عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️ @hgjkkddch_3 Channel on Telegram

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

@hgjkkddch_3


💞 به کانال ما خوش آمدید 💞
💝بابهترین ها در کنار شما عزیزان هستیم💝
با بهترین وتازه ترین آهنگ های ناب وبا متن های دلنشین در خدمت شما عزیران هستیم💖
هدف ما جلب رضایت شماست

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️ (Persian)

با عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️ کانال جذاب و پر از شور و هیجانی را تجربه کنید! پر از آهنگ های ناب و متن های دلنشین، این کانال با بهترین و تازه ترین آثار هنرمندان محبوب در خدمت شماست. با ورود به این کانال، در معرض بهترین ها در کنار دوستان خود خواهید بود. ما همواره در تلاش برای جلب رضایت شما عزیزان هستیم. پس عجله کنید و با ما همراه شوید تا از زیبایی های موسیقی لذت ببرید. خوش آمدید به کانال عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 08:07


مهربان باشیم شاید فردایی نباشد♥️

   

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 08:06


اين حس خوب تقديمتون


✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 08:03


انسانیت بالاترین هنر، زیباترین
صفت و عالی‌ترین عبادت است...


✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:41


🥰حس خوب این کلیپ تقدیمتون

نون پنیری تا حالا خوردین 😉


   
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:41


عشقم😕😐😐😐

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:40


‏یکی ام نیست بهم  پیام بده "بیدار شدی عشقم؟" 😍









بگم نه

😂😂🤣🤣😝😝
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:38


پاشین پاشین خروس بیچاره انقدر برامون خوند تا صداش گرفت😅☺️

      @hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:38


تقدیمت عششششششقم 😘


❤️🍷❤️
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:37


تقدیمت بهترینم 😘

❤️🍷❤️
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:36


یکم با خودت عشق و حال کن....


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:35


وووای لنتی های شیطون 🤣🤣🤣


   
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:35


☺️شادی عبارت است از
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:34


داستان هرچه کنی به خود کنی🌱
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:34


🦜🕊🌈🌴🌿

دعوتید به یک جرعه حس خوب👌

مهرتون افزون ولطفـــــتون مستدام

‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Dec, 06:33


💐سـ❤️ ـلام 😍

🍁 روزتون پراز خیروبرکت 🍁

🍂 امروز سه شنبـه

☀️ ۱۳ آذر ۱۴۰۳خورشیدی
🌙 ۱ جمادی الثانی ۱۴۴۶ قمر
🎄 ۳ دسامبر ۲۰۲۴ میلادی

💯ذکر_روز

🍁🌼یا ارحم الراحمین🌼🍁


  
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

02 Dec, 18:36


شبتون آروم..

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

02 Dec, 18:35


موزیک ترکی احساسی💔
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

02 Dec, 18:34


ایستیرم بو تزلیخدا بیر اولومنن گوجاغلاشام
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 15:47


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 14:45


یادت نره چقدر طول کشید تا اون بخش از روحتو که ازت گرفتنو دوباره بسازی. یادت بمونه تمومِ دردایی رو که کشیدی و هیچکدومشون ندیدن، یادت نره که چشماشونو بستن و نادیدت گرفتن، یادت بمونه !
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 14:39


سینان قلبین کنارینن گئچیب نازیله چوخ باخما


گلر بیر گون سینار قلبین یئتیشمز کیمسه امداده

سلیمان دا اگر اولسان قالار دونیاده بیر حرمت

گئدر جاه جلالین شوکتین قالماز بو دنیاده
خیلی قشنگه؛

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 13:47


حمیرا
امان از درد دوری
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 13:45


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 13:45


شبنم تووزلو👍❤️
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 13:36


گاهی دلت میگیرد امّا نه از کسی
نه از چیزی
تنها از خودت...
برای وقف کردن بیش از حَدت برای کسانی که
لایقِ "همه"ات نبودند.
که در جوابِ بدی‌هایشان تنها لبخند زدید که مبادا
اخمِ کوچکی از تو، دلشان را بلرزاند.
که خوبی‌هایشان را آنقدر بزرگ کردی
که به باور خوبی مطلق برسند
که هی ندیده گرفتی و گذشتی...
و حالا وقتی با چشمی پر از سوال به آینه نگاه میکنی
تنها به یک جواب میرسی
"‌چیز زیادی از خودم باقی نمانده است.
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 13:34


مثل توکی میتونه هرچی غمه ازدلم کم کنه❤️‍🔥
آخه حسابت سواس ازبقیه همه چیزت فرق داره
مث من آخه کی تو روتوی دنیااینهمه دوست داره
مگه میشه نباشیودیوونه نشم بدون تو
آخه هیشکی نمیگیره جای تورو❤️‍🔥

🎧
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 12:53


تقدیم به دل هرکسی که دلتنگه🥺...
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 12:51


خوراک بوقلمون زعفرونی 😍
اگه میخوای بوقلمون همینجوری خوشرنگ سرخ بشه حتما فلفل قرمز بزنید چون فلفل سیاه رنگشو تیره میکنه
زرشک تفت ندین تا خوشرنگ و پفکی بمونه همینکه موقع شام میخواین بوقلمون گرم کنید زرشک هم خودش تفت میگیره همون اندازه کافیه
تو ریختن زعفرون دست و دلباز باشین تا  هم خوشرنگ بشه هم خوش عطر
اگه اب نارنج نداری میتونی آبلیمو بریزی زیاد هم نریز چون مرغ ترش میشه

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 12:51


ته چین مرغ مجلسی برعکس شکلش
اصلاً سخت نیست پختش🙂

مواد لازم :

برنج ۶ پیمانه
کره آب ۱۵۰ گرم
سینه مرغ ۲ عدد
ماست چکیده ۱ لیوان
نمک، فلفل سیاه، زردچوبه
زرده تخم مرغ ۳ عدد
زنجبیل، پودر زیره
زعفران، گلاب

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 12:49


هر چقدر هم ڪہ قوے باشی
یہ وقتایے نیاز داری
مچالہ بشے در آغوش ڪسی
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 12:49


یه وقتایی منتظری روزای بد تموم بشن یهو به خودت میای میبینی، این تویی که تموم شدی نه روزای بد :)

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

21 Nov, 12:48


اخه دنیای منی
به کی بگم‌مال منی

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 17:56


توتار سنی بو اه لاریم🚬👩🏼‍🦯
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 17:55


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 14:37


براتون لحظه هاى پر از شادى و نشاط آرزومنديم



✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 14:37


تقديم نگاهتون

✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 14:10


#نیلوفر_آبی_43



دوباره نگاهی به من کرد و عینک ته استکانیش رو کمی جابجا کرد:
-پانسمانش رو امشب حتما عوض کن..میدونی که دیگه؟مشکلی پیش اومد تماس بگیر, باشه.
دکتر که رفت،روی مبل ها نشستم و به اون شیطان فکر کردم..نگاهی به ساعت کردم چهار و ده دقیقه بود. ساعت شش میرفتم یه سری بهش میزدم. مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد و داریوس کنارش نشست. نگاهی به من کرد و آروم پرسید:
-خوبی؟
سر تکون دادم. سرفه ای کردم و گفتم:
-میخوام با جفتتون حرف بزنم. داریوس کاملا حواسش رو به من بخشید و مسیح سر بلند کرد و منتظر به من چشم دوخت. زانوهام رو با دستام فشار دادم و گفتم:
-تکلیف من چیه؟قراره چه بلایی سرم بیاد؟ داریوس جدی گفت:
-هیچ بلایی. تو اینجا میمونی و به زندگیت میرسی.
اما مسیح با شک پرسید:
-چیزی شده؟میدونی که فعلا
نمیتونی تنها باشی.
-میخوام به زندگیم برسم..من پرستارم،شغلمو دوست دارم. میخوام به کارم به زندگیم قبلیم برگردم..قراره تا کی تو این عمارت زندونی باشم؟تا ابد؟ داریوس با محبت گفت:
-آرامش‌ زندانی نیستی..ولی تنهایی نمیتونی بری بیرون. شغل و زندگیت رو به زودی پس میگیری قول میدم بهت..فقط یکی دو روز صبر کن و بعد با رییس حرف بزن..امروز اصلا روز خوبی نیست قبوله؟
نفسم رو با کلافگی آزاد کردم و گفتم:
-ميشه بگید چی شده؟چرا رییستون چاقو خورده؟ مسیح سرش رو به تاج مبل تکیه داد و همون طور که چشماش رو میبست.گفت:
-یه بی شرف موقع مرگش جفتک انداخت.
با وحشت گفتم:
-بازم آدم کشتید؟ داریوس با حرص گفت:
-آدم نه..یه کفتار,
عصبی گوشه پلکم پرید:
-داریوس تو چه جور آدمی شدی؟ نمیخواستم مرد کودکی هام رو از دست بدم...نمیخواستم. قبل اینکه داریوس حرفی بزنه مسیح گفت: -سایلنت وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن.
من آدم بی ادبی نبودم دلم میخواست سرش فریاد بکشم اما خودم رو کنترل
کردم و گفتم:
-ميشه توضیح بدی منم بدونم؟ داریوس جلو اومد و گفت:
-ببین آرامش ،منصور یکی از اعضای حلقه است..یکی از زیر مجموعه هاست..قانون جگوار اعلام شده بود که حق ندارن دختر بدزدن و به قمارخونه و هر جهنم دیگه ای بفرستن..حق نداشتن این کارو بکنن.,فعلا باید یه ثبات ایجاد میشد..اما منصور وقتی رییس برای چند روز از ایران رفت تو و چند تا دختری که خودت دیدی رو دزدید و داشت راهی میکرد..قانون شکنی کرد و جذاش رو هم امروز دید..اینکه منصور چه ربطی به کشته شدن پدرت داره یه سواله که نمیدونیم جوابش رو..امروز هر چقدر شکنجه کردیم جواب درست درمونی نداد..برای یه لحظه از دست محافظا در رفت و چاقو رو سمت رییس گرفت مردتیکه پف.,نکبت.,.چنان از غفلت محافظا سو استفاده کرد و تو یه لحظه به رییس حمله کرد که اصلا همه ما شوکه شدیم.
مسیح فحشی زیر لب زمزمه کرد و من با حیرت گفتم:
-خب؟کشتیدش؟
-همون چاقویی که برای ضربه زدن به رییس استفاده کرد گردنش رو برید.
-مسیح
مسیح تشرگونه داریوس هم نتونست وحشتم رو پنهان کنه...خدای من...از منصوری که ندیده بودم متنفر بودم بخاطر کثافت کاری هاش اما خب.خب توقع این هم بی رحمی رو هم نداشتم.
-جووون.
داریوس ضربه ای به پای مسیح زد و همون طور که از روی مبل بلند میشد و سمت تالار دوم میرفت.گفت:
-من برم بکپم تا شب مقدمات پرواز رو فراهم کنم..ملوانی رو که دوست داری؟
و صدای بلند خنده اش تو صدای خفه شو گفتن داریوس همزمان شد. با گیجی گفتم:
-شب پرواز دارید؟ داریوس اخمی کرد و تا خواست حرف بزنه مسیح از انتهای سالن گفت: -اووف چه پروازی..سایلنت حیف که ممنوع الورودی وگرنه توام میبردم.
و داریوس زیر لب چیزی زمزمه کرد.
-باتوام..میخوای بازم بری؟ لبخندی زد و گفت:
-نه ارامش..همین جام امشب..نترس..اون یکم مشکل روانی داره..حرفاشو جدی نگیر.
سردرگم سری تکون دادم و بهش چشم دوختم. چند لحظه خیره نگاهم کرد و در آخر گفت:
-برم یه سر به بچه ها بزنم و بیام. باشه. وقتی رفت سرم رو فشار دادم و فقط به یه چیز فکر میکردم..قراره چی بشه؟ با اروم ترین حالت ممکن در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. خداروشکر دیوار کوب ها روشن بودن و نور ضعیفی در اتاق بود. چشمم به سمت مردی که تو کشتن آدم ها تردید نمیکرد چرخ خورد و از دیدنش روی تخت,دقیقا به همون ژستی که قبلا دیده بودمش.نفسی کشیدم. ریتم منظم حرکات قفسه سینه اش نشون میداد که خوابیده..خدا خدا میکردم بدنش لخت نباشه و وقتی نزدیکش شدم و متوجه پیرهنش شدم در دل خدارو شکر کردم. مثل یک مسخ شده به سمتش قدم بر میداشتم و نگاهم بین صورت و موهاش در گردش بود. لبم رو گزیدم بالای سرش رسیدم و لعنت..بوی عطرش با بوی تلخ چوب زیر بینیم پیچید و باعث شد یک نفس عمیق بکشم..میتونستم رایحه سیگار رو استشمام کنم. نور ضعیفی روی صورتش سایه انداخته بود و به شدت به ابهتش افزوده بود..به آرومی نفس میکشید و سینه اش به آرومی تکون میخورد. دستای لرزونم رو بالا آوردم ،تشویش و اضطراب بدی داشتم.



