📚داستانک @dastanakir Channel on Telegram

📚داستانک

@dastanakir


زیباترین دلنوشته ها وداستانهای ایران وجهان

📚 داستانک (Persian)

📚 داستانکnnدر کانال داستانک شما با دنیای جذاب داستان های کوتاه که قابلیت خواندن در مدت زمان کوتاه را دارند آشنا خواهید شد. این کانال برای علاقمندان به داستان های کوتاه و مفهومی در تمامی زمینه ها مناسب است. از داستان های اجتماعی گرفته تا داستان های عاشقانه و تخیلی، در این کانال همه چیز پیدا می شود.

داستانک یک فضای مناسب برای خواندن و لذت بردن از داستان های متنوع است. با عضویت در این کانال، شما به دنیایی از خیال و ابتکار وارد خواهید شد. اگر به داستان ها علاقه مندید، حتما از این فرصت برای بالا بردن دانش و خلاقیت خود استفاده کنید.

بیایید با هم به جهان داستان های جالب و متفاوت وارد شویم. دعوت به کانال داستانک برای تجربه یک سفر فراموش نشدنی است.

📚داستانک

05 Jan, 09:06


🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿


🌻
*اتفاق واقعی و جالبی که اخیرا در امریکا اتفاق افتاد*

در دهکده ای کوچک بنام  ( کوه ورنون ) در ایالت تگزاس آمریکا ، یک سرمایه‌دار بزرگ تصمیم گرفت یک *کاباره* در کنار *کلیسای باپتیست* بسازد اما مسئولین کلیسا با ارسال نامه هایی به شهرداری و همچنین با *دعا و نیایش* عليه ساخت کاباره در کنار کلیسا ، کمپینی را علیه این ساخت‌وساز و صاحب آن آغاز کردند اما کار ساخت کاباره بخوبی در حال پیشرفت بود ولی هنگامی که ساخت آن تقریبا پایان یافته و در شرف افتتاح بود ، در یک شب طوفانی صاعقه به ساختمان کاباره برخورد کرد و آن را از بیخ وبن ویران کرد .
پس از آن اعضای کلیسا *پیروزی خداوند بر شیطان* و پاسخ به دعاهای مومنین را جشن گرفتند .

صاحب کاباره ، تمام مکاتبات و عکس و فیلم هاي دعا و نیایش برای خرابی کاباره و همچنین جشن بعد از ویرانی را طی *شکایتی علیه کلیسا* و اعضای آن را به دادگاه داد و خواستار دو میلیون دلار به عنوان غرامت به این دلیل که کلیسا با التماس و *توسل به دعا و نيايش* خود مسئول از بین رفتن سرمایه اش بصورت مستقیم یا غیر مستقیم بوده‌اند ، شد .

برای حضور در دادگاه ، کشیش کلیسا و مشاورانش که حسابی  غافلگیر شده بودند *با تجربه ترین و قوی ترین وکیل* ایالت را برای پرونده انتخاب کردند  *پروفسور هربرت بنسون وکیل پرونده که از اساتید دانشگاه هاروارد* بود با ادله و علم روز حقوقی هرگونه *ارتباط دعا و نیایش* را برای ايجاد و یا جلوگیری از *حوادث طبیعی* را رد کرد و لایحه ای ارسال کرد که *دعا و نیایش کشیش و کلیسا هیچ تأثیری بر روند خرابي کاباره نداشته* ، و از قاضی خواست تا کلیسا را تبرئه نماید و کشیش کلیسا و مشاورانش نزد قاضی در دادگاه *هرگونه ارتباط بین دعاهای خود و ويرانی کاباره  با رويدادهای دنيوی قبل و بعد از آن را انکار کردند*.

اما  قاضی استنفورد که به موضوع رسیدگی میکرد در حین صدور حکم گفت :
*نمی‌دانم آیا این پرونده را درست قضاوت خواهم کرد یا نه* ، اما با اینکه من اعتقاد دارم دعا و نیایش تأثیری در حوادث طبیعی ندارد ؛ اما از روی شواهد و مدارک به نظر می‌رسد که ما یک فرد گناهکار *کاباره‌ساز داریم که به قدرت دعا و نیایش اعتقاد کامل دارد* و یک *کلیسا با تمام پیروان و اسقف و کشیش* داریم که به *دعا و نیایشی که خود میخوانند هيچ گونه ايمان و اعتقادی ندارند* لذا حکم بر محکومیت کلیسا و پیروانش به دلیل دروغ گویی و دو رویی صادر میکنم.

