داستان کده | رمان @dastan_shabzadegan Channel on Telegram

داستان کده | رمان

@dastan_shabzadegan


جستوجوی داستان: @NewStorysBot

حرفی سخنی داشتی:

داستان کده | رمان (Persian)

داستان کده یک کانال تلگرامی است که به دنبال داستان های جذاب و شگفت انگیز می گردد. اگر به دنبال یک روایت هیجان انگیز و جذاب هستید، این کانال مناسب شماست. اینجا مکانی است که می توانید با داستان های متنوع و فوق العاده آشنا شوید و از خواندن آن ها لذت ببرید. اگر هنوز داستان های شب خود را پیدا نکرده اید، می توانید از ربات @NewStorysBot برای جستجوی داستان های جدید استفاده کنید. در اینجا هیچ داستانی برای شما مخفی نمی ماند و شما می توانید به آسانی داستان های خود را پیدا کنید. اگر دوست دارید از داستان های جذاب و هیجان انگیز لذت ببرید، به داستان کده بپیوندید و تمامی نیازهای خود را برای یک سرگرمی فوق العاده برطرف کنید.

داستان کده | رمان

08 Jan, 21:00


🍓 معدن فیلمای سک*سی ‌ 🔞

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:10


کون دادنم در راه دانشگاه

#سکس_پولی #دانشجویی #گی

من ۳۳ سالم هست و از ۲۰ سالگی کون میدم و سکسهای خیلی زیادی داشتم ،اول تفریحی بود بعد بیزینسی شدم و البته با هر کسی سکس نمیکنم
می‌خوام بعضی از سکسهای خودمو تعریف کنم و اگر استقبال شد و بد و بیراه نشنیدم ادامه بدم
تقریبا ۲۰ سالم بود و اومده بودم تهران برم پیش دوستم که خوابگاه دانشگاه تهران بود ، آدرس نمی‌دونستم از یک مرد ریش پروفسوری خیلی موجه کت شلواری پرسیدم ، گفت منم دارم میرم اونور بیا باهم بریم خلاصه سوار تاکسی شدیم و از همون اول دستمو گرفته بود توی دستش و بیرون را نگاه میکرد، منم فهمیدم روی من نظر داره ولی چون احساس امنیت نداشتم داشتم توی لاک دفاعی فرو میرفتم ، آروم دستمو کشیدم و گفتم باید پیاده بشم ، مرده که تقریبا ۴۰ سالش میشد گفت هنوز نرسیدیم ، گفتم کاری برام پیش اومده ، از راننده تاکسی خواستم نگه داره و کرایه را دادم و پریدم پایین ، یادمه کیف سامسونت مشکی داشتم ، نفس راحتی کشیدم و رفتم توی ساندویچی و بندری سفارش دادم ، گفتم میخورم و میرم
وسطای خوردن بودم دیدم آقاهه که اسم جمشید را بعداً ازش فهمیدم وارد شد و اومد نشست پیش من و یک ساندویچ سفارش داد ، خشکم زده بود ، گفتم ول کن نیستی ، گفت بیا بریم خونه مجردی من ، استراحت کن و بعدش خودم میرسونمت ، جواب دادم نمی‌خوام ، منتظرم هستند ، آروم گفت نترس فقط سافت میخوام ، پول هم خواستی بهت میدم ، این حرفش باعث سکوت من شد و البته استارت اولین دادن بیزینسی من هم شد، ادامه داد که دیدی بدت نمیاد، نوشابه را داد دستم و گفت بخور بریم ، همون لحظه گفتم چقدر ؟ چشاش گرد شد و جواب داد ۲۰ تومن ، من هم که با ۳۰ توومن تهران اومده بودم گفتم ۵۰ ، خواستی بریم ، شلوار پارچه ای راسته که تازه هم مد شده بود پام بود ، یه نگاهی بهم کرد و گفت حیف که زدت شدم ، باشه ، ولی بیشتر از ۴۰ نمیدم ، حق هم داشت ، اندامم مثل دخترا کشیده و پاهای بلندی دارم و کونم هم کوچیک ولی حبابی بود ، ساندویچ خودشو گرفت و منم که نیمه خورده بودم پاشدیم و راه افتادیم ، همون بیرون مغازه هم تاکسی گرفت و گفت مستقیم ، توی تاکسی دستشو گذاشته بود روی رونم و بازم بیرون را نگاه میکرد و منم وسط صندلی پشتی تاکسی روی فنر وسطی سوراخم داشت نبض میزد و توی دلم خوشحال از اولین قرار بیزینسیم،
رسیدیم به یک خونه درب از ساختمان که گفت مجردیه و خودش هم کارمنده ، رفتیم تو و همون اول کفشامونو کندیم، معلوم بود طبقه دوم هم خونه جدایی بود ،در چوبی را باز کرد و بعدش رفتیم توی خونه که چند تا مبل چوبی داشت ،من نشستم و همینکه تلفن را دیدم ازش خواستم زنگ بزنم به دوستم خوابگاه که من یکمی دیر میام ، اینکارو کردم ، همینکه تلفنم تموم شد اومد و منو محکم گرفت بوسید و شروع کرد به لب گرفتن از من ، که من خودمو ازش جدا کردم و گفتم آرومتر و بهش گفتم قرارمون سافت هست ، با زبون بازی منو بغل کرد و کیرم که بزرگ شده بود را شروع کرد به مالیدن ، من دیگه داشتم شل میشدم ، اسممو پرسید ،و گفت آراز جون برام ساک میزنی و گفتم باشه و نشست روی مبل و شلوار و شورتشو باهم کشید پایین و من با یک کیر ۱۵ سانتی شق و سفت مواجه شدم و گرفتم دستم و شروع به مکیدن سرش کردم و آب اول و ترشـشو که کشیدم دهنم ، روی دستمال کاغذی برگردوندم و شروع کردم به لیسیدن کیرش و بعد یکدفعه ای همشو بردم دهنم و آب دهنم روی کیرش راه افتاد و همزمان هم کیرم که زیر شلوارم شقبود را میمالیدم ، صدای نالش بلند شده بود که رفتم سراغ تخماش و اونارم خوردم و بعد پاشدم ، کونمو قمبل کردم به سمت صورتش و تحریکش کردم که شروع کنه، کمربندمو خودم باز کردم و دکمه و زیپ شلوارم باز کرد و من ایستاده چرخیدم سمتش که بتونه شلوار و شرتمو دربیاره که کشیدشون پایین و کیر سفید و صورتیم که همیشه هم شیو بود و هست ، اومد بیرون و از تعجب داشت این همه زیبایی که تور کرده بود نگاه میکرد، تا بخواد دست بزنه به کیرم برگشتم و قمبل کردم و همه ی کونم و سوراخش جلوی صورتش بود ، فقط داشت می‌بوسید و بجای لیسیدن سوراخم فقط داشت زبون میزد و ماچ آبکی ، من که داشتم جق میزدم دیگه ولش کردم و جمشید بوسه زنان به کون و سوراخم داشت برام جق هم میزد و من کامل دیگه حشر شده بودم و همون‌جوری افتادم تو بغل لختش و صورتمو گذاشتم روی شونش و بهش خیره شدم و اونم داشت برام جق میزد و نبض سوراخ کونم روی رونش تند تند میزد و با بوسه به لبهام که قلوه ای و گوشتی هستند بیشتر باعث میشد من چشمام خمار و حشری بشن ، همون لحظه با صدای حشریم گفتم تختت کجاست ، گفت اون یکی اتاق هست و کمکم کرد پاشدیم و من و جمشید شلوار و شرتمون را کامل درآوردیم و دستمو گرفت برد سمت اتاق و تختش ومن به پشت افتادم روی تختش و شروع کردم به مالیدن کیر و سوراخ خودم ، جمشید کامل لخت شد و اومد بهم کمک کرد منم کامل لخت شدم ، بدن نسبتا

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:10


پری داشت و نشست روی سینمو و کیروشو کرد توی دهنم و منم داشتم براش ساک میزدم که اون رفت سراغ سوراخ کونم و من هم پاهامو دادم بالا که راحت بتونه بمالتش ، تف زد به دستش که گفتم کونمو تفی نکنی ها ، پاشو برو ژل بیار ، گفت ندارم گفتم کرم بیار ، آورد و منم داگی شدم و شروع کرد به مالیدن کیر و کون و سوراخم که حسابی چربشون کرد ، بعد کیرشو گذاشت وسط خط کونم و شروع کرد به لاپایی زدن ، منم داشتم جق میزدم و ناله میکردم … بعضی وقتها هم میآورد سر کیرشو می‌ذاشت روی سوراخم و باهاش بازی میکرد و دوباره تکرار می‌کرد لاپایی زدنشو ، حسابی حشریم کرده بود ، بهش گفتم قرار بود چقدر بهم بدی ، گفت ۴۰ ، گفتم کاندوم داری گفت آره ، گفتم ۵۰ بده و بکن تووش ، برق از سرش پرید و رفت سریع کاندوم آورد و ، بازم خواستم براش ساک بزنم که دیدم کیرش خیلی چربه بی خیال شدم ، براش جق زدم و سر کیرشو زبون زدم که سفت شد و کاندوم کشید و من به پشت خوابیدم و پاهامو دادم بالا ،گفتم آروم منو بکن جمشید ، سرشو گذاشت و آروم فشار داد که بعد کمی درد همشو تا دسته کرد تووش و یکمی نگه داشت و اومد با لبام بازی کرد و ماچ‌و بوسه ، بعدش شروع کرد به تلمبه زدن و ۵ دقیقه ای داشت میکرد ، نگو بی شرف قرص خورده بود من نفهمیده بودم ، داگی هم شدم براش تلمبه میزد و سر پوزیشن ایستاده که دستام به دیوار بود گفت داره میاد ، بهش گفتم بریز توی کاندوم ، من چندین بار تا سیسگاسم رفتم ولی نشد ، تا اینکه جمشید بعد دو سه تا تلمبه شدید و عمقی ریخت و من وقتی از سوراخ کونم کشید بیرون و کاندوم از کیرش افتاد و ریخت روی سوراخ کونم و گرمیشو حس کردم فهمیدم دیگه نوبت منه و شروع کردم به جق زدن جدی ، و غار سوراخ کونم داشت از هوای خنک پر و خالی میشد که جمشید دستمو زد کنار و چند تا جق دست چرب آلودش به کیرم باعث فواره ی آب کیرم شد و من ولو شدم و جمشید هم کنارم افتاد ، پاشدم نشستم روی سینش و سوراخ کونمو کشیدم روی شکم تا کیرش ،
ازم تشکر کرد و با حوله خودمون را تمیز کردیم و بعد از خوردن چایی شیرینی منو راهنمایی کرد و رفتم پیش دوستم ، البته توی جیبم دو تا بیستی بود و یک ده تومنی
تا بعد …
نوشته: آراز

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:09


آشنایی تو تلگرام باعث سکس شد

#سکس_چت

سلام
من فرهادم 31 سالمه که توسط یکی از دوستان به گروهی 14 نفره تو تلگرام دعوت شدم که 8 نفرش زن بودن یه ماهی تو گروه مشغول کس شعر گفتن و فرستادن چهارتا کلیپ و آهنگ بودیم که یه روز با یکی از خانمها تو گروه مشغول صحبت بودیم که در مورد زندگی و مشکلات زندگی و اینا چت میکردیم که اون گلایه داشت از شغل شوهرش که تو نونوایی کار میکرد و عصر ها ساعت مثلا 3 میره تا 9 شب و تا میاد خونه یه چیزی میخوره و میخوابه باز ساعت 3 صبح میره تا 10 صبح و از این حرفا که ما اصلا زندگی نداریم و منم فاز مثبت گرفتم و داشتم نصیحتش میکردم که اون کار میکنه بخاطر زندگیش ، اگه کار نکنه تو خونه باشه میگی صبح تا شب ور دلم نشسته و سرکار نمیره و یهو اومد خصوصی و ادامه بحث رو تو خصوصی تلگرام جلو بردیم منم اینجا شخصیت بچه مثبت گرفته بودم خلاصه چندین بار همین اتفاق افتاد و میومد خصوصی تلگرام و ادامه ی بحث داخل گروه ولی کمی با صحبتا و حرفایی که حس خوبی میداد، یه بار لا به لای همین صحبتا و گلایه ها دیدم میگه آخه میدونی چیه ؟ گفتم نه . گفت ببخشید میتونم راحت تر صحبت کنم منم گفتم خواهش میکنم بفرمائید گفت ببخشید اینو میگم ما اصلا زن و شوهر نیستیم انگار و اصلا با هم هیچ کاری نمیکنیم اینجا من منظورشو کاملا متوجه شده بودم و اینم میدونستم که اون دنبال چیه ولی خودمو زدم به کوچه ی فلان ، گفتم چکاری مثلا ؟ گفت همین کارهایی که بقیه زن و شوهرا میکنن دیگه ، از اینجا به بعد دیگه بیشتر وقتا با هم چت میکردیم و یجورایی بقول خودش که میگفت بهت وابسته شدم و اینا . که یه بار قرار گذاشتیم جایی که همدیگرو ببینیم . ساعت حدود 4 عصر بود که رفتم سر قرار یکم شد اونم اومد و صحبت کردیم و کمی وسیله همرام بود خوردیمو و سوار ماشینم شدیم که تا نزدیکی خونشون برسونمش که اون دستمو گذاشت تو دستش و گفت خیلی از اخلاقیاتت خوشم میاد و معلومه خیلی باشخصیتی و از این چرندیات …که اگه هر کی جای تو بود الان برخوردش جور دیگه ای بود و غیره
زمان چت کردنامون بیشتر و بیشتر میشد یعنی محال بود تلگراممو باز کنم ازش پیامی نبینم ، گاهی شعرهای عاشقونه می نوشت و در کل چند وقتی به همین شکل گذشت یه چند بار دیگه ای هم سر قرار رفتیم که دست تو دست گذاشتنا و چرندیات گفتن شده بود به لب گرفتن و بوسیدن
اینم بگم اصلا بهم دیگه زنگ نمیزدیم فقط پیام بود . یعنی سر قرار هم می رفتیم اگر یکی دیر می کرد پیام میدادیم .
چت کردنامون دیگه شده بود سکسی و همش میگفت که خیلی سکس دوست داره ولی شوهرش اصلا به این موضوع اهمیت نمیده ولی من همچنان مقاومت می کردم و بهش پیشنهاد نمیدادم البته این پیشنهاد ندادنم به دلیل ترس از عواقب بعدش بود که اگه لو بریم چی اتفاقی میتونه بیوفته و اینا وگرنه خیلی دوست داشتم بکنمش
دیگه دید آبی ازم گرم نمیشه و دقیقا یادمه یروز وسط چتمون نوشت ( میخوام ) گفتم چی گفت لامصب کیر میخوام کیرتو میخوام میفهمی ، د آخه این همه مدت دارم بهت میگم میخوام چرا خودتو به نفهمی میزنی
دوست دارم پیشت باشم الان کیرتو تا ته بخورم هرکی جای تو بود تا الان چندین بار جرم داده بود تو دیگه کی هستی . عههه
دیگه چیزی ننوشت .
نوشتم خوب کجا چطوری ؟ ما که نه جایی داریم بعدشم اگه شوهرت بفهمه چی ؟ گفت جاشو هم من باید پیدا کنم ؟
پیش خودم گفتم اینو دیگه راست میگه
گفتم پس صبر کن خبرت میکنم
به پسر عموم زنگ زدم که اون نقاش ساختمون بود و خیلی با هم یکی بودیم و داستان رو بهش گفتم و اون گفت یه شهرستانی کلید خونشو داده تا خونشو براش رنگ بزنم ، خونش خالیه و وسیله ای هم توش نیست اگه کارتو راه میندازه بیا بگیر منم گفتم باشه
خبرشو تو تل بهش دادمو و ساعت قرار رو گذاشتمو نقشه کشیدم که چطور برم که همسایه ها شک نکنن و رفتم از پسر عموم یه دست لباس نقاشی و چند تا قوطی رنگ برداشتم
بهش پیام دادم که فلان ساعت اگه موافقی بیام دنبالت تا بریم و خلاصه کمی وسیله خوراکی هم تهیه کردم و رفتم دنبالش تا سر و وضعم و دید گفت این چه سر و وضعیه گفتم بشین تا برات تعریف کنم و کلی خندیدیم سر این موضوع و اتفاقا آدرس خونه شهرستانیه هم خیلی سرراست بود همسایه زیادی هم نداشت و ما وارد خونه شدیم یعنی اکثر خونه ها برای شهرستانیا بود که نبودن احتمالا … خیلی سوت و کور بود
یه خونه خالی لباسامون در آوردیم و شروع کردیم چه بخور بخوری شد تپل بود هر جاشو دست میزدی خیلی نرم بود مثل پنبه ، دیگه بعد از عملیات خوردن به صورت داگی استایل شد و من با انگشتم داخل کوسش تلمبه میزدم هی با آه و ناله میگفت بس کن دیگه بزار تو دارم میمیرم
منم کیرمو گذاشتم تو یه آتیشی بود که نگو و اصلا به این اندام نمیومد کسش انقدر تنگ باشه هی تلمبه میزدم و کونش تکون میخورد بیشتر بهم حال میداد یهو تو همون حالت که کیرم تو کسش بود سرشو آورد بالا لب همو

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:09


میخوردیم تا ارضا شد و منم کمی بعدش آبم اومد یه نیم ساعتی نشستیم یکم غذا همراهمون بود خوردیم و دوباره شروع کردیم اینبار انقدر تلمبه میزدم که اون فقط آه و ناله میکرد آبم نمیومد گفتم میخوام بزارم تو کونت گفت خیلی درد داره نمیتونم تحمل کنم گفتم آروم میزارم . آروم آروم چند بار سعی کردم ولی نشد با انگشتام شروع کردم به گشاد کردنش که اون هی کونشو جمع میکرد دیگه به هر شکلی بود تونستم راضیش کنم خیلی تنگ بود اوایل اصلا داخل نمیشد دیگه با تلاش بسیار و آه و نالش تونستم فرو کنم و به سختی تلمبه میزدم ولی همین تنگیش باعث شد آبم اومد خیلی حال داده بود . کلی بعدش همو بغل کردیم و بوسیدیم لوازمات رو جمع کردیم با ترس و لرز زدیم بیرون ، تا چند روز بهم پیام میداد میخوام دستشویی کنم نمیتونم از بس کونم درد میاد
اینم داستان سکس بنده که شاید باورش براتون سخت باشه ولی دوست داشتم خاطره ای که از سکسم داشتم رو باهاتون به اشتراک بزارم امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: فرهاد

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:08


باغ و شب خاطره انگیز

#باغ #آنال

باسلام
دوستان اسم هایی ک بکار میبرم مستعاره و داستانو براتون خلاصه میکنم
من اسمم سیامک هست ۲۸ سالمه
توی یکی از روز های هفته قرار داشتم با دوستم علی رفتیم رسیدیم به همدیگه باهم کلی گفتیم خندیدیم
علی گفت آخر هفته دوست دخترش میاد پیشش و میگم ک دوستشو واست اوکی کنه باهم برنامرو چیدیم
آخر هفته شد علی گفت ما خونه ایم بیا رفتم جوجه گرفتم برای مشروب و رفتم رسیدم تو خونه دیدم ک ای بابا دوس دخترش خودش تنها هست خورد تو ذوقم ی مقداریم غر زدم مشروبو خوردیم بعد از یک ساعت من خدافظی کردم و رفتم
گذشت تا چند وقت بعدش دختره گفت بریم کویر و من یکی از دوستامو برات اوکی میکنم منم گفتم مثل سری قبل گفت خیالت راحت باشه
رسید به روز کویر رفتن منو علی وسایلو چادرو برداشتیم رفتیم دنبالشون دیدم بله دوستش همراهش هست سوارشدن سلامو احوال پرسی کردیم حرکت کردیم به سمت کویر تا رسیدیم دیدم بله خیلی شلوغه و همه ریختن اونجا
یه جاپارک کردیم ماشینو کنارش چادرارو زدیم کلی هم پتو پهن کردیم توش ک نرم باشه
نشستیم به مشروب خوردن و حسابی داغ شده بودیم و من هرلحظه به اون دختره ک اسمش الی بود نزدیک تر میشدم تا جایی خورده بودیم ک الکی میخندیدیم
گفتیم ک بریم بالای تپه پشت سرمون رفتیم رسیدیم بالا من کنار الی بودم و اون دوتاهم اون طرف ما کلی حرف زدیم ی دفعه ای علی به دوس دخترش گفت بریم و رفتن تو چادرشون الی تو بغل من دیگه خوابیده بودو حرف میزد منم دست میکشیدم تو موهاش ی چنتا بوس از گونش کردمو سرمو بردم سمت گوشش و لاله گوششو مک زدم بااین حرکت الی صدای نالش بلند شد آه آه اینقده محکم مک زدم ک دیگه ولو شده بود آروم سینشو روی لباسش میمالیدم از شانس من دیدم دو نفر دارن میان دست کشیدم از کار و اونم فهمید بلند شد رفتیم پایین من چادرو مرتب کردم گفت میری بیرون لباسامو عوض کنم رفتم تا کاندوم برداشتم گذاشتم تو جیبم رفتیم تو چادر و چسپیدم بهش و حسابی مالوندمش هرکاری کردم نمیذاشت لبشو بخورم دکمه شلوارشو باز کردم دستمو کشید منم فقط لاله گوششو میخورم گردنشو میخوردم نفش گرم میزدم به گردنش آروم زیپ شلوارو دادم پایین امدم دست بکنم توش شرتش دستمو گرفت و نزاشت کلی دورش بودم تا گفت بار اوله من کاری نمیکنم به من انگاری کارد زده بود خلاصه هرکاری کردم تا ساعت۳ نزاشت منم شق کرده بودم بد و قهر کردم پشتمو کردم بهش بغلم کرده رومو برگردوندم فقط یه بوس از لبم کرد گفت به موقش منم حال حرفاشو نداشتم و رفتم بیرون دیدم صدای ناله های بغلی از چادر میاد مجبور شدم رفتم جق زدم
صبحم جم کردیم رفتیم حسابیم تو راه برگشت سگ شده بودیم رسیدیم رفتن اونا منم اومدم خونه بعد از یکی دو روز علی گفت آخر هفته بریم باغ الی هم میاد منم اصلا شماره ای چیزی ازش نگرفته بودم
روز باغ رفتم دنبال علی بارونو گرفت نم نم میزد اونا هم با ماشینشون میومدن
ما زودتر رسیدیم همه چی رو آماده کرده بودیم کرسی رو گذاشتیم دخترا امدن مشروب خوردیم ولی اصلا به الی نزدیک نشدم تا اینکه خودش اومد سمتمو حرف زدیم و بارون خیلی تند میزد شام درست کردیم زدیم بعدش گفتم ی ذره مشروب مونده بزنیم ک قبول کردن اونم خوردیم تا رسید به لحظه حساس رفتیم زیر کرسی تو بغل همدیگه ی ذره مالیدمش گفت بریم پیش آتیش رفتیم نشستیم من بغلش کرده بودم بازم لاله گوششو خوردم اومدم لبشو بخورم روشو اونطرفی کرد بهش گفتم اعتماد کن پشیمون نمیشی روشو برگردوند و منم حسابی لبشو خوردم خوب خوردمش دیدم موقعیت مناسب هست سینشو مالیدم چون سرد بود نمیشد دست بکنم تو لباسش
دستم بردم سمت کسش دیدم نه هیچ کاری نمیکنه خوب مالیدمش ک صدای آی آی محکمی میداد بارون محکم میزد؛
بلندش کردم بردمش سمت اتاق ایستاده لباشو خوردم حسابی سینه هاشو مالیدم لباس گرماشو در آوردم دیگه ی شلوار لی پاش بود با بلوزش
خوابید منم افتادم روشو شروع کردم خوردن پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود رو شلواری چندتا تقه زدم به کسش آه آه یواش یواش
بلوزشو دادم بالا با سوتینشو سینه هاشو خوردم کیرم داشت شلوارو پاره میکرد بلوزو سوتینو کندم انداختم بالا شلوار رو مثل دیوونه کشیدم پایین دیدم به به ی کس خیلی خوب افتاده جلوم خوش فرم لباشو خوردم دست بهش کشیدم آمدم انگشتو بکنم تو گفت نه باز نیست منم گفتم وااااای این اگر کیرمنو ببینه دیگه از کونم نمیده دیدم موقعیت خوبه گفتم باشه برگرد من لاپایی بزنم
روشکم خوابید شلوارو کشیدم پایین کیر زد بیرون پر شرتم آب شده بود تمیزش کردم دوتا ضربه زدم رو کونش باهاش کاندومو کشیدم روش گذاشتم در سوراخ کونش دیدم هیچی نگفت خیسش کردم سرشو فرستادم رفت تو دیدم گفت آی درش بیار خیلی کلفته و میخواست در بره منم ی جوری روش خوابیده بودم ک نتونه کاری بکنه
گفتم ی ذره جا باز میکنه دیدم سرش رفته بود تو منم بخاطر اون شب ک نداده بود گفتم باید جرت بدم
گذاش

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:08


تم ی ذره سرش بمونه دیگه چیزی نگفت درش آوردم ی ذره تف زدم کردمش توش گفت آی آی پاره شدم هرچی میگفت گوش من بدهکار نبود اصلا آروم آروم فشار دادم تا نصفه توش بود یواش یواش میکردم وقتی صورتشو می دیدم داره درد میکشه بیشتر حال میکردم این سوراخ اینقدر تنگ بود ک سر کیرم حسش میکرد اروم شروع به تلمبه زدن یواش کردم با درد میگفت بسته آبتو بیار
حالا نکن کی بکن شروع کردمم محکم زدن ک صداش کل اتاقو برداشت چالاپ چولوپ واااااای ی دفعه ای می ردم توش نگهش میداشتم حسابی جا باز کرده بود ک سر کیرم درد می گرفت از شدت تنگی درش آوردم دیدم صورتش سرخ شده و کسش حسابی آب آورده آمدم داگیش کنم گفت نه ک فرار بکنه همونو خوابیدم روش کیرو گذاشتم در سوراخش فشار دادم تو واااای تا رفت توش صورتش ی حالی شد از درد گفت آه تا جایی ک رفت فشار دادم و محکم تلمبه شدم ی لحظه حس کردم شل شده ولی اهمیتی ندادم و زدم تا حس کردم آبم میخواد بیاد همونو شل شدم. روش خوابیدم آبم ریخت تو کاندوم بلند شدم درش آوردم دیدم بله جا باز کرده
همینکه برگشت گفت بیا بغلم بخواب منم بغلش کردم ی ذره لبشو خوردم کسشو مالیدم لباس پوشیدیم رفتیم دستشویی آمدیم پیش بچه ها ی چیزی خوردیم دیدم وااااای میخواد بالا بیاره سریع بردمش بیرون در حیاط رو باز کردم رفتیم. تو کوچه ی ذره قدم زدیم گفت خیلی بهتر شدم خلوت هیچکی نبود اصلا فکر کنم ساعت۲ بود
منم کیرم سیخ شد تو کوچه ازش لب گرفتم گفتم میخواد گفت اصلا دیگه خیلی اذیت شدم بین دو تا باغی کوچه کوچه بود بردمش اونجا لباشو خوردم گفتم فقط لاپایی گفت نه اونم لاپایی بود ک اینجوری شد
با کمر چسبوندمش به دیوار آروم شلوارشو کشیدم پاهاشو بهم چسبوندم کیرمو درآوردم از جلو گذاشتم لای پاش آب کسش انقدر زیاد بود ک تا گذاشتم رفت سریع آروم عقب و جلو میکردم به کسش میخورد و حسابی حال میومد تو همین حالت ایستاده ازش لب میگرفتم و لاپایی میزدم سرعتمو بیشتر کردم و صدای تق تق تق می داد تا جایی ک خانم ارضا شد پر کیرم شده بود آب اون منم زدم تا آبم اومد ریختم تو کوچه کیرمو شستمو رفتیم تو خودمو تمیز کردیم خوابیدیم فرداشم بلند شدیم رفتیم
نوشته: سیامک

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:07


ش کردم و ازش لب میگرفتم.بعد از یه کم لب گرفتن فقط بغلش کردم و چیزی نمی گفتیم.یه ربع بعد دیدم از خواب پرید.خوابش برده بود.
+وای افشین.فکر میکردم خواب دیدم.بالاخره به آرزوم رسیدم.چقدر خوب بود.چقدر کارت عالی بود.
_تو هم عالی بودی.فوق العاده بودی.
+نظرت در مورد من عوض نمیشه؟
_خندیدم و گفتم نه.مال من شدی.
+مرسی افشین.ولی فکر نمیکردم اینقدر زود باهات سکس کنم و این مدلی شروع بشه.چقدر بهم مزه داد.
بلند شد که لباساش رو بپوشه دیدم عجب ران و باسنی داره.سریع بلند شدم و چندتا اسپنک بهش زدم و گفتم این سری از پشت هم میکنم.
+وای نه.خیلی تنگه و تو هم که خیلی کلفتی.از جلو جر خوردم داره میسوزه.چه برسه به عقب.
_دیوونه.از کون هیچ وقت نمی کنمت.من دوستت دارم.از کون بهت اسیب میرسه.نمیخوام اسیب ببینی.
+هه، اون بیشعور هی اصرار داشت از کون بکنه.ولی نتونست راضیم کنه.
منم لباسام رو پوشیدم و دوتایی قهوه اماده درست کردیم و با لب و بوسه خوردیم.۱۱:۳۰از خونشون با قول این که ولش نمیکنم اومدم بیرون و برای شما این خاطره به یاد ماندنی رو نوشتم.این رابطه مطمئنا ادامه دار خواهد بود.
ممنونم از حمایت و توجه شما.
قرار بود در مورد زن داداشم بنویسم که این موضوع پیش آمد و گفتم تا داغه تعریفش کنم.
افشین
نوشته: Emerald88

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:07


!روز بعد از عقد هم دیدم که بدنت رو تمام و کمال بهش دادی و چقدر شاد بودی.ولی نمیدونستی اینطور میکنه
+چرا بهم نگفتی افشین؟
_مگه گوش میکردی؟
خیلی صحبت کردیم.
ساعت ۴صبح بود.حرفا راحت رد و بدل میشد.هما راحت استیکر خنده میفرستاد.
_بالاخره حالت خوب شدا!
+افشین یه چیز میخوام بهت بگم.تو رو خدا بعدش به حرفم گوش کن.
_بگو
+اولش بگم ممنونم که این اواخر اینقدر هوای من و زندگیه منو داشتی.از سهم خودت توی کار خودت زدی و دادی به ما برای این که زندگیمون سامان بگیره.من میدونم چی کردی.قدردان زحماتت هستم.
از روزی که عقد کردیم و تو گذاشتی ما بیایم خونه شما.تو رفتی توی مخ من.شادی برات همه چیز و همه کس هست.شادی چشم تو هستش.رفتار با شادی رو خیلی دوست داشتم.همش این رفتارت رو با شوهرم مقایسه کردم.اما هر بار تو یه چیز جدید ارائه میکردی.تا اون شب که اون سوال رو پرسیدی که همه در موردت نظر دادن.نگاه کردم که چقدر نظراشون خوبه و تو چقدر براشون بزرگی.
_نه.اینطورام نیست.اتفاقا آدم خوبی نیستم.
+اینطور نگو.من دارم میبینم.
+افشین
_بله
+من رو شیفته خودت کردی.
_لازم نکرده.برو به شوهرت برس.با شوهرت سر تخت کار داری فعلا😂
+بره بمیره.دیگه دلم اونو نمیخواد
_هیچی دیگه.لابد منو میخواد😎
+تو که جای خودت رو داری.شادی رو داری.
+ولی اره.
_😳یعنی چی؟
+افشین این رفت و امدا بی دلیل نبود.هر شب دیدنا الکی نبود.این همه بی خبر خانه شما می آمدیم دلیل داشت.
+عاشقت بودم.ولی تو شادی رو داشتی.اومدم با این کثافت که تو رو فراموش کنم.تو بیشتر رنگ گرفتی توی زندگیم.هر کاری کردم تو بزرگتر شدی برام.الانم فقط تو رو دارم توی زندگیم.تو رو خدا نذار تنها باشم.
_از من چی میخوای؟
+تمام خودت رو.میدونم شادی هست.اما همه تو رو میخوام.در کنار شادی.
_میدونی چی میگی؟
+اره.۵ساله دارم بهش فکر میکنم.الان مطمئنم.
_من تا هروقت بخوای هستم.زندگیت رو بساز.با شوهرت با بدون شوهرت.تلاشت رو بکن.منم هستم.
+ممنونم افشین که ارومم کردی و حرفام رو گوش دادی.صبح شد دیگه.میخوای بری سر کار و من نذاشتم.
_اشکال نداره.تو هم میخوای بری سر کار.دیگه الان بخوابی خواب میمونی.
+نه.پیام دادم و مرخصی گرفتم.
_کار خوبی کردی.شبت بخیر
دیگه نخوابیدم و به حرفای هما فکر میکردم.یعنی چی همه منو میخواد؟اون اخلاق و رفتاری که از هما سراغ داشتم با حرفاش جور در نمی آمد.
ساعتای ۱۳بود و سر کار بودم.شوهر هما زنگ زد.جواب دادم و سریع گفت افشین سلام.من ماموریتم و از اینجا باید برم برای بازرسی شمال.خونه نمیرم.رادیاتا خراب شده و خونه یخ کرده.انگاری شادی هم نیست و هما هم نمیره خونه مامانش.از سر کارت یه سر به هما بزن و رادیاتا رو برام درست کن.
ساعت ۲مستقیم رفتم خونه هما اینا.
رفتم بالا و دیدم خودش رو پتو پیچ کرده.تا کفش در اوردم با همون پتو منو بغل کرد و از گونه هام بوس کرد. رفت عقب و گفت یکی از فرقهای تو اینه.تو پشت آدمی.ولی اون نه.
_خب اون بیچاره ماموریته.نبود که درست کنه.چه ربطی داره هما؟
+میدونی چقدر بهش گفتم یکی رو بیاره درست چکش کنه ولی کاری نکرده؟
_لابد دستش خالی بوده.میدونم که پول نداره.
+من کار میکنم برای چی؟بهش گفتم از پس اندازمون میدیم!دیگه ۱۰میلیون که نمیشد!
_باشه.حرص نخور.الان خودم چکش میکنم.
ساختمون تازه ساز بود و رفتم سراغ پکیج فهمیدم ایرادش چیه.بعد از گشتن و چک کردن رادیاتا مشکل رو پیدا کردم که از توی حمام بود و دیدم بله.به اقا گفتم جای حوله خشک کن رو درست کنه.ولی گشادیش آمده و درست نکرده.آب نشتی داده و بار پکیج افتاده.
درپوشش رو بستم و درست شد و پکیج رو راه انداختم
هما با همون پتوی دورش نشست جلوی رادیات و کمی که رادیاتور گرم شد بلند شد سرپا.منم همونطور میچرخیدم و رادیاتورا رو چک میکردم.هما که ایستاد پتوی دورش رو شل کرد.یه ذره انگاری گرمش شد.دیدم جز یه تاپ و شلواری که قبلا هم معلوم بود چیزی تنش نیست.
_حداقل یه لباس گرم هم می پوشیدی تو که اینقدر سرمایی هستی.
+همشون رو بردم خونه مامانم شستم.آقا راه فاضلاب لباسشویی رو هم درست نکرده.
یه درپوش برای اونم داشتم و لباسشویی رو هم درست کردم.
_حالا یه چیزی تنت کن.همه چیو ریختی بیرون.ادم رو وسوسه میکنی.
یه نگاه به خودش کرد و پتو رو کامل رها کرد روی شونه هاش.عجب استایلی داشت.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
_استغفراله.استغفار میکنم از شر شیطان.دختر اونا رو بپوشون دلمون رفت.من تا شب باید بیرون باشم و بیچاره میشم.شادی هم که هیچ.نمیتونم خودمو خلاص کنم.
سریع خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
تا رفتم توی ماشین هما زنگ زد و تشکر کرد و تمام.
۱۱دی ماه ساعت ۱۱شب
تلگرام
+افشین
_😳هما شادی بیداره!شک میکنه.خوب نیست!
+هر وقت خوابید پیام بده.
۲شب شادی خواب بود.
_هما بیداری؟
انگاری منتظر بود.سریع جواب داد.
+اره.فردا رو مرخصی گرفتم که امشب با

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:07


هات حرف بزنم.
_خب میذاشتی فردا صبح میدیدمت و حرف میزدیم.
+جدی؟خونه ای؟
_عصر کارم.
+خب فردا ۸صبح منتظرم؟
_کله پزی؟چه خبره ساعت ۸.من تازه ساعت۸بیدار میشم.برای ۹میام بیرون.بریم کجا؟
+بیا خونه ما.امشب رفت ماموریت.
_باشه.
چهارشنبه ۱۲دی ماه۱۴۰۳
ساعت ۹صبح گذشته بود که رسیدم خونشون.
رفتم داخل و کلی غر زد که دیر امدی.بعد که از دلش در آوردم و غر غرش تموم شد.تعریفاش رو کرد که با شوهرش صحبت کرده و گفته همه چی رو میدونه و گفته طلاق میگیره.شوهرشم عصبی شده و بودن حرفی زودتر رفته دنبال همکاراش و رفته ماموریت.
هما خیلی خوشحال بود.امد نشست کنار من و گفت
+بالاخره خودمو راضی کردم و حرفمو زدم.
_میدونم چی شد که گفتی بهش
+چی شد؟
_حرف دلت رو به من گفتی و از اون طرف دلت محکم شد و به شوهرت گفتی.
+اوهوم.دقیقا
کنارم نشسته بود.از کنار اومد توی بغلم و ساکت نشسته بودیم و پاهامون رو دراز کرده بودیم.دستم روی بازوش بود.یه تیشرت تنش بود.اروم بازوش رو نوازش میکردم و سرش رو روی شانه من تکون میداد.هر چند باز انگشتام به سینه های برخورد میکرد.نه من از قصد میزدم نه هما واکنشی نشون میداد.
پتو جلوی رادیاتور انداخته بود و روی پتو بودیم…سر من رو پایین اورد و سر خودش رو بالا گرفت و شروع شد.
لب میگرفتیم از همدیگه.چقدر طعم لبش خوشمزه بود.هر دو چشمامون رو بسته بودیم و فقط صدای نفسای هم رو میشنیدیم.از زیر بازوهاش سینه راستش رو گرفتم و میمالیدم.
بعد از چند دقیقه بالش رو گذاشتم وسط پذیرایی و هر دو دراز کشیدیم و همچنان لب میگرفتیم.از زیر تیشرتش دستم رو بردم و از زیر سوتینش سینه هاش رو یکی یکی میمالیدم.
کیرم حسابی بزرگ شده بود و شلوار گرم زیر شلوارم اجازه صاف شدن بهش نمیداد و اذیت بودم.
هما اروم کمربندم رو باز کرد و دکمه و زیپ شلوار پارچه ایم رو باز کرد و شلوارم رو داد پایین.متوجه شد شلوار زیر دارم.نشست و شلوار رویی رو در اورد و تیشرت خودشم دراورد و باز خوابید کنارم.لب میگرفتیم و من ممه هاش رو میمالیدم و اونم از زیر شلوارم کیرم رو گرفته بود.پتویی که کنارمون بود رو کشیدم روی خودمون و سوتینش رو دادم بالا.ولی نمی دیدمشون.کمی سینه هاش رو مالیدم و رفتم به سمت شکمش.شکمش رو نوازش کردم و دستم رو از زیر شلوارش رسوندم به کوسش.با شادی رفته بودن لیزر و مویی وجود نداشت.یه کوس آب انداخته و داغ.سرم رو کردم زیر پتو و نوک سینه راستش رو به دهن گرفتم و با تقلا دست چپم رو از زیرش عبور دادم و سینه چپشم اومد توی مشتم.حالا با دست راست کوسش رو میمالیدم.ممه راستش رو که میخوردم.ممه چپ هم توی مشتم مالش میدید.
هما شروع کرد کمرش رو بالا اوردن.صدای نفساش بلند شده بود و نامنظم.منم هر چند بار کیرم رو به کنار باسنش فشار میدادم.هر چند هر دو شلوار داشتیم.
یهو هما شروع کرد شکم زدن و با صدایی که از توی گلو بیرون داد یهو حس کردم کوسش خیس تر شد.فهمیدم ارضا شده.
دستم رو از توی شلوارش بیرون اوردم و خودم از زیر پتو بیرون آمدم و بغلش کردم و از گونه هاش بوسه گرفتم.لبخند رضایتی توی صورتش بود.از کنار شلوار و شورتش گرفتم و فهمید میخوام شلوارش رو در بیارم.کمرش رو داد بالا و شلوار و شورتش رو با هم دراوردم.شلوار خودمم سریع همون حالت خوابیده در اوردم.هما رو به بغل خوابوندم و با دست چپم همچنان سینه هاش رو میمالیدم و اروم سر کیرم رو با اب کوسش خیس کردم و اروم اروم روی کوسش فشار دادم و فرستادمش داخل.یه کوس پر اب و تنگ و داغ.یه کم داخل نگهش داشتم که عادت کنه.صدای اه کشیدن هما که کم شد شروع کردم تلمبه زدن.از اروم شروع کردم و کل کیرم رو می کشیدم بیرون و اروم میکردم داخل.چند بار که تکرار کردم سرعتم رو به مرور تند تر کردم.به جایی رسید که صدای خوردن بدنامون به هم فضای پذیرایی رو پر کرده بود.
هما هم صداش هی بلند تر میشد و خودش رو بیشتر بهم میچسبوند که کیرم بیشتر بره توی کوسش.
کیرم رو از توی کوسش در اوردم و پتو رو دادم کنار.
چی میدیدم.همای دوست داشتی،لخت مادرزاد دراز کشیده بود.
لبخندی زدم و گفتم جوون به این بدن.سینه های سایز ۷۰.نوک قهوه ای پررنگ که برجستگی نوکش نه بزرگ بود و نه کوچیک.هاله قهوه ای پررنگ متوسط که حد وسط سینش رو خوب پوشش می داد.سینه نرم و باحال.
یه کوس بی مو و پف دار که کمی به تیرگی میزد.عالی بود.پاهاشو دادم بالا و نشستم بین دو تا پاش و کیرم رو با یه حرکت کردم توش.سریع شروع کردم تلمبه زدن.میپرسیدم درد داری.می گفت آره ولی دوست دارم.حرکت سینه هاش دیوونم کرده بود.به زور خودم رو نگه داشته بودم که یهو دیدم داره میگه افشین.و هی صدا میزد که یهو دیدم لرزید مجدد.به محض لرزش هما منم به لحظه ارضا رسیدم و کیرم رو کشیدم بیرون و روی سینه هاش خودم رو خالی کردم.دستمال رو سریع از روی کابینت اوردم و خودمون رو تمیز کردیم و کنارش دراز کشیدم و بغل

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:07


تکرار نشدنی

#زن_دوست

ساعت ۶عصر شد و توی کافه نشسته بودم.قبل از تاریک شدن هوا اسمون ابری بود و الان که تاریکه چقدر خیابونا دیدنی شدن.سردیه هوا که نشسته توی خیابون.خیسیه کف پیاده رو به خاطر برفی که شروع شده.بخاری که از دهن مردم بیرون میاد.منم که نشستم یه جای دنج و فقط رفت و امدا رو نگاه میکنم تا برسه.
با تاخیر بالاخره رسید.
توی کافه کسی جز من نبود.
امد جلو و به احترامش ایستادم و با هم نشستیم روی مبل های تک نفره ای که کنار پنجره کافه دو طرف یه میز کوچولو گذاشته بودن.
این کافه بارها دست به دست شده.
میدونستم به تازگی مجدد اجاره داده شده.من به خاطر فضای کافه میرفتم اونجا و از قصد اونجا رو انتخاب کردم برای قرار با هما.چون میدونستم پرسنل جدید کافه منو نمیشناسن.
از شدت سرما بینیش سرخ شده بود.چشماش اشک جمع شده بود.
بعد از سلام و احوال پرسی.گفتم چه خبر؟خب الان اینجاییم صحبت کن ببینم زندگیتون رو چی کردین؟چرا انقدر جنجال دارین؟
به محض گفتن این حرفا اشکش جاری شد.
+افشین ممنون که گفتی بیام حرف بزنم.بخدا دیگه نمیدونم چی کنم.کلافم کرده.از روز بعد از عقد اخلاقش عوض شده و فقط میخواد عقده هاش رو روی من خالی کنه یا تلافی میکنه.
_میدونم هما خانم.قبل از عقدتون گفتم احتیاط کن.فکر کن.عجله نکن.من همه اینایی رو که گفتی رو قبلا میدونستم و گفتم.قبلا هم چیزای دیگه گفتم.من خیلی ازش میدونم.ناسلامتی با خودم سر کار میامد.بعد از عقدتون که همه ولش کردن من برای زندگیتون زور زدم که بازم به اینجا نرسه.حالا هنوز نرفتین سر خونه و زندگی خودتون تو اینطور شدی
+افشین چی ازش میدونی؟تو رو جون شادی بهم بگو
گوشیمو که آماده کرده بودم باز کردم و فیلمش رو نشونش دادم.
فیلم رو که نگاه کرد گوشی رو گذاشت روی میز و دستش رو گذاشت روی صورتش.گریه نمیکرد دیگه.انگار میخواست تمرکز کنه.
+چی کنم من؟
_بعد از عقدتون اینطور کرده.قبلش اینطور نبوده.دلش رو زدی.راحت بهت میگم.قبلا هم گفتم چقدر ازت انتقاد میکرد.
فکر میکردم فقط خانوادش براش مهمن.اما وقتی دیدم داره منو میپیچونه.بهش شک کردم و بالاخره فهمیدم چکار میکنه.خیلی هم تابلو بود.
_پاشو جمع کن برو خونه .الان میاد میبینه نیستی.هیچی هم نخوردی و قهوت سرد شد.
+رفته ماموریت.فردا ظهر میاد.
_ماشین اوردی؟
+نه.با تاکسی آمدم.
رفتم میز رو که تقریبا همه چیز دست نخورده بود و البته جز دوتا فنجان قهوه چیز دیگه ای هم نبود رو حساب کردم و گفتم بریم.میرسونمت.
توی ماشین ساکت بود.از قصد رفتم توی شهر چرخ زدم تا شاید دیدن برف و مردم و هوا یه کم بهترش کنه.
اما خب نمیشد.هر چند خودمم خیلی دوست داشتم بیشتر کنارش باشم.نمیخواستم تنها باشه.ولی چاره ای نبود.بالاخره رسوندمش خونه خودشون.
دو سال و نیم بود که عقد بودن.یک ماه نشده بود که خونه اجاره کرده بودن و قرار بود بدون عروسی برن خونه خودشون.هما چقدر برای خونش ذوق داشت اما همیشه بهم میگفت غصه دارم.اخه دوست داشتم بعد از عروسی برم خونه خودم.منم که فقط کارم دلداری دادن بهش بود.
خونشون تقریبا تکمیل بود‌و فقط مبل ها رو نیاورده بودن.
جلوی خونشون توی ماشین گفت:میای وسیله هات رو ببری.میخوام خونه رو مرتب کنم که بهش فکر نکنم.
رفتم بالا و جلوی واحدشون پشت سرش بودم بند کفش ساق دارش رو باز کرد و از پاش درآورد.قبل از رفتن اومد بغلم و حسابی گریه کرد؛بی صدا.فقط از تکون خوردناش میفهمیدم داره گریه میکنه.
جا خوردم.تا اون لحظه حتی نوک انگشتمم اتفاقی بهش نخورده بود.حالا چقدر راحت اومد بغلم
به روی خودم نیاوردم
بهش گفتم اینجا خوب نیست برو داخل.خودم میام وسیله ها رو بر میدارم.
رفت توی اتاقی که تخت رو گذاشته بودن و لبه تخت نشست.منم از روی کابینت جعبه ابزارم رو برداشتم.نگاهش که کردم.دیدم اشکاش داره مثل آبشار از روی گونه های برجستش سرازیر میشه.چهره قشنگی داشت.مخصوصا چشمهای درشتش و ابروهای کشیدش موقع خنده با دندان های صاف چقدر تو دل برو میشد؛جلوی درب اتاق بهش گفتم میدونم حالا اروم نمیشی.به شادی میگم بیاد پیشت.
وقتی آمدم خانه شادی همسرم بهم گفت هما گفته برم خونشون.لباسات رو عوض نکن و بریم.حالش خوب نبود.
تا اخر شب اونجا بودم و شادی پیش هما خوابید و من برگشتم خونه.چون باید فردا صبح میرفتم اداره و سر و وضع خوبی نداشتم.
چون شادی نبود خوابم نمیبرد.
ساعت ۲شب ۸دی ماه ۱۴۰۳
توی تلگرام پیام از طرف هما برام امد.
+افشین ممنونم که کنارمی.کاش اون نامرد هم مثل تو بود
_هما نمیگم طلاق بگیر.ولی این پسره درست بشو نیست.
+میدونم.خودت که رفتاراش رو بهتر از من دیدی.طلاق میگیرم.
_فعلا دست نگه دار.شاید خودش رو جمع و جور کرد.
+حیف من که همه چیزم رو بهش دادم.اون حتی یک قدم هم جلو نیامد.
_هما بهت گفتم میدونم چرا جذبت شده.گوش نکردی.اینم نتیجش.
+خب چرا جذبم شد؟
_هما اون استایلت رو دید.عاشق بدنت شد نه وجودت

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:06


ا زد گفت پاشو ،نگاش کردم
گفت مگه نمیگم پاشو
نگین همینطور ‌ ک ی دستش کیر پسره بود بهم گفت پاشو دیگ بخاطر من
پاشدم گف بیا شونه هام ماساژ بده
رفتم پشت سرش شونه هاش ماساژ دادم
ک یهو گف نگین خانم
نگین گفت جونم
گفت کیر من بهتره یا شوهر بی غیرتت
ک نگینم گفت مال تو معرکس لعنتی
ولی داشتم ارضا میشدم
سرشو اوردم پایین تو گوش نگین ی چیزی گفت، نفهمیدم چی گفتن ک دوتایی خندیدن نگین گف باشه
گفتم چی شده ، گفت هیچی
یهو نگین گفت میلاد
گفتم جونم
گف خیلی خوبه عشقم
گفتم اره عالیه
نیما گف،میلاد گفتم جونم
گفت زنت معرکس، عالیه،باب کردن و گاییدنه،امروز جوری بکنمش ک تا آخر عمرش بگه نیما
میخام شوهر واقعی زنت من باشم
نظرت چیه
گفتم هرچی نگین بگه
گفت نگین خانم
ک نگین گفت من از خدامه
نگین صدام کرد گفت بیا بشین کنارم
نشستم کیرمو گرفت دستش و تند تند میمالید و واسه نیما ساک میزد
گفتم نگین نمیخوام بیاد نمال ک گف من میخام حرف نزن
فقط نگاه کن ببین زنتو چجوری داره حال میاره یاد بگیر بیغیرت
اینقدر صحنه برام جذاب بود ک یهو شل شدم ،انگاری تمام وجودم تخلیه شد ، ی اه بلند کشیدم ،همه آبم اومد کیرمو نگین محکم گرفته بود ، گفت جونم تخلیه شدی
گفتم اره
انگاری تموم این صحنها اصن از یادم رفت
ی حس پشیمونی داشتم
یهو نگین بلند شد دوتایی با نیما خندیدن
ی لب از هم گرفتن دستمالو نیما داد نگین
دستشو پاک کرد
نگین بهم گفت میشه بری بیرون
دیگ واقعا اختیاری از خودم نداشتم
مکث کردم ک نیما زیر بغلمو گرفت گف پاشو برو بیرون دیگ مگه نمیبینی نگین جان میگه
پاشدم اومدم بیرون اتاق ک دیدم دروبستن
و صدای خندشون میومد
فقط تنها صداهایی ک میشنیدم صدای ناله های نگین بود
نیما مدام میگفت زن منی دیگ
نگین میگفت اره
جنده خودمی
نگین میگفت اره
ی چند دقیقه ای گذشت ک صدای ناله های جفتشون اومد
سکوتی همه جا رو فرا گرفت
بعد چند دقیقه در باز شد پسره اومد بیرون
گفت برو پیشش ببین چجوری گایدمش
اینو میگن کردن
رفتم داخل دیدم تموم صورت و موهاش و دستاش اب کیریه
نگین میخندید
خندیدم
گفت بیا
رفتم بغلش لباشو گذاشت رو لبام
ی حس عجیبی داشتم
داشتیم ابکیر نیما رو دوتایی لیس میزدیم
ک نیما اومد داخل نشست کنار نگین
نگین پاشد گفت الان میام
رفت سرو صورتشو شست اومد تو بغل نیما
گفت واقعا ب ارامش رسیدم اوووف
منم کنارشون بودم
نیما بهم گفت،دیگ نگین مال منه میلاد
امروز میخوام با خودم ببرمش…
اگ اوکی بودم و تونستم بقیشم رو هم میام مینویسم
مرسی که وقت گذاشتین
نوشته: میلاد

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:06


شروع زندگی جدید با نگین

#همسر #بیغیرتی

سلام بر دوستان امشب میخوام شروع زندگی جدیدمو واستون ب اشتراک بزارم
خب من میلاد هستم ۳۴ ساله قدم ۱۸۵ وزنمم ۸۸
خانمم نگین ۱۶۵ وزن حدود ۶۵ الی ۷۰ و سایزشم ک خب ۸۰
بچها من و نگین ۶ سال با هم دوست بودیم
و بالاخره ۴۰۲ ازدواج کردیم
نگین واقعا بدن فوق العاده ای داده
و خیلی حشریه، سکساش واقعا عالیه و حس میکنی داری با ی پورن استار سکس میکنی
خب دو سالی بود ک توی سکسمون همیشه بهش میگفتم کاش یک نفر دیگه هم بود
ولی همیشه مخالفت میکرد
فقط اونجایی ک دیگ سکسمون طول میکشید و دیگه نمیتونست، وقتی بهش میگفتم بخاطر اینکه ارضا بشم میگف باشه
مثلا میگفتم یکی دیگ باشه چیکار کنه
میگف بکنه
میگفتم کجا، میگفتم تو کصم،تو هم توی دهنم
این ی جوری انگاری عادت شد بود
همیشه همین داستان بود
موقع سکس لباس های مختلف میپوشه،
وای میشینه رو دهنم جوری ‌ک خفه میشم
کلا خیلی عالیه
ولی بیشتر وقتا فقط یک بار ارضا میشه اونم ب سختی علیرغم من ک شاید دوبار یا سه بار در سکس ارضا میشم
وقتی میکنمش، کم کم حرفای بیشتری بهش میزدم
مثلا میگفتم این بدن باید چندین بار ارضا بشه نگین
یکی باشه ک حسابی سیرابت کنه
ولی خب چون توی سکس بود زیاد روش مانور نمیدادیم
گذشت تا اینکه ی شب ک سکس کردیم بهش گفتم دوباره
این سری هم مث قبل میگفت نه
ولی سعی کردم نزارم ارضا بشه
وقتی ارضا نشه و مست کنه کلا متوجه نیست چی میگه و همه کاری میکنه
اون شب ک بهش گفتم یکم سرسختی کرد ولی من اصرار
ک یهو گفت اخه چی میگی بعدش پشیمون میشیم میلاد
همینو ک گفت ، گفتم وای دیگ حله
بهش گفتم بیا. ی کاری کنیم
گفت چی
گفتم فقط همدیگه رو حشری کنیم و ارضا نشیم تا بیشتر لذت ببریم
گف قبوله
شروع کردیم همو لیسیدن لب گرفتن اب دهن همو خوردن
مالیدن
هم اون خوب بلد بود هم من
هر موقع می خواستیم ارضا بشیم با همدیگه میگفتیم یکم استراحت دوباره
بعد چند دقیقه گفت میلاد دارم اتیش میگیرم تمومش کن
گفتم نه
اولین بار بود اینقدر التماس میکرد
کیرمو گرفته بود میگفت بکن توش
ولی گفتم بزار خوب دیوونه بشه
شردع کرد کصشو مالیدن ک نزاشتم
عصبی شده بود
گفتم بهترین فرصته ‌ ک الان یکی دیگ رو بتونیم بیاریم
ولی خب واقعیش ن میشد ن آدمی رو میشناختیم ن اصن جراتشو داشتیم
ولی بهش گفتم
ک فوری گفت باشه پاشو هر کیو میخوای بیار بگو بیاد خسته شدم دارم روانی میشم
گفتم نه
یکم اروم باش
ی نخ سیگار کشیدیم یکم آبمیوه خوردیم
گفتم حالا کیو بیاریم
گفت من چه میدونم تو هی میگی جور کن
خب نمیشد هر کسیو رو آورد
اومد تلگرام و ی گروه ماساژ داشتم
گفتم بزار ی سرچی کنم
شروع کردم ایدیا مختلف پیام دادن
ولی اینطور ‌ ک مثلا می نوشتم ماساژ میخوام
فقطم ماساژ خودم هستم و خانومم
مجبور بودم بگم خانمم ک طرف حداقل ذوق کنه و اعتماد
حالا
ی چن نفری اومدن پی وی
یکی از یکی بدتر
فقط ی آقا پسری بود حدود ۲۵ ساله ک بعدن گفت ۲۲ سالشه
قد بلند موهای لخت و قیافه معمولی
ولی بدن فوق العاده
شیو سفید و حدودیم صاف
میگفت چند ساله توکار ماساژ هست
خلاصه همون روز قرار گذاشتم میگفت یه روز دیگه
ولی بهش گفتم فقط امروز
اونم هول شده بود
ولی توی چت گفتم خودم و خانومم هستیم دوتاییمون چون من دوست دارم دوتاییمون باهم ماساژ بدی
شماره دادیم و ادرس دادم بهش
حدود یک ساعت طول کشید تا بیاد
تو این فاصله با نگین گفتم و اونم ارایشی کرد که واس من تا الان نکرده بود
یه لباس خوشگلم پوشید و کفش های شیشه ای
دوتایی حشری
گوشیم زنگ خورد، پسره اومده بود
راهنماییش کردم اومدم بالا ،سلام و احوال پرسی. با هم دست دادیم،
نشستیم ی آبمیوه خوردیم، نگین هم روبروش نشسته بود
تتو های روی رون نگین جلوه ای داده بود ب مجلس
ک نگین اشاره کرد
اسم پسره نیما بود
گفتم خب شروع کنیم
گفت برید روی تخت و لباساتون در بیارید فقط خانم شورت با سوتین و آقا شورت داشته باشن
من و نگین رفتیم، لباس های نگین در آوردم با شورت و سوتین خودم شورت
یهو دیدیم نیما هم فقط ی شورت سفید پوشیده و اومده دم در
و نگین بهش گفت بیا دیگ با ی لحنی
اومد و با روغن ریخت روی کمر و کون و پای من و نگین
شروع کردن اقا نیما
واقعا حس خوبی بود
نگین دستمو محکم گرفته بود
شورت نگین انگار ی پارچ اب ریخته بودی توش
ی لحظه نگا کردم،دیدم کیر پسره شق شده و داره کمر نگینو ک ماساژ میده و کیرش از روی شورت هی میخورد به صورت نگین
نگین نگام کرد، ک بهش گفتم شروع کن
اینقدر حشری بود نگین
ک دست انداخت داخل شورت پسره کیرشو کشید بیرون
واقعا کیرش از من بزرگتر بود
دوتایی خندیدیم،یهو گذاشت دهنش
پسره هاج و واج مونده بود
ولی نگین بدون توجه، داشت واسش ساک میزد
کم کم پسره شورتشو دراورد
خم شد کصشو مبمالید و نگین هم کیرشو میخورد، منم واقعا داشتم لذت میبردم
یهو ب نگین گفت برگرد ، کشید عقب نگینو سرش لبه تخت بود، گذاشت دهنش واقعا عالی بود این صحنه
ک یهو منو صد

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:05


خیلی دوست داره، اگه با من کاری نداری من برم؟
-خیلی محبت کردی اومدی یزدان جان، بیا پیش ما حتما.
+چشم مزاحم میشم، خدافظ، فقط میشه یه سیگار بردارم از پاکتت؟
بدون هیچ حرفی پاکت سیگارشو گرفت طرفم و منم برداشتم و زدم بیرون، یه اسنپ گرفتم تا محل قرارم با فروشنده. احساس کردم هم فهمید بهش دروغ گفتم هم فهمید هم حال هم حال خودش چقدر بهم ریخته شد…
.
.
.
-مبارکت باشه آقا یزدان.
+قربون شما معامله خوبی بود.
-سر حال نیستی، مشتی یه میلیارد موتور خریدی…
+آقا مسعود از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه قبل اینکه بیام اینجا خبر رسید دوست دختر دوران دانشگاهم داره عروسی میکنه این هفته یکم خورده تو برجکم. اون یه تومنم دادم به داماد بابت کادوی عروسیشون.
-مگه داماد و میشناسی که پولو دادی بهش؟
+قصش درازه آقا مسعود…
-ول کن بابا آقا یزدان، گذشته رفته، الان دیگه به جاش همه دخترا با این موتور بهت پا میدن. این سند موتور اینم وکالت نامه، برو دنبال تعویض پلاک آقا.
باهاش دست دادم و بعد رفتنش نشستم پشت موتور، سوییچ رو باز کردم و استارت زدم، بعد از شنیدن صدای اگزوزش چشمامو بستم و یه لحظه تصور کردم آیلار ترکم نشسته و دستاشو دور کمرم حلقه کرده؛
-بابایی.
+جان بابایی؟
-خریدیش بالاخره؟
+آره دخترم خریدم.
-دیدی پات موندم، دیدی صبر کردم، دیدی باهم درستش کردیم؟ دیدی یا نه؟
+آره دخترم دیدم، حالا کجا بریم؟
-نمیدونم، بریم پارک پرواز؟
+بریم دخترم دستاتو حلقه کن دور کمرم نیفتی.
-چشم بابایی.
.
.
.
پنجشنبه همون هفته ساعت حدودا ده شب بود و تازه تولدم تموم شده بود، به اشکان دروغ گفتم جایی دعوتم، تولد خودم بود، منتها من متولد سی شهریور بودم ولی تولدمو یه روز زودتر گرفتن که فرداش جمعه تعطیل باشه، بعد رفتن مهمونا از خونه زدم بیرون و با موتور رفتم طرف پارک پرواز، فکر اینکه الان آیلار داره تو بغل اشکان میرقصه گاییده بودتم، توی چمران شمال پشت یه کامیون بودم، هر آن با خودم میگفتم برم بکوبم بهش و خودمو خلاص کنم.
خلاصه رسیدم پارک پرواز و روی یکی از صندلی ها نشستم و از اون بالا داشتم تهرانو نگاه میکردم، ده دقیقه ای گذشت و گوشیم زنگ خورد، از جیبم گوشیمو دراوردم و با دیدن اسم
“آیلارم♡” حسابی جا خوردم! این خطش خیلی وقت بود خاموش بود و دیگه هیچ اکانتی توی تلگرام و واتساپ باهاش نداشت! سریع جواب دادمو گفتم:
+الو آیلار، خودتی؟
از اونور خط صدایی نیومد و صدای آهنگ عروسی میومد فقط‌.
+الو، الو، آیلار، دخترم، بابایی کار اشتباهی نکنیا، برو سر خونه زندگیت عین همین چند سال‌، فکر منم نکن، اذیت میشم عذاب میکشم ولی دیگه نمیمیرم که، عادی میشه بالاخره برام! برو پی زندگیت دخترم.
یه صدای لرزون بعد از چند ثانیه از اونور گفت:
-پروفایلتو داشتم نگاه میکردم، دیدم بالاخره موتوری که دوست داشتی رو خریدی، ببخشید اگه نشد ترکت بشینم بابایی.
+الو، الو، الو، آیلار؟
گوشیمو نگاه کردم و دیدم قطع کرده، بهش زنگ زدم ولی خاموش کرده بود بلافاصله.
نفس عمیقی کشیدم و سرمو چرخوندم طرف جایی که موتورم پارک بود، احساس کردم یه لحظه آیلار و تو لباس سفید عروسی کنار موتور دیدمش، آخ چقدر ترک هوندا و طرح کلیک اینور اونور بردمت حالا که نینجا خریدم چرا نیستی این شهرو برگردونمت، چرا نیستی بخاطرت بمیرم من اصن دخترم؟ با خودم گفتم چی میشد تو این زنگی که بهم زد میگفت بابایی فرار کردم بیا دنبالم؟ بیا دوباره از نو شروع کنیم، بیا بسازیم باهم دوباره، ولی نگفت که نگفت.
سرمو انداختم پایین و قطره اشکی که افتاد جلوی پامو یه قسمت خیلی کوچیک از زمینو خیس کرد و تماشا کردم.
.
ممنونم بابت وقت ارزشمندی که گذاشتین…
نوشته: یزدان

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

08 Jan, 20:05


هش تلمبه زدن، دلم نمیخواست حالا حالا ها تموم بشه، مخصوصا الان که توی دانشگاه بعد امتحان یدونه ترامادول خورده بودم… خلاصه بعد یکم تلمبه زدن دوباره برگردوندمش و خوابوندمش رو تخت، سینه هاش عین ژله میلرزید و منو هی بیشتر تحریک میکرد، دوباره از لباش شروع کردم به خوردن و تا روی شکمش پیش رفتم، بعد از شکمش دست انداختم دور شلوارش و شلوارشو از پاش دراوردم و شورت سکسی مشکی رنگشو از دندونام از پاش تا روی زانوهاش کشیدم پایین و زبونمو گذاشتم رو کصش، لحظه ای که زبونم خورد به کصش صدای ناله هاش دوباره درومد و شروع کرد ناله کردن، زبونمو روی کصش بازی میدادم و هی میچرخوندمش و بعضی وقتا هم یکم فرو میکردم توی کصش، انقدر به خودش میپیچید و ناله میکرد که احساس کردم الاناس که دیگه از حال بره، چند دقیقه ای که گذشت یهو لرزید و از جاش بلند شد و گفت بسه دیگه، داگی شد منتها با این تفاوت که سرش به طرف من بود، منم که همونجوری پایین تخت بودم پاشدم سرپا و آیلارم شروع کرد باز کردن کمر بندم، بعد از اینکه شلوارمو باز کرد و کیرم افتاد بیرون یهو یه جا همشو کرد تو دهنش و یه لحظه احساس کردم به رستگاری رسیدم!!! چند ثانیه کامل تو دهنش بود و بعدش شروع کرد از بالا تا پایین کیرمو خوردن و زبون زدن، از تخمام لیس میزد تا سر کیرم و حسابی تف مالیش کرده بود، بعد از چند دقیقه کاندومو ازم گرفت و بازش کرد و گذاشت دم دهنش و همینجوری که کیرمو کرد تو دهنش کاندوم رو هم انداخت دور کیرم و یهو برعکس شد و کونشو کرد طرفم، با این حرکتش حشریتم چند برابر شد و یه تف انداختم دم کصش و یکم کیرمو دم کصش بازی دادم و مالیدم که یهو گفت: بابایی بکن توش دیگه!
که یهو همه کیرمو کردم تو کصش و شروع کردم تلمه زدن، دستم رو لپای کونش بود و داشتم آروم آروم تلمبه میزدم که بعد از یه مدت گفت: یزدان مگه نون نخوردی؟ سریع تر.
اینو که گفت هم عصبی شدم هم سگ حشر، موهاشو پیچیدم لای دستم و شروع کردم سنگین و تند تند تلمبه زدن، حالا صدای ناله هاش واقعا کل اتاقو گرفته بود، با دست آزادم به کونش اسپنک میزدم و تتوی پاندای روی کمرشو نوازش میکردم، شیرین ده دقیقه تو پوزیشن داگی کردمش و بعدش برگردوندمش به کمر و پاهاشو انداختم رو شونه هام و کیرمو دوباره گذاشتم رو کصش یکم روی کصش مالیدمش و یهو همشو کردم توش، گردنشو با دستم گرفته بودم و عین چی داشتم بهش تلمبه میزدم، بعد سه چهار دقیقه احساس کردم آبم داره میاد، کیرمو کشیدم بیرون کاندومو در اوردم و گفتم: آیلار آبم داره میاد!
اومد جلوم زانو زد و کیرشو کرد تو دهنم و بعد از چند بار عقب و جلو کردن سرش، موهاشو گرفتم و فشارش دادم طرف سرم و همه آبم خالی شد تو دهنش، یه ذره دیگه برام ساک زد و همه ی آبم که خالی شد تو دهنش همشو قورت داد، همونجوری کنار هم ولو شدیم و به معنای واقعی کلمه غش کردیم، از پشت قاشقی بغلش کردم و در حین نوازش کردن موهاش خواب رفتم…
.
.
.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+اشکان دوست داری بهت دروغ بگم یا راست بگم؟
-راست، حتی اگه خیلی دردناک باشه.
توی دلم گفتم کاش دروغو انتخاب میکردی…
شروع کردم به تعریف:
+آیلار اصن رابطش با من اونجوری نبود صرفا دوست بودیم که یه مدت خیلی کم باهم صمیمی شدیم و بعدش دیگه همه چی تموم شد، گه گاهیم از تو میگفت، میگفت از اشکان خوشم میاد ولی یبس بازی در میاره نمیاد جلو، در رابطه با سکسم من اصن اونقدر بهش نزدیک نبودم که بخوام همچین کاریو کنم اگرم مخالف معاینه بکارته و طفره میره از خانومیشه، توهم الکی استرس نگیر، برو ازدواجتو بکن منم برم به کارم برسم.
از جام بلند شدم که گفت:
-یزدان؟
+بله؟
-کارت عروسی… با خانواده بیا!
کارتو از دستش گرفتم و خوندمش؛
به نام نامی یزدان، پیوندتان مبارک، اشکان، آیلار، پنجشنبه مورخ بیست و نهم شهریور چهارصد و سه از ساعت شش تا پاسی از شب به صرف شام شیرینی… همونجوری که بغضمو به زور نگه داشته بودم اشکان گفت:
-اصرار آیلار بود بالای کارت بنویسه به نام نامی “یزدان”
نفسمو حبس کردم و زیپ کیفمو باز کردم و از پولایی که قرار بود به موتور فروشه بدم یک میلیون شمردم و گذاشتم روی کارت عروسی و گذاشتم رو میز و با خنده گفتم:
+انقدر همه چیزو به من ربط نده پسر، برو زندگیتو کن، من اگر با آیلار رلم بودم اون موقع بیست سالم بود الان دیگه بیست و چهار سالمه، گذشته رفته، الان رسمه همه عقد آریایی می گیرند یزدان منظورش خداست، با من چیکار داره آخه؟
رفتم طرفش و بغلش کردم و در گوشش گفتم:
+ایشالا خوشبخت بشین، من پنجشنبه جایی دعوتم داداش، نمیتونم بیام ولی کادوتونو یه چیز ناقابل دادم، به آیلارم نگو منو دیدی… برو زندگیتو بکن داداش، لیاقتشو داری خوشبخت شی، آیلار دختر خوب و مهربون و باهوشیه، دوسش داشته باش، بهش فضا بده، نمیدونی چه کارهای خفنی ازش برمیاد، راستی موتور سواریم ببرش

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:10


کنن، وحشیانه شروع کردیم خوردن لب همدیگه. این قدر وحشیانه که نمی تونستیم درست این کار رو بکنیم. نمی تونم با قطعیت بگم ولی فکر کنم توی مقاطعی از سکس مون پارمیدا از جلوی چشمام گذشت. زهرا روی بلند کردم و روی کابینت گذاشتم. دوباره شروع کردیم به خوردن لب همدیگه. زهرا توی پیرهن سفیدم خیلی خوشگل می شد و من خودم رو از ممه هاش محروم کردم تا اون توی اون قاب باقی بمونه. پاهاش رو دورم قفل کردم و این بار روی میز نهار خوری که کمی کوتاه تر بود گذاشتمش. کیرم سفت سفت شده بود و این مسئله زهرا رو متعجب کرد. گذاشتم تا کاندوم رو بکشه روش. وقتی این کار رو کرد، دو دستی صورتش رو گرفتم و مجبورش کردم به چشمام نگاه کنه. توی چشماش خستگی، درد، شهوت و پارمیدا رو دیدم و کیرم رو یه راست تا ته کصش فرو کردم.
با همون پوزیشن شروع کردم تلمبه زدن. انقباض های کس زهرا نشون میداد که اونم از یهویی شدن این سکس حشری شده. سریع تر کردم. زهرا بیشتر ناله کرد و اکوی صدای توی آشپزخونه مون طنین انداز شد. دستام رو از صورتش برداشتم و از پشت به بالای کونش رسوندم و تکون دادن زهرا رو با تلمبه هام هماهنگ کردم. بازم بیشتر صدای ناله لذت از گلوش تولید می کرد و از اینکه توی یه آپارتمان زندگی می کردیم خجالت نکشید. می دونستم امروز قراره خیلی زودتر کارم تموم شه. دستام رو لیز دادم و بغلش کردم و با تمام وجود، انگار که اون پناه زندگیم باشه، بهش چسبیدم. صورتم توی گردنش بود. جفت مون شرم و حیا رو گذاشته بودیم کنار. صدای تلمبه های من و آه و ناله های زهرا مطمئنم تا دو یا سه واحد کناریم مون می رفت. ولی از یه جایی به بعد صدای زهرا قطع شد و بدنش سفت شد و مثل یه صرعی شروع به ارتعاش و لرزش کرد. چهره ش رو دیدم. واقعا به جرات میتونم بگم ارگاسم زن ها یکی از زیبا ترین خلقت های خداست.
منم خیلی نتونستم دووم بیارم و دیدن حال خراب زهرا، اجازه کنترل همه چیز رو ازم گرفت و منم توی کاندوم خالی شدم. توی همون حالت بغلش کردم و بدنش رو بوسیدم. آخ زهرا… می دونم… این بار تو نه، این من بودم که یه قطره اشک از گوشه چشمم جاری شد و تو ندیدیش و حالا که دارم اینا رو برات مینویسم با خودم میگم ای کاش می دیدی و ازم سوال می کردی. کاش می تونستی اون بغض حجیم گلوم رو بشکونی. کاش می تونستی از زیر زبونم بکشی بیرون. کاش حداقل این بار اهمیت می دادی. شاید میپرسی به چی. به اینکه من احساس کردم توی اقیانوس گناه و عذاب سقوط کردم. اینکه دیگه هیچ وقت شاید مثل سابق نشیم. اینکه من با یکی دیگه بودم… و از اون بدتر، با فکر اون کنارت ارضا شدم.
پایان قسمت سوم
نوشته: جوانسویچ
نوشته: جُوانسِویچ