ادامه دارد ...


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 14:10


#نیلوفر_آبی_42



و من چشم دوختم و به مسیح و داریوسی که مقابل جگوار ایستادن. سرش پایین بود سرش رو بالا گرفت،چهره اش رو نمیدیدم اما لحنش کمی عصبی بود:
-میخواید بمیرید که جلوم وایسادید؟
-رییس خواهش میکنم.
مسیح عاجزانه جمله اش رو ادا کرد. سری تکون داد،با دستاش ضربه ای به شونه های مسیح و داریوس زد و با غرش گفت:
-گمشید کنار,
اما قدماش خیلی ثابت نبود..تلو خورد. داریوس و مسیح سریع سمتش رفتن و قبل اینکه بتونن بازوش رو بگیرن،صاف ایستاد و گفت:
-دست به من بزنید خونتون رو میریزم.
وقتی برگشت و چهره اش رو دیدم،متوجه رنگ پریدگی چهره اش شدم. چی شده بود؟ دستاش رو داخل جیب شلوار برد و وقتی باوزهای حجیمش برامده شده.من احتمال دادم ممکنه کت درون تنش تیکه پاره بشه.
-تا رفعتی بیاد هیچ غلطی نمیکنید..عمارت رو روی سر تک تکون خراب میکنم اگه دنبالم بیاید.
و اونقدر لحنش قاطع بود که همه تهدیدش رو جدی گرفتن و سرجاشون ایستادن و خیره شدن به قدم های صاف و بلند جگوار که به سمت عمارت کشیده میشد. وقتی از دید دور شد.مسیح ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-دارم دیوونه میشم.
وقتی برگشت و با منی که گیج بهشون چشم دوخته بودم چشم در چشم شد.لحظه ای مکث کرد و در آخر لبخندی زد و با عجله سمت من اومد و گفت:
-ببینم سایلنت تو پرستار بودی دیگه مگه نه؟ گیح گفتم.
-چی؟ "خدایا نذار بزدل باشم..بهم جسارت بده..خودت کمکم کن در دل از خدا طلب امداد میکردم و به سمت اتاق قدم بر میداشتیم. مسیح همزمان با من قدم بر میداشت و لبخند مطمئنی بهم میزد. وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتیم،مسیح با ملایمت گفت:
-نترس, فقط فکر کن اونم یه مریض عادیه باشه؟
عادی نبود..شیطان بود..قسم خورده بودم در هر حال و هر لحظه وقتی کسی نیاز به کمک داشت کمکش کنم..بابام بهم یاد داده بود وقتی مریضی دیدم فارق از هر همه چیز بهش کمک کنم.,غریبه یا آشنا بودنش پیر یا جوون بودنش,ثروتمند یا فقیر بودنش و حتی بد یا خوب بودنش..بابا بهم گفته بود مثل باران باش و بر سر همه بریز..محبتت رو فقط به یک عده خاص محدود نکن..قضاوت نکن و فقط به کسی که نیاز داره کمک کن. و امروز اینجا جلوی این اتاق من باید حرفم رو اثبات میکردم.جگوار با چاقو زخمی شده بود و مسیح و داریوس از من خواهش کرده بودن که کمکش کنم..وقتی پرسیدم چرا و به چه علت.فقط سکوت کردن و من متوجه شدم که یک ممنوعه است. مسیح ضربه ای به در زد و صدای بمش بلند شد:
-بیا تو.
مسیح جعبه ای رو که در دست داشت جابجا کرد و اجازه داد من اول وارد بشم قدمی لرزان برداشته و وارد اتاقش شدم. اتاق روشن بود..خب,تصور یک چیز شاهانه رو داشتم و زیاد تعجب نکردم از دیدن پرده های مخمل قهوه ای تیره که یک رویه طلایی زرشکی در اطرافش بود و چنان این سه رنگ باهم ترکیب جالب و زیبایی به وجود آورده بودن که چشمانت برق میزد..نمیتونستی خیلی محو اطرافت بشی چون تاج سلطنتی ای که بالای تخت بی اندازه بزرگی که در مرکز اتاق قرار گرفته و فضای زیادی به خودش اختصاص داده بود،پرده های زرشکی و طلایی خوش رنگی ازسقفش آویزون شده بود تخت خواب رو مثل یک گنجینه محفوظ کرده بود و اونقدر زیبا و رویایی بود که باعث میشد ثانیه ای محو زیباییش بشی.
-چی میخواید؟
روی اون تخت باشکوه خوابیده،دست روی سرش پیشونیش قرار داده و چشماش رو بسته بود اما کاملا متوجه شده بود دو نفر وارد اتاقش شدن..لعنتی الکی نبود که بهش جگوار میگفتن. اونا خیلی حیوانات باهوشی
بودن.
-رییس آرامش میخواد معاینه تون کنه.
-بیرون.
حتی تکون هم نخورد..فقط یک کلام گفت. لهجه واقعا بامزه و گیرایی داشت..
-رییس م..
-حرفم تکرار نداره،مگه نه؟
خدای من...ابهتش دهانم رو دوخته بود. بی رحمانه بود اما واقعا دلم میخواست فرار کنم و به اتاق خودم برگردم..اگه مسیح و داریوس ازم درخواست نمیکردن؛لحظه ای سمت اين شیطان نمی اومدم..حیف که به پدرم قول داده بودم..حیف.
-صدای در رو نشنیدم.
دلم میخواست سرش فریاد بزنم اما این فقط یک رویای محال بود. مسیح اشاره ای کرد و بی سر و صدا از اتاق خارج شدیم. اونقدر درد بکش جونت بالا بیاد..البته که اینو نمیخواستم.
-حالش چطوره؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
-خوب. بخاطر بدن قوی و عضلانیشون خیلی بهش آسیبی نرسیده..فقط مراقب باشید عفونت نکنه..کاش راضی میشد بیاد بیمارستان.یه نفر باید بلد باشه
هیچ وقت نفهمیدم چرا اون روز
بی هوا گفتم:
-من حواسم هست. دکتر سمت من برگشت و گفت:
-بلدی؟
بی توجه به مسیح و داریوس گفتم:
-من پرستارم.لبخند زد
-خیلی خوبه..حواست بهش باشه..,مسکن بهش تزریق کردم فعلا خوابه..من باید برم بیمارستان،یکی دو ساعت دیگه برو سراغشون و تبش رو چک کن باشه.
سر تکون دادم. کاغذی رو سمت مسیح گرفت و گفت:
-داروهاشونه..زود بگیرید بدید این خانوم.



ادامه دارد
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 14:09


#نیلوفر_آبی_41



به پیچک عشقه انتهای باغ چشم دوخته و فکر میکردم چقدر این گیاه سرنوشت غم باری داره. عزیزش رو در حصار خودش میکشه دورش میپیچه و میپچه و فکر میکنه معشوقش از این حصار حس رضایت داره...اما نمیدونه که معشوق,فقط یک نفس با مرگ فاصله داره و اونقدر چنگالهای عشقه به جون معشوق میفته که در آخر معشوق به دست خود عشقه کشته میشه..خفگی..معشوق خفه میشه از بی هوایی!!! حتی عشق هم از حصار فراریه..اسارت برای هیچ کس جذاب نیست..نمیفهمی.فکر میکنی داری ازش محافظت میکنی و بال و پرش رو محفوظ نگه میداری اما نه..تو فقط داری بهش ظلم میکنی و چه بد که وقتی به خودت میای معشوق در آغوش خودت دیگه نفسی برای کشیدن نداره.و من واقعا درکش میکردم. زندانی و اسیر بودم...اسیر یک قصر باشکوه..شکوهش اقتدارش بود..این باغ این درخت های بزرگ و فخار که سایه افکنده بودن و حسی مثل یک آب یخ در گرمای تحلیل برنده تابستون بود برام رنگ باخته بود. نه این درخت های رنگارنگ.نه زمین سرتاسر چمن شده.نه بوته های درخت ها،نه آب نمای بزرگ که یک قو پیچ و تاب خورده بود که به سمت نور اقامه کرده بود.و نه حتی رنگی رنگی بودن تالار دوم دیگه هیچ چیز برام جذابیت نداشت..بعد از شنیدن یه حقیقت کثیف همه چیز برام بوی خون گرفته بود..به زیبایی های خدادای نگاه میکردم و افسوس میخوردم که چرا،چرا باید تو این جهنم رشد کنن..روی تخته چوب نشستم و به هدی و پارسایی که باهم صحبت میکردن.نگاه دوختم و لبخند کوتاهی زدم. شاید من اشتباه فکر میکردم که عشق مدت ها از این جا رخت بسته؛اما نگاه جدی اما نرم پارسا نسبت به هدی و لبخند و تپش قلب بلند هدی،انگار توجه عشق رو جلب کرده بود و در حال عزیمت به اینجا بود...شاید. از دنیای ساده خودم فاصله گرفته بودم و وارد دنیای مافیا شده بودم..چیزی که حتی فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه. از دیروز که این داستان رو شنیده بودم،فقط سکوت کرده بودم..از اتاقم بیرون نیومده بودم..اصلا. هدی غذام رو میاورد و چند لحظه باهام صحبت میکرد و میرفت..داریوس رفته بود و هیچ خبری ازش نموند.. یادش مونده بود که وقتی چیزی فکرم رو بهم میریزه باید تنها بمونم و باهاش کلنجار برم..بالاخره امروز بعدظهر از قفسم بیرون اومدم تا حرف بزنم و ببینم سرنوشتم چیه.. اما ورود من به سالن اصلی،با خروج اون شیطان همزمان شد و من فقط برای لحظه ای کوتاهی هیکل عظیم الجثه اش رو دیدم و بعد به خاطر محابایی که از او داشتم جسارتمو باختم و حتی قدم از قدم برنداشتم و اونقدر منتظر شدم تا صدای جیغ لاستیک ها رو شنیدم..چند ساعتی از رفتنش میگذره و من فرصت کردم عمارت رو بچرخم و از زیباییش کمی لذت ببرم. وقتی هدی و پارسا مقابلم قرار گرفتن؛از فکر اون شیطان بیرون اومدم و بلند شدم. پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و به آرومی گفت:
-خوبی؟
شاید مسخره بود اما حس خوبی به پارسا داشتم و نمیتونستم قبول کنم که این آدم می تونه ادمکش باشه..مثل داریوس و حتی مسیح!!! -ممنونم،مهرداد چطوره؟ سری تکون داد: -خوب..نگران نباش.
لبخندی زدم. نگاهش به هدی واقعا عاشقانه ای از جنس مردانه بود.
-بشین اینجا،شب خودم می برمت.
و وقتی هدی چشمی گفت.بی بلایی گفت و رفت. چقدر مردانه محبت میکرد.
-می بینم که بلهههه, هدی گونه هاش رنگ باخت و گفت:
-توروخدا خجالتم نده.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-پارسا خیلی دوست داره ها
-منم عاشقشم.
و ستاره های روشن شده در چشماش,اثبات حرفش بود. باهم در مسیر زیبا و پرپیج و خم باغ قدم می زدیم و به هدی اجازه دادم تا محبوبش رو نگاه بندازه. پارسایی که تموم حواسش رو به کارش بخشیده بود و جلوی عمارت با اخم ایستاده بود. باغ رو دور زدیم و با شیطنت
گفتم:
-بریم یه عرض اندام کن برا آقا پارسا و بعد بریم عمارت.باشه؟
-آرامش.
خندیدم و گفتم:
-آره..تو دل من قند آب میشه. دستش رو گرفتم و به سمت پارسایی که جلوی درواز ایستاده بود رفتیم. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتیم که به صدای بوقی,دوتا از محافظین با سرعت خم شد و در رو سریع باز کردن. با تعجب نگاهشون میکردم و با ورود سه تا بنز مشکی رنگ به داخل حیاط لبم رو گزیدم. هدی با هول گفت:
-خاک تو سرم,آقا اومد.
و نفسی که درون سینه من حبس شد...لعنتی. میخواستم دور بزنم و برگردم اما نمیتونستم..پاهام رو به زمین دوخته بودن. ماشین ها به ترتیب پشت سر هم قرار گرفتن و چند پارک شده بود.ءبا عجله بیرون اومد و در ماشین رو باز کرد و اونجا بود که هیبت هیولایی اون شیطان از ماشین پیاده شد. بلافاصله مسیح و داریوس از ماشین عقبی پیاده شدن و سراسیمه خودشون رو به جگواری که اخمی غلیظ بین دو ابروش داشت رسوندن و با هراس و استرس چیزی رو توضیح می دادن. بی اراده قدمی جلو برداشتم تا متوجه بشم دقیقا چه اتفاقی افتاده,.چندین قدم فقط باهاشون فاصله داشتم, هدی با استرس دستم رو فشرد.



