ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ، @fazayeadaby Channel on Telegram

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

@fazayeadaby


کانالی متفاوت برای تمام اعضا خانواده
مجموعه ای از داستانها و رمان،
اشعار شاعران قدیمی و معاصر و
نوشته های ادبی.

fazayeadaby (Persian)

باور کنید یک جایی وجود دارد که عشق به ادبیات و شعر، تنها چیزی نیست که می‌تواند قلب شما را فتح کند. به کانال فضای ادبی بپیوندید و تجربه یک سفر جذاب و شگفت‌انگیز در دنیای داستان‌ها، شعرها و نوشته‌های ادبی را تجربه کنید. در اینجا، شاعران قدیمی و معاصر به اشعاری خاص زیبا و معنا‌دار می‌پردازند. همچنین مجموعه‌ای از داستان‌ها و رمان‌های جذاب برای شما فراهم شده است. فضای ادبی، جایی برای ذوق‌زدگی و لذت‌بردن از هنر و کلمات است. اینجا مکانی است که می‌توانید با بزرگان ادبیات آشنا شده و از غنای اشعار و متون زیبای آن‌ها لذت ببرید. اگر دوست دارید در دنیایی پر از احساسات و لحظات زیبا سفر کنید، به کانال فضای ادبی بپیوندید و تمام استعدادهای خود را در این زمینه بیابید.

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 01:34


روزتون رو
با یک بغل انرژی
شروع کنید به خود
بگویید عالی هستید
تا عالی شوید و باور کنید
هر چه بگویید همان می شود..

با خودت تکرار کن ،من عالیترینم👊

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 01:32


زندگی شما زمانی بهتر می شود که خودتان بهتر شوید....                                                                    اگر می خواهید فروش تان بهتر شود، باید فروشنده بهتری شوید.             اگر می خواهید کارکنان بهتری داشته باشید، باید خودتان مدیر بهتری بشوید.                                                           اگر می خواهید فرزندان شایسته تری داشته باشید، باید والدین بهتری شوید.                                                                 اگر دنیای درون خود را بهتر کنید، دنیای بیرون تان بهتر می شود.

🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•
    ─┅─═ঊঈ🐅‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ঊঈ═─┅─
🌹
💓ســـلام
🌸صبح چهارشنبه تون بخیر
💓روز تون شاد و عالی
🌸امـروزتون
💓خوش و خرم
🌸روزتون قشنگ
💓دلاتون مملو از عشق
🌸احوالتون آرام
💓لبتون خندون
🌸و هزارآرزوۍ زیبا
💓براتون از خداوند خواستارم


🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 01:25


دنیا به کام همه باشد
امروز به کام تو بیشتر
سلام صبح بخیر
🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 01:05


 روز رویای بزرگ دیگری است
روزی که می توانی انگیزه داشته باشی
یک روز جدید لبخندهای زیادی به همراه خواهد داشت
روزی که می توانی با یک دعای جدید آن را شروع کنی
و چیزهای خوبی را ببینی که قرار است سر راهت قرار بگیرد
چون امروز شروع یک روز جدید دیگر است
برایت یک صبح بخیر دوست داشتنی و روز فوق‌العاده آرزومندم


#انگیزشی

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 01:04


🌷درود بر شما صبحتون بخیر
☀️امیدوارم امروزتون
🌷پر از زیبایی و امیـد
☀️و دلتون سرشار از
🌷مهـر و شـور زندگی باشه
☀️امیدوارم امروزتون
🌷از زیباترین و قشنگترین
☀️لحظات و موفقیت ها‌ لبریز باشه
🌷با بهترین آرزوها
☀️تقدیم به شما خوبان
🌷صبحتون پُر از بهترین ها

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 00:55


#صوت_ترجمه #صفحه_282 سوره مبارکه #اسراء
#سوره_17
#جزء_15
منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 00:55


#ترتیل #صفحه_282 سوره مبارکه #اسراء
#سوره_17
#جزء_15
قاری: #پرهیزکار

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 00:54


#متن_عربی #صفحه_282 سوره مبارکه #اسراء
#سوره_17
#جزء_15

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 00:48


سلام
صبح تون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)🌷

🍃🌼 اللَّـهُمَّ 🌼🍃
🍃🌷 صَلِّ 🌷🍃
🍃🌼 عَلَى 🌼🍃
🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃
🍃🌼و آلِ 🌼🍃
🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃
🍃🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌼🍃

به رسم ادب هرصبح:

السلام علی رسول الله وآل رسول الله❤️

السلام علیک یااباعبدالله الحسین❤️

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا❤️

السلام علیک یابقیة الله فی ارضه(عج)❤️

السلام علیکم جمیعاو رحمت الله و برکاته..💚

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

12 Feb, 00:46


🍃🌸خورشیدی‌ و
🍃🌸ما چو ذره نا پیداییم
🍃🌸سر، بر درِ
🍃🌸آستان تو می‌ ساییم
🍃🌸صبح دگری
🍃🌸دمید، بر می‌خیزیم
🍃🌸تا دفتر دل
🍃🌸به نام تو بگشاییم

🍃🌸خدایا!
🍃🌸باتوکل به‌اسم اعظمت که روشنگر
🍃🌸جانست روز را آغاز می‌ کنیم

🍃🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🍃🌸الــهــی بـــه امــیـــد تــــو

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

11 Feb, 12:53


خدا جونم...
اگه امروز امیدم رو از دست دادم،
لطفاً بهم یادآوری کن که
برنامه‌های تو از رویاهای من بهتر اند...[💚🌱🌸]

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

11 Feb, 12:52


🌱مکثی کرد و نوشت: «ممنون که در دلم ریشه دواندی»
در جواب برایش نوشت: «خاکت خوب بود؛ من گیاهی
نیمه جان بودم،خسته از زیستن و ماندن؛
هوای تو سبزم کرد …»💚🌱

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

11 Feb, 12:51


حکایت ضرب المثل

طرف ماستش رو کیسه کرده

به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است.
فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين.
📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

11 Feb, 12:48


پندانه🦋

خرافات و مکافات گریبانگیر انسانها...

وقتی " سینوهه " شبی را به مستی کنار نیل به خواب میرود و صبح روز بعد  یکی از برده‌های مصر که گوشها و بینی‌اش را به نشانه‌ی بردگی بریده بودند، را بالای سر خودش میبیند ، در ابتدا میترسد،اما وقتی به بی‌آزار بودن آن برده پی میبرد ، با او هم کلام میشود.

برده ، از ستم‌هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند میگوید، از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر..؛ برده، از سینوهه خواهش میکند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشته‌اند برای او بخواند..!!

سینوهه از برده سئوال میکند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده میگوید : سالها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمینهای بیکران یکی از اشراف بود . روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون، زمینهای مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش‌ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم، حال از کار معدن رها شده‌ام ، شنیده‌ام آن شخص مرده است، و برای همین آمده‌ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...?!

سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) میرود و قبر نوشته‌ی آن مرد را اینگونه میخواند :
"او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی‌اش به مستمندان کمک میکرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین‌های خود را به فقرا می‌بخشید و هر گاه کسی مالباخته میشد، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران میکرد، و او اکنون نزد خدای بزرگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است"!!

در این هنگام، برده به شدت شروع به گریه و فغان میکند و میگوید: " آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمیدانستم!?! درود خدایان بر او باد و ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش"!!

سینوهه با تعجب از برده میپرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده، باز هم فکر میکنی او انسان خوب و درستکاری بوده است?!!
و برده این جمله ی تاریخی را میگوید که : "وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته‌اند، منِ حقیر و نادان چگونه میتوانم خلاف این را بگویم "..!!
و سینوهه بعدها در یادداشت‌هایش وقتی به این داستان اشاره میکند، می‌نویسد : ( آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتهاء ندارد و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافه پرستی مردم سوء استفاده کرد)...!!

سینوهه، پزشک مخصوص فرعون

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

11 Feb, 12:46


حکایت💚


حواسمان به مهمترین داشته‌هایمان باشد...

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد.
آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد، به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد!! "
مرد ثروتمند این را گفت و رفت.
مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد.
اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد.!
به این ترتیب هر کسی یک گردو بر می‌داشت و پی کار خود می‌رفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد."
او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد.
سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."
خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است!!
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند...
خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است...
"بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود."
"چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید."
بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.!

بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را از دست ندهیم.!

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

11 Feb, 12:31


شاهنامه فردوسی


ابوالقاسم فرودسی، شاعر نامدار قرن چهارم هجری در مدت سی سال توانست مجموعه اشعار خود را در کتاب شاهنامه گردآوری کند
اشعاری در قالب مثنوی و وزن حماسی و رزمی که داستان‌های بسیار کهن ایرانی را به شکل اسطوره و قهرمانی بازآفرینی کرده است و با خواندن آنها با رشادت‌ها و دلیری‌های گذشتگان‌مان آشنا می‌شوید. داستان‌هایی مانند بیژن و منیژه، ضحاک ماردوش، آرش کمانگیر، هفت‌خان رستم و فرود سیاوش از بهترین آنهاست که بخشی از آنها را در قالب دروس ادبیات در دوره‌های آموزشی مدارس و دانشگاه‌ها خوانده‌اید و یا می‌توانید به راحتی با خرید و دانلود pdf به آنها دست پیدا کنید. 

کتاب شاهنامه فردوسی اگر چه در مدارس قدیم که مکتب‌خانه نام داشتند و در قهوه‌خانه‌ها مرسوم بوده است، اما همچنان هم یکی از کتاب‌های محبوب و پرفروش به شمار می‌آید و می‌‌توانید انواع فیزیکی و الکترونیکی آنها را در قیمت‌های مختلف خریداری کنید
📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 18:05


خدایا..🙏

🌸به برکت این شب عزیز
🎊شادی و خوشبختی
🌸را به خانه دوستانم هدیه کن
شبتون بخیر وشادی


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 17:46


#بهار_رسوایی_293


کشیدم. بوی تنش لذت بخش بود، کودکی بود عالم بی دردی، چه راحت بی توجه به
همه چیز در رویایش غرق شده بود .
کم کم چشمانم مست خواب می شد که مغزم نهیب زد .
نباید آتو دست توران خانم می دادم او همان نزده می رقصید و حاال با خوابیدن آن هم
در بلبشویی که بیرون بود، خودم را مقصر جلوه می دادم .
به سختی از تخت دل کندم و برخواستم .
چادر را روی سرم انداختم و دستگیره را فشردم که در باز شد و قامت مردانه ای سد
راهم شد .
-برو تو .
خواسته اش را انجام دادم و قدمی عقب گذاشتم. خستگی از سر و صورتش می ریخت .
در را بست و کت چرمش از را تنش در آورد .
-اینجا چیکار می کردی؟ شام نخوردی؟
دست م را پشت گردنم کشیدم و لبه ی تخت نشستم .
-ماهان گریه می کرد آوردم خوابوندمش .
به ماهان نگاه می کرد. دو طرفش بالشت گذاشته بودم که مبادا از روی تخت دو نفره
بیوفتد .
دستانش را کنارم گذاشت و صورتش را مقابل صورتم نگه داشت.
-مامان بودن بهت میادا در چشمانش خیره شدم و تالفی رفتار مادرش را سر او در آوردم .
-ولی خیلیا این نظرو نداشتن حتی تصمیمی هم برای بچه دار شدن نداشتیم .
به آنی رنگ نگاهش برگشت و با خشونت دست دور بازویم گره کرد و باال کشید .
-چی زر زدی؟
نمی ترسیدم. دلم می خواست با تمام دنیا بجنگم. به قول معروف سرم برای دعوا درد
می
کرد .
اخم هایم را در کشیدم .
-ول کن دستمو درد می کنه .
لج بازی کرد و بیشتر انگشتانش را در گوشتم فشرد .
-اون یارو بهت بال و پر داده؟ گنده تر از دهنت زر می زنی .
سرتقانه سعی در رها کردن خودم از چنگالش داشتم. نقطه ضعف او عباس بود و من بد
زمانی دست روی نقطه ضعفش گذاشته بودم .
-وقتی دوستم نداری نباید برات مهم باشه که من به کی فکر می کنم و با کی قرار مدار
می زارم .
آن چه که خودم می گفتم را حتی ذره ای قبول نداشتم .
بازوی دیگرم را نیز گرفتم و تنم را به تنش چسباند .
-سگم نکن بهار، کارای اون پدر حرومیتی انجام نده، زن من باش زیر و رو نکش، نذارسرت و بکنم زیر آب و، گوه بزنم به این زندگی...
صدایش می لرزید و درصدی دروغ و غلو در حرف هایش نبود. آدم کشتن برای او آسان
بود و کشتن منی که ناتوان تر از همه در برابرش بودم به سادگی خوردن آب بود .
موفق به رها سازی بازویم شدم و دست روی سینه اش گذاشتم با و گستاخی گفتم :
منتظرم یه روزی بی گناهی پدرم ثابت بشه و اونوقت همتونو مجبور میکنم بخاطر توهین
به پدرم به معذرت خواهی کردن بیوفتید.
ابرویی باال داد و با اطمینان گفت: تو خوابتم نمیبینی اون روزو...
باالخره بغضم شکست. با هر دو دست به عقب هلش دادم .
-میرسه هر کاری می کنم تا بهتون نشون بدم بابا محمودم قاتل نبود .
دیگر عصبی نبود. با پشت دست اشک هایم را پس زد .
-کی پا رو دمت گذاشته که اینجوری پاچه ی منو چسبیدی؟
دستانم را روی صورتم گذاشتم و ناتوان روی زمین نشستم .
- از همتون بدم میاد. شما دیگه کی هستید؟ چرا آدمی که باهاتون خوبه رو اذیت
میکنید؟ مگه من چیکار به شماها دارم؟
روی دو پا مقابلم نشست و کنجکاوانه گفت: نه انگار خبرایی بوده، بگو ببینم کی چی
گفته؟
اشک هایم مجال نمی داد تا جوابش را بدهم. برای بار دوم پرسید .
-بگو کدوم بی پدری به این حال انداختت؟ زن عموت؟ یا کی؟فین فینی کردم .
-تو، مامانت، همتون...
تک خنده ای کرد و چانه ام را میان انگشتانش گرفت.
-پاشو جمع کن بعداً حرف می زنیم، پاشو .
آن خنده اش بخاطر بی پدری که گفت و نصیب خودش و مادرش شد، بود .
لجبازی کردم و همراهی اش نکردم. برای رفتن عجله داشت، آقا بهروز مانند همیشه
مجبور به اطاعت شان کرده بود .
به طرف سرویس رفتم و آبی به سر و صورتم زدم. تعدادی از مهمان ها از سفره عقب
کشیده بودند و تعدادی هنوز مشغول بودند .
زیر چشمی جمع مردانه را نگاه کردم. خبری از عمران نبود .
در آشپزخانه پشت میز نشست ه بود که با دیدنم اشاره ای به غذاهای روی کابینت کرد .
بیار کوفت کنیم پاشیم گمشیم ابرویی بالا انداختم. پس او هم مورد گزند مادرش قرار گرفته بود. قبل از وارد شدنم دیدم که توران خانم ابرو گره کرده بود و از آشپزخانه بیرون زد .
غذای او را داخل بشقاب ریختم و قاشق و چنگال را درونش گذاشتم و روی میز مقابلش
چیدم .
در ظرف پلاستیکی غذا نمی خورد، عادتش را می دانستم. اولین لقمه از باقالی پلو با
ماهیچه زیر نگاه خیره ی او مزه ی آن چنانی نداشت

ادامه دارد....
📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 17:45


#بهار_رسوایی_292


وارد آشپزخانه شدم و خودم را در آن جا مشغول کردم که توران خانم بعد از دقایقی آمد
.
-سمیرا خودت یه چادر بنداز سرت بیا پذیرایی، کارای اینجا رو بسپار به اون...
گفت و گوشه چشمی نگاهی به سویم انداخت و بیرون رفت .
از حرص و بغض دستمال را در دستم می فشردم و هر آن امکان فریاد زدنم بود .
نمک نشناسی بود که کمک های بیشمارم به سمیرا را دیده و زبان نگه نداشت برای
زخم
زبان نزدن .
هم مهسا و هم سمیرا عصبی بودند اما کاری از دستشان بر نمی آمد .
روی صندلی نشستم و دمی عمیق گرفتم و بغضم را کنترل کردم .
سمیرا با ناراحتی سفره های یک بار مصرف را به مهسا داد و گفت :
-زود نیست برای شام؟ ساعت هشته، هنوز آرزو اینا هم نیومدن .
مهسا لاقید شانه ای بالا انداخت .
-عروس عمو قرار نیست که بمونن اینجا، یساعت دیگه ببینن شام خبری نیست میزارن
میرن .
کبری خانم که تازه وارد آشپزخانه شده بود، لبه ی چادر دخترش را گرفت و به سوی
درگاه آشپزخانه کشید بیا کم زبون بریز دختر .
سمیرا کارهایش را کنار گذاشت و مقابلم ایستاد .
-ناراحت نباش بهار ولش کن .
لب باز کردنم مصادف با ترکیدن بغضم بود. ترجیح دادم سکوت کنم و به جایش از جا
برخاستم .
برای تدارکات شام دست به کار شدم، سمیرا هنوز همان جا ایستاده بود و مرا نگاه می
کرد .
البته فکر می کرد فولاد آب دیده شده بودم و دیگر چیزی رویم اثر نمی گذاشت اما من
از
درون در حال متلاشی شدن بودم. هر دم صبرم کم و کم تر می شد اما سرگرم کردن
خودم بهتر از آن بود که بنشینم و بنای گریه بگذارم برای قدرنشناسی زنی که طاقت
نداشت کسی از من خوب بگوید. به بد گویی از من و خانواده ام عادت کرده بود اما من
دیگر اجازه ی چنین کاری را به او نمی دادم .
قاشق های دسته بندی شده را در سبد ریختم که سمیرا ماهان را از روی زمین برداشت
و به سویم گرفت .
-بهار خدا خیرت بده ماهان و ببر تو اتاق من خودم همه کارا رو میکنم همش زیر دست
و پاست بچه .
می دانستم برای خلاص کردن من آن راهکار به ذهنش رسیده بود، البته ماهان هم کم دردسر نداشت. چهاردست و پا از این سر تا آن سر آشپزخانه را طی می کرد و مدام هر
چه دم دستش می آمد را به دهانش می گذاشت .
فرار کردن از آن شلوغی را بیشتر می پسندیدم تا ماندن و تحمل کردن اخم و تخم های
توران خانم و چشم غره های زن عمو نرگس که حتی رغبت نمی کرد در جمع حرفی با
من بزند .
با احتیاط دستم را پشت ماهان گذاشتم و چادر را از سرم کشیدم . طبع سرد توران خانم
و شوفاژهایی که تا انتها باز بودند، شرشر عرقم را در آورده بود .
ماهان ورجه وورجه می کرد و روی تخت ثابت نمی ماند ناچار او را روی پاهایم خوابانده
و
تکانش می دادم.
چشمان کوچکش خمار شده بود و همانطور که نق می زد بنای خواب گذاشته بود. حالت
های او مر ا نیز تشنه ی خوابیدن و فرار از آن هیاهو می کرد .
بغضم به قوت خودش باقی بود اما دیگر میلی برای شکستنش نداشتم. بیشتر دلم می
خواست هر آن چه در دلم بود را بر سر توران خانم می کوبیدم .
ساعت از هشت و نیم گذشته بود و خبری از خان جون و بهزاد نبود. حتی سفره ی شام
نیز پهن شده بود و صدای قاشق و چنگال ها خبر از اوضاع می داد .
دلشوره ام را با فرستادن صلوات رفع و رجوع می کردم اما چیزی درون قلبم وعده ی
رسیدن خبری را می داد. بالشت را کنار ماهان گذاشتم و برای ثانیه ای کنار او دراز