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:10


ی گفتم که من تو رو در هر صورتی دوست دارم؟ ولی بعد یه مدت احساس کردم تو نمیخوای به من گوش بدی. اینکه نمیخوای من تو رو اون طوری که هستی دوست داشته باشم. تو تلاش کردی که مثل پرنسس انیمیشن ها بی نقص باشی. در حالی که من می خواستم ناهمواری نقص هام رو توی ناهمواری نقص های تو چفت کنم.
+می تونم عکس بچه هات رو ببینم؟
با سوالش میخکوب شدم. نمی دونستم چه باگی دادم که این سوال کشنده رو پرسید.
-بچه؟ کدوم بچه؟
+آها… پس بچه نداری؟
-معلومه که نه پارمیدا… چی داری میگی؟(با خنده) من تازه سی و پنج سالمه.
+پس عکس خانوم خوشبختت رو نشونم بده.
به محض شنیدن این جمله احساس کردم قلبم وایستاد. احساس کردم زندگی یه سیلی محکم به صورتم زد و من رو از جریانش ناک اوت کرد. آیا پارمیدا میتونست نتیجه دسیسه پروردن زهرا بوده باشه؟ آخه یعنی چی که عکس زنمو نشونش بدم؟ تلاش کردم با وجود اینکه یه جورایی بزرگترین رکب ممکن رو خورده بودم خودم رو آروم نشون بدم. آدمِ این کار هم بودم. سال ها کلنجار رفتن با آدمای مختلف و آشنا شدن با سیاست کثیفی که توی کارم بود، از من یه بازیگر خوب ساخته بود. خندیدم. تلاش کردم تا ارتباط چشمیم قطع نشه. توی علم روانشناسی زمانی که مثل پارمیدا یه دستی می زنید باید خیلی مراقب حرکات صورت طرف مقابل باشید. قرمز شدن، به چپ و راست نگاه کردن و خاروندن گردن یا دماغ میتونه نشون دهنده دروغ گفتن باشه.
-بهت حق میدم… بچه نداشتن توی سی و پنج سالگی شاید ولی مجرد بودن توی این سن تا حدی غیر قابل باوره. ولی خب ظاهرا من یه استثنام.
قهوه اش رو نوشید و با انگشت اشاره ش دور دستم دایره کشید و گفت:« پس اون حلقه خوشگل توی دستت چی میگه؟»
به دستای گره کردم نگاه کردم که اشتباه بود. برق حلقه ای که پونزده سال پیش زهرا توی انگشتم کرده بود به سیاهی چشمم چشمک زد. احساس سرخوردگی و بغض کردم و تا مرز منفجر شدن رفتم. چهره خوابیده امروز زهرا روی مغزم چاپ شد… چطوری متوجه یه همچین چیزی نشدم؟ سرم رو گرفتم بالا.
-دیدی؟… تو هم متوجهش شدی و درباره ش سوال کردی.
+خب؟
-ببین توی کار ما یه سری چیزا خیلی مهمه. شاید مسخره به نظر بیاد ولی برای اینکه بتونی یه تیم با کیفیت و پر انرژی برای ساختن یه جایی جور کنی، باید حتی درست و حسابی راه بری.
+یعنی چی؟
-منظورم اینه که این تویی که باید به پیمانکاران خوب و گردن کلفت زنگ بزنی. این تویی که باید مهندس خوب مملکت رو بیاری توی کار. این تویی که باید بر خلاف میلت منت شون رو بکشی و راضی شون کنی… و توی این مسیر یه چیزایی مهمه.
+مثل؟
-چرا من کت و شلوار می پوشم؟ چون شیک و مجلسی و رسمیه. و این اونا رو متعجب می کنه. مهندس هایی رو توی اولین جلسه می بینم که با تیشرت میان و وقتی میبینه من کت و شلوار پوشیدم خیلی خیط میشن. این یعنی اعتماد به نفس و وجدان کاری. پیمانکارا و مهندس های با تجربه از کسایی خوششون میاد که مثل خودشون متأهلن و این که ببینن یه بساز بفروشِ سی و پنج ساله مجرده حس خوبی بهشون نمی ده. بارها شده با چشم خودم دیدم اونا با همکارهام که طلاق گرفته بودن کار نکردن. این شغلیه که خیلی باید اونایی که باهاشون کار می کنی رو بشناسی. الانم تازه از پیششون اومده بودم و این حلقه فیک رو توی دستم انداخته بودم.
+یعنی واقعا همچین چیزایی ممکنه مهم باشه براشون؟
-درسته که ما توی قرن بیست و یک زندگی می کنیم ولی هنوزم خیلی از آدمای این طور پیدا میشه. ما هم خب چاره ای نداریم. به هر حال اگه کلی علامت سوال توی ذهنت کاشتم معذرت می خوام. اینقدر مجبور بودم این حلقه رو توی میتینگ های مختلف با خودم ببرم که گاهی یادم میره من واقعا مجردم.
و پارمیدا خندید. انگار تونسته بودم خیالش رو تا حدی جمع کنم. حلقه ام رو در آوردم و روی میز گذاشتم. از این زاویه ابتدای اسم من و زهرا که به انگلیسی حک شده بود رو می دیدم. باز فکر زهرا درونم رو تسخیر کرده بود ولی نمی خواستم چیزی توی صورتم هویدا بشه.
زهرا تو بگو… الان باید چه حسی پیدا می کردم؟ پارمیدای جوون رو مثل آب خوردن فریب داده بودم، از تو و بی توجهی هات خسته و رنجور بودم و فکر می کردم ممکن نیست ما به عقب برگردیم. تو بهم بگو… تو اگه برای پونزده سال تلاش میکردی تا من صادقانه دوست داشته باشم و من گوشم بدهکار نبود چی کار می کردی؟ آیا از یه روزی به بعد خسته نمی شدی؟ آره… می شدی. همون طوری که من خسته شدم.
من و پارمیدا حرف زدیم. این قدر که دهنم خشک شده بود. اون میخواست درباره همه چی بدونه. بالاخره وقتی تقریبا ده سال باهم اختلاف سنی داشت، براش مهم بود که تا حدودی اشتراک داشته باشیم. منم تلاش می کردم مشتاق و گرم باشم توی گفتگومون. درسته سی و پنج سالمه ولی با قشر جوون سر و کار زیادی داشتم. می دونم چی می خوان.
من و اون اینقدر توی جریان سریع صحبت هامون غرق شده بودیم که ن

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:10


فهمیدیم کی هوا تاریک شد. البته اواسط پاییز بود و خورشید زودتر میرفت پی ماه. نخواستم خیلی دیر بشه. اونم فهمید. کیفم رو از صندلی کنارش روی میز گذاشت.
+اینم از کیف خوشگل تون که یه روز مهمون من بود.
مثل یه بچه ذوق کردم ولی نه اونقدر که فکر کنه که فقط برای کیفم اومدم سر قرار.
-مرسی پارمیدا خانم… نجاتم دادید واقعا. راستش مردم توی خیابون با این کیف بهتون خیره نشدن؟
+نمیدونم. چطور؟
-آخه مردونست.
خندید و خواست با مشت به بازوم بزنه ولی منصرف شد. من سفارش ها رو حساب کردم. البته با کلی چک و چونه با پارمیدا. در زنگوله دار رو براش باز کردم و اون خارج شد.
-می تونم برسونم تون؟
+واقعا نمیخوام مزاحم بشم.
با دستم اون رو به سمت ماشین هدایت کردم و گفتم:« چه مزاحمتی؟ انجام وظیفه هست.»
درو براش باز کردم و ادامه دادم:« بعد از اینکه سر این کیف کلی اذیت شدید.» و اون نشست.
توی ماشین ساکت و آروم بودیم. ترافیک بود ولی نه اونقدر که اذیت مون کنه. نرم میروندیم و همدیگه رو بدون اینکه بفهمیم نگاه می کردیم و موقع مماس شدن نگاه هامون خنده مون می گرفت. اونطوری که متوجه شدم اون با دوستاش توی یه خونه کوچیک توی مرکز تهران زندگی می کرد. خونه شون توی یه کوچه عریض بود و من جلوی پلاک شون پارک کردم. پیاده شد.
-به نظرم دوباره باید سوالم رو مثل دفعه قبل بپرسم.
+کدوم سوال؟
-اینکه ممکنه بازم همو ببینیم؟
+نمیدونم. یعنی ممکنه؟
-شاید نیاز داری کمی فکر کنی راجع بهش.
+پس فکر می کنم.
-پس شمارت رو بده تا پیگیر نتیجه بشم.(با خنده)
و اون با لبخند شماره ش رو گفت. من بهش زنگ زدم. گوشیش زنگ خورد. بهش گفتم:« اینم منم.»
وقتی رسیدم خونه، به محض اینکه دستگیره رو چرخوندم، بوی غذای پر ادویه رو تشخیص دادم. یه چیزی داشت روی گاز سرخ می شد. راهروی پر قاب عکس رو گذروندم و به آشپزخانه رسیدم. زهرا پشتش به من بود. یکی از پیراهنای سفید من رو پوشیده بود و شلوار تنش نبود. داشت با ریتم موسیقی ذهنش تکون می خورد.
-سلام عزیزم.
زهرا چرخید. لبخند زد و جواب سلامم رو داد.
-زود اومدی زهرا.
+آره… یه کم خسته بودم.
احساس کردم بال و پرم باز شد. رفتم از پشت بغلش کردم و موهاش رو بوییدم.
-چرا خودتو خسته میکنی عزیزم؟
+خسته نمی کنم.
-منظورم اینه که من دوست دارم اینکه می بینم کار می کنی ولی چرا یه چند وقت به خودت استراحت نمی دی؟
+نه ایرادی نداره من خوبم علی.
درسته که وقتی با پارمیدا بودم خوشحال و زنده بودم ولی به همون مقدار احساس خفگی و معذب بودن داشتم. طوری که وقتی پارمیدا ازم جدا شد و رفت سمت خونش یه نفس راحت کشیدم.
-خیلی دوست دارم.
از پشت گونه زهرا رو بوسیدم و ازش جدا شدم. توی ورودی آشپزخونه کنار اوپن وایستادم و با شک و تردید گفتم:« راستی زهرا… از آزمایشگاه اومدی دستاتو شستی؟» و اینطوری بهش تیکه انداختم. گفتن راستی زهرا اون رو آماده شنیدن یه موضوع مهم کرده بود. فقط شنیدم که یه بی شعور گفت و قبل از اینکه نمکدون رو به سمتم پرت کنه غیب شدم.
لباسای راحت پوشیدم. با اینکه کمی سرد شده بود ولی مثل زهرا نیمه لخت اومدم توی آشپزخونه و کنار اوپن بهش خیره شدم. چند باری برگشت و نگاهم کرد ولی بار چهارم ازم دلیل نگاه های عجیب غریب و تشنه ام رو پرسید.
-راستش امروز واقعا سورپرایز شدم. اینقدر بدجور که کل سیستمم بهم ریخت.
+به خاطر چی؟
-راستش نمی دونم. تنها چیزی که الان به مغزم میرسه همینه.
چرخید و کاندوم رو توی دستم دید.
+عه وا… خل شدی علی؟
-آره… و خون به مغزم نمی رسه.
به سمتش رفتم. داشت به طرز وسواس گونه ای کوفته سرخ می کرد. فکر نمیکرد اینقدر جدی باشم. دو زانو نشستم و با زور دستام پاهاشو قفل کردم. با سرم پیرهنش رو کمی بالا دادم و صورتم رو چسبوندم لای کونش.
+نکن علی… چته؟
همونطور که ریز می خندید داشت تکون می خورد تا خودشو آزاد کنه ولی نمی دونست. من سرسخت تر از این حرفا بودم. بینیم به کسش رسیده بود و اون رو می بویید. یکی از دستامو آزاد کردم و محکم کوبیدم روی نیم کره راست کونش.
+علی دردم گرفت بی شعور…
چیزی نمی تونستم بگم. روز طوفانیم با پارمیدا رو می خواستم اینطوری تموم کنم. خیلی سریع شرت تنگش رو کشیدم پایین. همون طوری که شرتش داشت از پاش در میومد تقریبا داد و فریادهای زهرا در اومده بود.
+داری چیکار میکنی؟ الان یه کار دستم میدی…
من شروع کردم به خوردن کصش. از اون زاویه خیلی سخت بود. ولی تلاش می کردم زبونم رو وارد کصش کنم. اول خیلی اعتراض و شکایت می کرد ولی رفته رفته داشت خودشو می باخت. هردومون خسته بودیم. هر دو مون به آخر خط رسیده بودیم و می خواستیم با یه سکس انفجاری خلافش رو ثابت کنیم. چهار پنج دقیقه خوردن کصش رو طول دادم. گاز زیر ماهیتابه رو خاموش کردم، بلند شدم و زهرا به سمت خودم چرخوندم.
مثل دوست پسر دوست دخترهایی که یه مکان خالی پیدا می

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:10


ن نشستم.
+هیچ وقت این خارای بدجنس رو توی خلقت ظریف گل رز درک نکردم.
-شازده کوچولو میگه گل باهاشون از خودشون محافظت می کنه.
و به طور معجزه آسایی با هم دیگه و به طور همزمان اسم نویسنده رو تکرار کردیم: دوسنت اگزوپری
-البته بیشتر بستگی داره به گل رز چطوری نگاه کنیم.
+منظورت چیه؟
گل رو از دستای لاغر و سفیدش گرفتم و با دستم خارهاشو پوشوندم و گفتم:« می تونیم با ناامیدی و افسردگی بگیم چرا گل های به این ظریفی خار دارن؟» و خارها رو نمایان کردم.
+یا؟…
این دفعه با دستم گلبرگ های رز رو پوشوندم و گفتم:« یا می تونیم با تعجب و شگفتی بگیم چطوریه که خارهایی به این زشتی، گلبرگ هایی به این قشنگی دارن؟» و با کنار زدن دستم گلبرگ های معصوم و نازک رز رو نشون دادم.
زهرا… نمی دونم تا حالا با تو اینقدر فیلسوفانه صحبت کردم یا نه. نمی دونم اصلا موضوعی تو حیطه گل برات جذابه یا نه. می دونم چقدر احساس کمبود و حسادت می کنی ولی من اینو به اون گفتم و نمی دونم واقعا همچین تحلیلی رو کی خونده بودم ولی تنها چیزی که یادم اومد همین بود… و اون توی چشماش برقی از شگفتی و الهام رو ایجاد کرد. مثل دانش آموزی که یه تکنیک خفن کنکوری یاد می گیره. مثل دوچرخه سواری که دستاشو برای اولین بار از فرمون بر می داره. مثل آشپزی که یه رسپی جدید از خودش ابداع می کنه… و اون دختر توی اون لحظه زیباتر از هر لحظه ممکن میتونست باشه. حتی زیباتر از درخشش صورت یه پیامبر.
اون یه پیرهن گشاد و چهار خونه سفید و مشکی پوشیده بود که جیبای بزرگی روی سینه هاش داشت. یه روسری نازک کرمی روی شونه هاش انداخته بود و من موهای فرفری زیباشو بهتر می تونستم ببینم. شلوار پارچه ای تیره و کالج های سفید و مشکیش بهش میومد.
+باید بگم با تحلیلت خیلی قانعم کردی.
-به هر حال خیلی مهمه چطوری به موضوعات نگاه کنیم. این کاریه که هیچ کی تو اینجا انجامش نمی ده. هیچ کی دوست نداره خودش رو جای یه نفر دیگه بذاره.
+خب مگه نباید قبل از این کار اون شخصو بشناسی؟
-آره… البته. تا اون شخص نشناسی که نمی شه.
+ولی من حتی اسمتو نمی دونم.
احساس کردم یکه خوردم. دیدم راست میگه و من از دیروز تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. پس خودمو معرفی کردم. اونم همینطور. اسمش پارمیدا بود. اسم قشنگی داشت و من دستم رو جلو بردم و اونم با یه لبخند باز دستم رو گرفت و فشار داد.
قهوه هامون رو با یه سری خرت و پرت دیگه سفارش دادیم.
-خب… الان چی کار می کنید؟ مشغول کاری هستید یا؟…
+فعلا دارم ارشد میخونم. البته یکی دو سالی وقفه انداختم بین لیسانس و ارشد ولی خب…
-چه رشته ای؟
+روانشناسی.
-رشته جالبی به نظر می رسه.
+تو نگاه اول آره… ولی شاید یه روز از شنیدن تروماهای مردم خسته بشم.
-شایدم بعد با خودت بگی که خوبه که حداقل زندگی خیلی بهتری از بیمارات داری.
لبخند زد… ولی چیزی نگفت. توی نگاهش کنجکاوی دیدم.
-منم تو کار ساخت و سازم.
+ساخت و سازهِ؟
-ساختمون. آپارتمان.
+دیگه چی؟
-یکی دوتا برج کوچیک هم تو کارنامه ام دارم ولی فکر می کنم نمی ارزه.
+تا حالا شده از کارت خسته بشی؟
-راستش تو همچین شغلی اینقدر آدمای عجیب غریبی هر روز می بینی و باهاشون سر و کله می زنی که فکر کردن راجع به خسته کنندگی کار یادت میره. شغل سختی نیست. فقط دوندگی زیادی داره. و تو باید خودتو توی کار مثل این دونه های قهوه غرق کنی.
+فکر میکنی جذاب ترین قسمتش چی باشه؟
-واقعا چیز جذابی درباره این شغل وجود نداره. بعد از تکمیل کار می ری و توش پرسه می زنی و راضی ای. ولی بعدش با خودت میگی که کل این پروسه رو روی یه زمین خالی دیگه باید انجام بدی و بدویی دنبال واسطه و مهندس و معمار درست حسابی توی این مملکت.
زهرا… من و پارمیدا شروع کرده بودیم به حرف زدن و بعد سال ها همخونه بودن با تو، احساس کردم یکی واقعا داره بهم گوش می ده. پارمیدا با اون چشمای سبز و جادوییش بهم خیره شده بود و هیچ چی نمی تونست حواسش رو ازم بدزده. اون خیلی زیبا بود. این قدر زیبا که نمی خواستم راجع به آخر و عاقبت این رابطه فکر کنم. این قدر اون لحظات برام مقدس و ستودنی بود که می خواستم خدا اونا رو بذاره روی اسلوموشن تا هیچ وقت تموم نشن. دوست داشتم قاب خودم و پارمیدا رو توی ذهنم فریز کنم. دوست داشتم هیچ چیزی توی اون روز تغییر نکنه.
زهرا، دوست ندارم فکر کنی این کار رو کردم چون تو سی و چهار سالت شده بود. نمی خوام فکر کنی که احساس می کردم دیگه اون زهرای بیست سالگیت نیستی. نمی خوام احساس کنی که توی چشمم تو رو پیر می دیدم. یادت میاد چقدر بهت می گفتم که پلکات نیفتاده و تو نمی خواستی باور کنی؟ یادته چقدر میگفتم پوستت رو همین طوری دوست دارم و تو از اون خطوط خاطرات گوشه لب و چشمت ناراضی بودی؟ یادته چقدر احساس می کردی که دستات داره توی کار آزمایشگاهی زبر و خشک میشه و من م

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:10


جنایت، اعتراف و مکافات (۳)

#دنباله_دار #خیانت

...قسمت قبل
قسمت سوم
کلافه و خسته توی ماشینم نشسته بودم. برای یه لحظه واقعا فکر کردم دیگه دیدن اون دختر رو باید بذارم تو لیست بلند بالای حسرت هام. ولی انگار خدا جواب سوالم رو خیلی زود داده بود: من بازم قراره اونو ببینم. زهرا میدونم گفتنش باعث می شه اشک از اون چشمای قشنگت سرازیر بشه ولی دروغ گفتم اگه بگم که خوشحال نشدم. منظورم خوشحالی معمولی نیست. بیشتر یه اضطرابی داشتم که مغزم رو برای ترشح دوپامین تحریک می کرد. اضطرابی که ناشی از یه اتفاق مهم و قشنگ توی زندگیه. از اون اضطرابا… و من خیال نداشتم رویا پردازی رو تا فردا متوقف کنم.
میدونم زهرا… حتما میخوای ازم بپرسی آیا یه ثانیه هم به خودمون فکر کردم یا نه. نمیدونم. من خسته و درمونده بودم. من سال ها داشتم درباره اینکه کار ما چطوری به اینجا کشید فکر می کردم و تو حتی یه ثانیه هم حاضر نبودی همکاری کنی. من میخواستم از بی توجهی ها و کوه یخی که بینمون درست کردیم سر به بیابون بذارم. سال ها همدیگه رو طرد و جلوی همه تظاهر کردیم. سال ها همدیگه رو بوسیدیم و با هم سکس کردیم ولی چرا هیچ کدوم به داغی و جذابی اون سابق نبود؟ من می خواستم دلیل همه اینا رو بفهمم. می خواستم بفهمم مشکل مون کجاست. من هر چی که داشتم پای تو ریختم ولی چرا فکر می کردم برات کافی نیستم؟ من دوست دارم زهرا… من حاضر بودم تو کار نکنی تا بتونم بیشتر ببینمت. ولی تو با اصرار و باج گیری رفتی کار یاد بگیری. من مخالفتی نکردم. من پیشونیت رو بوسیدم و بهت از شرایط سخت کار گفتم و گفتم که با اینکه لازم نیست کار کنی ولی ازت حمایت می کنم. ولی نمیدونستم اینقدر دور و غیر قابل دسترس می شی که برای دیدنت باید وقت بگیرم.
و حالا این دختر اومده بود. دختری که گرچه منو به چشم بابابزرگش میبینه ولی من کنارش یاد جوونی خودمون میفتم. یاد قربون صدقه هایی که برای هم می رفتیم. یاد اون روزایی که خیلی برامون تازگی و رطوبت داشت و حالا فقط خاطره پژمرده اونا توی قلبم مونده. حسی که باعث می شد نخوام اون دختر رو ترک کنم چون اون میتونست خاطره های پژمرد رو احیا کنه و دوباره بهم بفهمونه چقدر میتونم ازشون لذت ببرم. اون منو مشتاق می کرد. اون میتونست منو از غار ناامیدیم بکشونه بیرون. اون به چشمای کم سو و شکاکم نور بخشیده بود. زهرا… من به ما فکر کردم. ته چهره تو رو توی صورت اون دختر می دیدم و به یاد می آوردم یه زمانی چقدر خوشحال بودیم. ولی حالا همه چیز از بین رفته و نه من و نه تو ما رو نمی شناسیم. ما به خودمون بدی کردیم. ما اسیر خودخواهی ها و منفعت های شخصیمون شدیم. ما خودمون رو فدای خودمون و نه همدیگه کردیم و آره… درسته… من می خواستم کنار اون دختر بمونم. چون خسته شده بودم از اینکه هر دفعه، تنهایی، قلب زخمیم رو پانسمان کنم.
این مسئله رو تقصیر اون دختر ننداز. زیبایی اون نبود که منو فریب داد. بلکه این من بودم که خودم رو فریب دادم. من توی سیاهی رابطه مون اینقدر عمیق رفته بودم که حاضر بودم به هر ریسمان پوسیده ای چنگ بزنم تا بتونم خودمون رو به یاد بیارم. من سخت دلتنگ قدیما شده بودم و می خواستم برای یه بار هم که شده طعم این میوه ممنوعه رو دوباره بچشم. چون یه بار با تو چشیده بودم و می دونستم چقدر برام شیرین و لذت بخش بود.
ساعت های شیش بعد از ظهر بود که رسیدم خونه. دوش گرفتم و آماده شدم تا زهرا هم بیاد و بریم بیرون. ساعت می گذشت ولی خبری از زهرا نبود. حتی موقعی که خودش هم برنامه می چید نمی تونست سر وقت باشه و این منو کلافه می کرد. بارها برای مناسبت های مختلف خونه رو دیزاین کردم و شام پختم و کیک خریدم. ولی زهرا موقعی که رسید، چایی ها سرد شده بودن، غذا از دهن افتاده بود، شمع روی کیک ذوب شده بود، دوستامون رفته بودن و من داشتم ظرفای مهمونی رو جمع می کردم و اون حتی زحمت اینو به خودش نداد که بگه متاسفم. بارها این شکلی جلوی دوستامون احساس حقارت کردم ولی حتی تو صورتش اخم هم نکردم. حتی ازش نپرسیدم تا این وقت شب کجا بوده… و زهرا می دونم که باور نمی کنی ولی من دارم تمام زورم رو می زنم که هنوز دوست داشته باشم و دوستم داشته باشی ولی این دیوار انزوای تک بعدی ای که برای خودت ساختی رو با هیچ دیپلماسی ای نمیشه خراب کرد.
و تو اون روز ساعت هشت سراسیمه اومدی و بدون اینکه بازم بگی متاسفی رفتی دوش بگیری. من برای بودن باهات یه قرار مهم و پولساز رو لغو کردم. ولی انگار برای تو هیچ اهمیتی نداره. فکر می کنی این وظیفه منه که منتظرت بمونم. چون اینقدر این کار رو بدون منت، بدون دلخوری و با متانت و اطاعت انجام دادم که خودم هم احساس می کنم دیگه وظیفه ام شده.
اون روز، باز به امید اینکه شاید بفهمی، چیزی نگفتم. توی خرید قدم به قدم باهات بودم ولی ذهنم به فردا فکر می کرد. اون دختر رو توی اون مانکن های بلند و خوش هیکل م

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:10


ی دیدم. حواسم به کلی پرت بود و نتونستم راجع به لباسایی که تن زدی درست نظر بدم. کاش دست لطیفت رو روی صورتم می کشیدی و لپم رو آروم می بوسیدی تا خودمون رو بیاد بیارم. کاش می تونستی حواسم رو از اون دختر شیطون پرت کنی. من از اینکه همین چند ساعت پیش با یه دختر دیگه به غیر از تو حرف زده بودم، احساس گناه می کردم ولی وقتی کارات رو یادم میاد خودم رو راجع به تصمیم فردام تسکین میدم. تو کاری می کنی که به خودم بگم اگه مرد دیگه ای جای من بود خیلی زودتر از اینا این کار رو می کرد. من نمی خواستم اینطوری بشه. متأسفم… متأسفم زهرا. میخوام تو هم یاد بگیری بگی که متاسفی. نه من و نه تو، بلکه ما توی این قضیه مقصریم.
توی رخت خواب، من هنوز به خاطر اون دختر اینقدر پر انرژی بودم که می خواستم باهات سکس کنم. نمی دونم اگه این کارو می کردیم آیا اونو جای تو تصور می کردم یا نه. همه اون چیزی که نیاز داشتم هوش مصنوعی مغزم بود که عکس اون رو از خاطره تازه متولد شدم کراپ و اون لباس های خوشگلش رو حذف کنه و بیارتش جلوی چشمام. می خواستم با هم سکس کنیم و من با قدرت تر از همیشه توی تو(اون دختر) تلمبه بزنم. ولی اینکه قبول نکردی رو گذاشتم پای خستگی بعد از کار. شاید تنها چیزی که می تونستی به خاطرش وادارم کنی بهت باج بدم همین سکس بود. این درست نیست زهرا. راه های خیلی زیادی کم ریسک تر از این هست و تو باید باهوش باشی. می گم کم ریسک تر چون اکثر مشتری های جنده خونه ها مرد های متأهل هستن.
نذاشتی سکس کنیم. حداقل بغل نرم و خوشبوت رو ازم دریغ نکن عزیزم. من دوست دارم در آغوش بکشمت. دوست دارم اصلا بیای روی من بخوابی و من فردا با کوفتگی عضلانی برم سر کار. دیگه چی بهت بگم تا بفهمی دوست دارم و تظاهر نمی کنم؟ میگی خسته ای ولی حتی نمیذاری ماساژت بدم. نترس… به سکس ختم نمی شه قول میدم. من دوست دارم تو و بدنت رو خارج از سکس آزادانه لمس کنم. دوست دارم پستی ها و بلندی های بدنت رو خارج از چهارچوب سکس مطالعه کنم. ولی تو نمیزاری. نمی خوای لذت ببرم. می خوای برای هر کدوم از خواسته هام باج بدم.
فردا صبح زودتر از زهرا بیدار شدم. زهرا دیرتر از من میره سر کار… پس مجبور نیست از خواب نازش بیدار شه تا فقط بهم صبح بخیر بگه. پس لازم نیست بلند شه و بگه امروز من برات صبحونه آماده می کنم و در نتیجه، این منم که باید صبحونه ام رو آماده کنم. شاید زمانی که بهش می گفتم من به جاش ظرفا رو میشورم باید فکر اینجاش رو می کردم.
چهار سال تنهایی زندگی کردن توی تهران منو مستقل کرده بود. میدونستم این کمترین کاریه که یه شوهر از زنش میخواد ولی خب با خودم می گفتم من که می تونم غذا بپزم، من که میتونم خونه رو جارو بزنم، من که میتونم دستشویی رو بشورم. بعد با خودم میگم که آدما که برای این کارا زن نمی گیرن که. زن و مرد باید باهم کار کنن و زندگی رو به دوش بکشن. زندگی سخته و نمیشه اون رو تنها به یه نفر متحول کرد. ولی چرا ما همیشه خودمون رو یا از سمت راست و یا از سمت چپ طناب بندبازی میندازیم پایین؟ منظورم اینه که من به زهرا استقلال دادم. گذاشتم دستش تو جیب خودش باشه و جلوی دوستامون احساس غرور کنه. ولی فکر نمی کردم اینقدر خودمون رو توی این مسئله غرق کنیم که همدیگه رو فراموش کنیم و همدیگه رو نه به عنوان همسر بلکه فقط مثل یه هم اتاقی ببینیم. فکر نمی کردم همه دغدغه مون بشه: “کار بیشتر، پول بیشتر.”
این دختر کاری می کرد تا بیشتر خودم رو توجیه کنم. حسابش از دستم در رفته ولی نمی دونم بعد از اینکه سرنوشت انتهای بند زندگی مون رو به هم بافت، چند بار به بدی هایی که زهرا در حقم کرد فکر کردم. شاید خیلی. حتی مطمئنم شدید تر از قبل. ولی همه اینا توی مغزم افتاد و نتونست زهرا رو ناراحت کنه. همین منو خوشحال می کرد.
امروز روز مهمی بود. می خواستم زودتر از خونه بزنم بیرون و مجبور نباشم برنامه امروز رو کامل و جامع به زهرای خوابالو توضیح بدم. فقط وقتی کامل آماده شدم، رفتم بالای سرش، موهاشو نوازش کردم و پیشونیش رو بوسیدم. می خواستم لبامو روی لبش بذارم و آروم بمکم ولی قرار ساعت سه امروز با اون دختر به یادم اومد و منصرف شدم.
ماشینو از پارکینگ دادم بیرون. انگار روی گلوی تهران پا گذاشته بودن که هواش اینقدر خفه و مه گرفته شده بود. امیدوار بودم هیچ چیزی، الخصوص شرایط جوی غیر قابل پیش بینی قرارم با اون دختر رو تحت تاثیر قرار نده. نمی دونستم می خواستم تو دومین دیدارمون چی بهش بگم ولی یه حسی بهم می گفت همه چیز قراره خیلی سریع پیش بره. این حس برام خیلی عجیب و غیر منتظره بود. اینکه من و اون توی از بین بردن دیوارهای فرمالیته خیلی مشتاق نشون میدادیم.
فکر می کردم یکی از مهم ترین روزای زندگیم قراره خیلی سریع و بدون اینکه متوجه بشم میگذره. نمی گم مهم ترین روز چون قطعا می تونه دل

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:10


کوچیک زهرا رو بشکافه. روزای تولدم رو یادم میومد که صبح نمیدونستم چطوری بیدار می شدم و نمی فهمیدم خورشید کی غروب کرد و مهمونی تموم شد. ولی امروز انگار قرار نبود بگذره. حالا که فکر می کنم، شاید حتی خدا هم نمی خواسته من سر اون قرار کوفتی برم.
منظورم اینه که جلسه پشت جلسه، میتینگ بعد میتینگ، مذاکره پشت مذاکره و ساختمون پشت ساختمون، ولی انگار قرار نبود ساعت سه بشه. لابه لای اینا چند باری به زهرا تکست دادم و حالشو پرسیدم. شاید نه به خاطر اینکه بهش اهمیت می دادم. بلکه شاید به خاطر اینکه نمی خواستم چیزای غیر قابل پیش بینی جلوی راهم سبز بشن.
می دونم تا اینجا خیلی دلت رو شکوندم زهرا. نمی دونم ممکنه با گفتن اینا به گذشته فراموش شده مون برگردیم یا نه. فقط اینو میدونم که تو به عنوان همسرم باید اینا بدونی. من می دونستم ممکن نیست اونقدر توی کار وقت استراحت داشته باشی که دنبال سرنخ درباره خیانت من بگردی. میدونستم کار تو بخش مهمی از زندگیته و تو نمی خوای بعد از این همه سال تلاش اونو به راحتی از دست بدی. من همه اینا رو میدونستم. میدونستم توی این شهر بزرگ آشنایی رو نداریم که اتفاقی مچ منو بگیره و قضیه رو بهت لو بده. ولی من، فقط محض احتیاط بهت پیام دادم تا بدونم بین ساعت های دو تا چهار یا پنج چه کاره ای. فقط می خواستم بدونم که آیا قراره مزاحم قرارم با اون دختر بشی یا نه… و گفتن اینا اگه قلب تو رو میشکنه، قلب منو با قوی ترین ماده تجزیه می کنه.
ساعت به کندی می گذشت. ولی همین قضیه توی ته دلم برام لذت بخش بود. یاد شب عروسیم افتادم که لحظه شماری میکردم تا مهمونا برن تا بتونم بدن نحیف و جوون زهرا رو به آغوش بکشم. یادم افتاد چقدر قدیما خوشحال تر بودیم. زهرا از فکرم می گذشت. هر لحظه می تونست منو از ولگردی توی این راه پر پیچ و خم منصرف کنه. ولی مغزم خیلی وقت بود که قافیه رو به قلبم باخته بود و من سفینه خیال پردازی هام رو به دور ترین مدار ستاره ممکن، یعنی ستاره اون دختر فرستاده بودم. اون منو مست خودش و چشماش کرده بود. من توی هر آدمی که از جلوم رد میشد دنبال نشانه هایی از اون می گشتم و با پیدا کردن شون دلم از شدت لذت ضعف می رفت.
ساعت مچیم دو رو نشون می داد. دیگه حوصله نداشتم با این پیمانکارا سر و کله بزنم. آدمای سیر نشدنی ای که شکم شون روی کمربند شون میفته. فقط موقع ترک کردن شون سر ساختمون، به خودم گفتم:«تو این پروژه فقط اگه کیر منو بتونید بخورید.»
جایی برای دیر کردن نداشتم. توی ماشین خودمو دوباره مرتب کردم و عطر زدم. دستی هم به موهام کشیدم. جلوی یه گلفروشی رندوم وایستادم. فقط یه شاخه گل رز قرمز گرفتم تا خیلی زیاده روی نکرده باشم. موقع حساب کردن یاد آخرین باری که برای زهرا گل گرفتم افتادم. یه دسته گل بزرگ با گلای رنگی رنگی. ولی زهرا حتی بوشون نکرد و با یا لبخند مصنوعی اونو روی میز ناهار خوری انداخت و من برای تقریبا یک هفته، پروسه پژمرده شدن اونا رو دیدم و دلم از این حجم از بی رحمی زهرا شکست.
وقتی به در کافه رسیدم، متوجه چیزی شدم که قبلا بهش نمی پرداختم. تقریبا هفتاد درصد میتینگ هامون برای عقد قرارداد اونجا برگزار می شد ولی چیز مهمی نبود که من بهش علاقه نشون بدم. ولی حالا که پای اون دختر به زندگیم باز شده بود، من تازه اون کافه رو کشف می کردم. اون تخته گچی سیاهی که توی پیاده رو گذاشته بودن. اون تِم قهوه ای و اسپرسویی دیوارها و تابلوها. اون صندلی های و میزهای فانتزی گوشه کافه که به شکل لیوان کاغذی قهوه دراومده بودن و همه چی برام بعد از اون دختر روشن شده بود. همه چیزی که راجع به ما بود برام مهم جلوه می کرد. چیزی که دقیقا من و زهرا تا همین ده سال پیش هم داشتیم. ولی به مرور همه چیزمون رو توی هاله ضخیمی از خصوصی سازی مخفی کردیم.
چیزی به سه نمونده بود که اون دختر پیداش شد. زنگوله در صدا داد و من این بار بر خلاف بار قبل تونستم بهش توجه کنم. با باز شدن در نسیم خنکی داخل اومد و تیکه ای موها و لباسش رو به رقص در آورد. اون زیباتر از قبل توی یه بدن بیست و شش ساله می درخشید. طوری که بقیه حضار هم نتونستن از توجه به درخشش اون خودداری کنن و من جلوتر از همه بلند شدم و از اینکه همه فهمیدن اون لیدی خوشگل و خوش قد و بالا با منه، احساسی شبیه فتح قله اورست داشتم.
یعنی باید می رفتم و صندلی روبه روم رو براش عقب می کشیدم؟ پونزده سال پیش که ازدواج کردم از این خبرا نبود. اصلا عملا چیزی به نام دیت رفتن وجود نداشت. ولی این کارو نکردم. چراشو نمیدونم… و اون قبل از اینکه بشینه با یه شاخه گل کوچیک رز مواجه شد و چشماش درخشید و من تونستم بازتاب قرمزی گل رو توی اونا ببینم.
+وای من عاشق این گلم…
و اون گل رو مثل بت گرفت و بویید.
-فقط مواظب اون خارای زیر گلبرگاش باشید.
با متانت نشست. من بعد از او

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:09


کون دادن رضا به وحید

#خاطرات_نوجوانی #گی

رضا هستم و 20 سالمه از 13 یا 14 سالگی سکس تجربه کردم و ی همسایه داریم ک اسم پسرش وحید هس
سکسم با وحید میگم ک بیشترین دادنم ب اون هست
ی روز با چند تا از رفیقام رفته بودیم شنا تو رودخونه که دیدم وحید هم اومد من تازه از آب اومده بودم بیرون داشتم نگاه سوپر میکردم ک اومد پیشم نشست من گوشی خاموش کردم ولی فهمیده بود چی نگاه میکنم ی خورده حرف زدیم و بعد سر صحبت باز کرد گفت بیار باهم ببینیم
منم گفتم میخوای خودت ببین
دادم ب خودش و رفتم ی خورده تو اب بعد رفیقام گفتن ک دیگه بریم
از آب اومدیم بیرون وحید رفته بود دورتر نشسته بود رفتم ک گوشی ازش بگیرم گفت بیا بشین این فیلم ببینم با هم میریم بعد
همه رفتن و من موندم و وحید همینجور ک داشتیم نگاه میکردیم مخمو زد ک ی خورده ب کونم دست بزنه منم اولش نذاشتم بهونه اوردم بعد راضی شدم
دست میکشید رو کونم و با انگشتاش سوراخمو لمس میکرد
ب هر طریقی منو راضی کرد ک بهش لاپایی بدم
رودخونه ی پل قدیمی داشت ک خراب شده بود رفتیم زیر اون چون جای خیلی خلوتی بود لخت شدیم
خوابیدم رو زمین نگاه پشت سرم کردم دیدم با ی کیر کلفت 15 یا 16 سانتی نشسته رو پاهام
ترسیده بودم و تف زد گذاشت لای پام یواش یواش حال میکرد
خودمم رفته بودم تو حس و اینقد تف زیاد زده بود ک سر سر شده بود یهویی همه کیرش تا دسته رفت تو کونم دردش زیاد بود اومدم خودم بکشم جلو ک نمیشد گفتم درش بیار ولی حالیش نبود دو تا دستمم گذاشته بود رو کمرم محکم گرفته بود خیلی درد داشت
ی خورده ک گذشت دردش کمتر شد دستام ول کرد داشت تلمبه میزد یهو سر خورد دراومد بعد نذاشتم بکنه توش و گفتم همون لاپایی بزن شروع کرد ب کردن و بعد چن دقیقه دوباره محکم رفت توش اینار کمتر دردم گرفت دیگه چیزی نگفتم
گذاشتم بکنه
ی ده دقیقه ای تلمبه زد ابش ریخت داخلش و بلند شدیم رفتیم
فردا شب تو کوچه بودیم ک گفت بریم جای دیروزی منم قبول کردم رفتیم زیر پل لخت شدیم گفت ساک بزن خم شدم داشتم میخوردم دیدم یکی از پشت چسبید ب هم
خیلی ترسیدم دیدم ی رفیق وحید هس ک اسمش نیما هست
فهمیدم کار وحید ک بهش گفته ولی اون گفت ک داشته رد میشده و ما دوتارو دیده که اومدیم اینجا
گفت ک اونم میخواد بکنه مجبور بودم ب اونم بدم
همینجور ک داشتم ساک میزدم نیما داشت سوراخمو انگشت میکرد بعد چن دقیقه کیرش تو کونم حس کردم ولی ب اندازه مال وحید نبود
کشید بیرون گفت ساک بزن و وحید اومد پشتم ی تف انداخت با ی فشار همش جا داد و دردم گرفت کیر نیما رو گاز گرفتم اونم یکی زد تو گوشم و گفت کسکش چیکار میکنی
منم ناراحت شده بودم نمیخوام دیگه بهش بدم و هرکاری کرد ساک نزدم و ب وحیدم نمیدام اومدم جمع کنم برم ک دوتایی گرفتن منو زوری خوابوند زمین وحید افتاد روم شروع ب کردن کرد نیما هم محکم سرم فشار داده بود رو زمین نگه داشته بود نمیتونستم کاری کنم
وحید اینقد کرد ک ابش ریخت تو کونم و نوبت وحید شد اونم گذاشت با اب کیر وحید ک تازه ریخته بود محکم تلمبه زد و آب اونم اومد
بعد این ی چند باری بهشون دادم تا دیگه خودشون نخواستن
نوشته: رصا

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:08


کردم. اونم بدون اینکه چیزی بگو فقط لبخند میزد، یه جنون خاصی تو چشماش بود که تا اون لحظه ندیده بودم. دوباره به گنده لات عظیمی که بالا سرم بود نگاه کردم و فهمیدم شوخی نداره. به این فکر کردم که اگه پدر و مادر و خانوادم اون فیلمو ببینن چی میشه، ببینن چطوری این غول بچشونو تحقیر میکنه، نتونستم جلوی خودمو بگیرم. دست رفت توی شورت زنونه و همینطور که اشک میریختم کیر کوچیکمو درآورد و بعد هم تخمامو از زیرش کشیدم بیرون. خیلی آروم پاهامو تا جای ممکن باز کردم تا کیر و تخمم بخوره به کف سرد سرامیک خونه. آه کشیدم و سرمو آوردم بالا. آقا بهرام با اون چکمه های کثیف و سیاه بالا سرم وایساده بود.
«حالا بگو ارباب این خونه کیه کونی»
منم گریه کنان برای اخرین با زنمو نگاه کردم و گفتم
«ارباب این خونه شما هستید اقا بهرام»
بهرام بدون معطلی پاشو آورد بالا و با تمام قدرت با پوتین سیاهش کوبید رو تخمای من. دنیا جلوی چشمام سیاه شد، چند ثانیه ای طول کشید که بتونم جیغ بزنم. از درد هیچ جا رو نمیدیدم و فقط خودمو انداختم رو زمینو شروع کردم به پیچ و تاب خوردن و فریاد کشیدن. با احساس حالت تهوع شدید فقط خودمو رو زمین میکشیدم و جیغ میزدم. انگار ساعتها گذشته بود که دردم یکم اروم شد. با خودم گفتم حتما شیما میاد کمکم، اما وقتی یکم به خودم اومدم صدای آه و ناله و فحش های بهرام رو شنیدم. همینطوری که زنم ناله میکرد صدای تلمبه های محکمش میومد داد میزد
«تخمای شوهرتو جلو چشت له کردم کست حسابی خیس شد اره؟»
زنم با ناله فقط میگفت آره
«حالا همه همسایه هات میفهمن مرد این خونه کیه. اون شوهر بی خایه ات هم هیچ گهی نمیتونه بخوره»
من همینجوری که از درد داشتم میمردم حس کردم کیرم داره راست میشه. باورم نمیشد که انقدر داشتم از این تحقیر لذت میبردم. کشون کشون خودمو رسوندم به در اتاق خواب. دیدم زنم قمبل کرده و آقا بهرام داره با تمام قدرت رو تختم تلمبه میزنه تو زنم. سرشو برگردوند و دید من دم در نشستم. دوباره زد زیر خنده. شیما هم برگشت و با خنده منو نگاه کرد.
«کونی اومدی که جا نمونی؟ بیا واسه تو هم گذاشتم»
خودمو کشیدم جلوتر. هنوز درد داشتم شق کردن دردمو بیشتر میکرد. وقتی رسیدم به پاش دوباره فهمیدم با این عضلات بزرگش چطوری مرد خونه من شده. همینجوری که داشت تو زنم تلمبه میزد گفت «برو اون پشت و کونمو تمیز کن. غذات اونجاست»
من همینطور که خودمو میچرخوندم رسیدم به پشت آقا بهرام. از این زاویه میتونستم ببینم که چطور کیرش‌تا ته فرو رفته تو شیما. همینجوری که تلمبه میزد دوباره گفت
«یالا کونی، سوراخ کونمو بلیس»
من یه نگاه به تخمای قرمز و باد کردم انداختم و حس کردم که دیگه هیچوقت نمیتونم معمولی ارضا شم، سرمو آوردم بالا و صورتمو فرو کردم تو کون آقا بهرام. همینجوری که گنده لات محل زنمو میگایید، منم کون کثیفشو لیس زدم و جایگاه جدیدمو قبول کردم.
پایان
نوشته: cuck

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:08


گنده لات محل تخمامو له کرد و زنمو گایید

#همسر #بیغیرتی

بهم گفته بود دقیقا باید چیکار کنم. کاملا خودمو آماده کرده بودم. بات پلاگ تو کونم بود، شورت شیما تو پام، جلوی در خونه زانو زده بودم. صدای قدمهاشو پشت در می شنیدم، اونجا فهمیدم دیگه راه برگشتی نیست.
درو باز کرد و وارد شد. سرمو آوردم بالا و صورت خشن و عضله های بزرگ بازوش دوباره یادم انداخت جایگاهم کجاست. گفتم
«ممنونم که تشریف آوردید. اجازه بدید پاتونو ببوسم»
با صدای کلفتش آروم جواب داد
«ببوسش کونی»
همینطور که روی زانو هام خم میشدم تا پای گنده ترین لات محلمون یعنی آقا بهرام رو ببوسم، صدای قدم های شیما رو هم پشت سرم شنیدم. میدونستم که داره نگاهم میکنه، منم خم شدم نوک پوتین کثیف بهرام رو ماچ کردم. سرمو که دوباره آوردم بالا دیدم داره شیما رو نگاه میکنه.
«این کونی بهت گفته من چرا اینجام؟»
صدای لرزون زن ۲۶ ساله و نحیف من جواب داد
«بله آقا بهرام»
«خوبه»
شیما نزدیک تر شد و صدای کفش پاشنه بلندش تو سکوت خونه میپیچید. درست بالا سر من جلوی آقا بهرام وایساد و دستاش رو آورد بالا و گذاشت رو سینه ی بهرام. نفسش تو سینه حبس شد از بس بدنش گنده و عضلانی بود. بهرام یه دست انداخت دور کمر زنم ازش لب گرفت، و من لخت با شورت زنونه و یه پلاگ تو کونم جلوش زانو زده بودم. وقتی که بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن بهرام رو به من کرد و گفت
«این کونی یک قولی به من داده که امشب باید اجراش کنه،وگرنه تمام زندگیشو ازش میگیرم»
شیما بدون اینکه از بهرام چشم برداره گفت
«هرکاری شما دستور بدین میکنه. بفرمایین داخل بشینین»
بعد دست بهرامو گرفت و با خودش برد. من همونجوری چهار دست و پا پشت سرشون راه افتادم. بهرام خودش رو روی مبل انداخت و با دست زد رو زانوش، و شیما هم بدون معطلی نشست روی پاش و با یک خنده کوچیک دوباره شروع کردن به لب گرفتن. ایندفعه بهرام زودتر جدا شد و گفت
«اول باید چند تا چیزو روشن کنیم. اهای کونی، بیا اینجا ببینم همه چیو واسه زنت تعریف کردی یا نه»
من یکم جلوتر رفتم در حالی هنوز جرات نداشتم به صورت کسی که قرار بود تا چند لحظه دیگه زندگیمو زیر پاش له کنه. اروم با ترس گفتم
«بله قربان»
«یعنی کامل گفته؟»
اینو رو به شیما پرسید. شیما با یک خنده بلند دوباره به عضلات سینه و بازوی بهرام دست کشید و گفت
«لطفا تو بگو دوباره برام لطفا لطفا»
بهرام هم که خنده‌ش گرفته بود گفت
«این شاخ شمشاد هفته پیش تو پمپ بنزین سر خیابون دنده عقب اومد و زد به ماشین من. اولش گفت… خودت بگو اولش داشتی چی میگفتی…»
من آب دهنمم به زور میتونستم قورت بدم از ترس
«هیچی آقا بهرام غلط کردم»
شیما دوباره زد زیر خنده. این بار با صدای بلند تر گفت
«خایه نداره»
بهرام قهقهه زد و جواب داد «اتفاقا خیلی خایه داشت. بنال ببینم چی گفتی»
منم با من من جواب دادم «گفتم اگه خایه داری بیا پایین»
بهرام بازم زد زیر خنده. صدای خندش توی خونم میپیچید و زنم رو پاش نشسته بود و اونم بلند بلند میخندید.
«بگو بعدش چی شد»
«اقا بهرام من غلط کردم تورو خدا…»
بغض جلو صدامو گرفت. از ترس خشک شده بودم، خودمم نمیدونستم چطوری تونست اینطوری منو خورد کنه.
«شما ادبم کردید»
خنده بلند شیما و بهرام باعث شد دوباره سرمو بندازم پایین. صدای بهرام اومد که این دفعه جدی تر تعریف میکرد
«اره. این گل پسر اول نمیدونست کی پشت ماشین نشسته. اما چک اول رو که خورد حساب کار دستش اومد و شروع کرد به گریه و زاری. وقتی بهش گفتم تنها راه واسه بخشش اینه که زنتو بگام، انگار که تمام عمر می خواست همینو بشنوه.»
سرمو آوردم بالا و دیدم شیما مجذوب حرف های بهرام شده و زل زده بهش. بهرام هم مستقیم داشت به من نگاه میکرد
«بهت گفتم هم زنتو میگام هم مردونگیتو میگیرم. نگفتم؟»
«بله»
«پس تا فیلم کتک خوردن و گریه کردن و به گوه خوردن افتادنت پخش نشده تخماتو بکش بیرون»
اینجا قلبم وایساد. فکر نمیکردم اون حرفی که اون روز سرم داد کشید رو هنوز یادش باشه. از اون روز صداش همش تو گوشم میپیچید «جلوی زنت تخماتو له میکنم»
«آقا بهرام التماس میکنم ببخشید»
دوباره اشکم دراومد. میخواستم بیشتر التماسشو بکنم اما چشمم که افتاد به شیما خشکم زد. چشماش برق میزد، دیروز که بهش گفتم لات محل تهدید کرده تخمامو ازم میگیره بهم گفت بالاخره فانتزیای کاکولدت بگات داد. اون کاملا آماده بود که اینو اجرا کنه، دیگه از داشتن یه شوهر کاکولد ضعیف خسته شده بود. اونجا تو چشماش دیدم نمیتونه صبر کنه تا از بین رفتن مردونگی من توسط این غول بی شاخ و دم رو ببینه.
بهرام خیلی اروم شیما رو زد کنار و بلند شد. یه قدم نزدیک تر اومد و گفت «دیروز بهت گفتم اگه زبون درازی کنی هم تخماتو میگیرم هم زبونتو. حالا سی ثانیه وقت میدم بهت، تخماتو درار و بزارشون بیخ زمین»
من همینجوری گریه میکردم. دوباره چند بار من من کنان گفتم آقا بهرام و برای کمک به زنم نگاه

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:07


اژور بودن ارگاسم برادرم و البته خودم و اون اتاق با آینه های بزرگ و‌دیدن باسن سفیدم که داشت با ضربه های برادرم میلرزید و دردی که تا عمیق میزد تو دلم احساس میکردم هم به من هم به رضا کمک کرد تا زودتر ارضا بشیم ، رضا با چند تا ضربه محکم یهو منو بغل کرد و محکم کشیدم سمت خودش ، بغلم کرد و نگه داشت توم ، کیرش دل دل میزد و داغی آبش باعث ارضا و لرزیدنم شد . تو ایینه بهم خندیدم ، حالا بگرد دنبال دستمال
هیچی دیگه ، دستمال نبود مجبور شدم شورتمو بکشم بالا و شلوارمو بپوشم و بیایم از اتاق بیرون ، دم در یه آقایی یه جوری نگامون کرد ، واااایی بیتا هم پشت در اتاق کناری بود یک لحظه شوک شدم ولی دیدم اون نفهمیده ، خوش و بش کردیم و در طول مسیر من احساس میکردم شورتم خیسه . به داداشم میگفتم ببین پس ندادم؟ اونم با لبخندی از دسته گلی که به آب داده بود اروم تر میومده تا من برم جلو تا بتونه ببینه آبش از رو شلوار من پس نداده باشه .
هیچی دیگه تا رسیدم هتل داداشم رفت قهوه بخوره منم رفتم لباس عوض کنم ولی تا لباسمو دراوردم دیدم اووووه شورتم خیس آب منی رضا داداشمه ، شورتمو انداختم تو روشویی و‌نشستم سر دستشویی فرنگی خودمو بشورم که دیدم سوراخم و باسینم لیز لیز شده از آب رضا کثافت . 😅
برا خودشم چه میخنده عوضی . این داستان اولین کون دادنم تو خیابون استقلال استانبول بود و تازه روز اول مسافرت .
نوشته: Haks

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:07


من و برادرم رضا (3)

#تابو #برادر

...قسمت قبل
اسفند سال ۱۴۰۲ بود ، برادرم بهم زنگ زد گفت برا کاری باید برم استانبول تو هم بیا ، اولش جدی نگرفتم گفتم من که سرکارم بابا کجا بیام ترکیه . تازه پول ندارم که !!
ولی برادرم گفت دوست دارم باشی باهام ، تا حالا هم که خارج نرفتی ، کارتو ۴ روز مرخصی بگیر ، پنج شنبه جمعه هم میدی سرش میشه ۶ روز ، نگران پولم نباش کل سفرت با خودم ، فقط آبجی تو خونه بگو به کسی نگن چون نمیخوام کسی بفهمه ، از طرفی منم به خانواده نمیگم فقط خانمم و بچه ام میدونن که به اونا هم گفتم به هیشکی نگن که سکرت بمونه ولی هدفم اینه یه موقع گوش به گوش نشه و‌کسی چیزی بفهمه . بهش گفتم نه آبجی برو سفرت بی خطر ولی برادرم اصرار کرد و باز گفت خره خوب ۵،۶ روز میریم سفر یه استراحتی میکنیم . دل خودمم میخواست برم ، به برادرم گفتم اگه خانمت بفهمه چی؟؟ گفت نه بابا از کجا بفهمه؟ تازه گیرم بفهمه میگم با هزینه خودش اومده تازه برا منم بار جابجا کرده ولی بازم نگران نباش اونکه ماهی یکبار هم زنگ نمیزنه به تو ، از کجا بفهمه.
دو دل شدم ، گفتم خب ، خب . حرفمو قطع کرد گفت به گوش اون نمیرسه نترس.
گفتم کی؟؟ گفت شوهرت. گفتم نه بابا به اونکه اصلا میگم با تو دارم میام و هزینمو تو‌میدی ولی جایی نگه که مامان بابا بفهمن و یه موقع بعدا جایی حرفی بشه .
داداشم گفت ایول پس ردیف بابا . گفتم شب باهاش صحبت میکنم .
شب به شوهرم گفتم و اونم خیلی راحت پذیرفت و تازه گفت هزار دلارم برات میگیرم اونجا لازمت میشه . گفتم کاش تو هم میومدی گفت نه بابا اول که من کار دارم بعدم احتمالا رضا نمیخواسته که به من نگفته .
هیچی خلاصه فرداش داداشم زنگ زد و تور و‌هتل و‌همه را ردیف کرد و سشنبه ساعت ۷ عصر وعده کردیم فرودگاه . رضا با ماشین خودش ۶:۳۰ توسط خانمش رفته بود فرودگاه تا اونا زودتر برگردن و بعدش من برم . ساعت ۷:۰۵ زنگش زدم گفتم من تو تاکسی ام . گفت : اوکیه بیا تو بچه ها همون موقع رفتن . ساکمو برداشتم و رفتم تو . همو پیدا کردیم ، قهوه خوردیم و کلی گپ زدیم تا گیت باز شد ، چمدونا تحویل شد و منو رضا داداشم رفتیم چکینگ و سه چهار ساعت بعد برای اولین بار توی فرودگاه استانبول فرود اومدیم ، خیلی خوشحال بودم ، خیلی دوست داشتم. به رضا گفتم ممنونم ازت داداشیییی . بعد از کلی علافی چمدونا را تحویل گرفتیم و با یه هایس راهی هتل شدیم ، یه خانمی کنار بود سر حرفو باز کرد که تورتون چقدر شد ؟ کدوم هتلید ؟ و‌ازین حرفا . کم کم سوالای شخصی و طفره رفتن من که یهو گفت بچه ندارید؟ گفتم چرا دارم . پیش شوهرمه . چشاش چهارتا شد گفت مگه ایشون شوهرتون نیستن؟خندیدم گفتم نه ولی داداشمه 😅😅😅
لبخندی زد و گفت اهاااااا فکر کردم شوهرته اینقدر که بهم میاین.
یکم این حرفش تکون دهنده بود چون تا حالا کسی همچین حرفی رو به منو شوهرم نزده بود . هیچی دیگه رسیدیم یه هتل حدود میدون استقلال و بیتا ( خانمه که تو هایس باهاش اشنا شدم ) هم با شوهرش همین هتل بودن .
توی لابی برای تور کشتی اطلاعات گرفتیم و داداشم گفت میخوای بریم؟ گفتم خب خیلی گرونه که !! خندید و دست کرد دلار هاشو در اورد و تور فردا شب و رزرو‌ کرد و رفتیم از فرط خستگی خوابیدیم تا صبحونه . صبحونه هتلو خوردیم و داداشم گفت اماده شو بریم خیابون استقلال خرید اگه میخوای چیزی بخری و راه افتادیم از این مغازه به اون مغازه ، توی ال سی وایکی من خواستم یه شلوار جین بخرم چندتا انتخاب کردم رفتم تو‌ پروف . رضا در زد و صدام کرد گفت باز کن اینو بپوش قشنگه، درو باز کردم وایساد دم در گفت من اینجام کسی نیست درش بیار ، نگاش کردم و با ترس و لرز گفتم کسی نیاد ؟! گفت نه بابا این خانمه مسئولش اینجاس . دم سالن پروف مسئولایی بودن که نمیذاشتن دو‌نفر باهم برن تو اتاق . ولی بازم خجالت میکشیدم‌رضا گفت بابا درش بیار‌و خندید من ولی قلبم تاپ تاپ میزد ولی غلبه کردم و شلوارمو دراوردم رضا دستشو کشید و باسنم خواست بیاد تو که خانم بهش گفت آقا نمیشه. شلواره خیلی قشنگ بود ولی من بشدت از این حرکت رضا تحریک شده بودم ، خریدمو کردم و گفتم بریم هتل؟ رضا گفت نه بابا تازه اومدیم ، از ال سی اومدیم بیرون یکم پایینتر داداشم گفت بریم دفاکتو اینجا سر خر نیست . منظورشو نفهمیدم تا زمانی که تو اتاق پروف دیدم رضا با یه لباس زیر اومد تو ، دفاکتو خر تو خر بود ، داداشم گفت این خیلی قشنگه بپوش ببینم بهت میاد . شورتش یه بند ساده بود ، گفتم کسی نیاد؟ که دیدم رضا راست کرده و از پشت گذاشت درم ، دیگه وا دادم فقط شورت پام بود که رضا زحمتشو کشید و تا اومدم به خودم بیام شروع کرد خوردن سوراخ کونم ، فهمیدم برادرم هوس پشت کره و خودمم که روانی شده بودم ، شل کردم و رضا آروم آروم کرد توش ، رضا کیرشو تو کونم عقب جلو میکرد و صدای مشتری ها وآهنگ فروشگاه هم میومده ، اینهمه فورس م

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:06


خواهرم به گا رفت

#تابو #خواهر

خواهرم با اون کون گنده و گرد و سفیدش داشت خیلی آروم رو کیرش بازی میکرد و کیرشو تا ته تو کسش جا میکرد ولی تو صورتش حسی نمی‌دیدم و فقط داشت خیلی خوب به آرش کس میداد خیییییییلی خوب
ارشم از پشت داشت صحنه رو تماشا میکرد و کون فرزانه رو لمس میکرد
کیرش خیلی کلفت بود و حسابی کس فرزانه رو باز کرده بود ولی نمی‌دونم چند وقت بود داشت به آرش میداد که تا ته می‌تونست جا کنه اون بادمجونو
آرش چند تا زد در کونش و همون طور که کیرش تو کس خواهرم بود دولاش کرد جلوی تخت و خودشم بلند شد پشتش و شروع کرد داگی تلمبه زدن
کم کم دستای فرزان هرو از پشت گرفت تا بتونه کامل فرو کنه تو کس خواهرم
من تو آسمونا بودم که داشتم این صحنه رو میدیدم از وقتی بچه بودم منتظر بودم ببینم که خواهر منو دختر دردونه حاجی رو چجوری میکنن که حالا داشتم می دیدم چجوری ناموسم داره جلوم گاییده میشه
آرش دیگه موهاشو از. پشت گرفته بود و داشت محکم تلمبه میزد و دیگه صدای فرزانه در اومده بود که بسه دیگه تو رو خدا بسه جرم دادی یه ساعته داری میکنی کس کش خسته شدم مادرم گاییده شده بسه دیگه ولی آرش کیرشم نبود و چند دقیقه دیگه تلمبه زد و در آورد ولی آبش هنوز نیومده بود و فرزانه رو رو شیکم خوابوند رو تخت و کیرشو گذاشت لایه چاک کونش و شروع کرد با کیرش مالیدن به سوراخ کون فرزانه
فرزانه وحشت زده داشت نفس نفس میزد و می‌گفت تو رو خدا کون نه پاره میشم آرش کیرت خیلی کلفته دفعه قبل مادرم گاییده شد خونریزی داشتم و نزدیک بود مادرم بفهمه
تو رو خدا هرکاری بگی میکنم فقط کونمو بیخیال شو
دختر دردونه حاجی داشت به بکنش التماس میکرد که کونش نذاره و طرف گوشش بدهکار نبود و بعد یه ساعت کس کردن میخواست آبشو تو کون تک دختر فامیل حالی کنه
از هیجان داشتم میمردم و قلبم سریع میزد تا اینکه یه صحنه ای نفسمو بند آورد
آرش به خواهرم گفت اون سری که بد گاییده شدی با علی دوتایی کردیمت و کیر اون کس کش بود که کونتو نابود کرد هی به حرومزاده گفتم نکن دختر مردم پاره میشه گوش نکرد
فرزانه گفت به خدا کیرتو از مال علی بزرگتره و آرش با یه پوزخند شروع کرد چرب کردن
کیرشو یهو تا نصفه کرد تو بعد از اینکه سرش رفت تو و جیغ فرزانه رو یادم نمیره حالا دیگه داشت تند تو کون خواهرم فرو میکرد و افتاده بود روش که آبش اومد و با فریاد و فحش تو کون خواهرم خالی کرد
می‌گفت دیدی جنده خانم کونو چجوری میگان مادرت گاییده شد تا دیگه وقتی میگم به فلانی باید بدی گوش کنی
انگار خواهرمو میداد دوستاش میکردن
با اینکه آبش اومده بود هنوز داشت تو کون خواهرم نرم تلمبه میزد و فرزانه هم درد می کشید تا کیرش دوباره بزرگ شد و شروع کرد وحشیانه کردن و تو هر جهتی رو تخت میچرخوندش و کونشو جر میداد و فرزانه هم همش دست و پا میزد که فرار کنه ولی طفلی بدجوری گیر افتاده بود و باید کوتاه میومد پس افتاد رو تخت و متکا رو گاز گرفت و به ملافه چنگ زد تا آرش کارشو بکنه اون بی‌ناموس هم بعد کلی کردن کیرش و در آورد و از پشت سر آبشو ریخت رو سرو صورت خواهرم
فرزانه که دیگه نمی‌توانست تکون بخوره داشت رو تخت گریه میکرد و به ترش می‌گفت که دیگه بهش نمیده راست می‌گفت کونش اندازه کیر آرش باز مونده بود
به خاطر تنفری که از خواهرم داشتم همه ی داستان و فیلم گرفتم و فرستادم رو اینترنت تا جایی که بابام هم دید
بعد از دیدن فیلم کس کون دادن دخترش گفت یه عمر گوشت دادم خورده که مردم بکنن حالشو ببرن
خودم میکنم کیفشو می برم و دیگه یه جورایی شده بود خواهرمو تو خونه حبس کرده بود و خودش میکردش
بعد از مدتی با مادرم سه تایی سکس میکردن و صداشونو می‌شنیدم ولی هیچوقت منو راه ندادن
تا این که من کونی شدم
دیگه به همه بچه محلا داده بودم و همه هم موقع کردن بهم فحش ناموس میدادن
شبایی که اونا سه تایی داشتن با هم حال میکردن من بادمجون تو کون خودم میکردم تا آبم بیاد با این تصور که منم دارم بین اونا کون میدم مادرم و خواهرم و بابام
دیگه همه فراموش کرده بودن من خواهر دارم آخه چند سالی بود از خونه بیرون نیومده بود
بابام هیکل خودشو دخترشو زنشو رو فرم نگه داشته بود و سکس به همشون ساخته بود
جلوی منم رعایت نمیکردن مثلاً بابام بلند می‌گفت امشب می‌خوام یکیتونو از کون بکنم یا اینکه موقع کردن بلند بلند داد میزد جوووووون دخترمه داره زیرم کس میده بهم جوووووون چرا مردم بکنن وقتی خودم میتونم بکنم
مدتی گذشت و یه شب بابا یکی از کارگراشو آورد خونه …
ادامه دارد؟
نوشته: سینیاد

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:05


اصرار امیر ولی بخاطر فاطمه رفتم فقط امیر اتاق بود داشت انلاین بازی میکرد کالاف من رفتم اشپز خونه دنبال کردن بودم شلوارم اسلش کیرمو در اوردم گفتم بمال برام یه دستی داشت جق میزد بعد میمالیدم هی به کونش کیرمو بعد عموم اومد خونه سریع مشیدم بالا سلام و اینا شب شد بعد شام قلیون گذاشتن امیرو عموم رفتیم بالکن زن عمومم اومد یهو پیام داد بیا اتاق رفت پا شدم رفتم چند دقیقه بعد دیدم سریع درو بست نشست شروع کرد خوردن کیرم وای تند تند میخورد میک میزد بعد نشست رو تخت لا سینه هاش گذاشتم بعد بلند شد گذاشنک تو کصش باز تلمبه زدم یکم نشست فقط خورد برام تند تند میخورد برام ابم تو یه ربع اومد انقدر خوب میک میزد میخورد بعد ابم اومد کل ابمو میک زد خورد رفتیم بالکن تموم شد
رسیدیم ابان رفته بودیم ویلاشون من شب موندم خلاصه گفتم اینجاشو منو امیر با زن عمو ساعت ۱ تو آلاچیق حیاط بودیم ۱۰۰۰ متره ویلا دید نداره زیاد به آلاچیق بعد داشتیم سیگار میکشیدیم و بگو بخند و خوردن اینا امیر رفت تو دستشویی منم دلتنگ فاطمه لبو گرفتم کیرمو دادم مالید برام یکم ساک زد برام امیر دیدیم داره میاد جمع کردیم خلاصه یه ربع بعد زن عموم رفت تو گفت میرم بخوابم یه امار داد به من منم رفتم باهاش گفتم میرم دستشویی رفتم تو عموم اتاق خواب بود یکم کیرمو برام خورد تو اشپزخونه بعد گفت حال نمیده امیر خوابید بریم تو آلاچیق یا از در بیرون بریم تو استخر گفتم باشه بیدارت میکنم تو حال خوابید رو مبل
ساعت ۳ اینا دیگه امیر کفت بریم بخوابیم رفتیم ۳:۳۰ اینا امیر خوابید رفتم تو حال بیدار کردم گفتم عشقم همه خوابن بریم بیرون رفتیم حیاط دو راند میخواستیم داستان کنیم بهترین سکسم بود تو الاچیق لباسارو در اوردیم چراغارو خاموش کردیم رو تخت الاچیق دراز کشیدم شروع کرد خوردن پر تف کرد خیس شد داگی شد رو دسته تخت شروع کردم تلمبه زدن مثل سگ داشتم میکردمش اه و ناله میکرد هی بعد منم کمر پر وای بعد نشست رو کیرم سواری کرد خسته نمیشد بعد نشست دیگه گذاشتم لا سینه هاش مالید سکن بعد دیگه خورد دیگه فقط ساک زد ابم اومد ریختم رو صورتش رفتیم از در پشتی تو استخر تو جکوزی نشستیم بعد شروع کرد کیرمو مالیدن بعد نشست رو پام کیرمو گذاشت لای لپ کونش میمالید هی بعد بلند شدم تو جکوزی دادم دهنش بعد نشستم تو اب نشست رو کیرم سواری کرد چقدر خوب بود بعد بلند شدیم قمبل کرد تو استخر مول خر کردمش تو استخر حدود یه ربع تلمبه زدم بعد رفتیم لب استخر شروع کرد ساک زدن ابمو برا بار دوم اومد ریختم رو سینه هاش دوس کرفتیم رفتیم لباسارو برداشتیم خشک کردیم خودمونو خوابیدیم فرداش زن عموم میخواست بره خرید عموم نبود ساعت ۱۱ ظهر منم باید میرفتم خونه گفتم من می برمت خرید از ویلا اومدیم بیرون رفتم جا خلوت روستاست دیگه تو خاکی کشیدم پایین گفتم بخور مول چی داشت میخورد بعد رفتیم یجا سگ نبود جاده نبود پیاده شدم پشت ماشین دمر خوابید قمبل کرد تلمبه میزدم اه و ناله میکرد داد میزد بعد بلند شد رو صندوق کردمش ابم اومد ریختم رو لپ کونش با دستمال تمیز کرد و رفتیم ویلا منم رفتم خونه تموم شد
حالا امروز رفتم پسر عموم رو بردارم بریم مهمونی دوتایی زود رفتم ۵:۳۰ میخواستیم بریم ۴ رفتم خونشون نشستیم منم سینگلم الان کسی نبود مهمونی با من خلاصه خونشون نشستم عموم نبود امیر رفت دوش بگیره زن عموم اشپزخونه بود دوییدم تو اشپزخونه کشیدم پایین شلوارشو کیرمو تف زد کردم تو کصش اخ تلمبه زدم یکم بعد نشست خورد برام میک میزد دوباره رو میز قمبل کرد تلمبه زدم بعد نشست خورد برام ابم اومد میک زد همشو قورت داد یدونه زدم دم کونش رفتم نشستم امیر اومد الانم منو امیر خونشونیم عموم اتاق من تو حالم امیرم اتاقشه زن عموم کنارمه الانم کیرم تو دستاشه داره میخوره برام و کنار خودش دارم مینویسم کیر همتون دهنش این جنده منه الان💦💦💦💦💦💦💦💦
نوشته: محمد

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

01 Jan, 02:05


زن عموی کون تپل

#زن_عمو

سلام من محمدم ۲۰ سالمه قدم ۱۹۰ و ۹۸ کیلو ام و بوکسور و بدنساز
من آدم دختر بازیم کلا زندگیم با کس میچرخه شغلم تریده و بازار های مالی یه ماکسیما دارم
داستان جایی شروع شد که مهرماه دعوت شدیم تولد رفیقمون منو امیر پسر عموم رفتیم ویلا تولد تموم شد شبش بدون اینکه امیر خبر بده به خانواده با اومد ویلامون خوابید گوشیشم خاموش کرد خوابید یهو زن عموم فاطمه پیام داد گفت سلام محمد جان خوبی گفتم سلام فداتشم جانم گفت امیر پیشته جواب نمیده استرس گرفتم ساعت ۳ صبحه گفتم اره حالش خوبه استرس چرا گرفتی گفت اخه خبر نذاد کجا میره گفتم بیشعوره دیگه من فک کردم خبر داده شرمندم من گفت باشه پس خودت خوبی گفتم فدات شم منم خوبم گفت خداروشکر بازم مرسی عزیزم دورت بگردم گفتم قربونت برم وظیفه بود بعد گفت شبت بخیر عزیزم گفتم شب شماهم بخیر زنعمو بعد قلب و اینا فرستاد خوابیدم
صبح شد ناهار رفتم خونه امیرینا خواستم برسونمش فاطمه اومد سلام دورت بگردم بغلم کرد روبوسی کرد محکم یه جوری بود بعد امیر رفت دوش بگیره من اتاش رو تخت بودم فاطمه اومد الکی خم شد مثلا وسیله برداره قمبل کرد جلو صورتم منم زل زده بودم به کونش که دیدم داره زیر چشمی نگام میکنه با لبخند بعد وسیله بر نداشت رفت امیر اومد ناهار زدیم فاطمه رفت ظرف بشوره رفت به بهونه لیوان از پشت چسبوندم بهش کیرمو اونم کونشو فشار داد به کیرم رفتم اتاق امیر پیش امیر یهو پیام داد عمومم نبود خونه گفت بیا اتاق من یه لحظه منم رفتم گفتم امیر میرم دستشویی
رفتم اتاقش دیدم زن عمو فاطمه دراز کشیده با شلوار سفید اسلش و تیشرت سفید به رو خوابیده کون تپلش داشت روانیم میکرد اون لحظه
گفتم جونم زن عمو گفت یکم پاهامو با کمرمو ماساژ میدی بی زحمت گفتم باشه منم جاگر تنم بود رفتم از کف پاش شروع کردم اروم مالیدم رسیدم به رونش وای نرم خوب بود گوشتی وای ماساژ دادم زبر طاقچه کونشو ماساژ میدادم هعی ای اه میکرد منم دستمو لا پاهاش مینداختم بعد اومدم رو کمرش از قشنگ مرز کون و کمر مالیدم تا بالا بعد نشستم رو زانو هم کیرمم شق شده بود هعی مالیده میشد به کونش خم میشدم بعد زن عموم کلا ۳۵ سالشه بروز بروز مو مشکی خوشگل ۱۶۸ قد ۶۰ کیلو وزن کون تپل کمر باریک سینه ۸۰ خوش فرم وای هیچی دیگه یجا محکم مالیدم خودش قشنگ میدونست چرا گفته ماساژ بدم بعد نشستم بغلش تموم شد بالش گذاشتم رو پام گفتش دستت درد نکنه دورت بگردم دستشو گذاشت رو رونم بغل کیرم قشنگ گفت تو میخوای من ماساژت بدم گفتم نه زحمت نکش فداتشم گفت خدا نکنه بعد گفت قلنج میتونی بگیری گفتم بلند شو بلند شد از پشت بغل کردمش اوردمش بالا فشار داد قشنگ کیرم شق شق نوکش قشنگ چسبید لای کونش اخ نرم خوب تپل وای بعد رفتم پیش امیر کیرمم لا شرتم انداختم کج معلوم نشه نشسته بودیم امیر گفت من میرم پیش بچه ها گیم نت گفتم بریم رفتیم با ماشین من زن عمو زنگ زد بهم گفت عزیزم امیرو بزار برگرد بیا اینجا کارت دارم گفتم باشه
امیر گفت چی شده گفتم هیچی زن عمو خرید داره برم بگیرم بزارم بیام تو برو امیرو گذاشتم گازیدم خونشون رفتم بالا زن عمو درو باز کرد دیدم با کراپ تیشرت رو در اورده کراپ پوشیده بدون سوتین نوک سینه هاش زده بود بیرون حشری شده بود گفتم زن عمو کارم داشتی چیزی شده گفت نه عزیزم کفتم بیای تنها باشیم صحبت کنیم منم شق درد هیچی گفتم یا علی یه میشه یا نمیشه خیلی شق درد داشتم کیرم مثل سنگ بود رفت اشپز خونه رفتم از پشت چسبیدم بهش گفتم زن عمو کمرت خوب شد کمرشو گرفتم گفتم درد نداره یهو خم شد قمبل کرد کونشو قشنگ مالید و چسبوند گفت یکم بمال همونجارو منم مالیدم ولی کیرم همونطوری چسبیده بوده به کونش بعد دستمو اوردم رو کونش کیرمو مالیدم رو کونش لپ کونشو گرفتم دستم فشار دادم با خنده کفت چیکار میکنی گفتم همونکاری که میخوایو دارم انجام میدم عشقم گفت هووم انجام بده ببینم برگردوندمش سینه هاشو مالیدم ازش لب گرفتم رفتیم اتاق لخت شدم ۱۸ سانت کیر افتاد بیرون لباشو گاز گرفت کراپو در اورد بلندش کردم خم شد شلوارشو در اوردم شرت بیکینی سفید تنش بود وای چه کونی تمیز و خوبی داره وای بعد لخت شدیم رفتیم رو تخت دراز کشیدم شروع کرد ساک زدن وای خیلی خوب میخورد تا ته میکرد دهنش هی پر تف کیرمو خورد خیس خیس بود کیرمو بعد بلندش کردم دستاشو گذاشت رو دیوار سرپا گذاشتم تو کصش تلبمه زدم وای هی اه اه میکرد میگفت جون بکن منو منم هی اسپنک میزدم تلمبه میزدم بعد داگی شد رو تخت تلمبه زدم بعد خسته شدم دراز کشیدم نشست رو کیرم سواری گرفت وای خسته نمیشد بعد دمر خوابوندمش بالش گذاشت زیر شکمش منم کیرو گذاشتم توش مثل خر تلمبه میزدم ابم اومد در اوردم کل کمرشو لپ کونش اب کیری کردم بعد کیرمو گرفت تمیزش کرد با دهن رفتیم حموم دوس گرفتیم منم ابم کلا اومده بود رفتم گیم نت بعد حموم برگشتیم با