ادامه دارد ...


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 14:09


#نیلوفر_آبی_39



چندش ترین تدمی هستی که تو زندگیم دیدم. بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
_یه جوری زر می زنه که انگار من بودم دیشب التماس می کردم مسیح؟
این پسر ته بی شعوری بود. لبخندم رو فرو خوردم و وارد عمارت شدیم.
_من میرم یه سر به آرامش بزنم. سمت اشپزخونه رفت و گفت:
_ منم یکم خودمو بسازم تا شب توان داشته باشم.
بی شعوری گفتم و سمت تالار دوم رفتم. آروم در رو باز کردم،توقع داشتم با چهره غرق خوابش روبه رو بشم،اما با دیدن چشمای باز و چهره رنگ پریده اش که با ترس به من نگاه می کرد روبه رو شدم. تا چشمش به من خورد نفسی کشید و آروم از روی تخت پایین اومد و گفت:
_سلام،چیزی شده؟
_آرامش چرا این وقت صبح بیداری؟ لبخند الکی ای زد و گفت:
_خوابم نمی برد.
رنگ و روش به شدت پریده بود.
_چیزی شده؟
-نه.
شده بود. این، نه، نگران یعنی یه اتفاقی افتاده. روی تخت نشستم و به ساعتی که کنار تختش بود نگاه کردم. شش و ربع صبح بود.
-مطمننی چیزی نشده؟
_جگوار کیه؟
اونقدر جدی پرسیده بود که متعجب بهش نگاه دوختم:
_چی؟
_بگو جگوار کیه؟تو دقیقا چی کار می کنی؟این جهنم کجاست و دقیقا چه اتفاقی داره میفته؟ مو به مو همه چیزو می خوام بشنوم داریوس. چشماش حالت مرده ای داشت ولی با قاطعیت به من نگاه می کرد و بی صبرانه منتظر پاسخ سوالاتش بود. به حالت آرامش خودش برگشته بود و عصاینگریش خوابیده بود. حالا که بُعد منطقیش برگشته بود،باید همه چیز رو تعریف می کردم..اون جگوار رو دیده بود و شاهد قتل بود..دیگه وقتش رسیده بود که همه چیز رو براش تعریف کنم. نفسی کشیدم و خیره در چشماش لب زدم:
_شاه نشین حلقه. گیج نگاهم کرد. کار سخت اینجا بود،حلقه رو چه جور باید بهش توضیح می دادم؟

** ارامش

-نمی دونم از کجا باید شروع کنم که بفهمی که درک کنی..نمی دونم تا به حال مافیا رو شنیدی يا نه؛چیزی در موردشون شنیدی یا نه تو فیلما کتابا یه اسمی ازشون شنیدی .یه چیزای کوچیکی نشون دادن..تهشم اون باند یا اون مافیا تموم شده،کشته شده،اما..این حقیقت ماجرا نیست.پشت پرده این ماجراها یه دنیایی وجود داره که ورود بهش با حکم مرگت برابره..جنایت ها تبهکاری هایی که توی سکوت و سایه ها اتفاق میفته. یک سری هاش رو شنیدی شاید، و خب به لطف منصور و نوچه اش عماد.یه چیز هایی رو دیدی ..دزدی قتل،آدم ربایی،پخش مواد مخدر, انتقال برده،پول شویی،ساخت قمارخونه و هزار یک کثافت کاری دیگه که توی اين دنیا داره اتفاق میفته همشون زیر نظر یک مافیای خاص اتفاق میفته..یه سری آدم هایی که کم کم به قدرت می رسند و یه صنف رو اداره می کنن..مسخره به نظر میرسه ولی هر کثافت کاری زیر نظر یک صنفی اتفاق میفته آرامش. یک سری کشور ها تو صدر جدولن,مافیا های بزرگ رو اون ها اداره می کنن و آدمای خودشون رو تو سراسر دنیا دارن..ایتالیا،امریکا، کلمبیا،فرانسه،ژاپن،مکزیک بزرگترین مافیا توی دنیا هستن. مرکز و هسته خیلی از این باند ها تو این کشوراست.
مبهوت گوش سپرده بودم و منتظر
بیشتر بودم:
-لس زتا ،میدونم نمی دونی چیه اما بزرگترین مافیای دنیاست. پخش مخدر,قاچاق اسلحه,فرستادن برده های جنسی جنایت هاشونه. شاید باورت نشه ولی کسی که این باند رو تو امریکا راه انداخت،فرمانده سابق ارتش مکزیکه. قتل عام می کنن، شکنجه می کنن و نزدیک به ده هزار نفرن. باند کریپس،یه مافیای بزرگ دیگه. «ریموند واشینگتن» و (استنلی ویلیامز) رهبرشونه. وحشی های خیابونی آن»آدم کشن.آدم ربایی می کنن. تو امریکا یه مدت با لباسای آبی شناخته می شدن اما الان این رسمو کنار گذاشتن و شناختنشون تقریبا محاله. مافیای دزدی بچه ها و بچه های گمشده برای مافیای شبکه،می تونم بگم تو قاچاق انسان نظیر ندارن. بچه های گمشده رو می گیرن و تبدیل می کنن به برده جنسی،بیشتر روی زنا و بچه ها مانور دارن. زبان اشاره دارن. مکزیک و کانادا مقر فرماندهیشونه. حتی توی اف بی ای و گمرک هم نفودٌ دارن. دزدی ماشین و خونه و مخدر و هزار گه کاری دیگه هم باند خیابون هیجده،شرارت هایی دارن که حتی تصورش هم نمی کنی. به حدی وحشی ان که بیشتر از مافیاشون.توی وحشی گریشون معروفن. یاکوزا ها تو ژاپن»می دونی اینا خیلی عجیب غریبن.
-برای نشونه افتخار به رییس و وفادری انگشت شون رو قطع می کنن و بهش میگن انگشت مرده. برای نشون دادن محبت به دوستشونم این کارو می کنن،بهش میگن انگشت زنده..,مسخره است اما حقیقته آرامش... خیلی روی خالکوبی واکنش نشون میدن و بهش اهمیت میدن. مافیای کوکایین کلمبیا،برای کاریل مدلین هاست. بنیان گذارش ابلو امیلیو اسکوبار گاویریا» است. یه لقب های جالبی هم پدرخونده»رییس,لرد و حتی رابین هود., اما مافیای بزرگ پول شویی,مافیای سیسیل ایتالیاست.



ادامه دارد
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 14:09


#نیلوفر_آبی_38



من توش نفس میکشم؟فکر کردی میتونی از جایی که من هستم،بدون اجازه من حتی نفس بکشی؟
از ریشه خشکم زده بود و فقط با مبهوتی نگاهش می کردم..,شیطان. چشمای روشن کوفتیش برق می زد و درست مثل یک الماس
میدرخشید..
-بهت پیغام داده بودم که بمون و منتظر باش تا به موقعش بیام سراغت..و تو چه غلطی کردی؟انقدر احمقی که فکر کردی از اینجا که حتی پشه هم بدون اجازه من ورود و خروج نمی کنه فرار کنی؟ لعنت به این ترس و ضعف. می دونست..می دونست موفق به وحشت زده کردنم شده و قدرتم رو سلب کرده که اینجوری با غرور به خودش نگاه می کرد. نچ نچی کرد و گفت:
-اشتباه کردی بچه..شکستن حرف و قانون جگوار تاوان داره. تاوان؟
چه تاوانی؟ میخواست چی کار کنه؟ هر لحظه بیشتر انرژی ام تحلیل می رفت و بیشتر آرزوی مرگ می کردم..کاش اینجا بودی داریوس.
-تاوان تو اینه.
و به خداوندی خدا قسم که در عرض سه ثانیه اون اسلحه مرگبارش رو بیرون کشید و قبل اینکه بفهمم منظورش چیه صدای تقی شنیدم. چشمام رو بستم و منتظر شدم تا درد وجودم رو تسخیر کنه اما هیچ چیزی حس نکردم. چشمام رو با تعجب باز کردم و به بدن خودم نگاه دوختم.. هیچ رد گلوله نبود. گیج شدم..خودم صدای اسلحه رو شنیدم.. هرچند که صداخفه کن داشت اما یه صدای تق مانند رو شنیدم. سردرگم سرم رو بالا گرفتم اما از دیدن مهردادی که از درد چشماش رو بسته بودءشوکه شدم. نگاهم به پاش افتاد و از دیدن دست خونینش که روی پاش قرار گرفت هینی کشیدم و با لرز بهش نگاه کردم. با کوچک ترین حسی,مخاطب به مهرداد گفت:
-به گور بابات خندیدی پستتو ترک کردی..فهمیدی؟
با درد گفت:
-بله رییس.
بی اختیار سمت مهرداد رفتم و همون طور که اشک می ريختم گفتم:
-با دستت زخمتو فشار بده.
_به خودت زحمت نده پرستار ،الان میمیره و دیگه احتیاجی با پا نداره.
چقدر کثیف و ظالم بود. با چشمای اشکی نگاهی به پارسا کردم و گفتم:
_تو رو خدا کمک کن..یه دستمال بیار, اما فقط با چشمای ناامید به من نگاه می کرد. نگاهی به شیطان کردم و با هق هق گفتم:
_تورو خدا کمک کنید. خواهش می کنم.
_فرار کردی باید بخاطر نافرمانیش تنبیه بشه توام شاهد مردنش میشی و عبرت می گیری که دیگه دستوری که بهت داده شده رو نافرمانی نکنی.
به چشمای مهرداد نگاه کردم و با درد اشک ریختم: -ببخشید.,توروخدا ببخشید.
اسلحه رو که سمت سر مهرداد گرفت و من از روی زمین بلند شدم و با وحشت؛ همراه با اشک هایی که مثل ابر بهار می چکید گفتم:
_اشتباه کردم..اشتباه کردم..توروخدا
رحم کن.
_نه.
و اسلحه اش رو آماده کرد. ناله کردم،روی زانو افتادم و با زاری گفتم:
_التماست می کنم..اشتباه کردم..تقصیر من بود..کاری به کارش نداشته باش..می مونم..داخل عمارت می مونم و پامو هم بیرون نمی ذارم. چشمام رو بستم و همون طور که اشکم می چکید؛گفتم:
_منو بکش..کاری به اون نداشته باش. التماست میکنم وقتی هیچ صدایی نشنیدم چشمام رو باز کردم. اشکام گوله گوله ریخت..نگاه سردی به چشمام کرد و در اخر گفت:
-دفعه اول و اخرت بود.
و پشت کرد به منو رفت. رفت و من نفسی برام باقی نمونده بود خدایا ميشه اين یه خواب باشه؟؟؟ پارسا و مسئول محافظین که تازه اومد و متوجه شدم اسمش کیانه مهرداد رو بلند کردن و داخل ماشین قرارش دادن. لنگان لنگان خودم رو به ماشین رسوندم و رو به مهرداد که چشماش رو بسته بود با اشکی که تمومی
نداشت گفتم:
_ببخشید..خواهش می کنم ببخشید. تقصر من بود. چشماش رو باز کردلبخند کمرنگی زد و گفت: _اذیت نکن خودتو. ربطی به تو نداره،من سر پستم نبودم.
_نمی خواستم این بلا سرت بیاد. به روح بابام قسم می خورم. سری تکون داد و گفت:
_میدونم. حالم خوبه.
قدمی به جلو برداشتم و همون طور که اشکم رو پاک می کردم گفتم:
_می بریدش بیمارستان؟
_نه. می بریمش پیش دکتر آشنای خودمون..نگران نباش.
با ترس گفتم:
_بلایی سرش نمیاد که،مگه نه؟حالش خوب میشه؟با ملایمت گفت:
_خوب ميشه. نترس,حالام برو تو و اصلا بیرون نیا باشه؟
سری تکون دادم و به سمت عمارت قدم تند کردم. آروم و بی صدا وارد اتاقم شدم در رو بستم و جسم دردناکم رو روی تخت رها کردم و به چشمای پرم اجازه باریدن دادم. درون یک باتلاقی از جنس خون افتاده بودم و هر چقدر دست و پا می زدم بیشتر غرق می شدم. تصویر چشمای اون شیطان بند بند وجودم رو می لرزوند..سفاک ترین و قسی القلب ترین آدمی بود که در زندگیم دیده بودم و پدرم هميشه بهم گفته بود بترس از کسی که رحم درونش نباشه چون اون آدم قادر به انجام هر کاریه...بابا راست می گفت؛این مرد قادر به انجام هر کاری بود!!!

