم و گفتم آخه من کِی به تو راستش رو گفتم! خندید و گفت هیچ وقت ولی الان راستش رو بگو. جانِ من... گفتم بپرس. گفت خوبی؟
چشمام رو بستم و به سوالش فکر کردم. این سخت ترین سوالی بود که هر روز بهش جواب می دادم. قربونت تو خوبی؟ ، مرسی عزیزم ، آره خوبم خداروشکر ، بهترم و ... اما کدومش راست بود؟ هیچ کدوم...
اصلا حال خوب چه شکلی بود؟ آخرین بار کِی بیخیال همه چی از ته دل خندیدم؟ آخرین بار کِی برای چیزی ذوق داشتم؟ خواب آروم چجوری بود؟ خبر خوب چی بود؟ و ...
دندوناش رو گذاشت رو بازوم و فشار داد. گفت با توام... خوبی؟ راستش رو بگو. جانِ من... گفتم از این به بعد هر وقت کسی این سوال رو بپرسه راستش رو میگم. نمی دونم. تو خوبی؟ گفت نمی دونم. از روی میز کاغذی که انتخاب کرده بودم رو برداشت. تا کرد. گرفت جلوی صورتم. کاغذ رو برداشتم. چند ثانیه ... چند دقیقه ... چند ساعت ... بغلش کردم.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

10 Feb, 16:23


@hosseinhaerian
اعتیاد داشت.
تا حالا لب به سیگار و قلیون نزده بود ولی هیچ کس به اندازه ی اون معتاد نبود. معتاد به دروغ گفتن...
انقدر سابقه داشت که یادش نمی اومد اولین بار کِی و کجا و به چه کسی دروغ گفته.
اعتراف می کنم تو این کار بی نظیر بود. دروغ می گفت از راست قشنگ تر. جوری با اعتماد به نفس جمله ها رو کنار هم می ذاشت که کلمه ها زنده می شدن و جلوی چشمت راه می رفتن. اگه واقعیت رو می دونستی به اطلاعات خودت شک می کردی ولی به حرف اون نه... آدم های خیلی کمی از زندگی واقعیش خبر داشتن.
یه بار ازش پرسیدم خسته نشدی از دروغ گفتن؟ از اینکه همیشه یکی دیگه هستی نه خود واقعیت. یه لبخند زد و گفت هیچ کس نمی دونه به من چی می گذره. تو چی می دونی از دنیای دروغ؟ من اگه بهت بگم نمی تونم دروغ نگم باورت میشه؟ معلومه که باورت نمیشه. دروغ گفتن اعتیادآورترین چیزیه که تو زندگیم دیدم. اولش برای شوخی ، ترس یا حتی به دست آوردن چیزی دروغ میگی. فقط کافیه طرف متوجه نشه. مزه ش می ره زیر زبونت و دیگه تمومه. با دلیل و بی دلیل برای چیزای مهم و الکی پشت سر هم دروغ میگی ولی بدترین قسمت دروغ گفتن ، اعتیادآور بودنش نیست. اونجاست که خودتم کم‌کم دروغ هات رو باور می کنی. خود واقعیت رو یادت می ره و میشی اون کسی که برای دیگران تعریف کردی. من نمی تونم از این دنیایی که برای خودم ساختم بیام بیرون. شایدم نمی خوام. فقط می دونم تو دنیای دروغگویی ، همیشه ترس بغل ت کرده.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian

Hosseinhaerian

10 Feb, 16:23


@hosseinhaerian
داشت به خودش ضربه می زد. روح و روانش رو انداخته بود گوشه ی رینگ و خودزنی می کرد.‌ بی رحم شده بود. نمی تونست حقیقت رو قبول کنه. نمی خواست دستش رو ببره بالا و بگه ایها الناس من تو انتخابم اشتباه کردم. تسلیم... برای همین داشت از خودش انتقام می گرفت.
یه بار بهش گفتم رفیق می دونی بیهوده ترین کاری که آدمیزاد تو زندگی انجام میده چیه؟ گفت «چیه؟» دستش رو گرفتم و گفتم جنگیدن با چیزی که اتفاق افتاده. اذیت شدی؟ می دونم. زخم خوردی؟ می دونم. اعتمادت از بین رفته؟ اینم می دونم ولی یه چی هست که تو باید بدونی. برای هیچ کس مهم نیست که تو داری خودت رو برای اشتباه یکی دیگه نابود می کنی.‌ هیچی عوض نمیشه به جز روح و روانت که بیشتر آسیب می بینه. آروم باش و زندگی کن. نذار مزه ی زندگی یادت بره. رفت تو فکر... یه لبخند زد و گفت «این بود زندگی؟»
تو چشماش نگاه کردم و گفتم آره ... این خود زندگیه.‌ یادت باشه زندگی یعنی بدونی چی می خوای ولی ندونی آخرش چی میشه.
#حسین_حائریان
@hosseinhaerian