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:09


تحقیر شدن در سینما توسط دختر دانشجو

#سینما #ارباب_و_برده #تحقیر

اسم من امیرحسینه و ۲۷ سالمه. به تماشای فیلم علاقه دارم و زیاد میرم سینما و معمولا تایم هایی میرم که سینما خلوته.
همیشه دوست دارم که یه دختر با پاهاش تحقیرم کنه.
یه بار تو ظهر سینما خیلی خلوت بود و حدود بیست سی نفر تو سالن بودن و همشون ردیف های جلو نشسته بودن. من رفتم روی یکی از صندلی های عقبی نشستم. بعد دیدم یه دختر خوشگل و قد بلند اومد درست پشت سر من نشست. از روی شکل لباس و کوله پشتی که داشت حدس می‌زنم دانشجو بود و تازه از کلاس اومده بود.
چند دقیقه از فیلم که شروع شد دختره هر دو پاشو گذاشت روی سرم . هیچ واکنشی نشون ندادم . بعد از مدتی پاهاشو برداشت و دراز کرد به دو سمت صورتم روی صندلیم. پاهاشو دیدم که کتونی سفید پوشیده بود با جوراب صورتی. از فرصت استفاده کردم سرمو بردم چپ و راست و جفت کتونیاشو چند بار بوسیدم.
بعد از چند ثانیه پاهاشو کشید عقب و دوباره آورد جلو اما اینبار بدون کفش. با جوراباش که خیس عرق بود و بوی خیلی بدی میداد همه جای صورتمو نوازش میکرد. چند دقیقه بعد پاهاشو برد عقب و بازم آورد دو سمت صورتم. دیدم جوراباشم درآورده. محو تماشای لاک قرمز و جذابش شدم.
پاهاشو می‌مالوند به موهام. داشت عرق پاهاشو با موهای من خشک میکرد. بعد از چند دقیقه هر دو پاشو از دو سمت آورد جلوی صورتم و به هم قفل کرد. کاملا جلوی دیدم رو گرفته بود. بعد حس کردم یه چیزی رو سرمه که فهمیدم جوراباشو گذاشته روی سرم. پاهاشو از هم جدا کرد. صورتمو بردم سمت یکی از پاهاش و زبونمو آوردم بیرون. تا اینو دید همه جای پاشو کشید روی زبونم. زبونم میرفت لای تک تک انگشتاش و چرک و کثیفی بین انگشتاش با زبونم پاک میشد. همین کارو با پای دیگشم انجام دادم.
پاهاشو انقدر لیسیدم که کاملا تمیز شدن و دیگه هیچ بویی نمیدادن. تا آخر فیلم با استفاده از پاهاش با صورتم بازی میکرد. فیلمی که پخش می‌شد کمدی بود. به قسمت های خنده دار که می‌رسیدیم می‌خندید و با کف پاهاش محکم میزد پشت سرم. گاهی هر دو شصت پاشو می چسبوند به دماغم و برای نفس کشیدن مجبور بودم دهنمو باز کنم. فیلم که تموم شد میخواستم از جام بلند بشم اما یکی از پاهاشو جلوی صورتم آورد و سرمو محکم چسبوند به صندلی. فهمیدم میخواد جوراباشو از روی سرم برداره. برگشتم و بهش نگاه کردم. داشت جورابا و کتونیاشو میپوشید. آخرش یه لبخند تحقیرآمیز بهم زد و رفت.
نوشته: برده دختر

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:08


زن دوستم عباس

#زن_دوست #خیانت #زن_شوهردار

سلام من مجتبی هستم راننده ماشین سنگین بودم ولی دیگه خسته شده بودم دنبال کار میگشتم که بابام یه مغازه داشت گفت بیا این مغازه رو راه بنداز منم ماشینمو فروختم چند تا سواری خریدم مغازه رو کردم بنگاه ماشین.دوستم عباس ماشین میخواست بخره اومد تو مغازه بعد تبریک گفتن بهم گفت داداش یه ماشین میخوام گفتم چقدر پول داری گفت ۲۰۰ تومن یعنی یه ماشین دارم پراید میفروشمش یه چیزی هم میزارم روش .گفتم پراید تو خودم میخرم بعد بهش یه ماشین معرفی کردم رفت دید سوار شد یه دور هم زد پسندید گفت خوبه همینو میخوام .منم گفتم فقط یه خورده از پولت بیشتره اونم بهم چک بده .قبول کرد معامله جوش خورد .دوتا چک ۵۰ میلیونی بهم داد تا با پولی که داده بود و ماشینش که خریدم تسویه بشه .البته ناگفته نماند من این کارو به خاطر زنش کرده بودم چون من خیلی چشمم گرفته بود زنشو ولی زن عباس از من خوشش نمیومد گفتم بزار این کارو بکنم تا بهش نزدیک بشم .یک ماه بعد عباس زنگ زد گفت میایی با خانواده بریم شمال چون من تو شمال سمت گرگان خونه داشتم گفتم باشه شب رفتم خونه به زنم گفتم لباستو جمع کن بریم شمال عباس و زنشو بچه هاش میان. زنم گفت باشه لباسارو جمع کرد فردا راهی شدیم تو راه هی من خودمو به زن عباس که اسمشو میزاریم شیوا نزدیک کردم ولی متوجه میشدم از من خوشش نمیاد .گذشت تا رسیدیم شمال تو شمال دخترای عباس برای خودشون بازی میکردن عباس هم همش اتیش روشن میکرد تو حیاط زن منم داشت ظرفهای دیشب میشست دیدم شیوا نیست نگاه کردم رفته تو اتاق خواب داره ساکشونو مرتب میکنه اون اتاق خوابی که عباس اینا توش بودن یه پنجره داشت به سمت حیاط پشتی اروم از حال رفتم بیرون دیدم عباس کنار آتیش نشسته گفت کجای پس گفتم بزار از پشت ساختمون یه استانبولی بیارم تا ذغال هارو بریزی توش چند تا سیب زمینی هم بندازیم توش میدونستم عباس پاره هستش نمیاد گفت باشه برو بیار منم رفتم پشت ساختمان دیدم هنوز شیوا تو اتاق خوابه اروم زدم به شیشه نگاه کرد روسریشو درست کرد با اشاره گفتم بیا اومد گفت بله آقا مجتبی گفتم من ازت خوشم اومده چند ساله دارم با خودم کلنجار میرم که چجوری بهت بگم گفت حرف دهنتو بفهم میدونستم از بابت چکی که برای ماشین بهم داده بودن زندگیشو سخت می گذشت گفتم به خاطر تو چکهارو نمیبرم بانک چون چک شوهر خواهر شیوا بود یه ذره شل شد گفتم فکراتو بکن خبرشو بگو دیدم بعد ناهار با عباس تو حیاط بودیم که پیام اومد جای درز نکنه رابطمون منم براش نوشتم خیالت راحت .شب موقع شام تو اب وسط سفره قرص خواب ریختم بعد به شیوا پیام دادم از اب وسط سفره نخوره .ساعت حدود ۱۱ بود که دیدم هم دارن خمیازه میکشن زنم گفت من خیلی خوابم میاد میرم میخوابم بعدش بچه های عباس گفتن عباس هم گفت اره بریم بخوابیم یک ساعت بعد اروم از ساختمون زدم بیرون پیام دادم بیا تو حیاط .دیدم ۱۰ دقیقه بعد شیوا اومد گفت بیدار نشن گفتم نترس اینا رفتن تا صبح دستشو گرفتم گفت چیکار میکنی گفتم مگه فکراتو نکردی دست کردم تو جیبم یه چکو دراوردم گفتم دیگه بانک نمیره بعد این حرفم لبمو گذاشتم رو لباش اولش هیچ کاری نمیکرد بعدش همکاری کرد بعد اروم دستشو گرفتم بردم سمت پشت ساختمون که یه انباری بود بعد دوباره ازش لب گرفتم دیدم شل شده بهش گفتم چادورتو بنداز کنار اونم انداخت کنار وای خدا وقتی برگشت دیدم چه کون گنده ای زیر چادر بوده من این همه سال ندیده بود اروم لباسشو در اوردم سینهاشو نگم براتون ۷۵ خوش فرم با اینکه دوتا بچه زاییده بود ولی هیکلش هنوز رو فرم بود بعد اروم کیرمو در اوردم گفتم بخور چه ساکی میزد مثل پورن استارا تا ته میخورد برش گردوندم اروم از پشت کردم تو کوسش از پشت گردنشو لیس میزدم دیگه هردو رو ابرا بودیم دیدم داره کوسشو میماله اروم دستمو کردم تو دهنش انگشتم که خیس شد شروع کردم به مالیدن چوچولش بعد دو دقیقه دیگه رو پای خودش نبود دیدم ارضا شده بهم گفت تو هم ارضا شو تا کسی نیومده گفتم من چشم کونتو گرفته گفت پس خوب بخورش خیسش کن آروم بکن توش منم شروع کردم به خوردن کونش ولیس زدن به سوراخ کونش به کیرمو اروم کردم توش دیدم بدون هیچ تلاشی کیرم رفت توش گفتم تا حالا از پشت داده بودی گفت عباس فقط ازپشت میکنه منم شروع کردم تلنبه زدن ازیه طرفی هم کوشو میمالوندم دیدم باز ارضا شد منم ارضا شدم ریختم تو کونش افتادم روش گفتم به آرزوم رسیدم گفت نمیدونست خوش سکسی از این به بعد چه عباس چک داده بود بهت چه نداده بود بیا سراغ من منم با بیحالی گفتم از خدامه تو یه طرف معامله باشی بعد سریع خودمونو جمع و جور کردیم لباس پوشیدیم اول اون رفت تو ساختمون بعد من …سکسای ما هنوز ادامه داره که اگه دوست داشتین براتون بعدا مینویسم
نوشته: مجتبی

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:07


آخرش سهم من شد

#اروتیک #خیانت

قسمت اول: آنچه کردم
از سر کار زدم بیرون، زیاد حوصله نداشتم، حدود یک ماه میشد که همه‌ش تو فکر بودم، بعد از اتفاقی که افتاد، دیگه خیلی خودم رو نمی‌شناختم، یه جورایی اعتمادم نسبت به خودم کم شده بود، هوا سرد شده بود و من منتظر اسنپ بودم، اولین جرعه از لاته‌ای که از دکه گرفته بودم سر کشیدم که گوشیم زنگ خورد، اغلب، این موقع همسرم زنگ میزد تا ببینه کی میرسم خونه، منم دیگه چک نکردم و دکمه هندزفری رو زدم:
-سلام عزیزم خوبی
-به‌به سلام چه عجب جواب دادی…
درسته، همسرم نبود، ساره بود، آخه ساره دیگه چه اسمیه نمی‌دونم، همون سارا بنظرم بهتر بود، جا خورده بودم، متوجه مکث من شد و ادامه داد:
…خوبی؟ راستش نگرانت شده بودم، گرچه قضیه برعکسه انگار، نمی‌دونم داری ناز می‌کنی یا روت نمیشه… یه چیزی بگو دیگه، شورش رو درآوردی
-سلام، ببخشید واقعا نمی‌خواستم اونجوری …
خندید و گفت
-بیخیال، اگه میتونی بیا که باید باهات حرف بزنم، بالاخره دوستیم باهم، رفت و آمد داریم، نمیشه که همینجوری پا در هوا بمونیم، پاشو بیا یک سر پیش من تا ببینیم چیکار باید بکنیم.
خیلی تعجب کردم، لحنش قاطع و در عین حال، مثل همیشه با نرمی و مهربونی بود، ببینیم چیکار باید بکنیم؟ نفهمیدم منظورش چی بود ولی قبل از اینکه چیزی بگم قطع کرد و منم چاره ای نداشتم جز گوش دادن به حرفش، مسیر رو عوض کردم و با اسنپ راه افتادم، به همسرم هم زنگ زدم و گفتم چند ساعتی کار دارم و دیر میام. تا خونه‌ش حدود ۴۰ دقیقه راه بود، رفتم تو فکرش، لعنتی، فکر کردن بهش همیشه من رو تحریک میکرد، وقتی که با من حرف میزد، لحن کلامش جوری بود که میخواستم خودم رو در اختیار صداش قرار بدم و بهش فکر کنم، نیازی نبود به حرفهاش گوش بدم که چی میگه، خیلی وقتها متوجه نمی‌شدم ولی، اونم انگار براش مهم نبود، اغلب همینطور ادامه میداد. طی مسیر دوباره اون روز رو مرور کردم، حدودای ظهر جمعه بود که تلفن کرد به خونه و به همسرم، مهتاب گفت که کابینتش داره از جا در میاد و اگه میشه من برم کمکش، البته برا نهار هم دعوتمون کرد ولی از وقتی بچه دار شده بودیم، مهتاب زیاد مایل نبود بره اونجا، آخه دو تا سگ داشت و چون خودش تنها بود و اغلب سر کار می‌رفت خیلی برای تر و تمیز کردن خونه وقت نمیذاشت، خلاصه من رو تنها فرستاد و گفت اگه تونستی بعد تموم شدن کارت با هم بیاین برا نهار. مهتاب زن خیلی خوبی بود، ولی ازدواج ما یجورایی ازین ازدواجهای سنتی بود، مخصوصا از وقتی بچه بدنیا اومده بود، اولویت مهتاب شده بود خونه و بچه داری، اوایل که بخاطر شرایط زایمان نمیشد سکس کنیم بعد هم شرایط هورمونی و خستگی بچه داری و استرس و خستگی من باعث شده بود سکسمون خیلی کم بشه و اگرم سکسی بود، یجورایی براش در حد انجام وظیفه بود، راستش مهتاب تو سکس بیشتر لیدر بود، من تا اینجای قضیه مشکلی نداشتم ولی اون یه لیدر کم انرژی و یجورایی بی‌حال بود، دراز میکشید رو تخت و گاهی با حرف و گاهی هم با شل و سفت کردن بدنش و خصوصا رانهاش به من می‌گفت الان چی کار کنم و چی کار نکنم و این برا من خوشایند نبود، بارها با خودم کلنجار رفتم که با کیر سیخ شده بی خاطر خواهم چه کنم، چندباری رفتارش باعث شده بود حین سکس کیرم بخوابه و دروغ نگم چندباری شد که به جلق زدن پناه بردم چون واقعا چاره دیگه ای نداشتم، اونروز هم از همون روزهایی بود که همسرم تمایلی به سکس نشون نمی‌داد، حدود دو هفته بیشتر بود که ارضا نشده بودم، در هر صورت رفتم خونه ساره و بدم هم نمی‌اومد یه حرکتی بزنم گرچه خودم رو میشناختم، من اینکاره نبودم، اصلا مهارتی و تجربه‌ای تو جذب دخترها نداشتم، گرچه اون یه دختر نیود، یه زن تنها بود که سالها از شوهرش جدا شده بود، چندسالی از من بزرگتر بود و کیرهای زیادی رو تجربه کرده بود، الان هم حدود ۴۲ سالش بود ولی ورزشکار بود و علیرغم همه مشغله‌ش هیکلش کاملا رو فرم بود، بدنی ریزه میزه داشت، پستونهاش گرچه کوچیک ولی لیمویی بودن و جذابترین قسمت بدنش برای من، باسن نسبتا بزرگ و پهنش بود، اغلب هم شلوار چسبان و بالاتنه بالای ناف میپوشید و برا من دیدن کمر و باسن و هراز گاهی خطوط ران منتهی به کصش خیلی جذاب بود، کلا خوش‌لباس بود و می‌دونست چطوری خوبی‌هاش رو به نمایش بگذاره. به خونه‌ش که رسیدم، درب واحد رو باز گذاشت تا بیام تو و سگهاش استقبال پرشوری ازم کردن، تقریبا یکیشون داشت ازم لب می‌گرفت که اومد و سلام کرد. چی می‌دیدم، تازه از حموم اومده بود و موهاش هنوز خیس بود، موهای بلند و پرپشتی داشت و خیلی بهشون می‌رسید، اما لباسی که پوشیده بود جالب‌تر بود، انگار فقط یه تیشرت مردونه پوشیده بود و قطعا یه شورت. نوک سینه های خیسش معلوم بود، اومد جلو بغلم کرد، کمی چسبید بهم و بعد از احوالپرسی گفت بزار یچیزی برات بیارم بخوری. منم که داشتم به مشکل بر میخوردم

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:07


، با خنده گفتم نه اول برو لباس بپوش من اوکی هستم. خندید و گفت باشه، رفت تو اتاق، در اتاق باز بود، منم نشستم تا بیاد ولی دیدم خبری نشد، صدای سشوار می‌اومد، رفتم دم اتاق دیدم داره موهاشو خشک میکنه، پشتش به من بود، با تکون خوردناش هربار قسمت بیشتری از رونش رو میدیدم، داشتم لذت میبردم و کمی هم برانگیخته شده بودم که برگشت نگاهم کرد، خودمو جمع و جور کردم و گفتم دیدم کابینت رو میرم سر وقتش. کابینت رو خالی کرده بود، منم شروع به کار کردم و بیشتر از نیم ساعت مشغول بوم، تو این نیم ساعت خبری ازش نبود و فقط سگها هی بین ما رفت و آمد می کردند، تا اینکه پیداش شد، لباس پوشیده بود، مثل همیشه دوتکه جوری که شکمش معلوم بود ولی بجای شلوار ازین گنهای ورزشی پوشیده بود. قهوه ساز رو روشن کرد و گفت کارت تموم شد یه چیزی هم بخوریم و رفت سر وقت سگها. کارم تموم شد و گفتم تا بیاد کابینت رو بچینه، آشپزخونه بقدری کوچیک بود که دو نفر نمی‌تونستن بدون اینکه بهم مالیده بشن رفت و آمد کنن، بنابراین سعی کردم با حداقل تماس از کنارش رد شم و برم سر میز بشینم. یه قهوه و کمی کیک برام آورد که سگهای دحله‌ش به هوای کیک اومدن سر وقتم و هی بالا پایین می‌پریدن، کابینت رو سریع چید و برای اینکه هم من رو خلاص کنه هم نذاره بهشون کیک بدم، یه توپ کوچیک آورد و پرتاب کرد براشون اونا هم ده بدو دنبال توپ، و این هم، خونه رو سه‌تایی گذاشتن رو سرشون. همزمان با من حرف میزد و میگفت کیک برا بچه هام خوب نیست و از این حرفها، منم محو انرژی زیادش شده بودم و راستش داشتم از نگاه کردن به اندامش لذت میبرم که توپ رفت زیر مبل، سگها پوزه‌شون رو کردن زیر مبل و خودش هم دولا شد تا توپ رو بیاره، دقیقا روبروی چشم من قمبل کرد، از دید من باسنش چنان عریض و بزرگ شد که کل چشم هام رو پر کرد، تمرکزم صد در صد روی باسنش و خط شورتش بود، توپ رو پیدا کرد و پا شد، نگاهی به من کرد، صورت سفیدش مثل یه بچه، خندان و شاد بود، انگار نه انگار ۴۲ سالشه، ولی معلوم بود خسته شده بود اومد کنارم و توپ رو دوباره انداخت جایی که یکم اینا رو سر کار بذاره، مشغول خوردن شدیم و شروع کرد با آب و تاب از اینور اونور حرف زدن، حرف میزد، میخندید و هی با انگشتهاش بازوم رو لمس و نوازش میکرد جوریکه انگار داره با یه زن حرف میزنه، واقعا داشت من رو تحریک میکرد نمیدونم قصدی داشت یا نه، ولی داشت کار زنونه‌ش رو انجام میداد، دوباره توپ و مبل و سگها و قنبل. وقتی گفت، کجاست پیداش نمیکنم ای بابا، دستم رو گذاشتم رو کمرش و گفتم بزار منم کمکت کنم، رفته بودم کنارش جوریکه زانوهام رو زمین بود و دست چپم، الان دیگه رو باسنش بود. سرش رو چرخوند طرفم و خواست حرف بزنه که خاج کونش رو از رو شلوارکش نوازش کردم دست راستم رو جوری بین دو تا کتفش گذاشتم که تکون چندانی نتونه بخوره، همیجوری که در حوزه باسنش پیشرفت میکردم به صورت هم نگاه میکردیم، یه اخمی تو چهره‌ش بود معلوم بود داره میپرسه چرا، ولی خب چرا نداشت، هیچ حرفی رد و بدل نشد و فقط می‌مالیدمش، معلوم بود مشکلی نداشت و کم کم آثار لذت بردن تو چهره‌ش مشخص شد، انگاری گردنش خسته شد و روش رو برگردوند و پیشونیش رو روی زمین گذاشت، جالب بود که اون دوتا هم ساکت داشتن نگاهمون میکردن، پیش خودم گفتم حتما اینقدر دیدن که میدونن چه خبره. دستم رو بردم داخل شلوارکش، شورت پاش نبود، حسابی به نوازش کونش و باسنش ادامه دادم، کمی جلوتر، انگشتهام رو به کصش رسوندم و و قسمت پایینی لابیش بازی کردم و شنیدم که آه خفیفی کشید، انگار کمی خیس شده بود، یادم افتاد که مدتها بود همسرم خیس نمیشد و بدون لوبریکانت سکس برامون مقدور نبود و همیشه حس میکردم که این یعنی همچین حال نمیکنه باهام ولی الان بدن ساره داشت بهم میگفت آفرین، ادامه بده، بخودم جرات دادم و انگستم رو کمی بردم داخل کصش که اسم همسرم آورد و گفت، آخه مهتاب چی، نکن عزیزم، جواب ماهی رو چی بدیم، معلوم بود کسشر میگفت، و من فقط عزیزم رو می‌شنیدم، چندان محل نذاشتم و با دو تا دستم از دو طرف باسنش، شلوارکش رو پایین کشیدم، دیدن اون باسن سفید و بزرگ، دنیای بود برام، دلم میخواست سرم رو بکنم داخلش، دوباره گفت نکن، توروخدا، بعدش چی میشه، با این حرفش، سرم رو گذاشتم لای شیار باسنش و زبونم رو با کمی زحمت رسوندم به سوراخ کونش، شروع کردم به لیسیدن، تازه هم از حموم اومده بود و تمیز و نرم بود، برای اینکه حرفی نزنه با دو تا دستم باسنش رو محکم گرفته بودم و سعی میکردم لپهای کونش رو از هم باز کنم تا وقفه‌ای تو کارم نیفته، میدونین یکی از عوامل مهم در مورد اندام خانمها، انعطاف بدنی و چالاکیشون هست، بدن ساره خیلی نرم بود و راحت از هم باز میشد، برعکس مهتاب که کون و سینه و شکم بزرگی داشت ولی چالاکی و نرمی کمی داشت،با اینکه خیلی دلم م

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:07


یخواست ولی حس میکردم برای اینکه تو پوزیشن داگی، مهتاب رو بکنم باید کیر بزرگتری داشته باشم این باعث میشد احساس ضعف کنم ولی بعد کمی لیس زدن کون ساره، زبونم براحتی به کصش رسیده بود و داشتم کصش رو که حسابی خیس و لزج شده بود میخوردم، دستهام رو از روی باسنش برداشتم و صورتم رو آوردم عقب، سریع شلوار و شورتم رو کشیدم پایین و تا دیدم داره تکون میخوره و میخواد بلند شه دوباره گرفتمش و این دفعه کیرم رو به کون و کصش میمالوندم، گفت نکن فرید، تورو خدا نکن، بسه، من توجهی نمیکردم، داشتم رویایی رو زندگی میکردم، سکسی بود که من بهش مسلط بودم، کار در اختیار خودم بود و میدیدم که بدن ساره هم داره با من همراهی میکنه، دلیلی برا توقف نمیدیدم، شهوت جلوی فکرم رو گرفته بود و صحنه‌ای رو که میدیدم داشتم میپرستیدم، همینطور به مالش ادامه دادم و سر کیرم رو به نرمی و آرومی داخل کصش فرو کردم، کیرم خیلی سفت شده بود و سرش حسابی باد کرده بود، مدتها بود اینجوری شق نکرده بودم، واقعا از نظر سکسی تبدیل به مرده‌ای شده بودم که داشت دوباره زنده میشد، مثل یک زامبی، بی احساس شده بودم چرا که تعلق خاطری به زنم حس نمی‌کردم. فکر کردم شاید برا مهتاب هم همینطور باشه، شاید اونم چنین حسی داره، شاید ما بدنهامون برای هم مناسب نبود، همینطور سر کیرم داشت با لابی کصش بازی میکرد، حداقل این تجربه رو داشتم که نباید برای تو کردن عجله کرد، وقتش برسه، خودش بی دردسر میره تو و همینطور شد، رفت و رفت و رفت، به نرمی سر خورد و داخل شد، باسنش کاملا به رانهام چسبید تا جایی که میشد فشار دادم و کمی تو همون وضعیت نگه داشتم، شنیدم که داشت گریه میکرد، شاید عذاب وجدان داشت یا نمیدونم، ولی گریه‌ش من رو بیشتر تحریک کرد، کمی کشیدم عقب و دوباره فشار دادم به جلو، دو تا دستهام رو دو طرف کمرش گرفته بودم و شروع کردم به تلمبه زدن، حس خوبی بود، بدنش انگار تماما مال خودم بود، کاملا در اختیارم بود، کصش گرم لیز بود و خب نمیتونم بگم تنگ، ولی این بهتر بود چون بیشتر میتونستم تلمبه بزنم، با دستهام کمرش رو مالش میدادم، سینه‌هاش رو میمالوندم و تمام حرفهای نوازش دهنده‌ایکه میدونستم رو بهش میزدم، هیچوقت فکر نمیکردم بجز مهتاب اینها رو به کسی دیگه‌ای بگم، تا اینکه آبم اومد، همونجا داخل کص گرمش اومد و ریخت داخل، چند ثانیه‌ای تو همون وضعیت موندم، اونم صداش در نمیومد، هزارتا فکر اومد سراغم، افکاری که برا هیچکدومشون راه حلی نداشتم ولی درگیرشون شدم، درگیر شدم تا اینکه کیرم رو دیدم که از کصش سر خورد بیرون، دوتا لپ باسنش رو بوسیدم و بلند شدم، شلوارم رو پوشیدم. ساره تو همون وضعیت مونده بود، نگاهم نمیکرد. بهتر بود حرفی نزنم، وسایلم رو جمع کردم، درب رو باز کردم که برم خواستم بگم معذرت میخوام ولی با شنیدن صدای پایی تو راه پله ترجیح دادم ساکت بشم، گفتم خداحافظ و رفتم.
ادامه در قسمت بعد …
نوشته: محبوس

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:06


ر پاشید رو صورت سینا و خودم افتادم روی تخت ، فکر کنم بیهوش شده بودم ،چند دقیقه ای هیچی متوجه نبودم ،بعد چند دقیقه می‌شنیدم که سینا و سعید با نگرانی هی صدام میکردن و میگفتن فرزانه خانم چی شد ،توروخدا. پاشو ، آروم چشمام رو به زور باز کردم و با صدای خفه گفتم نترسید چیزی نیست ،من خوبم، فقط یکم صبر کنید حالم جا بیاد ،بعد چند دقیقه ،به سینا گفتم عزیزم ببخشید که اذیتت کردم، دست خودم نبود، اونم گفت اشکال نداره، بهش گفتم بره از کابینت چندتا شکلات بیاره تا بخوریم یکم قندمون بیاد بالا، اونم رفت ،سعید هم که هنوز بالا سرم بود و داشت نگام میکرد و کشیدم جلو و گفتم آفرین خوب تلمبه میزدی ناقلا، اگه همینجوری بتونی تو کسم هم تلمبه بزنی جایزه داری ،سینا که برگشت شکلات ها رو خوردیم و بعد که یکم سرحال شدیم بهشون گفتم چجوری دوست دارید بکنید ،که سعید باز زودتر جواب داد که داگی ،منم گفتم باشه، و داگی شدم و سعید رفت پشتم‌و کیرش و آروم وارد کرد تو کسم که حالا دریای خیسی و آب بود، خیلی آروم و روون داشت حرکت می‌کرد و من داشتم بعد چند سال باز طعم کیر و تو وجودم میچشیدم و حس میکردم، همین باعث شد باز هم من برم تو حس و حشری بشم و ، سینا رو کشیدم جلو و کیرش و شروع کردم به خوردن، در حالی که کیر سینا تو دهنم عقب و جلو میشد ،سعید نامرد شروع کرد محکم و پر قدرت تلمبه زدن ،جوری که با هر ضربه به جلو پرتاب میشدم و به گفته خودش کون بزرگم مثل یک ژله غول پیکر می‌لرزید ،سرعتش و هم بیشتر کرده بود و هر از چند گاهی هم یه اسپنک‌میزد روی کونم و می‌گفت فرزانه خانوم، خوبه، کیرم و دوست داری ،خوب میکنمت ،منم با ناله میگفتم ،اره قشنگم خوب می‌کنی ،بعد سعید در حالی که داشتم لذت می‌بردم و کسم داشت حال میومد ،یهو‌استپ کرد و گفت داری کیف می‌کنی ؟ گفتم اره، بعد سرم و چرخوندم به پشت و نگاش کردم و گفتم چرا ادامه نمیدی ،زود باش ، تو اوج بودم داشتم میومدم ، سعید نگام کرد و گفت بگو که جنده آقا سعیدی ، همون لحظه انگار فرو‌ریختم ،گفتم چی میگی سعید بکن دیگه، گفت چیزی که گفتم و بگو تا ادامه بدم، بعدشم داشت کیرش و آروم آروم میکشید عقب ،من با این سن داشت بغضم می‌گرفت ،گفتم توروخدا بکن ، ادامه بده، دیدم سعید بدون اینکه چیزی بگه با نگاهش داره حرفش و تکرار میکنه، در حالی که غرورم داشت خرد میشد سرم و انداختم پایین و گفتم ،من جنده آقا سعیدم ،لطفا منو بکن ، سعید که خوشحالی رو‌میشد تو چهرش دید ،یهو کیرش و تا خایه چپوند تو،شوکه شدم ،چشمام زد بیرون و یه آخ بلند گفتم که سعید گفت جون جنده خودمی و شروع کرد تلمبه زدن محکم و بی وقفه داشت میکوبید ،هی تکرار می‌کرد آره تو جنده منی ، سوراخ منی ،هر وقت بخوام میام میکنمت، تو برده خودمی فرزانه ، به سینا گفت سینا کیرت و بکش بیرون و بکوب تو صورتش بعدشم بمال به چشماش ،سینا هم با اینکه انگار روش نمیشد حرف سعید و گوش کرد کیرشو میکوبید رو زبونم و صورتم ،و در حالی که من میخواستم کیرش و به دهن بگیرم به دستور سعید کیرش و کشید عقب و گفت بزار جنده خانوم دنبال کیرت بگرده با دهنش ،بهش گیر نده بزار له له بزنه واسش ،من دیگه قشنگ داشتم له میشدم و جای تعجب آورش این بود که از رفتار سعید برخلاف چند دقیقه پیش ناراحت که نبودم هیچ بلکه بیشتر داشتم لذت می‌بردم. انگار بیشتر میخواستم جنده سعید و سینا باشم ،بخاطر همین با صدایی لرزون در حالی که ضربات کیر سعید منو عقب و جلو میکرد گفتم جندتونم من، جندتون رو جر بدید ،سینا کیر بهم بده ، من کیرتو میخوام ، با حرفایی که میزدم حس کردم باز انگار دارم ارگاسم میشم، سینا که نزدیک شد ،به سعید گفتم توروخدا بکن، فقط ادامه بده و کیر سینا رو تا ته تو حلقم کردم و هنوز به ده شماره نرسیده بود که تنم لرزید و باز افتادم رو تخت ،با دست به سعید فهموندم که صبر کنه، بعد چند دقیقه جابجا شدن و سینا رفت پشتم و همون‌جوری در حالی که به شکم دراز کشیده بودم کیرشو وارد کسم کرد و شروع کرد تلمبه زدن و سعید همسرم و چرخوند طرف خودش و دهنم و با دست گرفت و کیرشو تو دهنم حرکت داد ،خودم حس جندگی گرفته بودم، واسه همین دوباره خیلی زود خیس کردم و به سینا گفتم از روم بلند شو، بعدشم رفتم از کشور ژل روان کننده رو آوردم. و به سعید گفتم برو‌ رو تخت و تکیه بده و بشین ،بعدشم خودم رفتم رو کیرش نشستم و به سینا گفتم بیا پشتم و ژل و آروم خالی کن رو‌کونم، بعد بهش گفتم شروع کن انگشتم کن و به سعید گفتم آروم آروم کیرت و حرکت بده بزار لذت ببرم، سینا هم اول یه انگشت و بعدشم دو انگشتش رو میکرد تو سوراخ کونم ،بهش گفتم سومی رو هم فرو‌کن ،داشت فشار میومد بهم ،از طرفی کیر سعید تو کسم و از طرفی هم انگشتای سینا تو کونم داشت هم بهم لذت میداد و هم فشار می‌آورد ،یه سینا گفتم کیرت و ژل بزن و خیلی آروم بکن تو کونم ا

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:06


ن ، اول سعید نشست و یکم کیر سینا رو ساک زد و یکم تخماش و خورد ،منم در حالی که با گوشی نزدیکشون بودم بهشون اشاره کردم که عوض کنند ،بعد سینا نشست و مثل یه زن حرفه ای شروع کرد از زیر تا سر کیر سعید رو لیسیدن و بعدشم سرش رو کرد داخل دهنش و شروع کرد ساک زدن ،دیدن لب های صورتی سینا دور کیر سعید داشت منو آتیشی میکرد ،سینا هم انگار بدش نمیومد داشت با ولع میخورد و همینجور تف از کنار دهنش می‌ریخت پایین ،چشماش رو بسته بود، انگار قبلا زیاد اینکار و کرده بود، گوشی رو قطع کردم، به اندازه کافی مدرک داشتم حالا، آروم رفتم جلوی پای سعید کنار سینا نشستم دیدم هردو چشماشون بستس و تو حس عمیقی رفتن، آروم یه بوس روی گونه سینا گذاشتم و همینکه دهنش از کیر سعید جدا شد تا نگام کنه،اون کیر پر از تف و براق و کردم تو دهنم ،شروع کردم به خوردن ،تخماش و میمالیدم و میساکیدم، دیگه اون فرزانه مودب و تو دار نبودم ،داشتم عقده های این چند سال و باز میکردم ،حسابی می‌خوردم براش ، جوری که گاهی تا ته حلقم میبردم و وقتی عق میزدم آروم درش میآوردم و کش اومدن تف هام و تماشا می‌کردم ،تو حس کیر خوردن بودم که یک لحظه حس کردم یه کیر دیگه داره میماله روی صورتم ،سینا بود، کلا فراموشش کرده بودم ،کیر سعید و از دهنم درآوردم و شروع کردم خیلی آروم و رمانتیک با تمام عشقی که نسبت بهش داشتم کیر پسرونش رو خوردن ،بوی خوب و پوست لطیفش باعث میشد حس کنم دارم با یه زن لز میکنم ولی واقعا مستم کرده بودن، یکم که خوردم حس کردم سینا میخواد خودش و جدا کنه ،نگاهش کردم دیدم میگه فرزانه خانوم داره میاد ،منم سریع کشیدم عقب و گفتم برید بشینید تا آبتون نیاد ،بعدشم رفتم و از کشو اسپری تاخیری که خریده بودم و آوردم و روی کیرشون خالی کردم ،یه ده دقیقه ازشون لب گرفتم و خودمم لخت شدم ،تعجب رو تو چشماشون میدیدم، بهشون گفتم برید کیرتون رو با اب بشورید و بیایید. ،تا اونا بیان لخت لخت شدم و روی تخت دراز کشیدم . . .
وقتی وارد اتاق شدن ،چیزی که میدیدن و نمی‌تونستن هضم کنن، بدن برهنه و شهوتی من که حالا بیشتر از همیشه داغ بود زیر اشعه های نور خورشید میدرخشید، بدنی که حتی یک تار مو روش وجود نداشت، پسرا با هم تو ورودی در ایستاده بودن و من هم با چشمایی که خمار شهوت بود ،داشتم در حالی که خیلی آروم انگشتای دستم کسم رو مالش میداد نگاهشون میکردم ،اروم گفتم بیایید جلو، وقتی نزدیک تخت شدن هنوز جرات حرکتی رو نداشتن و فقط تماشا میکردن، گفتم چرا وایستادید پس ،شروع کنید دیگه ، سعید که یکم پررو تر بود خیلی آروم صورتش و نزدیک نوک سفت و بیرون زده سینم کرد و یه بوسه ازش گرفت ،و بعد پشت سرش سینا شروع کرد به بوسیدن و مالیدن بدنم ،حالا چهار تا دست لطیف و دو دهن گرسنه داشتن تن لطیف من و مثل یک شیرینی لذیذ میخوردن و لذت میبردن، سینا سینه سمت چپم و به دهن گرفت و سعید هم سینه راستم رو ،و شروع کردن مکیدن ،چشمام رو بسته بودم و غرق شده بودم در لذت خودم، بی اختیار سرشون رو بیشتر فشار میدادم به خودم و در حالی که ناله میکردم میگفتم آفرین توله های کوچولو، بخورید ،سینه هام رو کبود کنید ،بعد با دو دست کیرهاشون رو که کنارم بودن رو گرفتم و نوبتی با چرخوندم سرم به طرفین براشون می‌خوردم ،یکم بوی اسپری میداد ولی اصلا برام مهم نبود ،بعد چند دقیقه سینه هام رو ول کردن و رفتن پایین تر ،پاهام رو باز کردن و دادن بالا و سعید شروع کرد بوسیدن و لیسیدن کسم، وای این یکی رو دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم داشتم میمردم ،همه وجودم می‌لرزید و تو آتیش داشتم میسوختم، خیلی خوب بود، بعد سینا سعید و بلند کرد و خودش رفت جاش ،خیلی لباش نرم بود و خیلی با احساس و لطیف داشت کسم رو برام لیس میزد حس میکردم یه بچه گربه داره شیر رو لیس میزنه، تمام اون خود ارضایی ها ،تمام اون لحظات که با خیال سینا گذشته بود ،همش داشت به یادم میومد و همین منو در حد جنون آمیزی شهوتی کرده بود ،پاهام و دور سر سینا قفل کردم و به سعید گفتم بیا اینجا ،کیر سعید و میزدم تو دهنم و بهش گفتم می‌خوام انگار داری توی کسم میکنی، تلمبه بزن ،محکم و وحشی بزن تو دهنم ،به سینا هم گفتم ،توله خوشگلم بلیس مامی رو ،قشنگ کسم رو حال بده ،سعید کیرش و کرد تو دهنم و شروع کرد تلمبه زدن اولش آروم حرکت میداد و بعد محکم تر و سریع ترش کرد ،دهنم داشت مثل یه کس صدا میداد صدای تف و تلمبه های سعید بود سینا هم لای پام رو خیس خیس کرده بود، ته دلم داشت خالی میشد ، با دستام سینه هام و محکم داشتم میچلوندم و پاهام و محکم تر از قبل دور سر سینا فشار میدادم ،سعید هم دیگه واقعا داشت دهنم رو میگایید ،اصلا رو زمین نبودم ،حالم قابل وصف نبود، فقط یک لحظه مثل اون شب حس کردم گوش هام داره سوت می‌کشه و چشمام چیزی رو نمی‌بینه ، یک لحظه یک جیغی کشیدم و آبم با فشا

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:06


ونم همین کار و کرد و با کمی درد کیرش وارد کونم شد و اولش نمی‌تونستن هماهنگ باشن ولی کم کم با هم ریتم گرفتن و شروع کردن به گاییدن کس و کون من بصورت همزمان ،سینا از پشت بغلم کرده بود و سعید از جلو ،بدناشون خیلی لطیف بود، خیلی پسرونه بود، این منو حشری تر میکرد ،اینکه دارم زیر دوتا بچه نوجوون جر میخورم حس جنده بودنم و بیشتر بهم القا میکرد واسه همین یکی از سینه هام و چپوندم تو دهن سینا گفتم حالا محکم بکنید منو، من جنده شما دوتا هستم، هروقت بخوابید میتونید کس و‌کونم و جر بدید ، فقط بکنید، بزارید حال بیام ، بهم لذت بدید ،منو جنده کردید شما دوتا، وای ،اه ، اههههههههه ، بکنید ، تو همین حال بود که حس کردم سینا از پشت محکم چسبیده بهم و تلمبه هاش شدید تر شد ،داشت دردم می‌گرفت که یهو یه ناله قشنگی کرد و آبش و همونجا تو کونم خالی کرد و بعدشم افتاد رو تخت و دراز کشید ،ولی سعید هنوز داشت میکرد ،از روش بلند شدم و رفتم جلوی آینه قدی و بهش گفتم سعید پاشو بیا، می‌خوام جایزت و بدم، آب کیر سینا از سوراخ کونم سرازیر شده بود و داشت می‌ریخت رو‌فرش ولی برام مهم نبود اون لحظه،بعد در حالی که کیرش که خیس از آب کسم بود و گرفتم دستم و جلوی اینه زانو زدم و‌کیر درشتش و چپوندم تو دهنم، شروع کردم با تمام وجودم ساک زدن ،میاوردم بیرون و‌میکوبیدم رو صورتم و میمالیدم رو چشمام و بهش میگفتم خوبه، دوست داری جنده کردی منو، خوشت میاد دارم برات جندگی میکنم ،کیرت تو دهنم ، بعدشم کردم تو دهنم و گفتم تلمبه بزن و بازم شروع کرد تو دهنم تلمبه های محکم زدن، چند دقیقه بعد پاشدم و وایستادم دستام و زدم به دیوار ودر حالی که داشتم کونم تا حد ممکن میدادم عقب پاهام و جفت کردم کنار هم و بهش گفتم سعید ژل و بیار ،سعیدم‌که فهمیده بود چی‌میخوام ،ژل و خالی کرد تو سوراخ کونم و کیرش و گذاشت دم کونم ،فقط برگشتم عقب و نگاش کردم و با حالت عجز و ترس گفتم توروخدا یواش بکن بزار جا باز کنه، پاره میشم،کیرت کلفته، سعیدم یکم ژل به کیرش زد و خیلی آروم آروم با درد تا نصف وارد کرد و آروم کشید عقب بعد شروع کرد خیلی روون و آروم همونجوری تلمبه زدن ،یکم که گذشت سینا رو صدا زدم شروع کردم ازش لب گرفتن و حالا کونم جا باز کرده بود به سعید گفتم سرعتت و بیشتر کن و به سینا گفتم گوشیم و بیار و بدون اینکه صورتامون معلوم بشه از گاییده شدنم فیلم بگیر ،سعید هم که دید داره فیلم میگیره کیرش و کامل از کونم در میآورد و دوباره تا خایه فرو میکردم ،با اینکارش همزمان کونم صدای گوز میداد که همین حشری ترش کردو باعث شد جوری تلمبه بزنه که من به جلو پرتاب بشم ، به سینا گفتم گوشی رو بزار کنار و بیا سینه هام و بخور ، خودمم تا جای ممکن کونم و فشار میدادم به کیر سعید و داشتم میشدم که بهش گفتم توروخدا بیشتر بکن من دارم میشم سعید گفت منم دارم میام ،گفتم تو آبت و بریز رو صورتم و تو همین حال بعد از چندتا تلمبه من تنم لرزید و سر خوردم افتادم کنار دیوار و سعیدم در حالی که داشت نعره میکشید آبش و خالی کرد روی صورتم ،
هر سه تامون راضی بودیم و حسابی حال کرده بودم، یکم تو همونجایی که بودیم استراحت کردیم و‌منم صورتم و پاک‌کردم رفتم دوش گرفتم و اومدم ،دیگه ظهر شده بود بچه ها باید میرفتن که برن مدرسه، پاشدم بهشون یکم غذا دادم و شماره سعیدم گرفتم بهشون گفتم اگر دهنتون قرص باشه بازم شاید از این برنامه ها داشته باشیم ،وگرنه من می‌دونم و شما و فیلمتون، اونا که تازه یادشون افتاده بود چه مدرکی دستم دارن ،با ترس گفتن بخدا کسی نمی‌فهمه ،فقط شما مواظب باش کسی نبینه اونو، منم بهشون اطمینان دادم که کسی نمی‌فهمه تا وقتی من نخوام و بعدشم راهیشون کردم که برن،
اون روز برای من یه روز خاص بود ،یکی از بهترین تجربه های سکسم بود ،منی که با حیا و خوددار بودم ،و تمام سال ها مراقب بودم کسی وارد زندگیم نشه که دامن پاکم و لکه دار نکنه حالا تو فیلم توی گوشیم داشتم کونم و به کیر پسری فشار میدادم و ازش میخواستم بیشتر بکنه منو، داشتم جندگی خودم و تماشا میکردم،یه جا تو فیلم وقتی کیرش و کشید بیرون کونم مثل پورن استارا باز باز مونده بود ،و همین منو مصمم کرد که این تجربه رو باهاشون بازم تکرار کنم.
اگر فرصتی شد داستان های بعدیمون رو می‌نویسم .
سکسی باشید
نوشته: Hasharian20

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:06


از خدامه،همون لحظه خیلی آروم آروم نزدیکش شدم و لبای نرم و سرخش و به لب هام گرفتم و شروع کردم به خوردن،معلوم بود تجربه نداره،ولی من تو اون لحظه داشتم دیوونه میشدم،چشام و که باز کردم و ازش جدا شدم دیدم چشماش درشت شده و زل زده بهم،گفتم چیه نمی‌خوای دوست دخترت و ببوسی؟ این بار اون حمله کرد و شروع کردیم به خوردن لبهای همدیگه، نوک سینه هام مثل سنگ شده بود ،شورتم افتضاح بود، خیس خیس ، من با یاد این پسر اونجوری ارگاسم شده بودم حالا تصور کنید الان که لباش داشت لب های منو میمکید چه حالی بودم،خودم و ازش جدا کردم و گفتم کافیه سینا جان اینجا جاش نیست ،اونم فقط گفت چشم یه نگاه زیر چشمی هم کردم دیدم جلوی شلوارش باد کرده،ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت خونشون ،شماره سینا رو گرفتم و بعدشم آمار رفت و آمد پدر و مادرش رو گرفتم و متوجه شدم که هر دو کارمند هستن و از صبح تا غروب نیستن،قرار شد من خودم تو اون ساعت ها باهاش تماس بگیرم،تو راه ازش خواهش کردم این راز بین خودمون بمونه و هیچکس ازش باخبر نشه وگرنه همه چیز تمامه و بهش توضیح دادم که من آبروم خیلی برام مهمه،خلاصه سینا رو رسوندم و برگشتم خونه یه راست رفتم حموم و یه خودارضایی کردم که تو حموم از حال رفتم وقتی سر حال شدم باز هم تکرار کردم نمی‌دونم اینهمه شهوت و انرژی از کجا میومد،فقط می‌دونم به محض اینکه یاد سینا میفتادم و اون چشماش و لب هاش دوباره حشری میشدم و داغ میکردم، خلاصه چند روزی رو باهاش چت کردم و پیامک بازی و گاهی هم زنگ ،هنوز معذب بود و تو شوک ،مخصوصا تو شوک اون لب هایی که بوسیده بود،شاید تقصیر من بود و زود شروع کردم ولی خب طاقت نداشتم دیگه،گاهی روزا میرفتم دم مدرسه دنبالش و باهم می‌رفتیم بیرون و این وسط هم گاهی همون لب بازی ها بود تا اینکه یک روز که یکم داغ کرده بودم تو حین خوردن لب هام دستاش و گرفتم و گذاشتم روی سینه هام آروم تو گوشش گفتم بمالشون، بچم بلد نبود و حسابی میچلوندش،منم که دیگه آب کسم سرازیر شده بود،خلاصه دوباره جمع و جور کردیم و برگشتیم ،شب که داشتیم پیام بازی میکردیم دیدم تو چت نوشت فرزانه خانم میشه بازم سینه هاتون رو بگیرم خیلی خوب بودن ،کاش الان میشد بگیرمشون ،منم گفتم خب چیکارشون میکردی و همینطور بحث ادامه پیدا کرد و شد سکس چت و یهو گفت ببخشید من برم دستشویی و بیام ،وقتی برگشت گفتم رفتی چیکار اول یه استیکر خجالت فرستاد و بعدش گفت رفتم تخلیه کردم، گفتم چیو ،گفت همونم دیگه گفتم کدومو ،سینا نوشت رفتم جق زدم ،من اینجا بود که با یه مالش کسم لرزیدم و ارضا شدم،گفتم به یاد من زدی؟ نوشت بله،خلاصه بعد نیم ساعت خدافظی کردیم ،فردا نرفتم پیشش و بهش گفتم یه هفته نیستم آخه پریود میشدم و نمی‌خواستم تو اون حال خراب برم پیشش،بعد یه هفته پیام دادم بهش و حالا دیگه دوره من تموم شده بود و مثل به ماده شیر شهوتم زیاد بود پس یه زنگ بهش زدم و بعد از حرفهای معمولی دعوتش کردم خونمون و یه قرار برای پس فردا صبح تو خونه من فیکس کردم باهاش ،تایمی که مامان باباش نباشن و منم اون روز مرخصی گرفتم حسابی به خودم رسیده بودم، لیزر و حموم و لوسیون و لباس زیر سکسی و … انگار قرار بود عروس بره تو حجله در صورتی که اون فقط یه پسر بچه بود و این همه حس من نسبت بهش تعجب آور بود ،ساعت ۹ بود که دیدم زنگ زدن منم آیفون و زدم براش و گفتم آروم و بی صدا بیا بالا، وقتی اومد قشنگ معلوم بود استرس داره ،من یه دامن لخت با یه تونیک نازک تنم بود و زیرش هم شورت و سوتین ست مشکی گیپور پوشیده بودم،تعارفش کردم که بشینه و براش یه قهوه درست کردم و با یه تیکه کیک دادم بهش که ضعف نکنه،یه ده دقیقه بود نشسته بود و هنوز نمی‌دونست باید چی بگه و چیکار کنه که گفت میشه برم دستشویی و من بهش نشون دادم و همین که رفت صدای نوتیف گوشیش اومد من بی اختیار نگاه کردم صفحه گوشی رو دیدم یه پیام اومد که من سر کوچشون نشستم خوش بگذره،
تمام تنم لرزید ،یهو یخ زدم ،شوکه بودم و انگار آبروم و وسط شهر حراج کردن، همینکه سینا از دستشویی اومد بیرون یک سیلی محکم زدم زیر گوشش تا اومد حرف بزنه گفتم گمشو بیرون ،گمشو ،اون فقط می‌گفت چی شده فرزانه خانم ولی من فقط میگفتم برو گم شو، تا اینکه بعد کلی التماس کردن دیدم چشماش پر اشکه،همون چشمای قشنگی که من عاشقش بودم، روی صورت سفید و نازش رد دستم مونده بود، دلم سوخت براش، جریان پیام و بهش گفتم ،اونم نشست روبروم و گفت توضیح میدم و میرم، بعد گفت اونم از روز اول که منو دیده عاشق من شده و تموم داستانا و اتفاقات رو میرفته به صمیمی ترین دوستش که مثل برادرن تعریف می‌کرده ، به پاکی و درستی دوستش قسم میخورد و می‌گفت که از منم پسر بهتر و مودب تریه و مطمئن هست که حرف از دهنش در نمیاد و آخرشم گفت ،دو دلیل داشت که به دوستم سعید تعریف میکردم

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:06


، اول اینکه میخواستم بهش پز بدم و‌بگم منم بزرگ شدم و دوست دختر دارم و دلیل دوم و مهم تر این بود که ترسیده بودم،از اینکه یه زن بزرگتر از خودم منو سوار کنه و ببره و بعدم دعوتم کنه خونش منو ترسونده بود و میخواستم اگر بلایی سرم اومد حداقل سعید خبر داشته باشه،همینجا که رسید اشکاش غلطید روی‌گونه هاش ،با گفتن جمله ببخشید که دروغ گفتم بهتون،بلند شد که بره ،با اینکه هنوز عصبی بودم اما نمی‌دونم چرا حس دلسوزی باعث شد سینا رو محکم بغل کنم و خودمم اشک بریزم و حسابی به خودم فشارش میدادم ،یکم که آروم شدیم حس کردم یه چیزی داره به دلم فشار میاره ازش جدا شدم و دیدم بله آقا سینا کیرش راست شده و با خجالت سعی داره مخفیش کنه . واقعا نمی‌دونستم باید چیکار کنم ،از طرفی حسابی عصبانی بودم از کارش از طرفی هم حشری بودم و کلی زحمت کشیده بودم واسه این قرار ، میخواستم بگم واقعا بره اما خب قدرت شهوت بیشتره و من دنبال دلیل و انگیزه بودم، سینا رو صدا کردم و ازش پرسیدم که از کجا مطمئنی که دوستت به کسی نمیگه ،گفتم اگر راستش و بگی و بتونی ثابت کنی که به کسی نمیگه اجازه میدم بمونی وگرنه دیگه باید بری و پشت سرتم نگاه نکنی، سینا هم خیلی اولش قسم و آیه خورد و سعی کرد منو بپیچونه ولی در نهایت با سماجت من گفت ،اخه من و سعید همه رازهامون و باهم میگیم گفتم مثلا چه رازی و در همون حال یکم سعی کردم دامن و ببرم بالا تا سفیدی رون هام بتونه گولش بزنه ، سینا گفت آخه ما باهم زیاد شیطونی کردیم گفتم یعنی چی؟ قرمز شد و من و من کرد و با خجالت گفت حالا ولش کنید دیگه روم نمیشه بگم،گفتم یا بگو یا برو، گفت یعنی هم باهم بودیم و یکبار هم یه دختره تو محل سعیدینا بود که سعید اوردش خونشون با هم رفتیم دوتایی ،گفتم یعنی چی باهم بودیم ؟ انگار خیلی خجالت کشید گفت توروخدا به کسی نگیدا فرزانه خانوم، من و سعید گاهی برای همو خوردیم ، گفتم جریان دختره چیه؟ گفت هیچی فقط دوتایی ازش لب گرفتیم و یکمم مالیدیمش که دیگه بابای سعید داشت میومد فرستادیمش رفت، اینجا بود که یه چراغی تو ذهنم روشن شد، بهش گفتم تلفن و بردار و به سعید بگو بیاد اینجا، سینا که فکر میکرد می‌خوام اذیتش کنم هی مدام عذرخواهی میکرد ،گفتم نترس بگو بیاد ، خلاصه بهش زنگ زد و همونجور که خودم گفته بودم گفت بیا اینجا فرزانه خانوم میخواد توروهم ببینه، وقتی سعید اومد تو دیدم یه پسر نوجوون با چهره زیبا و هیکلی که یکم از سینا درشت تر بود وارد شد، سلام داد و دست دراز کرد و منم بهش دست دادم و گفتم برو بشین رو‌مبل،بعد بهش گفتم میدونی دوستت چرا اینجاست؟ گفت بله،گفتم چرا؟ گفت چون شما میخوایید، گفتم چی میخوام ،گفت میخوایید باهاش حال کنید، همینجور که این پسر داشت حرف میزد ،از رک بودنش و افکاری که تو ذهنم در حال شکل گیری بود کسم هر لحظه خیس تر میشد، بهش گفتم خب میدونی که نباید به تو میگفت؟ ولی حالا می‌خوام یه پیشنهادی بدم،گفتن چی؟ گفتم من ازتون یه ضمانتی می‌خوام که مطمئن بشم حرفی نمی‌زنید ،بیچاره ها هاج و واج نگاه میکردن و نمی‌دونستن جریان چیه فقط سعید انقد هول بود گفت قبوله هرچی باشه، گفتم آفرین من ازتون می‌خوام برید تو اتاق و برای همو بخورید ،منم ازتون یه فیلم کوچیک‌میگیرم،اگر یه وقت دهنتون لق شد و خواستید جایی قضیه امروز مون رو به کسی لو‌ بدید ، بدونید منم این فیلم رو به همه نشون میدم ،رنگشون پرید ،سینا گفت نه خانوم من نمیخوام، سعید یکم فکر کرد و گفت باشه قبوله، سینا گفت بهش چی چی و قبوله ،خلاصه گفتم برید تو اتاق چند دقیقه مشورت کنید و بهم خبر بدید، فرستادمشون و بعد چند دقیقه همون‌جوری که انتظار داشتم ،سعید مخ سینا رو زده بود و وقتی اومدن بیرون ،سعید گفت قبوله،گفتم خوبه پسرا، حالا برید تو همون اتاق و لخت بشید تا بیام ،خودمم اومدم و گوشیم و برداشتم و رفتم تو اتاق ،همینکه وارد شدم تمام تنم لرزید، دوتا پسر بچه نوجوون ،که بدن بی مو و تمیزشون زیر نور خورشید که از پنجره می‌تابید مثل بلور درخشان و مثل پر لطیف بود،دیدم هنوز شورت تنشونه، ولی کیرشون معلومه که راسته ،گفتم چرا وایستادید پس ،دربیارید ، اول سینا و بعدم سعید شورتاشون و دراوردن، چیزی که میدیدم ،برام قابل وصف نبود ،دوتا کیر تمیز و دست نخورده، کیر سینا حدود ۱۳ یا ۱۴ سانت با قطر معمولی ولی سفید با سری صورتی بود که راست و مستقیم به سمت روبرو ایستاده بود، اما کیر سعید بزرگتر بود شاید حدود ۱۷ سانتی یا شایدم بیشتر بود، کمی قطور و گوشتی ،با یک انحنا و کجی به سمت چپ ،انگار که شکسته باشه، به سنش نمی‌خورد همچین چیزی داشته باشه ،کمی هم مو داشت اطرافش و همین مردونه ترش میکرد، بدجور قلبم میزد و میخواستم تو دستام بگیرمشون ،دهنم آب افتاده بود، واسه همین گفتم زود باشید مشغول بشید ،اونا هم که انکار از قبل تمرین کرده بود

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:06


تختم خیس شده بود،نفس نفس میزدم،فشارم افتاده بود از این ارضای سنگینی که شده بودم،گوشام سوت میکشید و چشمام سیاهی میرفت، یکم که نفسم جا اومد بادمجون و کشیدم بیرون و گذاشتم رو میز کنار تخت، حتی نای بلند شدن نداشتم ،چشمام و بستم و با تصویر لبخند پسر به خواب رفتم.چشمام و که باز کردم صبح شده بود ،نگاهی اول به خودم و بعد به ساعت گوشی کردم ،خواب مونده بودم،چشمم به بادمجون کنار تخت خورد ،بلند شدم و سر و وضعم و که دیدم تازه یادم افتاد دیشب چی بهم گذشته خجالت کشیدم از خودم ،سریع رفتم دوش گرفتم و رفتم سرکار ،یکم غر غر ریس و شنیدم و رفتم تو اتاقم تا عصر مشغول کار بودم، بعد مدت ها سبک شده بودم ، عصر نوبت لیزر داشتم ،رفتم بدنم و لیزر کردم و برگشتم خونه، دیگه اون پسر و فراموش کرده بودم تا اینکه دوباره ترافیک شد و بچه های مدرسه رو دیدم یهو یادش افتادم اما هرچی چشم چرخوندم ندیدمش ،اومدم خونه و انگار تازه یاد گم شده ای افتاده باشم ،مثل دخترای تینیجر عاشق، همش فکر و حواسم پیشش بود دوست داشتم دوباره ببینمش ،اصلا دلیل این حالم و نمی‌فهمیدم ،من حداقل بیست سال از اون بزرگتر بودم اما یادش که میفتادم ضربان قلبم می‌رفت بالا ،چند روزی سعی کردم تو همون تایم برم دم مدرسه تا پیداش کنم اما نمیدیدمش ،تو این بین هم چند باری باز به یادش خود ارضایی کرده بودم، دیگه داشتم نا امید میشدم که یکی از روزهایی که رفته بودم دیدمش باز ،قلبم تاپ تاپ میزد ،دستام می‌لرزید و نبض زدن کسم و حس میکردم ،خوب حالا که دیدمش چیکار باید میکردم ،میرفتم چی میگفتم ،اصلا من جای مادرش بودم ،زشت بود واسم ،خلاصه یکم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اول تعقیبش کنم تا خونش رو یاد بگیرم، بخاطر همین گوشه خیابون صبر کردم تا سوار تاکسی بشه و بعد افتادم دنبالش ،ادرسش و پیدا کردم ،اصلا نمی‌دونستم چیکار دارم میکنم ،یه خانم به سن من تو تعقیب و عشق یه پسر بچه! اصلا خودمم گیج شده بودم،چند روزی تعقیبش کردم و آمار دقیقش و درآوردم که کی می‌ره و کی میاد ،گاهی این وسطا نگاهمون باهم گره میخورد که معمولا زود روش و میگردوند،نمیدونم خجالت می‌کشید یا میترسید ،به هرحال چند روزی گذشت تا اینکه شهوت جای من تصمیم گرفت و یه روز عصر قبل اینکه سوار تاکسی بشه رفتم و جلوی پاش ترمز کردم، شیشه رو دادم پایین و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم سوارشو، نگاهی بهم کرد و گفت بله؟
گفتم زود سوار شو تا کسی ندیده،اونم بلافاصله نشست تو ماشین ،رنگش مثل گچ سفید شده بود،بی اختیار پیچیدم تو یه خیابون و رفتم سمت اتوبان. . .
، بعد از اینکه یکم راه رفتم پیچیدم تو بزرگراه و یه نگاهی به پسر بچه کنار دستم انداختم، تو ذهنم درگیر بودم،اصلا من چرا این بچه رو سوار کردم، چی باید بهش بگم، چجوری بگم که چی میخوام،اصلا من واقعا چی‌میخوام از این بچه، اینها سوالاتی بود که تو ذهنم می‌پرسیدم ولی جوابی نداشتم براش، استرس رو تو چهره معصوم و با نمکش میدیدم، اینبار که نگاهش کردم ،گفتم نترس ،من اسمم فرزانست،اسم تو چیه ،اونم با صدای آروم گفت سینا هستم ،گفتم خیلی خوشبختم آقا سینا، کلاس چندمی گفت من دوم دبیرستانم،گفت میشه بپرسم چرا منو سوار کردید و کجا دارید میرید؟ جوابی نداشتم که بدم اما بهش گفتم یکم صبر کن متوجه میشی ،همینجوری که میرفتم مسیرم و به سمت یک پارک جنگلی تغییر دادم و رفتم داخل،گشتم تا یه جای خلوت و پیدا کنم ،هرچند تو عصر پاییزی که هوا هم سرده معمولا کسی نمیره و خلوته ولی برای احتیاط بازم رفتم یه جای خلوت ،پارک کردم یه نگاه به پسرکی که حالا اسمش و میدونستم کردم و دستم و دراز کردم که باهاش دست بدم ،دستام یخ بود سینا با تردید دستش و آورد جلو و دست منو تو دستش گرفت ،بعد گفتم ببین سینا جان میتونی یک ساعتی رو با من باشی تا باهم صحبت کنیم ؟ اونم گفت باید زنگ بزنم خونه به مادرم اطلاع بدم چون نگرانم میشه و خلاصه تماس گرفت و با یک دروغ اجازش و گرفت ، فضای ماشین سنگین بود ،شیشه ها بخار کرده بودن ،نمیدونستم از کجا باید شروع کنم ،گفتم سینا جان شما دوست دختر داری؟ گفت چرا باید جواب بدم، گفتم نترس من نمی‌خوام آسیبی بهت برسونم ،گفت نه ندارم،گفتم چرا؟ گفت چون خانوادم اجازه نمیدن و نمیتونم ،دلت نمی‌خواد با یه دختر دوست باشی؟ چرا می‌خوام ولی خب شرایطش و ندارم! اگه من بگم یکی هست که از تو خوشش میاد و میخواد دوست دخترت باشه چی میگی؟ (اینجا بود که صدای ضربان قلبم و می‌شنیدم و حس میکردم که خون دویده تو گونه هام )سینا یه نگاهی تو چشام کرد و گفت : کی؟با تردیدگفتم، فرض کن من! اینجا دیگه قلبم اومد دهنم تا بگم بهش. گفت آخه من و شما سنمون نمیخوره،گفتم ببین نمی‌دونم چرا ولی از تو خوشم اومده دلم میخواد دوست پسرم باشی، شرایط خانوادتم خودم یکاری میکنم متوجه نشن، تو اوکی هستی؟ گفت من که

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:06


جنده بچه دبیرستانی شدم

#دبیرستانی #زن_مطلقه #میلف

سلام.
قبل هر چیزی یک توضیحی بدم ،این داستان چند قسمتی هست و تقریبا طولانی ،این قسمت صحنه های سکسی زیادی نداره.
من فرزانه ام،زنی 37ساله، زنی مستقل و تنها،حدودا پنج سال پیش در اوج جوانی و زیبایی و سرزندگی و شهوت از شوهرم جدا شدم و تا امروز انتخابم تنهایی بوده و هست.شاغلم ،کارمند یک اداره، اندامم معمولی و چهرمم معمولی،یک زیبایی معمول و معصوم ،مثل خیلی از زن های دیگه ای که تو خیابون می‌بینید یا هرکدوم تو خونتون یکیش رو به عنوان همسر،خواهر یا مادر دارید و هر روز می‌بینیدشون ، پوستی گندمی ، سینه هایی متوسط که نه زیاد کوچیکن و نه زیاد درشت ، باسنی نسبتا درشت و شل و نرم از نوع نژاد ایرانی، شکمی که هست ولی زیاد تو چشم نیست،پاهایی زیبا با مچ پای درشت که تازگی ها از صحبت های نسل جدید متوجه شدم می‌تونه نکته مهم و سکسی در یک زن باشه ، قبلا ملاک فقط سینه و باسن خانم ها بود ،الان پای زیبا هم می‌تونه انگار اغوا کننده باشه،ببخشید که می‌خوام کمی بی پرده صحبت کنم ،البته اینجا اصلا برای همینکاره دیگه، کسم یکمی گوشتی و همرنگ سوراخ کونم ،کمی تیره تر از رنگ پوست بدنم، ابروهایی پر ،چشمایی درشت و سیاه و لب های که شوهر سابق ازشون راضی بود، این همه ی اون چیزیه که من هستم، یک زن معمولی ایرانی ،حالا با این مقدمه کم کم بریم سراغ داستان ،من از وقتی از همسرم جدا شدم تنها تو یک آپارتمان 70متری تو مرکز شهر زندگی میکنم و با ماشینم هر روز صبح میزنم بیرون و عصر برمیگردم،تا امروز دیگه با مردی سکس نداشتم ،هرچند که من از اون زن هایی هستم که همیشه داغ بودم اما خب بنا به دلایل شخصی نخواستم مردی رو وارد حریم خودم کنم،تو این چند سال هم گه گاهی که حوصلش و داشتم از خیار و بادمجون برای ارضا شدن کمک گرفتم ،بگذریم اون روز عصر موقع برگشتن از محل کارم باز به ترافیک خوردم واقعا کلافه بودم و اصلا حوصله ترافیک و نداشتم ،تازه پریودیم تموم شده بود و از صبح تو اداره همش شورتم خیس بود،کسم داغ شده بود و دلم میخواست زودتر برسم خونه و با یه بادمجون حداقل یکم خودم و سبک کنم اما چه کنم که ترافیک لعنتی داشت اذیتم میکرد ،همینحوری که منتظر بودم راه باز بشه پسرای دبیرستانی رو میدیدم که از بین ماشینا رد میشن و با خنده و شوخی سر به سر هم میزارن، تو افکار خودم غرق بودم و نگاشون میکردم که ناگهان سنگینی یه نگاهو رو خودم حس کردم سر که چرخوندم دیدم یه پسر از همون بچه های دبیرستان گوشه خیابون وایستاده و انگار منتظر تاکسیه و بهم زل زده ،همین که نگاش کردم خجالت کشید و سرش و برگردوند، بیشتر دقت کردم بهش ،پسر خوش چهره و جذابی بود ،اندام متوسطی داشت اما چهرش قشنگ و زیبا بود مخصوصا چشماش که به رنگ عسلی بود از اون نگاه ها داشت که حتما تا حالا دل صد تا دختر همسنش و برده، تو همین فکرا بودم که صدای بوق ماشینا متوجهم کرد که راه باز شده ،راه افتادم و رفتم اول میوه فروشی و چندتا بادمجون خوب خریدم و رفتم خونه،بعد اینکه لباسام و عوض کردم رفتم یه دوش گرفتم و همه برقا رو خاموش کردم و چراغ آباژور کنار تخت و روشن کردم و رفتم تو جام ، اول لباسام و در آوردم و شروع کردم به مالیدن کسم ،بعد سینه هام و در نهایت بعد اینکه کسم حسابی آب انداخت رفتم سراغ بادمجون ،یکی‌از اون متوسطای رو به درشت رو برداشته بودم و حسابی شسته بودم و با ژل لیز لیزش کرده بودم،همین که گذاشتم رو کسم سردیش باعث شد پوست تنم، پوست مرغی و دون دون بشه ،یکم مالیدم رو کسم اما نمی‌خواستم فرو‌کنم، نمی‌خواستم همه چی انقد سریع اتفاق بیفته و تموم بشه،دلم هیجان بیشتر میخواست بخاطر همین گوشیم و آوردم و رفتم تو پورن هاب و یه فیلم رو پلی کردم ،فیلم یه پسر جوان بود که نامادریش و میکرد ،منم شروع کردم همزمان با بادمجون کس خودم و گاییدم، بد جور حالم خراب بود و داغ کرده بودم،تو سکوت خونه صدای ناله آروم اون زن و صدای خیسی و حرکت بادمجون تو کسم منو به اوج رسونده بود ،چشمام و بسته بودم که تمرکز کنم تا به اوج و نهایت برسم که ناخودآگاه تصویر اون بچه دبیرستانی اومد جلوی چشمام ،حس میکردم دیگه اونه که داره تو من تلمبه میزنه،شدت تلمبه ها رو بیشتر کردم و بادمجون محکم تر تو خودم فرو میکردم ،داشتم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشدم ،تمام بدنم خیس عرق بود و عضلات تنم منقبض و سفت شده بود ،حرارت و حتی تو‌گوشام حس میکردم،حسم میخواست بیاد بیرون اما نمی‌دونم چرا نمیومدم و ارگاسم نمی‌شدم ،صدای ناله هام بلند شد ،با تمام وجودم آه می‌کشیدم و و ناله میکردم دوباره تصویر پسر بچه اومد جلوی چشمام ،تصویر لحظه ای که باهم چشم تو چشم شدیم ،بی اختیار آه کشیدم و گفتم منو محکم بکن ،قشنگم منو بگا ودر کسری از ثانیه آنچنان لرزشی تو من به وجود اومد که یک جیغ بلند کشیدم و آبم برای اولین بار پاشید بیرون ،تمام هیکلم و

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:05


میاوردم تا اینکه گفت مامان میگه بهش بگو بیاد گفتم گوشی رو بده مامانت ، مادرزنم تا گفت الو گفتم جانم خوبی بهتر شدی ؟ گفت بیا امشب منتظرتیم گفتم چشم ، تازه اینجا شانس آوردم نگفتم منو بخشیدی یا از این حرفا که گوشی رو بلندگو بود ، زنم گفت نفهمیدم نفهمیدم چیشد حالا . من میگم بیا نمیای مادرزن جونت میگه میگی چشم ، تو دلم گفتم حالا بیا اینو جمعش کن سریع یه چرت و پرتی جم و جور کردم و گفتم بخاطر اینکه حالش خوب بشه گفتم و شب رفتم اونجا همونجور که انتظار داشتم مادرزنم برخورد خیلی سردی داشت و زنم به این خیال که چون حالش خوب نیست همچین برخوردی داشته ، من و زنم کمی صحبت میکردیم و کمی تلویزیون میدیدم خیلی برام سخت بود نشستن اونجا … جایی که همش اونجا بودم و مثل خونه خودم راحت بودم یه حس غریب بودن بهم دست میداد تا اینکه پدر زنم اومد و جو یه مقدار عوض شده بود ولی من همون حس رو داشتم و الان با اینکه مدتهاست از اون موضوع گذشته ولی همچنان مادرزنم برخوردی که قبلا با من داشته رو نداره .
بیشتر این داستانها البته بهتر بگم 99 درصد این داستانها زاده ذهن نویسنده هست که اجراش برای شخص خواننده میتونه تبعات سختی داشته باشه
شاد و پیروز باشید
نوشته: آرش

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:05


داستان من و مادرزنم

#مادرزن

سلام
یه مدت بعد از خدمت سربازی یه مغازه ای زدم و مشغول کار و کاسبی و اغلب اوقات که بیکار میشدم و تنها بودم داستان های سکسی میخوندم و داستانهای منو زن عموم یا زن دایی یا خاله و غیره … منم عجیب تو کف زن عمو کوچیکم بودم اندامی فوق العاده ای داشت سینه ها و کون بزرگ و خوش قد و بالا بود و چون همسایه دیوار به دیوار بودن گهگاهی دید میزدم خیلی خوش اندام بود ولی جرات نمیکردم مراحل داستان نویس های سایت رو اجرا کنم … بخاطر همین بیشتر داستان منو زن عموم رو میخوندم ، خلاصه بعد از چند سالی یکی از اقوام پیشنهاد ازدواجی داده شد و که دختری که پیشنهاد شد تک فرزند بود و پدرش تو یه شرکت کار میکرد و به صورت شیفتی هشت ساعته مشغول کار تو شرکت بود و مادرش هم خونه دار بود… ازدواج کردیم و بعد از ازدواج بیشتر اوقات معمولا شام خونشون پلاس بودم… اگرم دو سه روز از رفتنم به اونجا بیشتر طول می کشید زنگ میزدن و که چرا نمیای و اینا … مادر خانمم اندامش دقیقا شبیه زن عموم بود شایدم بهتر … بخاطر همینم گرایش پیدا کردم به داستانهای من و مادرزن و اینا … عجیب تو کف مادرزن بودم همیشه … همش یاد داستان های سکسی میوفتادم که طرف به راحتی مادر زنشو میکرد و مادرزنشم کلی خوشبحالش میشد . زنم هم دانشجو بود و کلاسهایی که در طول هفته داشت رو دقیق میدونستم . خلاصه یه روز برای ناهار خانمم زنگ زد که بیا حتما و منتظریم و امروز کلاسم زود تموم میشه و بیا دنبالم منم گفتم باشه . اینجا بود که شیطون رفت تو جلدم و گفت زودتر برو مادر خانم رو خوشبحالش کن و بعد برو دنبال زنت . شیطون موفق شد و من ساعت 10 رفتم خونشون مادر زنم چایی شیرینی برام آورد و یه شلوار تنگ و بلوز تنش بود که اندامش منو محو خودش میکرد تو همون آشپزخونه که مشغول غذا پختن بود و راست و دولا میشد وسیله برداره اندامش بیشتر خودنمایی میکرد وقتی روش بسمت اجاق گاز بود شیطون گفت الان وقتشه و از پشت بغلش کن و منم رفتم تو آشپزخونه و از پشت بغلش کردم و سینهای بزرگشو با دستم گرفتمو محکم فشار دادم و طوری که کیرم لای کونش بود کاملا شق شده بود … مادر زنم یه جیغی کشید تا جیغ کشید دستام شل شد اونم چرخید با در قابلمه ای دستش بود محکم زد تو سرم و چشام سیاهی رفت و نشستم سرمو دو دستی گرفتم درد عجیبی تو سرم بود و شیطونی که منو فرستاد برای این کار با اون جیغ و ضربه پا گذاشت به فرار و مرحله بعدشو بهم نگفت که باید چیکار کنم … منم تو همون حال و احوال و داد و بیداد مادر زنم که هی میگفت بی حیای بیشعور و بی تربیت و … تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، گفتم ببخش گوه خوردم غلط کردم و قسمش میدادم به کسی چیزی نگو و من همچین آدمی نبودم و شیطون گولم زد و هزار تا از این چرت و پرتا و اون همش میگفت برو از خونه بیرون ریخت تو دیگه نبینم و من همش میگفتم چشم میرم ولی با آبروم بازی نکن غلط اضافی کردم یهویی نمیدونم چی شد فقط ببخش و آبرو داری کن و نمیدونم چی میگفتم فقط قسمش میدادم… رفتم و بعد یکی دو ساعتی زنم زنگ زد و که من دم در دانشگاهم و تو کجایی … منم گفتم یه کاری برام پیش اومد و معذرت خواهی کردم و گفتم نمیتونم بیام و زنگ میزدم مادر زنم که جواب نمی داد و اس دادم به بزرگیت منو ببخش و آبرومو نبر … یه ساعت بعدش دوباره زنم زنگ زد و منم گفتم دیگه هیچی الان همه چیو بهش گفته و … گوشی رو جواب دادم و گفت تازه رسیدم خونه و مامان سرش درد میکنه و خوابیده ولی برات غذا درست کرده بود منم گفتم ازش تشکر کن و عذر خواهی کن سر فرصت میام باز … شب شده بود که پدر زنم زنگ زد و پیش خودم گفتم وای خدا بخیر کنه با ترس و لرز گوشی رو جواب دادم بعد سلام و احوالپرسی گفت این رسمشه من زبونم بند اومده بود تا بخوام چیزی بگم گفت مادرزن مریضت برات غذا درست کنه بعد تو نیای شام منتظریم حتما بیا ، یه نفسی کشیدم و گفتم قربونش برم که همش باعث زحمتشم امشب رو نمیتونم بیام سر فرصت حتما میام و گفت لااقل بیا به مادر زن مریضت یه سری بزن از زیر پتو هم بیرون نمیاد گفتم بروی چشم فردا حتما بهش سر میزنم و با کلی عذر خواهی قطع کردم فرداش وقتی میدونستم نه پدرزنم خونه هست و نه زنم ، مادرزنم شکلات و شیرینی خیلی دوست داره با یه جعبه شکلات و شیرینی رفتم خونشون آیفون رو زدم جواب نداد چون کلید خونشونو هون موقع بعد ازدواج بهم داده بودن، کلید انداختم و رفتم تو دیدم مادزنم رنگ به رخش نداره پیشش نشستم شکلات و شیرینی رو گذاشتم پیشش و گفتم خدا منو بکشه چه غلطی بود کردم ، تو رو خدا ندید بگیر شیطون رفت تو جلدم من دارم میرم هر وقت منو بخشیدی بهم زنگ بزن من میام خونتون اگرم نبخشیدی هیچوقت دیگه نمیام ، هیچی نگفت و من رفتم ، عصری زنم زنگ زد و کمی صحبت کردیم و گفت شب میای اینجا منم گفتم نه سرم شلوغ بود امروز خیلی خسته ام و هی میگفت و منم بهونه