**داریوس

در ماشین رو محکم کوبیدم و گفتم:
_حالمو بهم میزنی. چشمکی زد و گفت:
-لباس ملوانی ملوانی.
با حرص اخمی کردم و همون طور که سمت عمارت قدم میزدیم ادامه دادم:
_مسیح تو دیوونه کردن ادما لنگه نداری.



ادامه دارد ...


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 14:09


#نیلوفر_آبی_37



نگاهی به چپو راست کردم وقتی کسی رو ندیدم،خودم رو به داخل باغ پرت کردم. خب.تا اینجا شانس اورده بودم., با احتیاط سمت انبار قدم بر می داشتم که سایه سیاهی رو دقیقا کمی جلوتر دیدم و با وحشت خودم رو پشت درخت توت,پنهون کردم. نفسم رو نگه داشتم و با تموم توانم از خدا کمک طلبیدم. وقتی رد شدن.نفسم رو رها کردم و به راهم ادامه دادم. با مصیبت مسیر باغ رو طی کردم و هرجا که نگهبانی می دیدم خودم رو بین شمشماد ها یا درخت ها پنهون می کردم. انبار رو که دیدم با یاداوری اتفاق شومی که امروز افتاده بود چشمام رو با درد بستم و به گوشه ای خزیدم. حدودا صد متر با در خروجی فاصله داشتم. می دونستم این خم رو که رد کنم تعدادی محافظ کمی اون طرف تر از در هستن. باید وقتی حواسشون پرت میشد.به آرومی سمت در می رفتم و تو یه لحظه خارج می شدم. با احتیاط سمت تاریکی رفتم و تاتی تاتی کنان حرکت کردم. سه نفر بودن...سه تا گنده بک که در فاصله بیست متری من قرار داشتن و مشغول حرف زدن بودن..نفسم رو حبس و دستم رو مشت کردم. وقتش بود..آروم و بی صدا قدم بر می داشتم و تو چند قدمی در بودم که نمی دونم پام به کدوم چیز لعنتی ای خورد که با شدت به زمین کوبیده شدم و صدای مهیبی بلافاصله تموم محافظین اسلحه به دست شدن و صدای بلند "کی هست اونجا"بلند شد. بدبخت شدم..پام وحشتناک تیر می کشید..حماقت کرده بودم.. هنوز تکون نخورده بودم که نور چراغی روی صورتم افتاد و یکی از محافظین گفت:
-مهمون رییسه.
صدای نفس هاشون رو که رها کردن شنیدم. با سختی بلند شدم. یکی از اون گنده بک ها گفت: -اینجا چی کار داری؟
وقتی جوابی ندادم بازوم رو گرفت و من جیغ کشیدم
-ولم کن.
-اینجا چه غلطی می کنی؟
دستم درد می گرفت. با درد و نفرت جیغ بلندی کشیدم.
-دستمو ول کن حیوون..بذار برم. صدای خنده اشون بلند شد و من با نفرت شروع به جفتک پرونی کردم. به سادگی هر ضربه ام رو خنثی می کردن..حرصم در اومده بود و با تموم وجودم جیغ می کشیدم.
-بذار برمممممم...,دست از سرم بردار,
-جیغ نکش دختر..بیا برو تو عمارت.
دستم رو کشید و من بلندتر گفتم:
-ولم کن..گفتم ولم کن عوضی. کشون کشون من رو می برد که لگدی به پهلوش زدم و گفتم:
-ولمم کن..دستمو شکون...
-چه خبره؟
و لال شدم. خودش بود..شیطان بود..شک نداشتم خودشه..صداش لعنتی وار خاص بود. محافظ دستم رو کشید و صاف ایستاد و گفت: -رییس.
صدای قدماش,و چند لحظه بعد اون شیطان عظیم الجسه مقابلم بود, تا چشمش به من خورد لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
- رم کردی؟
بی شرف.. تا سرحد مرگ ازش می ترسیدم..تار های صوتیم فلج می شد و من بی اختیار خفه می شدم. نگاهی به محافظ کرد و گفت:
-قضیه چیه؟
جهنم بود عطرش..داشت خفه ام می کرد لعنتی. اونقدر دست و پام رو گم کرده بودم که اگه محافظ دستم رو نگرفته بود حتما سقوط کرده بودم.
-ما سر پستامون بودیم که دیدیم یه صدایی از این سمت میاد.اومدیم دیدیم این دختره است رییس..می خواستم ببرمش توی عمارت که شما تشریف اوردید.
نگاهش رو به من بخشید. با استهزا گفت:
-فرار؟واسم جالبه بدونم چرا فکر کردی می تونی از قلمرو من فرار کنی؟
از صداش, حرفاش لحنش،قدرت چکه می کرد. و من اونقدر تحت تاثیر وحشتی که از چشماش تابیده می شد بودم که سکوت اختیار کرده بودم. -می خواستی فرار کنی؟
فقط تونستم سری تکون بدم.
-محافظ تالار دوم کیه؟
من گیج شدم اما محافظ بدون لحظه ای مکث گفت:
-مهرداد.
همون طور که پشت می کرد به من.گفت:
-صداش کن بیاد..توام اینو بردار بیار,
و من به سمت جایی که اون شیطان قدم میزد،توسط محافظ کشیده می شدم. باغ رو دور زد و وارد باغ اول شدیم. موج حضورش به حدی قدرتمند بود که محافظین به محض دیدنش,سینه سپر کرده و صاف ایستادن. و من مثل یک عروسک خیمه شب بازی کشیده می شدم. محافظم من رو رها کرد و به سمت مردایی که مقابلمون ایستاد بودن رفت و چند لحظه بعد با مردی که حدس می زدم همون مهرداد باشه جلو اومد.
-بفرمایید رییس.
نگاهی به چشمای مهرداد کرد و با لحن خوف انگیزی گفت:
-محافظ تالار دوم تویی؟
-بله.
سری تکون داد. اما درست همون لحظه مشت محکمی به صورتش زد و محافظ با شدت به زمین کوبیده شد:
-ميشه توضیح بدی چرا سر پستت نبودی؟ خدا..این مرد خود پلیدی بود. مهرداد با درد فکش رو گرفت و همون طور روی زمین موند. هنوز با بهت خیره به این تصوير بودم که بی هوا برگشت سمت من و گفت:
-و تو..چه غلطی کردی؟فرار؟اونم از جایی که من توش نفس میکشم؟ فکر کردی میتونی از جایی من هستم حتی بدون اجازه من نفس بکشی؟



ادامه دارد ...


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 09:51


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 09:51


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 09:46


موزیک ویدیو🌹🍂

معین
💚


❤️
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 09:45


🔹لوبیاپلو 🥩🍚
باگوشت تکه ای

✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 09:44


مرغ مجلسی
از خوشمزگیش هرچی بگم کمه😋
برای سس:دوتا پیاز بزرگ،دوتا هویج،نصف فلفل دلمه ای،چند حبه سیر،یک پیمانه کرفس خرد شده
ادویه:نمک فلفل سیاه و قرمز پاپریکا ، پودر زنجبیل، پودر سیر،زردچوبه، زعفران،کمی ابلیمو و سرکه
فقط با حرارت کم بذارید تا حسابی جا بیفته
مرغم شب قبل تو آب نمک بزارید

@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 09:44


سالاد پاییزی با ۲ مدل سس😍😋
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
مواد لازم:
کلم بنفش💜
پیاز🧅
انار❤️
شوید 🌿
گردو 🌰
لبو
سس اول
مایونز🥣
ماست چکیده🍶
نمک🧂
فلفل سیاه🌶
آبلیمو 🍋
سس دوم
آب انار🍷 نصف لیوان
آب لیمو ترش 🍋دو ق.غ
روغن زیتون 🫒دو ق.غ
نمک🧂
فلفل سیاه 🌶
گلپر 🍃
همه رو میریزی تو شبشه و تکون میدی تا ترکیب بشه
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 09:44


اکبر جوجه با یه سس مخصوص🤤
خوشمزگیش رو چند برابر میکنه

مواد لازم :
روغن ۲ لیوان
کره حدود ۱۰۰ گرم
جوجه ۸۰۰ گرمی ۱ عدد
زعفرون دم کرده به میزان لازم
مواد لازم برای سس :
رب انار ۴ قاشق غذا خوری
گردو رنده شده ۲ قاشق
روغن زیتون ۱ قاشق
زعفرون دم کرده
نمک، فلفل سیاه
سیر ۱ حبه

@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 09:41


آخرین بار کی احساس خوشبختی کردی؟!
و پاسخها
😔


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

15 Nov, 09:41


‍ مرغ عسلی🍯😍

تکه های مرغ به تعداد نفرات
زعفران غلیظ ۲ق
یه شاخه رزماری
۲تابرگ بو یا یهدونه بزرگ
نمک وفلفل قرمزوزردچوبه
عسل ۲قاشق
روغن به میزان لازم
۱عدد پیازبزرگ خردشده

تکه های مرغ رو با کمی روغن‌و زعفران هردوطرفشو سرخ میکنیم ازتابه برمیداریم وتابه رو تمیزمیکنیم بعد پیازوباکمی زردچوبه تفت میدیم رزماری وبرگ بو وفلفل رو هم ریخته تفت داده وتکه های مرغ رو توتابه میچینیم ۳لیوان آبجوش ریخته درشو میزاریم تامرغها بپزن
بزارین آبش کامل کشیده بشه وطرف زیرین مرغا کمی طلایی بشه
تقریبا وقتی آبش کامل کشیده شدمرغهارو برگردونین و۲قاشق عسل و۱لیوان آب ریخته ومیزاریم تا مرغهاطعم عسلو بگیرن وخورش جا بیوفته (حدود یه ربع کافیه)
این خورشت رب نداره🚫

ظهرتون خوشمزه
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 18:13


مامان من چه روزایی رو دیدم…
مامان من چی کشیدم💔😕

وقتی ماهسون از ته دل برای مادرش میخونه و گریه میکنه …
کیا این حس و حال و درک میکنن؟


 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 15:02


تو غمگین ترین بخش از من باقی میمونی
ارسالی مجدد💔
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:58


مثل نوری تو تاریکی این شب‌های من💔

@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:56


آهنگ بسیار زیبا

معین

@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:50


عاشقی یعنی ❤️ شاهکاره این موزیک 💎
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:41


داش صبر کن ببین اول خود جنسه یانه 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣تا انتها ببینید 🤣🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣 🤣
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:40


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:39


خیلی‌سوز داره‌این‌اهنگ😞

💔🚶‍♀
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:38


🥀🥀😔
💔
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:20


جالب و ديدنى

✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:19


اگه لذت بردید واسه دوستانتون هم بفرستین
❤️


✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:17


❤️‍🔥❤️‍🔥
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 14:16


🙃درس عبرتی بشه انشاله برای همه آقایون شوخی بی مزه نکنن

حقش بود یانه؟؟😂😂😂

@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 12:44


#نیلوفر_آبی_24



اما مهم ترین چیز فقط این بود..آرامش پیدا شده بود.

