هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف @hichi_abad Channel on Telegram

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

@hichi_abad


«هیچی‌آباد، جایی که هیچ چیز معمولی نیست»

هیچی آباد (Persian)

هیچی آباد یک کانال تلگرامی است که بهترین مکان برای دوست داشتن هیچ چیز معمولی است. در اینجا شما می‌توانید انواع محتواهای جذاب از جمله رمان های معروف، طنز های شاد، چالش های جذاب و اعترافات صادقانه را پیدا کنید. nn"هیچی‌آباد، جایی که هیچ چیز معمولی نیست"، این جمله بهترین توصیف برای این کانال است. اگر دنبال یک تجربه جدید و متفاوت در دنیای مجازی هستید، هیچی آباد بهترین گزینه برای شماست. از خواندن داستان های مشوق و دلنشین گرفته تا شرکت در چالش های تازه و جذاب، هیچی آباد می‌تواند زمینه ای را فراهم کند که به دنبالش بودید. nnاز همین امروز به جمع بزرگ و پر انرژی هیچی آباد بپیوندید و تمام استرس های روزمره را به کنار بگذارید. اینجا جایی است که خنده همراه با ابتکار و خلاقیت، ارزش بی نهایتی دارد. شادی و سرگرمی در همه نقاط این کانال حضور دارد و منتظر شما برای پذیرایی از آن هستند. nnبا عضویت در هیچی آباد، شما به جامعه ای پر از انسان های مختلف و متفاوت وارد می شوید که همگی به دنبال تجربه یک تغییر مثبت و لحظات شاد و سرگرم کننده هستند. اینجا جایی است که هر کسی می‌تواند خود را بیابد و با دیگران ارتباط برقرار کند. nnپس دیگر وقت تلف کردن نیست، به هیچی آباد بپیوندید و تمام استرس ها و نگرانی های خود را فراموش کنید. اینجا جایی است که هیچ چیز معمولی نیست و همه چیز می تواند جذاب و شاد باشد.

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

29 Sep, 05:11


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#25


منتظر موندیم تا مدرسه یکم خالی بشه و بعد رفتیم سمت ماشین
از قبل با خانوم مدیر هماهنگ کرده بودم ولی حتی به اونم نگفته بودم که مقصد خونه ی منه..

- هیجان زده ای؟؟

چرخید نگاهم کرد و سرشو به دو طرف تکون داد
کیفشو محکم بغل کرده بود و به نظر بیشتر از هیجان زده عصبی بود..
شایدم ترسیده

باید سعی میکردم ارومش کنم
- ناهار چی میخوری؟؟

- چیزی نمیخورم ، خیلی گشنم نیست

- به تو باشه همیشه باید گشنه باشیم که ، همینه که لاغر موندی

نزدیک خونه کنار مرغ سوخاری فروشی معروف محل که خیلیم من دوست داشتم غذاهاشونو نگه داشتم و پیاده شدم..
دو پرس سفارش دادم و با یه نوشابه بزرگ برگشتم سمت ماشین

- چه خبرههه

- تو نخوردی من میخوردم..

نگاهی به جعبه های روی پاش کرد
- میترکی اخه

خندم گرفت ، ریموت رو فشار دادم و وارد شدم..
پشت سرم ریموت رو زدم تا بسته بشه..
ملیسا همراه جعبه ها پیاده شد

- خوش اومدی ، اینجارو خونه خودت بدون و راحت باش

چشمک زدم
- قراره رفت و امدت این روزا زیاد بشه

- خب خانوادم چی؟؟

توجهی به حرفش نکردم و رفتم سمتش
دستشو گرفتم و جعبه هارو خودم برداشتم

- تو نگران این چیزا نباش و فقط با من خوش بگذرون

💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

27 Aug, 12:23


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#24


- راست میگم خو ، تو ناراحتی من بزارم بری کلاس؟؟ نمیشه که

- ولی درس مهمیه

زل زدم تو چشماش

- پس برو

یکم نگاهم کرد و بلاخره دل کند ، فکرشم نمیکردم بخواد بره
ولی خیلی راحت در رو باز کرد و رفت
یه جورایی زیادی بی احساس بود
انگار نمیتونست خودش رو کنترل کنه و گاهی احساساتش زیادی بروز میکردن و گاهی اصلا بروز نمیکردم..

خندم گرفت ، من بیشتر مشتاق بودم تا اون فسقل بچه
برگشتم و نشستم سرجام
میخواستم پروندش رو بخونم..