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

16 Dec, 14:18


وقتی ارنست چگوارا را در پناهگاهش با کمک چوپان خبرچین دستگیر کردند، یکی از چوپان پرسید: چرا خبرچینی کردی درحالی که چگوارا برای آزادی شماها مبارزه می‌کرد!!؟
چوپان جواب داد که او با جنگهایش گوسفندان مرا می‌ترساند!

بعداز مقاومت محمدکریم در مقابل فرانسوی‌ها در مصر و شکست او، قرار بر اعدامش شد، که ناپلئون او را فراخواند و گفت:
سخت است برایم کسی را اعدام کنم که برای آزادی وطنش مبارزه می‌کرد، من به تو فرصتی می‌دهم تا ده هزارسکه طلا بابت غرامت سربازهای کشته شده به من بدهی...
محمدکریم گفت: من اکنون این پول را ندارم اما صدهزار سکه از تاجران می‌خواهم، می‌روم تهیه می‌کنم و باز می‌گردم...
محمدکریم به مدت چندروز در بازارها با زنجیر برای تهیه پول گردانیده می‌شد اما هیچ تاجری حاضر به پراخت پولی جهت آزادی او نبود و حتی بعضی طلبکارانه می‌گفتند که با جنگ‌هایش وضعیت اقتصادی را نابسامان کرد پس نزد ناپلئون  برگشت!
ناپلئون به او گفت:
چاره ایی جز اعدام تو ندارم، نه بخاطر کشتن سربازهایم، بلکه بدلیل جنگیدن برای مردمی که پول را مقدم بر وطن خود می‌دانند.

محمد رشید می‌گوید:
آدم دانا که برای جامعه‌ ای نادان مجاهدت میکند مانند کسی است که خودش را آتش می‌زند تا روشنایی را برای آدم نابینا فراهم سازد!!

اين همان حكايت سقراط است كه ويل دورانت در پايان داستانش وقتی او را جام شوكران می دهند و می كشند، می گويد:
« بدا به حال آدمی كه بخواهد جامعه ای را پيش از آن كه موعد بيدار شدنش فرا رسيده باشد، بيداركند!»


📚@dastanakir 📚

📚داستانک

13 Nov, 00:39


یک داستان قدیم اروپایی هست که اینگونه شروع میشه.. روزی دروغ به حقیقت گفت:  "بیا با هم حمام کنیم، آب چاه خیلی خوب است".  حقیقت که هنوز مشکوک بود، آب را آزمایش کرد  و متوجه شد که واقعاً خوب است.  پس برهنه شدند و آبتنی کردند. اما ناگهان دروغ از آب بیرون پرید  و با پوشیدن لباس حقیقت گریخت. حقیقت خشمگین از چاه بیرون آمد تا لباسش را پس بگیرد.  اما جهان، با دیدن حقیقت برهنه،  با خشم و تحقیر به او نگاه کرد.  بیچاره حقیقت به چاه بازگشت  و برای همیشه ناپدید شد و شرم خود را پنهان کرد. از آن زمان، دروغ در سراسر جهان می چرخد،  با لباس حقیقت، و جامعه بسیار خوشحال است.. زیرا جهان هیچ تمایلی به شناخت حقیقت عریان ندارد.. 
📚@dastanakir 📚

📚داستانک

04 Nov, 17:44


آرام باش عزیز من
آرام باش

دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم
و تلالو آفتاب را می‌بینیم
زیر بوته‌ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می‌شود

آرام باش عزیز من
آرام باش،،،

#شمس‌لنگرودی

📚@dastanakir 📚
#داستانک

📚داستانک

31 Oct, 07:40


ما خرابیم و خرابات ز ما شوریده‌ست
گنجِ عیشیم اگر چند در ایـــن ویرانیم


👤مولانا

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

17 Oct, 08:54


از افلاطون پرسيدند :شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟

پاسخ داد :
از كودكى خسته مى شود ،
براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود .

ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد
سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند .

طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد ،
و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است .

انقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست ،
در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست.




📚@dastanakir📚

📚داستانک

16 Aug, 16:38


💎بعضی ها
هر جا که می‌روند باعث خوشحالی‌اند
و بعضی ها
هر وقت که بروند!

#اسکار_وایلد

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

13 Aug, 20:21


💎رنج نباید تو را غمگین کند؛
این همان‌ جایی است که اغلب مردم اشتباه می‌کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به اینکه زندگی‌ات نیاز به تغییر دارد .
چون انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شوند که زخمی شوند،
رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند .
رنجت را تحمل نکن،
رنجت را درک کن!
این فرصتی است برای بیداری،
وقتی آگاه شوی،
بیچارگی‌ات تمام می‌شود...
#کارل‌گوستاو_یونگ

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

09 Aug, 15:58


💎به این باور رسیده‌ام که
چیزی را نمی‌توانی جبران کنی
و دوباره درست بگذاری‌ سرجایش.

حفره‌های زندگی‌ات همیشگی هستند.
تو باید در اطرافش رشد کنی؛
مثل ریشه‌های درخت که از اطراف سیمان بیرون می‌زنند؛

باید خودت را از لا‌به‌لایِ شیارها بیرون بکشی.

#پائولا_هاوکینز
📚 دختری در قطار
📚@dastanakir 📚

📚داستانک

06 Aug, 10:22


اگر روزی خواستی گریه کنی
مرا صدا بزن
قول نمی دهم بتوانم بخندانمت
ولی می توانم با تو بگریم...
اگر روزی برآن شدی که بگریزی
در این که مرا صدا بزنی
هیچ درنگ مکن
قول نمی دهم از تو بخواهم که بمانی
ولی می توانم با تو بگریزم...
اگر روزی نمی خواستی با کسی سخنی بگویی مرا صدا بزن
تا با هم سکوت کنیم...
ولی اگر روزی مرا صدا زدی
و من پاسخت ندادم
به نزد من بشتاب
زیرا قطعاً من به تو نیاز خواهم داشت

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

06 Aug, 07:55


توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.
روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می‌بردیم.
دکتر گفت که اینبار من نظارت می‌کنم و شما عمل می‌کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا بِبُر...
عفونت از این‌جا بالاتر نرفته!

لحن و عبارت
«برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می‌كرد خیلی تلخ...

دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می‌کردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی‌ها تعطیل.
مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می‌کشیدند که داستانش را همه میدانند.

عده‌ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاقشان را تهیه می‌کردند و عده‌ای از خدا بی‌خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می‌کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه‌مان که دلال بود و گندم و جو می‌فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می‌گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می‌گفت:
برو بالاتر...  برو بالاتر...!!!

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.
چقدر آشنا بود...
وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت:
بچه پامنار بودم.‌..
گندم و جو می‌فروختم...
خیلی سال پیش...
قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.
من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»،
اما به هیچ‌وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم...

دکتر مرتضی_عبدالوهابی، استاد آناتومی دانشگاه تهران
📚@dastanakir 📚

📚داستانک

27 Jul, 12:41


📌اﺯ ﺑﺮﺗﺮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺳﻞ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﭼﺮﺍ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ
ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺷﮏ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﺪ؟

ﺑﺮﺗﺮﺍﻧﺪ ﺭﺍﺳﻞ ﺟﻮﺍﺏ می‌دهد : ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ ؛ ﭼﻪ گونه ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﻭﻟﻬﺎﯼ ﮐﻒ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮده است.
📚@dastanakir 📚

📚داستانک

26 Jul, 16:36


گاهی در نقاط تاریک زندگی، فکر میکنی که دفن شدی ولی در واقع، تو کاشته شدی!
📚@dastanakir 📚