**آرامش

یک عطر تلخ...یک صدای بم..یک چهره تار,.و یک دست حمایتگر... رویا و هوشیاری در نبرد بودن..بدن ناتوانم گوشه ای نشسته بود و به جدال این دو نفر نگاه میکرد تا خودش رو تسلیم برنده بکنه اما با اینکه رمقی برای جنگیدن نداشت و هرم آتش تموم وجودش رو آغشته کرده بود با کور سوی امیدی به رویا نگاه میکرد و خواستار پیروزی رویا بود..رویا ،تداعی یک رویا بود. یک عطر تلخی که در رویاهام پیچیده میشد و صدای بمی که لالایی سر میداد و جسم ضعیفم به خواب آرومی میرفت..رویایی به شیرینی یک دست حمایتگر و به تلخی و گسی یک عطر. رویا قدرت کافی رو نداشت. هوشیاری به وجودم نیشتر زد و من رو از رویا بیرون کشید و رویا رو از وجودم زخمی کرد و بیرون فرستاد..اما رویای زخمی یک عطر رو در ذهنم ثبت کرد و بعد چشماش رو بست و از دنیا رفت و چشم های من گشوده شد و به حیات برگشت. گیج و مبهوت و با دردی که در تنم حس میشد.به اتاقی که درونش قرار داشتم نگاه دوختم. نااشنا بود.نکنه باز من رو به جای دیگه ای بردن؟ بدن پر دردم رو با فغان بلند کردم و به اطراف نگاهی انداختم. خاطراتی محو از گوشه ذهنم عبور میکردن..اومدن عماد،بردنم به باغ انتهای ویلا و دست به دست شدنم..اذیت ها و دستمالی کردن هاشون.و یه صدا. یه صدای خاص. پرت شدنم پر شدن ریه هام از یه عطر و نگاه کردنم به چهره ای تار..هر چه سعی کردم چهره اش رو بخاطر بیارم نمیتونستم. بخاطر گریه زیاد و بیحالی بدنم سست شده بود و یادم هست در آغوش غریبه ای که برای نجاتم التماس کرده بودم از هوش رفتم. کی بود؟ چه بلایی سرم اومده بود؟ اصلا اینجا کجا بود؟ از روی تخت بلند شدم اما قدم از قدم برنداشته بودم که چشمم سیاهی رفت و دوباره روی تخت افتادم. موهام اطراف صورتم پراکنده شد و سرم به شکل بی رحمانه ای تیر میکشید. چشمام رو بستم و محکم فشار دادم. چند لحظه به همون حالت موندم و بالاخره پلک هام رو از هم فاصله دادم. حالت تهوع داشتم..دهانم طعم بدی میداد. در که بی هوا باز شدباعث شد با وحشت سرم رو بالا بگیرم.
-وای ترسوندمتون؟توروخدا ببخشید..فکر کردم خوابید.
به دخترکی که سینی نسبتا بزرگی در دست داشت نگاه دوختم. اشنا نبود. توی ویلا ندیده بودمش. سینی رو روی میز کنار تختی قرار داد و با لبخند زیبایی گفت:
-بفرمایید.
نیم نگاهی به سینی اشتهابرانگیز انداختم و با شک گفتم:
-اینجا کجاست؟تعجب کرد اما لبخندش رو حفظ کرد:
-عمارت.
گیج سری تکون دادم
-عمارت؟کدوم عمارت؟عماد منو آورده اینجا؟ استرس درون کلامم موج میزد. با استتفهام گفت: -عماد کیه؟
یعنی چی؟..عماد رو نمی شناختن؟شوخیش گرفته بود؟
-همون حیوونی که منو آورده اینجا, لبخندش ماسید و رنجیده خاطر گفت:
-عماد تورو نیاورده اینجا, اصلا نمیدونم در مورد کی حرف میزنی ولی تورو پارسا آورده.
پارسا؟ پارسا دیگه کیه؟ خودمو جلوتر کشیدم و گفتم:
-پارسا دیگه کیه؟نمیدونم چی توی صورتم دید که دوباره لبخندی زد و گفت.
-چقدر چشمات بامزه گرد ميشه.
الان وقت شوخی کردن بود؟ موی فرم رو پشت گوش فرستادم و با التماس گفتم:
-تورو خدا بگو چه خبر شده..عمارت کجاست؟پارسا کیه‌،من اینجا چه غلطی میکنم؟ نگاه دزدید و به سینی اشاره کرد:
-صبحونت رو برات آوردم. کاری داشتی صدام کن. قبل اینکه بخواد حرکت کنه,دستش رو گرفتم و با بغض گفتم:
-تورو خدا..تورو به جون همون پارسا که میدونم دوسش داری،بگو من اینجا چی کار دارم؟کی منو آورده اینجا؟ سریع نگاهش رنگ باخت و کنارم روی تخت نشست و آروم گفت:
-هیس,توروخدا آروم..اگه یکی بشنوه من بدبختم -باشه.,حرف بزن لطفا, با استیصال.نگاهی به چشمام کرد و گفت:
-باور کن اگه رییس بفهمه زنده زنده میده منو به سگاش..ما حق نداریم چیزی جز کاری که بهمون محول شده انجام بدیم.
این رییسشون چه آدم حیوونی بود دیگه..چقدر یه آدم میتونه رذل باشه مگه؟
-بخدا به کسی چیزی نمیگم. قسم میخورم..به روح بابام قسم, وسعی کردم اشکام رو نبارم. نگاه متاسفی به من کرد و در اخربا صدای آرومی گفت: -من نمیدونم کجا بودی يا عماد کیه..فقط اخر شب بود که ماشین اقا که اومد خودشون رفتن به اتاقشون اما چند دقیقه بعد پارسا تورو گرفته بود تو بغلش و با خودش آورد تو این اتاق بعدم دکتر خبر کرد.,بعدشو من نمیدونم..حمیرا سرم داد کشید مجبور شدم برم. من چیز زیادی نمیدونم.
یک چیز رو مطمئن بودم..تو ویلا نبودم..پیش عمادم نبودم اما خب.کجا بودم؟ پارسا همون صاحب عطر تلخ بود؟ از روی تخت بلند شد و گفت:
-من باید برم..میام بهت سر میزنم..الانه که صدای حمیرا در بیاد.
-اسمت چیه؟از پشت در لبخندی زد و گفت:
هدی و در رو بست.



ادامه دارد ...


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 12:44


#نیلوفر_آبی_23



در حال اهتزاز بودم. بالاخره تیغ نگاهش رو از روی من برداشت و گفت:
-خوبه.
نفسم رو بلند رها کردم. هزارن هزار سوال در ذهنم بود و مهم ترینش این بود که الان آرامش کجاست.
-رییس..
-اتاق پایینه,
این آدم هميشه آدم رو مبهوت می کرد..گیج نگاهش کردم سرش رو از پرونده بالا گرفت و گفت:
-دختر رضا اتاق پایینه عمارته..الانم مرخصید.
و نگاهش رو از روی ما برداشت. مسیح بازوم رو گرفت و من بالاخره تونستم ،با اجازه رییسی بگم و از اتاقش خارج بشم.به محض خروجمون مسیحی که تا به الان لال شده بود گفت:
-پسر تو سرت به تنت زیادی کرده که از رییس سوال می پرسی ؟صبر کن ببینم این دختر کیه؟ حتی اگه رویا یا شوخی بودمی خواستم برای لحظه ای غرق در این رویای کودکی بشم. صدای پای مسیح رو می شنیدم و بی توجه به داریوس گفتن هاش,مقابل حمیرا مسول خدمه قرار گرفتم و گفتم:
-مهمون رییس کجاست؟ مشکوک نگاهم کرد. هوفی کشیدم و گفتم:
-خودش بهم گفت..حالا بگو, سری تکون داد و گفت:
-سالن دوم تو اتاق اوله..دکتر بالاسرشه.
قدمی که برداشته بودم با شنیدن جمله آخرش ثابت موند. متعجب گفتم:
-چی؟ دکتر چرا؟ سری پایین انداخت و گفت: -نمی دونم..می دونید که حق دخالت ندارم.
قانون جگوار؛اینجا کری،کوری،لالی.حق نداری چیزی ببینی و حرف بزنی..فقط سرت تو کار خودت باشه.تو کاری که به تو مربوط نیست.مطلقا دخالت نمی کنی. و این قانون در مغز تک تک اعضایی که اینجا کار میکردن حک شده بود. مسیح هم سکوت کرده بود و همراه با من از در طلایی بزرگی که ورودی سالن دوم بود عبور کرد. سمت اتاق های تالار دوم حرکت کردیم و هر لحظه.با هر قدم نفس هام سنگین تر می شد. به در چوبی نگاه دوختم و ایستادم..,شوخی بود؟ خواب بود؟ توهم بود؟ یعنی آرامش تو اين اتاق بود؟
-چرا نمیری پس؟
پاهام همراهیم نمی کرد..صدای خنده اش,لبخند معصومانه اش و چشم های زیباش مقابل چشمم بود. خاطرات کودکی مثل یک فیلم از مقابل چشمام عبور می کرد. بیشتر از این نمی خواستم شاهد تزلزلم باشه قدمی برداشتم و بعد از زدن ضربه ای به در,وارد شدم. زمین زیر پام خالی شد وقتی چشمم به چشمای بسته شده از دردش و لب های ترک خورده اش خورد. خودش بود..آرامش اینجا بود. این دختر همون دختری بود که وقتی فقط پنج سالش بود و به زمین خورد دستای زخمیش رو گرفتم و بوسیدم. این آرامش همون آرامشی بود که وقتی شش سالش بود.با دوستش توی مهد دعوا کرده بود و موهای دوستش رو کشیده بود و از ترس دعوای پدرش پشت من پنهان شد و محکم بلوزم رو بین . دستای کوچکش گرفت و با پچ پچ گفت"داریوس نذار بابام دعوام کنه". و من محکم پشتم قرارش دادم و مثل یک سنگر از خشم منطقی پدرش محفوظش کردم..قسم خورده بودم نذارم بلایی سرش بیاد. این آرامش همون آرامشی بود که وقتی اول ابتداییش»به حیاط خونمون اومد روی قالی نشست و از من خواست بهش املا بگم و وقتی یک غلط توی املاش پیدا کردم چشماش رو لوچ کرد و با صدای نازش گفت"داریوس دلت میاد من بیست نشم؟"! و من دلم نیومد و دلم رفت براش..این آرامش همون آرامش من بود., دکتری که بالای سرش بود نگاه گنگی به من و مسیح انداخت. موهای بلند و فرش صورتش رو قاب گرفته بود و عرق از پیشونیش چکه می کرد. -چش شده؟ با صدای ضعیفی پرسیدم.
-تب داره..یه تب عصبیه. یکی دو ساعت دیگه خوب میشه.
لباش خشک و ترک خورده بود. چه بلایی سرت اومده رفیق بچگی؟ دکتر وسایلش رو داخل کیفش قرار داد و گفت:
-من رفتم..مشکلی بود بهم خبر بدید.
من جوابی ندادم اما مسیح سری تکون داد. آروم روی گوشه تختش نشستم و به دختری که دلیل بی قراری های من بود نگاه دوختم. زیباتر شده بود..نازتر..دلم می خواست اون چشمای درشتش رو باز کنه و دوباره با اون برقی که تو چشماش بود رو ببینم،موژه هاش,بیشترین جلب توجه رو داشت.فری که پیچ خورده و روی صورتش سایه انداخته بود. می دونستم بی فایده است اما می خواستم صداش کنم.
-آرامش. از اینکه حسرت صدا کردنش به دلم نموند,لبخندی زدم. دستام بی اختیار سمت دست های مشت شده اش رفت و مشتش رو به آرومی باز کردم. گرمای آشنای دستاش,داریوس فراری رو به بندی از جنس حسرت و محبت کشید ، دستاش رو با انگشت شصت نوازش کردم..چقدر دلتنگت بودم آرامش. دل دل می زد و حال خوشی نداشت. مسیح که متوجه شده بود در گردباد خاطرات گم شدم گفت:
-من میرم ببینم بچه ها چی کار کردن..توام زود بیا.
و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت. مسیح که رفت حس رهایی و آزادی بیشتر پیدا کردم و حس هام بیشتر پیش روی کردن. دستاش رو فشردم و خم شدم پیشونی داغش رو بوسیدم. بدنش داغ بود و حرارت زیادی داشت. لب هام گرم شد. با آرامشی که از وجود آرامش منعکس می شد.ازش فاصله گرفتم و چند لحظه بعد از اتاق خارج شدم. اینکه اینجا چی کار می کرد و چه بلایی سرش اومده بود سوال هایی بود که درون مغزم رژه می رفت.



ادامه دارد ...


