در تاریکی اتاق، پدرخوانده نشسته بود. دستان چروکیده اش متصل به صندلی زینتی و چشمانش سرد و با خرد، خیره به صفحه شطرنج قدرت. شهر بوم نقاشی او شده بود و مهره ها به دستور او حرکت میکردند. نوچه او، وفادار و گرسنه قدرت، منتظر دستورات میماند و هر شب در سایه ها عبور میکرد تا به طعمه خود دست پیدا کند. دستورات پدرخوانده نهایی بودند؛ یک اشاره و یا نجوای یک نام و سرنوشت قربانی مختومه میشد. اما شب هنگامی که ماه پایین آویخته بود، نوچه وفادار او گویی جانش به دست یک گروه رقیب خاموش شد. نفس بر پدرخوانده تنگ شد؛ او اجازه نمیدهد در شهر خود این امر اتفاق بیفتد. او بلند شد و وزن شهر بر روی شانه های او، به تاریکی پا گذاشت. شکار آغاز شده بود و پدرخوانده خیابان های شهرش را با انتقام، قرمز رنگ میکرد.
#داستان_دهات