📚داستانک

19 Jul, 07:07


خودکشی می‌کنید؟
دیوونه‌ها مربای آلبالو، کباب، پیراشکی، مرغ سوخاری، پیتزا، حس چایی بعدِ خستگی، آب یخ بعد تشنگی، غروب و طلوع آفتاب، ماه، ماساژ، نون بربری داغ با پنیر خامه‌ای، برف، کتاب، بوی بچه، گیاه، خواب، سفر، جنگل، دریا، حموم، موزیک، پتو و کولر، گوجه سبز، فیلم و سریال، قهوه، شکلات، معجزه‌ها و اتفاقایی که قراره رخ بدن و ما ازشون
بی‌خبریم…
اینا چی پس؟
اون دنیا که فرار نمی‌کنه، این دنیارو دریاب…

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

19 Jul, 07:05


دنیا متعلق به آدماییه که
صبح ها با یه عالمه آرزوهای
قشنگ بیدار میشن
📚@dastanakir 📚

📚داستانک

15 Jul, 02:33


تا حالا براتون سوال شده که چرا به این بنا تخت جمشید میگن؟

پس از حمله اسکندر به ایران و آتش زدن و غارت پارسه تقریبا چیزی از این بنای افسانه‌ای باقی نماند. اسکندر حتی کتاب‌ها و بسیاری از کتیبه‌ها را نیز نابود کرد...و چون خط هخامنشی یک خط نوپا و اختراع داریوش بود و فقط توسط حکومت استفاده میشد پس از هخامنشیان کسی توان خواندن آنرا نداشت و تا ۲ هزار سال بعد کسی نفهمید که در این کتیبه‌ها چه نوشته شده است.

همچنین پس حمله اعراب، افرادی که ویرانه ها و تصاویر حکاکی شده این بنا را میدیدند و از عظمت آن در تعجب میماندند آن را به پادشاه اسطوره‌ای ایران که جمشید نام داشت و دیوها تحت فرمان او بودند و تخت او را جن‌ها حمل میکردند نسبت دادند. عده‌ای نیز میگفتند که این بنا را سلیمان با کمک اجنه ساخته است. از این رو بود که این مکان تخت جمشید نام گرفت.
 
📚@dastanakir 📚

📚داستانک

02 Jul, 15:26


شمااگر در عربستان بدنیا می امدید قطعا مسلمان میشدید،
اگر در اروپا بدنیا میامدید احتمال زیاد مسیحی
اگر در اسراییل بدنیا می آمدید،یهودیمیشدید،
و اگر در ژاپن بدنیا می امدید
شینتو میشدید،
دین پدیده ایست که جغرافیا برای شما تعیین میکند.
پس تعصب برای چیست...
 آنچه مهم است
اخلاق و انسانیت است
که به جغرافیای زمان ومکان محدود نیست
آدم هایی که روح بزرگی دارند،
شعوربیشتری دارند وقلب مهربانتری.