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 12:44


#نیلوفر_آبی_22


-مسیح,ببند لطفا, جدی بروبابایی گفت و زیر لب ادامه داد:
-حسرت لباس ملوانیو به دلت می ذارم. نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده. لبخندی زد و به رانندگیش ادامه داد. حدود بیست دفقیقه بعد جلوی عمارت بودیم و بعد از تک بوقی وارد شدیم. با دیدن ماشین رییس که جلوتر از ما بود مسیح لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. کیان و بقیه بچه های امنیت اطراف ویلا بودن و با دیدن ما سری تکون دادن. مسیح دستی براشون تکون داد و با خوشحالی و ذوق وارد عمارت شد. می دونستیم داخل اتاقشه,بنابراین به سمت اتاقش قدم تند کردیم. تقه ای به در زدیم و بعد از اجازه ورود به آرومی وارد شدیم. سلامی کرده و در پاسخ سری تکون داد. روی صندلی مخصوصش نشسته و به پرونده ای که مقابلش بود نگاه دوخته بود. دکمه های بالایی بلوزش باز بود و می شد پوست برنز خوش رنگش رو دید..جدا در جذابیت یکه تاز بود. چشماش به پرونده خیره بود اما صداش با صلابت همیشگیش به گوشمون رسید:
-میشنوم,
اجازه دادم تا مسیح ذوقش رو تخلیه کنه:
-طبق پلن شما کانتینرها رو دقیقا تو سوله ای که گفته بودید پیدا کردیم و توش هیچ خبری از پارچه نبود..جعبه ها همشون خالی بودن و یه کانتینرم که قرار بوده دخترا رو ببره هم خالی اون ته سوله پیدا کردیم. یکم سرو صدا شد اما خب خفه اش کردیم..بعدم که زدیم به ویلای منصور و دخترا رو بردیم.
یک لنگه ابروی مشکی پهن و مرتبش رو که نمای خاصی به صورتش بخشیده بود رو بالا انداخت و چشماش رو بست.
-منصور کجاست؟
مسیح چشمکی زد و گفت:
-انبار,
-خوبه..پذیرایی شده؟
این بار من لبخندی زدم و گفتم:
-حسابی از شرمندگی اون و نوچه هاش در آومدیم..اولاش زر زر می کرد اما تا متوجه شد همه چیز رو فهمیدیم دیگه لال شد. نمی دونم پرونده مقابلش چی بود که با دقت به اون خیره شده بود,
-فردا صبح میریم پیش اون کفتار..باید یه سری چیزا رو دوباره بهش یاد بدم که انقدر واسه من دور برنداره.
جفتمون سری تکون دادیم و لبخند رضایت مندی زدیم..جگوار امشب غوغا کرده بود. منتظر اذن خروج بودیم اما با جمله ای که گفت,لبخند روی لب های من ماسید:
-دختر رضا شرقی,زنده است.
برای سه ثانیه قلبم از کار افتاد و نفسم داخل ریه هام حبس شد. اولین چیزی که به ذهنم اومد موهای فرش با لبخند پاکش بود.
-چ..چی؟زبونی که بی اجازه در دهانم چرخید؛نگاه رییس و مسیح رو به من کشوند. مسیح با تعجب اما جگوار با بی تفاوتی نگاه میکرد..مثل همیشه. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
ببخشید یهویی شد.
- نگاهشو به پرونده اش دوخت و گفت:
-دخترش زنده است.
نتونستم بخدا نتونستم و گرنه من آدم سوال پرسیدن از رییس نبودم.
-کجاست رییس؟ مسیح با بازوش ضربه ای به من زد و با تعجب نگاهم کرد اما نگاه کنکاش گر رییس به چشمای ملتمس من افتاد.
-چی کارش داری؟یا اصلا چرا برات مهمه؟
این سوال از جانب هر کس دیگه ای مطرح میشد با یه به تو مربوط نیست.پاسخ داده میشد. اما کسی که مقابل من هرکسی نبود.اون جگوار بود. اول و اخر باید میگفتم بنابراین بیتوجه به نگاه های کنجکاوشون نفسم رو رها کردم و گفتم:
-اون دختر رو میشناسم. چشمای مسیح از تعجب گشاد شد اما رییس فقط لنگه ابروش رو بالا انداخت..یک جور عادت بود.
-داریوس,قراره منتظر بمونم؟
کنایه موجود در سوالش باعث شد تکونی به خودم همه چیز رو بهش بگم. دستم رو مشت کردم و گفتم:
-آرامش یعنی دختر رضا شرقی هم بازی بچگی منه.,ما وقتی ساکن شیراز بودیم اونجا با این خانواده آشنا شدیم..آرامش فقط سه سالش بود و من هشت سالم..بخاطر خونگرمی این خونواده رفت و آمدمون بیشتر شد و رضا شرقی برای من قهرمان کودکی بود..مرد شرافتمندی که تک دخترش رو میپرستید و با همسرش که تموم دنیاش آرامش بود زندگی قشنگی رو به نمایش گذاشته بودن. فاطمه خانوم درست مثل مادرم با من برخورد میکرد..ما هشت سال شب و روزمون رو باهم گذروندیم..بعد از اینکه ما از شیراز اومدیم تا یه مدت باهم ارتباط داشتیم اما بعد از اون اتفاق من دیگه با اونا ارتباطی نداشتم.,تا اینکه شما حکم قرمز دادید و من دوباره دیدمشون...تو این دنیا آرامش تنها چیزیه که از گذشته و آدماش برای من باقی مونده.و نگفتم که آرامش تنها دختریه که قلب من با دیدنشیه جور عجیب غریبی میکوبه.,نگفتم که همون دختریه که بخاطرش کتک خوردم تا بلایی سرش نیاد..نگفتم که همون دختریه که هشت سال تموم زندگی من شده بود و نگفتم که آرامش عشق اول زندگی من بود و هست. هیچ تغییری تو صورت بی روح رییس پدیدار نشد اما مسیح,لبخند کوچکی روی لب داشت.
-قصد گفتن این ماجرا رو به من نداشتی نه؟ داشتم..اما فکر میکردم آرامش مرده
-نه رییس. من قسم خوردم وفادار باشم..باور کنید میخواستم بگم اما فکر میکردم کشته شده..من قصد پنهان کاری نداشتم. سی ثانیه خیره نگاهم کرد و من زیر نگاه سنگینش که مثل یک جام زهر هر لحظه بیشتر دست و پام رو بی حس میکرد.



ادامه دارد ...
@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

12 Nov, 12:44


#نیلوفر_آبی_21



-ولش کن. اما اون هنوز با شک به من نگاه میکرد..یک بار بیشتر موفق به دیدن من نشده بود و حدودا چهار سال پیش بود..میدونستم من رو به یاد نمیاره که اگه به یاد می آورد الان روی پاهاش نبود.. حدس اینکه اون پنج مرد من رو نمی شناسن کار سختی نبود..من فقط یک اسم بودم و یک حضور..خیلی سخت می شد من رو دید یا شاید خیلی سخت می خواستم کسی من رو جگوار یک اسم توام با وحشت بود برای کسایی که من رو می شناختن..یک لقبی که سرنوشت به من بخشیده بود...همین. دخترک رو در آغوشش داشت و من قادر به دیدنش نبودم..اینکه کی بود و چی بود اصلا برام اهمیت نداشت..اینکه قانون من نقض شده بود اهمیت داشت. این دختر خواهان این رابطه نبود و فعلا این مهم بود.
-هوی عمو کی هستی؟
مردک زیادی داشت زر می زد..تو عمرم هیچ کس جرأت تو گفتن رو به من نداشت..و حالا این آدم زیادی خر بود.
-ولش میکنی یانه؟ یکی دیگه از این احمق ها بلند گفت:
-معلومه که نه..به تو چه اصلا خیکی؟
صبرم سر اومد..با حرص قدمی سمت عمادی که هنوز با تعجب به من نگاه میکرد برداشتم ویکی از احمق ها جلو اومد و قبل اینکه حتی بخواد دستش رو بلند کنه مشتش رو درون دستم گرفتم و به راحتی پیچوندم و صدای شکستن استخوان مچش رو شنیدم. نزدیک به دوازده سال آموزش رزمی برای این مواقع بود. صدای نعره مرد بلند شد و دوستاش با تعجب به من نگاه می کردن. -تو کی هستی؟
سوال خوبی بود..اما جواب خوبی نداشت. دخترک هقی می زد..حدس می زدم تو حال خودش نیست.
-ولش می کنی یادستشو کلا بشکنم؟
-بگو کی هستی؟
و دخترک رو به آغوش مرد دیگه ای پرت کرد و با دقت به چشم های من نگاه کرد. صدای قدم هاشون رو از چند لحظه پیش شنیده بودم و دقیقا دو ثانیه بعد صدای بلند کیان موجی درون جمع ایجاد کرد:
-رییس.
برنگشتم اما متوجه بودم که کنارم ایستادن و تا نگاهم به نگاه عماد خورد رنگ بازنده ای که درون صورتش بود.اعلام کرد که متوجه شده.من کی ام!!!.
-احمقا دارید چه غلطی می کنید؟
صدای کیان بلند شد و من دست مرد رو از دستم بیرون کشیدم و به زمین کوبیدمش..عماد با بهت گفت:
-رییس؟
کیان محافظ شخصی من آشنای خیلی ها بود..من شاید هميشه در سایه بودم اما کیان اعلام حضور می کرد. و مشت کیان به صورتش کوبیده شد..کتم رو درست کردم و چیزی نگفتم خواستم قدمی سمتش بردارم و رسم ادب رو بهش یاد بدم که مردی که دخترک رو در آغوشش داشت.به سمت من پرتاب کرد و دخترک با ضرب به آغوشم کوبیده شد و دستاش دو طرفه لبه های کتم رو گرفت و سرش رو بالا گرفت و من بالاخره نگاهش کردم اما دخترک
با التماس گفت:
-توروخدا..توروخدا کمکم کن. چشماش،چشماش ابهام داشت..معنی دور و نزدیکی داشت که قابل درک نبود برام. بدنش داغ بود و تب، چشماش رو احاطه کرده بود و معرکه خیره کننده ای راه انداخته بود.,.تب چشماش,اوج مظلومیتش رو به رخ کشید لباش لرزید خیره در چشمان من پلکاش بسته شد و از هوش رفت. دستی که برای جلوگیری از سقوط دختر دور کمرش گره خورد غیر ارادی بود. این دختر آرامش شرقی بود؟

** داریوس

نیشش رو شل کرد و گفت:
-یعنی خدایی کفت برید یا نه بدون نقطه؟
سرمو سمتش کج کردم و گفتم:
-دهنتو ببند..بدون نقطه یعنی چی؟ همون طور که داخل خیابون اصلی می پیچید گفت:
-سه تا نقطه روت گذاشته بودن یه اسم آدمیزاد داشتی بدبخت. اخه داریوسم شده اسم؟..ننه بابات چی کار میکردن مگه؟
خواستم جوابش رو بدم که گفت:
-در هر صورت که آدم نیستی اما بیخیال.وای یعنی یاد قیافه نظام و اون آدماش میفتم میخوام فرمونو گاز بزنم..روز به روز بیشتر عاشق رییس میشم..هیف که کمر به پایینمو میخوام وگرنه یه کراش روش می زدم.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و از پنجره به خیابون نگاه کردم.
-قهر نکن بابا, برات برنامه ها دارم برای خوشحالیت ست لباس زیر قرمز خریدم اونم چه قرمزی..ببینی رم می کنی.
با حرص برگشتم و محکم زدم به بازوشو گفتم: -یعنی خاک تو سرت حال بهم زنت کنم..تو تا واقعا یه..
-خفه شو بابا,,شبایی که التماس می کنی جفتک می ندازی ، من آدم بدی نیستم چندش نیستم..شبایی که واست لباس خلبانی می پوشیدم می رفتی فضا سلام می دادی به ستاره ها و با عمو جانی دالی دالی می کردی خوش بدن بودم..الان که معلوم نیست اون کمر وامونده اتو کجا خالی کردی چندشم؟..بزنم از بابا شدن بندازمت؟..من خر چی واست کم گذاشتم؟انواع پوزیشنا رو واسه تو خر آموزش دیدم قیافه دارم توانمم که خدا دادی بالاست.مردتیکه تو خودت چشم بازارو کور کردی با اون اسمت. اونوقت رو من ایراد میذاری؟
داشت حالمو بهم می زد. از چرتو پرتایی که بی وقفه می بافید هم خنده ام گرفته بود.حالش خوب بود و افتاده بود روی دور. پوفی کشیدم و گفتم:



ادامه دارد ...