ادامه دارد...
📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 17:41


#بهار_رسوایی_291


نخواهد داشت .
سمیرا کم بود فاطمه هم به لیست حسادت هایم اضافه شده بود. حماقت بود اما من به
دختری که حتی یک بار ندیده بودم، حسادت می کردم .
به عشق عماد نسبت به فاطمه . به توجهی که عمران به او داشت و هر حسی که خودم
از
آن محروم بود .
باز هم در خودم فرو رفتم. چرا حسرت هایم تمام نمی شد! مغموم تر و بی حال تر روز را
به شب رساندیم. سمیرا لباس های تازه ای که خریده بود را برتن زد و من نیز یکی از
آن
لباس هایی که همراه با عمران خریداری کرده بودم را پوشیدم .
شومیز زیتونی رنگ همراه با دامن کوتاه که تا روی زانوانم بود. جوراب شلواری زخیمی
نیز به پا زدم و چادرم را برداشتم .
تا آمدن مهمان ها کارها ادامه داشت و به قدری زیاد بودند که فرصت فکر کردن به
عمران از سرم افتاده بود .
بیشتر مهمان ها زن و مرد جوان بودند و کودکی همراهشان نبود. با اشاره ی مهسا که
کنار پنجره از شارژر آویزان بود. پارچ آب را روی میز عسلی گذاشتم و جلو رفتم .
-چیزی شده؟
با ابرو اشاره ای به حیاط کرد. چراغ های پایه دار حیاط را کاملاً روشن کرده بود اونا خانواده ی عموت نیستن؟
چشمانم را باریک کردم و با دقت نگاه کردم. خودشان بودند .
عمو و عباس جلو بودند و زن عمو و سعیده نیز پشت سرشان می آمدند .
دعوت سعیده یقیناً به خواست کبری خانم بود، او تنها کسی بود که از عروس زن عمو
خوشش می آمد و مهم ترین که توران خانم با دعوت خانواده ام به شدت مخالف بود و
تنها بخاطر آرزو راضی شده بود که این دعوت به عمل آید .
روسری ام را مرتب کردم و برای خوش آمد گویی رفتم .
مهم نبود که از تک تک شان دلخوری عظیمی بر سینه ام بود، حاال در خانه ی غریبه
ها
تنها نگذاشتن آن ها در اولویت بود .
این هم یکی از آن تربیت های خان جون بود، من دست پرورده ی زنی بود که در سن
کم عروس خانواده ی خان شده بود و بس خوب و بد را برایش دیکته کرده بودند او نیز
برایم همه چیز را مو به مو دیکته می کرد .
-سلام پسرعمو .
او نگاهم می کرد سنگینی اش را احساس می کردم، من اما به جایی روی یقه و گردنش
چشم دوخته بود .
عمو و زن عمو نرگس داخل شده بودند و او و همسرش کمی عقب تر مانده بودند. کف
دست عرق کرده ام را روی لباسم کشیدم که داخل شدند و در توسط عباس بسته شد حس خاصی به سعیده نداشتم، یک احوال پرسی کوتاه با او كردم تا کسی شک و شبهه
ای در دلش نماند. خوب می دانستم شش دانگ حواس زن عمو نرگس پیش ما بود .
سکوت میان من و عباس را برای لحظه ای، باد پاییزی که خودش را با شدت در و دیوار
می کوبید در هم شکست .
-خوبی؟
سعیده جلوتر رفته بود و در آغوش کبری خانم بود و عباس کسی که فکرش را هم نمی
کردم کمی فرصت طلبانه رفتار می کرد .
" برایش زمزمه کردم و به داخل اشاره زدم .
ممنونی
"
به سردی
-بفرمایید .
نمی خواست برود، چشمانش میخ صورتم بود و لب هایش برای گفتن حرفی باز و بسته
می شد و کلمه ای از دهانش خارج نمی شد .
با صدای مهسا که مرا فرا میخواند او را پشت سرم جا گذاشتم و به سوی پذیرایی رفتم .
علی نیز برای خوش آمد گویی از عمو احمد گذشت و منتظر عباس شد .
در خانه غلغله ای به پا بود و توران خانم با همه احوال پرسی می کرد و در پاسخ زیارت
قبول هایشان سر تکان می داد و تشکر می کرد .
پذیرایی توسط مبل ها به دو قسمت تقسیم شده بود و مردان در قسمت بالایی پذیرایی
نشسته بودند و خانم ها روی مبل و چند تنی نیز روی زمین به پشتی تکیه داده بودند .
سینی چای را از دست سمیرا گرفتم و چادرم را زیر بغل کشاندم بده به عماد اون طرف منتظره.
چادر به پذیرایی آمده و بازگشته بود .
سینی را کمی بالا کشیدم که عماد آن را از دستم گرفت .
عباس در تیررس نگاهم نشسته بود و بی هیچ خجالتی نگاهم می کرد .
کمی ابروانم به هم نزدیک شد و خطی های ریز و درشت روی پیشانی ام افتاد .
توران خانم با مغنعه ای سفید و چادر همرنگش شبیه به کسانی که از حج آمده بودند،
شده بود و کمی فاخرانه رفتار می کرد .
تواضع و خشوع در حرکاتش نبود، بیشتر غرور بود که آنگونه روی مبل نشسته بود و آن
تسبیح سبز رنگ در میان انگشتانش می چرخید. هر چه کردم نتوانستم کلمه ی ریا را
در ذهنم کمرنگ کنم. کارهای توران خانم کم از خودنمایی و ریا کاری نداشت .
چند استکان خالی را از روی میز برداشتم و داخل سینی چیدم و ناخودآگاه صدای
خانمی که کنار توران خانم نشسته بود و از سمیرا را تعریف و تمجید می کرد، به گوشم
خورد. زنی که با دیدن من لبخندی زد که چال گونه هایش از پس چین و چروک هایی
که زمانه بر روی صورتش گذاشته بود، خودش را به رخ کشید .
-این عروس کوچیکت ماشاله، هم خوشگله هم خانومه خدا خوشبختشون کنه، راستی
توران جان حامله نیست؟
کمر راست کردم تا هر چه زودتر از مقابل نگاهشان بگریزم . آن ها چه کاری به حاملکی من داشتند....

ادامه دارد....
📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 13:11


‌هر برگی که زده شد پر از بغض بود! روزهای خوبی که انگار لای ورق‌های همین کتاب‌ها جا گذاشته شد. ما نسلی بودیم ناکام، که فقط خوب کودکی کردیم و آنقدر دنیای آدم بزرگای اون موقع قشنگ بود که ما تلاش می‌کردیم، زود بزرگ شویم! حیف که نمی‌دانستیم بزرگ شدنمان به قیمت تمام شدن تمام روزها، ساعت‌ها و لحظه‌های خوشی‌ست! نمی‌دانستیم که بزرگ شدن‌مان مساوی میشود با دویدن و نرسیدن!

کاش خودمان هم همراه تمام لحظات خوب آن زمان لای همین ورق‌های کتاب می‌ماندیم، کاش هرگز بزرگ نمی‌شدیم، دنیای آدم بزرگ‌های زمان ما اصلا زیبا نیست! ترسناک است همه‌مان خسته از نشدن‌ها، دویدن‌ها و نرسیدن‌ها! خسته از ناکامی‌ها، رنج‌ها، غم‌ها؛ کاش خدا یقه‌مان را بگیرد و پرتمان کند به آن روزها و زمان همان جا متوقف شود!💔

ارسالی از مهندس بهروزی

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 13:09


#تلنگر

دولت ژاپن یک ایستگاه دورافتاده قطار در شمالی ترین نقطه کشور بنام کامی شیراتاکی را فقط به خاطر اینکه یک دختر دبیرستانی از آن استفاده می کند باز نگه داشته است.

این ایستگاه قرار بود 3 سال پیش بسته شود اما شرکت راه آهن ژاپن بعد از اینکه متوجه شد یک دختر دبیرستانی هر صبح و عصر از آن برای رفت و آمد به مدرسه استفاده می کند از تصمیم خود منصرف شد و ایستگاه تا ماه مارس امسال که دختر فارغ التحصیل می شود باز می ماند.
این ایستگاه در بین دو شهر قرار دارد و قطار فقط 8 صبح و 4بعد از ظهر یکبار در آن توقف می کند. زمان توقف قطار بر اساس برنامه رفت و برگشت دختر تنظیم شده است.
و این چنین است که دولت ژاپن مورد تکریم ملتش می باشد چرا که آموزش، اولویت اول دولت می باشد و مسئولین حاضرند برای حفظ منافع حتی یک دانش آموز متحمل هزینه های سنگین شوند.
در صفحه فیسبوک یک شهروند ژاپنی چنین نوشته است:

" من حاضرم در راه چنین دولتی جانم را فدا کنم ، چون هیچ کودکی بحال خود رها نمی شود "

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 13:08


ﺗﺎ ﺗﻮﺍﻧﻰ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﻫﻤﻪ ﻛﺲ ﻳﺎﺭﻣﺸﻮ !
ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﺭ ﻣﻜﻦ ﻟﻮﺗﻰ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺸﻮ !

ﺗﻜﻴﻪ ﺑﺮ ﺧﻠﻖ ﻣﺰﻥ ﻋﺎﺯﻡ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻣﺸﻮ !
ﺑﺎ ﺑﺸﺮ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﺤﺮﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻣﺸﻮ !

تکیه ﺑﺮ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺯﺩﻡ ﻋﺎﻗﺒﺘﺶ ﺭﺳﻮﺍ ﺑﻮﺩ !
ﮐﻮﻩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻋﻈﻤﺖ ﭘﺸﺘﻪ ﺳﺮﺵ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﻮﺩ !

ﺍﻳﻦ ﺭﻓﻴﻘﺎﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻳﻞ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺗﻮﺍﻧﺪ؛
ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺎﻳﻞ ﺩﻳﻨﺎﺭ ﺗﻮﺍﻧﺪ !

ﺑﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻃﺎﻳﻔﻪ ﺍﻯ ﻣﻮﻧﺲ ﻭ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﻣﺸﻮ !
ﻣﺎ ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ ﻭﻓﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ !

ﻧﻴﺴﺖ یک ﺭﻧﮓ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺸﻮ ...

ارسالی از بانو حکمت

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 12:59


معرفی کتاب

📚من نی هستم
✍🏼هاکان منگوچ

درباره کتاب من نی هستم:

به این اثر به چشم یک سفر بنگرید. سفر شاخه‌ی نی از نی‌زار که با دمیدن نفس یک نی‌زن جان پیدا می‌کند. تکاملی که مسیرش به روی شما باز شده، در شما شروع و در خودتان نیز پایان می‌گیرد. این کتاب که به عنوان یک سفر برای دستیابی به تعادل در روابط، بدن، ذهن و درآمدتان به نگارش درآمده، راهنما و رهبر شماست. به دستتان رسیده است تا درهایی که موفق نشدید به تنهایی باز کنید را تا پایان بگشایید.
افرادی که قادر بودند به شما کمک کنند همواره در کنارتان حضور داشتند. با این حال شما آن‌ها را به زندگی‌تان وارد نکردید چرا که قلب‌تان اعتماد به سایرین را از یاد برده است

@fazayeadaby ⚡️📚

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 12:57


❤️این صورت حساب قبلا پرداخت شده است .
داستان زیبایی هست پیشنهاد میکنم شما هم همراه من ببینید و نظر بدید .

دوستون دارم عزیزانم ❤️


  
🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 12:41


🌸ثروتم دوستاني
🌿هستند ڪه با يادشان
🌸لبخندے از محبت
🌿بردلم مے نشيند
🌸دوستانے كه هیچ حصاری
🌿گرماے وجودشان
🌸را دور نميسازد

آرامـ🌸ـش
مهمون همیشگے دلهاتون

عصر زیباتون بخیر 🌸

🦋🌧🌧🌧🦋

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 07:07


سالار عقیلی

🌸ولادت با سعادت ابوالفضل العباس (ع) و روز جانباز گرامی‌باد.

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 07:06


آنهایی که مهربانیشان
سیاست نیست …


💚☘️💚☘️💚
@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Feb, 06:10


صفحه نخست روزنامه‌های دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 18:07


شب بخیر :🌙

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 17:48


#بهار_رسوایی_236


بی قرار شده بودم.
-خوابت نمیاد؟
خجالت زده از کاری که کرده بودم، چشم فشردم .
-نه ...
-امروز چندمه؟
در بحبوحه ی پیچ در پیچ افکارم سوال سختی پرسیده بود . کمی فشار به مغزم آوردم .
-دهم بود، شایدم یازدهم .
با سرفه ی کوتاهی که کرد، خط و خش صدایش رفع شد .
-دکتر گفت دو هفته دیگه بری پیشش؟
اهومی گفتم .
ثانیه ای بعد، و به پشت خوابید. نفسش با را صدا بیرون داد .
- از فردا صبح ها میرم باشگاه فربد، سرم شلوغه جواب آزمایشتو باید شنبه بگیرم یادم
بنداز .
صدایش داروی خواب آور داشت که آنگونه چشمانم بسته شده بود و صدایم مخمور
بود .
-باشه ...
***
روزها می گذشت، برای منی که دغدغه ی فکری هایم هر روز بیشتر و بیشتر می شدفرق آنچنانی نمی کرد که چند روز از مصرف داروهایم می گذشت و موعد دکتر چه
زمانی بود اما عمران روز به روز کلافه تر می شد .
جواب آزمایش را کنار تقویم روی کانتر گذاشته بود تا مبادا فراموشم شود .
زندگی به کام بود؛ یعنی بهتر از قبل می گذشت عمران از صبح تا ساعت پنج عصر در
باشگاه فربد مشغول تمرین بود .
از خان جون و بهزاد و حتی بهنام هیچ خبری نبود .
عمران صبح همان روز برای خودش تلفن جدیدی خریده بود و خبر نگرفتن برادرانم
هیچ دلیل و برهانی نداشت .
رابطه یمان نیز رنگ و بوی بهتری به خودش گرفته بود، انتظار این را نداشتم که هر دو
بی بحث و جدل روزهایمان را سپری کنیم البته آن قدرها هم همه چیز به خوبی و
خوشی نمی گذشت . آقا بهروز هر چند روز یک بار تماس می گرفت و سعی می کرد
عمران را راضی به انجام کاری کند .
مریم نیز دوباری تماس گرفته بود و زمانی که من پاسخ تماسش را داده بودم بی هیچ
حرفی قطع کرده بود. در طول روز هم عمران آنقدر سرش شلوغ بود که فرصت نداشت
تلفنش را چک کند اما تعداد بی شمار پیام های بی شمار مریم هر دویمان را عصبی می
کرد .
با صدای چرخیدن کلید روی در ، پاهایم را روی زمین گذاشتم و با قدم هایی که بلند و
بی قرار بود به سوی راهروی ورودی خانه رفتم. با دیدن ساک ورزشی اش مغموم به دیوار تکیه زدم، سفارشاتم را نخریده بود !
سر و وضع نامرتب و چهره ای که از خستگی در هم شده بود، با دیدنم باز شد .
در را بست و ساک ورزشی اش را کنار جاکفشی انداخت. برای آن که پی به دلخور
شدنم نبرد سلامی دادم .
مشغول ور رفتن با قفل در بود . هنوز هم در خانه را قفل می کرد و اهمیتی به آزردگی
ام نمی داد .
برای برداشتن ساکش جلو رفتم.
-علیک سلام دختر حاجی...
ساک را بالاتر کشیدم که صورتش را مماس صورتم کرد .
-اخمات تو همه که باز؟ !
-بزار برم الان فیلم تموم میشه .
دستانش را بی بحث باز کرد و اجازه داد از او دور شوم. دلخوری ام بچگانه بود اما حق
داشتم، برای اولین بار از او چیزی خواسته بودم ولی انگار فراموشش کرده بود
ساک را با حرص روی زمین انداختم و زیر غذا را کم کردم .
زیپ ساکش را باز کردم و دستم را درونش بردم با دیدن ترشک و لواشک های انبوهی
که در نایلون بود، با ذوق از جا پریدم .
دستانش را روی کانتر گذاشته بود و با دقت حرکاتم را رصد می کرد .
نایلون را بالا گرفتم و با لبخند دلنشینی کمی سرم را مایل کردم