✍️چارلی چاپلین

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

29 Jun, 15:03


🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳🕊🌳

🔖#جالب_و_خواندنی

‍ این چالہ میدون ڪہ میگن یعنی چه ؟

شاید شما هم شنیدین میگن فلانی مثل چاله میدونی هاست یا حرف زدن فلانی چاله میدونیه و حتما جالبه اگه بدونید قضیه این چاله میدون چیه و کجاست؟
اوائل دوره قاجار میخواستن یک حصار دور تهران قدیم بکشن، اونهمه بیابان خدا اطراف تهران رو رها کردند و رفتند محلات چسبيده به شهر دوتا چاله کندند به چه بزرگی، بعد هم خاکش رو خشت و ملات کردند و دادند دست عمله بنا ماله بکشه روی اون دوچاله ی دور شهر که مثلا حدود تهران مشخص باشه و یکوقت با قزوین و قم و رشت اشتباه گرفته نشه آن دو چاله هم شدن "چاله میدون" و چاله حصار  اما بعد از مدتی که تهران وسیعتر شد دیدن این چاله های عمیق افتاده وسط شهر موندن باهاش چکار کنن  مخشون رو بکارانداختن چاله ها رو کردن محل تخیله زبالهٔ تهران و چون عمق داخلش از هیچ جای بدون برج و بنای تهران اونروز قابل دیدن نبود کنار همان زباله ها شد بهترین پاتوق یک مشت ارازدل بیکار که از خروسخون سحر تا بوق سگ بروند وسط اون گودال و روزگار علافی شون رو بگذرونن ، هر الواطی و قمار و شرط بندی هم که فکرش رو کنید داخل اون چاله انجام میدادند از تاس بازی و شلنگ تخته و خروس جنگی و شاه دزدبگیر تا عرق خوری و شیره کشی ، برای دزدا و خلافکارا هم شده بود یک جای اَمن واسه قرارمدار و تقسیم غنایم دزدی و خلاصه واسه خودشون جماعتی شده بودن با فرهنگ و ادبیات خاص چاله میدونی (که هنوز هم در گویش بعضی ها رواج دارد) هرکی هم از اونجا می اومد بیرون فورا از رخت و لباس و قیافه خاکی و بهم ریخته اش و بوی گند زباله میفهمیدن که از "چاله میدون" اومده بیرون
بعدها طوری شد که وقتی میخواستن کسی رو یه لاقبا و بی سروپا معرفی کنن میگفتن فلانی چاله میدونیه (یعنی انگار بیکار و علاف صبح تا شب رو تو چاله میدون سر میکنه) تا اینکه تو دوره رضاشاه وقتی دیدن این جماعت به اسم چاله میدونی، شدن گنده لات و شرخر و قُرق گیر محل و بقیه ملت ازشون حساب میبرن دوباره رفتن از اطراف تهران کلی خشت و خاک آوردن و ریختن اونجا و چاله میدون را پر کردند ولی انگار بعد از اینهمه سال هنوز هم در ذهن مردم شهر پر نشده و هر از گاهی یکی درونش میفته و گیر میکنه و بهش میگن چاله میدونی

𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔𖣔

حرفهای بند تنبانی !

در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.

از آن زمان کار و حرف بی ربط را به
حرفهای بند تنبونی مثال می زنند.

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

27 Jun, 18:37


🔴 این حیوان از کارگاه ارده(خرد کردن
کنجد) فرار کرده است با اینکه به میله دوار
بسته نیست و قید و بندی ندارد، اما ذهنش
در بند است !!!


حکایت آشناییست !!!


#اندکی_تفکر

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

20 Jun, 05:53


🔖حکایت_بهلول

● 
می‌گویند: مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌سازیم.

گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.

سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟

بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند.

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

18 Jun, 18:27


💎روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد.
بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی:
توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگیست، اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن. خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات.
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم.
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی.

#کارل_گوستاو_‌یونگ
📚@dastanakir 📚

📚داستانک

30 May, 17:27


زمانی که دوچرخه به تهران آمد برخی مردم به آنهایی که دوچرخه سوار می‌شدند "بچه شیطان" و "تخم جن" می‌گفتند و معتقد بودند که راکبین از طرف شیاطین و پریان کمک می‌شوند چون بغیر از این کسی نمی‌تواند روی دو چرخ حرکت بکند و دلیلشان هم این بود که می‌گفتند مرکبی که اگر کسی آنرا نگه ندارد، خودش نمی‌تواند خودش را نگه دارد چگونه می‌تواند یکی را هم بالای خود نشانیده راه ببرد؟!

پس این کار ممکن نیست مگر آنکه خود آن روروئک را جنیان ساخته و راکبین آنها نیز بچۀ جن ها و شیطان ها می‌باشند. چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد دو پسر بچۀ انگلیسی با شلوارهای کوتاه در میدانِ مشق آنها را به نمایش مردم گذاشتند . پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم الله و لاحول گويان و شگفت زده که گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفته اند باز میگشتند و آمدن دوچرخه را یکی از علائم آخرالزمان میگفتند.

تهران قدیم جعفر شهری


📚@dastanakir 📚

📚داستانک

29 May, 17:28


💎روانشناس سوئیسی تعبیرِ جالبی از انسانِ خوشحال دارد که بسیار از تعریفِ عادی و معمولِ خوشحالی فاصله دارد.
بر اساسِ این تعریف، خوشحال بودن یعنی:
توانمندیِ بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها.
خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگیست، اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودنِ همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن. خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات.
خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم.
خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رودجاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی.

