#25
منتظر موندیم تا مدرسه یکم خالی بشه و بعد رفتیم سمت ماشین
از قبل با خانوم مدیر هماهنگ کرده بودم ولی حتی به اونم نگفته بودم که مقصد خونه ی منه..
- هیجان زده ای؟؟
چرخید نگاهم کرد و سرشو به دو طرف تکون داد
کیفشو محکم بغل کرده بود و به نظر بیشتر از هیجان زده عصبی بود..
شایدم ترسیده
باید سعی میکردم ارومش کنم
- ناهار چی میخوری؟؟
- چیزی نمیخورم ، خیلی گشنم نیست
- به تو باشه همیشه باید گشنه باشیم که ، همینه که لاغر موندی
نزدیک خونه کنار مرغ سوخاری فروشی معروف محل که خیلیم من دوست داشتم غذاهاشونو نگه داشتم و پیاده شدم..
دو پرس سفارش دادم و با یه نوشابه بزرگ برگشتم سمت ماشین
- چه خبرههه
- تو نخوردی من میخوردم..
نگاهی به جعبه های روی پاش کرد
- میترکی اخه
خندم گرفت ، ریموت رو فشار دادم و وارد شدم..
پشت سرم ریموت رو زدم تا بسته بشه..
ملیسا همراه جعبه ها پیاده شد
- خوش اومدی ، اینجارو خونه خودت بدون و راحت باش
چشمک زدم
- قراره رفت و امدت این روزا زیاد بشه
- خب خانوادم چی؟؟
توجهی به حرفش نکردم و رفتم سمتش
دستشو گرفتم و جعبه هارو خودم برداشتم
- تو نگران این چیزا نباش و فقط با من خوش بگذرون
#رمان