ادامه دارد....
📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 17:47


#بهار_رسوایی_235



چرا چیزی نمیگی؟
دستش را لبه ی پنجره گذاشت و کمی شیشه را پایین کشید .
-بهار الان زن منه کسی نمی تونه بهش بگه بالا چشمت ابروعه، هر کی بگه لنگه
عماد
میشه ...
لحنش لبالب از تحکم بود که مجابم کرد .
سنگینی بار حرف های سمیرا به آنی از روی دوش هایم برداشته شد، روی هیچ دلیل
و برهانی عمران را باور داشتم، او بد نبود.
رو در روی خانواده اش قد علم کرده بود، آن هم بخاطر من، منطقی بود که باورش
کردم .
کمی سرش را مایل کرد و در نگاه منتظرم خیره ماند. چند دقیقه کوتاه بود اما تمام
وجودم را لرزانده بود .
باقی مسیر را در سکوت و گه گاه پارس الگا که ماهان را به وجد می آورد ، طی شد .
سمیرا طی تماسی با علی تصمیم گرفته بود به خانه ی مادرش برود. با توقف ماشین
در یکی از کوچه های باریک پایین شهر، سمیرا ماهان به خواب رفته را به سختی بالا
کشید. عمران پیاده شد و در را باز کرد و دست جلو برد .
-بدش به من میارمش .
باران می آمد، سمیرا با هول سوییشرت عمران را از کنارش برداشت و روی ماهان کشید .
در روشنایی کم سوی کوچه، در خانه ای باز شد و زنی همراه با چتر بیرون آمد .
سمیرا قبل از آن که در را ببند لبخندی زد .
-ا مامان اومده بیرون !
پیاده شدم و به آن سوی کوچه رفتم .
باران شدت یافته بود و بر سر و صورتمان می کوبید. زنی با چهره ی ملیح که در
تاریکی نیز به راحتی شباهت سمیرا به او را دیده بودم، بی شیله و پیله جلو آمد و گرم
و صمیمی احوال پرسی کرد .
-خوبی دخترم ماشاالله عمران جان خانمت چه خوشگله !
عمران با همان جدیت نسبی سر تکان داد .
زن مهربان و خون گرمی که هم صحبتی با او آن هم در هوای بارانی دلنشین بود.
بعد از رد کردن تعارفات بی شمارش برای داخل رفتن، با قول عمران که یک شب دیگر
مزاحمشان می شویم، خداحافظی کردیم .
با نشستنم در ماشین، سوییشرتش را در آغوش فشردم و در صندلی فرو رفتم .
-وایی سرده !
خم شد و در را که گویا باز مانده بود، باز کرد و دوباره بست .
نیم رخش مقابلم بود و بوی عطرش نفس هایم را به شماره انداخته بود .
دگرگونی حالم را متوجه شده بود که سر چرخاند پس سمیرا اراجیف میکنه تو سرت آره؟ بچه ای که حرف یادت میدن؟او در چه فکری بود و من در چه حالی دست و پا می زدم؟ ! فرسخ ها فاصله میان افکارمان بود .
لب هایم لرزید که عقب کشید .
-اینطوری نیست .
ابرویی بالا انداخت و سکوت پیشه کرد .
***
روی تخت جا به جا شدم و پشت به عمران کردم. صدای برخورد قطرات باران به
پنجره بی خوابی ام را تکمیل کرده بود .
از آن شب ها بود که نمی گذشت، از آن که مدام به گذشته و اتفاقاتش می اندیشیدم،
به تنگ آمده بودم .
دلم یک فراموشی کوتاه مدت می خواست که همه چیز را از ذهنم پاک کند. تلخی
های گذشته کام تلخم را تلخ تر می کرد .
باز هم روی پهلو چرخیدم و به چهره ی غرق در خواب عمران نگاه کردم. مردی که با
هر رفتارش دیدم را به خودش تغییر می داد. یک بار خوب یک بار بد و سیاه...
بی انصافی بود اگر او را بد می دیدم، او زیر پوستی برایم مایه می گذاشت. از جنس
همان هایی که کسی برایم خرج نکرده بود .
دستانش را روی سینه اش جمع کرده بود و چانه اش را به سینه اش چسبانده بود.

ادامه دارد....
📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 17:46


#بهار_رسوایی_234

عمران همان طور که با عمویش حرف می زد کمی تنش را خم کرد و در جلو را باز
کرد. متوجه بود که قصد داشتم کنار سمیرا روی صندلی عقب بنشینم. در برابر چهره
ی متعجب سمیرا به خواسته ی عمران تن دادم .
بعد از بستن کمربندم، عمران با تک بوقی از حیاط بیرون رفت. ماشین سامان مقابل
در پارک شده بود و مهسا و کبری خانم در حال پیاده شدن بودند. عمران خودش را به
ندیدن زد و پا روی پدال فشرد .
در طول مسیر مدام به عقب باز میگشتم، معذب بودن از حرکاتم مشهود بود .
ماهان در تکاپوی رساندن خودش به پنجره نق و نوق می کرد که صدای پارس الگا
جیغ سمیرا را در آورد. به سرعت از میان دو صندلی به عقب نگاه کردم. سمیرا ماهان
را در آغوشش گرفته بود و خودش را جلو کشیده بود .
-وای! آخه جای سگ تو ماشینه؟
الگا در صندوق عقب بود !
عمران خونسردانه آینه را سوی به سمیرا چرخاند .
-رو کولم که نمی تونستم بزارمش. بابد ببرمش باغ .
سمیرا با چهره ای در هم حلقه ی محکم شده ی دستانش را از دور تن ماهان باز کرد .
-این کاراتون چیه آخه؟ اون از عماد که سگ و بغل می کنه اینم از تو !
عمران با احتیاط دو طرف جاده را نگاه می کرد، قصدش عبور از فرعی و افتادن در
اتوبان بود آره بابا ما بدرد نخوریم همون شوهر تو خوبه .
در عین رو گرفتن سمیرا از او، عمران بی قصد و غرض با او صحبت می کرد و حرف
هایشان در آن حال ابری دلم نیز لب هایم را کش می داد .
-اون که بله شوهرمن یه پارچه آقاست، نه کاری به کار کسی داره نه مثل شما دوتا
دیونست .
عمران با خنده به روی فرمان کوبید .
-خدا نصیب کنه از این شوهرا برا چشم به راه هاش !
سمیرا بی آن که بخندد قری به گردنش داد .
-تو بجای التماس دعا برای بقیه، خودت خوب باش، مطمئن باش چیزی ازت کم
نمیشه .
عمران محتاطانه تر از زمان هایی که دو نفره بودیم، رانندگی می کرد .
دیگر مراعات نکرد و همچو سمیرا گزنده کلمات را ردیف کرد .
-توام اگه تو هر چیزی دخالت نکنی مطمئن باش چیزی ازت کم نمیشه .
لب گزیدم و سریع روی صندلی جابه جا شدم. به جای او من از سمیرا خجالت کشیده
بودم .
او اما کم نمی آورد، توران خانمی هم نبود تا بخواهد مراعاتش را بکند .
-دخالت نیست باز کردن چشمای هم جنسمه، من مثل شماها کسی که زمین خورده
رو سنگ نمی زنم خون مرد کناری ام به جوش آمد. پا روی پدال فشرد و با صدایی که خشدار شده بود،
غرید: تو گوش زن من چرت و پرت نخون با بقیه کاری ندارم .
کج خلقی ها و حرف های طعنه دارشان تمامی نداشت .
-اون وقتی که با عماد هم کاسه شده بودی و آبروشو می بردی فکر نکردی قراره زنت
بشه؟
صدای بوق کشدار خبر از عصبانیت رو به انفجار عمران می داد .
از پنجره بیرون را دید زدن تنها ری اکشنم در برابر آن دو بود که بر سر من با یک
دیگر نزاع می کردند .
سمیرا دوباره دنباله ی حرف هایش را گرفت .
-عماد و فرستادی زاغ سیاه یه دختر آبرو دار رو چوب بزنه، دختری که برادرت همه
جا پخش کرد با دوست پسرش تو پارک بوده... الان چی عوض شده که زنم زنم از
دهنت نمیوفته؟ !
حرف هایش تلنگری به من بود. منی که هر لحظه پازل آن گذشته ی منفور را تکه
تکه سر جایش می گذاشتم .
پس عماد همه ی شهر را از آن تهمت ناروا پر کرده بود. این خانواده از ابتدا مرا به
گودال رسوایی کشانده بودند. زبان روی لب هایم کشیدم و منتظر پاسخی از جانب
عمران شدم .
سکوتش کشدار شده بود. باز هم سمیرا به حرف آمد

ادامه دارد....
📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 16:58


آیا ساکنان سرزمین های شمالی کره زمین به خاطر تماشای هر روزه این منظره‌ها، از بندگان مقرب و برگزیده خداوندگار نیستند؟!
ایا شاکر این همه زیبایی ونعمت هستند؟؟؟؟؟.
...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 13:44


آنچه از همــه دردناکتـر است
فقــر و بیماری نیست,
بیرحمی مردم
نسبت به یکدیگر است!!


رومن رولان

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 13:41


رفیقان ، دوستان ، ده ها گروهند
که هریک درمسیر امتحانند
گروهی صورتک برچهره دارند ، به ظاهردوست اما دشمنانند
گروهی وقت حاجت خاک بوسند ، ولی هنگام خدمت ها نهانند
گروهی خیروشردرفعلشان نیست ،نه زحمت بخش ونه راحت رسانند
گروهی دیده ناپاکند هشدار ، نگاه خودبه هرسو می دوانند
براین بی عصمتان ننگ جهان باد ، که چون خوکند و بل بدتر ازآنند
ولی یاران همدل ازره لطف ، به هرحالت که باشند مهربانند
رفیقان را درون جان نگهدار که آنها پر بهاتر از جهانند

فریدون مشیری

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 13:40


▪️شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.

اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آنرا حل نمی‌کرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر می‌کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.

حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار خودمون بر می‌گردد.

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 13:38


▪️حالا که ما یاد گرفته ایم در هوا مثل یک
پرنده پرواز کنیم؛
و در دریا مثل یک ماهى شنا کنیم.

فقط یک چیز باقى مانده یاد بگیریم؛

آنهم اينكه مثل یک آدم روى زمین زندگى کنیم


👤جرج برنارد شاو

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 13:30


🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀


#داستان_ضرب_المثل_آن_مرحوم_دیگر_چه_گفتند؟

🔻یکی بود یکی نبود ، مردی بود که باغ و ملکی داشت و خانه ی بزرگی و یک سگ پاسبان ! سگ او وقتی که دزد می آمد پارس می کرد و همه را می ترساند و صاحب خانه را با خبر می کرد . صاحب خانه به سگش غذاهای خوب می داد و مواظب بود که مریض نشود .


🔻اما روزی سگ باوفایش از دنیا رفت . صاحب سگ که بسیار ناراحت بود برای سگش یک قبر قشنگ در گورستان عمومی ساخت . مردم همه از این کار ناراضی بودند و می گفتند که دفن کردن سگ در گورستان عمومی درست نیست و این مسئله را با قاضی در میان گذاشتند . قاضی پرسید : چرا سگت را در گورستان عمومی دفن کرده ای ؟


🔻صاحب سگ گفت : من سگم را دوست داشتم چون باوفا بود و جلوی دزدها را می گرفت . قاضی گفت : در هر صورت سگ نجس است و نباید در جایی که آدم ها را دفن می کنند دفن شود .
صاحب سگ که دید ممکن است قاضی حکم بیرون بردن لاشه ی سگش را بدهد فکری کرد و گفت : جناب قاضی ! سگ من با سگ های معمولی فرق داشت او نه تنها در تمام عمرش مزاحم کسی نشد بلکه وصیت کرد که غذایش را برای مدت دو سال به قاضی بدهند ! قاضی ناراحت شد و گفت : غذای سگ را به من بدهید ؟


🔻صاحب سگ گفت : بله سگ من هر ماه پنج من نان و روغن و پنجاه عدد تخم مرغ و چهار من گوشت می خورد . هنگام مردن وصیت کرد که این مقدار را به قاضی بدهیم .
قاضی که می دید صاحب سگ با زیرکی رشوه ی خوبی به او پیشنهاد کرده گفت : عجب سگ خوبی ! آن مرحوم دیگر چه گفتند ؟
از آن پس اگر به کسی برخورد کنیم که به خاطر سود شخصی یا پیشنهاد پولی از عقیده اش دست بردارد و برخلاف عقیده اش عمل کند ، می گوییم آن مرحوم دیگر چه فرمودند ؟


🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 13:16


زندگی زیباست👌

فقط به خودتون بستگی داره چجوری پیش ببرید🌹


🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 13:13


پدیده‌ی خاص غروب خورشید در میان دروازه‌ی ملل که بهش "شکوه مهر" میگن.
در سال فقط دوبار این اتفاق میوفته که یکیش اواسط آبانه و دیگری اواسط بهمن.

غروبتون بی ملال

🌤@fazayedaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 06:17


پیام امروز🌺


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Jan, 06:04


صفحه نخست روزنامه‌های چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

06 Jan, 13:27


خواجه از بَستر برون آ مملکت را آب برد..

🎙باران نیکراه


🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

06 Jan, 13:21


دعایی زیبا از بابا طاهر :

ابرها به آسمان تكیه میكنند، درختان به زمین و
انسانها به مهربانی یكدیگر
گاهی دلگرمی یك دوست چنان معجزه میكند كه انگار
خدا در زمین كنار توست.
جاودان باد سایه دوستانی كه شادی را علتند نه شریك
و غم را شریكند نه دلیل....

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

06 Jan, 13:16


💙زنـدگی
☕️حکمت اوست
💙چند برگی
☕️را تو ورق خواهی زد
💙مابقی را قسمت..!
☕️قسمتت شادی باد

عصرتون بخیر ☕️🍂
💙لحظه های زندگیتون
☕️مملو از خوشی و برکـت🐬

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

06 Jan, 13:10


نشانی خدا

#عصرانه

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

06 Jan, 12:43


🌺°✺°🌺°✺°🌺
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

06 Jan, 12:42


پیام امروز

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

06 Jan, 06:07


🔴مراقبت افراد خاکستری باشید.

🔹 این ویدئو برای آگاهی شماست.

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

06 Jan, 05:56


صفحه نخست روزنامه‌های دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

06 Jan, 05:56


صفحه نخست روزنامه‌های دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:26


خداوند به من آموخت

زبانم ذکر ..
سکوتم فکر ..
ونگاهم عبرت باشد . . .

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:23


🌸🍃🌸🍃

محو شدن كار خير از ديوان اعمال

روزى عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان به راهى مى گذشت، ناگاه گناه كارى و تباه روزگارى كه در آن عصر به فسق و فجور معروف و مشهور بود ايشان را ديد، آتش حسرت در سينه اش افروخته گشت، آب ندامت از ديده اش روان شد، از صفاى وقت عيسى عليه السلام و مصاحبان او بر انديشيد، تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را معاينه ديد.

پس با خود انديشه كرد كه هر چند در همه عمر قدمى به خير برنداشته ام و با اين آلودگى قابليت همراهى پاكان ندارم، اما چون اين قوم دوستان خدايند، اگر به موافقت ايشان دو سه گامى بروم ضايع نخواهد بود، پس خود را سگ اصحاب ساخت و بر پى آن جوانمردان فريادكنان مى رفت.

يكى از اصحاب باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره شهر و دهر بود ديد كه بر عقب ايشان مى آيد گفت: يا روح اللّه! اى جان پاك! اين مرد را چه لايق همراهى ماست و بودن اين پليد ناپاك در عقب ما در كدام طريق رواست؟ اى عيسى! او را بران كه مبادا شومى گناهان او به ما رسد. عيسى عليه السلام متأمل شد تا به آن شخص چه گويد و به چه نوع عذر او را خواهد كه ناگاه وحى الهى در رسيد كه:

يا روح اللّه! يار با عُجب و پندار خود را بگوى تا كار از سر گيرد كه هر عمل خيرى كه تا امروز از او صادر شده بود به يك نظر حقارت كه بدان مفلس بدكار كرد، مجموع را از ديوان او محو كرديم .

برگرفته از کتاب داستان ها و حکایات عبرت آموز اثر استاد حسین انصاریان


📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:21


🌸🍃🌸🍃

#عشق_راستين

آرایشگر دختر فرعون، خدا پرست بود. روزی در حالی که سر دختر فرعون را شانه می کرد، شانه از دستش افتاد، آن را برداشت و نام خدا را بر زبان آورد.
دختر فرعون گفت: آیا جز پدر من، خدای دیگری داری؟
آرایشگر گفت: خدای من و خدای پدر تو و خدای آسمان ها و زمین، خدای یگانه است که شریکی ندارد.
دختر برخاست و گریه کنان نزد پدر رفت.
فرعون گفت: چرا گریه می کنی؟
دختر گفت: آرایشگر گفته است که خدای من و خدای تو و خدای آسمان ها و زمین یکی است.
فرعون، آرایشگر را احضار کرد و گفت: اگر از این گفتار بازنگری تو را هلاک می کنم! آرایشگر از توحید باز نگشت. فرعون دستور داد او را چهار میخ کردند و با میخ ها بر زمین دوختند و مار و عقرب بر سینه اش گذاشتند. فرعون گفت: از دینت باز گرد! اما او نپذیرفت. فرعون دستور داد دختر بزرگ او را روی سینه اش سر بریدند؛ ولی او از توحید باز نگشت. دختر شیر خواره ای داشت، او را نیز آوردند و روی سینه اش سر بریدند؛ اما دست از دین خود برنداشت و سپس خود آن زن با ایمان را به قتل رساندند


#كشف_الاسرار٤٩٥

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:16


ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ
ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﯽ،
ﭘﻮﻟﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎر!
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮑﯽ
ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ...

ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ،
ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ.

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:15


هی يار، يار!
اينجا اگر چه گاه
گل به زمستان خسته ، خار ميشود..
اينجا اگر چه
روز
گاه چون شب تار ميشود..
اما
#بهار ميشود!
من ديده ام که ميگويم.

#سید_علی_صالحی


🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:14


خطاب به دوست صمیمیم:
ببخشید که بعضی روزا
غم منو هم تحمل میکنی...
و ممنونم که چیزی به روم نمیاری:)

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:12


اگر بخواهی همه‌ی انتخاب‌ها و تصمیم‌های
غلط ات را مدام مرور کنی، مثل این است
که بارها و بارها به خودت چاقو بزنی...

#تام_وینتون

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:11


بزرگترين اشتباه ما که باعث از دست
دادن احترام به خود ميشود مهمتر دانستن نظر ديگران می باشد

#وین_دایر

‍‌🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:10


سرعت آهو از شیر بیشتره ولی ترس از شکار حواسشو به پشت سر پرت میکنه و شکار میشه گذشته دقیقا همین شکلیه...