داستان کده | رمان

25 Dec, 23:04


زندگی جنسی یک دوجنسگرا(۱)

#گی #دوجنسگرا

بهتره اول مقدمه رو بخونید
خب من عکس عرفانو دیده بودم ولی اون منو نمیشناخت،تصمیم گرفتم دوباره برم مغازش خرید،خیلی کاسب خوبی بود،با ادب و مهربون،حسابی تحویلم گرفت تا بهترین خرید رو بکنم و متوجه میشدم که نگاهش به کونمم هست،گذشت تا دو ماه بعد دوباره رفتم خرید و بعدش که اومدم بیرون از بلاک درش اوردم و بهش پیام دادم ولی نگفتم من مشتریتم و کلی قول و قسم که مراقبتم و قرار شد بریم هتل،استرس داشتم و هیجان،سوراخم نبض میزدم و حس خوبی داشتم به قرارمون،بالاخره رفتم و منو دید،به روی خودمون نیاوردیم که همو میشناسیم و رفتیم هتل،وقتی در سوییت رو بستیم یهو اومد تو بغلم و لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد خوردن لبام یه جوری که انگار یه عمره تو حسرت لبامه، با یه دست شروع کرد لخت کردنم و منم یه ست سکسی قرمز پوشیده بودم و وقتی لختم کرد بدن سفید و تمیزم رو توی شورت و سوتین قرمز دید،برق از کله اش پرید،چند دقیقه ایستاده تماشام کرد،مثل شکارچی که میدونه شکار راه فراری نداره ،با خیال راحت منو با چشماش برانداز کرد و صدای قورت دادن آب دهنش رو هم میشد شنید و نفس زدنش مثل یه شیر توی کمین تو گوشم میپیچید، دلو به دریا زدمو دستمو دراز کردم سمتش و اونم از فرصت استفاده کرد بهم حمله کرد،واقعا میخواست منو بخوره،هر لحظه دهنش یه جا بود و اصلا نمیتونستم بفهمم کجاست و چکار میکنه،از خود بیخود شده بود و از گوشم تا گردن و ممه هام و نافم و زیر بغلم تا لای پاهام و سوراخم و انگشتامو میخورد و تکرار میکرد،با گذر زمان تونستم میزان زیاد انرژی بینمون رو درک کنم و ذهنمو اروم کنم،بالافاصله رفتم سراغ کیرش و تو همون زمان رو به هم و به پهلو روی تخت دراز کشیده بودیم،اون مشغول خوردن کص پسرونم و گاز گازی کردن کونم بود و من شروع کردم به خوردن کیرش،آخ از کیرش بگم براتون که چقدر عالی و مردونه بود ،نه خیلی بزرگ و آزار دهنده و نه خیلی کوچیک و کم،دقیقا اندازه آنال،کلفت و بزرگ ولی خوش ساخت و خوش قالب که غالب شد به قلب و کونم،بوش مستم کرد و مزش سیاه مست کرد منو،مثل دوتا پورن استارو بودیم و بهتر از این نمیشد سکس کرد،سطح انرژی در حد خداگونه ای بالا بود و داستیم با خوردن کیر و کص پسرونه همو میپرستیدیم که دیدم مرد من هوس فتح کونم رو کرده،اومد پشتم و سعیشو کرد ولی خب من تنگ تر ازین حرفا بودم و موفق نشد و خودمم دوس نداشتم پشتم به این صحنه مقدس باشه،خوابوندمش و اومدم روش،ژل زدم و نشستم رو کیر جذابش و آروم آروم و نفس زنان فرو کردمش داخل و وقتی کامل داخلم بود دلم میخواست فریاد بزنم از خوشحالی و لذت،سرمست بودم از داغی و شهوت و نبض کیرش و شکل و جای رگهاش داخل کص پسرونم،یکم که گذشت شروع کرد بالا پایین شدن و سواری گرفتن از کیرش که عاشقش شده بودم،پوزیشن کاو بوی خداست و من در حال خدایی کردن بودم،ازین بهتر نمیشد سکس کرد و بعد از ده دقیقه دیدم چشمای عرفان به سفیدی رفت و ناله هاش بلند شد،دستمو رسوندم به تخماش و شروع کردم ماساژ دادن که دیوونه تر شد و آب داغشو پاشید توی کص پسرونم،آتیش گرفتم و نبض زدن رو حس میکردم که آب منم اومد و برای اولین بار تو عمرم سیسیگاسم شدم،شاید چند دقیقه طول کشید تا ارضا شدنش تموم شه و منم همینطور آب ازم میومد و با تموم شدنش افتادم تو بغلش و کیرش آروم از توی کونم اومد بیرون و بعد از یه ربع استراحت و بوس بازی رفتیم دوش گرفتیم و دوباره اومدیم اون نشست روی تخت و من دراز کشیدم رو پاهاش و کونم سمت اون بود که شروع کرد با نوک انگشتاش ناز کردن و قلقلک دادن کونم،لذتش با سکس برابر بود و ارامشی که داشتم همه ی رنج زندگی رو از یادم برد،نفهمیدم کی و چرا خوابم برد و نزدیک دو ساعت همونجوری خواب بودم و انگار که بهم برق وصل کرده باشن روی پاهاش یهو بیدار شدم و دیدم عزیز دلم مرد رویاهام داره همونجوری نازم میکنه و چشمای خمارمو که دید یه لبخند مهمونم کردو بلند شدمو بوسیدمش و خلاصه لباس پوشیدیم و رفتیم سراغ ادامه زندگی سگی و جدایی ازش باعث شد یه تیکه از قلبم رو با خودش ببره…
ادامه داره…
نوشته: ماهان اراکی

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:10


گاییده نشده بودم. روی کیرش برای دومین بار ارضا شدم و ولو شدم تو بغلش. کیرشو از کسم درآورد، دراز کشیدم رو مبل، اونم دراز کشید روم، لبامون رفت رو هم با یه دستش کیرشو تنظیم کرد رو کسم، تو همون حال کیرش رفت تو کسم، داشت لبامو میخورد، سینه هام فشار میداد و تو کسم تلمبه میزد، از شدت تحریک شدن، دیگه فاصله ارضا هام کم شده بود و با هر چند تا تلمبه تموم بدنم می‌لرزید.
از روم بلند شد، ازم خواست داگی بمونم. سرمو چسبوندم به گوشه کاناپه، قمبل کردم سمتش، اونم اومد کیرشو آروم کرد تو کسم و شروع کرد به تلمبه زدن، سرعت تلمبه زدنشو هی کم و زیاد میکرد و آروم با دستش میزد رو لمبر کونم، زیر کیرش داشتم از شدت ارگاسم میلرزیدم اما همون جوری تلمبه میزد.
دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، کسم همش شده بود عصب، خودمو از زیر کیرش کشیدم بیرون، از کاناپه افتادم رو زمین، دستمو گذاشته بودم رو کسم داشتم میلرزیدم. تا حالا این حسو تجربه نکرده بودم، کسم برای خودش باز بسته میشد.
یه خورده که حالم سر جاش اومد، بلندم کرد و بردم تو اتاق خواب. بهم گفت با کاندوم آبش دیر میاد و ازم خواست رضایت بدم بدون کاندوم سکس کنیم. دیگه دلم میخواست زود تموم کنه، رمقی نداشتم، واسه همین رضایت دادم.
کاندوم دراورد، یه تف به کیرش زد و دوباره کرد تو کسم، خیسی کسم و تف، حسابی لیزم کرده بود و مجید داشت با تموم توان تلمبه میزد. بعد چند دقیقه تلمبه زدن، کیرشو کشید و آبش با سرعت پاشید رو شکم و سینم. بعد اینکه حسابی خالی شد ولو شد بغل من.
هیچکدوم نایی برای بلند شدن نداشتیم. دلم میخواست همونجا بخوابم اما باید میرفتم.
بلند شدم از جام، با دستمال کاغذی کنار تخت خودمو پاک کردم، مجید هیچی نمیگفت فقط نگام میکرد.
وقتی رفتم لباس بپوشم، مجید بلند شد از پشت خودشو چسبوند به من، لبشو گذاشت رو گردنم و بغلم کرد. ازم تشکر کرد و منم ازش جدا شدم و با یه لبخند جوابشو دادم.
لباسمو پوشیدم، بهش گفتم یه اسنپ برام بگیره.
تا اسنپ بیاد، یه شربت برام آماده کرد با کیک، خوردیم و از خونش زدم بیرون.
اصلا به فکر پول نبودم اما با صدای پیامک به خودم اومد، پول به حسابم واریز شده بود.
همون لحظه به شوهرم زنگ زدم و خبر بهش دادم. خوشحالی شوهرم از پشت تلفن کاملا مشخص بود.
این اولین سکسم بود با رییسم و حتی به سکس سه نفره هم رسیدم که اگه مایل بودید تعریف میکنم.
نوشته: نسرین

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:10


نسرین و رییس (۲)

#منشی #رئیس #خیانت

...قسمت قبل
ساعت حدود نه و نیم بود که دیدم بهم پیام داد و آدرس فرستاد. طبق برنامه برگه ماموریت پر کردم، از شرکت زدم بیرون. راه افتادم سمت آدرس. جلوی ساختمون از اسنپ پیاده شدم و زنگ واحد زدم. بدون حرفی در باز شد و با آسانسور رفتم به واحدی که گفته بود. تو آسانسور خودمو یکم مرتب کردم و وقتی از آسانسور بیرون اومدم دیدم در واحد بازه. بی سر و صدا رفتم داخل و در پشت سرم بستم. مجید( آقای ابراهیمی) اومد استقبالم و باهم دست دادیم و دعوتم کرد رو مبل بشینم.
خودش هم رفت سمت آشپزخونه و با کیک و چایی برگشت و شروع کرد به پذیرایی از من. چند دقیقه ای به سکوت و خوردن گذشت.
کم کم خودش بهم نزدیک کرد و دستشو گذاشت رو رون وام آروم شروع کرد به مالیدن رونم. یکم که گذشت خودشو کج کرد شالمو برداشت و لبشو گذاشت رو گردن. داشت گردنمو میخورد و همزمان دستشو از رونم برداشت و سینمو گرفت و فشار میداد. بعد چند دقیقه شروع کرد به لب گرفتن از من و رو همون مبل دراز کشید روی من. کلفتی کیرشو حس میکردم. با اینکه کم کم تحریک شده بودم اما هنوز فکرم درگیر بوده، من داشتم به شوهرم خیانت میکردم و با توجیه اینکه دارم بهش کمک میکنم خودمو آروم میکردم. نمی‌تونستم اونجوری که اون دوست داره باهاش باشم، واسه همین از روم بلند شد و نشست کنارم. دستمو گرفت شروع کرد به حرف زدن و تعریف از زیبایی و اندامم و اینکه میخواست بهترین خاطرات با من بسازه. همزمان شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم، بعد اینکه مانتوم درآوردم، دکمه شلوارمو هم باز کرد و خودش شلوارمو از پام کشید بیرون.
دیگه از من ناامید شده بود و فقط میخواست منو بکنه. بعدم اومد تاپمو در اورد، حالا من رو مبل نشسته بودم، پیش یه مردی که شوهرم نبود و فقط یه شورت و سوتین تو تنم بود. دوباره از گردنم شروع کرد به خوردن و آروم رسید به سینه هام، خیلی آروم منو رو مبل خوابوندم و سینه هامو از سوتین درآورد، نوبتی نوکشون میخورد و همزمان با دستش فشارشون میداد، داشتم تحریک میشدم، اما صدایی ازم در نیومد، آروم زبونشو رو شکمم کشید و اومد پایینتر، از روی شورت شروع کرد به خوردن کسم، یه حس قلقلک و لذت داشت تو کسم حس می شد، بعد چند لحظه، شورتمو زد کنار و رسید به کسم، زبونشو میکشید رو کسم و با زبونش چوچولمو فشار میداد، همزمان هم شروع کرد اول یه انگشتی، بعد با دو تا انگشت کسمو انگشت میکرد، کم کم دیگه طاقت رو از دست دادم و صدای نالم بلند شده بود، با دست سرشو فشار میدادم به کسم.
حس شهوت بهم غلبه کرده بود، دیگه میخواستم منو بکنه، دلم کیرشو میخواست، بعد چند دقیقه بلند شد و کامل لخت شد.
واقعا کیر بزرگی داشت, هم دراز بود هم کلفت. یه کاندوم از کنار کاناپه برداشت، کشید رو کیرش، منم همون‌جوری که دراز کشیده بودم، داشتم نگاش میکردم، بعد اینکه کاندوم زد، رو زمین زانو زد و کیرشو تنظیم کرد با کسم. شروع کرد به مالیدن کیرش به کسم. داغ کرده بودم، دلم میخواست تا ته کسم کیرشو حس کنم اما انگار قصدی برای کردن نداشت، خودم یکم کشیدم جلو تا کیرش یکم بره تو اما سریع خودش کشید عقب،
+چیه عزیزم؟ چرا اینجوری میکنی؟
از چشام و صدام داشت شهوت میریخت، همون‌جوری که نگاش میکردم خیلی آروم گفتم:
-بکن تو
+چی میگی؟
-( صدام بردم بالاتر) بکن تو
+تو چی عزیزم
-تو من، بکن توم
+توی چی تو؟
-( حسابی دیوونم کرده بود، صدامو بردم بالاتر، با التماس) تو کسم، بکنش تو کسم
داشت حسابی دیوونم میکرد یا انتقام رفتار اول روابطمون می‌گرفت،
+چیو بکنم تو کست؟
کیرش گذاشته بود رو کسم و کسمو میمالید، آب کسم حسابی سرازیر شده بود، خودمو میخواستم بازم بکشم سمتش
-کیرتو، خواهش میکنم، کیرتو بکن تو کسم، کیرتو
با شنیدن کلمه کیر، کیرش ته کسم حس کردم، کلفتی کیرش کامل کسمو پر کرده بود، یه دردی تو کسم حس میکردم که برام لذتبخش بود و مجید هم آروم داشت تلمبه میزد، صدای اهم بلند شده بود و خودم با ریتم تلمبه مجید چوچولمو میمالیدم، مجیدم سرعتشو داشت میبرد بالا، اونقدر تلمبه زد که برای بار اول ارضا شدم، زیر کیرش داشتم میلرزیدم و مجیدم کیرشو نگه داشته بود و تو کسم تکون میداد.
آروم کیرشو درآورد و خودش نشست رو کاناپه، منو بغل کرد و نشوند رو پاش، کیرشو تنظیم کرد رو کیرش و آروم فرو کرد تو کسم، من تو بغل مجید، سرمو گذاشته بودم رو شونش، لبم رو گردنش، اونم دستاشو حلقه کرده بود دور کمرم و آروم آروم تلمبه میزد. تو این حالت کیرش ته کسم حس میکردم، حسابی هم کیرش از آب کسم لیز بود و هر تلمبه ای که میزد، خودم میرفتم بالا و می نشستم روش، بعد چند دقیقه اینجوری منو داشت میگایید، دو تا دستامو گرفت برد پشتم، دیگه کامل تو بغلش بودم و خودش داشت با آخرین حد سرعت، تو کسم تلمبه میزد، صدای ناله هام شده بود فریاد، کل خونه پر شده بود از صدای آه و اوه من. تا حالا اینجوری

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:09


کاندوم ندیده

#جنده

اواخر سالهای حکومتی پهلوی بود سال ۵۵
من تازه امدم تهران از شهرستان توی میدون گمرک اولین میدون بعد از راه آهن بود خیابون جمشید محل جنده خونه ها و معتاد هم خیلی زیاد بود منم پسر بچه ۱۷یا۱۸ساله جوان ترگل و برگل با لباسهای دهاتی داشتم کنار بیمارستان فارابی رو قدم میزدم تا دروازه قزوین بیام سر ظهر آمدم دروازه قزوین اون زمان مجسمه چندتا مرد لخت که اماده شنا کردن بودن اونجا بود منم رفتم کنار حوضه بغل یکی از مجسمه ها نشستم .
یه نفر تا منو دید که دهاتی هستم آمد و کنار من ایستاد. اون ایستاده بود و منم نشسته بودم .
گفت اینجا چرا اومدی نشستی مگه نمیدونی قدغنه منو میگی گفتم امدم یه ابی به سر کله ام بزنم هوا اخه گرمه.
گفت مگه جا دیگه نیست بری برو اونجا سینما اون کافه هست و اگر گشنه ای اونجا هم غذا دارند
من سینما رو انتخاب کردم رفتم بلیط بگیرم که طرف دنبالم آمد و بعد دادن پول بلیط جیب منو زد
مگه چند پول توش بود میشد حدود بیست تومن یعنی ۲۰۰ریال.
از همه جا بیخبر رفتم تو سینما بدون اینکه بدونم جیبم رو زده اند
رفتم داخل اولین ردیف ورودی یعنی ردیف آخر نشستم.
یه دو سه دقیقه ای بود که نشسته بودم که یه نفر با یه جعبه آمد که ساندویچ و نوشابه و تخمه و پوف فیل…
از این چیزا داشت من یه ساندویچ و یه نوشابه گفتم درش رو باز کنه برای اینکه پولش رو بدم ساندویچ رو توی دهنم. گذاشتم که با دستم پول طرف رو بدم که ای دل غافل که پول نبود.
خواستم پس بدم طرف گفت دهنی کردی و نوشابه رو هم باز کردم یالله پولش رو بده
منم که پول نداشتم شد یک معرفه چون ردیف اخر بودم یک مرتبه یک خانم به فروشنده گفت سرم رو بردی چند میشه پولش من بدم که کنار اون خانم یه مرد دیگه بود و گفت راست میگه پسر چند شده مگه
فروشنده گفت ۲۵ریال
اون خانم از کیفش خواست پول بده که اون مرد کنارش پیش دستی کرد و پول رو داد و اون خانم هم ساندویچ رو داد به من و گفت بخور پسرجان .
ظاهرا مشکل حل شده بود ولی من پولی نداشتم .
با تشکر از اون دو نفر ساندویچ رو خوردم فیلم رضا موتوری بود فکر کنم که بیک ایمانوردی بازی میکرد.
منم یک جوان با غرور با خودم گفتم چکار کنم که بعدش درست بشه.
فیلم تمام شد و من نشسته بودم که خانمه گفت چرا نشستی پاشو بریم تا یه جایی برسونمت پول که نداری.
منم از خدا خواسته بلند شدم و اون خانم از او اقا تشکر کرد و گفت من این پسر رو برسونمش ببینم کجا میره بعد همدیگر رو میبینیم الان خداحافظ
خداحافظی کردند و منو اون خانم راه افتادیم از میدون قزوین سمت ۲۴اسفند یعنی انقلاب فعلی.
نزدیک میدان سرباز که شدیم توی تاکسی گفت نه گفتی کجا میری منم گفتم امدم کار کنم که اینطوری شد.
پس کار هم نداری و بیکاری
باغبونی بلدم گلکاری و تمیز کاری
نه این کار تو بکار من نمیخوره بیا بریم تا بگم.
از ۲۴اسفند سوار تاکسی شدیم سمت میدون خیابون گرگان میدون ثریا که امروز شده فکر کنم کلاهدوز.
پشت خیابون گرگان او طرفها یه خونه ای بود یادم نیست دقیق رفتیم اونجا خونه بزرگی بود.
اون روز ساعت حدود۳یا نزدیک۴بود که رسیدیم و منم با یک ساندویچ که شیر نمی شدم دلم از گرسنگی داشت ضعف میرفت که خانم گفت اسمت ویه گفتم تقی
گفت منم اسمم هست نرگس که من گفتم نرگس خانم گفت بله نرگس خانم.
بلند شد دستشوئی و توالت و رو به من نشون داد و بعد هم گفت من تنها هستم و شوهر ندارم .
تو چی زن داری یا نه
منم گفتم خانم من دهنم بوی شیر میده
خندید و گفت باید دید که بوی شیر میده یانه.
بعد گفت بیا بریم یه چیزی درست کنم با هم بخوریم.
رفتیم سمت اشپز خونه جندتا تخم مرغ اورد با گوجه املت درست کنه که گفت بلدی درست کنی با تکون سر جواب دادم
بجای زبون دو مثقالی سر دومنی رو تکون نده مگه زبون نداری.
منم با کلی خجالت گفتم ببخشید.
املت رو درست مردم و خوردیم و شب که شد یه چلو کباب عالی از کنار مسجد با هم رفتیم خریدم و امدیم خونه .
شام که خوردیم بساط عرق رو اورد منم یه ادم دهاتی که سریع کله پا میشدم با سه تا ته استکان خوردم که داشتم پرواز میکردم ولی نرگس خانم یه چندتایی دیگه داد بخوردم دیگه نفهمیدم چی شد.
صبح یه چیزهائی یادم بود اون شب من و‌نرگس خانم کنار هم خوابیده بودیم صبح بیدار شدم تا اون زمان ندیده بودم کاندم چیه.
رفتم که بشاشم کیرم رو دیدم شبیه استفراغ کرده توی یه بادکنک گشاد و تقریبا اویزون بود .
حس کردم یه چیزی توی شلوارمه دیگه پیش نرگس خانم روم نشد دست کنم شلوارم.
نرگس خانم یه پوزخندی زد من متوجه نشدم واسه چیه .
بعد که برگشتم گفت چی بود
گفتم هیچی گفت خجالت نکش بگو ببینم گفتم یه بادکنک که توش کثیف بود .
گفت اون کاندومه میفهمی کاندوم واسه جلوگیری
واسه چی گفت جلوگیری از بچه دار شدن.
من سرخ شدم گفت کمی بیشتر که پیشم باشی یاد میگیری.
من پیش خودم گفتم من دی

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:09


شب خیلی یادم نیست چی شده ولی من عرق خوردم اونم زیاد پس دیشب من جلسه ای داشتم که نگو.
صبح کمی سردرد داشتم که یک قرص سردرد نرگس خانم به من داد گفت امشب لازم نیست عرق بخوری.
من میخورم یه کمی صبح چند نیمرو درست کردم.
و با نرگس خانم خوردیم تا ظهر رفت بیرون و من تنها موندم که امد خونه.
ناهار با خودش کالباس و خیارشور و نون آورده بود خوردیم عصر که میخواستم یه استراحتی کنم گفت از من خجالت نکش بیا کنار من بخواب اگر خوابت میاد.
پنکه سقفی روشن بود و من نگاه میکردم به پنکه که چشمان رفت رو هم کمی که خوابیده بودم دیدم که دست نرگس خانم داره میره سمت کیر من اون زمان شلوارها کمتر زیپ داشت دکمه ای بود بجای زیپ.
دکمه اول و دوم دکه سوم بیدار شدم که چیه نرگس خانم.
گفت کس نمیخوای من میخوام بدم میخوای بکنی یا الله من میخوام الکی که نیاوردمت خونه
منم هاچ واج که چه کنم دیدم کیرم تو دستشه .
دیشب که خوب میکردی الان ببینم چیکاره ای.
منم از یک طرف خجالت و از طرف دیگه اشتیاق چون تجربه کص نداشتم دیشبم اصلا یادم نبود چی شده.
.
زیر ملحفه لخت بود و من رفتم کنار ملحفه رو زدم بالا که دیدم بله لخت منتظره
گفت لباست رو دربیار و یه شورت کافیه.
بایه شورت تنها آمدم و اون خودش کیر راست شده منو که به شکمم چسبیده بود با دست خودش داد توی کس.
لذت عالی داشت و منم طبق عادت که کون کرده بودم عقب و جلو میکردم که بعد چند دقیقه منو خوابوند و روی کیرم نشست که انگاری بند از بندم جدا میشد.
گفت مواظب باش قبل از آمدن بگو من بکشم کنار.
من نفهمیدم چی میگه داخل کصش فوران زدم و پر که نه ولی خالی کردم .
گه گفت نمیفهمی چی میگم مگه تا الان کص نکردی گفتم نه.
گفت یاد بگیر توی کس خودت رو خالی نکن یه خورده کنترل داشته باش .
خوبه من قرص میخورم وگرنه میشد مکافات.
تازه فهمیدم چرا مامانم قرص میخوره هرشب پس که اینطور.
درد سرتون ندم من شدم بکن نرگس خانم و نرگس خانمم به من پول می داد مزد کردن.
یکماه پدرم درامد از کص بیزار شدم نرگس دیگه برام حال بهم زن شده بود .
که یک روز بعد از کلی التماس نرگس خانم منو برد همون میدون قزوین و گفت حالا هم پول داری و هم کیر هر زمان خواستی بیا اینجا من هستم پیدام میکنی
برو دنبال کارو زندگیت.
من با سفارش نرگس خانم رفتم میدون تره بار و اونجا مشغول بکار یکی از اشناهای نرگس خانم شدم ولی هیچ حرفی از رابطه خودم با نرگس خانم نمیگفتم.
هر ماه یا هر دو ماه یکبار سری به نرگس خانم میزدم و یه کس مجانی تپل و شیک میکردم.
از شکل و قیافه نگفتم که شما هر کسی رو دوست دارید جای نرگس یا جای من قرار بدید.
ببخشید زیاد شد ولی خیلی سعی کردم خلاصه کنم هنوز از دوستان نرگس خانم نگفتم اونم برای بعد بمانه
اگه غلط داشت چون سنی از من گذشته انگشتها اشتباه میزنند ببخشید
نوشته: دهاتی

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:08


دیم که بریم توش پیدا نشد که نشد،ساعت نزدیک دو بود که منم گشنم شده بود و گفتم بریم تو شهر یه جا بشینیم و اینو بخوریم،خلاصه ی جایی پیدا کردیم رو شروع کردیم به خوردن،چقدر هم خوشمزه درست کرده بود
حدود ساعت چهار بود که دیدم گوشیم زنگ میخورد که بابام زنگ زد که ما داریم میرم خونه دوستش و شب منم برم اونجا،همین لحظه بود که یه جرقه ای تو ذهنم خورد(خونه خالی و مکان حاضر شده بود😜)
از شانسم اون موقع یه کادو براش از بندر گرفته بودم که هنوز بهش نداده بودم بهش گفتم بابا اینا نیستن بریم خونه هم یکم استراحت کنیم و هم کادوت ر‌و بدم
گفت باشه و رفتیم سمت خونه
رسیدیم و رفتیم بالا و رفتم تو اتاقم و مرضیه نشسته بود رو مبل که صداش زدم بیا تو اتاق و کادوش رو بهش دادم خیلی خوشحال شده بود و بغلم کرد و لب تو لب شدیم
همینطوری ادامه دادیم که خوابوندمش رو تخت و شروع کردم مالوند سینه هاش و از لباسش درش آوردم کم کم سوتینش رو کندم
داشتم میک میزدم سینه هاشو که شهوتیش کنم و بعد برم سراغ اصل مطلب که تا دستمو بردم سمت شرتش باز دیدم قاطی کرد و بلند شد و ناراحت که تو منو چی فرض کردی
من اگه زن نبودم بازم اینطوری بهم محبت میکردی و این حرفا که دیدم اوضاع داره خراب میشه بلند شدم و گفتم نه عزیزم این چه حرفیه بیا دو دقیقه بشین با هر زوری بود نشوندمش و آرومش کردم و بغلش کردم نوازشش میکردم و بهش گفتم من میخوام کنارم حس آرامش کنی و بهت آرامش بدم،کم کم آروم شد و منم شروع کردم بوسیدنش
دوباره رو تخت خوابوندمش نازش میکردم و ایندفعه خیلی سریع دستمو بردم از روی شلوار رو کسش و از همون رو میمالوندم یهو دیدم که شل شد،تازه فهمیدم این برعکس بقیه با اصل مطلب تحریک میشه و نیازی نیست سینه و گردن و … رو بمالونی
اینقدر از رو شلوار کسشو مالوندم که بیحال شده بود و با چشماش منت میکرد که شلوارش رو بیارم پایین
آروم آروم دکمه های شلوارشو باز کردم و کشیدم پایین و از رو شرت مالوندم یه شورت سیاه توری پاش بود
کم کم اونم دادم پایین و فقط میمالوندم و کم کم انگشت وسطیمو بردم تو و رسوندم به نقطه G.و به اوج شهوت رسوندمش
پاهاشو از هم باز کردمو و واسه اولین بار کس مرضیه جون رو دیدم،عجب کسی بود انگار دوتا کلوچه جوادیان تپل به هم چسبیدن،شروع کردم به لیسیدنش و دیدم ناله هاش داره زیاد تر میشه و با دستش سرمو بین دوتا پاش فشار میده.
پاشدم که شلوار خودمم در بیارم که بهم گفت نه نه نکنیا
ولی نه من گوشم بدهکار بود نه از چشماش این جمله که از دهنش در میومد رو میدیم،خلاصه شلوارمو کندمو یه تفی زدم سرش و آروم آروم بردم سمت کسش و بردم تو
انقدر نرم بود که نگو حتی از لیلی هم بهتر بود (خاطره قبلیم)
آروم آروم شروع کردم به تلمبه زدن که حس میکردم تو ابرام،یه دو سه دقیقه ای شد که صدای شالاپ شلوپ و آها آهای مرضیه کل اتاق رو پر کرده بود که دیدم آبم داره میاد و با سختی فراوان کیرمو کشیدم بیرون و ریختم رو شکمش
حسابی شستمش اینقدر فشار آبم زیاد بود که یه سریش ریخت رو صورتش و موهاش
پاشدم از روش و بوسیدمش که دیدم قیافش رفته تو هم که چرا اینکارو کردی و فلان
اینجا دقیقا منو یاد لیلی انداخت که اونم دفعه اول ناراحت بود و بعدش اوکی شده بود و خودش بیشتر میخواست
این اولین خاطره سکسم با مرضیه بود که چند بار دیگه هم اتفاق افتاد،اگه دوست داشتین بقیه رو هم مینوستم
دوستدار شما
Shay
نوشته: Shay
زن شوهردار

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:08


سکس با مرضیه

#زن_شوهردار

سلام رفقا،خاطره قبلیم رو تاز نوشتم و میخوام خاطره بعدی رو بنویسم براتون
خاطره اولم سکس با لیلی جون بود
این خاطره برمیگرده به سال ۹۷
البته یکم از قبلش براتون میگم
من سال ۹۴ دانشگام تموم شده بود و یکم قبل ترش رفته بودم تو یه گروه کوهنوردی
کم کم علاقم نسبت به کوه بیشتر میشد و تقریبا حرفه ای شده بودم و قله نوردی میرفتم
تو گروه های کوهنوردی همه میدونن که دختر پسرا راحت هستن و با هم رفیق میشن،منم تقریبا با همه اوکی بودم و تو اینستا تقریبا اکثر بچه هایی که عضو دائمی بودن رو داشتم
گذشت و من رفتم سربازی و سال ۹۶ خدمتم تموم شد
در طول خدمتم هر موقع مرخصی میومدم،میرفتم کوه
گذشت و من یک سال تو شهر خودم کار میکردم و این ادامه داشت تا اینکه بعدش یه پیشنهاد کار بهم رسید از بندرعباس
خلاصه بندر بودم و هر ماه میومدم مرخصی(به این جور کارها میگن اقماری یعنی مثل ۲۳ روز کار میکنی ۷ روز میری مرخصی)
وقتی میومدم مرخصی هم میرفتم کوه
تو این مدت هم که بندر بودم تو اینستا با بچه ها چت میکردم
یه مدت با مرضیه خیلی حرفام زیاد شده بود و خیلی صحبت میکردیم،یبار که داشتیم حرف میزدم و حس نزدیکی بهم داشتیم،بهم گفت میدونی من متاهل هستم
من یهو جا خوردم،اصلا بهش نمیخورد که متاهل باشه چه برسه که یه بچه کلاس اولی هم داشته باشه
اینو که گفت منم نمیخواستم تابلو بشه گفتم خب من چیکار کنم.گفت هیچی همینطوری گفتم
منم از اون موقع بهش میگفتم آجی
یبار که اومده بودم مرخصی باهم قرار گذاشتیم بریم کافه،
وقتی دیدمش پشمام ریخت.عجب هلویی شده بود یه جیگر به تمام معنا یه شلوار جین جذب پوشیده بود که بیشتر از مچ پاش زده بود بیرون و سفیدی پوستش به چشم میومد و مانتو جلو باز که سینه هاش معلوم میشد و یه آرایش ملایم
از خودش بگم که قدش حدود ۱۶۵بود و سینه حدود ۷۵ شکم تخت چشم قهوه ای و پوست سفید،موهاشم خرمایی و لخت تا باسنش میومد
خلاصه آب دهنمو قورت دادم 😁
رفتیم نشستیم و یه معجون و بستنی سفارش دادیم و بعدش خدافظی رفتیم
من بعد چند روز برگشتم بندر
تو این مدت همش‌باهم حرف‌میزدیم و کم کم با هم راحت شده بودیم،مرضیه هر وقت که از دستم شاکی میشد تو پیام بهم میگفت مثلا نه آقااااا،منم میگفتم آره خانومممم
کم کم از این حرکت سو استفاده کردم و این خانومممم گفتن رو کوتاه می نوشتم و میگفتم خانومم
که اونم متوجه شده بود و یه جورایی دلشم میخواست
خلاصه هر وقت اومدم مرخصی بیرون رفتنامون بیشتر میشد و کم کم دست همو میگرفتیم و یجورایی مثل تازه نامزدها با هم شده بودیم
یبار که تو ماشین داشتم صحبت میکردم البته بیشتر اون شروع کرد از شوهرش گفتن و گله کردن ازش که معتاد هست و فلان
که من فرصت رو غنیمت شمردم و بغلش کردم و دیدم اشکش در اومد،یکم نازش کردم و یهو دل و زدم به دریا و لبشو بوسیدم و اونم هیچ کاری نکرد ولی همراهی هم نکرد
تو اون شب تو ماشین چند بار لباشو بوسیدم و انگار قفل‌یه مرحله رو باز کردم و خوشحال بودم
دیدم اوکی‌ هست،دستمو بردم رو سینش که دیدم شاکی شد و گفت دستتو بکش،کشیدم ولی دوباره گذاشتم رو سینش
بازم شاکی می شد و چندباری تکرار شد و دیگه چیزی نمیگفت
یکم که گذشت دیدم دیر وقته بردمش دم در خونش
یه خوبی که داشت خونه ما به خونشون نزدیک بود،چون هر دو تو مسکن مهر خونه داشتیم و خونه مادرش اینا هم همون نزدیکی بود و از طرفی مرضیه دوتا دوست داشت که قبل از من هم همیشه با اونا می رفت بیرون و بخاطر‌همین تا دیر وقت هم اگه بیرون میموند کسی شک نمیکرد
از این ماجرا گذشت و من دوباره برگشتم بندر و پیش خودم گفتم این دفعه برم مرخصی باید بکنمش
رفتم مرخصی و قرار شد دونفری با هم بریم کوه،جمعه صبح ماشینو برداشتم و رفتم دنبالش و رفتیم سمت جنگل یکم رفتیم یجای خوب گیر‌آوردم و چادر زدیم و همونجا صبحونه رو خوردیم،رفتیم تو چادر.
کنار هم بودیم و دراز کشیدیم و من رفتم سمتش و بغلش کردم یکم‌نازش دادمو و لباشو بوسیدم اونم همراهی میکرد
و سینه هاشو گرفته بودم دستم و میمالوندم
کم کم سینشو در آوردم و با زبونم لیسشون میزدم عجب سینه هایی داشت انگار نه انگار‌ این بشر یه شکم زاییده
خوش فرم بود و سر بالا
بغلش کردم و دو دستی چرخوندمش آوردم رو خودم و لب تو لب شدیم
همینطوری ادامه دادیم تا اینکه حس کردم آماده شده و دستم رو کردم تو شرتش و گذاشتم رو باسن قشنگش،تا اینجا داشت خوب پیش میرفت تا اینکه هرچی تلاش کردم نذاشت دستم برسه به کسش
اینقدر کونم سوخت که نگو،من این همه برنامه ریزی کرده بودم که بکنمش ولی نشد و تیرم به سنگ خورده بود
اون روز گذشت و برگشتیم و چند روز بعد قرار شد بریم بیرون و گفته بودم واسم لازانیا درست کنه اونم درست کرده بودم و رفتیم بیرون که هم دور بزنیم و هم این لازانیا رو بخوریم که یه فکری به ذهنم رسیده بود،
رفتیم سمت جنگل و هرچی دنبال یه آلاچیق پوشیده بو

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:07


فانتزی دو نفر همزمان

#تریسام

سلام خاطره کاملا واقعی
اسمم سحره این قضیه برا دوسال پیشه از روی فیلم سوپرایی ک دیده بودم خیلی علاقه داشتم به سکسای گروهی و تریسام خیلی دوس داشتم تجربش کنم ولی خب میترسیدم ی روز ک داشتم میرفتم ی جایی برای مصاحبه کاری ی ماشین قفلی زد روم دوتا پسر بودن یکیشون خیلی جذاب و باحال بود خلاصه منو بردن کارمو کردم شماره همو گرفتیم و اسم یکیش حمید بود و اون یکی امیر خلاصه چندباری رفتیم اومدیم فهمیدم خودش فاب داره شیطونیم میکنه یشب قرار شد باهم بشینیم اومد دنبالم با همون رفیقش رفتیم سمت خونشون .یکم گل چاقید کشیدیم و یه سینی اورد شروع کردن نشه بازی .منم گفتم اومدم که بدم مصرف کنم بیشتر حال بده بهم .یکی دوساعتی نشسته بودیم دور پیک نیک من خسه شدم دراز کشیدم رفتم تو گوشی حمید شرو کر ماساژ دادن پاهام اروم اروم دستشو از زیر شلوارکم کرد تو منم شورت پام نبود شروع کرد با کسم ور رفتن امیرم یکم خجالتی کابلو گرفت من این صحنه رو دیدم اونم کسمو میمالید خیس کرده بودم دلم میخواست بکنتم.یکم ک همه جام ور رفت مالید فکرشو نمیکردم پیشنهاد تریسام بده منم اوکی دادم بغلم کرد برد اتاق رو تخت شروع کرد خوردنم از گردنم رف رو سینه هام حس اینکه ی نفر دیگ داره نگامون میکنه بیشتر حشری ترم میکرد کسم خیس خیس بود لخت شد کیرشو در اورد آورد سمت دهنم براش ساک زدم اونم با کسم ور میرفت بلند شد رف کرم لیدوکائین آورد امیرم صدا کرد گف بیا داداش اونم اومد رو تخت دراز کشید حمید گف براش ساک بزنم گفتم دوس ندارم کیرتورو دوس داشتم خورذم خندید گف حال هرابی نده گفتم بخاطر تو کیرشو کردم دهنم وشرو کردم خوردن حمیدم با کرم داش سوراخ کونمو باز میکرد کیر حمید خیلی کلفتنبود اما دراز بود کیر امیر کوتاه بودو خیلی کلفت خلاصه حمید قمبلمو گرف بالا و اروم کیرشو حل داد تو کونم چون زیاد اهل کون دادن نیسم تو تاپیکامم ببینید خیلی سوراخم تنگه اون موقع بالا بودم نمیفهمیدم دردشو .چند دقه توکونم تلمبه زد راش ک باز شد خودش دراز کشید گف بشین رو کیرم .میزونش کردم دم سوراخم کردم تو کونم حالت درازکش افتادم روش امیرم کاندومو کشید سر کیر کلفتش اومد رومو کرد تو کسم خیلی حال باحالی بود جفت سوراخام پر بود دوتاشم حس میکردم از داخل بدنم انگار کیراشون و روهم میسابیدن خیلی لذت بخش بود حمید خیلی اینکاره بود یجوری کونمو میکرد ک حال میکردم چشامو بستم و داشتم از جندگی ک میکردم تمام لذتو میبردم جفتشون میکوبیدن توکوسم اوف یادش میوفتم خیس میشم با خاطرش خیلی خودارضایی کردم رسیدم به اوج لذت تاحالا اونجوری نشده بودم حس کردم از عمق وجودم دارم ارضا میشم حس کردم ی دس بخوره ب سینه هام منفجر شدم داد زدم امیر سینه هامو بخور همین ک زبونش خورد به نوک ممه ام کل وجودم لرزید و خیلی شدید ارضا شدم امیر ک دید ارضا شدم با دوتا تلمبه آبش اومد رفت بیرون من موندم و حمید افتاد ب جونم عاشق کون تنگم بود غارش کرده بود نفس نمیگرف نان استاپ داش توکونم تلمبه میزد ارضام نمیشد منم دیدم کونم میسوزه و دیگه داره جر میخوره شروع کردم حرفای سکسی زدن دادمیزدم گایید کونمو کسو کون جندتو یکی کردی با کیر کلفتت جووون چقد خوب میکنی حشریش کردم اونم عین وحشیامیکردتوکونم تل ابش اومد خالیش کرد توم خیلی چسبید و حال داد دوس دارم دوباره تجربه اش کنم اما این سری فانتزیم شده ffm تریسامی ک دوتا پسر باشن جفتشونم کونی باشن یعنی هم منو بکنن هم کون همدیگه بزارن خیلی دوست دارممم …
اینم یکی از داستانای جرخوردن من
نوشته: سولاخی

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:06


کتش کردم: «زر نزن تخم سگ، به جون بچت اگه درنیاری خط خطیت میکنم.»
با تهدیدم شرتش رو هم در آورد و با دست جلوی کیر و خایه ش رو گرفت. محکم زدم توی سرش و گفتم: «ادای آدمای با حیا رو درنیار بی همه چیز.» سرش رو انداخت پایین؛ ادامه دادم: «جم بخوری تیکه بزرگت گوشِته.»
فیروز تا اون لحظه انگار تو سالن نمایش باشه، فقط داشت تماشا می کرد. تیغ رو دادم دستش تا مراقب اوضاع باشه. شلوارم رو کشیدم پایین؛ کیرم خواب بود. خیلی مضطرب بودم و هرچی از روی شرت مالیدم سگ مصب بیدار نشد که نشد. شلوارمو کشیدم بالا؛ برعکس من فیروز انگار از موقعیت پیش اومده لذت می برد. نمیدونستم چیکار باید بکنم که یهو اومد جلو، تیغ رو داد دستم، منو کنار زد و گفت: «حواست باشه جم خورد شاهرگشو بزن.» من از رفتارش تعجب کردم و تا حدی خشکم زد. وقت زیادی نداشتیم. فیروز محمدحسین رو که همچنان داشت اشک می ریخت خم کرد روی دیوار پاشوری و سریع شرت و شلوارش رو تا زانو کشید پایین، کیرش رو در آورد، یه پاش رو گذاشت رو سنگ های لبه ی پاشور، با دستش یکم کیرش رو مالوند و با تفی که انداخت کف دستش کیرش رو خیس کرد. دوتا تف هم مستقیم انداخت رو سوراخ کون محمدحسین. دستاشو چفت کرد به پهلوهاش، سر کیرش رو گذاشت رو سوراخش و آروم تمامش رو هل داد داخل کون لاغر محمدحسین. تا خواست مقاومت کنه، با احساس تیزی تیغ روی گردنش آروم گرفت. فیروز چند تا تلمبه زد و کیرش رو کشید بیرون. پرسیدم: «اومد؟» که جواب داد: «نه بسشه!» تا خواستم اعتراض کنم، دوباره تکرار کرد: «گفتم بسشه بفرستش بره جهنم کسکشو.»
محمدحسین دیگه گریه نمی کرد. از یقه گرفتم و هلش دادم سمت شیر آب. صورتش رو شستم و رد خون رو پاک کردم و بعد با بد و بیراه و کتک پرتش کردم بیرون.
فیروز وارد یکی از مستراح ها شد، از صدای شلنگ آب فهمیدم خودشو تمیز میکنه. زود خارج شد و همونطور که شلوارش تا زانو پایین بود به سختی اومد سمتم و منو چسبوند به دیوار. پیرهن زندان رو درآورد و بدن سفید و صافش رو نزدیکم کرد، لب هام که با لب هاش داغ شد چشمام رو بستم، پیرهن منم درآورد. گرمای تنش سردی فضا رو برام قابل تحمل می کرد. سینه هامون رو کشیدم رو هم، شروع کرد به خوردن نوک سینم. یه دستم رو نرمی کونش بود و اون یکی دستم گره خورده بود به موهای سرش. محکم کوبیدمش به دیوار از لباش یه گاز گرفتم، با دست هلش دادم به سمت پایین. کیرم رو چند دقیقه خورد و حسابی خیس کرد. آروم برگشت رو به دیوار و با کون هلم داد عقب دستاشو از پشت به هم گره کرد تا من بگیرمشون. حالم خیلی خوب بود تمام وجودم شهوت بود و علاقه، از سوراخش مشخص بود که قبلا هم تجربه داشته. بعد از اینکه با کیرم چندتا ضربه به سوراخش زدم، روش تف انداختم و کیرمو هل دادم تو، ناله ای از لذت و درد کشید و آروم گفت: وقت نداریم بکن مال خودته. دستاشو محکم گرفتم و شروع کردم به تلمبه زدن. توی تنش اونقدری گرم بود که سرمای اونجا رو فراموش کنم. یک ماهی میشد که ارضا نشده بودم. صدای آرومِ تلمبه زدنم فضای دستشویی رو پر کرده بود. بعد از چند تا تلمبه محکم یه آه از روی لذت و رها شدن کشیدم، فیروز سریع کیرمو در آورد و جلوم زانو زد. با دست کیرمو گذاشت بین لب هاش، نتونستم تحمل کنم و تا جایی که میشد هل دادم تو دهنش، ناخواسته یه ناله بم مردونه کردم و بلافاصله با شدت خالی شدم توش. کمرم که خالی شد کیرمو درآوردم و لباسامو پوشیدم. فیروز همه ی آبم رو قورت داد؛ سریع خودمون رو جمع و جور کردیم و رفتیم سمت سالن غذاخوری.
تا رسیدیم به سالن وقت شام تموم شد و یکی دو نفر با عجله رفتن سمت دستشویی. آروم با خنده گفتم: «باعث شدی ملت شاش بر بشن کلک.» اون هم خندید. وقتی رسیدیم به اتاقمون محمدحسین خوابیده بود رو تخت و پتو رو کشیده بود رو سرش. حسن روباه و حضرت عباسی پچ پچ میکردن و میخندیدن. ذبیح هم مثل همیشه با کتاب تو دستش لم داده بود رو تخت اما اینبار لبخند رضایتی به جفتمون انداخت و رو کرد به فیروز و گفت: «ببین منو! غذات امشب چه مزه ای بود؟»
فیروز که انگار از زندون آزاد شده، همه دندون هاش رو نشون داد و گفت: «شیرین بود عمو ذبیح خیلی شیرین.»
اینجوری شد که زندون قصر واسم شد قصر شیرین. اما این خوشی زیاد طول نکشید. صبح از شدت سروصدا بیدار شدم و دیدم زندانی ها جلوی تخت محمدحسین جمع شدن. چشمم به فیروز افتاد که با چشمای خیس زانوهاش رو بغل کرده بود و مثل ننه مرده ها نشسته بود رو زمین. جمعیت رو که کنار زدم با جسد سرد و خونی محمدحسین روبرو شدم که تیغِ تو دستش توضیح تمام ماجرا بود. مدتی بعد حکم اعدام حضرت عباسی اومد و من و فیروز هم با فاصله کوتاه از هم آزاد شدیم. بیرون زندان با آدرسی که داده بود پیداش کردم اما به خاطر خودکشی محمدحسین آسیب دیده بود و بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه.
بعد از آزادی، طبق معمول راهم

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:06


رو به سمت لاله زارنو کج کردم و به آبجو پناه بردم اما هرگز نتونستم فراموش کنم.
اینیوعه: دوستتان دارم
قصد دارم یه داستان دنباله دار با تم سریال های ترکیه ای :) بارگذاری کنم که قسمت اولش آماده شده. اگه از قلمم استقبال بشه انگیزه میشه تا با کمال احترام آپلود می کنم و ادامشو هرچه زودتر براتون بنویسم. (اون داستان گی نیست. خیالتون راحت)
نوشته: اینیوعه

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:06


خودم گفتم موقعیت بهتر از این گیرم نمیاد و باید بهش بگم. گلوم رو صاف کردم و با هیجان و اضطراب ادامه دادم: «فیروز! من یه قولی گرفتم از عمو ذبیح که اگه اینکارو بکنم شرایطو جور می کنه تا یه وقتایی با هم تنها باشیم.» ابروهاش باز شد و چشماش از خوشحالی برق زد و آهسته تو گوشم گفت: «اصن میدونی چیه؟ حقشه خارکسه.»
دوتایی خندیدیم و ازش خواستم اون هم فردا شب باهام بیاد که اگه مشکلی پیش اومد دو نفری از پسش بربیایم و نتونه فرار کنه. دودل بود چی بگه. بهش گفتم: «ببین فیروز کار سختیه، شاید هم اشتباه باشه اما این تنها راهمونه. اگه نمی خوای همینجا بگو که نریم تو ماجراش، اما اگه بگی هستم باید تا تهش وایسی.»
فیروز دستمو فشار داد و گفت: «هستم، تا تهش هستم.»
نگاه سنگین حسن روباه و بقیه بچه ها باعث شد دستمو از دستش بکشم و فیروز هم که متوجه نگاه سنگینشون شد بی توجه رفت روی تخت خودش و تا شب بیرون نیومد.
شب که شد فیروز مقداری واجبی توی ظرفی ریخت و با آب خیس کرد، نوک انگشتهاش رو توی ظرف گذاشت و سایید.
پرسیدم: «چیکار می کنی؟» گفت: «صبر کن فردا وقتی برگشتم بهت می گم.» منم زیاد بهش اصرار نکردم. دیگه حرفی نزدم و خوابیدیم تا صبح. صبح رفت دادگاه طرفهای عصر برگشت و با خوشحالی توضیح داد: «حقه رو بهشون زدم، دیشب پرزای انگشتامو پاک کردم هرچی انگشت نگاری کردن سابقه ای از من پیدا نکردن که نکردن.»
با خنده پرسیدم: «اسمت چی؟ از روی اسم هم پیدات نکردن؟»
با نیش باز جواب داد: «نه بابا، وقتی گرفتنم اسممو عوضی گفتم.»
با خنده گفتم: «خیلی قالتاقی پسر.»
از اونجایی که تمام صندلی های سالن غذاخوری بنابر بند و اتاق های زندان شماره گذاری شده بود، محمد حسین هم مجبور بود هر دفعه با ترس و نفرت پیش ما بشینه. موقع شام من و فیروز غذامون رو تو ظرف های زندان گرفتیم و روبروی ذبیح و حضرت عباسی نشستیم. محمدحسین هم کنار ما. حسن روباه با ظرف غذا اومد سمتمون تا روبروی محمدحسین بشینه. نزدیک میز ما که شد عمدا ظرف غذاش رو روش چپه کرد.
حسن بعد از این کارش با دستپاچگی ساختگی ای گفت: «اوه اوه ببخشید ممدوسین جون.»
محمدحسین طوری که انگار با خودش حرف میزد آهسته گفت: «اشکال نداره پیش میاد، فلج ها هم انسانن.»
حسن طلبکارانه گفت: «چی زر زر کردی نفله؟» محمدحسین سرشو بلند کرد و با چهره بی احساسی جواب داد: «هیچی حسن آقا عرض کردم پیش میاد.» حسن در جوابش گفت: «آفرین حالا گمشو خودتو تمیز کن تا ندادم تیمیست کنن.»
حسن با بهانه ریختن غذا روی لباس محمدحسین، اون رو فرستاد سمت دستشویی و خودش کنار حضرت عباسی نشست.
از نفر کناری ذبیح، یعنی حضرت عباسی تا نفر آخر سالن غذاخوری زمزمه درگوشی ای شروع شد که وقتی به من رسید فهمیدم جمله اینه: «عمو ذبیح فرموده تا آخر شام خَلا ممنوع.» ذبیح به حضرت عباسی اشاره کرد و اون هم دستش رو گذاشت روی میز و چیزی که داخلش بود رو به سمت من هل داد و گفت: «دربون خلا هم هماهنگه.» با اشاره عمو ذبیح پا شدم؛ و با پشت دست کوبیدم به شونه فیروز. فیروز در حال بلند شدن بود که ذبیح انگشتای چاقش رو گره زد به مچ فیروز و بین صندلی و هوا معلق نگهش داشت.
آهسته گفتم: «تنهایی نمیتونم.»
چند لحظه چشم تو چشم به هم خیره بودیم. هردو مصمم و محکم همدیگه رو نگاه کردیم تا دست فیروز رو ول کرد. تیغ دست سازی که دسته اش از مسواک بود رو برداشتم و با فیروز راه افتادیم به سمت دستشویی. زیر لب با فیروز دستورات عمو ذبیح رو مرور کردم.
محمدحسین داشت با آب لباسش رو تمیز می کرد و زیر لب بد و بیراه می گفت. اول فیروز وارد شد و یه گوشه ایستاد. محمدحسین رو به صورت چسبوندم به دیوار؛ حتی از پشت هم ترسش معلوم بود. خودشو جمع و جور کرد و شروع کرد به مقاومت تا از دستم فرار کنه؛ منم نامردی نکردم و دو تا کوبیدم توی صورتش؛ تیغ رو گذاشتم زیر گلوش و با خشم گفتم: «صدات در نیاد، زود شلوارتو درآر.»
همونطور که از تلاشش به نفس نفس افتاده بود، گفت: «نه، توروخدا نه. مگه من چیکار کردم باهاتون؟» با صدای بلند ساکتش کردم: «خفه شو توله سگ درار ببینم.»
گریه می کرد و حرف می زد: «بخدا این ماجرا تموم بشه حقمو ازتون میگیرم. ولم کنید کثافتا، تو رو خدا.»
خیلی سطحی تیغ رو کشیدم بالای سرش تا جای زخم معلوم نشه. دو سه قطره خون روی صورتش چکید و از آرام شدنش فهمیدم حساب کار دستش اومده. دوباره تکرار کردم: «حالا شلوارتو دربیار تخم سگ.» سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و شلوارش رو در آورد. گفتم: «شرتت.» به حالت ناله گفت: «اون دیگه واسه چی؟ همینجوری هم آبروم میره دیگه، تو رو خدا بسه.»
با نیشخند زورکی ای گفتم: «نکنه فک کردی می خوام لخت بفرستمت بیرون؟ نه توله سگ مجازات تو بیشتر از این حرفاس.» دوزاریش که افتاد قضیه چیه، به التماس افتاد: «التماستون میکنم به پاتون می … » با تشر بلندی سا

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:06


دش رفت. بعد چند ثانیه لبخندی زد و با شیطنت آهسته گفت: «البته الانم ناشکری نباشه صافم مثل بلور اما خرده برده دار شدم.»
جفتمون از خجالت سرخ شدیم. شروع کرد به قدم زدن و با تلخی ادامه داد: «اون وقتا خیلیا بهم محبت کردن اما نه از روی ترحم که ای کاش از روی ترحم بود. از روی هوس و نگاه زیر شیکمشون بود؛ اما منم تن نمی دادم به ظلم. درسته که دلم می خواست اما دلم مردونه ش رو می خواست، دلم آدمش رو می خواست. نمی خواستم طرف دستمالیم کنه و بعد با تحقیر بزنه در کونم و مثل آشغال پرتم کنه بیرون. لابد میگی از کجا می دونم؟ می دونم چون همه رو تجربه کردم. اگه اشتباه نگم رکورد دستمالی شدن هنوز دست خودمه و حالا حالاها رو دوست ندارم.»
بغض تا چشماش بالا اومد اما سریع خنده رو جایگزینش کرد و تو همون حالت با صدای آروم گفت: «من خیلی نازکم ولی اگه مثل اون موقع ها صاف و یکدست بودم تو همین قصر هم احترام نداشتم. روزا زیر خواب یه عده بودم و شبا زیر خواب یه گروه دیگه. جرم من اینه به اونایی نزدیک میشم و خونشون رو خالی می کنم که زیادتر از احتیاجشون دارن. البته به اندازه حق خودمون ور می دارم و مدتی باهاش خوشیم. تموم که شد روز از نو روزی از نو دوباره کارو شروع می کنم.»
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم: «از کجا میدونی خونه اونایی که می ری زیادتر از احتیاجشون دارن؟»
جواب داد: « خب واضحه. تو این مملکت با کار کردن کسی پول و ثروت کلون به هم نمی زنه. حالا این بابا یا خودش دزدی کرده یا باباش. منتهی اونا روز روشن و قانونی دزدی می کنن اما من و امثال من که دنبال کاخ و دم و دستگاه نیستیم و واسه خوراک و پوشاک قدم ورمی داریم، می گیرن میارن اینجا.»
صداش برای به آرامش رسیدن گوش کافی بود و نگاهش برای مست شدن. خواستم دستشو بگیرم اما نمی شد. اگه میفهمیدن کلاه جفتمون پس معرکه بود. به در اتاق که رسیدیم دلم رو زدم به دریا و برای محک زدنش دستمو گذاشتم بالای کونش و تعارف کردم که وارد بشه. باید مطمئن میشدم که اون هم دلش میخواد جلوتر بریم یا نه. اون هم با بی اعتنایی وارد شد و تقریبا دیگه مطمئن شدم.
چند روزی گذشت و خبری از طرف عمو ذبیح بابت اون قضیه نشد. من و فیروز خیلی به هم نزدیک تر شده بودیم؛ اما هیچ کدوممون جرات نمیکرد حرکتی بزنه. دم غروب بود و دوتایی داشتیم از حیاط وارد راهروی بند می شدیم. یکم عقب تر راه می رفتم تا بتونم از پشت بدنشو دید بزنم، که صدا زدن: «فیروز فرزند غلام، دادگاه.» فیروز با لبخند شیطنت آمیزی بهم رو کرد و گفت: «من کونم هم چشم داره، به قول عمو ذبیح هیزی نکن.»
سرخ و سفید شدم، برای پیچوندن بحث گفتم: «جارچی میگه دادگاه. حتما وقت دادگاهت رسیده.» با لبخند کجی جواب داد: «نه بابا فردا می برن انگشت نگاری که ببینن من سابقه دار هستم یا نه! هر کسی رو واسه کاری بخوان جارچی ها میگن دادگاه.»
فیروز به سمت درِ بند و از اونجا با همراهی نگهبان برای انجام کار اداری یا هر چیز دیگه ای رفت. تنها می رفتم به سمت اتاق و با خودم فکر میکردم حالا گیریم فیروز هم پا داد، کجا میخوای باهاش خلوت کنی احمق. تو همین خیالات بودم که ذبیح کنارم پیداش شد و گفت: «فردا شب وقتشه! موقع شام تو دستشویی باید حساب ممدوسین رو برسی. معلوم نیست کدوم حرومزاده ای مثل خودش پول داده و قاضی رو خریده. حکم اعدامش هم تغییر کرده. مطمئن بودم این بی ناموس قِسر در میره اما فکر نمی کردم اینقدر زود فرار کنه.» انتظارش رو نداشتم کمی شوکه شدم که ذبیح متوجه شد و با شونه کوبید بهم و گفت: «بی بین راه دیگه ای نداری پسر. الان وقت انتخابه، حفظ آبرو یا بی آبرویی؟» کمی مکث کردم و بعد با پررویی سینه ام رو جلو دادم و گفتم: «عمو ذبیح ازت یه چیزی میخوام که برات آسونه، نه نگو.»
اخم کرد و با عصبانیت جواب داد: «باج نمیدم به کِسی!» با لحن مدارا کننده ای سریع گفتم: «نه عمو خدا نکنه. این یه خواهشه از طرف من و اجابتش از کسی جز شما برنمیاد.» چپ چپ نگاهم کرد و گفت: «بنال!» سعی کردم خجالتی تو صدام نباشه و گفتم: «می خوام یه وقتایی با فیروز تنها باشم.» نگاه ناجوری بهم انداخت و با عصبانیت گفت: «جاکشی نکرده بودیم فقط.» که سریع با لحن ملتمسانه ای توضیح دادم: «عمو ذبیح این حرفا چیه شما داری بزرگتری می کنی.»
ابروهاشو تو هم گره کرد و غرولند کنان گفت: «بذار بی بینم چه گهی می شه برات خورد. اما این کار امشب باس تِموم بشه، میفهمی؟» سرمو به نشونه تایید تکون دادم و به اتاقم رفتم.
روی تختم نشسته بودم و به درخواست عمو ذبیح و خیالبافی با فیروز مشغول بودم. فیروز که برگشت من جریان رو براش توضیح دادم و گفتم: «اگه این بلارو سر محمدحسین نیارم ذبیح همه جا میگه که من جرمم همخوابگی با یه پسره و بدبخت می شم.»
اخم کرد، توی خودش فرو رفت و چیزی نگفت. دیگه فهمیده بودم اون هم از من خوشش میاد با

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:06


قصر شیرین

#انتقام #زندان #گی

ساعت نزدیک دوازده ظهر یکی از روزهای دی ماه بود. سرمای اون روز باعث مورمور تنم میشد؛ خورشید با سرعت زیاد از پشت کلی ابر خاکستری عبور می کرد تا نور کمرنگ و بی جونش رو از پشت پنجره آهنی اتاق زندان بگذرونه و روی زیلوی چرک و کثیف پهن کنه. چند تا مگس بی جون تر از نور خورشید، روی زیلو با زحمت بلند شدن و زود نشستن، ادای پرواز در می آورد.
چندتا از هم اتاقی هام که برای هواخوری به حیاط بند نرفته بودن، با تکیه به تخت خوابشون، چرت می زدن و منتظر جارچی بودن که رسیدن زمان ناهار رو به بند اعلام کنه. بعضی ها هم به قول خودشون داشتن تُکمه های افتاده و پارگی های لباسشون رو می دوختن.
عمو ذبیح بزرگ بند بود؛ هیچکس جرات نمی کرد بدون اجازه ایشون آب بخوره. شکمش تو افساید بود و زودتر از خودش جلوه نمایی می کرد. قد وجب، اندام بشکه ولی با وقار، سبیل نعل اسب، مو پشم، سن بالاترینِ بند، قیافه‌ درجه دارهای بازنشسته‌ی ارتش ولی کمی مهربون تر. زمانی که شیطون می رفت مکتب‌خونه، ذبیح خان فارغ التحصیل شده بود. خلاصه که هیچی از جلوی چشم هاش دور نبود. اکثر اوقات هم با عینک ته استکانی قرمزش یا کتاب می خوند یا روزنامه.
اون روز ظهر، بی خبر از همه جا تو فکر دزد دمپایی هام بودم که عمو ذبیح اومد و روبروم ایستاد؛ دستای چاقش رو روی شونه هام گذاشت و بغل گوشم پچ پچ کرد: «بی بین جوون، من اینجا همه چیز دونم. همه چیز تو رو هم می دونم. نشون به اون نشونی که خوابیدن بالا هم جنس خودت شد جرمت. حتی میدونم اون الان فراریه و فقط تو گیر افتادی.»
خشکم زد؛ ولی از تک و تا نیفتادم و ابرویی بالا انداختم. عمو ذبیح با همون لحن ادامه داد: «دنبال دردسر نیستم برات جوون. رازت پیشم میمونه اما یه شرط داره، اونم اجرای عدالته. عدالت هم حکم میکنه همون کاری که اونروز با پسره می کردی اینجا هم بکنی اما با زور؛ یکی باید مجازات بشه اینجا. البت که همه چی رو برات آماده می کنم. دیگه بقیش با خودت.» اینو گفت، بعد آهسته برگشت و گوشه ای نشست، کتابشو باز کرد و شروع کرد به خوندن.
برای لحظاتی دمپایی هام رو یادم رفت، کمی ترسیدم و چشم هام رو گذاشتم روی هم. حسن روباه که مشغول دوختن پارگی شلوارش بود هیکل مدادیش رو جمع کرد، تا جایی که تونست سعی کرد قیافه مثل جوکرِ پاسورش رو جدی جلوه بده. چشم هاشو به طرف من ریز کرد و با سوالش سکوت رو شکست و پرسید: «چرا اینقدر چرت میزنی؟ پاشو برو حیاط یه خورده راه برو.»
از فضولیش پکر شدم. با بی حوصلگی جواب دادم: «صبح تو نبودی، یه یارو از بند دیگه اومد اینجا، خیر سرش یه پتو آورده بود بفروشه، همونطور که پتو رو جلوی پاش گرفته بود و به ما نشون میداد، دمپایی منو پوشید و فلنگو بست. من تا یه جفت دمپایی گیر نیارم نمیتونم از اینجا تکون بخورم. حالام منتظر ناهارم، ببینم امروز چی میدن، دیروز که تو آش گوشت یه تیکه ریسمون افتاده بود.»
بدون اینکه فهمیده باشه چی بهش میگم، گفت: «برو بابا تو تازه واردی، تو غذاهای اینجا از این چیزا فراوونه. تازه ریسمون چیز خوبشه.» نفسمو با صدا بیرون دادم و جوری که نشون بدم حوصلش رو ندارم جواب دادم: «خب تو سابقه داری و این چیزا رو میدونی برا من تازست.»
حسن روباه مثل ژاپونی های کیمونو پوش از این طرف اتاق زندون کوتاه کوتاه و تند تند رفت رو تخت حضرت عباسی نشست و گفت: «سابقه چیه؟ فقط یه شیش ماهی زودتر از تو اومدم اینجا، اما میدونم اون ریسمونی که تو آشِت افتاده بود از کجا اومده.»
بدون اینکه کسی چیزی بپرسه ادامه داد: «ببین اینا یه الاغ می برن میدون روش یه عالمه سبزی آش بار میکنن میارن تو آشپزخونه. از رو ناچاری یا مرض یه دل سیر به الاغه تجاوز می کنن آخرشم خودشون رو تو همون بیچاره خالی میکنن و همون جوری می برن دم دیگ، دیگاشونم خیلی بزرگه که بتونن به همه زندونیا غذا بدن، یهو خره رو با بارش هول میدن تو دیگ. خر با پالونش و بار سبزی و باری که توش خالی شده همگی با هم می پزن. وقتی خوب پختن به هم میزنن اونوقت میشه چی؟ آش گوشت. اون یه تیکه ریسمونی هم که دیدی، از پالون خره جدا شده و افتاده تو کاسه تو.»
قیافمو به هم کشیدم و با انزجار و صدای نیمچه بلندی گفتم: «خیلی خب حسن گمشو با این چاخانات، حالمون به هم خورد اگه چیزی خورده بودم الان همه رو بالا می آوردم.» با حالت طلبکار پرسید: «خیال میکنی دروغ میگم بچه؟» محلش ندادم و زیر لب گفتم: «هه. بچه رو خوب اومدی.» ولی حرفم رو شنید. با هیجان کمتر از قبل اضافه کرد: «ناراحتی نداره جوونی ادامه همون بچگیه فقط نمیخوایم قبولش کنیم. جز قسمت بار که شوخی کردم مابقیش راستِ راسته. به جدم که دروغ نمیگم، این تن بمیره دروغ تو ذاتم نیست.»
رو کرد به عمو ذبیح و ادامه داد: «اینو ببین، خیال میکنه من دروغ میگم، حالا بگذریم. تو آخر نگفتی چیکار کردی؟ که آوردنت اینجا تو قصر.»
نمیتو

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:06


نستم بگم منو به جرم هم خوابگی با یه پسر گرفتن وگرنه الم شنگه به پا می شد. برای همین خودمو زدم به کوچه علی چپ و بدون اینکه به روی خودم بیارم، خیره به سقف با خودم زمزمه کردم: «چه اسم قشنگی هم داره؛ زندون قصر هع…» و با صدای بلندتری رو به حسن ادامه دادم: «چمیدونم والا؛ من رفتم تو یکی از دکون های لاله زارنو یه آبجو خوردم، وقتی چشامو وا کردم دیدم تو بازداشت موقتم؛ از اونجا هم آوردنم اینجا.» و برای جلوگیری از سوالای احتمالی بعدیش که نکنه مچمو بگیره، سریع توپ رو انداختم تو زمین خودش و پرسیدم: «خب حالا تو بگو چیکار کردی آوردنت اینجا؟»
حسن روباه انگشتی بین ریش تُنُکش کشید و با چشمای چپ شده بخاطر زور زدن بابت یادآوری گذشته توضیح داد: «والا نمیدونم، یه روز ما دلمون از گشنگی داشت ضعف میرفت، شکم مان خالی بود و جیبمون ازونم خالی تر، هرچی این ور و اون ور گشتیم پولی گیر بیاریم چیزی بخوریم نتونستیم، ناچاری دلمونو زدیم به دریا و گفتیم بادا باد. رفتیم یه جایی یه چیزی برداریم ببریم بفروشیم تا این شیکم صاب مرده رو سیر کنیم که گرفتن آوردنمون اینجا. خدا عمر و عزتِشه زیاد کنه که مارو فرستاد اینجا. اگه بیرونم کنن دوباره برمی گردم، کجا برم بِیتر از اینجا؟»
چپ چپ نگاهش کردم و به کنایه گفتم: «بدبخت به کی داری دعا میکنی؟ به اون کسی که تو رو فرستاد اینجا؟ منو اگه چله زمستون با شرت از اینجا مرخص کنن، دمم رو میذارم رو کولم جوری میرم که مثل سوزن تو انبار کاه نتونن پیدام کنن!»
حسن با اعتماد به نفس مثال زدنیش برام توضیح داد که: «اون تویی که یه انبار کاه داری بری توش، اما من همیشه به جون اون بابا دعا می کنم. هنوز 30 سالت هم نشده، جوونی نمی فهمی چی میگم. اون وقتی که تو دِهمون بودم نمی دونستم حموم چیه! حالا اینجا هفته ای یه روز به زور می برم حموم. تا اون وقتی که اینجا نیومده بودم نمیدونستم برنج از درخت می چینن یا کارخونه؟ حالا تو این قصر هر شب پلو می خورم. حالا فهمیدی چرا اینجا برام قصره؟»
عمو ذبیح که تا حالا ساکت نشسته بود رو کرد به من و با پوزخند گفت: «حق داره بدبخت نمیدونست یه من برنج چند دست کت و شلوار میشه، اون روباه قصر نشین رو بیخیال.»
همه خندیدند. ذبیح که سن و سالی ازش گذشته بود و معلوم میشد سرد و گرم چشیده، نگاهش معنادار شد؛ لبخند تلخی روی لباش اومد و چشم هاش رو به سمت پسری که همه ازش متنفر بودن تنگ کرد. تو جمع زندونی های اونجا مثال سوسک بود وسط یه کیک خامه ای؛ همونقدر چندش و نفرت انگیز. همچنان که نگاهش روی پسره بود گلویی صاف کرد و بلند گفت: «حالا ممدوسین بگو بی بینیم تو چیکار کردی؟ یا به عبارتی چه گهی خوردی؟»
اون لحظه با خودم فکر می کردم عمو ذبیح میخواد منو با هم اتاقی ها بیشتر آشنا کنه و دلیل دیگه ای نداره. محمدحسین به تته پته افتاد و گفت: «م م من؟ من هیچ کاری نکردم، منو بیخود گرفتن آوردن اینجا. هر چی بگم میگن توهمه، کسی باورش نمیشه. نمیدونم چرا بین این همه جور معتاد، کسی حرف بنگی جماعت رو نمی خونه، حتی با اینکه چند وقت دیگه سالگرد پاک بودنم رو می گیرم.»
حضرت عباسی از ته اتاق صداش بلند شد: «آررّه جون ننت! نامرد بی همه چیز تو هیچ کاری نکردی؟ ذَبی اَ من بپرس این ناکِس چی کار کرده!»
محمدحسین با همون قوز همیشگی ساکت نشسته بود، خیره بود به زیلوی کف اتاق و قفل زده، مگس ها رو میشمرد.
حضرت عباسی همونطور که رو لبه تخت پایین داشت ناخن می گرفت پای لَنگش رو با دست جابجا کرد، با چونه اشاره کرد به محمدحسین و ادامه داد: «این بابا تو راه قزوین یه قهوه خونه داشته، چن نفر مسافر وارد میشن میگن غذا مذا چی داری؟ اونم میگه کباب داریم، می خواین دُرُس کنم؟ مسافرا هم می گن دُرُس کن بیار که بدجور گشنمونه. ممدوسین میره تو آشپزخونه کباب می پزه میاره میده مسافرا میخورن، یکیشون می بینه کباب مزه مخصوص خایه سرآشپز میده، هرچی فِک می کنه عقلش قد نمی ده این گوشت چه حیوونیه، گاوه، گوسفنده یا گوشت خره؟ خلاصش کنم یارو دوباره می گه کباب بیار، این ممدوسین حیّ و حاضر پا می شه می ره.»
محمد حسین با صدای بلند پرید وسط حرف های حضرت عباسی که: «همه ش دروغه، هرچی میگه دروغه.»
حضرت عباسی با تشر ساکتش کرد: «خارکسه شلوغش نکن، بذار حرفمو بزنم. خلاصه تا ممدوسین میره تو آشپزخونه کباب بیاره یارو هم یواشکی دنبالش میره میبینه یه خانومی با کس و کون لخت تو پستو افتاده، ممدوسین هم دولا شده داره از رونش می بُره که کباب کنه، بماند اینکه قبلش با اون طفلی چیکار کرده این کسکش بی همه چیز. حالا فهمیدی که حضرت آقا رو چرا آوردن اینجا؟»
چند لحظه سکوت برقرار شد. اونجا دلیل نفرت همه رو فهمیدم. یاد پیشنهاد عمو ذبیح افتادم و منظورش رو از مجازات تازه متوجه شدم.
حسن روباه که از جواب قبلیم قانع نشده بود رو به من پرسید: «تو چیکار