#کارل_گوستاو_‌یونگ
📚@dastanakir 📚

📚داستانک

29 May, 05:31


📌 خودکشی دسته جمعی!

بلیط رفت‌ و‌ برگشت به نیویورک آمریکا شده بود،نزدیک ۴ هزار تومان!
برای ما که دانشجو بودیم،نصف بها حساب می کردند،یعنی ۱۹۵۰ تومان!
صبحانه و‌ نهار و شام به همراه ویسکی درجه یک شیواز،آبجو،آب پرتقال،دسر شیرینی تازه،سالاد،میوه پرتقال و موز و سیب!
به مهماندارها می گفتیم ببخشید،انار دون کرده ندارید؟!
همیشه می گفتند انشالله بعدا!
خیلی وقت‌ ها از هواپیما در نیویورک پیاده نمی شدیم،می گفتیم به کاپیتان بگوئید ما یک چرتی می زنیم تا برگردیم ایران!
اونهایی که با پرواز ۷۴۷ ایران ایر به نیویورک رفته بودند،می دانستند که
محل پارک هواپیماهای ایران ایر کنار پارکینگ پان آمریکن بود!
دوباره در برگشت چون ساعت ۱۰ صبح پرواز بود،قهوه با کیک،بعد آب پرتقال،بعد نهار‌ و بعد از ظهر انواع مشروبهای ویسکی شیواز و آبجو و شراب تا وقت شام که سئوال می کردند استیک یا شنیتسل مرغ با سالاد فرانسوی؟!
بعد کمی چرت زدن و دوباره صبحانه و بعدش میوه و بعدش شراب قرمز با نهار همراه با دسر میوه موز و پرتقال و سیب!
اما آخرین باری که با پرواز مستقیم نیویورک به تهران داشتم برمی گشتم،آخرش خیلی بد بود!
مهماندار گفت مسافرین محترم،خانمها روسری ها رو سرتان کنید،رسیدیم!
از مهماندار پرسیدم روسری برای چی؟!
گفت انقلاب شده!
من آنقدر رفته بودم و آمده بودم،با تمامی مهماندارها رفیق شده بودم!
آخرین باری که پیاده شدم،یک مهماندار بود موهایش بور بود به اسم زری!
من رو صدا کرد و گفت پیاده شدی،انار دون کرده یادت نره!
هیچوقت متلکی که بارم کرد یادم نمیره!
ده سال گذشت!
با یک پرواز از تهران به مالزی با ایران ایر می رفتم!
چند دقیقه ای هواپیما از زمین بلند شده بود!
مهمانداری یک ظرف آب نبات جلوی من گرفت و گفت دونه اناری بردار!
پرسیدم زری تو هستی؟!
چرا این شکلی شده ای؟!
گفت نباید آرایش کنیم!
مسافران تحریک می شوند!
پرسیدم چیکار می کنی؟!
گفت سر مهماندار شدم،پرواز نیویورک که مالید،به جزیره پاتایا مسافر می زنیم یا کوالالامپور!
بعد گفت بگذار آب نبات بدم به این بدبخت ها،بهت میگم بیای انتهای هواپیما،آشپزخانه با هم صحبت کنیم!
چند دقیقه بعد صدایم کرد،گفت آب میخوری یا آب پرتقال؟!
گفتم آبجو!
گفت جو داریم،اما آبش رو نه!
گفت مرد،گذشت اون روزهایی که سه روز هیچی نمی خوردید،پرواز می کردید به نیویورک!
گفتم سالهاست که دنبال تو می گردم تا یک سوالی ازت بپرسم!
چرا اون روز به من گفتی پیاده شدی،انار دون شده بخور؟!
جواب داد من با پرواز همه جای دنیا می رفتم!
همه جور مسافری با هر ملیتی می دیدم!
مشخص بود ملتی که ۴ هزار تومن می دهند می روند نیویورک و برمی گردند و ۶ وعده غذا با ویسکی و آبجو و شراب و شامپاین و تکیلا رو قاطی با هم می خورند،بعد
کاسه انار دون شده هم می خواهند،بالاخره از خوشی زیاد خودشون رو خیس می کنند!
ظهر شده بود،مهماندار از من پرسید نهار کوکو سبزی می خورید یا کوکو سیب زمینی؟!
پرسیدم خانم با چی میدین این کوکو بره پایین؟!
گفت با آب معدنی!
و چقدر زود چهل سال گذشت!
یاد حرف ‌ژیسکار دستن رئیس‌ جمهور سابق فرانسه افتادم که گفت شورش ملت ایران در سال ۵۷ همچنان برای من معمایی مثل خودکشی نهنگ هاست که گاهی به شکل دسته جمعی و به دلایل نامعلومی اتفاق می افتد.