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:07


@fazayeadaby📘☕️

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 13:04


@fazayeadaby📘☕️

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 12:56


🏴پیشاپیش
شهادت مظلومانه
🏳دهمين اختر آسمان امامت و ولايت
🏴مشعل فروزان هدايت ،‌يارو راهنماي امت ،
🏳کتاب علم و زهد و حکمت ، ابن الجواد
🏴امام هادي (علیه السلام)
بر شيعيان تسليت باد


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 12:55


بفرمایید چای تازه دم
نوش جان

عصر آدینه در کنار خانواده بشادی




‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 05:01


صبح 14 دی

#رادیو_مرسی

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

03 Jan, 05:00


#همسرانه

🍂اگر در شرایط طلاق هستید به این نکات مهم توجه کنید👇

در شرایط طلاق، بسیار مهم است که والدین به #سلامت_روانی_و_عاطفی فرزندان خود توجه کنند و از درگیر کردن آن‌ها در مشکلات و دعواهای خود  خودداری کنند.

فرزندان را در وسط دعوا قرار ندهید: لطفاً فرزندان را مجبور نکنید که بین شما انتخاب کنند یا طرف کسی را بگیرند. این کار باعث استرس و اضطراب آن‌ها می‌شود.

از بدگویی درباره همسرتان  خودداری کنید:

وقتی درباره همسر خود بدگویی می‌کنید،احساساتش دچار تزلزل میشود و به علت علاقه ای که به هردوی شما دارد دچار فشار روحی زیادی میشود

ارتباط مستقیم با همسر سابق:

لطفاً مستقیماً با همسر سابق خود ارتباط برقرار کنید و از فرزندان به عنوان پیام‌رسان استفاده نکنید.

حفظ ثبات و روال زندگی فرزندان:

سعی کنید روال زندگی فرزندان را تا حد امکان ثابت نگه دارید و تغییرات ناگهانی و زیاد ایجاد نکنید.

تشویق به ارتباط با هر دو والد:

فرزندان نیاز دارند که با هر دو والد خود ارتباط داشته باشند. آن‌ها را تشویق کنید که با والد دیگر نیز وقت بگذرانند

🌤@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

01 Dec, 06:40


باعشق تکرار کن:خدایاشکرت 🙏😍🍁
شکرنعمت نعمتت افزون کند🌾🌾

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

01 Dec, 06:39


|جهت جذب انرژی بیشتر ارسال کن🤚☺️|
خدایا شکرت تا ابد، شکرت که حضورت باعث دلگرمی من است
شکرت که یاریم میرسانی که به موفقیتهای بالا دست پیدا کنم
توکل بر نام بزرگت یارب
الهی به امید تو 🙏🌹

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

01 Dec, 06:38


هر چی که لایقش باشی...
برا تو میشه...
صبور باش...
تلاش کن...
بسپار به خدا...🥰❤️

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

01 Dec, 06:37


نصیحتی برای تمام عمر ؛
از هیچکس هیچ چیز بعید نیست
فقط کافیه شرایطش پیش بیاد✋🏻

ارسالی از خانم مهین دخت ایرانی

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

01 Dec, 06:33


😍واینهمه زیبایی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

01 Dec, 06:33


صفحه نخست روزنامه‌های یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

01 Dec, 06:32


صفحه نخست روزنامه‌های یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:49


دوستت دارم مادر❤️

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:45


خدای خوبم
تحمل سختی ها با من
قشنگی های آخرش با
تو❤️

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:40


امیدوار بمون🌱
دنیا،واسه آدمای امیدوار
جای قشنگتریه

صبح جمعه در کنار خانواده☕️

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:39


زندگی
دوختن شادی‌هاست
و به تن کردن
پیراهن گلدار امید

آدینه تون بشادی💛
🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:36


خـــ♥️ــدایا
به آنچه ڪه دادی تشــــــــــڪر
به آنچه ڪه ندادی تفڪــــــــــر
به آنچه ڪه گرفتی تـــــذڪـــــر
ڪـــــــــــــــــه
داده اتـــــ نعمتـــــــ
نداده اتـــــ حڪمتــــــــ
و گرفته اتـــــ عبرت استـــــ
خدایا آنچه خیر است تقدیرمان ڪن
و آنچه شر است از ما جدا ڪن
الهــــــــی آمیـــــــن
🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:27


#انگیزشی

اشتباهاتم رو دوست دارم!
اون‌ها همون تصمیماتی هستن که خودم گرفتم و نتیجش رو هرچی باشه
قبول میکنم. اشتباهاتم رو گردن کسی نمیندازم.
من یک انسانم و اشتباه میکنم؛ تا زنده‌ام برای انتخاب راه درست فرصت هست.
وقتی زمین میخورم، بلند میشم و ادامه میدم!
اشتباهاتم رو دوست دارم؛ اون‌ها حباب شیشه‌ای غرورم رو شکستن.
هر زمان به اشتباهاتم پی بردم بزرگتر شدم. اشتباهاتم رو دوست دارم!
اون‌ها گرون‌ترین تجربه‌هام هستن،
چون که براشون هزینه سنگینی پرداختم.
من اشتباهاتم رو دوست دارم :)

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:27


فرقی نمیکند شب چگونه گذشت،
هر صبح دنیا به ما
سلامی دوباره میدهد
صبح بزرگترین پاداش برای کسانیست که به جادوی بی نظیر زندگی
ایمان دارند
صبح مثل معجزه میماند،
آغاز دوباره‌ی یک زندگیست...

صبحتون زیبـا🍂🌸
روزتون قشنگ🌸🍁

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:23


#صوت_ترجمه #صفحه_206 سوره مبارکه #توبه
#سوره_9
#جزء_11
منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:23


#ترتیل #صفحه_206 سوره مبارکه #توبه
#سوره_9
#جزء_11
قاری: #پرهیزکار

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:23


#متن_عربی #صفحه_206 سوره مبارکه #توبه
#سوره_9
#جزء_11

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:22


سلام
صبح تون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)🌷

🍃🌼 اللَّـهُمَّ 🌼🍃
     🍃🌷  صَلِّ 🌷🍃
           🍃🌼 عَلَى 🌼🍃
               🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃
                    🍃🌼و آلِ 🌼🍃
                        🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃
                       🍃🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌼🍃

به رسم ادب هرصبح:

السلام علی رسول الله وآل رسول الله جمیعا و رحمت الله و برکاته❤️

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ❤️

السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین❤️

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا❤️

السلام علیک یابقیة الله فی ارضه(عج)❤️

السلام علیکم جمیعاو رحمت الله و برکاته..💚

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Nov, 01:21


مهربان خـــدای من
بوی ناب بهشت می‌دهد
همه‌ی نامهای قشنگت...

هوای دلم سبک می‌شود
با زمزمه‌ی نامهای زیبایت...

نفس می کشم در هوای
مهربانیهای نابت....

روزی زیبا و پربار را با توکل
بر اسم اعظمت آغاز میکنیم ..

بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
الـــهــی بــه امــیــد تـــو

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

21 Nov, 15:07


بزرگی بایدت
بخشندگی کن

که دانه تا
نَیَفشانی نروید ...

#سعدی

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

21 Nov, 15:06


بیشتر وقت‌ها از قدرت
💚لبخندی ساده،
نوازشی ملایم

💚حرفی محبت‌آمیز
گوشی شنوا

💚تمجیدی صادقانه
یا توجهی کوچک غافلیم.

تمام این‌ها ظرفیت
تغییر و توسعه‌ی زندگی ما را دارند.

#لیو_بوسکالیا

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

21 Nov, 15:04


آرامش میخواهید؟؟؟؟

عشق بیافرینید !!!!

#ویكتور_هوگو

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

21 Nov, 15:02


تو همیشه نمی‌توانی رویدادها را تحت ‌کنترل خود بگیری! بی‌تردید حوادثی در زندگی تو روی خواهد که درآنها هیچ‌ نقشی نداری؛ یعنی تقصیر تو نبوده است که چنین حوادثی روی داده‌اند. در این موقع، دو راه پیش روی توست: اینکه از پا بیفتی و یا به راه خود ادامه بدهی!نظر من آن‌ است که هیچ‌ حادثه‌ای بی‌دلیل رخ نمی‌دهد و اگر تو ایمان و امید خویش را حفظ کنی و بی‌دریغ بکوشی، از هر حادثه‌ای بهره‌های بسیار خواهی برد.

📚 زندگی بی حد و مرز
👤نیک وی آچیچ


📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

21 Nov, 15:01


جالبه بدونید که ...

بشر اولین بار از کجا فهمیده یه ذره ماست بریزه تو شیر گرم شده بعد بذاره یه گوش همه شیر تبدیل به ماست میشه ، بعد اون ماست اولیه رو از کجا آورده؟

◀️جالب بدونید که ماست اولین بار در ایران تولید شده و بعد به بلغارستان رفته است ! حالا میپرسید چگونه؟ همانطور که میدانید برای درست کردن ماست باید به شیر نسبتا" گرم مایه ماست را بزنیم ، ولی اگر برای اولین بار بخواهیم چنین کاری را بکنیم مطمئنا" مایه ماستی وجود نداشته و حتما از چیز دیگری استفاده شده است، در ایران در کردستان و نزدیک «خانه» گیاهی در اطراف یک آب معدنی می‌روید که فارسی آن علف ماست بوده و اهالی محل به آن یوغورت اوتی می‌گویند !
شیره این گیاه، شیر را منعقد کرده و تبدیل به ماست می‌کند و ماستی که با این گیاه تهیه شود به مراتب مفیدتر خوشبوتر و خوشمزه تر خواهد بود!

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

17 Nov, 17:42


|به رسم ارادت تقدیمت🤚🥰|
خدا پشت و پناهت عزیزم:)

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

17 Nov, 17:32


#بی_آبان_258



بارانی ات را از دستت گرفتم به قلاب جاکفشی آویزان کردم و گفتم:
_بارون میاد؟ وقتی اومدم فقط ابر بود خبری از بارون نبود. صبحونه خوردی؟
برگشتی معنادار نگاهم کردی و من مظلومانه جوابت را دادم .
_چرا قرار بود بیاد اما خودم زنگ زدم گفتم نیا شب مراسمه کار زیاد داره.
_ تو عروسی يا اونا؟!
لبخندم را خوردم و آمدم بگویم نگار قرار است سینی حنا را از گل فروشی بگیرد که سرایدار ساختمان جلو آمد و مشغول سلام و احوالپرسی با تو شد... من امروز فقط باید میرفتم آرایشگاه که آن را هم پیچانده بودم! اما خواهرها هرکدام کاری به عهده شان بود. رفتم کمی پنجره سالن را کنار کشیدم صدا و بوی باران وارد شد و دور تنم پیچید نفس عمیقی کشیدم و همیشه از اين پنجره های دو جداره که صدای باران را میکشتند. بدم می آمد. چند ثانیه به منظره بیرون نگاه کردم و بعد روی کاناپه ی نرم و قشنگم نشستم. پا روی پا انداختم و نگاهم را چرخ دادم توی خانه همه اثاثیه چیده شده بود بی کم و کسری... تک تک شان را با عشق و سلیقه خریدیم و تو حتی برای کوچک ترین وسیله هم اجازه دخالت شخصی مثل هما را ندادی. من هم از آخرین برخوردمان خودم را دور از او نگه داشتم. برای حفاظت از روحم که شده او را نادیده میگرفتم و هر تکه کنایه ای هم چه مستقیم و چه غیر مستقیم می‌شنیدم جوابم پوزخند زدن بود و رد شدن و اینجا به یاد قدیم یک پرانتز باز کنم! که او با این حرکتم بیشتر گر میگیرد و مرا همین بس. او اگر زندگی را مثل یک میدان نبرد میدید یا حتی یک بازی کودکانه برای من اینطور نبود. برای من خسته و زخم خورده آرامش تو و خودم مهم تر از هر چیز بود. با استاد کار در حال صحبت بودی و آقا رضا خم شده بود و چسب برق سیم های بریده شده و آشغال های دیگر را از روی زمین جمع میکرد.
._دستتون درد نکنه این مدت خیلی زحمت کشیدین.
بنده خدا با فروتنی جوابم را داد خداحافظی کرد و به سمت تو آمد که هنوز دم در بودی صدایت زدم یارا برگشتی نگاهم کردی و من دستم را به حالت پول شمردن بالا بردم و به آقا رضا اشاره کردم. دستی به جیب هایت کشیدی و سردرگم لب زدی.
_ ندارم!
چشمانم از تعجب گرد شد و بلند شدم کیفم را از اتاق آوردم به سمتم آمدی اسکناس ها را از دستم گرفتی و گفتی:
_آقا رضا چند لحظه وایستا
و مشغول شمردن شدی و من در حالی که حسابی خنده ام گرفته بود گفتم:
_یه عروسی گرفتی ورشکست شدی؟!
آمدی بخندی اما متوجه شدم که جلوی خودت را گرفتی و بدون اینکه اخم هایت را باز کنی گفتی:
_نقد ندارم.
میدانستم از اینکه خودم تنها در خانه بودم و نصاب لوستر آمده ناراحتی... به کیف پولم نگاه کردی.
_ بیشتر نداری؟
_کمه؟ نه همین بود.
_ دیروزم یه بسته زعفرون آوردم دادم دست خانومش .
و چرخیدی به سمت در که آهسته
گفتم:
_ تولدت مبارک!
طرح لبخندت را که دیدم رفتی و من با خوشحالی کیف روتختی را بلند کردم بردم توی اتاق و بازش کردم چقدر سادگی و رنگ ملیح اش را دوستش داشتم؛ اولین و راحت ترین انتخابم بود... صدای بسته شدن در آمد لحاف را همانطور نامنظم روی تخت رها کردم و بیرون آمدم وسط سالن ایستاده بودی به لوسترها نگاه میکردی و دوباره اخمت برگشته بود. خنده ام گرفت. لبم را گزیدم و ژاکتم را دراوردم و پرت کردم روی مبل. نگاهم کردی... بی فاصله مقابلت ایستادم به رگ گردنت دست کشیدم و گفتم:
_ميشه رگت باد نکنه؟ رفتم دنبال آقا رضا آوردمش که تنها نباشم.
_ باید به خودم زنگ میزدی.
انگشت اشاره ام را آهسته میان ابروانت کشیدم و بیشتر سنجاق سینه ات
شدم.
_تو این روزا اصلا منو میبینی؟! بس که سرت شلوغه؟
گوشه ی لبت از ناز و گلایه ام بالا رفت و من بیشتر خودم را لوس کردم.
_همش سرگرم کار بودی درمورد سفرای خارجی تون هم کلا بیا صحبت نکنیم.
خیره خیره نگاهم میکردی و چشمانت برق خاصی داشت. انگار که دلت برایم ضعف میرفت..
_هفته دیگه هم باید برم دبی.
چشمانم را در حدقه چرخ دادم.
_بله گفته بودین.
نگاهت نرم شده بود و خبری از اخم چند لحظه پیش نبود.
_ دلت میخواد همرام بیای؟
_میشه؟
بالاخره دست دور کمرم انداختی لبخند عمیقی زدی و گفتی:
_آره که میشه.
_مدرسه چی؟
گیسم را جلو آوردی مشغول باز کردنش شدی و گفتی:
_سه روز بیشتر نیست. تو هم که همه روزای هفته کلاس نداری.
قصدم ناز و ادا آمدن و تو را مجاب کردن نبود که مرا هم با خودت ببری. ولی حالا واقعا خوشحال بودم که میتوانستیم با هم به مسافرت برویم. موهای بلندم را پریشان کردی و با پنجه شانه میزدی, کاری که همیشه با لذت و علاقه انجام میدادی... نگاهت به پیچ و تاب موهایم بود و آرام گفتی:
_دلت تنگ بود؟
_دل تو نبود؟
و خدا مرا بکشد که لوندی قاطی صدایم نکنم. حالت نگاهت عوض شد شیفتگی بود همراه با نوعی بی تابی مردانه.
_بود خیلیم بود.
دست روی پهلویم نشاندی. خم شدی و کنار گوشم گفتی:


ادامه دارد...


📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

17 Nov, 17:31


#بی_آبان_257



همه اینهایی که گفتم با تمام خستگی ها هیجان و خوشحالي خاص خودش را داشت البته اگردخالت و خودسری های هما را فاکتور بگیریم. حوصله یادآوری هیچ کدام را ندارم به جز یکی. جهیزیه را خودش خریده بود بدون اینکه از من یا تو نظر بپرسد..جالب تر آنجا بود که خرید هایش یک مشت کاسه بشقاب بیشتر نبوده و تنها گل سر سبدشان یک تخته فرش نه متری بوده و طبق گفته خودش بابا به همین اندازه پول داده و گفته بیشتر ندارم! و بقیه اش را باید مادرم بخرد! مامان لطیفه بیچاره. از قدیم دیوارش کوتاه بود...! ولی مثل روز روشن بود که چون من شرط گذاشتم که مراسم خواستگاری باید خانه مامان لطیفه باشد و خانواده تان رسما مجبور شده بودند مرا از مامان لطیفه خواستگاری کنند حسابی حرص هما درآمده و گفته حالا که اینطور است جهیزیه را هم همان مامان بزرگش بدهد... میدانی چیست؟ همان سال هم که به گمان خودشان مرا شوهر دادند نوید یک جمله تاکید میکنم که تنها یک جمله گفت خانه من وسایلش تکمیل است و نیازی به خرید جهیزیه نیست و هما و بابا هم از خدا خواسته اگر بگویی یک کلمه صدایشان درآمده باشد... من هم گاهی اوقات یاد چه چیزها که نمی افتم. واکنشم به حرکت هما ابتدا حیرت بود ولی بعد خندیدم! هی به اینکه چطور میشود حساب بابا به من که میرسد ته میکشد فکر کردم و هی بلند بلند خندیدم! تو اما از کوره به در رفتی سارینا میگفت با بحث و ناراحتی گفتی که حتی یک قلم از آن وسایل را به خانه نمیبری و خودت ریز و درشت چیزهایی که لازم است را تهیه میکنی و به هیچ کدام هم حق حرف یا دخالت نداده بودی و اگر آن شب نگار خانه تان نبود که پا درمیانی کند یک جر و دعوای دیگر راه می افتاد.. حتی شنیدم که نگین هم در این مورد از دست هما ناراحت شده. و سارینا در ادامه برایم تعریف کرد که وقتی هما با ناراحتی از خانه مادرتان رفته و جو کمی آرام شده, سما از روی جهاز! یک آفتابه پلاستیکی برداشته و با همان به حدی شوخی و لودگی کرده که همه به قهقهه افتاده اید حتی سرور خانم...
سما_به خدا دوره آفتابه رو جهاز گذاشتن برمیگرده به عروسی مامان سرور که اونم پلاستیکی نبوده مسی بوده...
و سارینا از خنده عملا به خود زنی افتاده و نگین میان خنده حسابی سما را مورد عنایت قرار داده. سما رو کرده به تو و گفته.
_ ولی دایی جان من برای دکوری هم که شده! این یکی رو ببرین بذارید تو توالت تون کنار فرنگی به خدا هروقت می بیندش یه فضای مفرح و شاد تو سرویس تون می پیچه! و تو آنقدری خنده ات را نگه داشته بودی که آخرش بلند شدی و تا ته باغ دنبال سما دویدی... و سمایی که مطمئن بودم همه این کارها را کرده که تو را بخنداند و من عمیقا و از ته دل, رفیقم را دوست داشتم. جلوی گل فروشی ایستادم و به دسته های نرگس که جلوی در بود نگاه کردم دو دسته جدا کردم, یکی برای مامان لطیفه و دیگری برای نرگس که عصر که می دیدمش تقدیمش کنم. عطر فوق العاده شان را به بینی چسباندم و دم گرفتم. نرگس همه این روزها با صبر و حوصله عین یک خواهر همراهی ام کرده بود. بابت شغلی هم که برایم پیدا کرد حسابی به گردنم حق داشت و من هنوز وقت نکرده بودم هدیه درخوری بگیرم برایش. سرم را بلند کردم و به بالای سرم نگاه کردم هیچ لکه ابری در آسمان نبود صاف بود و آبی...الان که برگشتم و تک به تک روزها را میشمرم میبینم خیلی وقت است که همدیگر را درست و حسابی ندیدیم. در طول این مدت فقط دوبار تنها شدیم که آن هم از آغوش های کوتاه و از سر دلتنگی و بوسه های عمیق مان فراتر نرفته بود. و حالا آن یکماهی که باید میگذشت، گذشت. و روز تولد تو نزدیک است. مرد زمستانی من... در یک لحظه آنچنان احساس دلتنگی کردم که موبایلم را از جیب جلو کیفم برداشتم به قصد اینکه با تو تماس بگیرم و اگر وقت داشته باشی به دفترت بیایم اما بادم خوابید. چون یادم افتاد بعد از ظهر اول وقت. با نرگس باید مزون باشم برای پرو لباس شبی که برای حنابندان سفارش دادیم لباسی که باب میلم باشد پیدا نکردم و همین شد که مجبور شدیم سفارش دوخت بدهیم. با ناراحتی موبایل را سر دادم سر جایش و با یک قدم بلند جوب را رد کردم و کنار خیابان برای اولین تاکسی دست بالا بردم.