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:06


کردی؟ بهت نمی آد از این کارا کرده باشی؟» از دستپاچگی جوابی ندادم. داشتم فکر میکردم چی سر هم کنم تو هچل نیفتم که جای من عمو ذبیح توضیح داد: «این ماده ست.» من که منظورشو از کلمه مادّه نفهمیدم، با حرص گفتم: «اتفاقا من نرم.» عمو ذبیح رو به من کرد و گفت: «خیلی خب پسرجون چیزی نگفتم که بهت بر بخوره.» بعد خطاب به حسن ادامه داد: «این ماده پنجیه.»
بعدا متوجه شدم منظورش از ماده 5، حکومت نظامی بود که زندانی ها به اختصار ماده می گفتند. بعد از تموم شدن حرف های عمو ذبیح نفس راحتی کشیدم. با این کار نجاتم داد اما من رو مدیون خودش کرد.
یکی از هم اتاقی ها اسمش فیروز بود، بچه های دیگه خیلی بهش احترام میذاشتن، میگفتن سابقه داره. کم سن ترین فرد اتاق بود. کمتر از سی سال عمر، بیشتر از سی هزار دست کجی. معلوم نبود اون همه چیزی که دزدیده بود رو تو کدوم غار گذاشته که نتونستن مصادره کنن. خیلی تیز بود، باید می کردنش شب پای زندان حتی شب پای شهر. قد تقریبا کوتاهی داشت، خوش صحبت و خوش قیافه و بانمک بود. تو این مدتِ چند روز که هم اتاق بودیم خیلی با هم اَیاغ شدیم. چشم و ابروی مشکی و موهای لختش خواستنی بود. راستش نمی تونستم به فیروز فکر نکنم و خیلی دوست داشتم بهش نزدیک تر بشم اینقدر نزدیک که بتونم گرمای تنش رو حس کنم.
داشتم با نگاهم میخوردم که یهو ذبیح گفت: «هیزی نکن پسر.» کمی مکث کرد و به حضرت عباسی گفت: «خب. حالا تو بگو بی بینم ، تو که اسمت حضرت عباسی نیس؛ هس؟»
همه با صدای بلند زدند زیر خنده اما ذبیح حرفشو قطع نکرد و خیلی جدی ادامه داد: «واسه چی بِت میگن حضرت عباسی؟»
اونی که بهش حضرت عباسی میگفتن، با نیش باز و طوری که انگار حکایتی رو از بس تکرار کرده، حفظه، توضیح داد: «والّا دآشم، راستشو بخوای من همه حرفام حضرت عباسیه واسه همینه که بهم میگن حضرت عباسی، هرچی که میگم دروغ نیس، مارو بردن دادگاه محاکمه کردن و گفتن اون یارو رو تو کشتی؟ من گفتم نه بابا! من و آدم کشی؟ استغفرا… من اصن از اینکارا بلد نیستم. مَخلص کلام دادگاه تموم شد، اونا هم قبول کردن که ما بی گناهیم. ما هم یه عالمه ذوق کردیم که الان تبرئه میشیم و میریم خونه. رِئیس دادگاه گفت: خب، حالا که دادگاه تموم شد، تو هم که به سلامتی آزاد میشی بری سر خونه زندگیت، حالا حضرت عباسی بگو ببینم اونو تو کشتی؟ ما هم چون دیدیم رِئیس دادگاه با اون ید و بیضاش به ما حضرت عباسی قسم داده با خودمون گفتیم تو عالم لوطی گری نامردیه راستشو نگیم، گفتیم آره ما کشتیم. نا کِس رِئیس دادگاه هم نامردی نکرد و گفت: برو ابدی تا حکمت بیاد.» آهی کشید و ادامه داد: «مارو وختی آوردن اینجا، واسه بچه ها تعریف کردیم که چه بلایی سرمون اومده بچه ها هم از اونوقت به ما میگن حضرت عباسی.»
حرفاش که تموم شد ناخودآگاه یا خودآگاه ذهنم کشیده شد به سمت فیروز. هیکلشو دوست داشتم. کوسه بود همون چهار تا شوید ریش رو هم تقریبا هر روز از دم تیغ می گذروند تا نتونن چونه استخونی و خوش فرمش رو بپوشونن.
داشتم تو ذهنم بدن لختش رو با اون پوست سفید تصور میکردم که صدای بلند اعلام ناهار فکرمو پاره کرد. عمو ذبیح یه نگاه به پاهای بدون دمپایی من انداخت و به فیروز گفت: «برو از بند کناری یه جفت دمپایی نو بی گیر بیار. بگو ذبیح فرستاده که خیط نشی.» جمله ش رو تموم کرد و به سمت سالن غذاخوری خارج شد. بقیه هم پشت سرش حرکت کردند. لبه تخت منتظر فیروز نشسته بودم که سر و کله ش با یه جفت دمپایی پیدا شد. دستمو گذاشتم روی تخت بلند شم که سریع دستش رو گذاشت روی شونه چپم و با خجالت گفت: «شما چرا زحمت بکشی خودم پاتون می کنم شما مهمون مایی.» چشم تو چشم جلوم زانو زد و دمپایی هام رو پام کرد. می خواست حرفش رو ادامه بده که نگهبان سر رسید و رفتیم برای خوردن ناهار.
موقع ناهار یک چشمم به فیروز بود یک چشمم به نگاه سنگین عمو ذبیح. بعد از ناهار همراه فیروز توی راهرو قدم می زدیم و از آخرین افتخاراتش می گفت که چطور برای خانوادش با دلبری نزدیک یکی از بزرگان رژیم شده و با تهدید اینکه اگه پولی که می خواد رو بهش نده آبروشو میبره و به همه میگه چه رابطه ای باهم داشتن، به قول خودش حقشو ازشون می گرفته، که البته نتیجه تهش دلخواه نبوده و سر از زندون قصر درآورده.
ازش پرسیدم: «تو با این هوش و استعدادی که داری می بایس وزیری وکیلی چیزی می شدی. چرا میری اخاذی آخه؟.»
آهی کشید و جواب داد: «شایدم تو راست بگی، اگه می تونیم درس بخونیم دکتر مهنِسی چیزی می شدیم، حالا که نشدیم. بگذریم؛ هر جا که میرفتیم کار می کردیم دائم صاحب کار و کارگرای دیگه بهونه می گرفتن و اذیتمون می کردن چیزی هم بهمون نمی دادن. از طرفی توقع نارو زنی و نامردی هم نداشتیم از کسی. آخه خیلی نمی فهمیدیم اون موقع ها، بچه بودیم و صاف و یه دست…»
از قدم زدن ایستاد و توی خو

داستان کده | رمان

24 Nov, 21:05


رضیه میرفت سمت سایه که چشماشو بسته بود و کسشو داده بود دهن مرضیه و خودش سینه هاشو چنگ میزد که با یه لرزه نسبتا شدید ارضا شد و منم از دیدن سایه کاملا توی کو مرضیه خالی شدم!مرضیه که توی اوج لذت بود ولی هنوز ارضا نشده بود گفت:((کیرتو درنیار فعلا))
حرفشو گوش کردم و دستمو از بغل پهلوش رد کردم و شروع کردم به چنگ زدن سینه هاش و سایه هم لب هاشو می‌خورد و خودشم کسشو می‌مالید و جغ میزد که با یه لرزه کوچولو ارضا شد و کیر منم که دیگه خوابیده بود از کونش در اومد و دراز کشید روی زمین.
چند دقیقه ای توی اون شرایط بودیم که اول من بلند شدم و دوش گرفتم و سایه و مرضیه هم پشت سر من دوش گرفتن و اومدیم بیرون.یه شرت و رکابی پوشیدم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و سایه و مرضیه هم اومدن و کنار من دراز کشیدن و بدون هیچ حرفی فقط همدیگه رو بوس کردیم و خوابیدیم
فردا حدود ساعت ۲ ظهر بود که بیدار شدم و دیدم سایه و مرضیه هنوز خوابن و شدیدا گرسنه بودم و احساس ضعف شدیدی میکردم از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه یه تیکه نون و پنیر آماده کردم که بخورم دیدم مرضیه از اتاق اومد بیرون و داشت میرفت سمت دستشویی نگاهش به من افتاد و اومد سمتم سلام کرد و گفت:((خیلی زود آبت میاد باید بری داروخانه قرص و کاندوم تاخیری بگیری وگرنه از پس دوتا زن برنمیای<خندید>نه بابا شوخی کردم جوجه دیشب بهترین سکس زندگیمونو داشتیم عالی بودی))
رفت سمت دستشویی و منم صبحانه رو خوردم و یه شات قهوه درست کردم و رفتم توی اتاق کارم
سرگرم کار بودم که مرضیه در زد و اومد تو برگشتم سمتش دیدم وااااااای یه جوراب شلواری و یه مانتو کوتاه پوشیده و یه شال سرخ نازک هم سرشه گفت:((سلام آقای رئیس من منشی جدیدتون هستم…کاری هست انجام بدم؟))
[[پایان قسمت چهار]]
ادامه دارد…
ممنون که وقت گذاشتید
نظر و استقبال شما معیار ادامه دادنه داستانه
نوشته: سکوت

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

22 Nov, 13:14



چالش عکس ممه وطنی ملینا | مشاهده‌عکس

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:10


دم نشستم لب تخت دنبال لباسام بودم که نگاه کردم کیر رضا زیر پتو نیمه راست بود پتو را بلند کردم بدن ورزیدش من و یاد عثمان انداخت بیخود نبود درد داشتم کیر بلند و کلفتی داشتی که نیمه راست بود پتو را از روش بر داشتم و رفتم کنارش گرفتم توی دستم و سرشو گذاشتم تو دهنم شروع کردم براش خوردن تو دهنم راست شد با یه جون کش دار بیدار شد و سرمو گرفت و فشار داد رو کیرش تا اخر رفت خورد به ته حلقم و عق زدم کشیدم بیرون و نشستم کنارش هنوز خواب و بیدار بود که دستش را برد سمت سینه هامو با نوکش یکم بازی کرد دست انداخت دور کمرم و کشیدم سمت خودش و بغلم کرد کیر راستش رفت لای پام وشروع کرد به خوردن لبام بلندم کرد گذاشتم لب تخت پاهامو باز کرد و زبونش را کشید روی سوراخم سر زبونش را دور سوراخم بازی می داد و میکرد تو و در می اورد و من از لذت به خودم می پیچیدم پاشد ایستاد بلندم کرد کیرشو با دهنم تنظیم کرد وشروع کرد به گاییدن دهنم یه جوری تو دهنم تلنبه میزد که داشت خفم میکرد و من از این حس خفگی لذت میبردم اون قدر خوردم که حسابی خیس و لیز شد نشست لب تخت بلندم کرد و نشوندم رو کیرش سانت به سانتشو تو سوراخم جا دادم لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به پایین بالا شدن بهترین حس دنیا بود حسابی تحریک شده بودم برعکس حاجی که با چنتا تلنبه ارضا میشد رضا داشت کونمو به معنای واقعی میگایید سینه هامو لیس میزد و کمرمو گرفته بود و سر کیرش پایین بالام میکرد بلندم کرد داگی گذاشتم لب تخت و شروع کرد به گاییدن سوراخم داشتم رو تختی را از درد و لذت چنگ میزدم که ارضا شدم خوابیدم رو تخت ولی رضا ول کن نبود خوابید روم یکم که گذشت به کمر خوابیدم پاهامو گذاشت رو شونه هاش و باز شروع کرد عجب کمری داشت دوباره حس کونی بودن بهم برگشت هر چنتا تلنبه ازم لب میگرفت اومد دراز کشید کنارم و از بغل کیرشو گذاشت تو سوراخم و به وحشیانه ترین شکل ممکن سوراخم را پر و خالی می کرد ناله هام به فریاد بدل شد یه بار دیگه تو بغلش ارضا شدم تا نبض کیرشو تو سوراخم حس کردم تمام بدنم داغ شد با هر نبض کیرش ابشو تو روده هام حس میکردم عین یه بچه تو بغلش خوابیدم خیلی وقت بود این جوری گاییده نشده بودم داشت با کمرم بازی می کرد و هر دفعه پشت گردنم را میبوسید حاجی بعد ارضا شدن میرفت ولی رضا داشت منو دیونه میکرد چند دیقه ای تو بغلش اروم شدم ضعف کردم تا حالا دوبار زیر هیچ کیری ارضا نشده بودم سرخوشی عجیبی داشتم کیرش هنوز تو سوراخم بود هنوز نیمه راست و میدونستم این تازه شروعه داستان من در اصفهان با رضاس
نوشته: mt

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:10


ه همه باهام خوب بودن حاجی هم حسابی هوامو داشت اخر هفته ها یا مهمون داشتن تو باغ یا خودش و خانواده می اومدن خانومش خیلی مهربون بود همیشه برام کلی غذا و لباس میاورد نمیدونست که من هوشم و هفته ای دو بار زیر خواب شوهرش بعضی وقتام پسر حاجی با دوستاش می اومد باغ ولی بهم می گفت که نباید به حاجی چیزی بگم ولی فکنم خودش میدونست روبه روی باغ حاجی یه باغ بزرگ بود که مال دوستش بود چند باری سر و صداشون را شنیده بودم ولی تا حالا نرفته بودم داخل پنج شنبه حاجی و خانواده باغ بودن خانومش صدام کرد و یه سینی شیرینی داد ببرم باغ کناری سینی را گرفتم رفتم در زدم ایفون تصویری داشت یه چند دیقه ای موندم تا در باز شد یه خونه نگهبانی داشت یه مرد قد بلند اومد دم در و گفتم از طرف فلانی ام سینی را گرفت و تشکر کرد و رفت داخل حاجی اینا شب موندن باغ من دم صبح خواب بودم که حاجی اومد در زد اومد تو برام صبحانه اورده بود کیرشو از رو شلوار گرفتم خیلی حشری بودم دلم میخواست همونجا رو تخت خودم بهش بدم ولی دستمو گرفت گفت الان نمیشه در و بست و رفت صبحانه خوردم و رفتم بیرون تا نهار موندن و ناهار خوردن و رفتن عصر جمعه بود داشتم داخل را تمیز می کردم که صدای در اومد رفتم دم در پرسیدم کیه نگهبان باغ روبه رو بود در و باز کردم اومد داخل سینی را اورده بود که داخلش شیرینی برده بودم پرسید تنهام گفتم بله گفت اگه خواستم شب برم پیش اون و برادرش تشکر کردم و در و بستم و رفتم مشغول کار شدم تا ساعت 9 شب تقریبا همه کارای خونه و باغ را کردم در و بستم و قفل کردم رفتم اتاق خودم حاجی زنگ زد گفت فردا شب میاد پیشم خوشحال شدم دراز کشیده بودم روی تخت و تلوزیون روشن بود که صدای زنگ اومد بلند شدم رفتم دم در پرسیدم کیه همون نگهبانه بود گفت بیا بریم پیش ما چنتا همشهریات هم هستن گفتم ممنون نمیتونم باغ را تنها بزارم گفت بیا من از دوربین بیرون را میبینم بیا رفتم کلید را برداشتم و همراهش رفتم داخل حیاط باغ بزرگی بود با یه ساختمان بزرگ کنارش هم یه فضای گلخانه مانند بود که رفتیم جلو تر فهمیدم استخر سر پوشیده داره رفتیم داخل چنتا کیسه گچ دم در بود و لوازم بنایی نگاه کردم دیدم یه قسمت سقف را دارن تعمیر میکنن رفتیم از داخل ساختمون پشت باغ یه الاچیق بود سه نفر دیگه هم بودن نشسته بودن دور هم اسم نگهبانه حسین بود یه مرد حدود 40 ساله که فهمیدم بچه لرستان بود تو حرفاش فهمیدم متاهله و زن و بچه داره و زن و پسرش هم تو باغ بودن تو اتاق نگهبانی زندگی می کردن یه برادر داشت که اسمش رضا بود جون تر از خودش و دو تا کارگر افغان که برای تعمیر سقف اومده بودن سلام و احوال پرسی کردیم فهمیدم که اونا از ولایت بدخشان اومدن ایران پنج سالی بود ایران بودن هر دوتا زن و بچه داشتن افغانستان و در رفت و آمد بودن شام خوردیم و گپ زدیم اقا حسین رفت که بخوابه بهم گفت هر موقع تنها بودم یا کاری داشتم بیام پیشش ادم خوبی به نظر می اومد یه پسر 3 ساله خیلی بامزه هم داشت ساعت فکنم 11 اینا بود که رضا رفت یه بطری اورد فهمیدم که مشروبه همشهریام که گفتن نجسی نمیخورن و رفتن که بخوابن من قبلا برای کار که میرفتم خونه های مختلف گاهی میخوردم ولی خیلی وقت بود که لب نزده بودم رضا یه استکان واسه خودش ریخت رو کرد به من گفتم نه ممنون گفت یکی بخور اخه تنهایی که حال نمیده گفتم باشه یه استکان برای منم ریخت و رفتم بالا مزه بدی داشت همه گلوم سوخت و به سرفه افتادم رضا اومد کنارم چنتا زد پشتم و یه پیک دیگه ریخت گفتم نه نمیخورم که پیک رو اورد نزدیک صورتم و گذاشت رو لبام و ریخت دهنم حالا دیگه نشسته بود کنارم کامل دستش را گذاشته روی پام بدنم داغ شد هم حشری بودم هم کلم داغ شده بود به خودم اومدم دیدم رضا داره کمرم را میماله و پیک سوم و میرزه ساعت نزدیک 12 بود بلند شدم گفتم باید برم ولی تعادل نداشتم سرم داشت گیج میرفت که رضا گرفتم بهش تکیه دادم رفتیم تو ساختمون و رفتیم بیرون تا دم حیاط رفتیم درو باز کرد دست کرد جیبم کلید را در اورد رفتیم داخل نشستم لب تختم حالم اصلا خوب نبود اتاق داشت دور سرم میچرخید که دیدم رضا رفت درو بست و اومد تو اتاق دیدم داره دکمه های پیراهنش و باز میکنه ولو شدم رو تخت اگه بخوام از رضا بگم یه پسر نزدیک 25 سال چهارشونه چشم و ابرو مشکی قد بلند با دستای بزرگ و زمخت که برای کار تو باغ بود پوست صورتش زیر افتاب سوخته بود اصلا نفهمیدم چی شد چشمام و باز و بسته کردم دیدم که پاهام روی شونه رضاس اتاق دور سرم میچرخید از حال رفتم با سر درد خیلی بدی لخت از خواب بیدار شدم رضا کف اتاق بود یه پتو هم روش همه بدنم درد میکرد پاشدم رفتم تو حمام سوراخم خیلی درد میکرد کونم پر آب کیربود خالی کردم خودمو شستم اومدم بیرون هیچی یادم نیومد رفتم از یخچال یکم اب خوردم اوم

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:10


از کابل تا اصفهان (۲)

#گی

...قسمت قبل
سرم بین پاهای حاجی بود داشتم تخمای بزرگش را لیس میزدم و با کیرش کلفتش بازی میکردم حاجی هم دستاشو چنگ میزد تو مو های لختم موهامو تو دستش مشت کرد و با دست چنتا ضربه با کیر کلفتش زد رو دهنم دهنمو باز کردم و سر کیرشو گذاشتم تو دهنم و چشماشو بست و موهامو مشت کرد و شروع کرد به عقب جلو کردن کیرش تو دهنم دیگه عادت کرده بودم به خوردن کیرش تو این دو ماهی که اورده بودم تو باغ تقریبا هفته ای یکی دو بار می اومد دهن و سوراخمو میگایید و میرفت همون روز اول که لخت تو استخر منو دید میدونستم که قراره این جوری پیش بره همون روز اول که رفتم تو ساختمون ازم پرسید که این جا رو من تمیز کردم گفتم اره نشست روی مبل وسط سالن و گفت براش از یخچال یه لیوان آب ببرم آب را که بردم خورد و گفت برم نزدیکش بشینم دست انداخت گردنمو کشید منو سمت خودش بلندم کرد نشوندم روی پاش و گفت خوب اتاقت را دوس داشتی گفتم بله چون تجربه این موقعیت را زیاد داشتم بدنمو شل کردم و سرمو گذاشتم رو سینه حاجی میشد ضربان قلبش را شنید که ریتمش تند تر شد دستشو برد زیر لباسم و کمرم را ماساژ میداد اون یکی دستشو گذاشت روی دستم و نوازشش کرد گوشیش زنگ خورد بلند شدم از رو پاش و داشت با یکی حرف میزد زانو زدم جلوی پاش و زیپشو باز کردم دست کردم توی لباس زیرش وای کیرش کلفت تر و بزرگتر از اون چیزی بود که فکر میکردم سر کیر بزرگش را به زور از زیپ کشیدم بیرون و گذاشتم دهنم هنوز داشت با تلفنش حرف میزد و من داشتم با لذت تمام اون کیر بزرگ را میلیسیدم خدافظی کرد و یه اهی کشید و کمربندشو باز کرد و تا زانو شلوارش را کشید پایین وای یه کیر بزرگ با تخم های بزرگ تمیز و شیو شده رو به روم بود شروع کردم براش ساک زدن چشماشو بست و نشست روی مبل اون قدری خوردم که تو دهنم پیش آبشو حس میکردم که قطره قطره از سر کیرش سرازیر بود و داشت مزه دهنمو عوض میکرد کیر زیاد خورده بودم ولی این کیر برام فرق داشت دستم را دور کیرش حلقه کردم و پایین بالا میکردم و سر کیرش را تو دهنم می چرخوندم ناله های لذت حاجی بلند شد باز تلفنش زنگ خورد انداخت روی میز و جواب نداد پاشد بلندم کرد مثل یه بچه بودم تو دستای بزرگش نشوندم روی مبل پاهامو داد بالا شلوار و شورتم را کشید پایین و افتاد به جون سوراخم زبونش را که میکشید روی سوراخم از برخورد ریش هاش با پاهام و لذت خورده شدن سوراخم بدنم داشت میلرزید پاشد از جیب کتش یه چیزی در اورد مالید به دور سوراخم و انگشت اولش را کرد تو سوراخم چشمامو بسته بودم و داشتم از باز شدن سوراخم لذت میبردم تا سه تا انگشتش را جا کرد رو زانو نشست سر کیرشو با سوراخم تنظیم کرد و سرش گذاشت تو سوراخم با این که زیاد کون داده بودم اون کیر برام بزرگ بود با حوصله تمام سانت به سانتشو تو سوراخم جا کرد تا تخماش چسبید به پاهام عرقش در اومده بود میتونستم تا نافم کیرشو حس کنم دستشو گذاشت رو شیکمم و شروع کرد به عقب جلو کردن اون هیولا تو سوراخم نالم بلند شد و حاجی داشت قربون صدقه سوراخم میرفت تلمبه هاشو تند تر کرد و کونم داغ شد وای میتونستم نبض کیرشو داخل سوراخم حس کنم که با هر نبض آب داغشو خالی می کرد تو سوراخم کیرشو که کشید بیرون آب داغش بین پاهام سرازیر شد پاشد رفت سرویس گوشیش باز زنگ خورد اومد جواب داد من هنوز افتاده بودم رو مبل با یه کون پاره که پر شده بود از آب کیر حاجی لباساش را پوشید و بلند شدم همونجور لخت نشستم خدافظی کرد و رفت.
مرور خاطره روز اول حسابی داغم کرد کیرش که حسابی تو دهنم راست شد بلند شدم با سوراخم تنظیمش کردم و ذره ذره جا دادم تو سوراخم اون قدری پایین بالا شدم که ناله های لذتش بلند شد دو ماه بود که این کیر داشت سوراخمو پر میکرد ولی هر بار برام لذت بخش بود از روکیرش بلندم کرد خوابید و افتاد روم کیرش با حرکت اول تا دسته جا شد تو سوراخم و شروع کرد تلنبه زدن و خوردن گردن و گوشام این جوری که می افتاد روم و همه وزنش رو بدنم بود و کیر کلفتش تا دسته تو سوراخم خیلی لذت بخش بود از حرکت کیرش تو سوراخم ومالیده شدن کیرم رو تشک ارضا شدم سوراخم تنگ شد نعرش بلند شد و ابش را خالی کرد تو سوراخم بلند شد رفت دوش بگیره منم اتاق را جمع و جور کردم رفتم دم حمام حوله بردم تا اومد بیرون لباس پوشید و رفت من موندم و باغ همه چیز اینجا برام راضی کننده بود دو سه باری با کمال رفته بودم اصفهان ولی شهر برام عجیب و ترسناک بود به خاطر بزرگی و شلوغی عادت نداشتم به این شلوغی و میترسیدم از شهر رفتن ولی کمال کنارم بود بعضی روزا که کارگاه کار زیاد داشتن می اومد دنبالم و میرفتم کارگاه حاجی سپرده بود به یکی از بچه های کارگاه بهم الفبا و خوندن نوشتن یاد میداد چون مدرسه نرفته بودم و داشتم حالا یاد می گرفتم که بخونم و بنویسم خودمم دوس داشتم تو کارگا

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:09


اگه مشکل جا هم داشتی من یه آپارتمان خالی سراغ دارم اونجا بری حال کنی یه کم از حرفاش خجالت میکشیدم و حسن آقا ادامه داد خجالت نداره سعی کن هرجور میتونی و دلت میخواد تو زندگی حال کنی قبل از اینکه دیر بشه ، خود من از هر فرصتی برام پیش بیاد نمی گذرم فرقی نداره پسر یا دختر … یه کم حشری شده بودم و سعی می‌کردم از فرصت استفاده کنم و منم چراغ سبز نشون بدم … برای همین پرسیدم واقعا با پسر هم حال کردی ؟ که سریع جواب داده آره زیاد … پسر کردم که از هر دختری خوش بدن تر بوده و هیچ دختری مثل اون نمیتونست بهم حال بده .‌. حتی الان که یادش افتادم لعنتی تکون میخوره … یه نگاه به جلو شلوارش کردم که باد کرده بود با دستم از روی شلوار گرفتمش و با شوخی گفتم فک کنم اونا هم با این حال کردن … چه بزرگه چه کلفته … تو دستم کیرش کاملا شق شده بود و بی هیچ حرفی کیرش رو از توی زیپ شلوارش بیرون آورد و گفت ببین چه نازه … از این کارش خیلی ترسیدم و گفتم چیکار می کنی حاج آقا بیدار میشه گفت نترس من شبهای زیادی با حاجی همسفر بودم هیچ جوره بیدار نمیشه … از این حرفش تقریبا خیالم راحت شد و دوباره با دست کیر آقا حسن رو گرفتم، بخاطر شکم بزرگ حسن آقا خوب مشخص نبود برای همین گفتم اینجوری خوب دیده نمیشه … با این حرفم گفت صبر کن یه جای مناسب پارک کرد و به حاجی گفت با من بیرون میره یه هوایی بخوره خوابش نگیره و با حسن آقا بیرون رفتیم و حاجی هم دوباره خیلی سریع خوابش برد … نزدیک یه دیوار باغ پارک کرده بود و بعد از پیاده شدن پشت دیوار باغ رفتیم مشخص بود باغ خشک شده و کسی اونجا نیست … یه زیرانداز پهن کرد و شلوار و شورتش رو درآورد و نشست و گفت بیا کنارم خوب ببینش … کنارش نشستم و دوباره کیرش رو گرفتم هنوز کامل شق بود و پیش آبش اومده بود یه کم براش مالیدم که ازم پرسید چطوره ؟ خوشت میاد ؟ جواب دادم آره خوش به حال هرکی زیرش حال کرده … از جوابم آقا حسن خیلی خوشش اومد و گفت پس سریع شروع کن که وقت کمه ؛ دوست داری بخوریش ؟ منم بی هیچ جوابی خم شدم و شروع کردم براش ساک بزنم… اون هم چه ساکی حرفه ای و با ولع … خیلی حشری شده بود همون جوری که براش ساک میزدم شلوار و شورتم رو پایین کشید و شروع کرد سوراخم رو با تف خیس کنه و انگشتم کنه از کونم بیشتر از ساکم حال کرده بود برای همین بعد چند دقیقه بلند شد و منو به شکم خوابوند و گفت کونت رو با هیچ کس و کونی عوض نمیکنم عالیه ؛ از تعریفش خیلی خوشم اومد بعد از تف و انگشت کیرش رو دم سوراخم تنظیم کرد و با فشار داخل سوراخم جا کرد که خیلی دردم اومد و داد زدم که گفت آروم حاجی بیدار میشه … و بعد از اینکه کیرش رو تا ته داخل کونم چند دقیقه نگه داشت و شروع به تلمبه زدن کرد و خیلی زود تلمبه هاش از داد من صداش بلندتر شده بود و با چند تا تلمبه محکم بغلم کرد و تو کونم ارضا شد … کونم از آب کیرش پر شده بود و با اینکه خیلی چاق و هیکلی بود و زیرش داشتم له میشدم ولی همین چیزها برام خیلی لذت بخش بود که منم چند لحظه بعد سعی کردم با سوراخم کیرش رو بیشتر داخل بفرستم و همین طور ارضا شدم… حسن آقا بی حال روی من خوابیده بود و به سختی بلند شد و گفت سریع خودمون رو تمیز کنیم و برگردیم قبل اینکه خواب حاجی خراب بشه … زود با دبه آبی که آورده بود خودمون رو تمیز کردیم و آماده شدیم وقتی سوار شدیم تو مسیر حاجی هنوز خواب بود که حسن آقا بهم گفت خیلی از سکس با من حال کرده و میخواد باز هم باهم باشیم که من هم ازش تشکر کردم و گفتم حتما فقط یه جای بهتر … که آقا حسن خندید و گفت حتما میبرمت روی تختی میکنمت که مامانت هم میکردم از این حرفش خیلی جا خوردم نمیدونستم باید ناراحت بشم یا عصبانی ولی برعکس
خوشم اومده بود و دوست داشتم داستانش رو بدونم ولی هیچی نگفتم و با خنده بهش نگاه کردم صبح زود مشهد رسیدیم و با اینکه کلاس داشتم ولی بخاطر اینکه زیاد مهم نبود نمیخواستم دانشگاه برم برای همین میخواستم خوابگاه برم و بخوابم … حسن آقا منو تا جلوی در رسوند و بعد از تشکر و تعارف از هم دیگه خداحافظی کردم و از حاج آقا هم خداحافظی کردم و معذرت خواهی کردم که مزاحمش شدم که حاجی جواب داد شما عزیزی … اشکال نداره جبران میکنی … حسن آقا اهل تعارف زدن نیست شما جوون خوبی هستی ما رو از محبتت بی نصیب نمیذاری … از حرف حاجی خیلی ترسیدم متوجه شدن همه چیز رو فهمیده با استرس به آقا حسن نگاه کردم که آقا حسن با خنده گفت حاج آقا نمیخواستم مزاحم خوابتون بشم حتما یه جای مناسب تر دعوت تون میکردم … کمی خیالم راحت شد و تقریبا تحریک هم شده بودم … به حاجی به یه چشم دیگه نگاه کردم و با خنده خداحافظی کردم
ادامه دارد
نوشته: متی

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:09


هرزگی بدون مرز (۴)

#شوهر_خاله #سن_بالا #گی

...قسمت قبل
با سلام تقدیم دنبال کننده های خاطرات من ( مهدی ) در مورد رابطه های جنسی( گی -سن بالا )
در داستان‌های های قبلی ام شروع گی شدن من و علاقه مند شدن جنسی ام به مردهای سن بالا و رابطه ام با بابام رو براتون نوشتم
بعد از اینکه موفق شدم لذت سکس با بابام رو تجربه کنم فکر می کردم تا آخرین نفس همیشه با بابام باشم و یه جورایی باهاش ازدواج کنم و زن جدیدش بشم و همیشه از سکس باهاش لذت ببرم ولی خیلی زود متوجه شدم نه همه چیز اینجوری گل و بلبل نیست … بعد از رابطه اول دو سه بار دیگه هم با بابام سکس کردم ولی با فاصله های یک هفته تا ده روز و سومیش که حدودا یک ماه طول کشید برای هر کدوم هم باید نقشه می کشیدم و طی یه برنامه ریزی بابام رو تحریک می کردم و مجبور به سکس باهام میکردم ولی خوبی که داشت وقتی بابام راضی به سکس میشد و سکس مون شروع میشد یه سکس خیلی لذت بخش و طولانی رو تجربه میکردم و هر بار از دفعه قبل باحال تر … سکس ام با بابام نشون میداد که بابام نسبت به من حس داره ولی مشخص بود از لحاظ های دیگه راضی به سکس با من نیست … حس عذاب وجدان، ترس از گناه و جهنم ، حس پدر پسری و … همه باهام باعث می‌شد از رابطه با من فرار کنه … و من تشنه سکس … اون دو ماه با علیرضا هم رابطه نداشتم نه اینکه با هم مشکل داشته باشیم نه شرایط پیش نمی اومد و برای من هم لذت سکس با بابام در برابر سکس با علیرضا قابل مقایسه نبود … تابستون بود و از حاج اصغر هم خبر نداشتم … اواخر تابستون جواب کنکور اومد و من رشته تحصیلی مورد علاقه ام قبول شدم پرستاری ولی تهران قبول نشده بودم و به خاطر شرایط مالی دانشگاه آزاد هم نمی تونستم برم من پرستاری دانشگاه پزشکی مشهد قبول شدم بخاطر دوری مسیری و دوری از بابام دلم نمیخواست برم ولی اگه نمی رفتم باید سربازی می رفتم و سربازی رو اصلا دوست نداشتم برم … بابام اصرار داشت که دانشگاه برم و منم به دلیل فرار از سربازی و سردی بابام نسبت به من قبول کردم … و مشهد و دانشگاه و شروع زندگی جدیدم شروع هرزگی بدون مرز من شد … وقتی هرزگی میگم اکثرا قضاوت تون نسبت به من قشنگ نیست برای همین خواهش میکنم خاطراتم رو دنبال کنید شاید نظرتون عوض شد … دو هفته از مهر می‌گذشت که مشهد رفتم و دانشگاه ثبت نام کردم … اوایل با اینکه دانشگاه مناسبی بود و رشته ام رو دوست داشتم ولی کنار اومدن با زندگی جدیدم برام راحت نبود محیط خوابگاه و کلاس ها و از همه مهم تر دوری از بابام خیلی برام سخت می‌گذشت درسته باهم سکس نمی‌کردیم ولی همون دیدنش هم برام لذت داشت … بخاطر دوری مسیر هم نمیتونستم آخر هفته تهران برم و برگردم ولی بعد از دو هفته نتونستم تحمل کنم و بلیط گرفتم و تهران برگشتم … همون شبی که خونه رسیدم با دیدن بابام خیلی خوشحال شدم و خوشحال تر شدم وقتی دیدم بابام هم از دیدنم خوشحاله … مسیر طولانی با اتوبوس های اسکانیای قدیمی خیلی خسته ام کرده بود حموم رفتم و همون موهای نرم بدنم رو شیو کردم و با حوله بیرون اومدم و از بابام خواهش کردم ماساژم بده برخلاف قبل نیاز به تلاش زیاد نبود و خیلی زود کیر بابام رو تو سوراخم در حال تلمبه زدن حس می کردم و بعد از یه سکس یکی دو ساعته دو بار حسابی حال کردیم … بعد از اون روز های بی حال مشهد این حال خیلی بهم چسبید ولی روز بعدش با اینکه خیلی دلم می خواست و حتی به بابام خواهش میکردم ولی هیچ و هیچ و هیچ
حال شب قبلش هم برام بی رنگ شده بود میخواستم بلیط قطار بگیرم که بابام گفت نیازی نیست و از این به بعد سعی کنم با شوهر خاله ام تا مشهد برم و برگردم … با اینکه با خانواده مادری ام رابطه نداشتیم ولی بخاطر اینکه بابام با باجناقش همکار بود کمی از حال همدیگه باخبر بودن ولی من یکی دو بار بیشتر ندیده بودمش اون هم خیلی سال قبل … وقتی که بار اول دیدمش همون نگاه اول ازش خوشم اومد… اون هم مثل بابام نظامی بود ولی در حد راننده و بادیگارد … کارش هم این بود شخص دیگری رو هر چند وقت به تهران یا جاهای دیگه ببره … بعد از صحبت بابام باهاش قبول کرده بود من هم اگه براش امکان داشت ببره یا بیاره … خیلی خوش اخلاق و مهربون بود و با اینکه کسی همراهش بود با هماهنگی باهاش قبول کرده بود منو تا مشهد ببره … شب بعد از شام با ماشین دنبالم اومد و من و آقا حسن ( شوهر خاله ام ) جلو نشستیم و همراهش که یک روحانی بود عقب نشست تو مسیر من و آقا حسن خیلی باهم صحبت میکردیم ولی حاج آقا یا خواب بود یا با گوشی مشغول شد … شب ساعت یک و دو حاج آقا صندلی عقب خواب بود و من و حسن آقا همچنان مشغول صحبت … در مورد هر چیزی ربط دار و بی ربط صحبت می کردیم که صحبت به عشق و حال هم رسید آقا حسن با خنده و شوخی ازم پرسید این مدت با دختری هم آشنا شدی که منم با خنده جواب دادم نه بابا که حسن آقا ادامه داد زودتر دست به کار شو …

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:08


دی،گفت بیا هنوز سیر نشدم بازم میخام گفتم تعریف کن :گفت سعید به محض اینکه وارد اتاق شد رفتم بغلش،(بدن سعید چون قبلاً وزنه برداری کار کرده بود خیلی خوب بود) مثل بچه بودم شروع کرد لبم خوردن بدون اینکه توجه ای به لباسم کنه انداختم رو تخت و شروع کرد به خوردن کسم دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم گاهی جیغ میزدم اما نگران بودم صدامو اتاقای کناری بشنون بخاطر همین خودم کنترل میکردم.بعد از اینکه کسم خورد بصورت ۶٩شدیم همش میگفت تو مال من شدی زن منی دیگه ، کیرش خیلی کلفت و خوب بود تا بالاخره راضی شد بکنه داخل کسم و من نشستم رو کیرش و تا ته رحمم احساس میکردم و سعید با سینه هام بازی می‌زدی و پوزیسیون عوض کردیم و بصورت داگی شدم و سعید از عقب کسمو جر می‌داد و بهم میگفت من عاشق این بدنتم تو چقدر خوب ساک میزنی جنده تو زن جنده کی هستی ؟که من می‌گفتم سعید`; از عقب داخل کسم تلمبه میزد که احساس کردم انگلشتش گذاشت روی سوراخ کونم اول جا خوردم اما چون کون دادن دوست داشتم اجازه دادم انجام بده و یواش یواش سوراخم آماده کرد و لذت می‌بردم یهویی سر بزرگ کیرش گذاشت رو سوراخم و کرد داخل (در حین تعریف کردن من نازگل رو میکردم و میگفتم ادامه بده جنده خانم)کونم و کلفتیش حس کردم اما ی لذت همراه درد بود که قابل وصف نبود چون همیشه منتظر این فانتزی بودم سعید یواش یواش با آب کسم کونم روان کرد میکرد،سعید اینقدر لذت میبرد که اصلا حواسش نبود ی لحظه احساس کردم پشتم داغ شد بله سعید داخل کونم ارضا شد و همه‌ی آبشو خالی کرد و بیحال افتاد روم وبعد بلند شد کمی نوازشم کرد بعد اومد اتاقش و تو اومدی.
این اولین تجربه ما بود و فردا از هتل خارج شدیم و به شیراز برگشتیم و تا مدتها در مورد سعید و اونشب در حین سکس حرف می‌زدیم و لذت میبردیم و تا مدتها نازگل با سعید تلفنی در ارتباط بود اما سعید اصرار داشت یه بار با نازگل تنها مسافرت بره و اونجوری سکس کنند،بخاطر همین موضوع روابطمون با سعید کم کردیم.
ادامه اپیزود بزودی…
نوشته: z-1987

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:08


سرگذشت فانتزی های ما

#بیغیرتی #همسر #تابو

سرگذشت فانتزی های ما:
این داستان بر اساس واقعیت هست و تصمیم گرفتم تمام اتفاقاتی که افتاد را اینجا بیان کنم و به صورت اپیزودی انتشار داده میشود
اپیزود یک سعید:
اولین بار با موضوع داستان های سکسی از طریق سایت آویزون آشنا شدم،خب جوون بودیم اون موقع (سال٨٧)گوشی های اندرویدی بیشتر مد بود، ی مجموعه داستان سکسی به صورت اپلیکشن بود نصب میکردی و می تونستی بخونی.
و گذشت نامزدی کردم و خانمم هم با این موضوع داستان سکسی آشنا بود و می‌گفت با دختر خاله ام میخونم.دوره نامزدی گاهی وقتا قبل از سکس داستان میخوندیم و یواش یواش تاثیرش رو من و خانمم که اسمش نازگل بذاریم گذاشت.داستان های ما از اینجا شروع شد که ما یواش یواش بهش اعتیاد پیدا کردیم و داخل روابطمون همیشه ازش بحث میکردیم تا اینکه تصمیم گرفتیم این موضوع را عملی کنیم.داخل سایت شهوانی تاپیک باز کردیم و اسم کاربری قدیمی ما نازگل صراف بود،و برای اولین تجربه تصمیم گرفتیم آنلاین باشه که از همین سایت ی آقای به اسم سعید آشنا شدیم،اصالتا تبریزی بود و وکیل بود و صحبت های ما رو تلگرام بود عکسهای خانمم می‌فرستادم با خانمم سکس چت میکرد و این روند ادامه داشت.من هم به موضوع وابسته شده بودم و خانمم هم خودش بیشتر از من حال میکرد.
از بدن خانمم بگم تا تصور کنید: دختری سفید پوست و بور با سینه های ٨۵ ،قد ١۶۵، کون گوشتی و کس گوشتی پف کرده و تنگ بود.
این آقا سعید عاشق خانم ما شده بود و ما هم تصمیم گرفته بودیم لذت ببریم و هیچ تاثیری رو رابطه زندگی ما نداشته باشه.
برای اولین بار تصمیم گرفتیم این برنامه رو حضوری انجام بدیم و قرار شد محل انجام این کار تهران باشه ما از شیراز بیاییم،سعید هم از تبریز بیاد و داخل هتل که رزرو کرده بود قرار شد انجام بدیم.
سعید خرج نازگل میکرد و نازگل هم براش سنگ تموم می‌گذاشت و قبل رفتن به تهران رفت ی ست لباس سکسی و کلی لباس زیرای خوشگل برداشت و آماده شدیم بریم تهران ، و رسیدیم تهران ،سعید اومد فرودگاه مهر آباد و باهم رفتیم هتل تمام مدت چشمش نازگل رو گرفته بود. به محض اینکه اتاق ها را تحویل گرفتیم وارد اتاقمون شدیم،سعید از سنی که گفته بود کمی مسن‌تر بود اما دیگه کاریش نمیشد کرد . شب داخل هتل غذا رو خوردیم و رفتیم اتاقمون.هر سه ما هیجان داشت چون ی چیز جدید تجربه می‌کردیم.سعید لباسش عوض کرد اومد در همین حال نازگل و دامن کوتاه تا بالای زانو ی تاپ بندی و سوتین بنفش و شرت بنفش پوشیده بود، قبل اومدنش کسش آب انداخته بود و منتظر بود.
سعید اومد و من هیجان زده برای ی تجربه جنسی که برای همه ی تابو بود، سعید همراهش کمی ویسکی آورده بود و شروع کردیم خوردن و نازگل بین منو سعید روی لبه ی تخت و به محض نشستن سعید با پاهاش نازگل لمس میکرد،من هم داشتم می‌دیدم برای اینکه یخمون باز بشه من رفتم کنار نازگل و سینه های نازگل لمس کردم و یواش یواش به ما اضافه شد و کس نازگل رو لمس کرد و چند دقیقه بعد نازگل بین ما لخت لخت بود و داشت ناله میکرد،و من بهش گفتم به آرزوی کس دادن کنار من رسیدی ببینیم میخوای چکار کنی؟و شروع کرد کیر سعید خوردن کیر سعید ی کیر کلفت با سری بزرگ و اندازه ١٧سانت بود قبلاً عکسش دیده بودیم.
رفتیم رو تخت سعید از عقب شروع کرد داخل کس نازگل تلمبه زدن و نازگل داشت از لذت از هوش می‌رفت و منم کیرم گذاشته بودم دهنش و میخورد ،حین سکس از می‌پرسیدم لذت میبری با سر اشاره میکرد اره.
سعید خوب نازگل کرد و جامون عوض کردیم من رفتم جای سعید و شروع کردم،نازگل عاشق مدل داگی بود بخاطر همین ما هم داخل این پوزیسیون ادامه دادیم و من از تجربه جدیدی که داشته لذت می‌بردم و کس نازگل پر آب شده بود جوری که کیرم کردم داخل پر از آب نازگل بود و در همین ارضا شدم آبم رو کمرش ریختم و سعید اومد جای من و سعید شروع کرد کردنش و اونم ارضا شد و آبش رو کمر نازگل خالی کرد و بعدش رفت اتاقش و من موندم نازگل و ی دوش گرفتیم و کمی استراحت کردیم.سر شب بود و ما قرار بود تا میشه امشب لذت ببریم، و برای پارت بعدی قرار شد نازگل و سعید تنها باشند و من برم اتاق سعید و اونا یکیشون انجام بدن،قبل رفتن نازگل رفت ی لباس سکسی فانتزی که خریده بود رو پوشید و خودش رو حاضر کرد و کیرم دوباره سیخ شد.
دلم میخواست دوباره بکنمش اما قرار بود تنها سکس کنن چونکه نازگل عاشق این فانتزی بود می‌گفت من برم کس بدم و بعد برای تو تعریف کنم و تو منو بکنی بود و جرم بدی.
من اتاق رو ترک کردم و سعید فرستادم سراغش و مطمئن بودم داخل پارت اول کمی استرس داشت اونجوری که باید نازگل میکرد نکرد اما الان که تنها شده بود اونو جر میده.ساعت ١:٣٠شب شد و سعید در اتاق زد و من رفتم پیش نازگل به محض وارد شدن دیدم نازگل عرق کرده و نفس نفس میزنه ،به محض ورود بهش لبشو خوردم و بهش گفتم جنده خانم حال کر

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:07


و شروع کرد تلمبه زدن تو‌کونم حس عجیبی بود اب کونم خیس بود وقتی بدنمون مزد بهم صدایی میداد احساس میکردم کونم شده غار گفت حالت داگی وایسا داگی شدم با دودستش لپ‌کونم باز میکرد با کیرش تا ته میکرد داشتم جر میخوردم ولی تحمل کردم یجوری هم درد بود هم لزت یهو خوابید روم منو چسبوند به زمین شروع کرد رگباری تلمبه زد صدام داشت در میومد دهنم گرفته بود یهو ارضا شد کل ابش ریخت توی کونم همونجوری روم خوابید تا چند دیقه لپ‌کونم مالیدکیرش درومد از تو سوراخم بلند شد بغلم کرد لباسام داد اومدم رفتم تو اب خودمو شستم سوراخم بسته نمیشد بعد اون دیگه سکسی نداشتم الان ۳۰سالمه ولی اون حس برگشته سراغم تازه با این برنامه اشنا شدم
نوشته: رضا

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:07


وقتی یه‌ چوپان منو کونی کرد

#روستا #گی

سلام به همه این داستان کاملا واقعیه امیدوارم بتونم خوب بیانش کنم براتون اسم من رضا قد ۱۸۰وزن ۶۷بدن سبزه معمولا کم مو این داستان برمیگرده به دوران نوجوانی خونمون شهرستانه ما همیشه میرفتیم بیرون کص چرخ زدن. یه رودخونه بود میرفتیم شنا تو اب خیلی با هم شوخی میکردیم یه رفیق دارم اسمش محمد قد کوتاه بدنش پر مو بود مثل بز با هم خیلی راحت بودیم همدیگرو انگولک میکردیم یبار رفتیم رودخونه شنا کردیم یه جای پرت بود کسی رفت امد نداشت اونجا شنا کردیم تو اب محمد هه منو خیلی انگشت میکرد منم یه حسی بهم داست داد خوشم اومده بود از اب رفتیم بیرون محمد شورتش در اورد ابش بگیره زود خشک بشه یهو چشم افتاد به کیرش خوشم اومد هه نگاش میکردم منم گفتم بهترین فرصته منم شورتم دراوردم به بهونه خشک کردنش شورت از دستم افتاد روزمین خاکی شد برداشتمش به بهونه شستن رفتم نزدیک اب که محمد کونمو دید بزنه منم خم شدم شورتو بشورم کونم کامل طرف محمد بود اونم داشت نگاه میکرد منم یه کم طولش دادم که خوب دید بزنه حشری بشه محمد گفت عجب کونی داری تو انگار دختری منم خندیدم گفتم احتمالا خدا خواسته دختر بسازه اخر سر پشیمون شده دیدم کیرش نیمه شقه فهمیدم دلش خواسته منم شورت ابکشی کردم انداختم جلو افتاب خشک بشه محمد بحث سکس شروع کرد میگفت الان اگه یه دختر اینجا بود میکردمش توی این هوای ازاد حال میداد لای درختا منم تو دلم غوغا بود دوس داشتم بهم بگه پیشنهاد بده گفتم حالا کون‌منو دیدی یاد سکس افتادی خندید گفت لامصب اگه دختر بودی همینجا میکردمت این کونی که تو داری کلا مال دختراس منم گفتم محمد اینقد حشری نبودی تو یهو با کون من اینجوری شدی گفت اگه تو هم بودی اینجوری میشدی گفتم الان من مقصرم بیا یکی بهت بدم تا اروم شی یکم جا خورد رفتم نزدیکش بغلش کردم کیرش خورد وسط پاهام نگام کرد گفت جدی میگی گفتم اره رفاقت برا همین موقعس تو دلت کون بخواد من نزارم کشیدمش لای درختا از پشت منو گرفت کیرش خورد به کونم داشتم لذت میبردم به روزی خودم نمیاوردم. یه جا وایسادیم سریع تف زد به کیرش گذاشت وسط چاک‌کونم منو بغل کرد چسبید بهم عقب جلو میکرد کیرش میزاشت دم سوراخم فشار میداد درد داشت گفتم همون لاپایی بزن بعد چند دیقه لاپایی زدن یهو گرم بودیم محمد گفت دوست ندارم ابم بیاد یه کم وایساد منو گرفته بود سفت یهو از لای درختا یکی اومد محمد فک کنم زود تر متوجه شد در رفت منو گرفت یکی زد تو گوشم گفت چکار میکردین منم لخت بودم گفتم غلط کردم گوه خوردم تورو خدا ولم کن گفت مگه الکیه ولت کنم باید همینجوری تحویل پدر مادرتون بدم منو با چفیه محکم بست به درخت رفت دنبال محمد پیداش نکرد اومد گفت یا همینجوری تحویل پدرت میدم میگم چکار کردی یا بهم یه حال میدی گفتم باشه هرچی تو بگی گفت نه اگه دوس داری اگه زوری بخوام بکنم که بهم حال نمیده گفتم باشه فقط به کسی نگو هرچی تو بگی لباسام برداشت دستم باز کرد گفت راه بیفت رفتیم جلو تر درخت زیاد داشت نزدیک گوسفنداش یه چوپون بود یه درخت بزرگ اونجا بود بغلش نی زار بود رفت داخل نی زار یه جا درست کرد با شاخ برگ در ختا یا جای نرم درست کرد دیگه فهمیدم این میخواد عروسم کنه ترس وجودمو گرفته بود گفت برو دراز شو رفتم دراز کشیدم خودش هم لخت شد فقط شورت پاش بود از تو شورتش کیرش معلوم بود اومد بغلم کرد بوسم میکرد با دستش کونم چنگ میزد یه کم قربون صدقم رفت ترسم ریخت یهو کیرش در اورد گفت بخورش کیرش کلفت نبود ولی دراز بود حداقل ۱۸سانت بود کردمش تو دهنم داشتم خفه میشدم حلقم کیپ میکرد چند دقیقه براش ساک زدم گفت وایسا یه پلاستیک اورد گذاشت زمین گفت روش دراز بکش دمر شدم پلاستیکه وسط پاهام بود روم خوابید کیرش کرد لای پام شروع کرد تلمبه زدن با سرعتش زیاد کرد یهو سفت منو بغل کرد ارضا شد کل ابش ریخت رو مشما. منو بلند کرد ابو گذاشت یه گوشه نریزه گفتم این چیه گفت هنوز کار داریم ما بخواب خوابیدم کیرش لای کونم بود شل شده بود منو چنگ میزد لپ کونم ماساژ میداد منم یه حس خوبی بهم دست داد فهمیدم این میخواد جرم بده یهو‌گفت برگرد به پهلو از اب کیرش برداشت زد به سوراخم با انگشت شروع کرد به داخل کردن انگشتش باهام حرف میزد که همکاری کن نترس نمیزارم درد بکشی گفتم باشه منم خودم سپردم بهش بدنم شل کردم بعد کردش تو تا انگشت یه کم درد داشتم ولی حشری بودم دیگه نمیفهمیدم بعد کلی عقب جلو کردش سه تا انگشت دیگه حس کردم کونم شده یه غار خودمم با دستم کونم ماساژ میدادم گفت گفت دیدی خوشت اومد گفتم شروع کن گفت چشم بلند شد هرچی اب کیرش رو مشما بود زد به کیرش سوراخم اومد روم کیرش گذاشت رو سوراخم هم ترس داشتم هم خوشم اومد یهو یواش یواش فرستاد تو تا وسطش رفت یه کم درد داشتم یه کم موند رو اون حالت بعد تا ته کرد احساس کردم نوک کیرش رو شکممه یه

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:06


معلم ریاضی باکره

#بکارت #خانم_معلم

داستان واقعیه دوستان من ۱۵ سالم بود و توی مدرسه غیر دولتی بودم مدیر برای اینکه سال اخره ماست کلا معلم های زن اورده بودن روز اول مهر بود مدرسه ها باز شده بودن زنگ اول معلم ریاضی اومد به اسم دلارام که ۲۶ سالش بود خودش رو معرفی کرد و تک تک از بچه ها اسمشون رو پرسید از شخصیتشون پرسید درس نداد و کلا پایه بود اینم بگم دلارام خیلی هیکل خوبی داشت سکسی بود و زیبا توی هفته ای سه بار باهاش جلسه داشتیم با هامون خوب بود مهربون بود من درسم خوب بود ولی به بهانه یاد گیری بیشتر بهش گفتم برام کلاس بزاره اون قبول کرد و هفته ای دوبار از ۵ تا ۷ باهاش کلاس داشتم روز اول که رفتم داخل خونش کسی نبود تعجب کردم چون مجرد بود یه اتاق داشت که مخصوص کلاس اماده کرده بود برام اب اورد میوه اورد اینم بگم اون جلوی من با لباس خونه بود تعجب کرده بودم یادمه جلسه اول وقتی نشست رو صندلیش ممه هاش تکون میخوردن چندتا تمرین نوشت بعدش بهم گفت اگه اشتباه بنویسی تنبیه میشی درست بنویسی به جای دو ساعت ۳ ساعت بهت درس میدم تعجب کردم بهش گفتم این که فرقی نمیکنه برام هر دو تنبیه میشه که اخم کردو گفت عزیزم مگه خودت نگفتی علاقه زیادی به درس داری منم دیگه حرفی نداشتم نوشتم و تا که شد شب کسی نیومد دنبالم اونم دید که کسی نیومد خودش منو رسوند چون بابام نمیتونست بیاد اون موقع ها به دلارام کص صورتی من گفت که اون همیشه من رو برسونه اونم قبول کرد روزا گذشت و منو اون باهم شوخی میکردیم راحت تر بودیم تو مدرسه باهم بهم اهمیت میداد یه بار که خانوادم مسافرت رفتن و خونه رو به من سپردن منم کلاس داشتم کل جاهای خونه رو قفل زدمو رفتم زود رسیدم به کلاس دلارام درو برام باز کرد با یه لباس تنگ ورزشی عین فیلم سوپرا چون راحت بودیم باهم بهش گفتم خوشگل شدی اونم گفت بودم بعدش گفت نمک نریزو منم رفتم داخل نشستیم و اون داشت تمرین هارو روی تخته مینوشت با اون لباس تنگ نوک ممه هاش چاک کصش خط کونی همه معلوم بودن نتونستم تحمل کنم پاشدم و رفتم کیرمو چسبوندم به کونش اصلا کاری نکرد میگفت جون بالاخره راه افتادی منم حشری تر شدم یهو هولم داد گفت من باکرم اگه میخوای با من باشی باید فکر همه جاشو بکنی من نیاز دارم منم هیچی برام مهم نبود گفتم نگران نباش کیرمو در اوردم اومد نشست ساک زد حرفه ای نبود دندون زیاد میزد بعدش رفتیم تو اتاق خودش وای نگم وقتی لخت شد اوففف یه کص بی مو صاف صورتی یع کون داشت شبیه قلب بود سرخ و سوراخ صورتی رفت دستمال اورد گفت این دستمال لازمم میشه کصش داغ بود تو اون هوای سرد زمستون یه لونه گرم بود کصش دلم نیومد نخورده کصشو بکنم انداختمش رو تخت حسابی کصشو براش خوردم فقط اه میکشید بعد با تف خودش کصشو مالید و من کردم توش نگه داشتم وقتی کشیدم بیرون خونی شده بود هرجا با دستمال پاک کرد و گذاشت کنار بعد داگیش کردمو اوف چه کصی بود طلا بود تلمبه میزدم کصش تنگ بود کیرم حال میومد بعد چند دیقه یهو مثل سیل اب کصش اومد چیزی نمیگفت فقط اخیش میگفت بعد گفتم من هنوز ارضا نشدم گفت جوون تا شب وقت داریم تو فقط بکن باز تلمبه زدم کونش که قمبل کرده دیونم کرد کشیدم بیرون گفت چرا نگه داشتی یه وریش کردمو لباشو خوردم ممه هاشو میک زدم بعد با یه تف غلیظ از کونش استقبال کردم وقتی کردم داخل میگفت درد دارم نکن اذیت میشم به حرف گوش ندادم بعد ۲ دقیقه اونم حال اومد گفت این بهتره که باز کردمش برای بار دوم ارضا شد ولی من نشده بودم بهم گفت عشقم الان درستش میکنم سوراخ کونشو سفت کرد و گفت عقب جلو کن منم کردم بعد یه دقیقه ابم یهویی ریخت تو کونش خیلی خسته بودیم دوتایی حموم نرفتیم بهش گفتم کسی نیست از من خبری بگیره تا چند شب میام پیش تو میخوابم گفت اخیش اوف بیا فقط بکن بعدش بغلش کردمو ممه هاشو خوردم بعد یه وری شد پتو رو اورد کشید رومون و گفت کیرتو بزار داخل کصم بعد بخوابیم باورتون نمیشه تا ساعات سه ظهر خواب بودیم سه چهار بار ارضا شده بودیم تو خواب ملافه دریا شده بود … بعد اون روز هر هفته چند بار سکس داریم باهم عاشق هم شدیم.
نوشته: شادمهر

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:05


و گذاشتم دم سوراخ کسش
اینقدر خیس بود که خودش جاشو پیدا کرد و داشت میرفت داخل که دیدم انگار که دختر باکره باشه خودشو میکشه عقب و هی با دستش شکممو میگیره که آروم بره داخل
اینقدر کسش تنگ بود که انگار داشتم کون میکردم
تازه فهمیدم ای بابا چه کلاهی سرم رفته و اون رفیق کونی اشغالم تمام مدت دروغ میگفت زنم میگه سیر نمیشم و میخواست فقط انگار زنشو بده من بکنم چون این با انگشتم سیر میشد و کیر زیادش بود
خلاصه اروم اروم شروع کردم به کردن گفتم ریحانه چقدر تنگی
گفت اره تو رو خدا اروم بکن خیلی درد دارم
منم کیرم کلفت و ۱۵ ۱۶ سانت درازی
جای کیرم که باز شد خوابیدم روش و باز گرمای شکم و میمی هایش، با خوردن لباش کیرمو عقب جلو میکردم پیدا بود درد داره انگار
چون مدام نفسش می گرفت موقع لب خوردن و هی چشماشو از درد یکم نیمه بسته میکرد
منی که حداقل یه ربع میکردم ابم بیاد بعد دو دقیقه آبم اومد رفتم شستم و برگشتم
پریدم شستمش و دوباره افتادم روش
اینبار دیگه هیچی حالیم نبود
فقط میکردم
انواع پوزیشن
دیگه یه جا قسمم داد گفت نیما تورو خدا بسه ضعف کردم
گفتم من بسم نیست
گفت بخدا نمیتونم دیگه من تا حالا اینجوری سکس نکردم
فلانی اصلا نمیتونه اینطوری بکنه منم عادت ندارم
گفتم به یه شرط
تا گفتم خندید گفت خیلی پستی
مگه قول ندادی
گفتم چرا ولی به شرط اینکه الان بکنمت تا خسته بشم سر قولم می ایستم والا باید یه بار دیگه بیای پیشم
گفتم میشه ریحانه قولم و بیخیال بشی و هرزگاهی با رعایت همه جوانب بیای پیشم با هم سکس کنیم
خندید
منم سریع خندیدم گفتم مرسی و بغلش کردم و شروع کردم بوسیدنش
گفت بسه لوس نشو
الانم خیلی اروم بکن که ابت بیاد نمیخوام اینطوری تمام بشه
منم شروع کردم به کردن اروم تا ابم اومد و ریختم رو شکمش
دقیقا فهمیدم دیگه جندم شده
کار تمام شده بود
از یه دختر مذهبی یه پارتنر فوق العاده برای سکسم ساخته بودم
هنوز که هنوزه باهاش رابطه دارم
برای دوستم هیچ وقت از سکسمون تعریف نمیکنم و از اینکه بهم دروغ گفته فیگور ناراحتی گرفتم و گفتم فقط بدون من میکنم و تو حق نداری دخالتی بکنی
تو فقط بدون زنت دیگه ازت راضیه
چند باری هم خودشو نصف شب جاهایی که پیش هم بودیم چسبونده بهم که مثلا حشری بشم کونشو بکنم ولی اصلا تو فازش نیستم
اینم از داستان واقعی من
باور کنید حتی اگر طلاق هم بگیرن خودم باهاش ازدواج میکنم و میبرمش یه جایی تو نازو نعمت باهاش زندگی میکنم چون واقعا بهترین دختریه که توی زندگیم باهاش در ارتباط بودم
خلاصه جو عجیبی بین من و دوستم و خانمش در جریانه
ریحانه اینقدر خوشحاله که برای من فقط کارای زنانه میکنه مثلا رفته لیزر و الان بعد تقریبا یکسال دیگه نانازش مو نداره زیاد مثل قدیم
و اینم بگم بچه دار هم نمیشن و در حال درمانن
قراره برای اولین بار بعد این همه مدت با هزار تعهد که اروم بکنمش بهم انال بده
مخلص شما چوچورطلا
نوشته: Chochortala

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:05


چرا این دختر با این سبک مذهبی بودنش احمق چت هارو نگه داشته که بعدا فهمیدم عاشقش بوده و پدرش به خاطر اختلافات خودشون نزاشته با هم ازدواج کنن
چیزی به مغزم نرسید و ازش خواستم صبر کنه تا یکم فکر کنم، یه جورایی من شده بودم تصمیم گیرنده زندگیش
تو چند روزی که دنبال راه حل بودم گاهی این پیام می داد و راه کارهای احمقانه پیشنهاد میکرد
منم مدام میزدم تو ذوقش که نه بابا چرت نگو تا یه شب که مست بودم بعد از چند تا پیام یهو یه پیام داد که هنگ کردم و دوباره کیرم شق شد
نوشته بود زده به سرم بدم یکی مخشو بزنه که کیرش کلفته خشن بکنتش که دیگه بترسه از سایز بزرگ و به سایز من قانع باشه😅
حشر نزاشت این یه تیکه رو درست راهنماییش کنم ، دیگه نه نگفتم فقط گفتم دیوونه میدونی اگه طرف لاشی باشه ازت باج میگیره نابود میکنه زندگیتو یا اگر نخواد بهش دیگه بده زور گیرش میکنه
نوشت نه بابا من که به کسی اعتماد ندارم، گفتم خودت مثلا اگر کسیو سراغ داری انجامش بدیم چون سر قضیه اون شب فهمیدم راز نگه داری
قضیه کون دادن خودش و میگفت
همونجا فهمیدم این خیلی هم طرف زوری نکردتش و خودش انگار یه جورایی ابی میزنه که میخواد خانومشو بده بکنن
منم دو دستی گرفتم، گفتم میترسم خیلی سفت باشه بگه نه و ابرومم بره پیشش و دیگه نتونیم تو روش نگاه کنیم والا میکردم این کارو
پیام تیر خلاص اومد
نوشته بود تو که اگر خودت قبول کنی این کارو کنی عکساشو میدم بهت که مجبور بشه باهات اوکی بشه
من اون لحظه هنگ بودم
یه حس شهوت، ترس، گیجی، گناه خلاصه گه گوزه گرفته بودم و بیستا پیام نوشتم پاک کردم و نفرستادم که پیام اومد ببخشید فکر کنم ناراحتت کردم ولی درک کن زندگیم داره خراب میشه هیچ کسی رو هم اندازه تو معتمد ندارم دورم
سریع جواب دادم نه بابا دارم فکر میکنم چطوری مخشو بزنم که ناراحت نشه از دستم😉
گل از گلش شکفت
به ثانیه نکشیده زنگم زد گفت نیما بخدا اگر این کارو برام انجام بدی یه عمر مدیونتم و از این حرفا
منو میگی کلا هنگ بودم تا چند روز
انقدر جق زدم کیرم درد میکرد دیگه🤣
نتونستم با خودم کنار بیام که بگذرم بسکه این زن خوشگل بود و منم عشق محجبه😘
زنگش زدم گفتم شب میام دنبالت گوشیشو بیار یه جور نفهمه تا ببینم چی میشه کرد
شب شد و رفتم دنبالش اونم پیدا بود یه حس عجیبی داره
منم که از اون داغون تر
گوشی رو روشن کرد بازش کرد چت هارو اورد وااااای چه عکسایی چه بدنی ولی سکسی کامل نبودن
بهش گفتم احمق این زنو دلت میاد طلاق بدی؟
گفت نه بخدا دوستش دارم برا همین میخوام درستش کنم والا میپره بخدا تازه این میره طلاق میگیره چون نمیتونم بهش برسم
یهو یه فکر ناب زد به کلم🤔
گفتم گوشیو بده من فردا برو تا از سر کار رسیدی خونه بهش بگو گوشیشو دادی من ببرم پیش دوستم درستش کنم که بفروشی با گوشی خودش براش یه گوشی خوب بخری ، نترس من خودم یه گوشی میدم ببری بدی بهش تو لازم نیست از پولش بترسی
خلاصه فرداش شد و زنگ زد و میخندید میگفت به خانمش گفته، اون در به درم جیغ و داد که برو همین الان بگیرش و من اصلا گوشی نیاز ندارم و اون گوشی یادگاری بوده و نمیخواد بفروشتش و من اصلا اشتباه کردم گفتم گوشی خوب میخوام و از این حرفا
گفت چیکار کنم این با چک و لگد بیرونم کرد بس که جیغ زد مغزم ترکید که گفتم نگران نباش بیا تا بهت بگم چیکار کنیم
اومد سمتم و رفتیم بازار دم فروشگاه دوستم، اون موقع تازه سری نوت سامسونگ سری ۲۰ اگه اشتباه نکنم اومده بود براش یه دونه خریدم و کادو کردم و گفتم برو بده بهش بگو دیر رسیدم گفت درستش کردم چیزاشو پاک کردم فروختمش
اونم رفت همینارو گفت و خانمش یکم اروم تر شده بود ولی نشسته بود گریه کردن و بهانه آورده بود که به خاطر اینه که تو این وضعیت مالی چرا پول خرج کرده اینقدر و زده بود به در چرت و پرت
دوستم میگفت پیدا بود از استرس چقدر داغونه
بهش پیام دادم فردا بیارش دم فروشگاهی که ازش خرید کردیم تا براش یکم گارد و گلس و نرم افزار بگم بزنن که منو ببینه و از فاز ترس درش بیارم
وقت موعود رسید و اومدن منم به دوستم سفارش کردم احترام و عزت بزارید به من حسابی که یعنی من شریکتم
اومد یه نگاه بهش کردم دیدم بنده خدا بنفش شده و ایستاده یه گوشه و داره ناخنای دستشو تیکه تیکه میکنه
به دوستم گفتم برو چندتا اب هویج بستنی بخر بیار شیرینی گوشی دار شدن خانمت تا رفت به ریحانه گفتم تشریف بیارید جلو تا این قسمت و توضیح بدم
تا رسید جلوی پیشخوان گفتم همه گوشی رو ریست کردم و برای اینکه دست کسی نیوفته نفروختمش و الکی به شوهرت گفتم فروختم و گذاشتمش گاوصندوق
یه هو دو متر رفت عقب، خشکش زد
دستشو گرفت جلوی دهنش و اشک اومد توی چشمش
سرشو انداخت پایین چند دقیقه ای تا دوستم اومد تو با اب هویج بستنیا
دوباره نگاهش کردم دیدم انگار یه باری از رو دوشش برداشتن و راحت داره میشه شروع کرد به

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:05


لبخند دار شدن صورتش
گفتم اول تعارف صاحب گوشی کن که شیرین کامیش بیشتر بشه
بعد هممون مشغول خوردن شدیم و حدود نیم ساعتی هم متعلقات براش گذاشتن و منم صفحه واتساپ و باز کردم خیلی اروم روش چت مخفی رو یادش دادم و دیدم خانمی که اینقدر رو میگرفت حالا لبخند به لب داره و دیگه چادرشو نگرفته روی گردیه صورتش و داره با رضایت از اینکه چه شانسی دارم که شوهرم دوست به این ادم حسابی و متشخصی داره لذت میبرد
رفتن و من از فرداش شروع کردم پیام دادن که دختر این چه کاریه کردی و تو به این خوبی خانواده به این خوبی و شوهر به این خوبی از اونم انکار که بخدا اینا مال نامزد قبلم بوده مال حالا نیست و از این حرفا منم انکار که نه بابا نباید تا بلد نیستی کاری بکنی و دیگه هر وقت خواستی کاری کنی از اون روش که یادت دادم استفاده کن که کسی نتونه مچتو بگیره
یک ماه گذشت و سکرت چت می کردیم
هر چی این دوستم میگفت چه خبر میگفتم نباید بپرسی مگه نگفتی اعتماد داری من میخوام درستش کنم اونم میگفت باشه دوباره فردا میگفت توروخدا بگو منم میپیچوندمش میگفتم یه روزی ممکنه دهنت بگوزه لو بدی خودتو، ندونی بهتره
خلاصه یه شب به ریحانه گفتم: ولی یه اعترافی میکنم ازم دلگیر نشو
گفت چی بگو من از تو دلگیر نمیشم
گفتم عکسای رو گوشیتو پاک نکردم و همیشه نگاهشون میکنم و حسرت میخورم
یهو ویس فرستاد که تورو خدا پاکشون کن و قسم
گفتم به یه شرط که یه دونه برای خودم بفرستی کلا اون گوشیو میارم میدم بهت دست نخورده
اولش قبول نمیکرد و میگفت هر چیزی جز این چیزا
منم دیگه زدم به در عشق و عاشقی و گفتم میدونم نمیتونم داشته باشمت ولی دلم میخواد حداقل یه بار حتی کوتاه مال من باشی و بعدش هر کدوم بریم دنبال زندگی خودمون
با کمال تعجب گفت نمیدونم چی بگم فرصت نیاز دارم فکر کنم بیشتر بهش
منو میگی انگار خدا در بهشتشو برام باز کرده بود
چون تجربم میگفت نیما جان مبارکت باشه🥳
دیگه اینقدر مخ زده بودم میتونستم بفهمم این خانم طلا مال خودم شده و داره با استرسش کنار میاد
گفتم باشه ولی زود فکراتو بکن چون من یه خونه مجردی دارم که تا چند روز دیگه باید تحویلش بدم و بعدش دوست ندارم جایی بریم که خدایی نکرده امن نباشه و تو رو بشناسن چون خونه کس دیگه ای رفتیم، خونش و راست گفتم ولی تخلیه رو الکی گفتم😅
تقریبا نزدیک اومدن شوهرش یا همون دوست کونیم به خونشون بود که اینارو بهش گفتم و خداحافظی کردم
فردا صبحش دوباره ازش خواستم و یکم من و من کرد و آخرش گفت خیلی برام سخته ولی واقعا خودمو مدیونت میدونم و نمیخوام پیش خودت بگی خوبیم و ندید گرفت
میام پیشت ولی قول بده کاری نکنی و فقط پیش هم باشیم یکم و گناه برا خودمون نتراشیم
گفتم خیلی سختمه ولی قبول
اومد پیشم
وااااای
چی میدیدم
یه فرشته که زیر چادر مشکیش یه روسری خوش رنگ و فرم لبنانی بسته بود
یه عینک افتابی از ترس شناختنش روی چشمش
کفش های تقریبا پاشنه بلند
از ماشین پیاده شد قند تو دلم آب شد
سوار ماشینم شد و گیج و مبهوت رانندگی میکردم و مدام نگاهش میکردم و فقط میگفتم واااای ریحانه چقدر تو نازنینیییییی
اون بنده خدا که اصلا این کاره نبود با یه ترس زیادی مدام حواسش بود فقط کسی نبینتش و هی میگفت مرسی نگو تورو خدا اینارو من نمیتونم برام سخته از این حرفا بزنم و بشنوم
رسیدیم خونه خودم ریموت و زدم در وا شد رفتیم تو ماشینو گذاشتم تو پارکینگ و راهنماییش کردم سمت آسانسور و رفتیم کلید انداختم تو در واحد و رفتیم تو بدون اینکه چیزی بهش بگم یا دستش بزنم
ولی درو که بستم سریع با دوتا دستم دو سمت سرش و آروم گرفتم کشیدم سمت خودم و لبام و گذاشتم رو لباش بنده خدا اینقدر لباشو سفت گرفته بود که نمیتونستم لباشو بخورم
فهمیدم زود وارد عمل شدم
سریع شروع کردم به بوسهای ریز از سر و صورتش و قربون صدقش رفتن
گفتم وااااای ببخشید اصلا حواسم نیست بیا بشین
هیچی نمیگفت فقط نفس نفس میزد
واقعا ندیده بودم دختر اینقدر استرس دار و سرسنگین که معلوم بود قلبش داره از جا در میاد
ابجوشو گذاشت و یه نسکافه درست کردم اوردم رو میز گذاشتم و رفتم هر چیزی خریده بودم اوردم چیدم رو میز
گفت اینا رو برا کی گرفتی چه خبره
گفتم امروز عزیزترین مهمان برام اومده
اینا کمه برای تو
دستشو اورد رو رون پام و دستم و گرفت
مثل یخ وا رفتم
انگار ریلکس شده بود و با این جملم و اینکه کنار کشیدم از خوردن لباش حس خوبی گرفته بود
انگشتامو فشار داد
گفتم بخور نسکافتو فشارت میزون بشه میخوام با نسکافم بخورمت
خندید گفت قول دادی نامرد
شروع کردیم خوردن و اروم اروم لبخند به لبامون بیشتر می نشست
پرسیدم خوردی حالت بهتر شد
گفت اره خوب شد واقعا فهمیدی حالمو چون داشتم تصمیم میگرفتم برم بیرون
پرسیدم الان اگر بخورمت دیگه ولم نمیکنی بری
هیچی نگفت سرشو انداخت پایین
رفتم نزدیکش چسبیدم بهش چادرشو که دور