📚@dastanakir 📚

📚داستانک

27 May, 17:22


قرار بود من پزشک شوم. یعنی این قرار را با پدرم گذاشته بودیم. قرار بود درسم را خوب بخوانم، بعد در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم و پزشکی بخوانم. این قرار مال وقتی بود که اصلا نمی‌دانستم دانشگاه و کنکور چیست. از برق چشمان پدرم وقتی از پزشکی حرف می‌زد فهمیده بودم باید چیز قشنگی باشد.
اما اصلی‌ترین تصمیم زندگی‌ام را در پانزده سالگی گرفتم...


پدرم گفت باید مهندس شوی. مهندسین ارشد محل کارش او را قانع کرده بودند که پول در مهندسی‌ست.
بعد با عجله خودش را به خانه رسانده بود و گفته بود: پسرم پزشکی سخت است، آخرش هم معلوم نیست تخصصی که میگیری به درد پول در آوردن بخورد یا نه.
اما مهندسی خیلی بهتر است چهار سال درس میخوانی، می‌شوی مهندس، یک امضا میزنی و تمام.
بعد ماشین‌های خوشکل و مدل بالا میخری، خانه‌های آنچنانی. حتی می‌توانی در هر شهر یک خانه داشته باشی. این‌ها را میگفت و لذت می‌برد.


احساس می‌کرد یک لیموزین مشکی صفر کیلومتر ایستاده است جلوی خانه‌مان و دو بادیگارد مشکی‌پوش خوش‌تیپ من را بدرقه خانه کرده‌اند.
آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانه‌شان روبروی خانه ما بود.
درست روبرو. هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم می‌آمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه میکردیم.
هر شب برایش نامه می‌نوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم. بعد که تصمیم بابا عوض شد تمام نامه‌ها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم.


و توضیح دادم که مهندس‌ها خانه‌ها و النگوهای بهتری برای همسرشان می‌خرند...
هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم، چون تا می‌آمدم تصمیمی بگیرم،
قرارهایمان عوض می‌شد.
یک روز راننده اتوبوس میشدم، یک روز حسابدار، یک روز فوق تخصص قلب میشدم
و یک روز مخترع سامانه‌های موشکی.
فکر میکردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی. بالاخره وقتی همسر آینده‌ات از تو النگو خواست، باید بتوانی بگویی چشم...


یک روز هم دیدم که دست به دست پسری حداقل پنج سال از من بزرگتر بود قدم می‌زند. رگ غیرت شرقی‌ام باد کرد و آمدم دوباره همه‌ی نامه‌ها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت. دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم، هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود. بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم. نه دکتر شدم و نه مهندس، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر الکترونیک....
شاعر شدم و تمام زندگی‌ام با کلمه گذشت. یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم:
یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود...

به او یاد دهم که خوب عاشق شود، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانه‌ی زیبا،
برای معشوقش قشنگ بخندد و جرأت کند که روزی چند بار به او بگوید:
دوستت دارم.
مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم، به درد لای جرز دیوار میخورد.
پزشکی که نداند درد دل بی صاحاب معشوق‌اش را چگونه باید دوا کند، آمپول زن هم نیست.
بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچه‌ای که نامه‌های زیادی را از قبل در دلش جا داده بود.


| مهدی صادقی |

📚@dastanakir 📚

1,053

subscribers

1,062

photos

134

videos