پروندش رو بیرون کشیدم و نگاهی به صفحه اولش کردم...
دیشب خانوادش چیزی راجب گذشته نگفتن ولی یه چیزی این وسط اشتباه بود..
اون دوران کودکیش دزدیه شده بوده؟؟

اب دهنم رو قورت دادم
قسمت اخر گزارش از یه روانشناس خوب بود..
مثل این که به روانشناسای زیادی مراجعه کرده بودن..
نوشته بود این درد اونقدر بهش فشار وارد کرده بوده که مجبور شده اونارو فراموش کنه..
این یعنی خودش چیزی از اتفاقات بچگیش رو یادش نمیومد؟؟

نفسم رو محکم بیرون فرستادم
دیگه وقت رفتن بود
همون موقع تقه ای به در خورد و ملیسا سرشو اورد داخل

- بریم؟؟

لبخند گررمی به روش زدم..
پرونده رو بستم و برگردوندم سرجاش

- اره عزیزم بریم
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

26 Aug, 12:19


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#23


کامل نگاهم نمیکرد..
همین که در رو بستم شونه هاش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار

اخماش از هم باز شدن و با تعجب نگاهم میکرد ولی بعد سریع دوباره روشو برگردوند

خندیدم
- قهری کوچولو؟؟

- من کوچولو نیستم

- چرا هستی ، کوچولوی من

اینو گفتم و صورتش رو نوازش کردم و از چونش گرفتم
سرشو برگردوندم سمت خودم و با دست دیگم موهای بیرون زده از مغنعش رو مرتب کردم

- خب حرف بزن. از چی ناراحتی؟؟

- واسه چی جلوی اون اونحوری باهام حرف زدی؟؟قرار بود امروز باهات بیام خونت
ولی نمیام

جفت ابروهام بالا پریدن. داشت تهدیدم میکرد
خندمو فرو خوردم

- چرا اون وقت؟؟ انتظار نداری که جلو همه نازتو بکشم!! میخوای همه بفهمن؟

لباشو روی هم فشار داد
- انتظار ندارم ولی میتونی اونقدام خشن نباشی

دوباره و صدا دار خندیدم
سرمو بردم زیر گوشش و زمزمه کردم

- باشه چشم. هرچی تو بگی

دستاشو گذاشت روی سینه هام و یکم به عقب هولم داد
- کلاس دارم باید برم..

- گوره بابای کلاس ، میخوام بغلت کنم باهات حرف بزنم

- اع هومن

ته دلم اروم یه چیزی تکون خورد وقتی اونجوری صدام کرد ، لبخند گرمی زدم
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

25 Aug, 12:19


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#22


احساس کردم بغض کرد
صورتش به سرعت قرمز شد و برگشت و رفت و در رو هم محکم کوبید
خندمو فرو خوردم و زل زدم به سارا
داشت نیشخند میزد

- همون دختر خلس؟؟

با اخم نگاهی بهش انداختم و تقریبا غریدم

- مودب باش

شونه هاشو بی قید بالا انداخت و پرو پرو زل زد تو چشمام

- به من چه؟؟ همه میگن خله ، یه دونه دوستم نداره

لبامو روی هم فشار دادم..اینارو نمیدونستم
نمیدونستم دوستی نداره. نمیدونستم انقدر تنهاس..
مثل این که واقعا جدی بود چیزی که من به شوخی گرفتمش..

- خیلی خب ، پس قرارمون این شد روزی یک ساعت میای اینجا
تایمش فرقی نداره فقط قبلش بهم خبر بده

سرشو تکون داد و تند بلند شد
- خیلی خب میتونم برم؟؟

نگاهی به بدنش کردم
- اره میتونی ، برو

نفس راحتی کشید و تند رفت سمت در
منم بلافاصلع بلند شدم تا ببینم ملیسا کجاست..
در‌و باز کردم که دیدم پشت در نشسته و با اخن مشغول جویدن ناخوناشه..

صداش کردم
- ملیسا. بیا تو

سرشو بلند کرد و خیره نگاهم کرد
دستمو گرفتم سمتش تا کمکش کنم
دستمو نگرفت و به کمک دیوار بلند شد
خندم گرفت ، تخس
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

24 Aug, 12:19


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#21


هوفی کشید و دیدن که دندوناشو داره روی هم فشار میده
- ببین من حوصله خودمم ندارم ، چه برسه به تو
پس بیخیال ما شو و بگو حالش خوبه و بزار بریم