داستان کده | رمان

22 Nov, 08:05


ش بود و برداشتم تا کردم گذاشتم لب مبل
روسریشو اروم باز کردم وااااای خداااای من چی میدیدم
واقعا عروسک بود
مانتوش دکمه نداشت یه حالت بندینک هایی داشت که تا شروع کردم باز کردنش مدام ازم می خواست ادامه ندم و مدام میگفت نیما قول دادیاااا
دیگه نه گوشام میشنید نه مغزم کار میکرد
تا دید فایده نداره خودشم کمک کرد تو باز کردنشون و خندید گفت بده تا پارشون نکردی خودم باز میکنم
مانتوشو باز کرد گفتم مسخره بازی در نیار کامل بکن که با خجالت پا شد و کندش واااااای یه تاپ سفید با گلهای ریز صورتی یاسی با دوتا بند نازک که از روی شونه هاش رد شده بود و دوتا میمی سفید و خوش فرم که داشتن چشمک میزدن
یه ساپورت ضخیم که زیرش یه شورت سفید رنگ نیمه نمایان بود، نشست پیشم ولی یه ۱۰ سانت دورتر
از همون بغل خودم و به سمتش بردم و با فشار بدنم خوابوندمش روی مبل و شروع کردم بوسیدن ریز صورتش و گردنش
چنان نفس نفس میزد که انگار دو نفر دارن میکننش
لبمو گذاشتم روی لبش بازم سفت گرفته بود
گفتم ریحانه نکن عذابم نده
خندید و برای اینکه رد گم کنه از خجالت و استرس گفت حقته
یه جمله الکی
گفتم توروخدا لباتو شل بگیر تشنشونم
تا شروع کردم دوباره لباشو بخورم اروم اروم شل کرد و دیگه خودشو سپرد دست من
یا خداااا زبونم و میکردم تا اونجا که جا داشت تو دهنش و میچرخوندم اون تو
لباشو دونه دونه گاز میگرفتم و اه و اوهش و در اورده بودم
اینقدر تمیز بود که نوک زبونمو کشیدم زیر دماغش که عمرا برای کس دیگه ای این کارو میکردم
چشماشو میبوسیدم و میلیسیدمش
سرشو برگردوند و لرزید چون قلقلکش شده بود زبون میزدم به صورتش
تا روشو برگردوند زبونمو تا اونجا که جا داشت کردم تو سوراخ گوشش
یه مزه نمکی خاصی میداد
یهو جیغ زد و سرشو کشید اونطرف گفت وااااای نیما نکن دیوونه شدم
زوری سرشو گرفتم و شروع کردم لاله گوششو خوردن مدام تقلا میکرد که بس کنم میگفت تورو خدا نکن و مدام می لرزید انگار که سردش باشه لرز کنه
رفتم پایین تر و افتادم به جون میمی هاش
واااای یه عطری بهشون زده بود که مست بو و تصویر شده بودم
انگار تصویری از بهشت جلوم بود
اینقدر بوسیدم و مالیدم و فشار دادم جیغش دراومد گفت وای گشتیم درد گرفت سینه هام
تاپشو دادم بالا و با اینکه دستاشو نمیداد بالا همکاری کنه زوری درآورد
با دستاش جلوی چشماشو گرفت طوری که با ارنجاش روی سینه هاشو داشت می پوشاند
بهترین کارش این بود سوتین نبسته بود
خدایا سنگم کن اگر دروغ بگم، ولی نوک سینه هاش کوچولو و قهوه ایه خیلی روشن تو مایه های صورتی
میبوسیدم و میمکیدم و میمالیدم
دستاشو از جلوی چشماش برداشت و سرم و گرفته بود دو دستی و هی قفسه سینشو می اورد بالا و یهو می انداخت پایین روی مبل
نفهمیدم به چه سرعتی ولی شاید تو ۱۰ سایه مثل وحشیا لباسامو کندم و لخت خوابیدم روش
سینمو چسبوندم به سینش و یه گرمای عجیبی ازشون بهم میرسید
یه نرمی خواصی
از روی ساپورت خیلی آروم ولی پر زور دست کشیدم تو چاک رونش و کسش
یه پاهاش زیر پام بود و اون یکی ازاد
اونی که آزاد بود و با سرعت جمعش کرد و دستشو گذاشت رو دستم و گفت نه اینجا دیگه نه
یادم نیست چی بهش گفتم ولی یه جمله خفشو عشقم یادمه یه چیزی تو همین مایه ها بود
کسشو از روی ساپورت میمالیدم و میمی میخوردم
لب میخوردم
شاید به جرات میگم نزدیک دو یا سه بار تا اینجاش کل بدنش لرزید که فکر کنم آبش میومد
وارونه نشستم رو شکمش طوری که کمرم رو به صورتش بود و شکمم رو به پاهاش
پاهاشو دادم بالا کفشاشو کشیدم بیرون دیگه نذاشتم ببری پایین چون عالی بود برای در اوردن شرت و ساپورتش، دست چپمو پشت پاهاش نگه داشتم که نده پایین
دست انداختم دور ساپورت و شرتش و با هم به سمت بالا کشیدم تا اومد دست بندازه و پاهاشو جمع کنه بدتر شد و تازه کار منو راحت کرد به سمت بالا کشیدمشون و راحت در اومدن
از روش که بلند شدم و چرخیدم به سمتش سریع دوباره دستاشو گذاشت روی کسش و گفت نیما جان من بزار بپوشم نکن این کارو
گفتم خفه شو عشقم و با زور دستاشو پس زدم و پاهاشو باز کردم و شروع کردم لیسیدن و بوسیدن
من اصلا ادم کس خوردن نبودم ولی این ف م بدن بدون حتی یه نقطه یا لک یا زشتی…واااااییییی
یه کس داشت انگار عمل زیباییش کردن
ولی نمیدونم چرا اون روز با اینکه کسش خیس خیس شده بود و به نظرم چندش میومد خوردن این مدل کس ولی برای اون انگار جلوم کیک تولد گذاشته بودن
چنان می لیسیدم و زبون تو سوراخش میکردم که بالشت یا کوسن مبل رو کرده بود تو دهنش گاز گرفته بود و جیغ میزد
پاهاشو دادم بالا و با زور زبونمو کردم تو سوراخ کونش
وای منکه کس نمیخوردم حالا داشتم تو کون ریحانه زبون میکردم
اینکارو که کردم چنان رعشه ای افتاد به بدنش که دو سه تا لگد بد بهم زد و ارضا شد
البته نا خواسته چون مثل مار میپیچید به خودش
بهش اجازه دادم نفسش تازه بشه
کیرم

داستان کده | رمان

20 Nov, 13:42


🍓 معدن فیلمای سک*سی ‌ 🔞

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:10


رابطه‌ی امیر و پسری جذاب (۴)

#دنباله_دار

...قسمت قبل
صبح شده بود با بی حالیه بیشتر از خواب بلند شدم , گوشیو از شارژ درآوردم روشن کردم نتشو وصل کردم دیدم اووو شایان 40 تا پیام برام فرستاده ؛ خیلیم عصبانیه که من کجامو چرا جوابشو نمیدم
-با بی حسی نوشتم حالم اصلا خوب نیست با کاری که دیشب کردی اصلا حالم خوب نیست گوشیو بستم رفتم سرکار…
ساعت 10 صبح بود که آبدارچی شرکت اومد گفت یه آقا پسری اومده میگه با شما کار فوری داره میرید پایین؟
برق از کله ام پرید , دوباره این بچه اومده خریت کنه دستو پام میلرزید , رفتم دفتر مسئولمون با آهن تولوپ اجازه داد برم , سریع رفتم پایین دره شرکت , دیدم خودشه , تا منو دید محکم یقمو گرفت چسبوند به دیوار دستو پامو گم کرده بودم
-شایان چی شده؟
+خفه شو امیر فقط خفه شو
-به تته پته افتاده بودم زبونم قفل شده بود
یهو با چک زد تو صورتم دوباره گلومو سفت چسبید
تو صورتم عصبانی زل زد
+همینجا انقدر بزنمت تا آدم شی؟
-ملتمسانه و آروم گفتم شایان تورو خدا شر نکن من ازت ناراحت بود
آبدارچی فضول گوش وایساده بود ببینه چی میگم و این ترس منو چند برابر میکرد
+ازم ناراحتی گوه میخوری جوابمو نمیدی
-آروم گفتم شایان غلط کردم تورو خدا آروم باش من اینجا آبرو دارم حالم بد بود اخه
+قسم بخور دیگه هیچوقت اینجوری بام چس نکنی
-باشه قسم میخورم
یقمو ول کرد و رفت , از ترس عرق سرد کرده بودم رنگمم پریده بود ؛ اومدم داخل شرکت , آبدارچی شرکت با لحن تعجب پرسید آقا چیزی شده؟
(موندم چی جوابشو بدم یه چیزی پروندم)
-نه بابا از اقوام بودن پول طلب داشتن این دهه هشتادیا که میدونید چجورین اصلا حرمت اینا نمیفهمن
*ولی رنگتون بدجوری پریده ها؟
-دیگه چیزی نگفتم رفتم بالا
مسئول شرکت به صورتم نگاه کرد با حالت تمسخری گفت به به خوبه یکی جایه ما شمارو بزنه که هی نری و بیای.
رفتم سرویس دیدم بعله جایه چک و چنگش رویه صورتم مونده ؛ حالا چه دروغی به خونه بگم…
نشستم پشت میز مشغول کار شدم تا دیدم اس ام اس برام اومده
+زود باش بیا تلگرام
-چیشده شایان چرا انقدر منو اذیت میکنی؟
+من اذیتت کردم؟؟؟ کلی لباس برات خریدم کلی باهم گشتیم تو انگار من اصلا برات مهم نیستم حتی جوابمم نمیدی امیر , امیر من ویلا گرفتم باهم ماه عسل بریم آخه من اذیتت میکنم؟
-(یه لحظه فک کردم دیدم اونم حق داره) نوشتم گفتم ازون کارت آخر شب حالم بد شد
+یعنی برای یه ساک زدن منو زدی به کیرت؟؟؟؟؟؟ خب میگفتی دوست نداری منکه بهت گفتم ساک میزنی؟ خودت زدی
-(میدونستم بحث بی فایده اس آخرم عصبی میشه) خب من ساک زدم ولی دیگه توام شورشو درآوردی
+(یه ایموجی اشک فرستاد)ببخشید خانومم هورنی بودم
-خندم گرفته بود
+امشب بریم رستوران از دلت دربیارم؟
-شایان چیزی تو دلم نیست
+ولی بازم میریم رستوران
-باشه عشقم
تلگرامو بستم مشغول کار شدم تا عصر , عصر از شرکت در اومدم زنگ زدم شایان , سریع رفتیم رستوران شروع کردیم صحبت کردن
+امیر مرخصی گرفتی؟
-هان چی؟
+وای امیر چقدر خنگی آخر هفته دیگه
-خب نه راستش امروز سر این جریانه
+ولش کن امیر ولش کن هیچی از این جریان دیگه نگیم یه سو تفاهم بود
-باشه
گوشه گردنمو ماچ کرد تو رستوران خجالت کشیدم , البته خب ظاهرا مردم هم کسی به چپش نبود
+به خونه چی گفتی موافقن؟
-راستش
+خب به اونا هم نگفتی زرشک پوووف
-ناراحت نباش دیگه شایانم
+امیر کلا دو روز تا سفرمونه توام انگار نه انگار
-(پیش خودم گفتم بزار اونم خوشحال کنم ) راستش دوست دارم دوباره برات بخورم
+(یکم جا خورد) واقعا؟
-اوهوم
دیدم از رو شلوارش کیرش بلند شد
+ولی امیر ولش کن تو بخاطر این میگی که خوشحالم کنی
-ساکت نگاهش کردم
+امیر یه کار دیگه کنیم پس
-چی؟
+نظرت چیه از رو لباس بکنمت؟
-خندم گرفت, قبول
بعد رستوران گفت گوشیتو بده , گوشیم؟
+اره زود باش امیر خونتونو بگیر بگم امشب دیر میای
-چرا؟
+تو بگیر چکار داری
با ترس لرز گرفتم
بابام جواب داد ؛ شایان با غرور صحبت کرد خودشو کامل معرفی کرد بعد گفت شرکت نیرو نداره امیر رو فرستادیم ماموریت مطلع باشید که امشب نمیان خونه گوشیشونم شرکت جا مونده و گوشیو قطع کرد
-اااا
+چیه؟
-هیچی
+امشب میریم هتل من و تو
باهم رفتیم هتل یه اتاق گرفت که وان هم داشته باشه , تا رسیدیم درو بستیم سریع شروع کرد تیشرتشو درآوردن
+بدو امیر توام لخت شو دیگه
-خجالت میکشیدم
در حالی که رکابی شورت تنش بود , اومد دستاشو برد پشت سرم لباشو چسبوند به لبم لخت شو دیگه خانومم , کیرش از رو شورتش حسابی سربالا شده بود
لباسامو درآوردم اومد جلو دوباره لبشو رو لبم گذاشت با اون دستش محکم میزد رو باسنم , انگشتشو رد به سوراخم و دستشو کرد تو شورتم شروع کرد مالیدن
-چقدر داغی تو
+بیا بریم تو وان
رفتیم تو وان بدن جفتمونو صابون زد , شورت رکابی خودشو درآورد امیر بدو توام دربیار , سریع و بی اختیار درآوردم نشست تویه وان منم نشوند

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:10


رویه پاش
+امیر خیلی تنگی داخلت کنم دردت میاد
-قرار بود از رو لباس که
+منو انگشت کرد امیر ناز نکن دیگه میخوام
انگشتشو تو سوراخم فرو میکرد بعد دو انگشتی
-تاحالا تجربه نداشتم
+میدونم ناشی هستی حتی پشماتم نزدی (یه چنگ موهامو زد)
-خجالت کشیدم
از تو وان دراومدیم , یه کرمی مالید رویه کیرش
+امیر برگرد بمالم رو سوراخت یکم
-برگشتم یه مایع لزج سردی خورد پشتم
+درواقع دارم پردتو میزنما
-خندم گرفته بود استرس هم داشتم
کلاهشو گذاشت یکم فشار داد جیغم رفت هوا
+هیییییییس آرووووم
دستشو گذاشت در دهنم
دوباره فشار داد داشتم از درد میمردم
+امیر خیلی تنگی توت نمیره
-چی بگم؟
+هیچی ولش کن دراز بکش بیام روت
-آخه وسط حموم؟
+وای خدا امیر
محکم برم گردوند منو داگی کرد
+دستتو بزار رو میله آب داگی شو
شروع کرد لاپایی زدن انقدر اینجوری کرد تا آبش اومد و خودمونو شستیم بیرون اومدیم
تا صبح خوابیدیم و صبح رفتیم اتاقو تحویل دادن از همون ورم رفتم شرکت تا عصر…
فردا روزی بود که میرفتیم سفر…
ممنونم تا اینجا همراهیم کردید…تویه قسمت آخر داستان رو تموم میکنم
نوشته: امیر

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:09


و گناهه دیگه بیداره روش نمیشه میبرمش خونشون اخر های فیلم این همینجا خوابید من فیلم را دیدم تا اخر فیلم صحنه های عاشقانه نیمه داشت ولی قابل تحمل بود در حد بوسه و نوازش من براش پتو آوردم روش كشیدم گفتم بیدار هم نشد دیگه همینجا میخوابه ولی من رفتم اتاق خودم و دراز كشیدم نزدیك صبح بود دیدم یكی داره با من ور میره منم خوابم خیلی سنگینه یعنی خوابم ببرن تو كوچه ول كنن متوجه نمیشم ولی این منو بیدار كرد زمانی كه بیدار شدم همه جا تاریك بود دیدم یكی قشنگ خودش را كرده تو بغلم قنبل كرده خودش را میماله یه پاش را انداخته روی ران من و منم شكم دارم كامل دولا شده. از سمت شكم خودش معامله منو اونم نیمه جان سر میده روی چاكش. من یكم موندم ولی دیگه دیدم مال منم خواسته با ناخواسته راست شد حالا چون دختر بود فقط میمالید شاید دو سه دقیقه نشد ارضا شد حالا من موندم با یه كیر راست اونم فكر ميكنه من خوابم. دیگه منم کمرشو چسبیدم این ترسید پرید اونور
چون پرید گفتم چیكار میكنی. از ترس گریه كرد كلی گریه و التماس كه غلط كردم خیلی ببخشید منم گفتم آخه چه كاریه. الان چيكار كنم حالا كه اینجوری شده تو خودت به كسی نگو دیگه این كار را نكن چطور اینجوری جرات كردی گفت میدونستم تو خوابت سنگینه. من چند بار فیلم دیدم خوشم اومد با كسی هم از اینك كارها نكردم. گفتم خوب خره الان مال منم كه راست كردی باید من چيكار كنم گفت عیبی نداره فقط تو چشام نگاه نكن خودت را خالی كن گفتم آخه این درست نیست كه من نمیتونم با تو سكس كنم خیلی گناهه گفت باشه نكن پس بزار من برات بخورم ولی منو نبین چشام را نگاه نكن گفتم باشه دراز كشیدیم و اون برام خورد ولی این وسط منم كونش را آوردم روی صورتم اون روی شكمم نشست و برای من خورد منم برای اونو با دستمال تمیز كردم و برای هم خوردیم من تا اون موقع هیچ وقت سكس دهانی انجام نداده بودم زمان ما كمی همه چی محدود بود و همه هم باد نبودن دو بار برام ساك كامل زد. همدیگر را خالی كردیم بدون اينكه تو چشم هم حتی نگاه كنيم بد یا خوب انجام دادیم فقط یك بار شد فردا صبح بلند شدم دیدم نیست شب یه اس برام فرستاد كلی معذرت خواهی و پشیمانی و اینکه منم قاطی این داستان شدم
اون شب رفت تهران و منم چند ماه ندیدمش بعدش من مهاجرت كردم یه كشور دیگه و اینکه فقط در حد پیام برای هم احوالپرسی مینویسم هر گز به اون موضوع اشاره نشده و هر دو خجالت میکشیم و كارمون خیلی اشتباه بود ولی من چون همچین تجربه ای نداشتم این اولین تجربه من با یكی دیگه بود و لذتش خیلی بالا بود من یادم نرفته ولی همیشه یه احساس بد با من هست
طولانی بود ببخشید
نوشته: حسین نفهمیده

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:09


سكس اجباری و ناخواسته

#تجاوز #خواهرزاده

سلام وقت همه بخیر
اول اینکه بگم كارم درست نبوده و همیشه عذاب وجدان داشتم
اینکه یه شب خنك و سرد اول مهر ماه تو یه شهری نزدیك اردبیل یكی از اقوام ما تصادف كرد و ما مجبور شدیم چند نفری بریم شبانه بیمارستان چون تصادف تقریبا ٥ نفر داغون شده بودن از بستگان نزدیك منم با خواهر زاده و خاله و دختر خاله رفته بودم از اون طرف نم چند تا ماشین از اقوام اومده بودن و ما تا ساعت ٢ شب رسیدم و تك تك با كلی خواهش می رفتیم داخل البته خوشبختانه آسیب طوری نبود كه چند روزی بمونن كوفتگی شدید و ضربه احتمال اینكه خونریزی داخل باشه همه را شب نگه داشتن
ما مجبور شدیم گوشه حیاط بیمارستان زیلو بندازیم و استراحت كنیم چون چند تا خانواده بودیم تو سه قسمت جا انداخته بودم نزدیك صبح سرد شد ماهم یكم خوابمون میومد به خاطر همون یه پتو مسافرتی كوچك تو ماشین بود و آوردم من دراز كشیدم كفشهام را هم گذاشتم زیر سرم كمی كه گذشت دیدم خواهر زاده م هم اومد گفت من سردمه بیام پیشت دراز بكشم. منم تو خواب بیداری گفت او هم اومد پشت من خوابید. یوری منم یوری خوابیده بودم دستم هم روی باسن خودم بود یك گذشت گفت تو سردت نیست من دارم یخ میزنم خراب شده چقدر سرده چسبید به من گفت تو چقدر داغی
كامل منو بغل كرد منم بی حال خواب بودم دستم گرفت گفت دایی تو چرا اینقدر داغی اخه گفتم من دمای بدنم بالاست تقصیر من نیست كه خوب این وسط من ٤٢ سالمه و متاهل هستم و دوتا هم بچه دارم اون هم نزدیك ٣٠ داشت یه دختر قد كوتاه ولی خوش هیكل خدایش من البته این وسط سنگین وزنم ١٣٠ وزنمه
یعنی اون گم شده بود پشت من دستم را گرفت كشید سمت خودش روی شكمش از اولش معلوم بود روی لباسش هست. منم خوب واقعا فكرم جای دیگه نبود. واقعا خوابم میومد شاید نیم ساعت شاید یك ساعت گذشت. احساس كردم دستم خیلی تكون میخوره پشت دستم به بدنش چسبیده و دیدم دستم برعكس شد و من این كار را نكردم اونم با لرز حالا یا سردش بود یا چیز دیگه نمیدونم یك آگاه تر شدم ولی كاری هم نداشتم دیدم قشنگ یه چیز نرم تو دستمه و برجستگی داره احساس كردم سینه است یكم ترسیدم نكنه من دستم را كردم تو لباس این گفتم حتما خوابه دستم را بردارم بیدار نشه دیدم دستش روی دستم اومد از روز فشار داد تعجب كردم هم ترسیدم هم احساس خوبی بهم داد تو اون سرما خیلی اونجا موند یواش یواش فشار میداد شاید ١٠ تا ١٥ دقیقه بعد خودش را بالاتر كشید و دستم قشنگ وسط پاهاش بود اروم اروم ور میرفت تا كمی پاهاش را باز كرد و انگشتهای من وسط چاكش بود و اینجا دیگه فقط یواش یواش خودش را در حد دو تا ٣ دقیقه فشار داد و لرزید لرزید همونجوری منو بغل كرد و موند ١٠ دقیقه بعد یواش دستم را اورد بیرون و تو سرما خوابید ولی دیگه من خوابم نبرد هم ترسیدم هم هول شدم این وسط بعدش خودم دستم را اوردم جلو. دیدم مال منم راست شده شهوت زده بیرون
و فردا تا ظهر کارهای ترخیص را انجام دادیم و برگشتیم شهرمون
چند روز گذشت. و دیدم این خیلی بیشتر از همیشه منو تحویل میگیره و خیلی با من شوخی میکنه شوخی بدنی قبلا فقط پیش من مو باز میگشت ولی دیگه راحت میگرده اویل لباس جذب. و یواش یواش لباس های كوتاه تر و چند باری مادرش بهش گفت كه تو اینجوری پیش دایی هات راحت نبودی گفت این داییم فرق داره باهاش راحترم
گذشت چند بار منو بیرون دعوت كرد و از میخولست منم دعوتش كنم اینجا اون فكر ميكرد من واقعا اون شب خواب بودم
خیلی دوست داشت یه جوری دیگه ارتباط بگیره
یكم اهل انزواست با كسی ارتباط نمیگیره ولی با من راحت شده بود
گذشت بعد از دو ماه خانواده من برای دیدن پدر مادرشون رفتن تهران من موندم تنها چند بار اومد خونه برام غذا درست كرد منو دعوت كرد خونه خودش هر چند خواهرم خیلی تماس میگرفت تنها نمون بیا اینجا بخواب ولی من خونه خودم راحتم چون از باید با شورت بخوابم نمیتونم با لباس بخوابم
یه این كلید كرد تو نمیایی من میخوام بیا پیشت گفتم نه نمیشه من راحت نیستم پیش تو گفت بابا تو چرا اینجوری هستی
بیام شب منو بر گردون باشه. گفتم بر میگردی عیبی نداره
یه فلش برداشت با من اومد رفتیم بیرون غذا خوردیم و بعد یه كافه و اومدیم خونه ساعت ١٠ شب بود رسیدیم من به چایی گذاشتم اومدم دیدم این یه فیلم خارجی یكم عاشقانه داشته گفت بیا اینو ببینیم خیلی میگن خوبه. منم بالش ها را بردم جلوی تلویزیون یه تشك كوچولو تو خونه های ویلای هست بیشتر انداختم زمین فكر كنم آخر آذر یا اول دی بود لم دادیم فیلم را ببینیم من شلوارك پام بود اونم یه تاپ و شلوار كه بیرون رفته باد پاش بود رفت شلوارك خانم منو پوشید اون براش خیلی گشاد بود و كمرش را تا. كرد نشست بازم چای ها را خوردیم فیلم بد نبود من زیاد اهل فیلم نیستم یعنی وقت دیدن ندارم كمی گذشت منم حدس میزنم كه این میخواد بخوابه اینجا ولی درست نیست

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:08


میداد به قدری مک زدم که تو فرنگی پرید تو گلوم ولی خب توانستم بخورمش
وقتی توت فرنگی رو خوردم
گفت که تموم شد گفتم آره تموم شد
خب کونمو گفت بخور به ناچار شروع کردم به خوردن
اینقدر خوردم که سوراخ کونش باز شد داشتم نزدیک میشدم که کیرمو از دهنش در آورد و کونشو تنظیم کرد
و شروع کرد رو کیرم شیک زدن
یهو گفت قرار بود جرم بدی وقتی اینو گفت
همونجوری که بودی حالت داگیش کردمو شروع کردم به سرعت کردنش واقعا کونش از نمای بالا قشنگ بود
گفت هر وقت نزديک شدی بهم بگو میخوام آبتو بخورم
اومد رو کمرش و با ممه هاش بازی میکردم یکم که گذشت گفتم نزدیکم که خودش چرخید و کیرم شروع کرد به ته حلقی ساک زدن حدود دو دقیقه که شد
آبم اومد اینقدر بود که نتونست قورتش بده
و ریخت بیرون تعجب کرده بودم از این میزان آب
واقعا تاثیر قرص ها عجیب بود وقتی تموم شد بالاخره کیرم خوابید و وقتی خوابید کیرم شروع به درد گرفتن کرد
۱۲ ساعت بود که نخوابیده بود و علایم خروج شد
و برگشتم تو اتاق خودم
خیلی خسته بودم تقریبا دیگه حال شام خوردن نداشتم
تا اینکه صفحه تلویزیون روشن شد و نوشته بود
شما امروز در مقابل میزبان آرام بودید و یک جایزه برای شما تعلق می‌گیرد و در آینده از آن استفاده خواهید کرد
لطفا قرص ها رو بردارید
ساعت ۶.۱۵ بود قرص رو برداشتم
و خوابیدم ساعت ۸ با صدای آماده برای شام
همه باید لخت برن بیرون توجه کنید همه باید لخت باشن
لخت شدم رفتم بیرون
زمانی که رفتم بیرون کیرم سیخ شد فکر کن۶۹ نفر لخت که نصفشون لخت هستن هر کدوم از اون یکی خوشگل تر سر میز زیبا اومد جلوم نشست همه خجالت می‌کشیدن
ولی خب اکثرا اونایی باهم بودن روبروی هم نشسته بودن همه کم کم داشتن همو دید میزدن که غذا رو آوردن
غذا رو که خوردم اعلام شد میتونید غیر همجنس خود انتخاب کنید و با پذیرش هم به اتاق خودتون برید
من زیبا نگاه هم کردیم و رفتیم داخل اتاق
قرص A1رو خوردم
و نشستم کنار زیبا
روی تلویزیون نوشته سکس دهانی و فتیش مجاز میباشد
منو زیبا نگاه هم کردیم و…
نوشته: محمد

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:08


لذت در جهنم (2)

#فانتزی #بی_دی_اس_ام #سکس_گروهی

...قسمت قبل
خب قسمت اول هم وایب خوبی داد هم بد
ولی خب داستانه، داستان.
درکش، فکر میکنم برای اونایی که کامنت منفی میزارن سخته
حالا جقی خو همه‌مون هستیم حالا یکی بیشتر یکی کمتر
تا جایی ادامه داشت که هر چی سکس به گروهی و کثیف کشیده میشد،امتیاز زیاد میشد.
آماده این بودم که شروع بشه که یک نوشته رو تابلو یا میشه گفت تلوزیون اومد بالا
سه قرص به انتخاب شما در هر روز داده می‌شود تاثیرات قرص رو خودتون بعدا می‌فهمید ولی قرص ها رو نباید همزمان بخورید
و امروز روز استراحت هست
از فردا ساعت ۵ صبح آغاز میشه
از سه قرصی که داخل دستم بود هر سه شبیه هم بودن ولی نوشته های روشون فرق داشت
A+,A1+,A++
من گفتم A+رو بخورم شاید ضعیف ترینشه
تو فکر اینا بودم که ساعت اعلام کرد ساعت ۹ شب وقت خواب
و چراغ ها خاموش شد یک چراغ بنفش روشن شد ‌و کم کم به آبی تغییر کرد و کم کم خیلی کم نور شد و من تو ذهنم این بود چه خفن
نفهمیدم کی خواب رفتم
صبح سر ساعت ۵ صدای زنگ به صدا در اومد
وقتی بیدار شدم دیدم که کیرم مثل سنگه
نمیدونستم مال قرصه یا مال بدن خودم
روی تلویزیون نوشته شده بود صبحانه خود رو انتخاب کنید
تموم غذا های که فکرش میکردم بود غذارو انتخاب کردم
کشک و بادمجان
خیلی خوب بود غذام که تموم شد تایم خروج نوشته شد
ساعت ۶
ساعت ۵.۴۰ بود،فهمیدم که کیرم دلش نمیخواد بخوابه
شهوتم به حد آخر رسیده بود،در حدی که میخواستم خود ارضایی بکنم
ولی اعلام هشدار اومد ،هر بار خود ارضایی ۶۰ امتیاز منفی
رفتم زیر دوش دوش گرفتم و شرت پوشیدم
روی شرت عدد ۶۹ نوشته بود در باز شد
وقتی وارد سالن شدم حدود ۳۰ نفر بودیم مرد و زن
وضعیت بعضی مردا مثل من چند نفر سیخ بودن چند نفر خیلی قرمز بودن و چند نفرم خیلی نفس نفس میزدن
دخترا هم تقریبا همین وضعیت بودن
از بلندگو اعلام شد شما در کل ۷۰ نفرید که الان ۳۵ نفر بیرون از اتاق و ۳۵ نفر داخل اتاق هستید
درب های که بسته هست رو انتخاب کنید وبا کد خودتون باز کنید
شما میهمان اتاق هستید لطفا به فرمان های میزبان خود گوش دهید
هر گونه نا فرمانی با امتیاز منفی رو به رو میشوید
تا زمانی که تایم استراحت اعلام می‌شود هر کاری داخل اتاق مجاز است جز خون ریزی
اتاق روبه روی من ۷۰ بود
دو دل بودم واردش شدم
اتاقش با اتاق من هیچ فرق نداشت
فقط شانسی که آوردم این بود که دختر بود یه تاپ سبز پوشیده بود با یه لگ جذب سینه هایش ۷۵ بود بدنش هم خیلی رو فرم بود ولی خب یکم سینه هاش تو ذوق میزد نسبت به بدنش
بهش سلام کردم که گفت میدونی که الان هرکاری بگم باید انجام بدی.
در جواب گفتم درسته ولی خب یکم رفتارت عجیبه چکار میخوای بکنی باهام
یه نگاه به کیرم کرد و گفت امروز باید از کون ارضا بشی
یه دیلدو به سایز ۵ آماده کرده بود
تازه فهمیدم،به این سادگی نیست
که یهو تلویزیون روشن شد و گفت میهمان گرامی آیا درخواست میهمان رو تایید میکنی؟
در صورت تایید لخت شوید در غیر این صورت با اعلام کد خود انصراف دهید
همشه پورن که میدیدم فکر میکردم هیچ وقت سمت مفعول شدن نمیرم ولی الان خیلی فرق میکرد
شرتی که پام بود رو در اوردم
دختره خندیدو گفت چه باحاله این کیرت
و زد زیر خنده گفت حالا تا ۱۲ ساعت در دسترس منی
و الان شروع کن برام جق بزن،ولی نه اون جقی که همیشگی ،نگاهش کردم گفت سوالی داری
پرسیدم اسمت چیه گفت زیبا
گفت سوال دیگه ایی داری یا بگم چیکار کنی جوابی ندادم
بغض تو گلوم داشت منفجر میشد،گفت پاشو رو تخت برعکس بخواب
بلند شدم وقتی از جلوش رد شدم یه سیلی با باسنم زد
برگشتم سمتش که یهو رنگ قرمز روشن شد و تو بلندگو گفت هیچ گونه حق برخورد فیزیکی نداریم لطفا به حرف میزبان خود گوش دهید،دیگه داشت گریم میگرفت
خوابیدم رو تخت
زیبا گفت اگه دوست داری درد بکشی مانع شو
ولی اگه مانع نشدی کاری میکنم درد نکشی
اول اومد روی پام نشست و بعد شروع کرد به اسپنک کردنم
هیچی نمیگفتم ولی کم کم داشت سوزشش زیاد میشد
حدود پنج دقیقه اسپنکم کرد و بعد گفت
پاشو برو دستشویی و خودتو بشور جوری که تو سوراخ کونتم مثل کونت تمیز و سفید بشه و از روم پاشد
بلند شدم برم سمت دستشویی که اشک چشمامو دید
یکم نگاهم کرد و گفت چرا وایسادی برو دیگه رفتم تو دستشویی شروع کردم خودم شستن که یهو صدای زیبا اومدگفت این دستگاه برای شستشوی سوراخ کونته و داد داخل گفت اینو باید بشینی روش
و ابو باز کنی تا خودش تو سوراختو بشوره
یکم برام عجیب بود ولی قبول کردم
شلنگ ابو بهش وصل کردم و زدم تو برق
به حالت توالت کم کم واردم شد اندازه ایی نداشت که بخواد درد بگیره وقتی فعال شد
درونم شروع گزگز کردن میکرد و کم کم ازم مدفوع بیرون میومد تا اینکه شروع به لرزش کرد و قطع شد
حس عجیبی بود از تو خودم آوردم بیرون و ایستادم
دست و صورتمو شستم در حالی بود که کیرم هنوز سیخ بود رفتم بیرون
اولش شوکه شد اونم لخت شده

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:08


بود و واقعا بدن زیبایی داشت سینه های توجهم رفت سمت دستش
که یه بات پلاگ سایز کوچک بود ولی دراز بود
نگاهم کرد و گفت خودتو بسپار به من تا بدونی لذت پروستات چیه اومد جلو موهامو گرفت و خمم کرد و لوبریکانت ریخت روش و کم کم در سوراخ کونم بالا و پایین کرد حس میکردم کونم داره باز میشه که کامل کرد توم حدود ۱۶ سانت بود یه دادی سر دادمو
گفت هیششش الان دردش کم میشه بعد اومد جلوم یکم با کیرم بازی کرد و شروع کرد ساک زدن از این رفتارش تعجب کردم
وقتی فهمید دیگه درد ندارم
کیرمو ول کرد
گفت
به پشت بخواب رو تخت
اومد روم و گفت اول مزه کیرتو بچش
ازم لب گرفت
و بعد
دیلدو رو داد بهم گفت باید اینو بکنی تو کونت
ولی باید به حرف هامم گوش کنی
و صندلی گذاشت روبه‌روم شروع کرد با کصش ور رفتن
اون موقع تا حالا زیاد کصش معلوم نبود ولی وقتی شروع کرد به با کصش ور رفتن کصش رو دیدم
یک کس کرمی رنگ و داخلش هم صورتی خوشم اومد ازش
گفت سریع باششش بکنش تو کونت دیلدو رو تا خودم نیومدم
بات پلاگ رو در اوردم درد اومد در حدی که نزدیک بود داد سر بدم دوباره با درد زیاد سر دیلدو رو کردم توم دادم در اومد ولی چاره ایی هم نبود
گفت نگهششش دار نگاهم کرد، گفت اخخخخ چه کون سفیدی دارییییی اوفففف
اومد سمت یهو دیلدو که سرش تو کونم بود رو یک ضرب کرد تو گفت دردش تا یه ربع دیگه تموم میشه
گفت کیرت چرا نمیخوابه گفتم یه قرصی بهم دادن
فکر کنم تا ارضا نشم نمیخوابه یه سیلی به کیرم زد
دردم دو برابر شد ولی یهو یه تف به کصش زدو کیرمو تا ته کرد تو خودش
گفت درد و لذت باهم خیلی خوبه
اگه میخوای ازم لذت ببری باید روی دیلدو بالا و پایین بشی
هنوز وزنشو کامل نذاشته بود روم‌ وقتی متوجه شد کاری نمیکنم خودش کامل آزاد کرد روم
و دیلدو تا آخر دوباره رفتم تو‌کونم اشکم دراومد
کم که گذشت پاهاشو گذاشت رو صورتم
پاهای سفید و گوشتی داشت گفت لیس بزن بخور
فقط وقتی گفتم باید تلمبه بزنی فهمیدی
گفت بله از یک طرف یه دیلدو بزرگ تو کونم بود از یه طرف کیرم‌تو کص یه دختری بود که تاحالا ندیده بودمش و الان هم ازم خواست که پاهاشو بخورم کلا تو شک بودم
مغزم ارور داد که گفت هوی بخور دارم‌میگم
شروع کردم خوردن پاهاش انصافا پاهای قشنگی داشت
مخصوصا تتو pکنار پاش که تون موقع نمیدونستم منظورش چیه
یه دو دقیقه که خوردم
گفت حالا تو من تلمبه بزن تا تو خودتم تلمبه بخوره ولی حق ارضا شدن نداری درزم اگه تو کصم ارضا بشی باید تا قطره آخرشو از کنم بلیسی شروع کردم به تلمبه زدن
داشت با خودش ور میرفت از طرف درد داشتم
از طرفی داشتم ارضا میشدم که یهو حس عجیبی اومد
آبم میخواست بیاد ولی نه مثل قبل حس میکردم الان که میخوام بشاشم ولی در حدی که ارضا بود
بهش گفت پاشو الان ارضا میشم که خودش و بهم قلاب کرد
و من ارضا شدم
خیلی ازم اب اومد در حدی که از کنار کیرم زد بیرون
بهش گفتم چرا اینکارو کردی گفت دلم میخواد ابکیر خودتو بچشی گفت این یکی دیگه نههه
گفت ببین اینو باید بخوری وگرنه من باید برات انتخاب کنما
گفتم باشه بلند شد با کصش نشست رو دهنم
که گفت پشمام چرا کیرت نمیخوابه
گفت اها به خاطر دارو هست خب حالا آب خودتو از کس من جمع کن تا یه دیلدوی دیگه نکردم توت
شروع کردم مک زدن آب خودم از تو کصش که یهو وحشی شد و شروع کرد به فشار دادن
تا ارضا شد و خودشو از روی من کشید کنار
آب تو دهنمو تف کردم مزه عجیبی میداد لزج بود و تلخ
وقتی ارضا شد خوابش برد
منم دیلدو رو از تو کونم در آوردم حس میکردم کونم بسته نمیشه
عجیبیش این بود کیرم هم نخوابیده بود منم خوابم گرفته بود کنارش خوابیدم
حدود ۳ ساعت داشتیم با هم ور میرفتیم که یهو حس کردم کیرم خیسه اولش فکر کردم داره برام ساک میزنه
ولی کیرم تو کونش بود و داشت بالا و پایین میشد و قربون صدقه کیرم میرفت
گفت به به آقای ۶۹ بیدار شدن دلم سکس وحشی میخواد بلدی
جرم بدیا گفتم مطمئنی که الان میخوای جرت بدم
همین که گفت اره ،گلوشو گرفتم و شروع کردم رگباری تو کونش ضربه زدن صداش داشت گوشم نوازش میکرد
که یهو آژیر آبی روشن شد اتمام تایم اول وقت ناهار
لطفا از هم جدا بشید این بار غذا رو اوردن
بدون اینکه بپرسن استیک مرغ با پاستا
از هر کدوم دو ظرف گفت بخور
باید جون داشته باشی تا ساعت ۶ باید مداوم بکنیم و بعد شروع کرد غذا خوردن گفت بعد از غذا یه سوپرایز دارم برات
وسط غذا خوردن با کیرم داشت بازی می‌کرد
وقتی غذا تموم شد گفت توت فرنگی دوست داری
گفتم برام فرقی نداره گفت میخوام بخوری از کونم و از کسم و زد زیر خنده
یه ظرف توت فرنگی درخواست داد اوردن اول دوتا دونه با پاهاش بهم داد بعدش یکی رو گاز زد خورد
چچهاررمی رو با تفش خیس کرد کرد تو کصش
گفت فعلا باید اینقدر مک بزنی تا بیاد بیرون
اومد روی دهنم نشست و شروع کرد کیرمو ساک زدن
شروع کردم به مک زدن کصش
کصش بوی توت فرنگی

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:07


آمپول زدن به فمبوی

#فمبوی #گی

سلام اسم من علیه یه فمبوی امروز می‌خوام داستان اولین رابطه مو براتون بنویسم اگه خوشتون اومد ادامه داستان هام رو هم می‌نویسم💋
خب همون‌طور که گفتم من یه فمبویم و داستان از اونجایی شروع شد که یه روز تو تیر ماه که رفته بودم حموم و حسابی شیو کردم و به خودم رسیدم وقتی از حموم اومدم بیرون جلوی کولر همون‌جوری لخت خوابم برد خلاصه وقتی بیدار شدم حسابی سرما خورده بودم یکی دو روزی خیلی سعی کردم که با ویتامین و اینجور چیزا حالم رو بهتر کنم اما فایده نداشت تا اینکه تصمیم گرفتم برم دکتر خب دکترم طبق معمول سه تا آمپول برام نوشت و گفت دوتاشو امروز تزریق کن و یکیشو فردا منم دارو ها و آمپول هارو گرفتم و رفتم بخش تزریقات همونجا بود که با احسان آشنا شدم احسان یه پرستار بود که 27 ساله بود و چهره دلنشینی داشت وقتی آمپول هارو بهش دادم یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم که انگار یه چیزی تو دلم ریخت فهمیدم که باید یکبار هم که شده کیر این پسرو تو خودم حس کنم حالا دیگه سوراخمم داشت نبض میزد و حسابی شهوتی شده بودم احسان بهم گفت برو تو و بخواب تا بیام منم که حسابی شیو کرده بودم و از خودم مطمئن بودم رفتم تو و پرده ها رو کشیدم و اول کفش‌ها مو در آوردم که جوراب مچی های سکسیم خود نمایی کنند بعدش شلوارمو تا نزدیکی زانو کشیدم پایین(شرت نپوشیده بودم) تا کون و رونهای سفیدم حسابی خودنمایی کنن رو تخت دوتا بالشت بود یکیشو گذاشتم زیر شکمم که کونم حسابی به چشم بیاد بعدشم تیشرتمو دادم بالا تا قوس کمرم تیر آخرو بزنه چهار پنج ثانیه ای منتظر موندم و خیلی استرس داشتم که واکنش احسان چیه بالاخره احسان اومد وقتی پرده رو زد کنار حس کردم یه چند ثانیه ای مکث کرد بعد سریع پرده رو کشید و اومد نزدیک حالا کنارم ایستاده بود و صورت من تو نزدیک ترین فاصله با کیرش بود وقتی داشت پد های الکلی رو از بسته در میآورد دیدم که زیر چشمی به کون خوش فرمم نگاه می‌کنه و نگاهش بین رونها و کونم در حرکت بود اونجا بود که فهمیدم نخو دادم و اونم گرفته همینجوری برای اینکه از اون سکوت در بیاییم پرسیدم این الکل ها برای پوست ضرر نداره یهو باعث نشه باسنم جوش بزنه؟ احسانم گفت نه مشکلی نداره در همین حین پنبه رو به قمبل چپم مالید و چند ثانیه ای که بنظرم یه مقدار غیر عادی بود داشت این کارو ادامه میداد شاید میخواست نرمی کونمو تست کنه خلاصه آمپولم آماده کرد و در حالی که کونمو تو دست داشت بهم آمپول زد منم از سر درد و شهوت یه عاححححح کشیدم که خودم کیف کردم چه برسه به اون.
آمپل دومم به قمبل راستم زد و با پد الکلی جاشو ماساژ داد که این این دیگه واقعا طول کشید در حالی که داشت ماساژ میداد سعی میکرد قمبلام رو هم باز کنه که بتونه سوراخ صورتیمو هم ببینه یهو گفت باسن خوش فرمی داریا منم گفتم مرسی و هم زمان با گفتن این جمله آروم دستمو رو شلوارش کشیدم و از چیزی که حس کردم شهوتم چند برابر شد دیگه مطمئن شدم این پسر جذاب یه کیر جذاب تر هم داره تو همین حین گفتم شما هم کیر رو فرمی داری که یه لبخند زد و گفت قابلیت رو ندارم منم دیگه خوشحال که تیرم به هدف خورده خلاصه دیگه یخ جفتمون باز شده بود و احسان داشت سوراخ کونمو می مالید حدود بیست سی ثانیه ای این کارو کرد و گفت اگه سختته آمپول فردا رو بیام خونه برات بزنم منم با کمال میل پذیرفتم و بلند شدم رو تخت نشستم احسانم داشت وسایلاشو جمع میکرد و زیر چشمی منو دید میزد منم برای دلبری آخر اول حسابی خم شدم و کفشامو پوشیدم تا راحت بتونه از کونم لذت ببره و آماده شه برای فردا شب بعدشم شلوارمو کشیدم بالا و شماره احسان و گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم.
کل روز بعد مشغول رسیدن به خودم و تخلیه و شیو و پرو کردن جوراب شلواری های مختلفم با انواع شورت های لامبادایی که داشتم شد آخه قرار بود احسان شب بیاد پیشم خلاصه شب شد و من یه فیش نت سکسی پوشیدم با یه شورت لامبادایی مشکی برای سکسی تر شدن استایلمم یه پابند و یه زنجیر کمر بستم و منظر احسان شدم.
زنگ خونه زده شد و احسان اومد منم درو براش باز کردم و رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم احسان اومد داخل و گفت خونه ای منم گفتم آره درو ببند بیا تو اتاقم احسانم درو بست و اومد سمت اتاق اینبار جوری دراز کشیدم که از تو آینه روبرو بتونم چهرشو ببینم اونم.
وقتی وارد اتاق شد خشکش زد و گفت اومده بودم آمپولت رو بزنم منم گفتم چه آمپولی بهتر از کیرت میخوای امشب بهم بزنی؟
با شنیدن این جمله احسان یهو وحشی شد و با دو سه قدم خودشو به تخت رسوند و افتاد روم و شروع کرد به خوردن گردن و لاله گوشم منم که دیگه رفته بودم تو حال خودم و هی آه و اوه میکردم براش کم کم رفت پایین و شروع کرد به بو کردن و لیسیدن کونم وای که چقدر حرفه ای زبونشو دور سوراخمم می‌کشید یه ده دقیقه ای از ورود احسان گذشته بود و من به ر

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:07


سم مهمان نوازی پاشدم و جلوش زانو زدم و کمر بندشو باز کردم و شرت و شلوارشو همزمان در آوردم و از چیزی که دیدم واقعا شوکه شدم و ترسیدم(آخه تا اون موقع نداده بودم و تنها با یه برات پلاگ خودمو سرگرم میکردم) خلاصه الان یه کیر سفید سر بالای هفده هجده سانتی جلوم بود و باورم نمیشد که همچین کیر خوشگلی رو دارم خلاصه منم براش کم نذاشتم و یه ساک حسابی و پر تف مهمونش کردم بعدش ازش خواستم یه مقدار پماد لیدوکائین به کونم بزنه و شروع کنه اونم پماد و زد و کاندومی که بهش دادم رو هم کشید سر کیر پر از رگش و منو داگی کرد و آروم آروم کیرشو وارد کرد وایییییی چه کیرییییییییی الآنم که بهش فکر میکنم کونم داره نبض میزنه خلاصه یکی دو دقیقه ای احسان تو کونم تلمبه زد و بعد پزیشنو عوض کرد و پاهمو به هم چسبوند و شروع کرد تلمبه های سنگین به من منم که فقط آه و ناله میکردم و داشتم لذت می‌بردم واقعا حس فوق العاده ای بود صدای عاححححح عاححححح من که مثل جنده هاشده بودم و صدای تلمبه زدن های احسان تو کونم یه فضای سکسی ایجاد کرده بود تو همین حین من حس کردم که داره آبم میاد گفتم احسان آبم…
دو طرف کمر احسان و گرفتم و فشار دادم به سمت خودم و عااااااااحححححححح آبم از کس پسرونم زد بیرون و اولین سیسیگاسم زندگیمو تجربه کردم واقعا حس خوبی بود چند ثانیه انگار از زمین جدا شدم و تمام تنم داشت می‌لرزید وایییییی چه حس خوبیییییی احسان که این صحنه رو دید منو گرفت و با چهار پنج تا تلمبه حسابی اونم آبش اومد وقتی کاندومو از کیرش برداشتم تقریبا پر شده بود معلوم بود اونم لذت برده البته بعد ها بهم گفت تنگ ترین کون دنیا رو داری و خوشحالم که تونسته به عنوان اولین نفر کون یه فمبوی رو باز کنه اون شب دو راند دیگه هم سکس کردیم که هر کدوم از قبلی بهتر بود💦
فرداش نه من سوراخ کونمو حس میکردم نه احسان کیرشو😅
امیدوارم خوشتون اومده باشه و ببخشید اگه طولانی شد.اگه خوشتون اومد کامنت بزارین تا خاطره سکسم با احسان و امیر دوستش رو براتون بزارم.البته به همراه عکس های هیجان انگیز تر🤭
عکس رونای سفیدم با همون جورابهای سکسیم تقدیم نگاهتون💋

نوشته: Ali

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:06


برم سمت خونه‌ی قدیمی، وقتی رسیدم دم ایوان دیدم دمپایی مامان و کتونی مهران روی پله هست با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم گرفته شد دوست نداشتم باور کنم
چون خونه‌ی ما قدیمی بود سه طرف ایون ما سه تا در داشت یکی می‌رفت تو آشپزخونه، یکی تو حال، یکی دیگه هم به اتاق خواب راه داشت هر کدوم می‌خواستم باز کنم خیلی سرو صدا می‌شد دقت که کردم دیدم صدای جیر جیر تخت از اتاق خواب میاد می‌خواستم ببینم چه خبره ولی نمی‌خواستم متوجه بشن رفتم سمت پنجره‌ی اتاق خواب که سمت حیاط بود یه پنجره‌ی چوبی با شیشه های نقش دار مات بود که فقط نور ازش رد می‌شد و به داخل دید نداشت ولی گوشه‌ی پایین شیشه تقریباً اندازه‌ی یه کف دست شکسته بود برای همین رو چارچوب پنجره میخ زده بودن و بین میخ و چهارچوب یه تیکه کارتون گذاشته بودن که چیزی نره تو، منم آروم او تیکه کارتون کنار دادم تا داخل اتاق ببینم
وقتی تو اتاق دیدم میخکوب شدم ضربان قلبم رفت بالا و گر گرفتم مامان و مهران داشتن سکس می‌کردن مامان تو بغل مهران بود و تو پوزیشن 69 داشت رو کیرش بالا پایین می‌کرد و سر مهران که بین سینه هاش بود گرفته بود نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم هر کاری هم می‌کردم این که مامان با مهران رابطه داره رو عوض نمی‌کرد فکرهای مختلفی تو ذهنم می‌گذشت فکر این که اولین بارشون نیست که دارن سکس می‌کنن، این که من چقدر ساده بودم و راحت گول مهران می‌خوردم این که هر وقت که می‌خواست مامانمو می گایید و منم بیرون منتظر میموندم تا کارشو بکنه، این که کسی که تعریف می‌کرد چطوری میکنش منم با ذوق گوش می‌کردم فائزه نبود، مادر خودم بوده و…
نمی‌تونستم چشم ازشون بر دارم بعد اینکه چند دقیقه که تو پوزیشن 69 بودن مامان رو تخت دراز کشید و پاهاشو باز کرد مهرانم یه پاشو گذاشت رو شونش و کیرشو کرد تو کس مامان با دست دیگش اون پای مامانو گرفت شروع کرد به تلمبه زدن هر چی می‌گذشت تلمبه هاش محکم و محکم‌تر می‌شد صدای جیرجیر تخت بلند تر شد و صدای ناله های مامانم دراومد با هر ضربه‌ای که میزد سینه های مامان تکون می‌خورد و بالا پایین می‌شد بعد یه مدت مهران هر دوتا پای مامان انداخت رو شونش تلمبه می‌زد از صورت مامان معلوم بود داره چقدر حال می‌کنه منم بدجور داغ کرده بودم یکم که گذشت مهران آروم تر شد رفت تو بغل مامان، همینطور که با هم لب میگرفتن مهران آروم تلمبه می‌زد و مامان پاهاشو دور کمر مهران قفل کرده بود با این که مامانم بود ولی صحنه‌ی خیلی تحریک کننده‌ای بود بازم پوزیشن عوض کردن این دفعه مامان تو پوزیشن سگی نشست و مهران شروع به تلمبه زدن کرد، حسابی وحشی شده و بود مثل دیونه ها تلمبه میزد صدای تلمبه هایی که به کون مامان می‌خورد دیگه واضح به گوشم می‌رسید، مهران شروع کرد به درکونی زدن به مامان، اصلأ نمی‌تونستم مامانو تو همچنین صحنه‌ای تصور کنم تموم تصوراتم نسبت بهش عوض شد، مهران همینطور به تلمبه زدن ادامه داد دیگه معلوم بود داره ارضا میشه کمر مامان گرفت و خودشو محکم به مامان چسبوند وقتی آبش اومد حالت چهرش تغییر کرد خیلی آروم شد و شروع کرد با مامان لب گرفتن منم یکم بعد از اونجا رفتم نمی‌دونم چرا ولی دوست نداشتم بفهمن دیدم که دارن سکس می‌کنن و تا امروز به روشون نیاوردم که چی دیدم.
سعی کردم زیاد کش پیدا نکنه که خسته بشید از طرفی باید یه سری جزییات می‌گفتم تا با محیط آشنا بشید امیدوارم بد نشده باشه.
نوشته: بهنام

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:06


رکبی که مهران بهم می‌زد با مامانم سکس می‌کرد

#خاطرات_نوجوانی #مامان

اسم من بهنامه‌ سعی می‌کنم تا اونجا که می‌تونم ماجرا رو‌ خیلی مختصر و مفید براتون تعریف کنم که حوصله سربر نشه، این اتفاق زمانی افتاد که 16 سالم بود و دو سال از فوت پدرم می‌گذشت.
منو مامانم تو یکی از روستاهای شهر آمل زندگی می‌کنیم، اسم مامانم ملیحه هست اون موقع 35 سالش بود یه زن با قد بلند و هیکل توپر و پوست سفید، چشم های مشکی و موهای خرمایی داشت چون هم جون بود هم خوش برورو هنوز یک سال نشده بود یکی دو نفر برای خواستگاری پیغام داده بودن که مامانم قبول نکرد.
قبل اینکه اصل ماجرا رو بگم یکم از‌ محیط و جو روستام براتون میگم، یه جاده اصلی از وسط روستای ما رد میشه که ما رو به روستاهای کنار وصل می‌کنه و دور تا دور روستامون کلا شالیزار برنج و باغه طوری که انتهای اکثر کوچه ها به زمینهای کشاورزی و باغ می‌رسه، تقریباً وسط محل یه زمین صاف و سرسبز هست که توش والیبال بازی می‌کنیم، معمولاً از بعدازظهر شلوغ میشه تقریباً تمام جوونای محل تو ساعت های مختلف اونجا جمع میشن میگن و می‌خندن بازی میکنن تقریباً تا ساعت یک دو شب همین داستان هست، منم از بقیه مستثنی نبودم با دوستام اکثراً اونجا وقت میگذروندم همونجا هم بود که با مهران رفیق شدم.
مهران پسر دایی مادرم میشه با اینکه 7 سال ازم بزرگتر بود انقدر آدم گرم و باحالی بود که خیلی زود با هم صمیمی شدیم.
تابستون بود حدود ساعت 12:30 شب من و مهران کنار زمین والیبال بودیم من نشسته بودم و مهرانم همینطور که داشت راه می‌رفت با تلفن صحبت می‌کرد و سیگار می‌کشید، بعد چند دقیقه حرفش تمام شد و اومد کنارم نشست منم پرسیدم کی بود که داشتی باهاش حرف می‌زدی و کم‌کم سر صحبت باز شد و گفت با فائزه زن همسایه روبروی خونه‌ی ما رفیق شده، راستش اصلا تعجب نکردم چون آمار فائزه رو داشتم می‌دونستم که خرابه از طرفی هم مهران خوب مخ زنا‌ی سن بالا رو می‌زد براش فرقی هم نمی‌کرد که شوهر دارن یا نه، اون شب باهام کلی حرف زدیم حدود ساعت 2 رفتیم خونه.
فردا غروب بهم زنگ زد و گفت بیام سر کوچه منم رفتم بعد احوال پرسی بهم گفت میخواد بره خونه فائزه و ازم خواست سر کوچه کشیک بکشم و هر وقت شوهرش اومد به موبایلش زنگ بزنم تا جیم‌‌ بزنه( خونه‌ی فائزه انتهای کوچه بود که می‌رسید به زمین های کشاورزی ) شوهر فائزه مجید تو شهر سوپرمارکت داشت و معمولاً ساعت ده و نیم، یازده می‌اومد خونه، مهران بهم گفت تو برای احتیاط‌ اینجا بمون منم قبول کردم بعد مهران یه نوکیا ساده همراهش برد و گوشیه دیگه ای که داشت و داد بهم و گفت این موبایل دستت باشه تا حوصلت سر نره‌ فیلم سوپر ببین بازیکن، هر کاری دوست داری بکن فقط حواست باشه هروقت مجید اومد بهم زنگ بزن منم خیلی خوشحال شدم چون مهران چندتا بازی خفن تو موبایلش داشت بخصوص call off duty موبایل که تازه در اومده بود اون موقع هر کسی بازیش نمی‌کرد.
من مشغول بازی شدم و مهران بعد حدود یک ساعت برگشت منم کلی سوال پیچش کردم اونم با ذوق برام تعریف کرد که چطوری باهاش سکس کرد و… بعد این غروبا کارم این شده بود بعضی وقتا دوسه شب پشت هم می‌رفت پیش فائزه بعضی وقتا هم هفته‌ای یکی دوبار تا این که یه شب‌ دوباره ازم خواست کشیک بکشم ولی این دفعه فرق داشت چون می‌دونستم مجید بعدازظهر رفته تهران و طبیعتاً امشب نمی‌رسید که برگرده پیش خودم گفتم نمیشه فائزه به مهران نگفته باشه که مجید رفته تهران، اگر هم بهش گفته چرا باز ازم خواسته کشیک بکشم چون کنجکاو بودم چیزی نپرسیدم و با خودم گفتم امشب که مطمئنم مجید نیست یواشکی دنبالش میرم تا ببینم چیکار می‌کنه همین کارو کردم وقتی مهران رفت یه طوری که متوجه نشه پشت سرش رفتم تا تقریباً به خونه‌ی فائزه نزدیک شدیم ولی به جای اون رفت سمت خونه‌ی ما وقتی رسید دم در آروم درو هل داد و رفت تو حیاط معلوم بود دروازه از قبل باز بوده، خشکم زده بود حسابی جا خورده بودم بعد چند دقیقه رفتم با کلید درو باز کردم و آروم رفتم تو حیاط تا سر از قضیه دربیارم تو حیاط ما دوتا خونه هست یکی یه خونه‌ی دو طبقه نو ساخت که سه سالی می‌شد اونجا زندگی می‌کردیم جلوی اونم خونه‌ی قدیمی ماست که قبلاً توش زندگی می‌کردیم یه خونه‌ی ویلایی طور که یه حیاط و دروازه جدا هم داشت و از طریق یه راه باریک کنار دیوار به خونه‌ی جدیدمون راه داشت و همه‌ی اسباب اساسیه اون خونه هم هنوز دست نخورده همونجا بود.
آروم رفتم دم در خونه نه سر و صدایی بود نه کتونی مهران دم در بود هزار تا فکر و خیال تو سرم بود با خودم می‌گفتم نکنه مامان با مهران رابطه داره دودل بودم برم تو خونه یا نه خیلی استرس داشتم بالاخره کلید و انداختم تو و آروم در و باز کردم رفتم تو همه‌ی اتاق‌ها رو دیدم کسی نبود تعجب کردم آخه معمولاً مامان اون ساعت خونه بود به منم نگفته بود که قرار جایی بره یک دفعه به ذهنم رسید که

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:05


ستشو بگم الان هم یکی هست که همیشه منو از کون میکنه … گفتم رضا که میگی از کون نمیکنه!!! گفت رضا نه … داداش رضا …
گفتم جریان داداش رضا دیگه چیه که شروع کرد تعریف کردن …
ادامه اش رو به زودی می نویسم چون خیلی طولانی شد.
نوشته: حامد

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:05


سارای سکسی من (۱)

#مرد_متاهل #خواهرزاده

سلام من حامد هستم و 33 سالمه و خانمم الهام 27 سالشه. من و خانومم خیلی همدیگه رو دوست داریم و هیچ مشکلی باهم نداریم اصلا به خیانت به همدیگه فکر نمیکنیم. یه خواهرزاده دارم به اسم سارا که 24 سالشه و متاهل هستش. من خیلی باهاش خوبم و دوستش دارم اما هیچ وقت بهش نظر نداشتم و اصلا به فکر هم خطور نکرده بود که یه روزی باهاش سکس داشته باشم.
بریم سراغ اصل داستان. یه روز خانومم گفت خیلی وقته شمال نرفتیم. نظرت چیه یه سفر شمال بریم؟ گفتم عالیه. خلاصه قرار شد هفته بعد بریم. دو شب قبل از رفتنمون سارا با شوهرش اومده بودن خونمون و حرف شمال رفتن ما شد. من پیشنهاد دادم شما هم بیایید با هم بریم خوش میگذره. رضا شوهر سارا گفت من ماشینم خرابه فعلا راه دور نمیتونم برم. گفتم اشکال نداره با ماشین ما میریم مشکلی نیست که. اول رضا یکم بهونه آورد که کار دارم و نمیشه و اینا … که البته داشت تعارف میکرد تا اینکه سارا اصرار کرد به شوهرش و اونم قبول کرد و دو روز بعد راه افتادیم و رفتیم بندر انزلی. اونجا که رسیدیم یه ویلای دو خوابه اجاره کردیم و شب اول همه چیز به خیر و خوشی گذشت و فرداش رفتیم دریا و گشت و گذار و شب برگشتیم ویلا. بعد از شام و یکم صحبت و شوخی و اینا دیگه گفتیم بریم بخوابیم. رضا داشت فیلم میدید و تازه فیلم شروع شده بود که گفت اگه شما میخواهید بخوابید راحت باشید من الان میخوام این فیلم رو ببینم بعد میخوابم. خلاصه سارا رفت توی اتاق خودشون و من و الهام خانمم هم رفتیم اتاق خودمون. من هر بار که میرم شمال انقدر حشری میشم که دوست دارم هرشب سکس کنم. اون شب هم خیلی حشری بودم. از طرفی خوابم هر گرفته بود. به خانمم گفتم شروع کنیم که گفت رضا بیداره صدامونو میشنوه زشته. خلاصه صبر کردیم تا رضا بخوابه اما این فیلم لامصب تموم شدنی نبود انگار. از صدای تلویزیون که میومد میفهمیدیم که هنوز بیداره. کم کم خانمم خوابش برد و من هم دیگه حوصله ام سر رفت. گفتم به بهونه دستشویی برم به رضا یه تیکه بندازم شاید بره بخوابه دیگه. اومدم تو پذیرایی دیدم رضا تو پذیرایی تخت گرفته خوابیده. گفتم اگه بیدارش کنم که بلند شو برو تو اتاقتون بخواب که ممکنه دوباره یه ساعت دیگه بیدار بمونه. گفتم بذار برم دستشویی و برم کارمون رو که کردیم دوباره میام بیرون و به رضا میگم برو اتاقتون بخواب. خلاصه گیج خواب اما خیلی حشری بودم و از دستشویی که برگشتم رفتم سمت اتاق. حالا یه راهرو بوود که انتهای راهرو دوتا در بود. در سمت چپ اتاق ما بود و سمت راست اتاق سارا و رضا. من که خیلی خوابم میومد و حشریت هم از تمام وجودم می بارید در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل اتاق و از پشت به خانمم چسبیدم و سینه هاش رو یه کم مالیدم و یکی دوبار خانمم با دست خیلی یواش منو پس زد اما در گوشش یواش گفتم زود تمومش میکنم نگران نباش. تو تاریکی هیچی نمی دیدم فقط شلوارکم و شورتم رو باهم کشیدم پایین و شلوار خانمم رو هم تا زانو کشیدم پایین و از پشت بهش چسبیدم و یکم کیرم رو روی کسش مالیدم تا خیس بشه. بعد دو سه دقیقه سر کیرم رو داخل کردم و سینه اش رو گرفتم و چند تا بوسه از گردنش گرفتم و کم کم کیرم تا آخر رفت داخل و خیلی یواش و ریلکس شروع کردم به تلمبه زدن. و حس کردم آبم داره میاد. خانمم رو دمر خوابوندم و همون طور که کیرم داخل بود خودم هم روش خوابیدم و با چندتا تلمبه دیگه آبم اومد و با تمام توانم فشار داد و آبم رو داخل کوسش ریختم. آخه خانمم همیشه قرص میخوره و خودش هم دوست داره که توی کوسش بریزم اما این بار به محض اینکه آبم اومد داخل کسش. یهو گفت چرا ریختی تووووم؟ تعجب کردم گفتم مگه دیگه قرص نمیخوری؟ هر دو نفرمون داشتیم خیلی یواش و در حد درگوشی حرف میزدیم. گفت دیوونه من کی قرص خوردم تا حالا؟ گفتم الهام!!! مگه این چند ساله قرص نمیخوری؟
تا اسم الهام رو آوردم. گفت چی گفتی؟ و برگشت منو نگاه کرد اما چون اتاق کاملا تاریک بود هیچی معلوم نبود خیلی خیلی کم میشد همدیگه رو ببینیم. گفت تو کی هستی؟ گفتم الهام دیوونه شدی؟ گفت دایی تویی؟؟؟؟؟
من دیگه در حد سکته بودم. گفتم سارا توییی؟؟ گفت دایی این چه کاری بود کردی؟ بهش گفتم سارا تو توی اتاق ما چیکار میکنی؟ الهام کجاست؟ اونم به من میگفت دایی تو اومدی توی اتاق ما!!! من هم که از تعجب شاخ درآورده بودم سریع شلوارکم رو پوشیدم و از در اتاق بی سرو صدا اومدم بیرون نگاه کردم دیدم بله. من موقع ورودم به اتاق در رو اشتباهی باز کرده بودم. آخه هیکل خانمم و سارا هم خیلی شبیه بود از نظر اندازه و تپل بودنشون مغزم هنگ بود که قراره چه اتفاقی بیفته. نمیدونستم دست و پام رو گم کرده بودم. یه سرک به پذیرایی کشیدم دیدم رضا همچنان خوابه. دوباره رفتم داخل اتاق پیش سارا و گفتم سارا بخدا سوء تفاهم شده و هیچ عمدی در کار نبوده. سارا فقط گریه می

داستان کده | رمان

20 Nov, 05:05


کرد و میگفت دایی برو بیرون. هیچی نمیخوام بشنوم. هرچی التماسش کردم که سارا هر دوتامونو بدبخت نکن منم حالم اصلا خوب نیست دارم سکته میکنم اما نفهمیدم چی شده. خلاصه با گریه و التماس ازش قول گرفتم به کسی چیزی نگه و رفتم اتاق خودمون خوابیدم. البته خوابم که پرید و تا صبح بیدار بودم اما دراز کشیده بودم و فکر میکردم که اگر کسی بفهمه چی میشه؟ کی باور میکنه که اشتباه شده و عمدی نبوده؟
خلاصه صبح شد و همه بیدار شدن و منم خودم رو به خواب زدم و چند دقیقه بعد از اینکه الهام از اتاق رفت بیرون برگشت و صدام زد بیا بریم صبحونه. من که نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته گفتم سردرد دارم و صبحانه نمیخورم. الهام رفت و من مثلا دوباره خوابیدم که بعد از چند ثانیه دیدم در اتاق باز شد و سارا بود و با لبخند و مهربانی گفت دایی جون بیا صبحونه بخوریم دیگه.
انگار اصلا اتفاقی نیفتاده. هیچ تغییری در رفتار سارا ندیدم. تعجب کرده بودم ولی خیلی خوشحال شدم و رفتم صبحونه رو خوردیم و یه روز دیگه هم بودیم شمال و برگشتیم.
حدود دوماه گذشته بود از اون قضیه شمال رفتن که یه روز که داشتم از سرکار میرفتم خونه سارا بهم زنگ زد دایی میتونی قبل رفتن به خونتون بیایی اینجا یه کاری دارم باهات. قلبم گرفت گفتم خدایا این دختر عذاب وجدان گرفته حتما میخواد این قضیه رو بگه به بقیه. رفتم و بعد از پذیرایی سر حرف رو باز کرد و گفت دایی میشه بریم چند دقیقه توی اتاق پیش من بخوابی؟ گفتم چی؟؟؟؟ گفت چیز بدی گفتم؟ ببخشید!! گفتم نه خب منظورت چیه؟
گفت میدونی دایی راستشو بگم اون شب که شما اومدین اون کار رو کردین من اولش تعجب کردم آخه از یه چیزی فهمیدم که رضا نیست انگار اما اینقدر حشری شدم که اصلا برام نبود اون لحظه و بعدش فهمیدم که شما هستید. راستش دایی من توی این دو سالی که ازدواج کردم با رضا هیچ وقت این اندازه خوشی رو تجربه نکرده بودم. سرش پایین بود و حرف میزد. گفتم چرا مگه رضا چشه؟
گفت چیزی نیست فقط چیزش خیلی کوچیکتر از شماست. گفتم چند سانته مگه؟ من یکم آدم پررویی هستم به همین دلیل راحت تر حرف میزدم. گفت نمیدونم فقط میدونم که حدودا نصف اندازه شما. و وقتی باهم هستیم فکر میکنم فقط داره خودش رو به من میماله. یکم فکر کردم از طرفی نمیخواستم به زنم خیانت کنم. خب اون شب که اتفاقی و سوء تفاهم بودم اما الان اگه میکردم انتخاب خودم بود اما از طرفی خودم رو مدیون سارا میدونستم و دلم براش میسوخت و بالاخره بعد از چند دقیقه فکر کردن تصمیم گرفتم قبول کنم و دستش رو گرفتم و بردمش داخل اتاقشون و لختش کردم و خودم هم لخت شدم و گفتم برام بخورش. شروع کرد به خوردن دیدم چه حرفه ای کیرمو میخوره گاهی ته حلقی میزد بر خلاف الهام که فقط سر کیرم رو میخورد. هیچی نگفتم و شروع کردیم و خوابوندمش الحق خیلی بدن نازی داشت و قبل کردن میترسیدم ارضا بشم. به پشت خوابید و منم رفتم وسط پاهاش و کیرم رو گذاشتم داخل کوسش و چه لذتی داشت که اصلا قابل وصف نیست از همدیگه لب میگرفتیم و سینه هاش رو میخوردم و گاهی تند تند و گاهی آرام تلمبه میزدم. بعد چند دقیقه خواستم در بیارم گفتم کجا بریزم که گفت بریز داخل. تازه یادم اومد که اون روز چرا سارا قرص نخورد؟ منم تا آخر آبم رو داخل کوسش خالی کردم. بعد که کنار خوابیده بودم گفتم اون شب که شمال اون اتفاق افتاد بعدش قرص اورژانسی چیزی نخوردی؟ گفت نه. گفتم چرا خب؟ گفت یادم رفت. گفتم الان چرا گفتی بریزم داخل؟ گفت چون الان حامله هستم. گفتم دروغ میگی؟ گفت نه به خدا دایی حامله هستم و بچه هم برای همون شب هستش. ولی از شمال که برگشتیم سه چهار روز بعد که یادم اومد قرص نخوردم با رضا سکس کردیم و مجبورش کردم بریزه داخل. اما میدونم بچه مال شماست دایی. گفتم چرا این کار رو کردی؟ گفت آخه از اون شب عاشقت شدم دایی و دوست داشتم بچه ام شبیه شما بشه. یکم اعصابم خورد شد ولی سارا آرومم کرد و گفت دایی حال داری بازم؟ گفتم رضا کی میاد؟ گفت ساعت 10 شب میاد. الان تازه ساعت 4 عصر هستش. خلاصه شروع کردم دوباره دمر خوابوندمش و گذاشتم توی کوسش چه کوسی داشت چه کونی داشت. چشمم به سوراخ کونش افتاد دیدم قبلا داده کاملا معلوم بود زیاد هم داده. گفتم رضا از عقب هم میکنه؟ گفت نه اما اگه میخوای بکن دایی جوووونم. منم کیرم رو از کوسش درآوردم و گذاشتم داخل کونش دیدم با یکم فشار رفت داخل و فقط یه آیییی ریز گفت و هیچ دردی احساس نکرد اما خداییی خیلی حال داد از کون کردنش و این بار هم آبم رو داخل کونش خالی کردم. ازش پرسیدم تا حالا از کون دادی؟ اول گفت نه. بعد گفت آره راستشو بگم دایی؟؟؟؟
گفتم آره راستشو بگو. گفت قبل از ازدواجم دوست پسر زیاد داشتم و به همشون از کون دادم و از کون دادن هم لذت میبرم. گفتم مگه چقدر کردنت از کون که اصلا هیچ دردی حس نکردی؟ گفت میدونی دایی را

داستان کده | رمان

15 Nov, 07:47


گروه دهه هشتادیا😍💃

داستان کده | رمان

15 Nov, 05:26


بیایین کس بگیم💦😀
https://t.me/+f6hxU1arsABhMDA0

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:10


ومد، گفت به محمود بگو دنبالمون نیاد فرودگاه، ما از گیت رد شدیم، دیگه دستش به ما نمی رسه.
گوشی رو گذاشت. من داشتم مثل ابر بهار اشک می ریختم، محمود هم حالا بیدار شده بود. گفتند چی شده؟ قضیه رو گفتم.
محمود داشت داد می زد و به زمین و زمان فحش می داد. لباس پوشید، به منم گفت بیا، رفتیم سمت فرودگاه، وقتی رسیدیم، هواپیما پریده بود.
شیدا چند ماهی بود که برنامه ریزی کرده بود، حتی یه نفر رو برده بود به جای محمود، تا پاسپورت سمیرا رو بگیره، سمیرا رو هم تهدید کرده بوده که اگه چیزی به ما بگه، خودش تنها میره و دیگه هم بر نمی گرده.
محمود بعد از این جریان خیلی عوض شد، هر شب مست میومد خونه، تریاکم می کشید.
هر روز تا ظهر خواب بود، با مهری دعوا میکرد، به منم میگفت تن لش.
یه شب که اومد، رفت توی اتاقشون، دیدم دارند با مهری حرف می زنند. مهری گفت تو مستی، ولم کن، محمود ول کن نبود، انگار داشت به مهری ور می رفت، مهری بازم گفت که محمود زشته، سینا میفهمه.
گفت خب بفهمه تن لش، بازم ور می رفت، شنیدم که مهری داره تقلا میکنه که از دستش در بره، محمود مهری رو زد، لباسش رو پاره کرده بود، مهری جیغ میزد، من رفتم داخل، دیدم داره به زور پستان های مهری رو می ماله.
مهری هم جیغ می زد. محمود من رو که دید، بیشتر عصبانی شد، حمله کرد سمتم. من دستش رو گرفتم و هلش دادم، محمود کمربندش رو در آورد و شروع کرد به زدن من و گفت تو کونی حالا من رو میخوای بزنی، مهری هم خودش رو جمع کرد و محمود رو حل داد کنار، محمود مهری رو هم زد و گفت جنده خانم حالا برای من آدم شده، من کمربندش رو از دستش کشیدم و هلش دادم به کنار. مست بود، عربده میزد، مهری رفت بیرون و همسایه ها رو خبر کرد، محمود دوباره اومد سمت من و با سیلی زد توی گوشم، بعد گردنم رو گرفت و فشار داد. داشت خفه ام می کرد که همسایه ها سر رسیدند و جدامون کردند. محمود همچنان فریاد می کرد، به مهری می گفت تقصیر تو جنده است. مردم بردنش بیرون. لباس و کلیدش رو هم برداشت. اون شب رفت و چند روزی پیداش نشد.
این جریان چند بار دیگه هم تکرار شد، هر بار محمود عذرخواهی می کرد و دوباره برمی گشت، دوباره دعوا و کتک کاری. بار آخر مهری رو جوری زد که سرش خورد به دیوار و شکاف برداشت، بازم ول نکرد و با کمربند زدش، منم دستش رو گرفتم، اما فایده نداشت، زورم بهش نمی رسید. رفتم یه چاقو از آشپزخانه آوردم و زدم توی دستش، دستش حسابی خون اومد، شروع کرد به فحش دادن و دنبال من کردن، منم در رفتم و دم در همسایه ها که صدا رو شنیده بودند، زنگ زده بودند به پلیس و خودشون من و محمود رو گرفتند.
پلیس که اومد، من و محمود رو بازداشت کرد، مهری رو هم بردند بیمارستان. فرداش، یکی از دایی هام اومد دادگاه و من رو با وثیقه آزاد کرد. محمود هم یکی از دوستاشو آورد بیرون.
مامانم ۱۰ روز بیمارستان بود. از محمود شکایت کرده بود. چند ماهی دستمون بند دادگاه بود، محمود اول با تهدید، بعد با التماس گفته بود رضایت بده، دادگاه برای من چون دفاع از خود بود و سابقه نداشتم، حکم شش ماه زد، اما زندان نرفتم، در صورت تکرار جرم، این شش ماه به حکم های بعدیم اضافه می شد.
مهری گفت طلاق بگیریم، تا رضایت بدم، طلاق گرفت، خونه رو هم از محمود گرفت.
سمیرا اوایل برام نامه می داد، عکس می فرستاد، حتی یکی دو بار هم زنگ زد، اما کم کم دیگه من رو فراموش کرد. من با خودم عهد کردم که برم آمریکا و با سمیرا ازدواج کنم.
نوشته: سینا