***

دست به سینه ایستاده بودم و با اضطراب کامل به لوستر نازنینم که بین زمین و هوا در دستان شاگرد برقکار بود نگاه میکردم. همین چند دقیقه پیش نزدیک بود جفتش را از بالای نردبان به فنا دهد... استاد کار یک پله پایین آمد و گفت:
_اوکیه ولش کن.
نفس راحتی کشیدم و کلید توی قفل در چرخید. سرم برگشت و تو با کیف بزرگ ست روتختی وارد شدی.
_عه گرفتیش؟ سلام!
_سلام. چرا تنهایی؟
با اخم به سالن نگاه میکردی.
_مگه قرار نبود نگار بیاد؟
بارانی ات را از دستت گرفتم به قلاب جاکفشی آویزان کردم و گفتم:
_بارون میاد؟ وقتی اومدم فقط ابر بود خبری از بارون نبود. صبحونه خوردی؟


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

17 Nov, 17:31


#بی_آبان_256



_داره یکماه ميشه و هنوز نگفتین خونتون کجاست!
و گاز بزرگی به پیراشکی دستش زد. اخم مصنوعی کردم و او شیطنت
ریخت.
_خب شاید هم مسیر باشیم!
و همین که چرخیدم به سمت در حیاط باز هم صدایش آمد.
_خانم! کسی بهتون گفته خیلی نازین؟!
این بار نتوانستم نخندم. سرم را زیر انداختم آرام خندیدم و همچنان که سر تکان میدادم از در مدرسه بیرون زدم. آنها زنگ تفریح اول شان بود اما من دو ساعت آخر را کلاس نداشتم. میدانی که چقدر کیف میکنم از دیدن انرژی و خنده هایشان؟ بعد از ساعت کاری باز هم انرژی شان همراهم است به نظرم این بهترین شغلی بود که میتوانستم داشته باشم. ایستگاه تاکسی های خطی را رد کردم و توی پیاده رو افتادم... از مدرسه تا خانه مامان لطیفه راه طولانی بود ولی میشد تا یک جایی را پیاده بروم و فکر کنم, به این یکماه... به آن روز بارانی به تو و نوید. کل روز را با هم و در سکوت گذرانده بودید. با هم سیگار کشیده بودید. حتی برایم گفتی که سوییچ ماشینت را دادی و گفتی که او بنشیند پشت رل و تهش را دربیاورد ببینید چند اسب پُر میکند... و نیمه شب همان روز نوید زنگ خانه هاجر را زده بود...و داستان آن روز هیچ وقت از بین ما چهار نفر به بیرون درز نکرد. و تو حس سبکی داشتی و این کاملا در رفتارت مشهود بود. حتی آن سرخوردگی که دکتر میگفت هم در چشمانت محو شده بود. هیچ کس نفهمید آن روز بعد از آن زد و خورد حسابی چه چیزهایی گفتید به هم چه گفتید که بقیه ی روز ترجیح تان به سکوت بود؟ چه چیز را در گذشته یاداوری کردید؟ از بچگی تان گفتید. نمیدانم. گله کردید نمیدانم. ولی فقط میدانم که با همان چند نخ سیگار ته مانده نفرت و کینه تان را دود کردید و به هوا فرستادید. و حالا شاید کمی دلخوری به جا مانده باشد. و آخرین چیزی که میتوانم بگویم این است که من در آن روز به حضور آن شهید در کنارمان ایمان آوردم... دست راستم را بالا بردم و انگشتر دور نگین و باریکم را توی نور آفتاب گرفتم, یک جشن کوچک و خانوادگی برگزار شد و نامش را گذاشتیم نامزدی. هاجر هم بود. تا آن روز هیچ وقت هاجر را آنطور آرام و آسوده ندیده بودم چشمانش برق میزد... خواهرها خوشحال بودند از این بابت ولی نمیدانستند که بانی این آرامش تویی. نمی دانستند تو و نوید یک روز کامل را با هم گذراندید و ته آن دعوای اساسی به آتش های سیگارتان و رانندگی در باران ختم شده بود... فقط شوکه بودند از آن عضو جدید که نقل دهان هاجر شده بود. از قد و بالایش میگفت و ادبش. مطمئن بودم که الی بهترین نوید و هاجر میشود. نمیدانم شاید انتظارم بی جا بود که میخواستم آن دو را هم در مهمانی نامزدی ببینم. ولی نیامدند با اینکه خبر داشتم هنوز شیراز اند... از فردای شبی که نشانت را دستم انداختی و نبض شقیقه ام را بوسیدی دو جفت دست و پا داشتیم دو جفت دیگر هم قرض گرفتیم! تاریخ عروسی طبق جای خالی باغ تالار مورد نظرمان افتاده بود یک روز بعد از تولد تو. همه خانواده استقبال کردند چون یک شب قبل از عروسی یعنی شب حنابندان همزمان میشد با تولدت و خواهرها برنامه ها داشتند... وقت مان کم بود و کارها زیاد. تشریفات عروسی که طبق خواسته مادرت باید مفصل برگزار میشد و خرید وسایل خانه که به خودی خود وقت گیر خسته کننده بود. در همین حین هم زمان بسته بندی سرگل های زعفران رسیده بود. محصول برند تو همیشه تقاضا زیاد داشت. در این حد که هر سال نیازی به بازاریابی و فروش نبود. با این حال پروسه دست چین کردن و بسته بندی و تحویل. و آن بخشی از محصول که باید صادر میشد و از قبل پیش فروش شده بود بسیار زمان بر و حساس بود. باید چند سفر به استانبول و کشورهای حومه خلیج فارس میرفتی و حتی خبر داشتم یکی از سفرهایت به ارمنستان را کنسل کرده بودی. بی خیال سود حاصله اش شده بودی تا بتوانی یک سری کارهای عروسی که به عهده تو بود را انجام بدهی. با تمام این اوصاف گاهی نمیتوانستی همراهی ام کنی و من با عمه نسرین و ریحانه، نرگس,، نگار ،دخترهایش کارها را انجام دادیم. حتی در انتخاب لباس عروس همراهم نبودی. قطر بودی و لباس مورد علاقه ام را توی تنم ندیدی. فقط وقتی برگشتی عکس ژورنالی اش را نشانت دادم... شاغل شدن من هم از قضا در این روزها همه چیز را بدتر به هم پیچیده بود ولی ممنونت بودم. چون از همان ابتدا حمایتم کردی و هر دفعه دلگرمی میدادی که تمام سختیش همین یکماه است و بعدش همه چیز آرام میشود. و امروز که تقریبا همه کارها انجام شده بود فهمیدم که حق با تو بود دستانم را توی جیب پالتوم چپاندم و مسیر آفتابی پیاده رو را گرفته و جلو میرفتم. سرم پایین بود و اگر برگ خشکیده چناری روی زمین میدیدم قدمم را بلند تر بر میداشتم تا لهش نکنم. همه اینهایی که گفتم با تمام خستگی ها هیجان و خوشحالي خاص خودش را داشت البته اگردخالت و خودسری های هما را فاکتور بگیریم.


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

17 Nov, 11:54


در این عصر زیبا براتون يہ دنيا سلامتی

يہ قلب پر از عشق يہ عالمہ مهر و نیکی

آرزوی من برای شما ‌عزيزان براتون

عصر قشنگی آرزو میکنم عصر بخیر
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌🌺‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

17 Nov, 05:56


صفحه نخست روزنامه‌های یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

17 Nov, 05:56


صفحه نخست روزنامه‌های یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

10 Nov, 06:07


: محمد اصفهانی 🎼🎧🎼


آرزوها #همه بر باد شد #عمر گذشت،،،

هیچکس #هیچ مدالی زِ #صبوری نگرفت...

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

10 Nov, 06:01


فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ😍👌

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

10 Nov, 06:01


صفحه نخست روزنامه‌های یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

10 Nov, 06:01


صفحه نخست روزنامه‌های یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

30 Oct, 06:28


حال دلتون عالی، لحظه هاتون سرشار از شادی
و قلبتون لبریز ازعشق الهی) ♡😍

@fazayeadaby🌼🍂

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

30 Oct, 06:27


خدایا شکرت که حالم عالیه و می تونم تو حال عالی بمونم
خدایا شکرت که عاشقتم
خدایا شکرت بخاطر همه چی🌱

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

30 Oct, 06:23


صفحه نخست روزنامه‌های چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

30 Oct, 06:23


صفحه نخست روزنامه‌های چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 01:23


سلام صبحت بخیر و در پناه خدا

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 01:22


الهی خدا سفره‌تو انقدر بزرگ کنه
که در کنارش بتونی پناهی باشه برای نیازمندان
سلام روزت در پناه خدا
🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 01:21


🍳سلام صبحتون زیبـا
☕️روزتون ختم به زیباترین خیرها
🍳امیدوارم امروز حاجت دل پاک و مهربانتون
☕️با زیباترین حکمت های خدا یکی گردد
🍳روزتـون پـر از بــهترین ها

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 01:20


هر روز صبح
پلک هایت فصل جدیدی از
زندگی را ورق میزند
سطر اول همیشه این
است: خدا همیشه با ماست...
سلام صبح بخیر
روزتون در پناه خداوند مهربان
دوشنبه‌تون گلباران و زیبا🌹

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 01:20


مادر

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 01:01


#انگیزشی

بعضی وقتها باید دست برداریم از غصه خوردن و خراب کردنِ روزهایمان.
باید بدانیم اگر تلاشمان را کردیم و راهمان را درست انتخاب کردیم پس بقیه‌اش دیگر دستِ ما نیست.
ما وظیفه‌مان را انجام می‌دهیم بقیه‌اش دیگر دست خداست و خواست خودش.
بسپاریم به خدا و آرام باشیم ،
با وجود همه ی مشکلات و سختیها به زندگیمان ادامه دهیم چون چشم بینایی و دست توانایی در تمام لحظات کنارمان هست .
برای خوب شدن حالمان دست به کار شویم. با توکل بر خدا ،امید، تلاش و کمک خواستن از خودش

پس لطفا غصه ممنوع...!

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 01:01


سلام صبحتون بخیر و شادی 
امروزتون زیبا امیدوارم
لحظات زندگیتون
مدام حول محور عشق, شادی,
و آرامش در حرکت باشه
و در این روز زیبا براتون پراز
برکت خوشبختی موفقيت
و سرشاراز انرژی مثبت 
حال دلتون خوب
روزتون گلبــارون🌺💐

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 00:54


#صوت_ترجمه #صفحه_181 سوره مبارکه #انفال
#سوره_8
#جزء_9

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 00:54


#ترتیل #صفحه_181 سوره مبارکه #انفال
#سوره_8
#جزء_9
قاری: #پرهیزکار

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 00:54


#متن_عربی #صفحه_181 سوره مبارکه #انفال
#سوره_8
#جزء_9

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 00:52


سلام
صبح تون معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(صلی الله علیه و آله وسلم)🌷

🍃🌼 اللَّـهُمَّ 🌼🍃
     🍃🌷  صَلِّ 🌷🍃
           🍃🌼 عَلَى 🌼🍃
               🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃
                    🍃🌼و آلِ 🌼🍃
                        🍃🌷 مُحَمَّد 🌷🍃
                       🍃🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌼🍃

به رسم ادب هرصبح:

السلام علی رسول الله وآل رسول الله جمیعا و رحمت الله و برکاته❤️

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ❤️

السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین❤️

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا❤️

السلام علیک یابقیة الله فی ارضه(عج)❤️

السلام علیکم جمیعاو رحمت الله و برکاته..💚

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

28 Oct, 00:51


به نام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

27 Oct, 17:49


شب زیبایی دگر ،ان شاءالله با سلامتی ودلخوشی ،،سپری بشه

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

27 Oct, 17:44


خدایا آمده‌ام برای حال مردم کشورم دست به دامانت بگیرم و دعا کنم، برای خاطر دل‌های بیقرار و سینه‌های داغداری که از تباهی و دردها گریخته‌اند و امیدشان به نگاه و دستان مهربان توست، ناامیدشان نکن خدا!
دلم گرفته از این روزهای سردی که هرثانیه داریم در آتش اضطراب ناگزیر آن می‌سوزیم و گرم نمی‌شویم، دلم گرفته از شرایطی که هست، از اینکه مردم کشورم را بیقرار می‌بینم و کاری از دستم ساخته نیست، از اینکه نمی‌شود پنهان کنم که چقدر غمگینم این‌روزها.
می‌ترسم آخر خسته از انتظار و ناامید از معجزه شویم...
چقدر نیاز دارم بیایی و کنار گوشم آرام بگویی؛ نگران نباش، خودم درستش می‌کنم، خودم مراقب عزیزانت هستم، خودم حواسم به همه چیز هست، نگران نباش...
خداااا! رهایمان نکن، ما بدون تو کودکان گم شده در دل شب‌های تاریک یک بیابانیم؛ دستان ما را بگیر که می‌ترسیم از تاریکی، دستان ما را بگیر...