@hgjkkddch_3🧚‍♀️🧚‍♀️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

09 Nov, 07:02


آرامش تو این موسیقی موج میزنه ...
اول هفته تون سرشار از آرامش 🌸💫



 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

09 Nov, 06:58


گریه نکن

علی عبدالمالکی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

09 Nov, 06:58


سلطان قلبم

احمد سولو

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

09 Nov, 06:57


.
دعای خیر مادر
قرص زیرزبانی است
وقتی که
روزگار
قلبت را به درد می آورد...🌹

💖دعای خیر مادر همیشه پشت و پناهتون باشه🙏♥️





@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

09 Nov, 06:56


منصور 🎙
انگار نه انگار

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

09 Nov, 06:56


فقط، تو

معین

  ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
  

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

09 Nov, 06:54


🌸صــبــــحــتــون پــر از بــهتــــریــنــ‌ها
💗خـــــوشـــبــخــــتــی همــســـــایــه‌ی
🌸دیــوار بــه دیــوار خــونــه‌هاتــونــ
💗دل مــهــــربــونــتـــــون شـــــاد

   
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

09 Nov, 06:53


🤲 خدایا در نوزدهمین روز آبان ماه
🌱🌸 روز شنبه تون بخیر
روزتون ختم به زیباترین خیرها
امیدوارم امروز حاجت دل پاک و
مهربانتون با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد
آرامش نصیب حالتون 🌸🌱


   

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

09 Nov, 06:53


💐سـ❤️ ـلام 😍

🍁 روزتون پراز خیروبرکت 🍁

🍂 امروز شنبه

☀️ ۱۹ آبان ۱۴۰۳خورشیدی
🌙 ۷ جمادی الاول ۱۴۴۶ قمری
🎄 ۹ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی

💯ذکر_روز

🍁🌼یا رب العالمین🌼🍁


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 14:32


یک دقیقه همه چیو فراموش کنید و بشینید پای خنده این فرشته ها😂
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 14:11


فیلم
سال گربه
1402

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 13:57


تو روحت کوچولو 😂😂🙃


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 13:24


محسن لرستانی 🫶

تو دلت قرصه 🫶
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 13:23


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 13:21


ویدیوی جالب از اردکی که همراه جوجه‌هاش به اشتباه وارد یک مدرسه شد مدیران مدرسه به این شکل بچه‌ها رو نشوندن و به آنها گفتند که هیچکس تکان نخوره تا اردک و جوجه‌ها بدون ترس از مدرسه بیرون برن...



@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 12:39


در باور من عشق همین حال خراب است
جويا شدم از بختم و گفتند که خواب است

پرسید که دیوانه چرا عاشق اویی ؟
گفتم که سوال تو خودش عین جواب است

دل سردی معشوق نمایان گر عشق است
دلتنگی من بیشتر از حد نصاب است

امروز اگر بی کسم از او گله ای نیست
دل ، منتظر آمدن روز حساب است

از بازی تقدیر برایت چه بگویم ؟
لب وا بکنم زحمت صد جلد کتاب است.
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 12:39



ابراهیم تاتلیس 🇹🇷 😍
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 09:34


وای نگم براتون که چقدر خوشمزس 🤌🏻😍🌱
مواد لازم: سیب زمینی پخته، رنده شده،هویج، خام رنده شده،خیارشوررنده شده،کرفس خام ریز خرد شده،گردوخرد شده
سس: سس مایونز، آبلیمو، روغن زیتون، شوید خشک، نمک و فلفل
بمونه چند ساعت داخل یخچال و آمادس 😍🤌🏻
نوش جونتون 💙


✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
ظهرتون خوشمزه😍😍
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 09:32


کفته کباب ترکی😍🤩

مواد لازم:گوشت چرخکرده:مخلوط گوسفند و گوساله،پیاز،جعفری،نمک و فلفل سیاه و پول بیبر
سیر،گوجه و فلفل سبز تند🌸

࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
  
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

08 Nov, 07:05


حمیرا
حالا تو خونِ منی..
💖💖💖
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 08:13


نوای خوش وزیبا


✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 08:10


دعوتید بہ یڪ جرعہ حس خوب🍂

با هم بشنویم نواے دلنشیـن
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 08:08


حرکات این خروس واقعا تکان دهنده هستش😨😢

دلم دردگرفت 🥺🥺

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀
‌‎‌‌‌‎‌

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 08:06


لحظه‌هاتون شاد و پرانرژی


✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:28


مفهمومی ترین و قشنگ ترین ویدئویی که امروز میتونید ببینید..

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:24


تهش قراره بمیریم
پس بذار از زندگی کردن نترسیم
ریسک کنیم. بدویم. برونیم.گریه کنیم. بخوریم زمین. گم بشیم. موزیکامونو گوش بدیم. ابراز علاقه کنیم. فیلم ببینیم. سفر کنیم. مشت بخوریم.
جریمه بشیم. چک بخوریم. بخندیم. زندگی کنیم
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:20


محبت و دوستی انسان و حیوان نداره
همه پذیرا هستن وقتی از دل و جان باشه


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀
   

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:19


💞😍 بفرس واسه عشق زندگیت 😍💞



🇺🇸
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:19


یاناریم

تاتلیس
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:17


تورال صدالی & گون آی 🇦🇿

سئوگیمیز...💜🩷


❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:14


یہ روزے بین تموم بالا پایین هاے زندگے مون،
دقیقاً جایے ڪہ انتظارشو نداریم،
خدا برامون میسازہ اونقدر قشنگ ڪہ باورمون نمیشه...

☔️روزتون قشنگ🫰

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:14


💃

صبحتون شادوپرانرژی....❤️❤️
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:14


⚘️هیچ آغازی
🍁زیباتر از سلام صبح بخیر پاییزی نیست
🍃صبح تون پر از مهر و محبت
🌞لب تون لبریز از خنده
⚘️سفره هاتون پر از خیر و برکت
💖لحظات زندگی تون پر از رحمت

🍁سلام صبح پاییزی تون زیبا دوستای خوبم🖐
❤️🍃
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

04 Nov, 07:12


💐سـ❤️ ـلام 😍

🍁 روزتون پراز خیروبرکت 🍁

🍂 امروز دوشنبه

☀️ ۱۴ آبان ۱۴۰۳خورشیدی
🌙 ۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ قمری
🎄 ۴ نوامبر ۲۰۲۴ میلادی

💯ذکر_روز

🍁🌼یا قاضی الحاجات🌼🍁


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Nov, 18:14


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Nov, 18:14


‌امشب دلم می خواهد بی خیال ترین آدمِ رویِ زمین باشم ...
یک آلزایمرِ شبانه بگیرم و
به هیچ چیز و هیچ کسی فکر نکنم ...
شب برایِ غصه خوردن نیست !
غصه ها بماند برایِ فردا ...
می خواهم زیرِ این سقفِ ستاره اندود و خیالی ، دراز بکشم
و با افکارِ شادِ کودکی ام بخوابم.

شبتون بخیر

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Nov, 18:12


تقدیم ب همه خانوم‌های زیبای سرزمینم
❤️❤️❤️❤️
خصوصا خانمای ترک زبان

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

03 Nov, 18:11


کیا‌این‌آهنگ‌‌خاطره دارند؟‌🥲🫠
یاد‌کی‌افتادی‌؟بفرس براش
•••
زیبا ترین دلتنگی
دلتنگ بودن برای توست
و تلخ ترین آن
دلتنگ ماندن برای تویی که می دانم
دیگر ندارمت …
🌷

‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 08:21


در این عمری که کوتاه است و فانی
چو وقت رفتن خود را ندانی
دمادم حافظ کردار خود باش
نرنجانی و کس از خود نرانی

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 08:20


مجسمه سازی بسیار زیبا با سنگ های رنگی ساحل❤️❤️
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 08:20


دنیای مجازی نقاب قشنگیه برای
پنهان کردن  دل های غم گرفته
💔💔
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 08:19


دیکلمه شعیر 👌👌
شاعیر قنبر

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 08:17


آهای گل بی وفا منوکرده ای رها...

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 08:15


آهاے عشق قدیمے 😔

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 08:08


با کسی زندگی کن که
مجبور نباشی یه عمر برای
راضی نگه داشتنش
فیلم بازی کنی....



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  💔
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 08:07


دلم ڪمے باران میخواهد
وڪمے آسیمہ سرے، اندڪے هم بیقراری،
از نوع معادلہ سہ مجهولے عاشقی؛
ذرہ اے وابستگی،وسرسوزنے هم بیخیالی؛
براے روز مبادا،
آرے ، دلم ڪمے باران میخواهد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  💔
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:31


شانس من تو زندگی 😂🥴



@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:24


شما آخرین چیزی که 🎁گرفتین چی بود؟

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:17



صبح است و صبا مشک فشان می‌گذرد
دریاب که از کوی فلان می‌گذرد
برخیز چه خسبی که جهان می‌گذرد
بوئی ز بستان که کاروان می‌گذرد

🎙ایرج_بسطامی

‌‌ 




@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:16


ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩکی ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ
ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ...
ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ...
ﺟﻮﺍنی ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﻗﺎﺗﻞ ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪی ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎی ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ.
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ! ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ
بر آنچه گذشت ، آنچه شکست ، آنچه نشد ...
حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد

❤️
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:13


چه خوب میرقـ.صه گلپسـ.ر با اهنگ مازنی 😬❤️

شادی همین لحظهات خوشیه ک میبینم 👌

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀
   

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:13


این هنرنمایی با دست به قدری قشنگه که دلت میخواد چندین بار ببینی تا اخر نگاه کن


   

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:12


میدونی اصالت چیه؟!
اینکه تن به انجام هر کاری نمیدی
به این معنی نیست که نمیتونی
بهش میگن چارچوب
کسی که تو زندگیش چارچوب داره،اصالت داره
اصالت رو نه میشه خرید نه میشه اداشو درآورد
باید تو ذاتت باشه


   
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:12


هیچوقت دنبال عیبجویی از دیگران نباش،تا خود را توجیه و قانع کنی.
همیشه اول بخودت نگاه کن و بعد به دیگران✌️

ممنون از نگاه زیبات😍

نشر از تو دوست من❤️


   
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:12


🤲 خدایا در ششمین روز آبان ماه 😊



@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

27 Oct, 06:11


💐سـ❤️ ـلام 😍

🍁 روزتون پراز خیروبرکت 🍁

🍂 امروز یکشنبه

☀️ ۶ آبان ۱۴۰۳خورشیدی
🌙 ۲۳ ربیع الثانی ۱۴۴۶ قمری
🎄 ۲۷ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی

💯ذکر_روز

🍁🌼یا ذالجلال و الاکرام🌼🍁



   
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

26 Oct, 14:28


😍😍حس خوب



@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

26 Oct, 14:17


چه غمی داره این آهنگ

💫💫💫💫💫💫
@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 16:57


این آهنگ رو تقدیم ڪن به عزیز زندگیت❤️ڪسے ڪه خیلے دوسش داری😍

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 16:25


مثل من که هیچ وقت به خودم اهمیت ندادم.

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 16:25


👌🥺😕

بانو خودت را دوست داشته باش 😍🤗
از تو فقط یه دونه هست👍

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 16:22


هی دنیا..

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 16:18


هیچ وقت به کسی وابسته نشو
همه حرفاتو به کسی نزن
اگه در رابطه ت اثری از وفاداری ندیدی ، به اون رابطه هیچ اهمیتی نده ...

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 16:09


موزیک شب


شب همگی خوش🌹🌹🌹🌹


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 16:08


مهستی

دل میگہ دلبر میاد💕😍👌

@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 14:35


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 14:28


😂😂😂😂

این چه مدل جوراب پوشیدنِ😁

چه دنیایی دارن...

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 13:57


به سن نیست باید دلت بزرگ باشه...


❤️

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 13:56


روانشناسی میگه؛

کسی که برای چیزهای کوچک، گریه می کند، بی گناه است و قلب پاکی دارد ...
اگر کسی سر مسائل احمقانه و کوچک عصبانی می شود، به عشق نیاز دارد ...
اگر شخصی بیش از اندازه می خندد از درون تنهاست ...
اگر کسی زیاد میخوابد غمگین است ...
اگر کسی کم و سریع حرف می زند راری را پنهان می کند ...
اگر کسی نتواند به موقع تصمیم گیری کند شخصیت ضعیفی دارد ...


‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌⁦⁦‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌
💙💙

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 13:01


🐕🐩🦮🐕🐩🦮

ویدئویی عجیب ولی واقعی!

واقعأ فکرش و هم نمی‌کردم که یک سگ همانند یک انسان بتونه بیشتر کارهای خانه رو انجام بده!!!🤔
خرید از فروشگاه...
آب پز کردن تخم مرغ...
فروختن تخم مرغ...
انجام دادن کارهای مزرعه😳🦃

خودتون کلیپ رو ببینید تا مثل من شوکه بشید!


عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 13:00


ترکی بسیار زیبا

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 12:55


نسخ چشات شدم🫶🩷

‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 12:54


@hgjkkddch_3🧚‍♀🧚‍♀

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 12:48


#سفر_به_دیار_عشق_445

رو به در مي رسونه.
بدون اين كه به طرفم برگرده ميگه:
-ترنم اين دفعه از دستت نميدم. به هر قيمتي شده راضيت مي كنم.
بعد هم بدون اين كه منتظر جوابي از جانب من باشه از اتاق بيرون ميره و من رو مات و مبهوت بين جهنمي كه برام درست كرده تنها مي ذاره !
ته دلم يه جوريه ... همون جور ميون اشكام لبخند مي زنم. با خودم كه ديگه تعارف ندارم! سماجت هاي سروش رو دوست دارم!
-يعني ممكنه؟
خوبه! طبق معمول زود خر شدي! هميشه همين طوري. زود وا ميدي.
آهي مي كشم و زيرلب زمزمه مي كنم:
-چرا دروغ؟! وقتي عشقِ آدم اين جور به دلدادگيش اعتراف كنه و تمام اون اعترافا فقط و فقط براي تو باشه، همه چيز زيادي شيرين ميشه؛ حتي
اگه باور نداشته باشي، حتي اگه فكر كني همشون دروغه، حتي اگه موندگاريِ اون حرفا، براي چند ساعت باشن! خيلي وقت بود كه دلم مي
خواست سروش از عشقش بگه، از عشقي كه فكر مي كردم از دست رفته.
"همين كارا رو مي كني كه چپ ميره راست مياد بهت زور ميگه"!
اخمام تو هم ميره. اين صداي درونم رو دوست ندارم. دستم رو روي قلبم مي ذارم. تند تند مي تپه. دست خودم نيست، با اين كه حيرون و
سرگردونم اما از شنيدن اين حرفا خوشحال ميشم. شايد خيلي خودخواهي باشه ولي واقعا خوشحالم كه تمام حرفاي آلاگل دروغه. خوشحالم كه
سروش هم مثلِ من لحظه هاي سختي رو گذروند. خوشحاليِ من به خاطر سختي هاي زندگيش نيست بلكه به خاطر اينه كه اون سختي ها از
دوريِ من حاصل مي شدن.
يهو اخمام تو هم ميره.
-من دارم چه غلطي مي كنم؟!
سرم رو به شدت تكون ميدم و با خشم ميگم:
-چه مرگته ترنم؟! از كجا معلوم كه حرفايِ سروش دروغ نباشه؟
چهار سال تنفر رو تا روز نامزديش باور نكردي ولي الان اومدي حرف چند ساعتش رو باور مي كني؟
-شايد چون واقعا متنفر نبود، باورم نكردم.
خيلي احمقي ترنم، خيلي.
از اين همه فكراي بيخود دارم ديوونه ميشم. خيلي بده كه تكليف آدم با خودش هم روشن نباشه!
سرم به شدت درد مي كنه. سرم رو روي ميز مي ذارم و مي نالم:
-خدايا چي كار كنم؟ خودت يه راهي جلوي پام بذار.
نمي دونم چي ميشه كه كم كم پلكام سنگين ميشه و به خواب ميرم.با صداي در از خواب بيدار ميشم و منشي رو بالاي سرم مي بينم.
با پوزخند ميگه:
-اگه خوابيدنت تموم شده، برو رئيس كارت داره.
بدون اين كه بخوام خميازه اي مي كشم و ميگم:
-با من كاري داشتين؟
از اين همه پررويي من دهنش باز مي مونه!
منشي - فكر كنم اين جا رو با اتاق خوابت اشتباه گرفتي!
صداي خشن سروش رو مي شنوم:
-گرفته كه گرفته! من كه رئيس شركتم، مشكلي ندارم؛ جنابعالي چرا حرص مي خوري؟!
منشي به سرعت بر مي گرده و ميگه:
-شما اين جا چي كار مي كنيد؟
سروش - خيلي بلبل زبوني مي كني! بايد به تو هم جواب پس بدم؟
منشي - نـــه آقا ... منــظورم ايــنه كــه...
سروش بي حوصله ميگه:
-برادرم بهت نگفت از آدماي حراف خوشم نمياد؟ اصلا از روند كاريت راضي نيستم. بخواي همين طور ادامه بدي، كلامون تو هم ميره. اين جا
شركت پدر يا برادرم نيست؛ من اخلاقاي خاص خودم رو دارم. برو خدا رو شكر كن كه امروز حالم خوبه و گرنه با اين بي نظمي هايي كه امروز راه انداختي، حكم اخراجت الان روي ميز بود.
منشي - اما آقا، من اومدم خانوم مهرپرور رو صدا كنم اما ايشون...
سروش - من حدود يه ربع پيش بهت گفتم ولي جنابعالي تازه اومدي تو اتاق و به جاي اين كه دستور من رو اجرا كني حرف اضافه هم مي زني؟
منشي - داشتم نامه هاي اداري رو تايپ مي كردم.
سروش با جذبه و تحكم خاصي كه تا الان ازش نديدم ادامه ميده:
-يادت باشه اين جا من تعيين مي كنم چي كار كني و چي كار نكني. امروز چون روز اولِ كارته، اشتباهاتت رو ناديده مي گيرم ولي دفعه ي بعد
بخششي در كار نيست.
منشي سرش رو پايين مي ندازه و زمزمه وار ميگه:
-بله آقا.
سروش - خوبه. مي توني بري.
منشي - آقا ساعت كاري تموم شده من مي تونم...

ادامه دارد..

عمریمی بوش یره چالان دنیا.....💔💔🧚‍♀️🧚‍♀️

25 Oct, 12:48


#سفر_به_دیار_عشق_444

پس اون فيلمي كه آوا توش بود رو سروش ديده بود. كمكم مي كنه تا روي صندلي بشينم. خودش روي زمين جلوي پام زانو مي زنه و آروم ميگه:
-ترنم خوبي؟
فقط سرم رو تكون ميدم.
سروش - مي خواي بريم دكتر؟
به سختي مي نالم:
-نه ... لازم نيست، فقط برو بيرون سروش. مي خوام تنها باشم.
سروش - نه ترنمم. امروز بايد همه ي حرفام رو بشنوي.
لبخند تلخي مي زنم و مي نالم:
-سروش اين جوري صدام نكن.
دستام رو توي دستش مي گيره و خيلي آروم به لباش نزديك مي كنه. مي خوام دستام رو از دستش بيرون بكشم كه اجازه نميده و بوسه ي آرومي روشون ميزنه.
سروش - مي دونم دل تو هم مث دل خودم با هر بار ديدنِ دوباره، مي لرزه.
-براي يه بار هم كه شده مردونگي كن و نذار بلرزه.سروش - از منِ نامرد انتظار مردونگي نداشته باش عشقم. مني كه شيطنت نگاهت رو ازت گرفتم، مني كه با طعنه هام، قلبت رو به آتيش كشيدم، مني كه لبخند رو از لبات پاك كردم، از هر نامردي نامردتر . م بذار اين بار هم نامردي كنم ترنم. اين همه بخشيدي، اين بار هم، تو با همه ي زن بودنت، مرد باش و ببخش .ترنم باور كن من با اون عوضي خيلي قبل تر از اينا بهم زده بودم. روزي كه سنگ قبرت رو ديدم فهميدم آرزوهاي من فقط و فقط در تو خلاصه ميشد. اون روز حاضر بودم، تو، خائن ترين آدم روي زمين باشي ولي كنارم داشته باشمت. من قبل از اينكه بفهمم تو بي گناهي همه چيز رو بهم زده بودم ترنم. از هر كسي مي خواي بپرس. من از اول هم احساس خوبي نسبت به آلاگل نداشتم فقط وفقط حماقت كردم. من هم مثل تو نتونستم هيچ كس رو وارد قلبم كنم.
حس مي كنم دارم از حال ميرم. باور اين چيزا برام سخته. دست خودم نيست، نمي تونم هيچي رو باور كنم. اون همه تنفر از من، اون همه عشق به آلاگل چطور مي تونست يه نمايش باشه؟!
با بي رحمي تمام ميگم:
-با دونستن اين چيزا هم من از حرفم بر نمي گردم. چيزي كه تموم شده رو نميشه دوباره شروع كرد. باورت ندارم سروش، باورت ندارم. رابطه ي ما خيلي وقته از هم گسسته.
سروش - خودم دوباره پيوندش مي زنم.ماجراي ته باغ يادته؟ تو نگاهت هيچي نبود، به جز تنفر! چطور حرف از عشق مي زني وقتي توي اون لحظه ها، تك تك حركاتت نشون ازتنفرت داشت. من تنفر رو از چشمات ديدم، خوندم، لمس كردم .
با شرمندگيمي ايسته و پشتش رو بهم مي كنه.
حس مي كنم داره خودش رو كنترل مي كنه تا اشك نريزه. تا مثل من بغضش نشكنه. تا مثل من خرد نشه.
بغض تو صداش رو خوب احساس مي كنم.
سروش - ببخش عشقم ... فقط مي خواستم بترسونمت ولي وقتي تو رو انقدر نزديك به خودم ديدم، بي تابت شدم. هيچ وقت خودم رو نميبخشم ترنم. هيچ وقت به خاطر كاري كه با تو كردم خودم رو نمي بخشم. اون شب نتونستم جلوي دلم رو بگيرم و اگه طاهر سر نمي رسيد، ممكن بود واقعا كار دستت بدم.
سريع به سمتم بر مي گرده و ادامه ميده:
-ولي به عشقمون قسم مي خورم كه كار اون شبم از روي تنفر نبود ترنم. قسم مي خورم تمام رفتارام،حتي خشونتم هم از روي عشق بود. هرچند بعدش خيلي از دست خودم عصباني شدم كه نتونستم خودم رو كنترل كنم. خيلي برام سخت بود نزديكم باشي ولي مال من نباشي.
با حالي خراب به زمين زل مي زنم. دوباره جلوم زانو مي زنه بعد از چند لحظه مكث، با ملايمت چونمو مي گيره و مجبورم مي كنه نگاهم رو به نگاهش بدوزم.
سروش - باور كن هميشه دوستت داشتم. نمي دونم چه كار خيري انجام دادم كه خدا تو رو بهم برگردوندتا ابد مديونشم. روزي كه سنگ قبرت رو بهم نشون دادن، صداي فرياد قلبم رو به وضوح مي شنيدم. بارها و بارها تصميم گرفتم رگم رو بزنم و خودم رو خلاص كنم اما رنگ نگاه مهربونت اين اجازه رو بهم نمي داد .دوست داشتم حداقل اون دنيا كنارت باشم. مي دونستم با جهنمي شدنم، واسه ي هميشه، از ديدنت محروم
ميشم باهام بمون ترنم ميدونم در حقت بد كردم، مي دونم خودخواهم، مي دونم اگه الان اين طور شكست خورده جلوم نشستي به خاطر پاپس كشيدن منه. همه ي اينا رو مي دونم ولي نمي تونم ازت بگذرم ترنم. مني كه اين همه سال ازت نگذشتم، الان چطوري ازت بگذرم؟
نفسم رو به سختي بيرون ميدم .
ميون اشكام لبخند مي زنم و با ناراحتي ميگم:
-مي دوني چيه رفيق؟
حكايت زندگي ما شده مث “دكمه پيرَن!“
اولي رو كه اشتباه بستي، تا آخرش اشتباه ميري.بدبختي اينه كه زماني به اشتباهت پي مي بري كه رسيدي به آخرش حال و روز من و تو هم دقيقا همين طوره سروش. ما به آخرش رسيديم.
راه برگشتي نيست .باورت ندارم، باورم نداشتي. مي بيني مهم ترين چيز بينمون نيست، باور و اعتماد. با عشقِ تنها كه نميشه به جايي رسيد.آهي مي كشه و از جلوي پام بلند ميشه. دستي به صورتش مي كشه و سعي مي كنه آروم باشه. حس مي كنم سعي زيادي داره مي كنه تا جلوي ريختن اشكش رو بگيره .چون به وضوح رگه هاي سرخي رو تو چشماش مي بينم. به سرعت پشتش رو به من مي كنه و با قدم هاي بلند خودش..

ادامه دارد..

1,585

subscribers

3,103

photos

13,754

videos