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:10


رم مسافرت و شش ماهی نیستم، گفت میرم پیش داداشم آمریکا، محمود خیلی ناراحت بود، سگ اخلاق شده بود، سمیرا هم اومده بود پیش ما. اما محمود از این هم می ترسید که شیدا دیگه پیداش نشه.
اما من که دنیا رو بهم داده بودند. چند وقتی با سمیرا درس می خوندیم و از چیزای مختلف می گفتیم، اما خب بالاخره یه روز هم در مورد اون روز صحبت کردیم، من به سمیرا گفتم که من چیزایی میدونم، اونم گفت آره منم فهمیدم و اون کارمون گناه بود و اشتباه. من گفتم اما ما می خواستیم بیشتر بشناسیم و کارمون برای کشف ناشناخته ها بود، بعد گفتم سمیرا، من تو رو خیلی دوست دارم، و می خوام برای من باشی.
گفت سینا ما به هم نامحرمیم، گفتم اما عشق محرم و نامحرم نمی فهمه، گفت سینا منم تو رو دوست دارم، اما…
بهش نگاه کردم، بعد بوسش کردم، سمیرا سرخ شد، بعد صورتش رو نوازش کردم، دیدم داره مقاومت میکنه، ادامه دادم و بعد لبش رو بوسیدم. سمیرا دیگه مقاومت نکرد، لبام رو بوسید، همدیگرو بغل کردیم، از روی لباس همدیگه رو مالیدیم، از روی شلوار روی کسش رو مالیدم، اونم کیر من رو می مالید، حس خیلی عجیبی داشتم، سمیرا هم خیلی سرخ شده بود، خواستم شلوارش رو در بیارم، نذاشت، روی همون وضعیت رفتم سراغ پستانهایش، بهشون دست کشیدم، خیلی نرم بودند، با مال من فرق داشتند، آوردم لباسش رو بالا، پستان هاش کوچک بودند، اما برای بار اول بود که پستان های یه دختر رو می دیدم، نوک پستان هاش رو مالیدم، بعد مک زدم، دیدم سمیرا خوشش اومد و مقاومت نکرد، کسش رو هم با دستم می مالیدم.
سمیرا دوباره مثل دفعه ی قبل ارضا شد، اما این بار برای من کاری نکرد.
من تا شب تو فکر سمیرا بودم، آخر رفتم حمام و جق زدم.
چند ماهی با سمیرا رابطه داشتیم، کسش رو نکردم، اما از کون می کردم. اوایل چون دردش میومد خیلی راضی نبود، اما شهوت من متقاعدش می کرد. یه دختر تازه بالغ با یه کون سفید و تنگ. کم کم وازلین هم استفاده می کردم تا سمیرا هم کمتر اذیت بشه، بعد از یه مدتی، اونم خوشش اومده بود، توی اون سن و سال، هر دو مون بی تجربه بودیم، ولی داشتیم با هم یاد می گرفتیم.
من دیگه همه ی فکر و ذکرم سمیرا بود، مدرسه رو به سختی تحمل می کردم تا برسم خونه و سمیرا رو ببینم، با هم قرار گذاشتیم که وقتی دیپلم گرفتیم، با هم ازدواج کنیم. محمود خیلی از من خوشش نمی اومد، برای همین گفتیم که اگه محمود مانع شد، فرار می کنیم.
یک شب که همه خونه بودیم، زنگ تلفن خورد، من گوشی رو برداشتم. شیدا بود، از آمریکا برگشته بود، با سمیرا حرف زد، دیدم سمیرا گرفته شد، گفتم چی شده؟ بغض کرد و گفت فردا میاد دنبالم، برم خونش.
چند ماه گذشت، دیگه فقط آخر هفته ها سمیرا رو می دیدم، رابطه مونم قطع شده بود.
یه آخر هفته با سمیرا قرار گذاشتیم که شنبه مدرسه نریم و بریم خونه.
من رفتم دنبال سمیرا، با هم رفتیم خونه، در رو که باز کردیم مثل دیوونه ها چسبیدیم به هم، لب گرفتیم، بعدش من سمیرا رو لخت کردم، پستان هاش رو خوردم، سمیرا هم کیرم رو دست گرفت و باهاش بازی کرد، همینطور داشتیم همدیگه رو غرق در بوسه می کردیم، من چسبیدم به سمیرا، کیرم رو روی کسش گذاشتم رو مالیدم، کسش خیس بود، گرم هم بود، کیرم روی کسش حرکت می کرد، هم کیر من داغ شده بود، هم کس سمیرا، چند دقیقه ادامه دادم، دیدم سمیرا لرزید و خودش رو انداخت تو بغل من، پاش رو هم محکم بست. یکم که گذشت، گفت بذار تو کونم، رفتیم توی اتاق خم شد، اینقدر حشر بودم که یه تف زدم به سر کیرم و کیرم رو بردم توی کونش، سمیرا دردش اومد و جیغ زد، گفت در بیار، در نیاوردم، گفتم صبر کن عادت می کنی، یکم که گذشت دیدم دیگه انگار حس درد نداره، ادامه دادم، یکی دو دقیقه روی کمرش خوابیده بودم و توی کونش تلمبه می زدم، آبم که اومد، ریختم روی کمر سمیرا. بعد منم افتادم کنارش، سمیرا هم خوابش برد. بعدش جمع و جور کردیم و سمیرا رفت مدرسه، چون شیدا ظهر می اومد دنبالش، به بدبختی بابای مدرسه راهش داده بود.
من اما رفتم توی پارک یه دوری زدم، بعد رفتم خونه.
بعد از این قضیه، چند وقتی سمیرا رو ندیدم، به هم زنگ می زدیم، اما حتی آخر هفته ها هم نمی اومد. دلم براش لک زده بود، از کتابفروشی محل، کلی کتابهای شعر از فروغ و شاملو و حافظ خریده بودم، هر روز می خوندم، بعضی وقتا از پشت تلفن برای سمیرا هم می خوندم.
باز یه شب، تلفن زنگ خورد، دیروقت بود، محمود و مهری خوابیده بودند، من داشتم شعر می خوندم، تلفن رو برداشتم، سمیرا بود، داشت گریه می کرد، گفتم چی شده؟ گریه اش بند نمی اومد، مهری بیدار شد، اومد کنار من، اونم گفت چی شده؟
سمیرا با گریه گفت که فرودگاه ام، داریم با شیدا می ریم آمریکا، الان هم رفته کارت پرواز بگیره، من فقط تونستم الان بهت زنگ بزنم. من پشت گوشی گریه ام گرفت، گفتم سمیرا کجا میری؟ پس من، محمود؟ دیدم صدای شیدا ا

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:10


پاییز، سکوت، مریم (۲)

#دوست_دختر

...قسمت قبل
این قسمت : سمیرا
از وقتی چشم باز کردم، خونواده ی درست و درمونی دور خودم ندیدم، بابام، اسمی که برام همیشه یه مفهوم عجیب داشت، یه آدم با سبیل بلند، مهربون، خندون(آخه چند تا عکسی که ازش دیده بودم با خنده بود)، یه مرد واقعی. یه مبارز راه آزادی، یه الگو.
من بابام رو به یاد نمیارم، مامانم می گفت که توی دانشگاه با هم آشنا شده بودند.
+بابات سر نترسی داشت، حلقه ی دوستان داشت، تو خونه ی دانشجویی، با چند نفر دیگه زندگی می کردند، دانشجوی مهندسی، اهل شیراز، دانشگاه آریامهر. قیافه ی معمولی داشت، چشم و ابرو مشکی، موهای کم پشت، لاغر، با لهجه شیرازی. اما خیلی پر شور بود، حرف که می زد همه رو دور خودش جمع می کرد، برای خودش لیدر بود.
من(مامانم)، ریاضی میخوندم، نه اهل سیاست بودم نه اهل تفریح، خیلی درس میخوندم، تو پانسیون زندگی می کردیم، با دوستام. یه دوستام نامزد دوست بابات بود، به نامزدش گفته بود این مورد خوبیه برای مهدی، اسم بابات علیرضا بود، اما مهدی صداش می کردند، حتی وقتی گرفتنش با اسم تیمیش گرفته بودند، ما تا چند ماهی نمی دونستیم تکلیفش چیه.
خلاصه من دختر دهاتی، از ترکمن صحرا، یه پسر خوش سر زبون شیرازی عاشقم شده بود. ولم نمی کرد. منم خوشگل بودم، اما دنبال این چیزا نبودم. بالاخره بعد چند مدت قبول کردم و نامزد شدیم، یه سال قبل انقلاب بود. بابات درسش تموم بود، اما من سال اول بودم.
بعد انقلاب، یکی دو سالی اوضاع بد نبود، بابات سر پر بادی داشت، همش خونه تیمی بود. چند تا زن و خواهر تیمی داشت، چند تا خونه داشتند، من که سر در نمیارم، چند باری بهش گفتم تو کثافتی، به من خیانت میکنی، با فلانی و فلانی هستی.
می گفت اینا پوششه، ما در منش جمعی مون رابطه ی جنسی یه امر مقدسه، نمیشه با هر کسی رابطه داشت.
اما دروغ می گفت خدا بیامرز. چند بار خودم مچش رو گرفته بودم، یه بارم یه دخترا اومد من رو پیدا کرد، گفت ازش حامله ام. فکر کنم راست می گفت، اما بیچاره رو اعدام کردند.
انقلاب فرهنگی که شد دانشگاه ها رو بستند، تو رو هم سه ماهه حامله بودم، بابات دیگه خیلی کم خونه میومد، رفت برای خلقش بجنگه.
تو رو که به دنیا آوردم، پیداش شد، چند ماهی با هم بودیم، البته اونم میرفت و میومد، تو سه ماهت بود، گفت که دیگه تهران خطرناکه، جمع کردیم رفتیم ترکمن صحرا، این عکسا مال همون موقع است. اینکه بغل پدرته، تویی. بعد چند وقت ما رو گذاشت رو رفت. گفت خبرت می کنم.
من چند ماهی موندم، اما دیگه تحمل نداشتم، به دوستاش زنگ میزدم، خبر نداشتند، نامه هم نمی رسید، تو رو گذاشتم و اومدم تهران، رفتم پیش صاحب خونه قبلی ام، یه پیرزنی بود، گفت که مهدی سه ماه پیش اومد، وسایل رو بار کرد و رفت. وسیله ای که نداشتیم، اما کتاباش مهم بودند، پسر حاج خانومم چریک بود انگار، اما یادم نمیاد، تو سرشون بخوره، اقلیت و اکثریت و مجاهد و پیکار و کوفت و زهرمار، هر روز یه گروه جدید در میومد. پسره با بابات هم جناح نبود، اما پسر خوبی بود. گفت از بچه هاشون می پرسم، ببینم پیداش میکنم یا نه.
تو هم اگه جا نداری بیا همین جا بمون.
منم چند ماهی موندم، اما پیداش نشد، دیگه طاقت نیاوردم، اومدم تو رو آوردم پیش خودم.
چند وقتی خونه ی حاج خانم بودیم، زن خوبی بود، با هم می پختیم و می خوردیم، تو رو هم بزرگ می کردیم. پسرش هم نبود، اونم دستش بند چریک بازی بود، اونم گرفتند و اعدام کردند.
بعد یه مدت چند تا از دوستاش بهم نزدیک شدند، خبر آوردند و گفتند که گرفتندش، گوهردشته، رفتم ملاقات، گفتم علیرضا …، گفتند نداریم. گفتم مهدی …، گفتند تو کی هستی؟ گفتم اگه بگم زنشم که می گند شناسنامه ات کو؟ بابات لو میره. چیزی نگفتم، اومدم. اما حداقل پیداش کردم.
.
.
.
.
.
.
‌.
بچه که بودم، می گفتند بابات مهندسه، رفته خارج، زود برمیگرده. عکس که ازش کم بود، اما یه عمو محمود بود، که اوایل چند ماه یه بار می اومد خونه مون، همیشه دو تا نامه داشت، یکی برای مهری(من مامانم رو مهری صدا می کنم)، یکی هم برای من. یه اسباب بازی هم با نامه بود، که بابا از خارج فرستاده بود. اولش خارج بود، بعد شد آلمان، بعداً شد آمریکا، یه بار شد کانادا. بابا همیشه در گردش بود، اما ما رو پیش خودش نمی برد.
توی نامه هاش هم همیشه از استقامت و تحمل برام مینوشت، از راه آزادی و سختی هاش، چیزی نمی فهمیدم، اما فکر می کردم که حتماً چیزای مهمیه. فهمیدم که بابامم حتماً مهندس مهمیه و داره کار مهمی انجام می ده.
کم کم عمو محمود زیاد میومد خونمون، هفته ای یکی دو بار، مامانم معلم ابتدایی بود، منم میرفتم مهد کودک، ظهر ها که میومدم میدیدم که عمو محمود هست، اوایل دوست داشتم، برام همیشه یه چیزی می گرفت، باهام بازی می کرد، بهم شکلات می داد، می بردم پارک و بعضی وقتا هم کتاب فروشی. ماهی سیاه کوچولو رو اولین بار

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:10


برام خرید.
اما بعداً دیگه دوست نداشتم، می دیدم که با مامانم انگار خیلی صمیمیه، به اسم صداش میکنه، شبا بیشتر می مونه. حتی بعضی وقتا من که می خوابیدم، بازم می موند.
یه شب از خواب بیدار شدم، رفتم از یخچال آب بخورم، دیدم که مامانم روی کاناپه خوابیده، محمود هم روشه، داشتند لب می گرفتند، مهری گفت پاشو محمود، سینا میشنوه، اما محمود پا نشد، گفت نترس اون خوابه.
من ترسیده بودم، یکمم جا خوردم، برا همین خشکم زده بود، نمی فهمیدم چیکار می کنند، فکر کردم داره مامانم رو می زنه، اما مامانم می خندید.
بعد دستش رو کرد توی لباس مهری، پستان هاش رو دست گرفت، رفت پایین، شروع کرد به خوردن پستان هاش، دامنش رو زد بالا، از روی شرت، کس مامانم رو لیس زد، من نمی فهمیدم چیکار می کنه، اما میدونستم نباید به اونجا های کسی دست زد، پس چرا محمود به اونجا دست می زنه؟ می خوره؟ مگه اونجا کثیف نیست؟ نباید بشوریم؟
محمود ادامه می داد، مهری دیگه داشت ناله میکرد، از ناله ی مهری من دیگه ترسیدم، فکر کردم داره اذیت میشه، یهو بغضم ترکید و گریه کردم.
مهری فهمید، سریع خودش رو جمع کرد، محمود هم زود پاشد، اما وقتی اومد سمت من، محمود اونجاش باد کرده بود.
.
.
.
‌.
.
.
+چند ماه گذشت، خبر آوردند که علیرضا تو زندان لو رفته، هویتش فاش شده، بردندش اوین، سراغ تو رو می گیره. رفتم پیشش، گفتم علیرضا چیکار کنم؟
گفت برو پیش دوستام، آدرس محمود رو هم خود احمقش داد، خدا بیامرز.
رفتم سراغشون، گفتم کار ندارم، خونه درست ندارم، بچه کوچیک دارم، محمود بهم پول داد، گفت فعلاً سر کن تا یه کاری بکنم.
خونه ی حاج خانم خوب بود، اما دیگه روم نمیشد، آخه ازم اجاره نمی گرفت، بعدم درآمدی نداشت، باید میرفتم یه جای دیگه.
یه چند ماهی گذشت و خبری از محمود نبود، ملاقات بابات می رفتم، می گفت که برام سیگار بیار، لباس بیار، چی بیار، چی بیار.
من که کار نداشتم، دوباره رفتم پیش محمود، کار برام پیدا کرد، خونه هم برام گرفت، اوایل هم وسیله می گرفت، هم برای من و هم برای علیرضا، میگفتم زحمت می کشی، می گفت مهدی به گردن ما خیلی حق داره، اینا چیزی نیست.
.
.
.
‌.
.
.
.
محمود زن و بچه داشت، اما ارتباطش با خانمش انگار خوب نبود، یه دختر داشت، از من کوچیکتر. اما خیلی خوشگل بود، موهای بلند داشت، سفید برفی بود، چشماش آبی بود، به مامانش رفته بود.
سمیرا اگه با محمود میومد، اون روز بهشت من بود، با هم بازی میکردیم، مشق می نوشتیم، نقاشی می کردیم. سمیرا اولین عشق زندگیم شده بود.
یه روز که از مدرسه اومدم، سال ۶۷ بود، تازه مدارس شروع شده بود. رسیدم خونه، دیدم در بازه، خیلی ها بودند، مامانم داشت گریه می کرد، محمودم همین طور، دیدم عکس بابام رو قاب کردند و یه روبان سیاه دورش کشیدند. چند سالی بود که فهمیده بودم بابام زندانه و خارج نیست، اما گفتند تو مدرسه نگو.
سمیرا هم بود، گریه می کرد، منم رفتم کنارش نشستم و گریه کردم.
بابام با بقیه، فله ای اعدام شده بودند، بعدم برده بودند یه جایی پرت، دفنشون کرده بودند، خانواده ها که رفته بودند ملاقات، از چند ماه قبل ملاقات ها رو بسته بودند، اصرار که کرده بودند، ریخته بودند زده بودند شون و ردشون کرده بودند.
یه شب بارون گرفته بوده، مردم از کنار خاوران که رد شدند، دیدند که خیابون گٍل شده با خون، مردم ریخته بودند، دیده بودند سگا دست و پا از زمین کندند، همه خانواده ها فهمیده بودند و ریخته بودند سمت خاوران.
معلوم نبود کی به کیه، اما بعد از چند وقت خبرا از زندان میومد.
چند ماه بعدش، محمود و سمیرا اومدند خونه ی ما، چند ماهی بود که محمود از خانمش جدا شده بود، شیدا، وقتی میدیدمش همیشه یه جوری میشدم، خیلی شیک و خوشگل بود، همیشه آرایش می کرد، به خودش میرسید، بوی خیلی خوبی میداد، سیگار هم می کشید. خیلی برام خواستنی بود. اما با محمود نمیساخت، از خانواده های باکلاس تهرانی بود و محمود از دروازه غار بود، به هم نمی خوردند.
من با اینکه از محمود خوشم نمی اومد، اما از اینکه اومدند پیشمون خیلی خوشحال شدم، دیگه سمیرا همیشه پیشم بود.
مهری و محمود با هم عقد کرده بودند، اما هنوز به کسی نگفته بودند.
محمود که شبا خونه می اومد، مهری هم تا عصر مدرسه ی دو شیفته می رفت، من و سمیرا، بیشتر عصرا تنها تو خونه بودیم.
اون موقع من و سمیرا دوره ی نوجوانی مون بود، دیگه با سمیرا کارتن می دیدیم، درس می خوندیم، گاهی غذا میپختیم.
یه روز که تو خونه بودیم، داشتم با سمیرا بازی میکردم، یهو هلش دادم، سرش خورد به دیوار، خیلی گریه کرد، منم از ترس و غصه بوسش کردم، بعدم کلی سرش رو نوازش کردم. سمیرا آروم شد، اما من انگار یه چیزی تو وجودم زنده شد. انگار کیرم حساس شد، یه تکونی خورد، به سمیرا گفتم، بیا همدیگه رو قلقلک بدیم، هر کی زودتر بخنده باخته.
دیگه داشتیم قلقلک می

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:10


دادیم که من تو همون وضع، همه جاش رو می مالیدم، شکمش، پاهاش، رونش، خیلی حس خوبی بود، بعد عمداً دستم رو بردم سمت پاهاش، دست که زدم دیدم چیزی نیست.
سمیرا سرخ شد، گفت سینا زشته، اما من تعجب کردم، گفتم سمیرا تو چیزی نداری اونجات؟
گفت چرا، اما زشته نباید نشون بدم.
دستش رو گرفتم و بردم سمت کیرم، از رو شلوار کشیدم روی کیرم، گفتم ببین، سمیرا اولش خجالت کشید، اما بعدش تعجب کرد، گفت چرا از تو اینطوریه؟گفتم مگه از تو اینطوری نیست؟
گفتم من می خوام از تو رو دست بزنم، گفت باشه، اما چشمت رو ببند، بعد دستم رو کردم تو شرتش، یه چیز صاف بود، اما انگار یه چیزایی هم داشت، مثل مال من نبود. بعد سمیرا هم دستش رو کرد تو شرت من، دستش که خورد به کیرم، کیرم شروع کرد راست شدن، برام خیلی عجیب بود، این تجربه رو تا حالا نداشتم. سمیرا هم ترسیده بود، گفت چرا این بزرگ شد؟
گفتم نمیدونم سمیرا، اما تو دست میزنی حس خوبی میده، اونم همین رو گفت.
فرداش رفتیم کتاب فروشی، با هزار تا ترس، توی کتابا گشتیم، حتی نمی دونستیم باید دنبال چی بگردیم، یه بار معلم پرورشی تو مدرسه در مورد مسائل بلوغ، جسته گریخته گفته بود، یک بار هم تو کتاب علوم آمیزش جنسی رو خونده بودم.
پس گشتیم توی کتابهای علوم، یه چیزی در مورد بیماری های زنان پیدا کردم، من روم نمی شد این رو بدم به فروشنده، دادم به سمیرا، گفتم تو بده. من زودتر رفتم بیرون، فروشنده کتاب رو که دید، سمیرا رو یه نگاهی بهش کرد، گفت دختر خانم این مناسبت شما نیست، سمیرا گفت برای تحقیق درس علوم میخوام.
فروشنده گفت نمیشه، سمیرا اومد بیرون، فروشنده کتاب رو گذاشت سر جاش، من دوباره رفتم تو و گفتم فلان کتاب کجاست، و رفتم اون کتاب رو گذاشتم توی کیفم، اون یکی رو هم خریدم، تا فروشنده شک نکنه.
عصرا که خونه می رفتیم، با سمیرا در مورد ساختار کس و کون، در مورد مقاربت هم نوشته بود، کلمات کتاب رو توی دایره المعارف می گشتیم و چیزای جدیدی پیدا می کردیم. من یه بار گفتم سمیرا، باید ببینیم که بفهمیم دیگه، گفت خب چطوری؟ گفتم شرتت رو در بیار، با هزار اکراه در آورد، بعد من محو دیدن کسش شدم، یه تیکه گوشت صورتی، یه کمی مو بالای سرش، کیرم هم راست شد، گفت من که چیزی نمی بینم، رفتم یه آیینه آوردم و گرفتم جلوی کسش، بعد یکی یکی جاهای مختلف رو از روی کتاب می دیدیم و میگفتیم، لب ها، کلیتوریس، دهانه ی رحم، پیشابراه. منم دستم رو می کشیدم روی کس سمیرا و بهش می گفتم. سمیرا خیلی خوشش اومده بود، دیدم کسش خیس شد، منم هیجان زده بودم، یهو گفت که بالاش رو میشه بیشتر دست بکشی؟
من شروع کردم به مالیدن کسش، چند لحظه که مالیدم، دیدم سمیرا سرخ سرخ شد و پاهاش رو جمع کرد، دستم خیس شده بود. اولش ترسیدم، فکر کردم کار بدی کردم، اما بعد دیدم که سمیرا چشماش رو باز کرد و گفت که چه حس عجیبی داشت.
بعد گفت که منم می خوام از تو رو ببینم، منم با خجالت شرتم رو در آوردم، سمیرا خیلی تعجب کرد، گفت چقدر فرق داره با مال من، بعد همه جا رو وارسی کرد، دستش رو گرفت روی کلاه کیرم، ختنه رو قبلاً تو دایره‌المعارف پیدا کرده بودم، بهش گفتم اینجا خط ختنه است، بعد گفتم اینجا رو که میماله حس خوبی داره، سمیرا از روی کنجکاوی شروع کرد به زیر و رو کردن کیرم، بعد با دستش کیرم رو ماساژ می داد. یکم که گذشت، حس کردم که ضربانم به شدت بالا رفته، توی کیرم یه حس قوی رو تجربه کردم، انگار داشت می ترکید، همه ی نفسم رو حبس کردم، چشمام رو بستم و با تمام نیرو همه ی عضلاتم رو منقبض کردم. بعد انگار یه حس رهایی بهم دست داد، همه ی بدنم ول شد، تازه یاد سمیرا افتادم، دیدم دستش خیس شده از یه مایع لزج و داره به اکراه و با یه حال بد بهش نگاه می کنه، گفتم سمیرا، خیلی حس عجیبی بود، سمیرا گریه اش گرفت، ترسیده بود. من خودم رو جمع کردم، سمیرا رو هم بردم تو دستشویی، دستاش رو شستم، بعدم بهش یه چیزی دادم خورد، دیگه گریه نکرد.
اما دیگه تا شب با هم حرف نزدیم. حتی به هم دیگه نگاه هم نمی کردیم.
از اون شب به بعد، خیلی ارتباطاتمون کم شد، هم از ترس و هم از خجالت، سمیرا هم بیشتر خونه ی مامانش می موند. محمود تو این مدت تلاش کرده بود که دوباره به سمت شیدا برگرده، اما شیدا محل نمی گذاشت. محمود هم اخلاقش با مهری بد شده بود، خیلی دعوا می کردند، سمیرا هم دیگه رفته بود پیش شیدا، اما بعضی وقتا سر می زد، منم از سر اینکه اینا رو نبینم، می رفتم کتابخونه و تا دیروقت می موندم، که وقتی برگردم یا دعواهاشون رو کرده باشند، یا خواب باشند.
دیگه یک سالی گذشت، من دیگه یه چیزایی از سکس فهمیده بودم، و به یاد اون روز و سمیرا، توی حمام جق می زدم. سمیرا هم بعداً گفت که در مورد سکس و این چیزا از همکلاسی‌هایش که ازدواج کرده بودند چیزایی فهمیده بوده.
یه مدت بعدش، شیدا گفت که من می خوام ب

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:09


کونی رفیقام شدم

#خاطرات_جوانی #رفیق #گی

سلام من مجیدم ن۱۹سالمه
خاطره منو یکی از رفیقام به اسم ممد تو محلمون معمولا با هم بازی میکردیم ،خاطره برمیگرده به زمانی که16سالم بود ،تو اون دوران من چیز زیادی از سکس نمی‌دونستم
اون هی به هر بهونه ای منو انگشت میکرد ،منم بدم نمیومد
ولی خب این کارو بد میدونستم
تا اینکه یه روز گفت بیا بریم هم تو منو هم من تورو
رفتیم خلاصه از رو شلوار اون چسبوند به من،بعدش که نوبت من شد پیچوندی و رفت
این داستان گذشت تا اینکه17سالم شد
رسیدیم به فصل سرما ،ما طبق معمول اومده بودیم تو محل میچرخیدیم
اون روز منو ممد باهم تنها شده بودیم ساعت حدودی هشت بود و محل خلوت
به بهونه کلید پشتبوم رفتیم بالا پشتبوم
اونجا بود که موقع پایین اومدن اُبم زد بالا و گفتم ولش کن بزار همینجا بشینیم گرمه
تا اون موقع کلی فیلم سوپر دیده بودم و حسابی حرفه ای شده بودم تو تصور کردنش
فیلمو پلی کردم و شروع کردیم دیدن
که دیدم کیرش راست راست شد
درش آورده بود داشت جق میزد
منم که عاشق. این بودم که یه کیر رو برای اولین بار ساک بزنم
به سختی و خجالت زیاد گرفتم تو دستم
براش جق میزدم ،تا اینکه با خودم گفتم گور باباش هرچی بادا باد ،شروع کردم ساک زدن اونم هی میگفت نکن،نکن ما رفیقیم و زشته
بعد پنج دقیقه ساک زدن برای اولین بار تو عمرم
پاشدم و اروم نشستم رو کیرش
نوک کیرشو با سوراخم تنظیم کردم و سرشو دادم تو
وایی،انقدر درد داشت که حس کردم دارم از وسط جر میخورم
(هرکس میگه کون دادن لذت داره برای اولین بار واقعا داره گه میخوره،اولین بار جرررر میخوری)
قشنگ داشتم پاره میشدم
چند بار پریدم رو کیرش و بالا پایین کردم
بعد دیدم نمیتونم دووم بیارم و واقعا درد می‌کنه
پاشدم و براش جق زدم ،آبشو. آوردم و فرستادمش رفت
همین الآنم باهاش رفیقمو و بهش میدم ،
اگر دوست داشتید بگید بازم بنویسم چون در حال حاضر ۴تا بکن دارم که همشون رفیقامن
نوشته: مجید

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:08


گران نباشین بعد از این همه سال هنوزم به هر ۳تاشون کون میدم 😂
نوشته: امیر کونی

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:08


ادامه‌ی کون دادن امیر کونی

#خاطرات_نوجوانی #گی

...قسمت قبل
خب تا اینجا گفتم که چی شد کونی همسایمون شدم.
چند روز بعد این ماجرا با دوستامون قرار گذاشتیم که بریم فوتبال بازی کنیم.
وقتی رسیدیم دیدم که ۲تا از بچها با یه لبخند خاصی منو نگاه میکنن ولی پیش خودم گفتم که خب عادیه. یکم از بازی گذشت دیدم که این همسایم که تازه بهش کون داده بودم پیششونه و یواشکی با هم حرف میزنن و به من نگاه میکنن.
رفتم پیششون گفتم چی شده؟
گفت امیر شنیدم که کونی شدی!
من انگار برق از سرم پرید. باورم نمیشد این همسایمون انقدر راحت رفت به بقیه گفت که من کونی‌ام.
انقدر ترسیدم که به ذهنم نرسید که انکار کنم بگم نه بابا این دروغ میگه.
گفتم من شرط باختم. همین! من کونی نیستم!
ولی حرفمو باور نکردن.
بعد بازی خواستم برم خونه که گفتن بیا بریم خونه‌ی همون همسایم. منم میترسیدم اگر مخالفت کنم برن به همه بگن قبول کردم.
اونا اول رفتن تو خونه بعد چند دقیقه من رفتم.
دیدم هر۳تاشون لخت وایسادن کیرشونو میمالن.
من خشکم زد ولی بعد دستمو گرفتن اوردن توی خونه.
علی(همون همسایم) کیرشو داد دستم که براش بمالم و اون دوتا هم اومدن جلو و کیرشونو میمالیدن به من.
لختم کردن و تا اون ۲تا کیر کوچولومو دیدن شروع کردن خندیدن.
یکیشون گفت خب معلوم شد چرا کونی شدی.
یکم منو مالوندن بعد گفتم صبر کنین حداقل برم دستشویی.
رفتم دستشویی خودمو تمیز کنم.
از استرس و ترس و حشر میلرزیدم.
خودمو تمیز کردم و رفتم پیششون
درجا علی اومد زد در کونم گفت کونی عجله داریم. زود باش.
منم گفتم باشه و نشستم رو زانو شروع کردم به ساک زدن کیرش.
اون دوتای دیگه نشسته بودن رو مبل فقط مارو نگاه میکردن.
یکم ساک زدم خواستم فقط با ساک آبشو بیارم که منو نکنه. اما بعد چند دقیقه از دهنم بیرون کشید و منو برد توی اتاق خواب پدر مادرش و در رو بست.
من دراز کشیدم روی تخت و اون اومد روم. یه تف انداخت به سوراخم و کیرش بعد سرشو فشار داد رو سوراخم.
با اینکه همین چندروز پیش بهش کون داده بودم ولی تو سوراخم نمیرفت. یکم فشار داد بعد سرش رفت تو. اشک تو چشام جمع شد ولی فرار نکردم از زیرش. گفتم تورو خدا یکم یواش تر بکن. گفت خفشو کونی.
شروع کرد تلمبه زدن. کونم خیلی میسوخت و من فقط میتونستم ناله کنم. ادامه داد به گاییدن کونم و یکم بعد گفت میخوری یا بریزم تو کونت؟ منم پیش خودم گفتم همشون بخوان بریزن تو کونم که نمیشه برای همین گفتم میخورم.
منو برگردوند و شروع کرد به مالیدن کیرش جلوی صورتم. بعد چند ثانیه سرشو گذاشت تو دهنم و آبش رو خالی کرد.
منم خیلی اون لحظه حشری شده بودم برای همین کل آبشو خوردم.
بعد از اتاق رفت بیرون و نفر بعدی اومد.
اسمش احمد بود. اومد جلوم و من بدون اعتراض شروع کردم به ساک زدن. کیرش به کلفتی علی نبود و من توی ذهنم گفتم خداروشکر.
ادامه دادم به ساک زدن و احمد گفت جون چقدر خوب میخوری کونی. منم با این جملش هم حشری تر شدم و هم خجالت کشیدم.
یکم که ساک زدم حشرم بیشتر شد و کیرشو از دهنم درآوردم و خم شدم روی تخت. اونم لازم نداشت بهش بگم و خودش اومد پشتم و کیرشو تنظیم کرد با سوراخم و با یه فشار رفت تو.
شروع کرد تلمبه زدن تو کونم. صدای برخورد تنش به کونم تو اتاق پیچیده بود و منو حشری تر کرد.
این اولین کیری بود که دردم نمی‌آورد و فقط برام لذت داشت.
انگار رو ابرا بودم و فقط داشتم از کون دادن لذت میبردم و ناله میکردم. نزدیک بود آبم بیاد ولی از کونم کشید بیرون و آبشو تو دستمال خالی کرد.
میخواستم بگم تو رو خدا بیشتر منو بکن ولی روم نشد.
اونم از اتاق رفت بیرون و من تو همون پوزیشن موندم.
آرین که نفر سوم بود اومد تو اتاق و تا منو تو اون حالت دید تف زد به کیرش و درجا کرد تو کونم. کیرش از اون دوتا بزرگتر بود و واقعا دردم گرفت.
گفتم آخ یواشش. گفت باشه صبر کن آروم میشه کونی. چند ثانیه گذاشت کیرش تو کونم بمونه و بعد شروع کرد به کردن.
کم کم سرعتش رو بیشتر کرد و منو برگردوند و وایساده تلمبه میزد تو کونم.
سرمو بلند کردم دیدم اون دوتای دیگه دارن نگاهمون میکنن.
علی اومد جلو و خودم کیرش که دوباره راست شده بود رو کردم تو دهنم.
الان همزمان یک کیر تو کونم و یک کیر تو دهنم بود.
تو اوج لذت بودم و با تلمبه های محکم آرین احساس کردم آبم داره میاد و سریع دستمال گرفتم جلوی دول کوچولوم و آبمو توش خالی کردم و آرین هم کل آبشو ریخت تو کونم.
بعدش دیگه حشرم خوابید و دیگه کیر علی رو ساک نزدم.
رفتم دستشویی کونم که پر آب شده بود رو خالی کردم.
بعد از دستشویی اومدم بیرون علی گفت بیا بازم بکنمت گفتم خسته ام بعدا میام بکن و لباس پوشیدم رفتم خونه.
اومدم خونه و احساس گناه کردم که چرا انقدر راحت کون میدم و از خودم بدم اومد که فقط به درد کون دادن میخورم.
ولی یکم که گذشت با فکر کیراشون حشری شدم و باز دلم خواست کون بدم ولی جلوی خودمو گرفتم.
ولی ن

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:07


نه و من در حالی که لباسهام رو در میاوردم انقدر مست سکس بودم که به طرفش رفتم واز پشت بغلش کردم دست روی کیرش گذاشتم و پشت گردنش رو لیسیدم .حسام بی حرکت ایستاده بود وقتی دید میخوام کمربندش رو در بیارم به سمتم چرخید و محکم بغلم کرد
-میدونی بار اولیه که برای سکس میای سمتم ؟ همیشه با خودم میگم چرا هیچ وقت نمیای
-چون تو انقدر اومدی که وقتی برای اومدن من نگذاشتی
-نه بازم بکن این کارو .خیلی دوست دارم. حس میکنم بم نیاز داری. حس میکنم برات عزیزم .میدونی فقط زن محبت نمیخواد یا همه مردها مثل منند یا من دوست دارم بم محبت کنی بغلم کنی بگی دوستم داری
حسام راست میگفت .من خیلی کمش می‌گذاشتمو این کم گذاشتن از نخواستن نبود آگاهانه بود . شاید چون به علی زیاد محبت کرده بودم و نتیجه عکس گرفته بودم یا شاید جمله مشاور که بمن گفت آخر تو زنی و خیلی به سمت مرد بری اون از تو فراری میشه و میره تو نقش زن .تو زندگی نباید زن ومرد جاشون با هم عوض بشه
خودم روبالاکشیدم تو گوشش گفتم بخداتاحالا کسی رواندازه تو دوست نداشتم اگر نمیگم چون میخوام خودت بدونی
-نه بهم بگو بازم بگو بگو دوستت دارم
خودم رو بهش فشار دادم و زبونم روتو دهنش چرخوندم زبونمو میمکید و کرست و بعد شورت بندیم رو باز کرد.چشمام رو بستم تا هر چی بیشتر گرمای تنش رو حس کنم ورد دستای بزرگش رو روی تنم ردیابی کنم .چه تو تخت چه ایستاده عاشق این بود که پشت بهش باشم وبادستاش سینه ها وکسم روبماله وگردنم رو زبون بزنه وببوسه .انقدر این کارو کرده بود که خود منم بهش علاقمند شده بودم .الان کشیدم جلوی آینه قدی اتاق وتوگوشم گفت رویای جنده رو تو آینه ببین قراره انقدر بگامش که تا چند روز سکس نخواد. تو آینه خودم روکه بادستای حسام محصورشده بودم دیدم وکسم خیس تر شد .به سمتش چرخیدم وبوسیدمش
-جنده کی بودی تو
-جنده حسامم
-عشق کی بودی تو
دلم میخاس همینطور ادامه بده وسکس کنیم ولی ازم جدا شد و به سمت کنترل تلویزیون رف .اتاق حسام رو برای سکس شب جمعه بیشتر از همه جا دوست داشتم چون تلویزیون مستقیم روبه روی تخت بود و بالای تخت آینه سرتاسری بود و هر لحظه که میخواستم میتونستم گاییده شدنمو تو آینه ببینم .زیر روتختی رفتم ودستی به کس خیسم کشیدم .حسام صبورانه فیلم می‌گذاشت واز تو کشو کاندوم و دیلدو در مورد ولی تو دل من آشوبی بپا بود .فیلم زن و مردی رو نشون میداد که کنار استخر ایستاده لب می گرفتند .صدای اسپری تاخیری حسام توجهمو بش جلب کرد.چشمکی زد و گف برای ۵دقیقه داگی .رویا گوش کن خانمه چقدر راحت صداش رو آزاد میکنه چون طبیعته راحت داد میزنه و خودشو تخلیه میکنه
-بکنش خوبه کاری به طبیعت نداره
-یعنی من بدمیکنم؟ چنان بگامت رویا امشب که
-کی گف بد میکنی من کم صدا میکنم تو سکس ؟بعضی وقتا میگم سردرد نگیری از صدای بلند من
-زنونه ناله میکنی دوست دارم مثل این امشب عربده بزنی داد بزنی و بگی دوستت دارم محکم تر بگا فاک می
-فاک می کیر میخوام I want it
درحالیکه می‌خندید لخت زیر روتختی خزید بغلم کرد .سرم رو روی سینش گذاشتم و پیشونیم رو بوسید .انگشتش روی کسم رف و خیسیش صدای حرکت انگشتش روتوکسم بیشتر کرد .چشمام خمار شده بود.به سختی فیلم رو میدیدم که خانمه جلوی پای مرده نشست و کیرمو مکید تا آخر کیرشو کرد تو دهنش و مرده دم اسبی موهای خانم رو گرفته بود و تو دهنش تقه میزد .حسام نوازش موهام رو شروع کرده بود ومن نوک سینه ام روتودهنش گذاشتم .ناله هام بلند شد وحسام دوانگشتی توکسم تلمبه میزد .شصتش روی چوچولم بود و دو انگشتی زبری تو کسم رو نوازش میکرد .
-دیلدو بزارم ؟
-نه انگشتت
-پس پشتتو بکن که فیلمو ببینی
-نه میخوام تورو ببینم بوسیدمش
فیلم به جایی رسیده بود که آقاهه پاهای خانم رو توهواداده بود بالا ودوتا انگشت توکونش کرده بود وکسشو میلیسید .فکر اینکه حسام امروز میخاد کونمو بکنه یه لحظه از فضای سکس درم آورد .با اینکه وقتی روی شکمش می‌نشستم وکیرسواری میکردم نوک انگشت اشاره اش رو بزور تو کونم جا میداد و میگفت دوست دارم نازکی پوست بین کس وکونتو حس کنم و تو هر پوزیشن که می‌شد کونم رو انگشت می‌کرد و با اینکه چون کسم تنگ تر میشد ولی ترس از اینکه نخواد کونم بزاره یکم حال و هوای سکسیم رو کم می‌کرد. البته که دیگه مطمئن شده بودم بعد از انگشت کردن کونم قصد کردنشو نداره ولی الان که فیلم رو خودش انتخاب کرده بود با اینکه جزو ممنوعیت‌ها بود نمیدونستم میخواد چکار کنه .منو چرخوند و پستونام رو دو دستی بغل کرد و کمرم رو بوسه بارون کرد .دوست داشتم بالای سرش دراز میکشیدم و ممه هام رو میمکید ولی نمیدونم چرا جرات و شهامت یا حتی شاید روش رو نداشتم که بگم .یه دستی سینه ام رو میمالید تو گوشم از خواستنم میگفت .اینکه دنیا رو بخاطر من میخواد .اینکه روزی هزاربار شکر میکنه که من زنشم وآخر بدستم آ

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:07


ورده .اینکه از وقتی من اومدم تو زندگیش رابطش با خدا ،با خودش وبابقیه خیلی بهتر از قبل شده .نپرسیده دیلدو روتوکسم فروکرد .دیلدو با کاندوم خاردار بود و ناله سکسی منو درآورد سرمو ب سمت تلویزیون گرف گف فیلمو ببینم .الان مرده یه بالشتک زیر کمر زنه گذاشته بود آروم توکسش تلمبه میزد .باشصت چوچول زنه رومیمالید وبادست دیگش کونشو انگشت می‌کرد. زنه یکم از زمین بلند شده بود و ناله های بلند می‌کرد و جیغ میزد .
-اینجوری کردمت برام جیغ بزن خیلی دوست دارم .ناله هات حالت تمنا داره انگار هنوز کم کردم برات .جیغ بزن بخصوص وقتی داری میلرزی و ارضا میشی
دست بردم سمت کیرش که پسم زد حرف گوش نمیدیا.
هر چقدر حسام توسکس صبور بود من عجول بودم .شاید چون با علی یاد گرفته بودم سریع تمومش کنم .بی حاشیه وحشی وار انقدر بگادم تا ارضا شم .انگار وقت کمه و باید به کارهای مهمتر رسید ولی حسام خیلی وقتا حرفای مهمو توسکس میزد .انقدر دست دست می‌کرد ومن که روم نمیشد ازش بخوام فقط تو دلم فحشش میدادم که یالا دیگه پس بگا
پشتم بهش بود وکس وکونم رو یه دست از جلو و یه دست از پشت می‌مالید. خودم سینه هام رو چنگ کردم و ناله بلندی کردم با جووون گفتن حسام چشمام روبستم وبسمتش چرخیدم و ممه ام رو تو دهنش فرو کردم و باز ناله کردم محکم بخور حسام گازم بگیر .بزار بفهمم میخوام به عشقم کس بدم .حسام دو دستی سینه هام رو تو دستاش گرفت و مکید بعد نوک دوتاش رو تو دهنش کرد نگاهی به فیلم کردم زن وسط دوتا مرد ایستاده بود و یکیشون لمبرهای کون زن رو میمالید و مردی که جلوش بود سرش رو روی بدن زن خم کرده بود و ممه های ریزش رو میمکید .
کلا از فاز سکس بیرون اومدن اشک تو چشمهام جمع شد حسام جون مادرت اینکارو با من نکن من نمیتونم
ادامه دارد …‌‌
نوشته: رویا

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:07


شب جمعه

#دنباله_دار

۴۰تا فیلم سکسی رو لپ تاپش ذخیره کرده بود برا شب جمعه ها. شب جمعه ها حتی اگه مهمونی یا باغ بودیم باید یه شماره رو انتخاب میکردم و بعد از دیدن فیلم که البته کامل نمی‌دیدیم چون نصفه که می‌شد مثل پیچک به هم میپیچیدیم،مثل فیلم حتی جزئیاتش سکس کنیم البته یه سری چیزها رو من ممنوع کرده بودم ولی حسام هیچ محدودیتی نداشت .عاشق شب جمعه ها بودم .نه بخاطر هیجان یا تنوعش.من یه زن لمسی و بغلی بودم .شاید از سکس بیشتر به خاطر محبت و توجهی که دریافت میکردم خوشم میومد .تو ازدواج اولم بغل یابوس همیشه مساوی باسکس بود .هروقت از علی میخواستم بخش لاسیدن سکسمون رو بیشتر کنه ب بهانه زیبایی‌های من ازش سرباز میزد و میگفت نمیتونم. شاید این یه عقده شده بود برای من .اینکه غیر از سکس برای شوهرت عزیز و خواستنی باشی .از مشاور کمک خواسته بودم و در جواب گفته بود ۹۰درصد مردای ایرانی همینند. بخصوص اصفهانیا که انرژی رو الکی هدر نمیدند و راهش اینه خودت بری سمتش ،ازش بخوای بالوندی کار رو جلو ببری ولی هربارلوندی من تهش یه سکس بود .از ۳شنبه که می‌شد دل تنگ شب جمعه میشدم .همین که حدود ۲۰دقیقه ای برای دیدن فیلم تو بغل حسام بودم و موهام رونوازش میکرد، همین کار غیرسکسیش چنان کسم روخیس می‌کرد که سکسای شب جمعه ما تا آخرش لوبریکانت نمیخواست با اینکه حسام همیشه ژلهای داغ کننده و افزایش لذت زنان رو روی کیر کلفتش می‌ریخت تا بتونه تا نزدیک آخراش تو کسم جا بده .عاشق وحشی بودن و تنوعش تو سکس بودم .بعد از حدود ۴۰تا۵۰باری که منو گاییده بود فقط چند بار اونم به درخواست خودم و عشقم به داگی، یکنواخت گاییده بود .هردفعه یه چیز جدید توسکس رومیکرد حالا یایه لیسر ودیلدو چرخنده بود یا یه کاندوم فضایی یا ویبره روی کیرش.عاشقش شده بودم شاید اگه کسی ما رو از بیرون میدید فکر میکرد پولش باعث عشق منه ولی خیلی وقتها خودت میبینی زن بودن چقدر سخته.یه زن خیلی سوراخ داره که یه مرد باید بلد باشه و بتونه پرش کنه وحسام یا بلد بود یا از ترس از دست دادن من یاد گرفته بود یا شاید چون عاشقم بود برام کم نمیذاشت .همین دیروز تو اینستا دیدم که خانمه گفت همه مردها بلدند گل بخرن بلدند محبت کنند بلدند تو آغوش بگیرند اگر نمی‌کنند چون تو اون آدمی نیستی که بخواند براش هزینه کنند .رژرومحکم روی لبم کشیدم وتوذهنم اومد پس علی الکی میگف بلد نبوده ونمیدونسته ومن اولین زن توزندگیش بودم وتجربه نداشته …بااینکه ۷ماه از طلاقم می‌گذشت ولی ناخودآگاه هنوز علی وکاراش تو ذهنم میومد .ذهن من یه شیر وحشی بود که من هیچ کنترلی روش نداشتم .هر جا دلش میخاست میرفت هر نتیجه گیری میخاست میکرد .رویا میدونی علی چون مطمئن بود از عشقت به خودش تلاشی برای تو نمی‌کرد. اعترافی که خود علی چندین بار ب زبان آورده بود .باید برای یه مرد دست نیافتنی باشی .باید برای داشتنت تلاش کنه .موبایلم به صدا اومد و خوشحال از اینکه حسام رسیده و فکرهای علی تموم میشه سوار ماشینش شدم .حسام همیشه وقتی منو میدید بغل میکرد .کاری نداشت که کسی هس یا داره نگاهمون میکنه .دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت هنوز خیسه که موهات سرما میخوری .رویا خیلی ممنونم که همیشه بخاطر من میری حموم اینکه اهمیت میدی به رابطمون ولی آرزو شده برام یه بار عرقی بکنمت لیس بزنم زیر بغل وکس عرقیت ببینم چه مزه ای داره .
-اه اه حسام حالمو بهم نزن
-امروز عرقتو در میارم بابا اینا باغند تا ۸شب وقت داریم ۳ساعت فقط سکس .امروز ۲تا سورپرایز برات دارم .
-چقدر خوب حسام عاشق این تنوعتم مرسی که برات مهمم
-اولیش اینه که خودم فیلمو انتخاب کردم
با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم خیلی پررویی واون باخنده ادامه داد دومیش هم تو خونه نشونت میدم
-حتما اونم مثل اولیته
-امروز تا آخر فیلم دست به کیر من نمیزنیا
-ولی بجاش توتاآخر فیلم انگولکم کن
-رویا دوست داری ؟ حتی بیشتر از کیرم
-اولش اره بعضی وقتا زودتر و بیشتر منو تو اوج میبره ولی وقتی دارم میشم فقط کیر میخوام
-خوب چرا نمیگی؟ من باید علم غیب داشته باشم؟
-خوب زل میزنی تو چشمای آدم من روم نمیشه
-خوب چشمهام رو ببند یا خودت دستمو بزار لای کست
چراغ قرمز بود و دستش اومد روی کسم .بی اختیار به سمتش رفتم ازش لب گرفتم دکمه و زیپ شلوارم رو باز کردم و سرم رو روی پاش گذاشتم .دستش از شورتم گذشت و چوچولم رو فشار داد .از خیسی کسم خجالت میکشیدم .حسام یه جوووون کشدار گفت و ادامه داد حالا که زل نزدم بت بگو امروز چجوری بگامت
با صدای خمار و پر عشوه گفتم داگی یادت نره
هر چی تو داگی دوست داری من متنفرم داگی که میشی اصلا نگات میکنم آبم میاد اونوقت تو میخوای کون بزرگ و نرمت محکم به بدنم بخوره و ارضا نشم
-نمیدونم یه کاری کن ۱۰دقیقه داگی بگایی
-۱۰زیاده ۵کن یه فکری روش بکنم
حسام داشت چک میکرد کسی خونه نباشه رو در رو قفل ک

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:06


فریبا، حوری بهشتی که دیر شناختم

#زن_دوست

یه دوستی داشتم که خودم بهش پول قرض دادم گفت می خواد یه بیزینس راه بندازه خودش یه مقدار داشت گفت انقدرم تو بهم بدی می تونم شروع کنم 3ماهه پولتو بهت میدم قبول کردم و بهش دادم 3 ماه بعد رفتم سراغش گفت یه ماه دیگه بهت میدم نترس یه ماه یه ماه کشوندش تا یه سال که یه روز شنیدم سرطان داره و بیمارستان بستریه یه سر رفتم سراغش که بهش بگم حالا فهمیدی این پولا خوردن نداره؟ که زنش التماس کرد گفت برای یه عملش پول لازم داره و از همه فامیل هم قرض کرده و دیگه کسی بهشون قرض نمیده زنش توی بیمارستان کشیدم کنار گفت هر جور بخوای برات جبران می کنم آقا سعید گفتم من از این حرفا زیاد شنیدنم نقدا می تونی جبران کنی بیا تا بریم وگرنه وعده و وعید زیاد شنیدم گفت باشه بریم رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادم گفتم کجا برم؟ گفت هر جا که می خواید گفتم پس میریم خونتون گفت دخترم خونست بریم خونه خودتون رفتیم خونه خودم تا رسیدیم چادرشو از سرش درآورد و تا کرد و گذاشت روی مبل و نشست روی مبل منم رفتم دستشویی و شلوارکمو پوشیدم و اومدم کنارش نشستم داشت گریه می کرد گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت تا الان اینکارو نکردم گفتم پس باید جذاب باشه لخت شدم خوابیدم روی کمرم و گفتم سرت سمت کیرم باشه و کوس و کونت سمت من و شروع کن خوردن کیرم کیرمو می خورد و منم کوسشو میمالیدم و انگشت می کردم اما سوراخ کون قرمزش هواییم کرد و داگیش کردم و آروم فرو کردم توی کونش لامصب تنگ بود وقتی تا ته فرو کردم توی کونش گفتم جووووووووون عجب چیزیه فدات بشم فریبا جونم و شروع کردم تلمبه زدن توی کونش گفتم فدای کونت بشم تو با این کونی که داری میلیونی پول به پات می ریزم فقط این کونو بده من بکنم گفت باشه بکن گفتم بگو بکن سعید جان بکن سعید جان نگفت موهاشو کشیدم و تند تند تلمبه زدم گفت باشه سعید جان باشه سعید جان آروم تو رو خدا گفتم باشه فریبا جونم آروم می کنم گفت سعید جان پول عملو میدی؟ گفتم آره بشرطی که هر چقدر می خوام از این کون بکنم گفت باشه هر چی تو بگی باورم نمیشد دارم کون به این سفیدی و خوشگلیو می کنم گریه می کرد و منم توی کونش تلمبه میزدم و لذت هامو میبردم گفتم دردت میاد فریبا؟ گفت نه گفتم پس چرا گریه میکنی؟ بیشتر گریه کرد گفتم زهرمارم نکن دیگه خانم خوشگله و بعدش تندتند تلمبه زدم و آبمو ریختم توی کونش گفتم محشری فریبا محشر حوری بهشتی خودتی گفت هیچ وقت فکر نمی کردم به یه مرد دیگه ای بدم گفتم اشکالی نداره من هرکسی نیستم من سعید خودتم و ازش لب گرفتم یه بار دیگه از کون کردمش و با هم رفتیم بیمارستان و یه مبلغی به عنوان علی الحساب پرداخت کردم و فریبا رسوندم خونه دیدم یه دختر 9 ساله داره بنام فرشته که مثله فرشته ها زیبا بود از اون روز دو سه بار دیگه فریبا بردم خونم و از کون کردمش دوستم کریم عمل شد و منم درگیر زایمان زنم شدم و پسرم سینا به دنیا اومد و درگیر اون بودم و کریم و فریبا از یاد بردم چون سینا نارس به دنیا اومد و بعدش سیاه سرفه گرفت و…
دو سه ماهی گذشت و فریبا زنگ زد گفت سعید کریم مرد بعد از مراسم کریم فریبا گفت سعید تو تنها مردی بودی که بعد کریم بهش تن دادم می خوام ماله تو باشم گفتم حاضری صیغم باشی؟ قبول کرد پول پیش خونشون گرفت یه مقدارم من گذاشتم زوش یه جا براشون اجاره کردم خارج از شهر که رفت و آمدم به اونجا کاری جلوه بدم شب اولی که رفتیم خونه جدید فرشته خیلی گریه می کرد منم بردمشون شهربازی و سه تایی تا 12شب بیرون بودیم و حتی شام هم بیرون خوردیم و فرشته توی ماشین خوابید وقتی رسیدیم خونه فرشته بغل کردم و بردم توی اتاقش خوابوندم که فریبا گفت مامان فرشته رو نمی بری بخوابونی؟ گفتم اون که حتما رفتیم توی اتاق و با همون لباسها همدیگه رو بغل کردیم گفت برای امشب ممنون روحیه فرشته بهتر شد گفتم از الان می خوام برای فرشته پدری کنم من دختر ندارم گفت چون زن داری برای من شوهری نمی کنی؟ گفتم چشم دستمو گرفت گذاشت روی کوسش گفت دیگه نوبت اینه گفتم آخ جون و انقدر کوسشو مالیدم که گفت سعید جان الان باید بکنی توش لختش کردم شورتش یکم خیس بود گفتم چه شورت صورتی دخترونه خوشگلی گفت برای تو پوشیدمش شب عروسی مونه آخه گفتم آخ جونم فدات بشم فریبا جونم و کوسشو از روی شورت بوسیدم و شورتشو دراوردم و کیرمو کردم توی کوسش بطور باورنکردنی کوسشم تنگ بود حتی از کوس زنم شب عروسی تنگ تر بوسیدمش گفتم خیلی دوست دارم فریبا گفت منم همینطور گفتم از اون روزی که آوردمت خونه و از کون کردمت دوست داشتم ماله من باشی گفت منم خیلی دوست داشتم که اولین مردی بودی که بهش دادم جز کریم گفتم خوش به حال کریم اصلا بهت نمیومد چنین چیزی داشته باشی یادته چقدر گریه کردی واسه کون دادن؟ که بازم گریه کرد گفت اون زمان هیچ نسبتی نداشتیم و بهت دادم گفتم الان زنمی و میکنمت بهم گفت س

داستان کده | رمان

15 Nov, 01:06


عید تو دیگه تنهام نذار بمون پیشم گفتم من تا ابدیت بکنت میمونم قول میدم و تند تند توی کوسش تلمبه زدم و آبم اومد و ریختم توی کوسش اون شب تا صبح با هم حال کردیم و ناهار سه تایی رفتیم بیرون دو سالی گذشت و گفتم من یه دختر می خوام به زیبایی خودت گفت قول دادی ازم بچه نخوای و بابای فرشته باقی بمونی گفتم بابای فرشته هستم اما یه پسر دارم سینا زنم دیگه بچه دار نمیشه یه دختر می خوام سحر که اسمش به سینا بیاد به زور راضیش کردم و قبول کرد و حاصل لذت های تمام نشدنی و سیری ناپذیری از فریبا شد یه پسر که واقعا از اومدنش خوشحال نبودم و اسمشو گفتم خود فریبا انتخاب کنه که فرزاد انتخاب کرد که به اسم فرشته بیاد فرشته هم روز به روز خوشگل تر میشد و بزرگتر و منم خیلی دوستش داشتم چون تنها دختر بود.
نوشته: بابای بچه ها

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

12 Nov, 05:23


اگه سینگلی و دنبال رل هستی اینجا میتونی بلایندیت مجازی شرکت کنی👇
@OnlineBlindDatee

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:10


لباس ورزشی

#فتیش

این داستان نیست و دیروز برام اتفاق افتاد.
من ۳۹ سالمه با قد ۱۸۰ و قد ۹۰ و تیپ معمولی
من علاقه زیادی به مچ پای خانوما دارم با دیدنشون هات و هورنی میشم اما مشکل این نیست بعدش دوست دارم خانمی با دیلدو منو بکنه.
البته تجربه این رابطه رو قبلا با یه خانم داشتم .
اتفاق دیروز بگم .
عصری رفتم تا یه ست لباس ورزشی بگیرم .چند تا فروشگاه رفتم چیز مناسبی پیدا نکردم تا اینکه از جلوی یه فروشگاه رد شدم شیشه سکوریت بود و داشتم لباس میدیدم یهو یه دختر حدود ۱۸ ساله دیدم با بلوز و دامن و صندل از این مدل بندی با نگین پاش بود و تقریبا کل پاهاش بیرون تا این صحنه دیدم دیگه هیچی برام مهم نبود زل زدم به پاهاش و اونم داشت لباسای داخل فروشگاه میدید تا اینکه رفتم داخل فروشگاه سفارش دستکش ورزش و ست ورزش و اینا داشت یکم دید زدم و اومدم بیرون صندلی گذری جلوی فروشگاه بود نشستم و محو پاهاش بودم حس کردم یکی اومد کنارم نشست اما توجه نکردم . از درد و شهوت واقعا داشتم به خودم میپیچیدم و نمیدونم چی شد بی اختیار گفتم وای چه پاهایی جون .
یهویی یه صدایی شنیدم گفت با کی هستی برگشتم دیدم یه خانم حدود ۴۰ ساله با موهای روشن و رژ زرشکی و چشمای آبی و صورت گرد و سفید داره نگام میکنه .همینطوری داشتم نگاش میکردم گفت با توام با کی هستی .گفتم اون دختره . لحنشو تغییر داد و گفت من مادرشم .منو میگی یخ زدم و همینطوری که زل زده بودم بهش گفتم ببخشید دست خودم نیست .
خندید و گفت یه پا دیدی حالت اینه لخت ببینی چی؟؟؟
گفتم مچ پا از لخت بیشتر تحریکم میکنه
با تعجب نگاه کرد و گفت فتیش پا داری ؟!
گفتم اهوم مچ پا
با ناز و عشوه گفت مچ پاهای من چطوره ؟؟؟
سرمو خم کردم و پاهاشو دیدم مچ پاهای سفید و بی مو خوش تراش محو تماشا بودم .گفت چطوره
منم دیگه فهمیدم اهلشه گفتم عالی دیوانه کننده
گفت برا این پاها چکار میکنی .من سریع گفتم همه چی
خندید و گفت ثابت کن
شماره رد و بدل کردیم و قرار شد با هم هماهنگ بشیم .
الانم باهاش چت کردم و گفتم بهش دوست دارم با دیلدو بکنه منو
قرار شد از سایت کیر کمری سفارش بدم و منو بکنه
😍
نوشته: روهام

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:09


بادمجونه داشت جرم میداد🍆

#اسباب_بازی #جق

طوری حشری بودم كه جق جوابگو نبود ، هرچی پورن میدیدم شده بود پورنایی كه دیلدو های بزرگ میكردن تو كصو كون شون و منم دلم ی چیز خیلی بزرگ میخواست
دیدم خونه خالیه ، دوش حمامو باز كردم تا وان پر بشه،. دویدم رفتم از داروخانه كاندوم و لوب(روان كننده)خریدم، رفتم سمت میوه فروشی و بزرگترین بادمجون شو برداشتم( 5 سانت قطرش بود و 27 سانت طولش ). اومدم خونه شستمش و رفتم تو حمام، ی كاندوم خاردار كشیدم سرش كلی لوب ریختم روش و كلی ریختم رو بدنم. گذاشتمش رو زمین دو زانو نشستم جوری ك بادمجونه میخورم ب سوراخم ، یكم بلند شدم ك جامة عوض كنم، لیز خوردم و افتادم رو بادمجونه💀، همه بدنم پر لوب بود و بادمجونه یك راست رفت توم جیغ میزدم و ب دیوارا ناخون می کشیدم، پاهام میلرزید و درد شدیدی داشتم ، اما دلم میخواست از توم درش بیارم،فقط نوكش از توم بیرون بود، همون نوكش رو گرفتم و كشیدم بیرون ، ولی این بار خودم پریدم روش تا دوباره تا ته لیز بخوره و بره توم
انگار ی جورایی جا باز كرده بودم و دلم میخواست روش بپر بپر كنم. پنج شیش ساعتی تنهایی تو خونه ، باعث شد به حس گنده بودنش معتاد بشم و الان یه جورایی باید بین مشتریام با یكی دوتا بادمجون خودمو ارضا كنم ، بی شك پیشنهاد میدم فقط حسابی روغن كاری كنین،.

نوشته: سایه كون گنده

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:08


از دوستی تا سکس با سحر

#دوست_دختر

سلام دوستان من ایلیا هستم و میخوام خاطره دوستیم با سحر دوست دخترمو بنویسم
خب بریم سر اصل داستان ( اسم ها همه عوض شدن )
خب یه اطلاعاتی بدم درباره خودم
سنم ۱۸ قدم ۱۹۰ وزنم ۸۸
من چند وقتی بود بعد گرفتن دیپلم نیاز به یه دوستی داشتم بعد یه عالمه درس و …
چند وقتی بود داخل تلگرام دنبال یه فردی میگشتم برای دوستی ( نه صرفا سکس فقط یه فردی باشه که بتونم راحت احساساتمو باهاش در میون بزارم )
خلاصه بعد پرس و جو از یه دختر خوشم اومد به نام سحر و باهم صحبت میکردیم درباره تحصیلات و زندگی و … ( در ضمن اون ۱۷ سالش بود )
بعد چند وقت که آشناییمون بیشتر شد با خانواده هامون در میون گذاشتیم و هر دو خانواده مشکلی نداشتن.
خیلی باهم خوب بودیم من برا درس میرفتم پیشش یا اون میومد باهم درس کار میکردیم.
بعد اینکه دختر خانم دیپلمشو گرفت بیشتر باهم در ارتباط بودیم و دغدغه درس و غیره رو نداشتیم بعد چند وقت خیلی باهم جور شده بودیم یعنی اصلا نمیتونستیم از هم دل بکنیم.
بعد چند وقت هر دوتامون تصمیم گرفتیم با هم یه سکسی داشته باشیم.
یه چند هفته دنبال مکان بودن یه روز سحر زنگ زد که خانواده بخاطر فوت خاله مامانم رفتن شهرستان.
منم خوشحال و شاد قرار شد فرداش برم
خونشون.
( قبل اینکه ادامه بدم بگم که سحر قدش ۱۶۹ وزن ۶۵ و ممه های ۸۵ )
رفتم خونشون دلبر تر از همیشه اصلا عسل عسل یه تاپ سفید پوشیده بود با شلوارک مشکی قشنگ سینه هاش از زیر تاپ معلوم بود.
نشستیم با هم فیلم دیدیم و فیلم صحنه های سکس داشت ، وسطای فیلم هر دو داغ داغ بودیم که سحر یه نگاه معنا دار بهم کرد
که سریع پریدم سمتش لبامو چسبوندم بهش خیلی خوشمزه بود یه یه ربعی لباشو خوردم بعدش تاپشو در آورد ، وای چی میدیدم سینه های ۸۵ وای که چه چاک سینه ای داشت سریع سوتینشم درآوردم رفتم تو کار ممه هاش
لامصب هر چقدر میخوردم سیر نمیشدم بعدش که سحر معلوم بود هات هاته ، گفت توروخدا کیرتو بده دیگه دووم ندارم کیرمو در آوردم ( کیر خوبی دارم ۱۸ سانته و کلفت )
سریع دهنشو آورد یه ساک مشتی زد بعد دیگه کم کم داشت آبم میومد گفتم بسه انقدر حواسم پرت بود که اصلا حواسم به کصش نبود شورتشو در اوردم یه کص ماه داشت خیس خیس بود یه عالمه کصشو خوردم لامصب سیرمونی نداشتم
بعدش دیدم سحر لرزید فهمیدم ارضا شده بعدش کیرم و یه تف زدم گذاشتم رو کصش آروم آروم فرستادم تو انقدر داغ بود کصش کیرم داشت میسوخت یه چندتا تلمبه آروم زدم بعد دیدم سخته اینجوری پوزیشنو عوض کردم ، بعد چند تا تلمبه آروم کم کم تلمبه هامو تند تر کردم ، بعد که آبم داشت میومد در آوردم دوباره یکم ساک زد برام بعد دیدم نه کصش اصلا یه چیز دیگس دوباره گذاشتم تو کصش انقد محکم تلمبه میزدم صدای آه و ناله هاش تو کل خونه شون پیچیده بود بعد که آبم داشت میومد در آوردم ریختم تو صورت و سینه ش.
بعدش هم همون بین ها خود سحرم برای بار دوم ارضا شد افتادیم رو هم از شدت خستگی یه چند دقیقه ای خوابمون برد بعدش پاشدیم شام خوردیم منم رفتم خونه …
امیدوارم ار داستانم خوشتون اومده باشه.
نوشته: ایلیا

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:07


اسم هارو عوض کردم
نوشته: ایلیا

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:07


اولین گی ایلیا

#خاطرات_نوجوانی #گی

سلام.
ایلیا هستم و ۱۸ سالمه
داستان از اونجا شروع شد که یه روز خانواده من با خانواده دوستم میخواستن برن عروسی و دوستم اسمش حسین بود .سنش ۱۷ بود .ولی حسین گی بود .همه مسخرش میکردن ولی من مسخره نمیکردم باهام صمیمی بود اون شب که خانواده من و اون رفته بودند عروسی منم رفتم خونه حسین .احوالپرسی کردیم و چایی آورد .چایی رو خوردیم و حرف زدیم ی ۱ ساعت گذشت رفت شام آورد شام رو ک خوردیم پیش من دراز کشید با شکمش .گفت خوابم میاد .منم ک باهاش صمیمی بودم هی تکون میدادم میگفتم بیدار شو فش میدادم بهش بلند نمیشد خواب نبود ادای خواب رو در می آورد منم هی دستمو رو کونش میزدم میگفتم بلند شو وگرنه میکنمت هی گفتم دستمو هی می مالوندم ب کونش بعد جدی بهش گفتم بلند میشی یا شلوارتو در بیارم. خواب نبود بهم با صدای خمار گفت در بیار ب کیرم . ی ۱۰ دقیقه ای گذشت دستمو میزدم بکونش هی کونشو تکون میدادم .بعد گفتم خوابی گفت نه .هی کونشو تکون میدادم ب بهونه .شق کرده بودم کم کم کیرم خیس شده بود یکم .بعد حسین ب یه بهونه گفت ماساژ میدی منو خیلی خستم .منم گفتم باش دست و گردنشو ماساژ دادم گفت از کمر پایینمو هم ماساژ بده من گفتم کسکش لباس داری نمیشه گف بکن میشه گفتم نمیشه کونی بعد گفت باشه برو از تو آشپزخونه روغن بیار با اون خوب میشم منم لباسمو در بیارم رفتم روغنو آوردم تیشرتشو در اورد شلوارشم فقط ی شرط هفتی داشت منم رفتم رو کونش نشستم البته بالای کونش بود فقط اگه یکم خودمو پایین میکردم فقط کیرم می‌خورد ب کونش ماساژ دادم دیدم دونم شق کرده منم ب بهانه الکی لکی خودمو پایین میکردم کیرم قشنگ ب کونش می‌خورد خیلی حال میداد .دوستم زیاد کونش داده بود ولی من فقط یه چند دفعه یی برای امتحان خیار یا دسته شونه رو چرب میکردم و داخل کونم میکردم اولش درد میکرد ولی چون چند دفعه کردم دیگه درد نداشت .بعد همه جاشو ماساژ دادم دیگه تموم شدم بود فقط خود کونش مونده بود که شرت داشت نمیشد بعد بهم گفت باسنمو فراموش کردی گفت شرت داری نمیشه شرتشو سریع در آورد. کونشو دیدم اوففف گندمی بود خیلی ناز بود منم خیلی شق کرده بودم بعد دوباره کونشو ماساژ دادم با انگشتم لای کونشو میمالیدم رو شکمش خوابیده بود کیرشم زیر بود دیده نمیشد .ولی من آهسته آهسته دستمو به کیرش میزدم اونم خودشو تکون میداد ولی من خجالت میکشیدم اول شروع کنم بعد ب ی بهونه گفتم راستی حسین همه بچه ها میگه تو کردن راست میگن خندیدم اونم ی کم خندید گفت اره ی چند بار فقط بعد گفتم درد نمیکنه .گفت نه بعد گفت چرا اینارو می‌پرسی گفت تو ام میخوای . منم خندیدم گفتم نه چون ی بار برای امتحان خیار کردم تو کونم خیلی درد داشت باز خندید گفت نه بابا درد نداره گفت میخوای امتحان کنی منم خندیدم گفتم میشه یه بار ببینم چجوریه اومد لباسامو درآورد کیرمو یکم دست مالی کرد شق شد کیرم تقریبا ۱۷ سانت هست یکم ساک زد سریع آبم اومد ریخت رو صورتش بعد خندید گفت چقد زود منم گفتم تاحالا سکس نداشتم بعد منو گفت برو دستشویی خودتو تمیز کن منم رفتم اونم خودشو تمیز کرد اومدیم بعد من خوابوند روغنو گرفت رو کونم مالید رو کیر خودشم زد کیر اون از مال من بزرگتر بود بعد گفتم یواش بکن گفت باشه خیالت راحت کیرشو کرد تو کونم آهسته تلمبه میزد ولی اصلا درد نداشت منم بخاطر اینکه ضایع نشم الکی آخ اوخ میکردم ی چند دقیقه گذشت گفت تموم شد دردش گفتم آره بعد خودش خوابید من رفتم رو کیرش اونجوری خیلی حال میده خودمو قشنگ بالا پایین میکردم خیلی حال داد بعد گفت دفعه اولته گفته اره گفت خیلی خوب یاد داری ها شیطون خندیدم گفتم تو ویدیو های سکس دیدم .بعد کم کم آبش میومد گفت کجا بریزم گفتم بریز رو زبونم ریخت خیلی گرم بودددد .بعد نوبت من شد منم روغن زدم اب اونو تف کردم رو کیرم خیلی لیز شده بود با کمر خوابوندمش پاهاشو بالا دادم کردم تو کونش اوفف چه گرم بود هی میگفت تندتر منم ی ۲ دقیقه ای کردمش آبم اومد رو کونش ریختم هردومون بی حال شده بودیم رفتیم حموم شستیم همدیگه رو اومدیم بیرون دوباره حشری شده بودم اونم فهمید گفت بیا برات ساک بزنم گفتم نه ی ویدیو دیده بوده تو حالت 69 میرن اونو بریم گفت باشه اون دراز کشید منم رفتم روز حالت 69 شدیم اون پایین بود من بالا کیرم اینقد محکم تلمبه میزدم تو دهنش بعد چند دقیقه آبمو ریختم تو دهنش خیلی لیز شده بود ولی بازم کیرمو بیرون نکردم از دهنش خیلی حشری بودم کیر اونو هم میخوردم آبش اومو بازم ولش نکردم میخوردمد براش کم کم استفراغم میومد بعد ول کردم رفتیم دوباره شستیم همديگه رو یه چند ساعت بعدش خانواده هامون برگشتن منم رفتم دیگه .از اونموقع تا حالا ی شیش هفت ماهیی میگذره دیگه فرصت نشده برم خونش
ممنون که تا اینجا خوندین داستانمو
ببخشید اگه درست توضیح ندادم یا اشتباه نوشتم .
داستانم واقعیه فقط

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:06


نزدیک تر میشدیم. سر مسائل ساده درسی میومد کلاس ما و ازم سوال میکرد و تا جایی که شماره و آیدی اینستا گرفتیم و با هم دوست شدیم. دیگه اکثر مواقع تو مدرسه با هم بودیم و صمیمی شده بودیم. یه بار به شوخی تو حیاط دستمو گذاشتم رو رون پای چپش و آروم فشار دادم که واکنشش رو ببینم، سرش تو گوشی بود یهو نگام کرد با خنده و بعد دوباره رفت تو گوشیش همچنان که رون نرمش رو فشار میدادم. دیگه عادت شده بود همیشه که کنار هم مینشستیم دستم رو پاش بود و عشق میکردم. یه بار هم زنگ ورزش ما تو کلاس بودیمو مهدی داشت بازی میکرد تو گوشیش و منم تماشا میکردم و دستمم رو گردنش بود که یهو اومد تو بغلمو بهم تکیه داد. عین دو تا عاشق معشوق شده بودیم. باورم نمیشد که پسری که عاشقشم انقد باهام صمیمیه که تو بغلمه. اصلا نمیدونستم چیکار کنم فقط همونجوری نشسته بودم و اونم داشت بازیشو میکرد. ناخودآگاه سرمو چسبوندم به سرش. فهمیدم که یه لحظه مکث کرد و بعد به بازیش ادامه داد بدون اینکه چیزی بگه. موهای نرم و بالشتی شو رو صورتم حس میکردم، بوی موهاش … . دست راستم که رو شونه ش بود و داشتم شونشو آروم میمالیدم. راست کرده بودم و حواسم نبود که چقدر کیرم تابلوعه از زیر شلوار که دیدم یهو نگاهش رفت سمت شلوارم و چیزی نمی گفت که سری خواستم خودمو جمع کنم که نذاشت. تعجب کردم . یه لحظه از اون حالت در اومد و اول بیرون در رو نگاه کرد و برگشت سمتم یک ثانیه چش تو چش بودیم یهو از صورتم یه بوسه زد و برگشت حالت اول. خشکم زده بود و اصلا نمیدونستم چیکار کنم. دوباره سرمو گذاشتم رو سرش. یکم گذشت و من آروم گفتم:
من : مهدی
مهدی : جونم؟
من: … هیچی.
مهدی هم دیگه هیچی نگفت.
زنگ خورد و گوشیشو جمع کرد گفت:
مهدی: من برم دستشویی
من: اوکی داداش
و رفت.
اون روز چهارشنبه بود و فرداش تعطیل بود. شبش ساعت 11 تقریبا، پیام داد:
مهدی: پارسا بیداری
منم سریع باز کردم و گفتم:
من: آره
مهدی: خوبی؟
من: آره خودت خوبی؟ چیزی شده؟
مهدی: میگم مامان بابام خونه نیستن رفتن فلان شهرو فلان کار و …
من: خب تنهایی یعنی؟
مهدی: آره دیگه
من: خب چیکار کنم؟
مهدی : فردا بیا گیم بزنیم
( مهدی پلی استیشن داشت گفته بود بهم)
من: فردا؟ ببینم میتونم یا نه اوکی. بعد از ظهر بیام اوکیه؟
مهدی: آره داداش بیا که هم من تنها نباشم هم عشق و حال کنیم و …
من: حله حله شب خوش …
تو کونم عروسی شد. احتمال میدادم که خبراییه. باورم نمیشد من با این پسر تو خیالاتم جق میزدم.
خوابیدم و فرداش هماهنگ کردم و رفتم حموم و برای اینکه یک درصد اگه بریم تو کار، کامل شیو کردم و پشمامو زدم.
بعدش یه زنگ به مهدی زدم و رفتم. خونشون نزدیک بود پیاده رفتم رسیدم. تو راه یکمم هله هوله گرفتم.
زنگ و زدم و باز کرد و رفتم تو و سلام احوال پرسی کردیم. لباسش راحتی بود و یه شلوارک کوتاه و یه رکابی سفید پوشیده بود. از همون اول چشمم رو بدنش سفیدش بود و راست کرده بودم ولی تابلو نمیکردم. رفتیم پای کنسول و شروع کردیم پلی دادن، گفتم شاید حواسم به گیم پرت شه از اون حال در بیام ولی نشد. یه ساعتی بازی کردیم و خسته شدیم و رفتیم که فیلم ببینیم چیپسو و آب میوه و تنقلات آوردیم و نشستیم رو مبل و یه سینمایی گذاشت پخش شه. من اصلا حواسم به فیلم نبود. داشت آب میوه می خورد ریخت رو رکابیش. چون سفید بود لباسش سریع پاشد رفت شستش. منم منتظر بودم تو بیاد. .وقتی اومد لباس نپوشیده بود فقط شلوارکش. فقط داشتم بدنشو نگاه میکردم. همینطوری بی اهمیت اومد نشست و مثل دیروزش تکیه داد به من و منم همون حالت بغلش کردم. یکم گذشت و دیدم دراز کشید و سرشو گذاشت رو پام و فیلمو میدید. دستمو بردم رو پهلو و بدنش و دست میزدم و چیزی نمیگفت. دیگه کاملا معلوم بود که خودشم میخواست. آروم آروم بیشتر میمالیدمش. یه بدن صاف خوشگل زیر دستم بود، اول از شونه تا دست شو ناز کردم ، بعد پهلو و شکمش رو قشنگ دستمالی کردم و از زیر دستش به سینه ش رسیدم و مالیدمشون. با دست چپ هم موهاشو ناز میکردم؛ دیدم چشماشو بسته و انگار داره لذت میبره.
یهو آروم دست راستمو گرفت و آروم گفت:
مهدی: پارسا
من: جونم
مهدی: خیلی دوستت دارم
من: منم همینطور عزیزم
مهدی: میشه همیشه با هم باشیم؟
من: آره عشقم
آروم آروم دستمو رو بدنش میکشیدم و رفتم سمت کونش و لپ کونشو میمالیدم، خوشش میومد. دستشو گرفتم و بوسیدمش، تک تک انگشتاشو میبوسیدم. بلند شد بغلم کرد محکم انگار قراره فرار کنم. گفت پاهاتو بیار بالا و خودشم آورد یه حالتی نشستیم که من پاهامون توهم قفل شده بود. دوباره رفتیم تو بغل هم دیگه و بعدش دستاشو انداخت دور گردنم و صورتشو آروم به نشانه اینکه منو ببوس می اورد سمتم. منم دستامو بردم پشت کمرش رو گرفتم و کشیدمش سمتم و لبامو گذاشتم رو لبای خوشگل و نرمو خوردنیش. به آرزوم رسیدم. شروع کردم به خوردن لباش و