#نرگس_صرافیان_طوفان

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

27 Oct, 17:37


#بی_آبان_156



_کاش به جای طعنه و کنایه زدن چهارتا فحش میدادی! تحملش راحت تره.
دم غروب بود که از تهران خارج شدیم ... اگر بگویم تا نزدیکی کاشان حتی یک کلمه حرف هم بین مان رد و بدل نشد اغراق نکرده ام. هر دو بق کرده و عصبی, در سکوت به جاده نگاه میکردیم در حالی که هر دو میدانستیم که مشکل مان تنها با حرف زدن و تخلیه احساسات حل میشود. چه فکر میکردم و چه شد... تا آن موقع سعی میکردم که حق را بدهم به تو. سعی میکردم که قلب دخترانه ام را نگه دارم که با حرفهایت نشکند. بالاخره ناراحت بودی و دلگیر میان دعوا و اعصاب خوردی هم که حلوا خیرات نمیکردند! اما من یاد گرفته بودم که از خودم و دلم دفاع کنم. حالا تو باشی یا هرکس دیگری, سکوت کردن و راکد ماندن کار من نبود. تو را حق خودم میدانستم؟ باید یقه ات می چسبیدم و می گفتم همین جا، در همین جاده ،همین امشب. هرچه داد و هوار داری بزن نه تو قرار است از من بگذری و نه من از تو. تا صبح وقت داریم. از فردا که خورشید بالا بیاید من و تو باید همان آبان و یارای چهارسال پیش به حرف آمدم و گفتم:
_چرا اینقدر اصرار داری دلمو بشکنی؟! صدایم آهسته بود و لرزان.
_اون از روزی که حتی یه سوال نپرسیدی, انگار که یقین داشتی تو چشمام زل زدی و مثل بقیه متهمم کردی به دروغ گویی و اینم از امروز که بعد از دوماه اومدی فقط
زخم بزنی.
و تو هنوز با اخم به جاده و شب زل زده بودی...
_اگر میدونستم حرفات اینه اصلا همراهت نمی اومدم. فک روی هم ساییدی.
_من بچه بودم خام بودم, عاصی بودم. از همش بدتر نه مادر داشتم و نه پدری. یه جوری رفتار میکنی که انگار من از سر دل خوشی و شکم سیری ولت کردم و رفتم با نوید. رفتم که خوشبخت شم.. انگشتانت هر لحظه بیشتر دور فرمان مشت میشد.
_فکر میکردم تنها کسی که منو درک میکنه تویی ولی مثل اینکه اشتباهم همین جا بوده... لحنم تند شده بود؟ نیاز بود.
_من خودخواهی کردم؟ باشه. ولی تو هم کم خودخواه نیستی. فکر میکردم حال بد من تو اون سال برات بیشتر اهمیت داشته باشه تا تنهایی و بی خبری خودت... جمله ام به پایان نرسید. یک آن فرمان را به راست چرخاندی و با همان سرعت وارد شانه ی خاکی اتوبان شدی و بدون اینکه پا از روی پدال گاز برداری مستقیم می راندی . با لحنی بی نهایت عصبی و دلخور گفتی:
_تنهایی؟ واقعا فکر کردی درد من
تنهایی بود؟
شوکه از حرکت ناگهانی ات به پشتی صندلی چسبیده بودم و چشمم به شب و سیاهی رو به رو بود. جاده ای بیراهه و خاکی که معلوم نبود به کجا خواهد رسید..
_نه. درد تو این بود که من دوست نداشتم! برگشتم نگاهت کردم و با
سرتقی گفتم:
_آره؟ همین بود دیگه؟ من همون دروغ گویی بودم که هما همه جا جار میزد. لج کرده بودم؟ نیاز بود. حرصت را روی پدال گاز خالی کردی و سرعت ماشین از چیزی که بود بیشتر شد و پشت سرمان مه ای غلیظ از گرد و خاک به هوا رفته بود.
_ الان اینجایی که چی؟ حالمو از چیزی که بود خرابتر کنی؟ تویی که الان داد و بیدادتو برای من آوردی چهار سال پیش چیکار کردی؟ نشستی اون گوشه و بدون اینکه هیچ کاری بکنی منتظر بودی من مریض فلک زده چه حرکتی بزنم؟ حاضر نبودی برای یه بارم که شده این دیسیپلین و سیاست همیشگی تو بذاری کنار...حیرت زده نگاهم کردی و من چشم دادم به سیاهی کوره راهی که معلوم نبود ما را به کجا میبُرد... شاید کمی بی انصافی کرده بودم اما این یکی هم نیاز بود. نمیگفتم سر دلم میماند بگذار یک بار که شده من طلبکار باشم, طلب دلم را
صاف کنم. گفتی:
_چیکار میتونستم بکنم؟ بگیرم زنجیرت کنم به خودم؟ یا بپرم وسط بگم من می خوامش ندینش به نوید؟! بعدشم چهارتا مشت اون بزنه چهار تا هم من .هان؟ کدومش فانتزی تر بود؟
چشمانت را روی هم فشردی مثل این بود که میخواهی فریاد نکشی.
_ تو چیکار کردی به جز گریه کردن؟ من به درک. من برم بمیرم اصلا. تو برای خودت چیکار کردی؟
زل زدی به نیم رخم و گفتی:
_تو هیچ کاری به جز گریه کردن بلد نبودی آبان. قرار بود گریه کنی که بعدش بخندی و بخندونی! ولی چیشد؟
سیل ش خودتو برد...
تن بلند و شاکیانه ی صدایت به یکباره سقوط کرد.
_منم بُرد..
کف دستم را روی گونه کشیدم تا اشک های سرازیرم را پاک کنم. لحنت غمگین بود و دردمند.
_ دو بار تو چشمام نگاه کردی و گفتی منو نمیخوای.
لبم را گاز گرفتم و تو حینی که یک دستت به فرمان بود به سمتم خم شدی و با همان ناراحتی گفتی:
_وقتی با حرفا و رفتارت انداختیم تو شک توقع داشتی همچنان باورت داشته باشم؟ همه ی تصوراتمو ریختی بهم. حتی به چیزایی که یقین داشتم شک کردم. میفهمی چه معنی میده؟؟؟
لب زدم.
_من حالم خوب نبود. تو که
میدونستی.
_میدونستم و گشتم دکتر برات پیدا کردم. که بری درمان شی، آروم شی. ولی تو پشت کردی به من و رفتی با نوید.
منتظر بودم اسم ازدواج و زن نوید شدن را دوباره به زبان بیاوری تا جیغ بنفش بکشم!


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

27 Oct, 17:37


#بی_آبان_155



وقتی به کنار ماشین برگشتم تو در همان حالت بدون اینکه تکان بخوری هنوز خواب بودی. میدانستم خوابت به قدری سبک است که با صدای باز شدن در ماشین بیدار میشوی اما به ناچار در را باز کردم نشستم و همانطور که حدس میزدم آهسته چشم
باز کردی...
_ ببخش بیدارت کردم ..نیم خیز شدی ساعت مچی که از دستت باز کرده و جلوی کیلومتر گذاشته بودی را برداشتی و گفتی:
_دیر اومدی.
_اصرار کردن. مجبور شدم ..با انگشت شست و اشاره چشمانت را ماساژ دادی.
_ برای من که خوب شد.چرت
عالی بود .
لبخند آسوده ای زدم.
_میخواستن برای ناهار نگهم دارن گفتم داییم منتظره گذاشتن بیام ..این بار لفظ دایی را از قصد به کار بردم و بی خیال اخم هایت ظرف غذا را از بگ کاغذی بیرون
آوردم و گفتم:
_زرشک پلو گرفتم که دوست داری.
_دستت درد نکنه.شروع کن
الان میام .
ساعت را دور مچ بستی و پیاده شدی. از ساک کوچکت تی شرت دیگری برداشتی و آمدی پشت فرمان کنار دستم نشستی و بی توجه به من تشنه ی افسار گسیخته لخت شدی و تی شرتت را عوض کردی... و من بدون اینکه ذره ای شرم يا حیا سرم بشود خیره و زل زده به تنت نگاه کردم. حتی وقتی هم که تو سرت را بلند کردی و مچ نگاهم را گرفتی سعی نکردم لاپوشانی کنم. ظرف غذا به دستت دادم و گفتم:
_سرد میشه...ظرف را از دستم گرفتی و نگاهت روی ناخن های لاک خورده ام نشست... میدانم. صورتي جذابی بود،بعد نگاه کشاندی به موهای افشانم که از زیر شالم بیرون ريخته بود. و من داشتم پر چانگی میکردم که با مسئول بیرون بر سر اینکه من سینه ی مرغ میخواستم و آنها ران داده اند بحث کردم ولی تو حواست آنجا نبود.. زل زده بودی به من حالت نگاهت عمیق بود و پر از شیفتگی... انگار که به زیباترین و خواستنی ترین چیزی که در این دنیا وجود داشت نگاه میکردی. قاشقم را پر کردم و به دهانم فرو بردم؛
_ولی غذاش خوشمزه ست. نه؟ خیرگی ات تمامی نداشت. حتی جوابم را ندادی قلبم بی قراری میکرد و به روی خودم
نمی اوردم.
_زود باید برگردیم. آره؟ هر وقت اومدم تهرون قسمت نبوده بمونم. هر دفعه باید زود برمیگشتم. دفعه‌ی پیشم که اومدم به دو روز نکشید. و سعی کردم که نام نوید را نبرم.! دلم میخواست بدانم چه چیز این آبان به این اندازه نظرت را جلب کرده که حتی حاضر نبودی برای لحظه ای نگاهت را بگیری. هرکجا نظرت می افتاد اعتماد به نفس میدیدی. همین بود. مگر نه؟ قاشق را توی ظرف گذاشتم. موهایم را زیر شال فرستادم و تو عاقبت به حرف آمدی.
-عوض شدی .
با طنازی خندیدم و خم شدم
به سمتت...
_خودمم! لبخندت وسعت گرفت. نمیتوانستی نگاهم نکنی.
گفتم: دوسش داری؟ حرفی نمیزدی. فقط نگاه میکردی و به نظر میرسید نفس میکشی این آبان را... هرچه هم که تغییر کرده باشد این دل نازک و احساساتی ام عوض کردنی نبود. آن هم در مواجهه با تو... اگر میشد یک امروز گریه را کنار بگذارم عالی میشد.
پشت ترافیک آخر هفته ی تهرانی ها که ایستادیم از فکر درامدی و گفتی:
_آخرین بار کی نوید و دیدی؟!
_نوروز بود.
_کجا؟
_اومده بود شیراز... دلیل این سوال ها و اخم های درهم چه بود؟ نگاهم را به حجم ماشین ها دادم و گفتم:
_رفتیم رستوران شام خوردیم... گفتم که بدانی او را به سوییتم نبردم.
_خونه ش کجاست؟
_نمیدونم.
_ شایدم نمیخوای بگی.
کاش که دلیل این حالت را
میفهمیدم.
_برای چی نگم؟
_بالاخره رازدار همدیگه اید..
از سر ناباوری خندیدم. چرا احساس میکردم که نوید را رقیب خودت میبینی؟
_ نوید برای هرکی بد بود برای من
خوب بود.! حرص زده خندیدی,
_آره خب. بایدم ازش دفاع کنی.
گوگل مپ ماشین, داشت راه خروج از تهران را نشان میداد.
_دفاعی در کار نیست یارا، نوید چهارسال پیش برادری رو در حق من تموم کرد. پوزخندی محکم و تمسخر آمیز زدی.
_ برادری! نمردیم و معنی برادری رو هم فهميدیم. طرف میون یه شهر دراندشت ولت کرد و رفت دنبال پلاک کردن پورش و آئودی ش!
با کلافگی و شدت عصبانیت سر تکان دادی.
_که چک بکشه که ضامن بشه تو کلفتی مردمو بکنی؟ تو؟ آبان؟
_خودم خواستم یارا. من آدم زیر دین کسی رفتن نیستم وگرنه نوید هم اون روزی که فهمید. به اندازه ی تو حرص خورد.
سیخ نشستم و درحالی که صدایم کمی بالا رفته بود گفتم:
_میتونست نده. میتونست چک نده اون وقت معلوم نبود من تن میدادم به چه کارایی.. برگشتی و با غیظ و اخمی آنچنانی نگاهم کردی, منظورم را بد متوجه شده بودی. تن کوباندم به صندلی و گفتم:
_سوتفاهم نشه. بفهم چی میگم؛ به اندازه ی کافی این رابطه شلم شوربا هست.
-تو شلم شورباش کردی.!
برگشتم و با تحیر نگاهت کردم این حجم از طلبکاری از کجا می آمد؟
_من یارا؟ با بغض و ناراحتی گفتم:
_کاش به جای طعنه و کنایه زدن چهارتا فحش میدادی! تحملش راحت تره.


ادامه دارد...


📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

27 Oct, 17:36


#بی_آبان_154



_از سوپر مارکت چیزی نمیخوای؟
_قهوه داریم.
_عالیه .
مقابلم ایستادی. خم شدی به
طرفم و گفتی:
_گرسنه نیستی؟
نگاهم روی لب ها و دهانت نشست.
_نه.تو گرسنه ای؟ آهسته خندیدی,
_یکمی .
با انگشت شست به مغازه های پشت سرت اشاره زدی و گفتی:
_ترسیدم چیزی بگیرم؛ افقی شیم!
و به طرف ماشین رفتی و گفتی:
_میدونی که. جون دوستم!
خندیدم و در حالی که دلم برای حال خوبت می تپید کنارت ایستادم. تا کمر توی صندوق خم شده بودی و گفتی: قهوه رو کجا گذاشتی؟ جلو آمدم, کنارت زدم و گفتم:
_بذار خودم پیدا کنم .
_سرده برو تو ماشین.
قوطی قهوه فوری که در خانه برای آسانی کار با پودر خامه و شکر مخلوطش کرده بودم را از توی بگ پیدا کردم. چرخیدم به سمتت و اشاره زدم در فلاسک را باز کنی.خیره ام بودی و من لبه ی آستین کوتاه تی شرتت را آرام و با توجه لمس کردم و گفتم:
_هنوز گرمایی ای؟ آه از عطش نگاهت.از این قلب رسواگر..چه قرار بود در این سفر کوتاه به سرمان بیاید؟ خودداری من که عملا به فنا رفته بود. تو را نمیدانستم.. با دقت نگاهم میکردی و منی که طاقت نداشتم در چشمانت نگاه کنم ابرو بالا انداختم و گفتم:
_کلوچه مسقطی دارم.میخوری؟
گوشه ی لبت بالا رفت و من چرخیدم توی صندوق و آهسته نفسم را خالی کردم. برای هردومان قهوه ریختی و من در ظرف کلوچه ها را باز کردم دوتا کلوچه دو طرف یک مسقطی گذاشتم به طرفت
گرفتم و گفتم:
_کلوچه مسقطي شیراز رو باید به روش شیرازی خورد!... با چشمان نافذت خیره ام بودی. خیره ی چشمک ریز و دلبری که بی اراده یا شاید هم با اراده خرجت کرده بودم... با حفظ همان خیرگی از دستم گرفتی و تکیه زدی به بدنه ی ماشین. احتمال میدادم که هر لحظه قلبم از دهانم بیرون بزند.! کمی از قهوه ام مزه مزه کردم .
_كجاييم الان؟
_نزدیک آباده .
_خسته ای.میخوای من بشینم؟! برقی از چشمانت گذشت لبخند محوی
زدی و گفتی:
_گواهینامه گرفتی؟
_نه!...و سرم را پایین انداختم و آهسته خندیدم, احساس کردم تو هم می خندی... یک دستم را روی چشمانم گذاشتم و از لای انگشتان نگاهت کردم بازدم ات را فوت کردی, به آهستگی خندیدی سر تکان دادی و زمزمه کردی .
_ این چه غلطی بود من کردم؟
به ظاهر با خودت حرف میزدی اما نگاه خونسرد و آرامت از من و تعجبم
کنار نمیرفت.
_چه فکری کردم که با این لوند بیست و چهارساله زدم به جاده؟!!
قلبم به یکباره از میان سینه فرو ریخت.تکیه ات را از تنه ی ماشین گرفتی, به سمتم خم شدی, با فاصله ی کمی از صورتم ایستادی. نفسم به شماره افتاده بود.چشم در چشمم انداختی و گفتی:
_شما با زرنگی اومدی آبان نامه ات رو دادی دست من رفتی. اما من هنوز کلی حرف نزده دارم. از دلم که تنگه و حسی که بهت دارم علیه خودم استفاده نکن.
بعد هم لیوان کاغذی خالی را به دستم دادی. در صندوق را به هم زدی و رفتی.

تقریبا نزدیک ظهر بود که به تهران رسیدیم و این دومین بار بود که پا میگذاشتم به این شهر, دفعه ی پیش با نوید آمدم. برای یک سری کار اداری و ثبت اسناد. از روی لوکیشنی که خانم دکتر برایم فرستاده بود بی بی را به خانه رساندیم و بعد هم به اصرارشان ساعتی نشستم چای خوردم و گپ کوتاهی با خانم دکتر زدم. از آن آدم های نیک روزگار بود که چند سالی میشد نمونه شان را ندیده بودم. از آنها که با زیر دستشان با نهایت احترام رفتار میکنند و خودشان را تافته ی جدا بافته نمیبینند. و این احترام و اعتماد زمانی کامل شد که فهمیدند لیسانسه هستم و پشت کنکور ارشد... به محض اینکه از خانه بیرون زدم احساس کردم چیزی کم است مثل اینکه نخندی. اما بی بی برای من مانند کودکی بود که تمام مسئولیت و نگه داری اش را به من سپرده و از خودش هیچ اراده و اختیاری نداشت.! با این حال برگشتم به در بسته ی خانه نگاه کردم نفسم را بیرون دادم و با خودم گفتم: وقت استراحته آبان مسخره بازی در نیار برو تو این سه هفته حالشو ببر به ماشینت نگاه کردم و لبخند زدم. دلم برای از حالا به بعد لرزید...! آمدم و قبل از اینکه در را باز کنم؛ تو را دیدم که صندلی را به عقب خوابانده و خودت هم غرق خواب بودی. دلم برایت ضعف رفت؛ تمام این ده ساعت را یک پشت رانندگی کردی تا بی بی را به موقع برسانی... به ساعت موبایلم نگاه کردم. وقت ناهار بود از همانجا به راه افتادم تا سر خیابان پیاده رفتم و از بیرون بری که در راه دیده بودم غذا گرفتم و بی اختیار به یاد نوید افتادم. آخرین بار چقدر اصرار کرد به دیدنش بیایم. و حالا اگر می فهمید که به تهران آمدم و صدایش را در نیاوردم حسابی دلخور میشد. ولی خب چاره چه بود؟ شاید اگر تنها آمده بودم سری به او میزدم اما حالا با وجود تو عملا منتفی بود. وقتی به کنار ماشین برگشتم تو در همان حالت بدون اینکه تکان بخوری هنوز خواب بودی.