- همینو میخوای؟؟

انگار تعجب کرد
دستاشو شل کرد و از جیبش در اورد
- خب ، خب اره

- اوکیه ، پس به خانوادت بگو بیان همینجا و دفعه بعد مزاحم خانوم مدیر نشن

اخم کرد
- چه فرقی میکنه؟ بلاخره اونا باید بیان اینجا
تازه شاید شما چیزای بدتری هم بهشون بگی

- میل خودته ، میتونی بگی من با اونا صحبت کنم یا خانوم مدیر هی مزاحمشون بشه..
یا راه اخر ، خودمون باهم صحبت کنیم

- خودمون؟؟

- من و تو دیگه

انگار بلاخره داشت نرم میشد
نشست روی صندلی ولی همچنان موضعش حفظ بود
دستمو جلو بردم و دستش رو گرفتم

- خب حرف بزن

نگاهی به دستامون انداخت و اومد چیزی بگه که بی هوا در باز شد و ملیسا اومد داخل
با دیدن ما انگار خشک شد..
اب دهنش رو قورت داد

- بب..ببخشید

دست دختری که اسمش سارا بود رو رها کردم
سعی کردم جدی باشم و حواسم پرت لپای گل انداخته و سرخش نشه

- چیشده ؟؟

- هیچی دکتر. میخواستم باهاتون حرف بزنم
اخه قرار بود امروز..

قبل از این کی چیزی بگه سریع گفتم

- خیلی خب متوجه شدم ، بیرون باش خبرت میکنم
بدون در زدنم دیگه وارد نشو..

میدونستم ناراحت میشه ، ولی لازم بود باهاش یکم تند باشم..
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

23 Aug, 12:19


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#20


جلوی اینه ایستاده بودم و داشتم اماده میشدم واسه رفتن به مدرسه
امروز باید با خود ملیسا هم حرف میزدم..
اون حالا فقط جذب بدونم شده بود و من میخواستم کاملا به خودم عادتش بدم..

نگاهی به خونه غرق در سکوتم انداختم
زیادی بزرگ بود واسه یه نفر..
جای یه کوچولوی ریزه میزه خالی بود توش و من باید پرش میکردم..

لبخند بزرگی زدم و بعد از برداشتن سوئیچ از خونه خارج شدم

^^^^^

وارد اتاق شخصی خودم شدم و بعد از اویزون کردن کت و پایین گذاشتن کیفم نشستم پشت میز..
چندتا پرونده بچه ها روی میز بود که چند روز پیش تو مدرسه خشونت انجام داده بودن و باید میومدن پیش من..
اما هنوز خبری نبود

بلاخره تقه ای به در خورد
- بفرمایید

در باز شد و پشتش یه دختر قد بلند و به شدت لوند وارد شد..
بچه های این دوره مثل این که زیادی همشون خوب بودن..
نگاهی به سر تا پاش انداختم

دو قدم اومد جلو و دستاشو گذاشت تو جیبش و طلبکار ایستاد
خندم گرفت و اشاره کردم بشینه

- خب ، اسمت چیه؟

نگاهی به زیر دستم انداخت
- تو یکی از اون پرونده ها نوشته شده

بدون این که تغییر موضع بدم لبخند بزرگتری زدم و به خودش اشاره کردم

- ولی من میخوام از زبون خودت بشنوم اسمتو
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

22 Aug, 13:50


نوهاشو میریختی لای دستمال حداقل چه پدری هستی تو😂😂
#طنز
@hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

22 Aug, 12:19


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#19


- من دیگه باید برم..سعی کن حواست باشه خب؟

- به چی؟؟

- رفتارت جلوی خانوادت

یکم گیج نگاهم کرد ، جلو رفتم و موهاش رو نوازش کردم
- کلی برنامه دارم واسه باهم بودنمون کوچولو

با شوق نگاهم کرد و اونم دستمو فشرد
لبخندی زدم
انگار که میخواستم یه بچرو بزرگ و تربیت کنم
از اتاقش خارج شدم و رفتم پایین

بابا و داداشش داشتن باهم صحبت میکردن
با دیدنم از جا بلند شدن

- چرا گریه میکرد اقای دکتر

یه لحظه هم خندم گرفت ، هم خجالت کشیدم
اینا تو چه فکری بودن و ما‌ دوتا چه غلطا میکردیم

- چیزی نیست. یکم احساساتی شد
میتونیم صحبت کنیم؟؟

نگاهی به خانومش و پسرش کرد و دنبالم اومد..
سوئیچم رو گرفته بودم

- راستش چون میدونم خودشم قبول نداره که مشکل بزرگی داره میخوام که غیر مستقیم تحت نظر بگیرمش