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

26 Oct, 17:56


در این شب زیبای پاییزی🎉
آرزویم این است که
صفحه غم واندوه📌
دردفترزندگیتان
همیشه سفیدبماند
اوقاتتون به وقت مهربانی
لبخندتون به رنگ عشق❤️

شبتون پرازآرامش🌛

⭐️🌙@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

26 Oct, 17:41


خداقوت به بچه‌های پدافند❤️

👈 ایران در سامانه های پدافندی درخشید ‌و جهان را حیرت زده کرد

👏درود بر نظامیان مقتدر ایران



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

26 Oct, 17:39


#بی_آبان_150



اینکه تا حدودی رویش در رویم باز شده بود خوب نبود.
_ نوید من برم؟
_کجا بری؟
_کار دارم.
_ شد یه بار من زنگ بزنم تو
بیکار باشی؟
_نه. مگه مثل توام!
_به دلم موند یه بار مثل من باشی بزنم در بی خیالی؟ اینقدر حال میده
بیا باهم بزنیم.
تی را نگه داشتم و تنم را تکیه دادم به قامتش.
_ممنون که هرازگاهی زنگ میزنی حالمو می پرسی.
_ ولی تو هیچ وقت نزدی.
سکوت کردم و او گفت:
_ولی نزن. بذار یه بارم که شده من طلبکار تو باشم.!
نمیدانم چرا دلم به حالش سوخت...
_ نوید؟
_جان؟
_چرا میخوری؟
_نمیدونم.
_دیگه نخور .
_دستور میدی به من؟
_آره ...اندکی سکوت شد و بعد آهسته نامم را خواند .
_آبان؟
_بله؟
_یه روز بیا. خیلی وقته ندیدمت.
دندان روی لب فشردم. چیزی برای گفتن نداشتم و او پرسید.
_میای؟

***
باد میامد... موهایم باز و آشفته دور تنم ريخته بود. هرچه می رفتم نمیرسیدم؛ آن کوچه ی تاریک گویی انتها نداشت. گاهی تنگ میشد. جوری که دو طرف شانه ام به دیوارها میگرفت و گاهی آنچنان فراخ, انگار که دشتی بود... لب هایم خشک و به هم چسبیده مدام چیزی را به زحمت تکرار میکرد. صدایم زمزمه ای ضعیف بود. رمق برایم نمانده بود. می دانستم خوابم و کابوس میبینم پس چرا تمام نمیشد؟ چرا آن کوچه ته نداشت؟ چرا نمی پریدم از خواب؟ توانایی اش را نداشتم. انگار که جسمی سنگین روی تنم نشسته و نمی گذاشت تکان بخورم. باید فریاد میزدم اما گلویم به هم آمده بود... با تکان نسبتا شدیدی از آن برزخ پریدم و آن کلمه ای که مدام زیر لبم تکرار میشد نام تو بود ، یارا. قلبم یه مانند قلب گنجشکی در دام گرفتار تپش میکرد. نیم خیز شدم و میان تخت نشستم. در دهانم بزاغی وجود نداشت. خشک خشک... از تخت پایین آمدم و در همان تاریکی به سراغ یخچال رفتم کمی آب خوردم و تن سرد بطری را گذاشتم روی پیشانی. آن کابوس شبیه به انتظاری بود که تو برایم ساخته بودی, درست شبیه به همان کوچه, سر و تهش ناپیدا... تک و تنها بی تکلیف., ترسیده؛ در منتهی به حیاط را باز کردم و همانجا تکیه به در ایستادم. چراغ حیاط خاموش بود اما نور ماه افتاده بود توی باغچه... دلشوره داشتم. نکند که قیدم را زده باشی. نزده بودی. مگر نه؟ کاش این مجازات را تمام میکردی.و می آمدی سرم را بالا بردم؛ به ماه و ستاره ها نگاه کردم. حواست هست چقدر گذشته؟ چند روز؟ چند ماه؟ روزی که از دفترت بیرون زدم با آن حال خراب امیدم به قدری پر رنگ بود که مطمئن بودم طاقت نمی آوری و میایی شبیه یکی از رویاهای آخر شبم میشد روزی که از راه برسی و در این خانه را بزنی اما هر چه گذشت تو نیامدی و این امید نور خودش را دست داد و کمرنگ تر شد. مثل شاخه گلی که هرچه بگذرد گردنش خم تر میشود و تک به تک گلبرگ هایش می افتند... در این مدت زندگی کردم. تغییری نکرده زندگی همان است که در آن چهارسال بود. ولی... تو هم احساس کردی؟ مثل یک خلا بزرگ این وسط، تاپ سفیدم را از قسمت سینه به چنگ گرفتم. این دوماه و یا شاید هم سه ماه ندیدنت در برابر آن چهار سالی که دلم پر پر شد برایت که چیزی نیست. صبوری را از خودت یاد گرفتم. و حالا دست از شمردن روزها برداشته ام؛ فقط میدانم که پاییز آمده مرد آرام من. تو کجایی؟

***
پاکت بلیت ها را برداشتم و در جیب جلوی کیف دستی ام جا دادم. به دختر بی بی هم پیام داده و خبرش را دادم. جا برای نشستن نبود. میله ی زرد رنگ اتوبوس را بغل گرفتم و چشمانم را بستم، صدای یکی از
زن ها درامد.
_اون پنجره رو میشه ببندی
خانم؟ سرده .
صدای زن دیگری پاسخش را داد .
_گرمه هنوز. چه سرمایی؟
مهرماه بود دیگر, تکلیفش با ما که هیچ با خودش هم مشخص نبود.و زن غرغری زیر لبی کرد و صدای بستن پنجره را شنیدم... با لرزش موبایلم چشم گشودم و با بی حوصلگی به دنبالش گشتم. با دیدن نام تو آنچنان حیرت کردم که اندازه نداشت. ناامید شده بودم از آمدنت؟ نمیدانم. به سرعت تماس را برقرار کردم و به گوشم چسباندم. انگار که میترسیدم پشیمان بشوی و تماس را قطع کنی!
_آبان کجایی؟
دلم برای صدایت تنگ شده بود...
_سلام.
_سلام. خونه نیستی؟
هول کرده و با اشتیاقی که نمی توانستم پنهانش کنم گفتم:
_کجایی؟
_در سوییت.
با کم طاقتی گفتم:
_دارم میام.
_منتظرم .
تماس قطع شد و من از بین جمعیت خودم را جلو کشیدم وگفتم:
_اقا ميشه نگه دارید؟ من پیاده میشم راننده با صدای نخراشیده اش گفت:
_ فقط ایستگاه.
خودم را از قسمت مردانه به راننده رساندم و عاجزانه گفتم: آقا خواهش میکنم. واجبه نفسش را شاکیانه بیرون داد اتوبوس را همانجا کف خیابان نگه داشت و من کارت زدم و پایین پریدم. جلوی اولین تاکسی دست دراز کردم و نمیدانم چطور خودم را به تو رساندم...


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

26 Oct, 17:37


#بی_آبان_149



همه چیز و همه کس در مه ی غلیظ فرو رفته و پنهان بود. از دو قدم جلوتر از پای خودم هم خبر نداشتم! چند بار زمین خوردم؟ چقدر از راه را لنگ زنان آمدم؟ در این دنیایی که پول همه چیز است. به یکباره از همه بریدن و تلاش برای مستقل شدن, حتی گفتنش هم لرز به تن آدم می انداخت. منی که حتی یک ریال از سودی که نوید وعده داده بود را نگرفتم. نخواستم که دین آن شهید به گردنم باشد.واضح تر بگویم سود آن تجارت را سالم نمی دیدم. آن هم وارداتی که نوید انجام میداد وارد کردن ماشین های لوکس از برند های بسیار معروف. در حدی که کارت بازرگانی خاله هاجر به تنهایی جوابگو نبود و نیمی از آن ماشین ها با کارتی که به نام من بود وارد شده بود. میدانم. همین که دم به دم نوید دادم هم خودش درست نبود. اما همان شهید که پیش خدا دنیا دنیا حرمت دارد میداند که تنها راه پیش پایم بود و من سعی کردم گناهم را با نگرفتن سود حاصل از آن کار کمتر کنم. وارد کوچه شدم و به یاد آوردم روزی را که در همین کوچه, مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میرفتم که نوید را مجاب کنم یک فقره چک ضمانت بکشد برای کاری که با چه مکافات پیدا کرده بودم. پرستار تمام وقت یک سالمند پوشکی. همین بی بی خودمان, وقتی فهمید حتی نزدیک بود یکی بخواباند کنار گوشم.! من هم ایستادم. سینه سپر کردم و گفتم اگر سیاه و کبود هم بکند حاضر نیستم خانه و کارت عابرش را قبول کنم. خانه ای ویلایی که به نامم زده بود و حساب بانکی با موجودی بالا که هردو از شرایط و قوانین گرفتن کارت بازرگانی بود اما نوید گفته بود که بعد از اتمام کار نیاز به برگرداندن نیست و همه برای خودم و به نام خودم بماند. فکرش بکن چقدر از آن تجارت سود میبرد که حاضر بود اينها را در ازای آن کارت که گفته بود دوسال و دوسالش شد سه سال و حالا حدود یک سال بود که کارت بازرگاني من تاریخ اعتبارش گذشته و نوید گفته بود تمام است... همه اينها را در آبان نامه نوشته و مطمئن بودم که می خوانی و باز هم با امیدی که از پابرجا بودنش خنده ام میگیرد منتظر بودم که خبری از تو بشود... کلید را توی قفل چرخاندم داخل شدم و صدایم را در سرم انداختم و از همانجا توی راهرو گفتم:
_بی بی دیدی موتورش سوخته بود؟ قرار شد سیم پیچی شو عوض کنه فردا عصر شاگردش بیاد ببندتش.
_حالو چرو داد میزنی؟ کَرُم مگه؟!!
ریز خندیدم و وارد سوییتم شدم. باید می رفتم دوش را بغل بگیرم! و به این فکر کردم که در این مدت اگر بی بی نبود من همان اوایل یادم رفته بود که صدایم چه شکلی ست...

خنکی صبح خواب را از سرم پراند. عادتم شده بود که با این روش از شر کسلي کم خوابی و شب بیداری هایم خلاص شوم. هندزفری را توی گوشهایم محکم کردم. پیاده رو را گرفتم و آهسته شروع کردم به دویدن... خیلی دلم می خواست بدانم حالا کجای آبان نامه ای! کدام سال و کدام روز یا کدوم صفحه.
پیاده روهایی که ته شان را دراورده بودم؛ همگی سنگ صبورم بودند. شاهد بودند که از دوری ات،بارها جان به لب رساندم. شیراز. تنها دارایی ام در آن سالها بود... اما اما بازهم ناعادلانه تنها بودم. چون محروم بودم از تو در این شهر بودی و نداشتمت... در راه بازگشت به خانه نان بربری تازه گرفتم و آش سبزی صبحانه ی مورد علاقه ام... دوچرخه سواری از پشت سرم گفت:
_بپا.
بلافاصله خودم را کنار کشیدم و پسر نوجوان که چند نان بربری را روی فرمان انداخته بود به سرعت رد شد و دستی برایم بلند کرد. و من نگاهم روی آن کاسه آشی بود که توی نایلون به دسته ی دوچرخه اش آویزان بود و به شدت چپ و راست میشد... وقتی به خانه می رسید قیافه ی مادر بی نوایش دیدن داشت... تکه ای نان کندم و دهانم گذاشتم. چیزی در سرم قلقلکم میداد. ماشین که نه اما شاید می توانستم برای خودم دوچرخه ای دست و پا کنم. نظرت چیست؟! آن هم یک وسیله ی نقلیه ست دیگر.! پر انرژی وارد شدم. بی بی بیدار شده دست و رویش را شسته و ایستاده بود توی ایوان.
_کجو بودی؟صبحت بخیر.
نان و کاسه ی آش را نشانش دادم.
_ با هم صبحونه بخوریم؟ لبخند زد و حینی که آستین های بالا زده ی پیراهنش را روی النگوهای طلا میکشید گفت:
_ سفره بیار همین جو رو تخت می شینیم...


گوشی را دادم به گوش چیم و همانطور که به جفنگیات نوید گوش میدادم دسته ی تی را روی کاشی های آشپزخانه
عقب جلو میکردم.
_تو رو خدا مسخره شو در نیار. من که هر وقت اومدم شیراز تو خونه ت راهم ندادی حداقل تو بیا اینجا.
_ صدایش لش نبود اما در این مدت انقدری شناخته بودمش که از صدایش هم بفهمم کی مست است و کی هوشیار.
_خودتم میدونی نميشه.
_ وایستا ببینم. مگه تو زن من نیستی...
نگذاشتم از سر مستی جمله اش
را کامل کند .
_دخی مخیا دیر کردن بند کردی
به من؟ خندید. مستانه و بلند..
_اونا شب کارن.
اینکه تا حدودی رویش در رویم باز شده بود خوب نبود.
_ نوید من برم؟


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

26 Oct, 17:36


#بی_آبان_148



برای این دفتر و برند؟ برای منی که بیست و چهار سال با بی پولی و ناکامی زندگی کردم آره. وسوسه انگیزه اما یادت نره همینا رو نویدم داشت اونم بدون هما! من تازه یاد گرفتم تنها زندگی کنم تازه یاد گرفتم پول زحمت خودمو خوردن، چقدر خوردن داره. چقدر برکت داره... اینجا بودنم فقط یه دلیل داره الان. اینکه فهمیدم اونقدردوست دارم که دیگه برام مهم نیست هما خواهر توئه.
جا خوردی و عمیقا به فکر فرو رفتی. می دانستم که این چند روز شوک و ناراحتی اجازه نداده بود درست و حسابی فکر کنی. شاید به زمان احتیاج داشتی... دسته کلید آپارتمان ت را که جا گذاشته بودی از توی کیفم پیدا کردم روی سررسید گذاشتم و گفتم:
_من و قلبم خیلی تقلا کردیم تا دوباره خودمونو برسونیم به تو. شاید توقع مون زیادی بوده که منتظر بودیم ازمون استقبال کنی... به سر رسید چشم دوختم. با تلخی خندیدم و گفتم:
_اسمشو گذاشتم آبان نامه! قرار نبود بدمش به تو ولی... بغضی لجوج نگذاشت جمله ام را کامل کنم حتی خداحافظی ام هم با لکنت همراه بود. چرخیدم و از اتاقت بیرون زدم. و در حالی که چیزی به ترکیدنم نمانده بود رو به منشی با اجازه ای از دهانم بیرون انداختم و به سرعت از پله ها سرازیر شدم.

***
بالا سر قهوه جوش ایستاده و با منگی نگاهش می کردم. عزمم جزم بود. آزمون امسال را باید قبول میشدم. کل روز که به نظافت و رسیدگی به بی بی می گذشت تنها شب ها فرصت داشتم منی که یک عمر مایه ی آزار خودم بودم و نمی دانستم دقیقا چه میخواهم از این زندگی. در پرانتز داشته باش بقیه و جنایتی که در حقم کرده بودند به کنار, منی که تک تک آرزوهایم را به خودم بدهکار بودم. منی که روزگاری از خودم گریز داشتم, حالا خودم را محکم بغل گرفته و حمایت میکردم. چون هدف هایم مشخص شده بود و تکلیفم را با خودم و این زندگی می دانستم... قبل از اینکه سر برود شعله را خاموش کردم و قهوه را ریختم توی فنجان. باید خواب از سرم میپرید. امروز حسابی کار داشتم. فنجانم را بدست گرفتم, نشستم روی صندلی و ماتم زده به دریچه ی کولر نگاه کردم. حالا وقتش بود؟ در این گرما و خشکي اوایل شهریور همینم مانده بود تو خراب شوی و بی بی یکریز غر ببندد به جانم که زیادی روشنش گذاشته ای. نمیدانم واقعا یادش نبود یا خودش را میزد به آن راه کولر به سوئیت من اصلا کانال نداشت. من بودم و پنکه ی پایه بلندی که دست دو در حد نو خریده بودم. کمی از قهوه ام خوردم و تی شرتم را از روی سینه تکان تکان دادم. در این هوا قهوه خوردن حکم سرب داغ جهنم را داشت! تابستان. دقت کرده ای؟ به حق که چه عبارت درخوری به معنای واقعی کلمه تاب آدمی را می ستاند...! جرعه ی آخر را هم سر کشیدم و بلند شدم. بی بی توی هال جلوی پنکه ی پایه بلند من نشسته بود و سریال تماشا می کرد. دلم نيامد در این گرما بماند در حالی که من پنکه داشتم...
_بی بی من میرم پشت بوم خب؟
_حالو برق نگیرتت!
خندیدم.
_ بادمجون بم آفت نداره بی بی.
_فعلا که نه تو بادمجونی و نه اینجو بم! کاش نَمیرفتی من اصلا کولر نخواستم.
جلوی پنکه ی عزیزم نشسته باد میخورد و از سر دل خوشی میگفت کولر نمی خواهد! غرها و گلایه های دیشب ش را فراموش
کرده بود.
_از تعمیرکار سر چهارراه پرسیدم اینجوری که براش توضیح دادم گفت از موتورشه.
رفتم و موتور کولر را باز کردم،تا بخواهم به مغازه ی تعمیر کولر برسم ده بار موتور را زمین گذاشتم نفس تازه کردم و دوباره به راه افتادم و تمام مدت به این فکر میکردم که امروز گرم ترین روز سال بود و عجب شانس بلندی داشتیم من و بی بی... قطره عرقی از تیره ی کمرم شره کرد. و چقدر ساده مادر و پدرم مرا به دنیا آورده و از آن ساده تر مرا از یاد برده بودند. گم شده ی هیچ کدام شان نبودم. گوشه ای گمنام رها شده و کسی در خدا چرا مرا از ابتدا تک و تنها آفرید؟ بچه که بودم رویا به هم میبافتم که روزی میرسد من هم خانواده ی خودم را داشته باشم؛ رویاهایم از همان بچگی معقول بود. توقعم پایین بود در حد دنیای کوچک خودم. رویا به هم میبافتم. نه بیشتر اما همان را هم خدا نداد. با دلخوری نگاهم را از آسمان گرفتم و عینک آفتابی را روی چشمانم گذاشتم. مگر چه خواسته بودم؟ مگر خواسته ام چیزی فراتر از یک خانواده بود که دوستم داشته باشند؟ مگر چیزی بیشتر از یک آسایش و آرامش نسبی بود؟ هووووف. دوباره خود درگیری پیدا کردم و افتاده ام روی دور حرف زدن و حرف زدن. خدا به دادت برسد یارا جان! بی اختیار آه بلندی کشیدم. آبان نامه را میخوانی؟! حتما تا به حال فهمیده ای که چه مشکلاتی گریبانم را گرفته و چند بار در طول آن چهار سال به صفر مطلق رسیدم. اوایل چه دنیای وحشتناکی پیش رو بود. هیچ چیز پیدا نبود. همه چیز و همه کس در مه ی غلیظ فرو رفته و پنهان بود. از دو قدم جلوتر از پای خودم هم خبر نداشتم! چند بار زمین خوردم؟


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

26 Oct, 05:48


صفحه نخست روزنامه‌های شنبه ۵ آبان ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

26 Oct, 05:48


صفحه نخست روزنامه‌های شنبه ۵ آبان ۱۴۰۳

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:57


‌‌🍃🌺🍃
شب داستان زندگی ماست
گاهی پرنور
گاهی کم نورمیشود
امابخاطر بسپارهرآفتابی غروبی دارد
وهرغروبی طلوعی

#شبتــون_بخیـــــر
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⭐️🌙@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:46


خداوند نور آسمان ها و زمین است

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:43


بارشِ برف پاییزی در خلخالِ اردبیل

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:42


تصاویری از یخ‌زدگی سرمای دیشب در مناطقی از کوردستان 🥶

| این سرما تا چند روز آینده ادامه دارد ...

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:37


وقتے “‘خـدا ” بخواهد

بزرگـے آدمے را اندازه بگیرد

بہ جاے "قــدش "

“قلبـش”

را اندازه میگیرد

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:35


#بی_آبان_132



_فدای سرت بی بی.
_ هر دفعه میخوام نذارم کارم به اینجا بکشه نَمیشه.
دکمه های پشت پیراهنش را باز کردم هنوز صورتم مچاله بود. کاش کمی باد بود شلوارک صورتی اش از قسمت باسن زرد شده بود. سمعک ش را از گوشش برداشتم و کمک کردم به حمام برود. آب داغ را باز کردم کرسی گذاشتم و با اشاره گفتم:
_ بی بی بشین سعی... میکردم با دست بفهمانم و ناخوداگاه داد میزدم: بلند نشی ها کف حمام خیسه می خوری زمین به سراغ تختش رفتم و آه از نهادم بلند شد... ملحفه را جمع کردم و پد بزرگ زیر پایش را برداشتم و مچاله کردم توی سطل زباله ی اتاق و سر کیسه را گره محکمی زدم. دلم هم خورد. کم مانده بود بالا بیاورم پد دیگری روی تشک تخت جایگزین کردم از کمد ملحفه ی تمیز برداشتم و روی تخت کشیدم و آخر سر حوله برداشتم و به حمام رفتم, پیرزن با اندام لاغر و چروکیده زیر دوش روی کرسی نشسته بود. مچاله و خمیده... دلم به حالش سوخت. در حمام را بستم و تقریبا داد:
_ زدم آب داغ نیست؟
وارد سوییت شدم و در را پشت سرم بستم. سودی پشت میز کوچک نشسته و ماکارونی می خورد.
_چرا اینقدر دیر اومدی؟
سبد زردآلوها را کنار دستش گذاشتم و خم شدم پاچه های شلوار جینم را با زحمت پایین کشیدم.
_ بازم؟
تاپم را از سینه جلو کشیدم
بوییدم و گفتم:
_حس می کنم بو میدم! صندلی مقابلش نشستم. به زردآلو های درشت و رسیده نگاه کردم و گفتم:
_گفت همه ی زردآلوها رو ببر برای خودت دستش را جلوی دهانش گرفت
و خندید .
_زخم خورده بوده که خیر و بخشش کرده وگرنه بی بی که من می شناسم آب از دستش نمی چکه.
خنده ام گرفت راست میگفت.
_ چه خبر؟!
نگاهش کردم و بی اراده لبخند گشاده و پهنی زدم. روی میز خم شد و با لحن مهربان و صدای نازکش گفت:
_قربون دل کوچیکت برم دیدیش؟
اشکی که در چشمانم جمع شد دست خودم نبود...
_آره... قاشق و چنگالش را توی بشقاب رها کرد دستم را گرفت و گفت:
_ دورت بگردم آروم باش.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
_کل شب قلبم تو دهنم
بود سودی.
_وقتی دیدنت واکنش ش چی بود؟
به فکر فرو رفتم. چهره ی حیرت زده و مبهوت تو جلوی چشمانم آمد...
_ باورش نمیشد اومده باشم. به غذاش اشاره کردم و گفتم:
_ از دهن میفته..چنگالش را میان رشته های قرمز فرو برد و من گفتم:
_ فقط نگام میکرد .
_چیزی نگفت؟
_گفت خوبی بعدشم پرسید چرا
نوید نیومد .
-خب؟
_هیچی.. جوابش ندادم از پشت شانه های سودی به پنجره ای که رو به حیاط باز میشد نگاه کردم دلم دوباره بال و پر زدن را از سر گرفت. دو سه روزی بود که بد رقم هوایی شده بود... به ناخن های زرشکی ام نگاه کردم و گفتم:
_چقدر از ظاهرم تعجب کرده بود.
_یعنی اینقدر خوب تو رو میشناخته؟
دستم را بلند کردم توی نوری که از همان پنجره توی سوییت افتاده بود ناخن هایم را با لذت نگاه کردم.
_ اون بیشتر از خودم منو میشناخت. اون بود که دست آبان و گذاشت تو دستام ..بشقاب خالی را کنار زد و گفت:
_به نظرت رفتنت درست بود؟
نفس عمیقی کشیدم و در سینه حبس کردم سودی شروع کرد گیس موهایش را باز کرد... آهسته گفتم:
_دیگه وقتش بود.. موهای لختش پریشان شد. روی میز خم شدم دستی به ريشه ی موها روی پیشانی اش
کشیدم و گفتم:
_چقدر بگم موهاتو نکش؟ پیشونی ت خالی شده .
_تهش قراره چی بشه؟
ابرو بالا انداختم.
_ ته پیشونی ت؟!
_نه. ته پيشوني تو.
خندیدم. سر کج کردم روی شانه
و گفتم:
_سرنوشت را باید از سر نوشت.
_ به نظرت این بار می تونی یکمی بهتر بنویسیش؟!
هردو به سمت هم خم شدیم و خندیدیم... سبد زردآلوها را به طرفش سر
دادم و گفتم:
_شسته اس بخور ... دانه ای برداشت. از وسط باز کرد و گفت:
_از همای سعادت چه خبر؟! هنوز رو سر بابات نشسته؟!
بلند و به قهقهه خندیدم اما بلافاصله جلوی دهانم را گرفتم و به در نگاه کردم!
_ذلیل نشی سودی .
_کشتی ما رو تو هم با این صاحب
خونه ت.
بعد چشمکی زد و گفت:
_هما رو بگو چه خبر؟
لبخند پیروزمندانه ای روی لب نشاندم.
_ باید نشونش میدادم گذشته ها رفتن دیگه هم برنمی گردن .
_پس گرد و خاک کردی دستم را زیر چانه ام گذاشتم.
_نچ. من هنوز نوک کفشم هم
خاکی نشده!
لبخند از لبانش رفت جدی و آرام گفت:
_ اگه یارا بفهمه ...
لبم را زیر دندان گرفتم و فشردم. قلبم تند و تند می کوبید.
_میتونی حدس بزنی چیکار میکنه؟
_نمیدونم. صندلی اش را عقب داد دست مرا هم گرفت و بلند کرد. کنار هم روی تخت یک نفره ام دراز کشیدیم و به
سقف زل زدیم.
_به مامانم گفتم فردا برات قلیه ماهی درست کنه. میای خونمون يا بیارم برات؟
_نمیدونم. شاید اومدم.. به لباس شب عنابی اش که توی کاور به در کمد آویزان بود نگاه کردم و گفتم: یادت نره لباستو ببری...

راه افتادم و چرخ دستی را دنبال خودم کشاندم... اوووف. قربانش بروم عجب آفتابی بود.


ادامه دارد...


📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:35


#بی_آبان_131



به رغم اصرار های بابا و خاله هاجر برای نرفتن به هتل, آخر مراسم از یکی از خدمه ها خواستم برایم آژانس بگیرد. حتی قبول نکردم که بابا یا شوهر خاله مرا به هتل برسانند و بابا به قدری دلخور و ناراحت شد که خداحافظی سردی کرد و آه از خداحافظی که با تو کردم دستت را به سمتم دراز کردی و قلبم انگار کف دستم بود... می خواستی چه از چشمانم بخوانی؟ یا چه چیز را از چشمانت بخوانم؟! در تاریک و روشن نور چراغ برق کوچه قفل را پیدا کردم و کلید را درش چرخاندم. در تقی صدا داد و باز شد. داخل شدم و در را پشت سرم بستم. در همان نور کم سوی دستشویی که روشنش گذاشته بودم خم شدم و بند نازک کفشم را دور مچ باز کردم انگشتر را از انگشت حلقه دراوردم وروی دراور انداختم به شيشه ی ادکلنم خورد, چرخی زد و همانجا ایستاد. پنکه را روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم. خسته بودم اما تا صبح حرف داشتم برای گفتن کل شب را باید برایت مرور می کردم! بیشتر از همه نگاه هایت را... پاهایم را بالا بردم و به دیوار چسباندم؛ دامن لباس سر خورد. پاهای بلند و سفیدم نمایان شد و اگر سودی می فهمید اینطور توی لباسش خوابیده ام سرم را از تنم جدا میکرد. به ناخن های زرشکی ام نگاه کردم رنگ زرشکی پاهایم را سفید تر نشان می داد... تو دست در جیب ایستاده و زل زده ام بودی؛ در طول امشب چندمین بار بود که قلبم می ریخت؟ آن روزها رفتند و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها و ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی بازگشت و دختری که گونه هایش را با برگ های شمعدانی رنگ میزد .،آه. اکنون زنی تنهاست...

نوک پا بلند شدم و قوطی نبات را از کابینت بالا برداشتم؛ هر دفعه به خودم می گفتم این بار بگذارش طبقه ی پایین اما باز هم فراموشم میشد. تکه ای نبات جدا کردم و انداختم توی کاسه ی رویی و گذاشتم روی اجاق خم شدم شعله را کم کردم به کابینت تکیه دادم و خیره شدم به گل های قوطی فلزی و به این فکر کردم که چرا سودی دیر کرد. صدای جلز و ولز آب شدن نبات بلند شده بود موبایلم کجا بود؟ نکند زنگ زده و نفهمیدم. بوی داغي نبات که بلند شد از جا پریدم استکانی آب پر کردم و روی نبات آب شده ریختم. صدای بدی بلند شد و گاز را تقریبا به گند کشید. هميشه از این قسمت نبات داغ درست کردن متنفر بودم. هیچ کارش هم نمیشد کرد. سنگ های روی اجاق را برداشتم و همانطور که نبات داغ ریز ریز می جوشید. صفحه ی اجاق را دستمال کشیدم. صفحه ی موبایلم روی میز خاموش روشن شد و ویبره زد. بین شانه و گوشم نگهش داشتم لا جون و
بی حال گفت:
_بیا باز کن در رو.
حتما باز از سر خیابان تا اینجا باز هم تاکسی گیرش نيامده بود اومدم دستمال را توی سینک پرت کردم سنگ ها را روی گاز گذاشتم و دویدم پله های راهرو را پایین رفتم و آهسته زنجیر پشت در را کشیدم. مثل گنجشکی که زیر آفتاب مانده و آب گیرش نیامده با دمان باز داخل شد
و گفت:
_چيز کردم تو تابستون!
خنده ام را گزیدم.
_ بی شعور... در را پشت سرش
بستم و گفتم:
_تاکسی نبود؟ دستی به لپ های سرخش کشید و جلوی پنکه ی پایه
بلند ایستاد.
-ساعت سه ظهر تاکسی کدوم گور بود؟
_شربت تو یخچال دارم اون قابلمه ی روی میزم ماکارونیه بخور الان میام... مقنعه اش را بالا داد و گفت:
_ کجا میری؟ مگه ندادی ناهارشو؟
چرا دادم. نبات داغ بدم بهش بیام
_ دوباره سردیش کرده؟
از در کوچکی که سوییت را به راهروی خانه وصل میکرد بیرون رفتم و گفتم:
_ این همسایه رو به رویی براش زردآلو چیده آورده. دیشب نشست هی خورد.هی خورد. هرچی گفتم بی بی شما طبع معده ت سرده, سردی تون ميشه خودشو زده بود به نشنیدن. مانتو و مقنعه اش را روی دسته ی صندلی میز تحریرم انداخته و حالا سرش توی یخچال بود و می خندید.
_سودی جون مادرت آروم. حوصله ی دردسر ندارم ...پارچ شربت آبلیمو را توی لیوان خالی کرد و گفت:
_مگه این کر نیست؟
_سرم را از لای در تو بردم و
پچ پچ کردم .
_چرا هست ولی سمعک شو که میذاره از من و تو هم بهتر میشنوه! در سوییت را بستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم زیر گاز را خاموش کردم و نبات داغ را ریختم توی نیم لیوان بلوری یک بشقاب برداشتم و حینی که لیوان را فوت می کردم به سمت اتاق بی بی رفتم. لای در باز بود با پا در را هل دادم و بلافاصله بوی تند مدفوع صورتم را در هم مچاله کرد. میان تختش نشسته بود و با کلافگی و حال انزجار دامن بلند و گشاد پیراهنش را روی پا جمع کرده بود.
_ تا اومدم بلند شم نفهمیدم
چیطو شد!
زردآلوها کار خودشان را کرده بودند...! درحالی که نفس کشیدن غیر ممکن بود بشقاب را روی کناری تخت گذاشتم و خودم را رساندم به پنجره پرده را کنار زدم و دو لنگه ی پنجره را گشودم. از کشو دستکش های یکبار مصرف برداشتم و به طرفش رفتم .
_فدای سرت بی بی.
_ هر دفعه میخوام نذارم کارم به اینجا بکشه نَمیشه.


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:34


#بی_آبان_130



لبخندی که گوشه ای لبم نشست بی اختیار بود و گفتم:
_ممنون از لطف تون. هتل راحت ترمء مزاحمتون نمیشم!!. لحنم زیادی رسمی و خشک بود؟ پدری که در تمام این سالها یکبار هم نخواست که به خانه ی دخترش بیاید. دختری را که تنها و غریب به شهر دیگری فرستاده بود. یکبار هم نيامد که خانه و زندگی ام را ببیند. یکبار هم نشد که بگوید زنده ای یا مرده. مشکلی نداری؟ پس لحنی غیر از این زیادی اش بود! او حتی از شوهر خاله هاجر که بارها زنگ زد احوالم را پرسید و حتی چندبار می خواست به دیدنم بیاید هم برایم کمتر بود. اینها همه پیش کش ولی ای کاش هرازگاهی زنگ نمیزد و به جای احوالپرسی, گله و شکایت کند که چرا به دیدار مادر و پدرت نمیایی, چرا زنگ نمیزنی احوال مان را بپرسی. نوید که فهمید اگر نگهش نداشته بودم بارها بر سرشان هوار شده بود که رهایم کنند... بابا چشم غره ی مشتی به من رفت و من با بی عاری شلیلم را گاز زدم! خاله نگار دستی به سینه ریزش کشید و لب باز کرد تا جو را آرام کند اما ای کاش که سکوت می کرد و چیزی نمیگفت .
_باردار نیستی؟ نی نی نداری؟!
آه. واقعا آنها میان آن سور و سات عروسی, سوژه ای غیر از من نداشتند؟ برای ثانیه ای دستت از حرکت رفت و برگشت ایستاد اما دوباره شروع کردی و چاقو را محکم تر به دل خیار فرو بردی. و ای کاش یکی از آن چاقوها را به قلب من میزدی... در آن لحظه می خواستم آب بشوم و از جلوی چشمها محو شوم. سرم را زیر انداختم و نه ضعیفی گفتم. خیار توی بشقابت, شرحه شرحه شده بود... سما دامن سفید و پف دار لباسش را بالا گرفت و به طرف میزمان آمد؛ دستانش را از هم باز کرد و با حالت خنده داری گفت:
_ سلام به خانواده ی خوب خودم سر هر میزی میری بخور بخوره. پاشید. پاشید مجلس مو گرم کنید که
ثواب داره .
همه خندیدند و سارینا با شوخ طبعی برایش پشت چشمش نازک کرد .
_برو پیش همونا!
سما پشت صندلي تو ایستاد دست گذاشت روی شانه هایت و به سارینا گفت:
_بی شرف خانواده ی شوهرمن.
نگین اشاره ای به شکم برامده اش کرد و گفت:
_منو که میبینی.
سما_ تو یکی روز روزش به یک جا نشینی مبتلا بودی چه برسه حالا که دوقلو داری. شمو بیشین فقط.
گوشه ی لبت که بالا رفت دلم آرام تر شد... خاله نگار بلند شد و تکه ای موز دهان سما گذاشت, شوهرش هم قربان صدقه ی دخترش رفت و خواست که جایش را به او بدهد که سما گفت:
_نه میخوام برم برقصم پایه ی رقصم کو؟! بدون اینکه دنباله ی اشاره ی سما را بگیری گردنت را بالا دادی و نگاهش
کردی.
_ پایه ی رقص ت کیه؟
_ آبان .
لبخندت همانجا گوشه ی لب خشک شد و ریخت... هما در حالی که خیار می جوید رو کرد به سما و گفت:
_آبانو ول کن نوید بفهمه دیگه هیچی! می شناسیش که.
برای رقصیدن مشتاق تر شدم. سما اخم کرد و زیر لب گفت:
_غلط کرده مردیکه.
با صورت درهم و فک منقبض خیره به نا کجای میز بودی. نرگس به
هما نگاه کرد.
_آبان خودش بهتر میدونه.
با لبخند بلند شدم و به سارینا هم گفتم که بیاید دست در دست سما گذاشتم و با سرخوشی به پیست رفتیم و لحظه ی آخر صدای هما پوزخندم را پررنگ تر کرد.
_ حالا از ما گفتن بود صدای کل و هیاهوی خانواده ها که از هر دو میز بلند شد چند نفر دیگر هم دورمان را گرفتند... حالا مانده است تا بفهمند آن دوره گذشته. آن آبانی که احمق بود خیلی وقت است پوست انداخته حالا مانده است تا به همه بفهمانم؛

سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و چشم بستم تصویر امشب تو با آن کت و شلوار سه تکه ی مشکی, پیش چشمم شکل گرفت... بعد از تمام آن شب هایی که در رویا ملاقات داشتیم... حالا در بیداری دیدمت و دلم تنگ تر شد. وقار همان و جذابیت همان... مگر نه که این دل باید آرام می گرفت؟ پس چرا کاملا برعکس شده بود؟ آن شکست عاطفی در ظاهر تکانت نداده بود ولی چشمها، چشمهای من و تو چقدر حرف داشتند برای گفتن, چقدر ابراز دلتنگی های جا مانده و ممنوعه رد و بدل شده بود از آن دو جفت، انتهای بزرگراه سرم را بلند کردم و گفتم:
_آقا؟ من هتل نمیرم! از آینه ی وسط نگاهم کرد و گفت:
_مقصد تغییر کرد؟
_بله ..نام خیابان را بردم و گفتم:
_میرم اونجا.. سری تکان داد و
پرسیدم .
_چقدر میشه؟ مبلغ را گفت و من کیف پولم را برداشتم و پول هایم را شمردم! به اندازه بود. به این فکر افتادم که امشب چقدر برایم خرج برداشته بود. کرایه آژانس و کیف و کفشی که برای امشب خریدم در مقابل آن سکه ی تمام بهار چیزی نبود گوشه ی پیشانی ام را دوباره به شيشه چسباندم و به تغییر مسیر راننده نگاه کردم. به رغم اصرار های بابا و خاله هاجر برای نرفتن به هتل, آخر مراسم از یکی از خدمه ها خواستم برایم آژانس بگیرد.


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 13:47


هنر قلمزنی اصفهان به ثبت جهانی رسید

رئیس اتحادیه صنایع‌دستی شهرستان اصفهان در گفت‌وگو با ایسنا:
🔹هنر قلمزنی اصفهان ثبت جهانی شد و نشان جغرافیایی بین‌المللی دریافت کرد.

🔹بعد از هنرهای «میناکاری»، «قلمکار»، «کاشی هفت‌رنگ»، هنر «قلمزنی» اصفهان نیز به ثبت جهانی رسید.

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 13:40


غروبتون بدورازدلتنگی همراهان همیشگی

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 13:39


تقدیم به قلب مهربانان
ازاینکه با ما همراه هستید
بسیار خرسندوسپاسگزاریم

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 06:02


صفحه نخست روزنامه‌های سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳

2,634

subscribers

61,714

photos

12,458

videos