- خب این یعنی بیاید اینجا؟؟

- احساس میکنم اینجا شاید راحت نباشه
میخواستم ازتون اجازه بگیرم و بگم علاوه بر مدرسه
بعضی روزاهم که حالش زیاد خوب نبود با خودم ببرمش خونه ی خودم

حس کردم شوکه شد

- اما نمیخوایم مزاحمتون بشیم

سرمو به دو طرف تکون دادم و ریموت رو زدم و سوار شدم

- مزاحمت نیست ، کمک به کسیه که علاوه بر شاگردم ، بیمارم هم هست.‌
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

22 Aug, 07:10


😂بدین نود
#طنز
@hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

21 Aug, 12:50


ادمین:دلش جوونه اون میخاد

#طنز
@hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

21 Aug, 12:19


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#18


هردو بهت زده زل زدیم بهم و من سریع به خودم مسلط شدم..

- جانم؟

صدای مادر ملیسا بود

- اقای دکتر براتون میوه اوردم..

ملیسا صورتش مثل گچ‌ سفید شده بود و‌ انگار زیادی ترسیده بود..
دست گذاشتم روی صورتش

- بی زحمت بزاریدش پشت در ، هرچند لازم نبود زحمت کشیدین..

صداش انگار با شک بود
اشاره کردم ملیسا لباساشو مرتب کنه و ادا گریه در بیاره
خودمم بعد مرتب کردن خودم و موهام رفتم سمت در

بازش کردم و اجازه دادم کامل اتاق رو ببینه..
با دیدن صورت ملیسا انگار متوجه شد

- داشت گریه میکرد..

سعی کردم صورت ناراحتی به خودم بگیرم
- داشت باهام صحبت میکرد..
چیز خاصی نیست..اشکاش ناخوداگاه سرازیر میشن..
حالا ناراحت نیست..

سرشو به نشونه مثبت تکون داد
- دست شما درد نکنه

بشقابو میوه هارو داد دستم

- پس من برم مواظبش باشید توروخدا
امیدمون به شماست..حرف مارو که گوش نمیده

سرمو تکون دادم که رفت
چرخیدم و در رو‌بستم..
با خنده برگشتم سمتش

- چیکار کردی با خانوادت جوجه ترسو؟

شونه هاشو بالا انداخت
- خیلی اذیت میکنن

ابرومو بالا انداختم ، به نظر میرسید تخس و زیادی لوسه این بچه
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

21 Aug, 07:44


سلام پسرم ۱۹
یه دوست دخترداشتم نابینابود ولی خیلی خوشگل وداف بود
یروز میخاستم باهاش سکـ.س کنم گفت:کـ.یرت بزرگترین کـ.یریه که لمس کردم
گفتم:پامه بعد کـ.یرمو دادم دستش
گفت: نه ممنون سیگارنمیکشم:)

ادمین:نمیگی یه نابینا این پیامتو میبینه ناراحته میشه زشته عه😂

#اعتراف
@hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

20 Aug, 12:18


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#17


نفس تندی کشیدم ..چشماش قرمز شده بودن و اونم داشت نفس نفس میزد..
لبخند کوچیکی زد

- راضی بودی؟؟

خودمو جمع و جور کردم و قبل از این که طاقتمو از دست بدم از جا بلند شدم و این بار من خیمه زدم روش

- چجوووورم عروسک ، حالا باید برات تلافی کنم

چشاش گرد شدن و جیغ ریزی کشید..
دستمو روی‌دهنش فشار دادم و سرمو بردم زیر گوشش

- مونده تا جیغ بکشی ، ببین چه روزایی در پیشه کوچولو

لباشو روی هم فشار داد و من وحشیانه شلوارش رو در اوردم..
نفس عمیقی کشیدم و اروم انگشتمو کشیدم روی بدنش..
اب دهنش رو محکم قورت داد و یکم لرزید

نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره..
اروم با دوتا از انگشتام نوازشش کردم و بلاخره سرم رو جلو بردم..
با برخورد زبونم به بهشتش محکم چنگ زد به موهام و من زبونم رو تندتر حرکت دادم..
دوست داشتم همزمان واسه خودم هم داخل دهنش میزاشتم

ولی خیلی دیر بود ، تایم نداشتیم..
محکم رون نای ریز و سفیدش رو چنگ زده بودم تا بیشتر از اون وول نخوره...
فشار زیادی اورد و بلاخره خودش رو خالی کرد..
تند تند نفس میکشید..
از شدت فشار و رها نکردن خودش قرمز شده بود..

نگاه خبیثی بهش انداختم و دوباره دستمو کشیدم روی بهشتش که لرزید

نالید - نههه

خندیدم و دوباره خم شدم..
با برخورد دوباره زبونم یهو داد ریزی کشید و شروع کرد به سر و صدا کردن..

خندم گرفته بود و کرمم باعث میشد ولش هم نکنم
برای بار دوم‌خالی شد..
لیس دیگه ای زدم و خواستم از جا بلند بشم که تقه ای به در خورد
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

20 Aug, 10:35


حتماًنمیده😂😂
#طنز
@hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

20 Aug, 06:33


جواب دلم برات تنگ شده مشخص کردن تایم سکســ.ه نه منم همینطور:)

#طنز
@hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

19 Aug, 13:54


شیرفلکش بازه همیشه😂
#طنز
@hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

19 Aug, 09:43


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#16


- اقا ، میترسم ...

خندیدم و موهاش رو نوازش کردم..تو سرم پر بود از افکار متفرقه راجبش..
نیاز داشتم تخلیه بشم..

- میتونی؟؟

نگاهی به در اتاق انداخت ، یکم دستشو گذاشت روی سینم و نیم خیز شد
از جاش بلند شد و رفت سمت در ، قفلش کرد و بی هوا چرخید سمتم..

چشمای اونم خمار شده بود..
خوب عروسکی داشتم. سکسی و حشری

لبشو با زبون خیس کرد و لباسش رو در اورد..
اروم اومد سمتم..
دستامو گذاشته بودم پشتم

اومد جلو و دستشو گذاشت روی ‌سینم..
یکم هولم داد

میخواست ادای بلدارو در بیاره ولی دستاش میلرزید و هول بود
میخواستم بهش بخندم..

هولم داد عقب و دستش رفت سمت زیپ شلوارم..
با ارامش یکم کنارش زد که کمکش کردم..
حتی نفس کشیدناش تحریکم میکرد

احساس میکردم از شدت کلفتی التم دیگه به مرز ترکیدن برسه

شورتم رو که کنار زد اهی کشیدم..
زل زدم به چشمای درشتش..

- زود باس کوچولو ، این واسه توعه

خبیث خندیدم و خودم دادم دستش..
اروم داشت نوازشش میکرد و من از عمق وجود میلرزیدم..
حسرت لباش رو مبکشیدم و منتظر بودم..

نفس عمیقی کشیدم و اروم یه لیس ریز روش زد
اه بلندی کشیدم و قبل از این که حرکتی کنه بی هوا از موهاش گرفتم و تقریبا هولش دادم تو دهنش
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

19 Aug, 09:01


داره میلنگه😂😂

#طنز
@hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

19 Aug, 06:41


+ببخشید شما بستنی هستید
اخه فقط لیس زدن شما میچسبه تو این هوا🍦😋
@hichi_abad

هیچی آباد / رمان / طنز / چالش / اعتراف

18 Aug, 09:43


#شیطونی_با_دکتر 🩺💊
#15


یکم باهاش راجب اتفاقاتی که افتاد صحبت کردم و بعد رفتیم برای شام..
دلم شیطنت میخواست برای همین نزدیک خودم نشوندمش..
وقتی حواسش پرت غذا بود دستم رو از زیر میز روی رون پاش کشیدم.

برای یه لحظه خشک شد و سرشو تند پایین انداخت
خندم گرفت و دستم رو برداشتم..
خودم که وضعم حسابی داغون بود

بعد از شام از پدرش اجازه خواستم تا باهاش صحبت کنم..
اونام از خداخواسته قبول کردن..

خودش تا اتاقش راهنماییم کرد
در و بستم و چرخیدم سمتش..
داشت با تعجب نگاهم میکرد که هولش دادم عقب

چشماش دوباره گرد شدن..
چسبوندمش به دیوار

- خوشت میاد اینجوری حال کنی؟؟

لب گزید
- دکتر

خندیدم
- نظرت چیه بهم بگی ددی؟؟

دستشو گرفتم و گذاشتم روی برجستگیم ، چشماش دیگه از اون گشاد تر نمیشدن..

- نظرت چیه یکم خوش بگذرونیم..

- اگه بیان بالا چی؟

مچ دستش رو کشیدم و هولش دادم روی تخت..
داشتم دیوونه میشدم و نیاز داشتم به جوری تخلیه بشم..
با چشمای خمارم زل زدم بهش

- نگران نباش ، عروسک میتونی در حقم لطف کنی؟

اب دهنش رو قورت داد
خوب میدونست چی میخوام ازش
💬💬💬💬🟡💬💬💬💬🟡
#رمان
🆔 @hichi_abad