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:06


با تمام وجود داشتیم لب بازی میکردیم. زبونشو میخوردم و لب پایینیشو میکشیدم. بعد چند دقیقه خوردن لباش گفت تی شرتمو در بیارم و منم همین کارو کردم و دراز کشید رو مبل و منم رفتم روش و دوباره لباشو خوردم. بعدش رفتم سراغ گردنش ، اروم اروم بوسه زنان از چونش شروع کردم تا رسیدم به گردنش و مک میزدمش و بعدش رفتم سمت سینش. یه دستمو گذاشتم رو کیرش از رو شلوار و شروع کردم به مالیدنش. زیاد بزرگ نبود زیاد کوچیکم نبود. نوک سینه هاشو با زبونم میمالیدم. همینطوری رفتم و رفتم تا دیگه رسیدم به کیرشو شلوارکشو کشیدم پایین. اثری از مو نبود. تمیز و خوشگل. کیرشو گرفتم دستمو یکم بالا پایین کردم اونم داشت عشق میکرد. آه و نالش شروع شد و رفتم سراغ خوردنش اول سر کیرشو یه بوسه زدم و بعد یکم براش ساک زدم. آه میکشید. بعد چند دقیقه گفت:
مهدی: پارسا
من: جون
مهدی: داره میاد
منم برای اینکه ارضا نشه تمومش کردم. بلند شد و دستمو گرفت و گفت بیا بریم اتاق. سریع رفتیم اتاقش و خودشو انداخت رو تخت و منم رفتم روش و دوباره شروع کردم به خوردن لب و لوچه و گردنش عین گشنه ها. لباش قرمز و تفی شده بود و چشماش خمار. پاشد و گفت که دراز بکشم و کشیدم. اومد رو پاهام و کمربندمو باز کرد و شرتمو کشید پایین. همون حالت چند ثانیه وایساد و کیرمو گرفت دستشو داشت نگاه میکرد (کیرم یکم از مال خودش بزرگتر بود). یه لبخند زد و شروع کرد به جق زدن برام. داشتم لذت میبردم که با اون دستای نرمش داشت برام جق میزد.
من: نمیخوری؟
لم داد رو تخت و با یه دستش تخمامو گرفت و با دست دیگه کیرمو، سرشو کرد تو دهنش با لباش می مکید و داخل دهنش سر کیرمو زبون میزد
آه میکشیدم و انگار تو بهشت بودم، تو اوج لذت. یه لیس از سر کیرم تا تخمام کشید و بعدش کل کیرمو کرد تو دهنش. با تمام وجود ساک میزد کیرمو میبرد تا حلقش. اینقدر ساک زد که کم مونده بود ارضا شم که سریع کیرم از دهنش کشیدم بیرون. سریع اومد و کنارم و پامو انداختم روش و لب بازی کردیم و دوباره گردنشو خوردم و همزمان دستم لای کونش بود. همین طوری داشتم گردنشو میخوردم که گفت:
مهدی: عممم … پارسااا … اههه
من : جووووون
مهدی : کیر میخوام…عهمم… پارسا کیرتو میخوام
اینو که گفت عین وحشیا سریع خوابوندمش به شکم و لپای کونشو باز کردم. واییی سوراخ صورتی خوشگل و تمیز. شروع کردم به خوردن کونش و لیسیدن سوراخش. داشت آه میکشید و عشق میکرد.
من: کیر میخوای ها؟ کیر میخوای؟
مهدی: آههههه آره بکن تومممم
یه چک به کونش زدم و آه کشید و گفتم قمبل کن. کیرمو آروم کردم توش راحت رفت، گشاد بود تقریبا ولی بازم حال میداد.
مهدی: اووممممممم آرهههههه بکن منو بکن آهههههه
من: جووون فدات بشم من عشقممم
مهدی: پارسا عاشقتم آههههه جرم بده پارساااا
من: از این به بعد کونت مال منه عشقم کیرمم مال تو، آرزوم بودی توو
مهدی: آرهههه آرهههه واینستا بکن فقط اوففففففففف
بلندش کردم و با زانو هامون رو تخت وایسادیم و یه دستمو از زیر بغلش رد کردمو بالا تنشو گرفتم و میاوردم سمت خودم و با دست دیگم کیرشو میمالیدم. انقد همینجوری کردمش و کیرشو مالیدم که ارضا شد آبشو ریخت تو دستم منم آوردم و ریختم رو کمرش. به حالت داگی نشوندمش رو سریع تر و محکم تر گاییدمش و بعد چند دقیقه ارضا شدم و کل آبمو تو کونش خالی کردم. از بیحالی ولو شدیم رو تخت و اون به شکم دراز کشید تو تخت کثیف نشه.
من: دوست دارم عشقم
مهدی: ممنونم عشقم خیلی حال داد
مهدی: پارسا، هیچ وقت ولم نکن
من: همیشه باهات میمونم عشقم
و نزدیک هم شدیم و یه لب از هم گرفتیم. بعدشم پا شدیم و رفتیم حموم دوتایی و زیر دوش هم با هم کلی عشق بازی کردیم و بعدش لباسامونو پوشیدیم و دم در یه لب آبدار ازش گرفتم و بغل کردیم همدیگرو رفتم سمت خونه.
نوشته: پارسا

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:06


گی عشق دبیرستانی

#خاطرات_نوجوانی #عاشقی #گی

سلام
این داستان گی هست هرکی دوست نداره نخونه
من پارسا هستم (مستعار) کلاس یازدهم انسانی یه مدرسه تو تهران که غیر انتفاعی هست که هم دوره اول رو داره و هم دوره دوم و کلاس هامون جدا هستن ولی حیاط یکی. از خودم بخوام بگم یه اندام ساده دارم و قد 180 تقریبا و قیافه معمولی. زمانی که برای اولین بار وارد کلاس دهم تو این مدرسه شدم خیلی غریب بود چون هیچ کس رو نمیشناختم و طول کشید تا به محیط عادت کنم. دوستی هم نداشتم تا کلاس یازدهم چون همش سرم تو کار خودم بود و زیاد با کسی کاری نداشتم. تو حیاط هم همیشه تنها بودمو دیگران رو نگاه میکردم. یکی بود تو بخش راهنمایی که اسمشو وقتی صداش میکردن شنیدم، مهدی بود (مستعار) و خیلی خوشگل بود؛ واقعا خوشگل و زیبا، کلاس نهم بود یه سال از من کوچیکتر. از ظاهرش بگم براتون موهای لخت بلند پریشون که همیشه می انداخت جلوی صورتش و صورتش چال گونه داشت و پوست سفید سفید. قد بلند تقریبا هم قد خودم، چاق نبود لاغرم نبود اندام کاملا نرمال و خوشگل، باسن هم نرمال بود در حد یه پسر. چشماش یه حالتی بود نمیدونم چی میگن بهش فک کنم چشم کشیده. خلاصه که خیلی خوشگل بود و همیشه نگاش میکردم از دور تو حیاط. بعضی موقع ها که نزدیک تر بودم بهش وقتی نگاش میکردم بعضی موقع ها میدید منو و سریع اونورو نگا میکردم که متوجه نشه.
چند باری به یادش جق زده زدم و دوست داشتم برم سمتش ولی میترسیدم.
گذشت و گذشت تا ما کلاس یازدهم شدیمو اونم اومد کلاس دهم. کلاسشون به ما نزدیک بود مهدی رو بیشتر میدیدم. اون هم مثل من اومده بود رشته انسانی. این دفعه دیگه خیلی بیشتر تو فکرش بودم نمیتونستم فراموشش کنم. راستی اینم بگم که مدیر بی ناموس دبیرستان به موهاش گیر داده بود و مهدی یکم کوتاهشون کرد ولی هنوز بلند بود، در حدی که جلو صورتشو دیگه نمی پوشوند و جنس موهاش طوری بود که اصلا مرتب و صاف نمیموند و پریشون بود ولی از نظر من اینجوری خیلی خوشگل تر شده بود و تازه صورت خوردنیش دیده میشد. چن باری دیدم که همکلاسی های خودم بهش تیکه مینداختن و مسخرش میکردن حالا نمیدونم به شوخی یا جدی ولی به هر حال من از مهدی حمایت میکردم هر دفعه و اونم مث اینکه با اینکه منو نمیشناخت و حرف نمیزد ازم خوشش اومده بود. خیلی تو فکرش بودم. از شانس من، اون سال چطوری برنامه چیده بودن که زنگ ورزش ما و اونا یه تایم افتاده بود. وای اینم که لباس ورزشی میپوشید… یه تیکه از رون سفیدش معلوم می شد و تیشرت شم همیشه آستین هاش رو تا می کرد و انگاری رکابی پوشیده بود، یعنی دلت میخواست همونجا بری بکنیش وسط حیاط. یبار زنگ ورزش که بود من زیاد حوصله نداشتم و داشتن تو سالن میچرخیدم و گفتم برم کلاس دهم انسانی به یاد سال پیش ببینیم چه خبره. اولای زنگ ورزش بود بچه ها حدودا ده دقیقه بود که رفته بودن حیاط. همینطوری با قدم های آهسته رفتم تو کلاسشون. کلاس یه طوری بود که وقتی وارد میشی مستقیم میز معلم رو نمیبینی و سمت راستته. چشمم رو صندلی ها بود که یه لحظه سرمو برگردوندم و خشکم زد. مهدی بود با نیم تنه لخت و شورت ورزشی. روبروی هم بودیم با تعجب و من چشمم فقط رو بدنش بود. بدبخت داشت لباسشو عوض میکرد. واااای. چقد یه پسر میتونه خوشگل باشه . بدن سفید و بی مو و خوردنی. یهو به خودم اومدم و دیدم که لبخند زده و هیچی نمیگه. سریع با خجالت معذرت خواهی کردم و رفتم بیرون. و نشستم رو صندلی کلاس خودمون و پرام ریخته بود. بعد چن ثانیه دیدم که از روبروی کلاس ما آروم رد میشد و منو با خنده نگاه میکرد و رفت حیاط. فکرم بیشتر و بیشتر درگیر شده بود و گرمم بود و یه استرسی هم تو وجودم بود نمیدونم چرا. منم رفتم بیرون تا هوا بخوره به سرم. دیدم دارن فوتبال بازی می کنن و مثل اینکه یه نفر کم داشتن. کنار من چن نفر بودن که تماشا میکردن مثل من. منم وایساده بودم و دستم تو جیبم بود مهدی تا منو دید گفت:
مهدی: داداش یه نفر کم دارن اینا میای؟
من اول فک کردم با کس دیگه ایه، پشتم و نگاه کردم کسی نبود و مث اینکه با من بود و پرسیدم:
من: با منی؟
مهدی گفت: آره میای ؟
تعجب کردم که بین این همه آدم چرا من و گفتم:
من: فوتبالم زیاد خوب نیستا
مهدی گفت: اشکال نداره بیا
رفتم و ناچار وایسادم دفاع تیم مقابلش و بازی رو شروع کردن منم عین نوب سگا معلوم نبود چیکار میکنم. یهو دیدم که مهدی با توپ داره میاد منم رفتم سمتش و خوردیم بهم و توپ رفت بیرون. بدنمون خورد بهم و من ناخودآگاه دستم رفت رو پهلوهاش و بینی مون خورد بهم دیگه کم مونده بود کله به کله بشیم. یه ثانیه وایسادیم نزدیک بهم و دوباره این لبخند زد و من گفتم:
من: آروم داداش خوبی اوکیی؟
مهدی با لبخند و یکم مکث: اره،… خودت خوبی؟
و یه دست دادیم و فاصله گرفتیم و من رفتم بیرون و نشستم و رفتم تو فکر. چقدر بدنش نرم بود.
چند ماه گذشت و ما هر روز

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:05


کیرکلفتش تا ته توی کونم بود

#دانشجویی #دکتر

سلام به همه
این خاطره برای 20 سال پیش هست وقتی دانشجو بودم .
اسمم مهرداد ، اون موقع ها اصلا دنبال کارهای جنسی نبودم توی حال و هوای دانشجویی و درس و دوستان بودم .
خوابگاه ما در تهران بلوک های مختلف داشت و هر بلوک طبقات و دانشجوهای همه رشته ها بودن .
اون موقع ها من بعضی وقتها می رفتم پیش دوستام که یکیشون رفیقش دانشجوی پزشکی بود و اسمش کیوان و قد بلندی داشت ، اونجا یک شب خوابیده بودم که حس کردم ی نفر خودش رو بهم چسبونده و داره کیرش رو از داخل شلوار می‌ماله به من ، خودمو زدم به خواب و کمی که از این کارش گذشت برگشتم و اون سریع برگشت منم خواستم تلافی کنم دست کردم توی شلوارش اول با کیرش بازی کردم ، کیر خوش دست و بزرگی داشت تقریبا سه برابر کیر من بود خلاصه شلوارش رو کشیدم پایین و پشتش که به من بود کیر و درآوردم گذاشتم در کونش و همون طور که کیرمو فشار میدادم در کونش با کیرشم مشغول مالوندن بودم تا آبم اومد و از عصبانیت کارش ریختم لای کونش و خوابیدم .
هیچی نگفتیم و روزها گذشت و دوبار دیگه قضیه خوابیدن و سکس لای کون ما ادامه داشت . تا اینکه یک شب بیدارش کردم که بریم داخل یه اتاق کوچیکتر که برای مطالعه گذاشته بودن و کسی توش نبود .
من رفتم اونم چند دقیقه بعد من اومد . کمی همدیگر و بغل کردیم و لب گرفتیم از هم و قرار شد اول من بکنم و بعد اون .
خم شد و حالت داگی قرار گرفت و من شلوارش رو کشیدم پایین و بدون هیچ ماده نرم کننده ای سریع سر کیرمو گذاشتم در کونش اونم نامرد سفت کرده بود و کیرم داخلش نمی رفت همونجور که فشار میدادم آبم اومد و روی کونش خالی کردم .
با دستمال پاکش کرد و نوبت اون شد نگاه کردم کیرش خیلی بزرگ بود منم داگی جلوش خوابیدم و اون کیر شق کردش رو گذاشت و فشار میداد در کونم ولی مال اونم داخل نرفت خواست بیشتر فشار بده که من نذاشتم و اصرار کردم که نکنه و بجاش براش ساک زدم .
الان که دارم تعریف میکنم براتون دوباره دلم میخواد ، کیرش کلفت و بلند و خوش تراش بود سرش بزرگتر ، از سر کیرش شروع کردم به خوردن ولی چند بار دندون زدم که بدش اومد ولی بعدش دیگه کیرش رو به معنای واقعی میخوردم خیلی مزش عالی بود کیف میکردم ولی هرچی ساک زدم آبش نیومد تا اینکه گفت بریم بخوابیم تا کسی شک نکرده .
روزها گذشت و من به بهانه های مختلف میرفتم اتاقش و وقتی تنها بود دو باری براش ساک زدم ولی اون زیاد استقبال نمی‌کرد.
تا اینکه اصل ماجرا اتفاق افتاد عصر یک روز اونجا کنارش خوابیده بودم که حس کردم پرده های تراس رو کشید و در اتاق رو قفل کرد و یه لحظه زیر چشمی دید زدم یه چیزی به کیرش مالید و اومد دوباره پیشم دراز کشید و منو از پشت بغل کرد کیر کلفتش رو کامل در کونم حس میکردم خیلی هوس کرده بودم بیدار شدم و نگاهش کردم و شلوارش رو کشیدم پایین خواستم کیرش رو بذارم دهنم که نذاشت ولی من چند بار لیس زدم که مزه بدی داد که فکر کنم مال پمادی بود که بهش زده بود ، بیخیال ساک زدن شدم و همونجور روش دراز کشیدم ،
دلم خیلی کیرشو می‌خواست با خودم گفتم بذار امتحان کنم شلوارم رو درآوردم و کونمو باز کردم و اون کمی پماد زد در سوراخ کونم و آروم سر کیرش رو تنظیم کردم سرش واقعا بزرگ و عالی بود ولی یک لحظه با فشار نشستنم سرش رفت توی کونم هم حس سوزش داشت هم سر کیرش رو میخواستم آروم آروم مینشستم و کمی بالا میومدم تا کیرش کم کم تا ته داخل کونم رفت حس اینکه یه کیر گوشتی بزرگ تا ته داخل کونم بود باورم نمیشد ولی لذتش خیلی زیاد بود خیلی کیرشو دوست داشتم چند دقیقه بالا و پایین کردم اون چشماش به کیرش و کون من بود و داشت نهایت لذت کردن کونم بعد مدت‌های زیاد ،
روی کیرش بالا و پایین میکردم و اون می رفت توی کونم و هر دومون احساس لذت می کردیم که حس کردم داخل کونم داره آبکی و لزج میشه که در همون حال بلند شدم و کمی از آبش توی کونم بود بقیش داشت میومد و با وجود کثیف بودن کیرش رو می‌مالیدم تا تمام آبش اومد .
من فقط کیرش رو نگاه میکردم که چجوری این کیر بزرگ رفت توی کونم .
اون روز گذشت و با وجود اینکه دلم میخواست که بهش کون بدم ولی جلوی خودم رو گرفتم . ولی کیرش هنوز هم که هنوزه برام یک حسرت و لذت وصف نشدنی بیشتر دوست دارم بخورم و براش ساک بزنم تا اینکه کون بدم .
این اولین و آخرین کون دادن من بود . دوست دارم ساک براش میزدم الان ولی از اون کون دادن بهش خیلی پشیمانم ولی اون لحظه چه حس شهوت و لذتی داشتم نمیدونم .
نوشته: مهرداد

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:04


من و همسر خوشگلم توی مترو (۱)

#همسر #مترو #بیغیرتی

سلام، یه داستانی اینجا خوندم به اسم من و همسرم در مترو. تاریخش ۱۴/ ۸ /۱۴۰۳ بود. خواستم زیر داستانش کامنت بزارم و بگم که منم یه همچین تجربه ای دارم و برام پیش اومده ولی دیدم کمی طولانی میشه، گفتم اصلا داستانش کنم. این شد که نوشتم و ارسال کردم.‌
من ۳۱ سالمه و خانمم ملیکا ۲۷ سالشه. یه زن خوشکل و زیبا با قد ۱۷۰ و کمر تقریبا باریک و کون واقعا برجسته که همیشه و همه جا جلب توجه میکنه. حتی توی فامیل هم چشم همه ی مردها و پسرها به کون خانممه و میبینم و میدونم چطور دید میزننش. مخصوصا که جلوی فامیل خیلی راحت تر و آزادتر از بیرون میگرده. برخلاف این کون گنده و گرد و قلمبه ی تابلویی که داره، سینه هاش چندان بزرگ نیست و سایز ۷۵ هست ولی با این حال گرد و سربالا هست و از روی اون تاپ یا تیشرتهای تنگی که میپوشه و مانتوی کوتاه و جلو بازی که داره، سینه هاش خوب خودشو نشون میده. الان که هوا خنک شده یه سویشرت کوتاه میپوشه و شلوار جین یا پارچه ای که کونش رو واقعا زیبا و چشم در بیار میکنه. هر کی میبینه غیر ممکنه برنگرده و باز نگاه نکنه یا دنبالمون راه نیافته و دید نزنه. تقریبا شبیه همون داستان، ما هم یه روز با مترو رفتیم بازار تهران برای خرید. اول که سوار مترو شدیم چندان شلوغ نبود و رفتیم وسط جلوی صندلی ها کنار هم ایستادیم و میله رو گرفته بودیم باهم حرف میزدیم. از هر ایستگاهی که می گذشتیم، شلوغ تر میشد و دیگه واگن کامل پر شده بود. یه پسره دو سه بار خودشو پشت خانمم جابجا کرد و معلوم بود داره هر بار کیرشو میماله به کونش. دید هیچ کدوممون واکنشی نشون ندادیم دیگه همون پشتش موند و تکون نخورد. دستش کنار دست ملیکا بود و کیرش رو چسبونده بود پشتش. البته نه به طور کامل و دائم.‌ یه برخوردی میکرد و یه کم میکشید عقب و دوباره تکرار میکرد.‌ نزدیک ایستگاه توپخونه که خیلی شلوغ شد، دیگه کامل چسبید بهش و تا موقع پیاده شدن جدا نشد. حتی تا جلوی در هم چسبیده بود بهش و پشت ما اومد. تمام مدتی که می گشتیم و خرید میکردیم دنبال ما لود و هر جا موقعیت بود میچسبید بهش. ملیکا اون روز یه شلوار نازک که ست سویی شرتش بود پاش بود و نرمی و چاک کونش رو راحت میشد حس کرد. خودمم چند بار پیش اومد چسبیدم پشتش و کامل برجستگی و نرمی کونش رو حس میکردم.‌ اصلا به پسره اهمیت نمیدادیم و منم به روی خانمم نیاوردم.‌ برام مهم نبود و گفتم چیزی از خانمم کم نمیشه. من اگه کلا آدم سخت گیری بودم نمیذاشتم خانمم اینطور باز بگرده. تنها چیزی که برام مهمه اینه که با کسی دوستی و رابطه نداشته باشه و بهم خیانت نکنه که واقعا نمیکنه. چون کارمون صبح تا غروب کنار همدیگه ست و با هم میریم و میام. جفتمون توی به شرکت کار میکنیم و همونجا باهم دوست شدیم و ازش خواستگاری کردم‌.‌ منم از نظر تیپ و هیکل و قیافه بد نیستم و به هم میایم، پس دلیلی نداره بخواد دنبال کس دیگه ای باشه یا به کسی پا بده. توی سکس‌مون هم مشکلی نداریم و همیشه دو بار ارضاش میکنم بعد آبم میاد. تازه اول با خوردن کوسش هم یه بار ارضاش میکنم و بعد میرم سراغ مالیدن و خوردن کونش که واقعا عالی و لذت بخشه.‌ ماهی یه چهار بارم از کون میکنمش که اونم خیلی عالیه و منو به اوج لذت میرسونه و خودشم کیف میکنه.‌ واسه همین با همون تیپ که از اول دیده بودمش و خوشم اومده بود، کنار اومده بودم و بهش کاری نداشتم. اونم از این آزادی سوء استفا ه نمیکنه.
خلاصه اون پسره اون روز ول کن ملیکا نبود و تا موقع برگشتن به مترو دنبال ما بود و از هر فرصتی واسه دست زدن به کونش یا چسبیدن بهش استفاده میکرد.‌ بعضی هاش رو میفهمیدم و بعضی ها رو هم نمی فهمیدم ولی همچنان وجودش رو حس میکردم. البته پیش اومد که افراد دیگه ای هم گذری یه مالیدنی کردن و رفتن.‌ این چیزا توی این دو سالی که از ازدواج و بیرون رفتن های ما می گذشت دیگه واسم عادی شده بود و توجهی نمیکردم. واسه خودشم انگار عادی بود و هیچ وقت واکنشی نشون نمیداد. موقع سوار شدن همون اتفاق که توی اون داستان افتاد برای منم پیش اومد و دستم پر بود و نتونستم خانمم رو بگیرم جلوی خودم. واسه همین با فشار مردم از هم جدا شدیم و می دیدم که چند تا مرد واسه چسبیدن به کون خانمم همدیگه رو هول میدن و میرن جلو. اما اون پسره که از اول بهش چسبیده بود برنده شد و پشت خانمم رفت و هولش داد برد سمت درب مخالف. منم خودمو فشار دادم برسونم بهش ولی نشد و ملیکا بین اون مردها که پشتشون به من بود و پسره که پشتش بود گیر افتاده بود.‌ نگام کرد و گفتم اینجام. صبر کن ایستگاه بعد خلوت میشه. یه مرده هم پشت زن خودش بود و زنشو رسوند به میله ی وسط و با هم میله وسط رو گرفتن.‌ دیگه نمیشد درست ببینم اون طرف چه خبره و فقط میدونستم ملیکا وسط چهار تا مرد و اون پسره گیر افتاده. ایستگاه امام خمینی یه عده پیاده شدن و

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:04


لی اون مردها و زن و مردی که بین ما بودن پیاده نشدن و نشد بدم سمت خانمم‌. تازه بعد از پیاده شدن یه عده، یه عده ی دیگه ای ولی کمتر، سوار شدن و ایستگاه بعدی هم همینطور شد. بالاخره ایستگاه چهارم اون زن و مرده پیاده شدن و من خودمو رسوندم پشت اون مردها.‌ ملیکا رو صدا کردم و خودشو از وسط اونها رسوند به من.‌ ایستگاه بعدی خلوت شد و رفتیم به شیشه ی کنار در تکیه داد و منم جلوش بودم.‌ اون مردها و پسره هم پیاده شدن رفتن. رسیدیم به ایستگاه خودمون و افتاد جلوی من که تازه متوجه شدم و دیدم پشت شلوارش وسط کونش آبکیر ریخته و یه لکه ی بزرگ خیس شده و تا وسط رونهاش هم رفته پایین و خیس شده. شلوارش هم به رنگ کرمی براق بود که ست سویی شرتش هست و خیسی رو کامل نشون میداد. دیگه نمیشد حرفی نزد و گفتم ملیکا چی ریخته پشتت خیس شده؟ گفت نمیدونم، شاید از دست کسی آبی چیزی ریخته.‌ گفتم بد جایی هم هست. بیا این بلوزی که خریدی رو ببند پشتت.‌ از کیسه دراوردم و دادم بهش. آستینهاش رو گره زد و بست دور کونش تا از ایستگاه مترو رفتیم بیرون. اونجا دیگه یه ماشین دربست گرفتم تا جلوی خونه‌مون. شلوارش رو درآورد و انداخت توی ماشین رفت دستشویی. رفتم سریع دراوردم و پشتش رو بو کردم دیدم بله آبکیر ریخته روش. ولی خیلی زیاد بود، یه دایره ی بزرگ روی کونش تا وسط رونهاش رو از دو طرف خیس کرده بود. شاید آبکیر دو نفر بوده یا فقط اون پسره از شدت شهوت دو بار آبش اومده بود یا…‌
از اون اتفاق هیچ وقت حرفی نزدیم و چند روزی گذشت و دیگه بهش فکر نمیکردم تا اینکه اون داستان رو خوندم و این اتفاق دوباره برام زنده شد و تصمیم گرفتم خلاصه وار باهاتون به اشتراک بذارم.‌ شاید حتی در حد یه داستان کوتاه هم نباشه ولی خاطره ی جالبی بود.‌ الان که داشتم تایپ میکردم با خودم فکر کردم اون لحظه خانمم چه حسی داشته؟ اون پسره چه لذتی برده؟ قرار گرفتن خانمم بین چند تا مرد که کامل بهش چسبیدن و حتما حسابی مالیدنش اصلا بهش لذتی داده یا…‌؟ واسه همین تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که رفتیم خرید بیشتر بهش دقت کنم و ببینم توی رفتار چهره ش تغییری به وجود میاد یا نه.‌ میخوام سعی کنم بازم توی اون موقعیت قرار بگیره و اینبار حواسم بهش باشه ببینم حس و حالش چطوریه.‌
نوشته: امید بیخیال

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

11 Nov, 21:03


که ببینه. صورت به صورت در آغوش هم. چیزی حدود 10 دقیقه از مستند نگذشته نبود، که باز چه من و چه اون کِرم ریخت مون شروع شد. اون دندون میگرفت مثل چی، که چنان جاش میموند. منم قِلقلکش میدادم. جوری همدیگه رو اذیت میکردیم که فکر کنم چنان توجهی به چیزی که پخش میشد، نداشتیم. تا اینکه چند لحظه آروم گرفتیم، هر دو به تصاویر آبشاری که نشون میداد و صدای آرام بخش آب توجه می کردیم که ناخودآگاه همدیگه رو محکم بغل کردیم و لب تو لب همدیگه رو بوسیدیم. چیزی حدود 5 ثانیه. تا چند لحظه هم تو همون حالت بودیم. تا اینکه مامان اومد و شاکی از اینکه چرا نذاشتم بخوابه. اون شب تموم شد اما برای من یه آغاز بود. میشد گفت اولین زنی که بوسیدم زن عموم بود که تا همین الان مزش با هیچکس دیگه ای تجربه نکردم. همینطور هم آغوشی رو. خاص بود و نایاب.
از اون شب سالهای سال هست میگذره و هزاران اتفاق و حادثه بین ما رد و بدل شده. زمان هایی بوده باز هم تو این موقعیت قرار گرفتیم، حتی تنها بودیم و کسی غیر از خودم و خودش نبود. اما نه از طرف اون و نه از طرف من اتفاقی نیفتاد که بازم تکرار باشه. حتی یادمه زمانی تصمیم داشتم بهش اشاره ای باب این موضوع کنم. زمانی که به خونه شون رفته بودم. باهم گپ زدیم، درد و دل کردیم، از هزاران موضوع و رفتار صحبت کردیم اما نشد که نشد، از بس هنوز کِرم میریزیم! دلم میخواست بگم بهش شده یه بار باز هم تکرار کنیم این حس و هم آغوشی رو با هم. از اون رویاهاست که آرزوی منه چون میدونم آرومم میکنه و هم کَله ایم باهم. اینقدر محکم سفت بغلش کنم، تمام بدنشو از خوردن زیاد تیکه تیکه اش کنم و کمی فراغ از مشکلاتی که داره و دارم و هر دو خواهیم داشت بدون هیچ اما و اگری، شده چند لحظه دورش کنم و خودمم دور بشم. اون حتی نمیدونه کلکسیونی از گالریم متعلق به اونه. هنوزم دارمش. امیدوارم یه بار این اتفاق بیفته، البته با رضایت هر دو طرف و نه زور و اجبار. چون در زمانه ای هر دو زندگی کردیم که اجبار و تحمیل بر انتخاب و حق برتری داشته. آلترناتیو دیگه ای یعنی نداشتیم. ولی یه چیزی رو میدونم. یه روز و در یه زمان این اتفاق میفته و هر دو راضی میشیم، همونطور که دفعه قبلی هم برنامه ریزی دقیقی براش نشده بود. مطمئنم. حسم بهش تا ابد بی همتاست و تکرار نشدنی…
نوشته: بکن اهل فامیل

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:05


کردم و همزمان چرخیدم سمتش: مادرجنده کیر دوسانتی
با سرعت دویدم که بهم نرسه و بخوام کتک بخورم
تموم کوچه رو دویدم و وقتی مطمئن شدم دنبالم نیست ایستادم
شماره زهره رو گرفتم:
زهره تهران پارس رو رفتم کارم تموم شد
-زنگ زد اتفاقا شاکیم بود
شونه بالا انداختم:من یه مدت نمیام
-چرا؟
زمزمه کردم: حالم بده باید یکم استراحت کنم
پول میلادم جور شده
شاید کلا دیگه نیام
میگردم دنبال یه کار در حدی که خرج خورد و خوراک و داروی اکرمو بده کافیه
ـ در اینجا همیشه به روت بازه خودت میدونی
-میخوام در اینجا به روی هیچکی باز نباشه
خندید: ما کسیو به زور نمیاریم همه ی شما با خواسته خودتون اومدین هر وقتم بخوایین با خواسته ی خودتون میرین…جاهای دیگه اینجوری نیست از زنا چک و سفته میگیرن و بعدم با تهدید نگهشون میدارن ولی من هیچوقت اینکارو نکردم
فقط بهتون مشتری دادم و پورسانت گرفتم
-میدونم تو آدم بدی نیستی
هیچکدوممون آدم بدی نیستیم
خط سرنوشت ما رو کشیده اینجا
ـ پول امروز رو میزنم به حسابت اینقدر تو شکم اکرم و داداشت نریز یه دکتر برو ببین چته
قطع کردم و مسیر خونه رو رفتم
فردا باید میرفتم پیشه نوچه محمود …
پایان قسمت اول
( یه سری ابهامات وجود داره تو قسمت بعدی همش مشخص میشه)
داستان های قبلی من :
تاوان ۱ـ۲ـ۳ نوشته ماه شب
نوشته: ماه شب

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:05


ش آب گرم رو تنظیم کرد و منو کشید زیر دوش
موهای خیسمو از صورتم کنار زد :خیلی کوچولویی فکر کنم چند سالته ؟
نیشخند زدم:۲۸سال
جاخورد:کمتر میخوری فکر کردم نهایتا ۲۰-۲۱باشی
ـ آره ریزه میزه ام!
خندید:اسمت چیه
داشت زیادی از حد فضولی میکرد کمرش خالی شده بود زبونش باز شده بود
خودمو کشیدم بالا و لبمو گذاشتم رو لبش
خودکار چشاش بسته شد
چه بی جنبه!
اینبار سرشو اورد پایین و نوک سینمو کشید تو دهنش
گرمای آب و مکیدن نوک سینم نفسمو تند کرد
همزمان دستشو لایه پام برد و چوچولمو مالید
دستمو لایه موهاش کردم و پامو بازتر کردم
به دیوار حموم چسبوندم و یه پامو گرفت بالا و همزمان کیرشو مالید به کوسم
چندتا ضربه اروم به کوسم زد و کیرشو یهو فرو کرد اون تو
اخ بلندی گفتم و همزمان موج لذت تو بدنم پیچید
شروع کرد به تلمبه زدن و سرشو چسبوند به شونم
پامو کشید بالاتر و با فشار بیشتری تلمبه زد
به دو دقیقه نکشید که ارضا شدم
چندتا تلمبه دیگه زد و کیرشو کشید بیرون
سرمو خم کرد سمت کیرش
نشستم کف حموم کیرشو سریع کردم تو دهنم و با سرعت ساک زدم
چند دقیقه بعد ارضا شد و سرمو رها کرد …
موهای خیسمو با کش بستم و شال رو کشیدم رو سرم
صداش اومد:چرا عجله داری بری؟ بمون تا شب
بی حوصله گفتم: دفعه بعد خواستی باید با زهره هماهنگ کنی
نشست رو تخت: خب اسمتو نگفتی ؟ بگم به زهره کدومو میخوام ؟
بند کتونیمو بستم: بگو همونی که از همه بددهن تره میفهمه منم
خندید: خب تو نگو من میگم اسممو بهت
اسم من بهرامه
سر تکون دادم و به سرعت از خونه خارج شدم
به زهره پیام دادم: کارم اینجا تموم شد نفر بعدی کیه ؟
در جا جواب داد: پس فردا عصر سمت تهرانپارس باید بری؛ برو استراحت
رامو کج کردم و سمت مترو رفتم…
چند قدمی خونه بودم که باهاش چشم تو چشم شدم
دلم هری ریخت پایین
تکیه داد به موتورش و سرش تو گوشی بود
نیشش باز بود و به صفحه گوشیش نگاه میکرد
صدای پامو که شنید سرشو اورد بالا
نگاه جفتمون بهم خشک شد
در خونه رو باز کردم و خودمو انداختم تو خونه در رو بستم و نشستم کف زمین
بغض گلومو فشرد
زمزمه کردم:دلم برات خیلی تنگه الاغ
صدای اکرم باعث شد سیخ وایسم
-محمود زنگ زد دوباره
با استرس گفتم:خب؟
-گفتم پنجشنبه پولو نبری جنازه میلادم نمیده بهمون
-پول تقریباً آمادس
ابرو بالا انداخت: از کجا اونوقت ؟
بی توجه به حرفش کیسه دارو رو گذاشتم کنارش: انسولین رو خریدم یکی رو باید صبح بزنی یکی بعد ناهار اون یکیم عقب شام میزنی
یه قرص برا فشار داده اونم باید هر شب یه دونه بخوری
امروز قندت رو اندازه گرفتی ؟
چشمش به داروها افتاد: خدا خیرت بده آتیش پاره همه رو هم خارجی خریدی
ابرو بالا انداختم: گوجه بادمجون و گوشت چرخ کرده هم گرفتم
سمت دست‌شویی رفتم : سر کوچه این پسره رو دیدم
سرش گرمه پلاستیک خوراکی ها بود:پسره خره کیه ؟
-همین پسره یوسف
خشک شد :هان پس بگو چرا خانوم رنگ و رخش پریدس
عشق سابق رو دیده
اخمامو کشیدم توهم: زر اضافی نزن باز دلت جر و بحث میخواد ؟ یه کلمه بگو نمیدونم و دهنتو ببند
-سر ظهری اومده بود سراغتو میگرفت
دلم هری ریخت:کی؟
نیشش باز شد: یوسف دیگه
از تو دستشویی اومدم بیرون: برای چی؟
شونه بالا انداخت: چمیدونم من گفتم سرکاری عصر میای
یعنی بعد دو سال برگشته افروز ؟
نیشخندی به سادگی اکرم زدم و سمت دستشویی رفتم: دیگه خیلی دیره برا همه چیز
موهامو از پشت چنگ زد و سرمو عقب کشید در حین تلمبه زدن محکم لبمو بوسید سینه هامو میمالید بعد چند دقیقه
منو رو به کمر خوابوند و پاهامو روی شونه اش گذاشت و کیرشو فرو کرد تو کوسم
در حین تلمبه زدن سیلی های محکمی به سینه هام میزد قرمز شده بودن و نوک سینه ام از گاز های محکمش زخمی شده بود
از درد ناله میکردم که همین موجب وحشی تر شدنش میشد
چندتا تلمبه دیگه زد و کیرشو بیرون کشید
تا کاندوم رو بخواد بکشه بیرون دویدم سمت دستشویی و تموم محتویات معدمو بالا آوردم
حس میکردم دل و رودم داره میاد بالا
از پشت در دستشویی صداش اومد:چته جنده ؟ نمیری بیفتی رو دستمون ؟
دوباره به در ضربه زد که از ته دل جیغ زدم: گورتو گم کن
-تو تن لش ات تو خونه منه اونوقت من گورمو گم کنم ؟
آب سرد رو روی صورتم پاشیدم و به شدت سرفه کردم
رنگ زرد شده بود و زیر چشمام کبود بود
بدنم به شدت لاغر شده بود در حدی که دنده هام زده بود بیرون
یه مرگیم شده بود و باید میرفتم آزمایش میدادم
از بچگی سابقه استفراغ عصبی داشتم اما تو این چند ماهه به اوجش رسیده بود
در دستشویی رو که باز کردم یقمو گرفت و منو کشید بیرون همزمان که دستمو میپیچوند تو گوشم گفت: دیگه نبینم گوه بخوریا
تو جنده واسه من ادم شدی ؟ من تو رو واسه دو ساعت از صاحبت خریدم که کس و کونتو یکی کنم تو واسه من زبون درازی میکنی ؟
هولم داد رو زمین
کمرم درد گرفت ولی هیچی نگفتم
کفشامو پام کردم و رفتم سمت در
در خونه رو باز

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:05


چرخه‌ی تاریکی (۱)

#جنده

در خونه رو باز کردم باهاش چشم تو چشم شدم
موهای بورش دورش ریخته بود سیخ قرمز رنگ رو به تریاک روی سنجاق نزدیک کرد و دود غلیظ بلند شد
عصبی پنجره رو باز کردم :صدبار گفتم میکشی این صاحب مرده رو باز کن
دود رو داد بیرون:سرده هوا بارون میاد
سمت دست‌شویی رفتم:صبح تا شب مثل سگ بدو دنبال پول بعدم بیام فرت فرت کشیدنه اکرم خانومو تحمل کنم
از جا بلند شد: شامو بیارم ؟
جواب ندادم که نعره زد:افروز ؟
–هوووی چه خبرته معرکه گرفتی برا یه لقمه نون
بیار جیغ و داد راه ننداز
از درد کمر لبمو گزیدم
لعنت به شیطونی گفتم و نشستم پای سفره
با دیدن سفره گفتم:گوجه نداریم ؟ سسی چیزی
اخم کرد:نکه هر روز کیسه کیسه پول میاری الان بساط جوجه برات راه میندازم
-الان یعنی نون و کوکو سق بزنیم ؟ از گلمون پایین نمیره
بینیشو خاروند:پول بیشتر بده واست غذا خوب بپزم
نفس عمیقی کشیدم:
من دوساله مثه سگ دارم کار میکنم
از صبح تا شب میرم بیرون
تو که از دو سال پیش فقط نشستی سر تریاک من اوردم ریختم تو دلو معدت
الان دو قورت و نیمتم باقیه که کمه ؟
منتظر همین حرف بود که باز شیون و گریه راه بندازه:
من تو و اون داداشه خیره سرت رو دندون کشیدم بزرگ کردم
ننه بابای درست و حسابی نداشتید شما رو من بزرگ کردم با کلفتی خونه ی مردم
تو میدونی من چقدر جوون بودم خوشگلی داشتم ؟ میدونی چه خواستگاری داشتم؟ سر اینکه شما رو گردن گرفته بودم طرف رو از دست دادم
حالا که من ناتوان شدم افتادی به جونه من هر روز سرم منت که داری خرجمو میدی ؟
بی توجه به سوزش معده ام بلند شدم و سرشو بوسیدم: باشه اکرم گریه نکن اصلا راجع به این چیزا حرف نمی‌زنم
اشکاشو با کف دست پاک کرد:از دار دنیا یه انگشتر و سه تا النگو داشتم رفتی فروختی بدون اینکه بگی به من ؛من یه کلمه حرف زدم ؟
لقمه رو قورت دادم: برا عیش و نوش که نفروختم سر قضیه میلاد بود
-بره بدرک مثلا تا الان با ما بود چه گوهی خورد که الانکه نیست براش خودتو پاره کردی ؟ جز اینکه هر روز فحش و دعوا و کتک کاری داشتیم باهاش ؟
نفس عمیق کشیدم:
اکرم ٫ من تو و میلاد فقط همدیگه رو داریم میفهمی ؟ تو کله کره زمین ما سه نفر فقط همو داریم
تو رو که شوهرت سه سال بعد از ازدواج ول کرد رفت
منو میلادم که وضعیتمون مشخصه
ننه ام که مرد بابامم ما رو ول کرد رفت
تو ما رو دندون کشیدی بزرگ کردی
تو دختر خاله ننه ام بودی اصلا بهت ربطی نداشت اما گردن گرفتی
میلاد بد بود بد کرد ولی داداشه منه
حکم پسرتو داره
لااقل دوبار نون برا این خونه گرفته
دوبار منو تا مدرسه برده
الان بحث جونه میلاد وسطه
هم من هم تو میدونیم محمود شوخی نداره
-خب تو الان میتونی صد میلیون جمع کنی ؟
بی حوصله گفتم:پنج روز دیگه وقت دارم بقیه رو جور میکنم
هر دو سکوت کردیم
اون از غم
من از درد …
نگاهی به کاسه توالت کردم و شلوارمو کشیدم بالا
اسهال مکرر عصبیم کرده بود
تو این دو هفته شش کیلو وزن کم کرده بودم از استرس زیاد برا میلاد به این روز افتاده بودم
بی صدا در خونه رو باز کردم و اروم بستم تا اکرم داد و بیداد راه نندازه که از خواب انداختمش
با دیدن پراید زهره سمتش رفتم
منو که دید جا خورد: چه خبره افروز ؟ داغون شدی دختر چرا لاغر شدی اینقدر
-والا مثل گاو دارم میخورم چرا وزن نمیگیرم نمیدونم
ماشینو روشن کرد:افروز تنها برد برندت ریخت و قیافته
اینو از دست بدی باید بری کلفتی در خونه ملت
حواست به خودت باشه
ـ قضیه میلاد تموم شه بیشتر به خودم میرسم
شونه بالا انداخت:از ما گفتن
منو جلو در خونه ویلایی پیاده کرد
سمت در رفتم که صدام زد : افروز یارو خیلی آدم حسابیه سنگ تموم بذاریا
سر تکون دادم و مسیر خونه طرف رو پیش گرفتم
لب بالا و پایینمو همزمان تو دهنش کشید مکید سینمو تو مشتش گرفت و محکم فشرد
آخ ارومی گفتم که سرشو عقب کشید
خودم خودکار از حالتش حدس زدم وقته ساک زدنه
نشستم جلو پاش و شورتش رو کشیدم پایین
سر کیرشو وارد دهنم کردم و شروع کردم به مکیدن
از نفس عمیقش فهمیدم کارم درسته
تخماشو با دست مالیدم و تقریبا کل کیرش رو وارد دهنم کردم
چنگ محکمی به موهام زد و سرمو فشار داد
چند دقیقه ای که ساک زدم منو بلند کرد و حالت داگی استایل نشوند
بعد چند لحظه با ورود کیرش تو کونم لبمو محکم گاز گرفتم
کمرمو فشار داد و سمت خودش کشید و همزمان شروع به تلمبه زدن کرد
سریع و با فشار
از پشت به کمر و شکمم چنگ میزد
چند تا تلمبه محکم زد و ابشو تو دستمال خالی کرد
رو تخت ولو شدم
سیگارشو روشن کرد :دختر خوشگلی هستی ؛زهره تا الان کجا قایمت کرده بود؟
صداش داد میزد کلاس بالاعه! اینکه چرا زهره باید براش دختر جور میکرد عجیب بود
خودش ادامه داد:چند وقته تو این کاری ؟
جوابشو فقط برا اینکه زهره سفارش کرده بود دادم:
دو ساله
ابرو بالا انداخت:پاشو بریم دوش بگیریم بعد بخوابیم
دنبالش راه افتادم و وارد حموم شدم
دو

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


برام خریده بود. خواستم بردارمش. اما… اما نه! میخواستم قطره قطره بارون رو روی تنم حس کنم. میخواستم بدون هیچ چیزی و بی آلایش، از بارون لذت ببرم. کشو رو بستم و رفتم.
در حیاط رو باز کردم. بارون نسبتا شدت گرفته بود. نم نم میبارید. دستامو توی جیب سویشرتم کردم و قدم زدم. راهم رو به سمت فضای سبزی که اطراف خونمون بود، کج کردم. قطره های بارونی که روی تنم می نشست، چنان وجودم رو آکنده از لذت میکرد که وصفش ، در کلمات نمیگنجه. دستامو در جیب سویشرتم درآوردم و … و… از صحنه ای که مقابلم بود، چنان یکه خوردم که چند مدتی مات و مبهوت مونده بودم. درست چند قدم جلوتر، ایستاده بود. شهریار! شهریار هم اومده بود زیر بارون! مگه…مگه میشه؟؟ چطور ممکنه هر دو، در زمان و مکانی مشابه، باشیم و هم رو ملاقات کنیم… این، این عشقه! جاذبه عشق، ما رو به اینجا کشونده. پا تند کردم و خودمو محکم چسبوندم بهش. همو محکم بغل کردیم. آغوش گرم شهریار،در عین قطرات سرد بارون، واقعا دلچسب بود. از آغوشش بیرون اومدم و دستام رو به دستان گرمش سپردم.
-تو…تو هم اومدی؟
+آره… دیدمت، انگار دنیا رو بهم دادن. میخواستم زنگ بزنم بهت و بگم، اما دلم نیومد. گفتم شاید خواب باشی
-اما حالا…حالا هر دو زیر بارونیم و …
+و داریم عشق میکنیم!
هر دو لبخندی زدیم و به سمت فضای سبز رفتیم. به سمت گوشه ای دنج و آروم، پشت درختای بلند سرو رفتیم. جایی که دیدی نداشت. وقتی رسیدیم، دستان همدیگر رو مجدد گرفتیم. تو چشمان هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. لبخندی سرشار از عشق و مهر…
ای آسمان! ببار! در این لحظه اوج عشق، بر من ببار!
ببار تا تنم در آغوش بارانت، بوی خاک باران خورده بگیرد.
مگر نه این که بوی خاک باران خورده، بوی عشقه؟
بر من ببار تا از پیکرم، بوی عشق برخیزد و این عشق را تماما، تقدیم همدم و نیمه وجودم کنم… شهریار
و در پایان و مثل همیشه، امیدوارم که نسیم عشق، نوازشگر لحظه هاتون باشه ❤️
نوشته: امیر

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


جلوی چشمام گذر کردن، انگار…
+و چی؟ کجایی امیر؟
-اممم…عه…هی…هیچی. یه لحظه یاد چیزی افتادم.
+باشه. برو دستاتو بشور. چایی میخوای برات دم کنم؟ چیزی هم تا شام نمونده البته
-آره یه دونه میخورم. خیلی عطش دارم.
+خونه شهریار اینا چیزی نخوردین؟
-چرا! اتفاقا یکی از همسایه هاشون آش نذری آورد، ما هم چند قاشق خوردیم
+خیلی هم عالی. خدا قبول کنه
-اوهوم…اووو! راستی!
+چی؟
کیفم رو باز کردم و ترشی نایلون پیچ شده رو دادم دست مامان.
-اینو فاطمه خانم، مامان شهریار داد، گفت خیلی وقته درست کرده، یادش میرفته بده.
+ای وای دستش درد نکنه. چه شیشه بزرگی هم درست کرده! باید زنگ بزنم ازش تشکر کنم. تو تشکر کردی؟
-نه. با اخم ترشی رو گرفتم و بدون حتی خداحافظی، زدم بیرون!
مامانم با چشمای گرد و متعجب داشت نگاهم میکرد
-شووخی کردم! مگه میشه تشکر نکنم آخه!
مامانم با دو انگشتش، روی بینیش رو ماساژ داد و چشم غره ای رفت و گفت:
+از دست تو!
خنده ای کردم و رفتم اتاقم. لباسامو عوض کردم و نشستم پشت میزم. فعلا تا موقع شام، مونده بود. بنابراین میخواستم کمی درس بخونم. بعد گذشت یک ربع، مامانم با سینی چای و توت خشک، اومد اتاقم و بعد از گذاشتنشون روز میز، گفت:
+راستی امیر! یادمون باشه ترشی رو قایم کنیم
-عه چرا؟
+مگه نمیدونی بابات قاتل ترشیه؟؟ سه روزه تمومش میکنه
جفتمون خنده ای کردیم و گفتم:
-آها. آره آره
+قربونت بشم. درستو بخون، موقع شام صدات میکنم
-چشم ممنون.
باقی اون روز رو به درس خوندن و شام و اینا گذروندم. موقع خواب، گوشیم رو چک کردم. خبری نبود. خیلی خسته بودم، میخواستم بخوابم که ناگهان صدای گوشیم در اومد‌. یه پیام بود… با دیدن اسم مخاطب، هم خوشحال شدم، هم متعجب. علی ، پسر عمه ام بود… پیام داده بود:
« سلام امیرجون! شب بخیر. نخوابیدی که؟»
سریع جوابش رو دادم:
« سلام علی جان. نه بیدارم»
بعد چند ثانیه، علی پیامم رو سین زد و نوشت:
« همه چی خوبه؟ درسها خوبن؟»
« آره ممنون. خوبه»
« عالی. راستی از مامانم شنیدم که چند روزی بستری بودی. چی شدی تو پسر؟»
« هیچی. چیز خاصی نبود. بخاطر مشکل قندم بود. الان خوبم»
« مطمئن؟»
« آره والا »
« خداروشکر»
«مرسی»
« امیر؟»
«بله؟»
« میدونی که چقدر دوستت دارم. هر موقع کاری داشتی، حتما بهم بگو. خب؟ درسته که از هم دوریم، ولی هر کاری بتونم انجام میدم»
با دیدن پیامش، حس گنگی بهم دست داد. نمیتونستم تشخیص بدم این حرف، صرفا از روی مهربونی و محبته؟ یا از سر دلسوزی و ترحم. ولی… ولی برای خودم، اینطور توجیه کردم که این حرف، از روی مهربونیه، نه چیز دیگه! میدونستم علی دروغ نمیگه…
«مرسی علی جان. پیامت برام واقعا دلگرم کننده بود. مرسی از لطفت»
« قربونت ❤️»
«❤️🌹»
« مزاحمت نشم دیگه. برو که وقت خوابه»
« نه خواهش میکنم مراحمی»
« قربونت. فعلا خدانگهدار »
« خداحافظ »
«❤️»
«🙏🏻❤️»
گوشیم رو خاموش کردم و گذاشتم روی میزم. قبل اینکه بخوابم، همچنان که روی تختم نشسته بودم، رفته بودم تو فکر. از اینکه علی بعد این همه مدت، دوباره بهم پیام داده بود و ابراز محبت کرده بود. نمیخوام بدبین باشم و بگم بخاطر حرفهایی هستش که دفعه قبلی بینمون ردو بدل شده و این رفتار علی، به نوعی دلسوزی و ترحمه. ولی… خب…برام عجیب بود دیگه. اینکه یه دفعه ای پیام بده و حالم رو بپرسه و اینا. البته دروغ چرا. حس خوبی ازش دریافت کردم. حس اینکه کسانی هستن که دوستت دارن و بهت اهمیت میدن. مامان و بابا که جای خود دارن. علی، و … و شهریار! جنس لطف و محبت شهریار، با همه شون فرق میکنه. همممه!! چون جنسش، از جنس عشقه. از عشق، صادق تر هم پیدا میشه؟ الله اعلم!
دراز کشیدم و پتوم رو تا زیر گردنم بالا کشیدم‌. فردا تعطیل بود و بنابراین میتونستم به خوبی خستگیم رو در کنم.یاد بعد از ظهر، و کاری که زیر پتوی شهریار انجام میدادیم، افتادم. واقعا شهریار لذت برده بود؟؟ و یه سوال مهم تر… از این جلوتر باید پیش بریم؟؟ خب…خب آخه حس میکنم هنوز زود باشه. شاید باید چند ماهی بگذره، بعد به فکر رابطه باشیم. واایی حتی با فکرش هم خجالت میکشم… چه برسه اینکه…!
سعی کردم ذهنم رو از افکار خالی کنم و فقط بخوابم…

چشمامو باز کردم… چه صبح قشنگی. به ساعتم نگاه کردم هنوز چند دقیقه ای به موقع به صدا دراومدن ساعتم مونده بود. از روی تختم بلند شدم و پنجره اتاقم رو باز کردم. نسیم خنک و عطر خوش درختان و خاک بارون زده ، حالم رو دگرگون کرد… عاشق بوی خاک بارون زده ام. خیلی حس خوبی بهم منتقل میکنه. حس شادابی، حس طراوت، حس زندگی… زندگی! دستم رو از پنجره بیرون بردم. ناگهان قطره بارانی روی کف دستم چکید. بارون! باز هم قراره بباره. از دستش نمیدم! سریع یه پیراهن ضخیم و شلوار پوشیدم و سویشرتم رو هم تنم کردم. رفتم سمت کشوی کمدم، بازش کردم. چشمم افتاد به چترم. چتری آبی رنگ که بابا بزرگم

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


جا زندگی میکنین؟
شهریار به سقف آشپزخانه خیره شد و بعد ذره ای فکر، جواب داد:
+تقریبا شش ساله.
-اوو. که اینطور
+آره. چطور؟
-هیچ همینجوری
+اوکی. بیا…بیا بشین.
تا خواستم بشینم، شهریار هول هولی گفت
+نه نه نه! وایسا ببینم! مگه تو میای خونمون، من بهت لباس نمیدم؟ اصلا چرا لباس های مدرسه ات رو پوشیدی؟
-خدا بگم چیکارت نکنه! ترسیدم! حالا چی میشه مگه؟
+خیلی چیزا! بدو برو از توی کشوی دوم کمدم، یه تیشرت و یه شلوار یا شلوارک بردار و بپوش بیا
-وا نمیشه که. درست نیست من دست بزنم. بیا خودت بده
+حرف نباشه! راحت باش بابا! عه!
-با…باشه.
رفتم اتاقش و در رو پشت سرم بستم. کشوی کمدش رو باز کردم و یه تیشرت سفید و یه شلوار راحتی مشکی برداشتم و پوشیدم. هر دو، برام نسبتا بزرگ بودن. اما خب بهتر از لباس های ناراحت مدرسه است! در رو باز کردم و رفتم سمت آشپزخونه. شهریار سر تا پام رو نگاهی انداخت و اومد سمتم. با تردید داشتم نگاهش میکردم. بدون هیچ حرف پس و پیشی، منو کشوند سمت خودش و محکم بغلم کرد، بعد چند ثانیه منو‌ از بغلش جدا کرد و دست برد تو موهام و به هم ریختشون
-چی…چیکار می‌کنی؟
+قربونت بشم که اینقدر خواستنی و بامزه ای!
-بازم دچار اون غلیان های احساسات شدی؟
خنده ای کرد و نیشگونی از لپم گرفت و گفت:
+آررره! این قلبم همیشه غرق در احساسه وقتی تو رو میبینم.
این حرفش، قند تو دلم آب کرد. همچنان که شهریار به سمت آشپزخونه می رفت و کاسه و قاشق رو می چید روی میز، خیره نگاهش میکردم… چقدر دوستش دارم! یعنی عشق همینه؟؟ حتما همینطوره… هر بار که شهریار رو میبینم، بیشتر ایمان میارم به اینکه، دنیا هنوز زیبایی های خودش رو داره، و یکی از اون زیبایی ها، قطعا شهریار و عشق بینمونه. جوری بهش وابسته شدم که بند دلم، به لبخند ها و چهره قشنگ شهریار بندِ .
+چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟
-چون…
+چون چی؟
-چون دچار عشقت شدم! بیا و چاره ام باش!!
+آخ الهی فدات بشم با احساس من!
بدو بدو اومد سمتم و دستامو تو دستش گرفت. بعد بالا آورد و هر دو دستم رو بوسید. بوسید و بوسید… من هم به تبعیت ازش، دستای شهریار رو گذاشتم روی گونه هام و بعد بوسیدم. تو چشمان مشتاق همدیگه زل زده بودیم… حرفهای عاشقانه و احساسی، از چشمانمون جاری بود و هر دو، معنی این نگاه های همدیگر رو میدونستیم. به خوبی هم میدونستیم. شهریار سرم رو خم کرد و سه بار پیشونیم رو بوسید. دستامو ول کرد و محکم تو بغلم گرفت. خیلی آغوش رو دوست داشتم. خیلی… دوست داشتم مدام تو آغوشش غرق بشم. در تلاطم آغوشش، احمقانه است شناگر ماهری باشم. توی آغوشش، فقط باید غرق شد…
همچنان که سرم رو شونه شهریار بود، با صدایی آروم تو گوشم گفت:
+واقعا نمیدونم… نمیدونم چطور شد، چجوری شد. باهات ملاقات کردم و حالا تو، شدی خاص ترین و قشنگ ترین و با احساس ترین و شیرین ترین قسمت زندگی من!
-تو هم همینطور… تو هم شدی… شدی همه وجودم.
+قربونت بشم من. نفسمی!
منو از شونه اش جدا کرد و تو چشمام نگاه کرد. بعد نیم نگاهی به لبام انداخت. اینبار من پیشقدم شدم و بوسه ریزی روی لبش زدم. شهریار هم روی لب هام و گونه ام رو بوسید. بعد دستامو تو دستش گرفت و گفت:
+میدونی چیه امیر؟
-هوم؟
+دیگه از خدا هیچی نمی‌خوام! هیچی! دیگه هیچ آرزویی هم ندارم. چون آرزویی که همیشه ته دلم بود، حالا روبه روم ایستاده و داره با چشمای قشنگش نگاهم میکنه. دنیا را میخواستم که به دستش آوردم ، رویایی که همان دنیای منه، و تویی که همان دنیای منی…
-واییی شهریار. اینجور میگی نمیدونم جونمو کجا بذارم!
+قربونت بشم.
-عاشقتم!
+من بیشتر!
یک دفعه شهریار نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
+اوه اوه. نزدیک دو ساعته که اومدیم خونه. اما هنوز یک صفحه‌ هم درس نخوندیم. بیا سریع یه کوچولو آش بخوریم، بعد بریم سر وقت ریاضی که شاخش رو‌ بشکونیم!
-بریممم!
نشستیم دور میز و مشغول خوردن آش رشته شدیم. واقعا خوش طعم و خوش عطر بود. خیلی بهم چسبید. حین خوردن آش، حرفی نزدیم و فقط همو نگاه کردیم و جام های دلمون رو با این نگاه های عاشقانه، پر کردیم. بعد از جمع کردن میز، رفتم اتاق شهریار تا از تو کیفم، انسولینم رو بردارم و تزریق کنم. چون آش رشته کربوهیدرات زیادی داشت و باید کارمو انجام میدادم. حین انجام کارم بودم که شهریار اومد داخل اتاقش
+عه اینجایی… ببخشید… کارتو بکن
-نه نه اوکیه. اشکالی نداره
+یع…یعنی بیام تو؟
-اوهوم
آروم اومد و کنارم چهار زانو نشست. آستین تیشرتم رو بالا زدم و نوک سوزن انسولین رو فرو کردم تو بازوم. بعد اون مقداری که نیاز بود رو تزریق کردم و چند ثانیه ای نگاه داشتم. شهریار داشت بهم نگاه میکرد. با مهربانی و عشق، نه ترحم! شهریار هیچوقت سعی نکرد بهم ترحم کنه. به محض اینکه سوزن انسولین رو از دستم خارج کردم، شهریار خم شد و نقطه تزریق سوزن رو بازوم رو

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


بوسید
-شه… شهریار!
+جونم
-چیکار…میکنی؟
+هیچ. دارم عشقمو بوس میکنم… میگم… یه سوال بپرسم، ناراحت نمیشی؟
-نه بپرس!
+موقعی که انسولین میزنی، دردت نمیاد؟
-اوایل چرا. ولی الان دیگه عادت کردم. البته درد خاصی نداره، سوزنش خیلی نازک و کوچیکه
+آهان… قربونت برم من. کاش این سوزنا میرفت تو چش…
-شهریااار. خواهش میکنم!
+بب… ببخشید. نتونستم خودمو کنترل کنم.
خم شدم و بغلش کردم
-اشکال نداره. میدونم چقدر دوستم داری… ازت…ازت ممنونم. تو تنها کسی هستی که باهاش انقدر راحتم. در حدی که خجالت نمی‌کشم جلوی تو، کارم رو انجام بدم. ازت ممنونم که این حس امنیت رو بهم دادی
+فدات بشم عزیزم. با من راحت نباشی، با کی میخوای راحت باشی؟ خوشحالم که باهام راحتی
-مرسی
+خواهش میکنم عزیزم
-اممم. بریم سر درس؟
شهریار چشمکی زد و دست چپش رو مشت کرد و آورد بالا:
+بزن که بریم!
نزدیک دو ساعت و نیم، با هم درس خوندیم. خیلی مفید بود واقعا. باعث شد تا حد زیادی، عقب ماندگی های درس ریاضیم رو جبران کنم. با همدیگه میخوندیم و سوالات و تست های مختلف رو‌ تمرین می‌کردیم. بعد خوندن ریاضی، شهریار کتاب زیستش رو آورد و ازم راجع به یک شکل و یک موضوعی ازم سوال کرد، و من بهش جواب دادم. این پرسش و پاسخ ها، خیلی برام هیجان انگیز بود. یک ساعت درس خوندن دوتایی، برام بیشتر ارزش داشت تا دو سه ساعت تنهایی درس خوندن. عاشق این بودم که موقعی که شهریار سوالی یا مطلبی رو برام توضیح میداد، به چشماش نگاه کنم و کیف کنم.
+هووف. کم مونده بشه سه ساعت که مشغولیم ها!
-آره… اصلا متوجه زمان نشدم
+اوهوم
-خب… من دیگه برم
+عه کجا؟ بمون با هم یه چایی هم بخوریم
-نه مرسی. همون آش عالی بود. من برم خونه دیگه، کم مونده که مادرت هم برسه
+باشه. اصرار نمیکنم. هر طور راحتی!
ناگهان متوجه صدای چرخوندن کلید در شدیم. حتما مادر شهریار بود. هر دو از اتاق خارج شدیم و رفتیم پذیرایی. فاطمه خانم، مادر شهریار بود، با دو کیسه بزرگ پر از خورد و خوراک و روغن و حبوبات و اینا
+سلام مامان
-سلام فاطمه خانم
فاطمه خانم با لبخندی دلنشین برگشت سمتون و گفت:
*سلام به آقا دکتر های آینده! خسته نباشین!
-ممنون
+مرسی. شما هم خسته نباشی

مرسی پسرم. بیا مامان، اینا رو از دستم بگیر، از کت و کول افتادم انقدر سنگینن
+آخ ببخشید اصلا حواسم نبود. چرا نذاشتی بابا بخره؟
دیر میاد بابات، برای شام وسایل لازم داشتم
شهریار نایلون‌ ها رو از مادرش گرفت و به سمت آشپزخونه برد. فاطمه خانم برگشت به سمتم و ازم پرسید:
امیر جان حالت بهتره ایشالا؟
-بله فاطمه خانم. ممنون خوبم
خب خدا رو شکر. عه وا! میگم آخه این تیشرت چقدر آشناست! تیشرت شهریاره نه؟
-امم…بله… اصرار میکنه که بپوشم و راحت باشم
خوب کاری میکنی. بایدم راحت باشی پسرم!
-مم…منونم. امم… ببخشید من باید برم
کجا امیرجان؟ بمون بازم.
و برگشت سمت شهریار و ازش پرسید:
پسرم؟ چایی خوردین؟
شهریار اشاره ای به کاسه آش روی میز کرد و جواب داد:
+نه. خانم عطایی آش نذری آورده بود. دوتایی سه چهار قاشقی خوردیم
آهان نوش جونتون. دستش درد نکنه. چایی نمیخوری امیرجان؟
-نه ممنون از لطفتون.
باشه پسرم. به مادرت سلام برسون
-چشم. بزرگواریتون رو میرسونم
عزیزی…آهااا صبر کن یه لحظه
فاطمه خانم رفت سمت یخچال و یه شیشه نسبتا بزرگی رو از یخچال درآورد و گرفت سمت من
امیرجان لطفا اینو ببر بده مادرت
-اممم… دستتون درد نکنه. چرا زحمت کشیدین؟
خواهش می کنم. ترشی گل کلم هستش. چند وقتی هست درست کردمش، اما هر سری یادم می‌رفت بدم بهت ببری
-خیلی لطف کردید. زحمت کشیدید
خواهش می کنم پسرم. برو به سلامت. خداحافظت
-ممنونم. خدانگهدار
شهریار تا دم در بدرقه ام کرد. همچنان که کفشامو می پوشیدم، با هم راجع به فردا صحبت میکردیم. وقتی کفشم رو پوشیدم و بندهاش رو بستم، بلند شدم. شهریار پشت سرش رو نگاهی انداخت و بعد سریع خم شد و لپم رو بوسید
-عه… شه…
شهریار دستش رو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با آروم ترین صدای ممکن، گفت:
+هیسسس! چیه؟ نمی‌تونستم بذارم خالی خالی بری که!
خنده ای کردم و چشمی براش نازک کردم
-از دست تو! خداحافظ
+خداحافظ عزیز جان
.
.
-سلام. من اومدم
+سلام پسرم. خسته نباشی
-ممنون
به سمت آشپزخونه رفتم. مامانم دست به کمر، مقابل اجاق گاز ایستاده بود و سیب زمینی سرخ میکرد. وقتی متوجه حضور من شد، سرش رو برگردوند و با لبخند بهم، گفت:
+آقا دکتر مامان چطوره؟ مدرسه خوب بود؟
-خوب بود مرسی
+شهریار حالش خوب بود؟ تونستین با هم درس بخونین؟ ریاضیت رو جبران کردی؟
-شهریار هم خوب بود، سلام رسوند. آره با هم خوب درس خوندیم و …
ناگهان فکرم درگیر اتفاقات خونه شهریار شد. آغوش های گرم و بوسه های آتشین و نگاه های عاشقانه و…و کاری که برای اولین بار انجام دادیم. حرفهای احساسی ای که بینمون ردو بدل شد… همه از

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


کشوند. منو روی تختش هل داد و بعد خودشو کنار من انداخت. پیشونیم رو بوس کرد،روی چشمام رو بوس کرد. اون وسطا، بوسه ای هم روی گونه ام کاشت. دوباره اون نگاه خمار! با نگاهی خمارگونه، به لبم نگاه کرد. همچنان که روی تخت خوابیده بودم، شهریار بلند شد و پاهام رو از هم فاصله داد و بین دو پام نشست. خم شد سمت صورتم و دوباره گونه ام رو بوس کرد. جفت دستام رو توی دست راستش گرفت و به سمت بالای سرم هدایت کرد. یه جورایی اختیار دستامو ازم گرفت. خم شد و لبانم رو آتشین بوسید. واقعا لذت وصف نشدنی ای بود!
شهریار با صدایی که شهوت ازش میبارید، آروم دم گوشم زمزمه کرد:
+حالا فهمیدی که درس ریاضی بهانه بود؟ من این لبای شیرینت رو میخواستم امیر!
خندیدم و جواب دادم:
-آره از همون اول فهمیدم
+جونممم. لبات مزه توت فرنگی میده
-چون آدامس توت فرنگی تو دهنم بود.
+ای شیطون!
جفتمون خندیدیم. شهریار دوباره سمتم خم شد، اما اینبار سمت گردنم. واااییی. میدونست که من چقدرررر روی گردنم حساسم. با هر بوسه روی گردنم، حسم چند برابر میشد. گردنم رو محکم می‌بوسید و حتی گاهی مک میزد. انگار روحم به پرواز در میومد. یکهو شهریار ازم فاصله گرفت و بلند شد کنار تخت ایستاد. دست برد سمت دکمه بالایی پیراهنش و شروع کرد، یکی یکی دکمه های پیراهنش رو باز کرد و پیراهن رو از تنش دراورد. چه رکابی مشکی قشنگی! ترکیب عضله های سرشونه اش، با این رکابی، واقعا هوس برانگیز بود! چشمام رو بهش دوخته بودم. شهریار دست برد پایین رکابیش و اونم از تنش جدا کرد. حالا… شهریار با بالاتنه برهنه مقابلم ایستاده بود. وااای من چی میدیدم. یه بدن خوش تراش و واقعا جذاب! شهریار که متوجه نگاه های خیره من بود، با خنده گفت:
+خوب دید میزنی ها!
-چیکار کنم؟ چشمامو ببندم؟
به سمتم اومد و دوباره بین پاهام نشست، روی صورتم خم شد و بوسه ریزی رو لبم کاشت.
+نه! حالا… نوبت توعه
-چ… چی؟؟ من؟
+آره! میخوام اون بدن لاغر و بلوری خوشگلت رو ببینم دوباره
-دوباره؟؟؟ مگه قبلا؟
+آره! یادت نیست اون شب؟ خیلی عرق کرده بودی و من تیشرتت رو عوض کردم. با این که اتاق تاریک بود،ولی بدن سفید و جذابت، عین الماس می‌درخشید!
خجالت زده بهش نگاه کردم، بعد از روی تخت بلند شدم و نشستم. دستم رو بردم سمت دکمه های پیراهنم و من هم به تبعیت از شهریار ، دکمه های پیراهنم رو باز کردم. چون سرمایی بودم، یه تیشرت هم از زیر لباس فرم مدرسه پوشیده بودم. خواستم تیشرتم رو در بیارم که شهریار با گذاشتن دستاش روی دستام، مانع شد
+بذار من در بیارم… دستات رو ببر بالا
دستامو بردم بالا و شهریار همچنان که آروم آروم تیشرت رو از تنم در می آورد، روی شکم و سینه هام رو بوسه های ریزی میزد. اااخ که چقدر حس خوبی بهم دست میداد. حالا هر دو با بالاتنه برهنه، مقابل هم نشسته بودیم و همو نگاه میکردیم.
+جوونم به این بدن سفید قشنگت! بدن به این خوشگلی و نازی ندیده بودم
با لپای گل انداخته جواب دادم:
-مم…مرسی.
+الهی قربونت بشم. چرا خجالت می‌کشی؟؟؟
-نه…نه… خجالت نیست. خب چرا خجالت هست، ولی کم کم درست میشه. آخه اولین باره که این‌طور کنار همیم
+آره میدونم… میگم…اممم
-چیه؟
+میگم…دوست داری که… اممم. چجوری بگم… دوست داری که…با هم… س…سس…سکس کنیم؟
-چ…چیییی؟؟؟
+ببین کاملا درک میکنم اگر نخوای. ولی…ولی ما نزدیک دو ماهه که با هم هستیم
-آخه شهریار… من… مطمئن نیستم
+چرا؟
-خُ…خب… نمی‌دونم. ولی… ولی پیشنهاد غیر منتظره ای دادی
+آره میدونم… الان هم این بستگی به خودت داره. تا تو خودت نخوای، من هیچ کاری نمیکنم. من عاشق توام امیرجونم. حتی اگه بهم بگی نمیخوای سکس کنیم، باز هم عاشقتمممم. من… من فقط میخواستم یه تجربه خاص و جدیدی باشه. اما اگر که نمیخ…
-باشه
+چی؟
-منم… میخوام که…که تجربه کنم
شهریار با بهت و ناباوری بهم خیره شده بود. چند ثانیه ای، هیچی نگفت، بعد که انگار به خودش اومده باشه، گفت:
+را… راست میگی؟؟
-آره… درسته که خجالت میکشم و حتی یه ذره میترسم…ولی خب… تو کنارمی، بنابراین نگران نیستم… دوست دارم تجربه کنم
+قربونت بشم
و به سمتم خیز برداشت و محکم لبم رو بوسید.
-و…ولی
+ولی چی فدات شم؟
-می…میشه امروز نباشه؟ یه…یه روز دیگه
شهریار با مکثی کوتاه جواب داد:
+آره عشقم. هررر موقع که تو خواستی! اصلا فردا، یه هفته دیگه ، یه ماه دیگه! وای نه! یه ماه دیگه خیلی دیره،تا اون موقع من دیوونه میشم. مخصوصا حالا که این بدن الماس گونه ات رو دیدم.
جفتمون زدیم زیر خنده.
+شوخی کردم. من فقط میخوام تو لذت ببری، همین. نمیخوام فکر کنی اجباره. می‌خوام حس خوبی داشته باشی. هر موقع که آماده بودی و خواستی، با هم انجامش میدیم
-مرسی که درکم میکنی
+فدات
-شهریار!
+جونم؟
-عاشقتم!
+من بیشتر عشقممم. قربون اون چشمای قشنگت بشم. قربون این خجالتت بشم که هر موقع خجالتی میشی،

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


قیافه ات دو برابر بامزه و خواستنی میشه.
-خدا نکنه… خیلی دوستت دارم.
+منم همینطور عزیزم. منم همینطور.
و دوباره به سمتم خیز برداشت و منو محکم به سینه اش چسبوند. سرم رو گذاشتم روی سینه اش و محکم بغلم کرد. بعد دوتایی خودمون رو انداختم روی تخت. شهریار تخت رو مرتب کرد و بالشش رو جابجا کرد و بهم اشاره کرد
+بیا. بیا دوتایی بخوابیم و یه ذره خستگی در کنیم، بعدش بلند میشیم درسمون رو میخونیم
-فکر خوبیه
+جونمم. بیا
خودمو چپوندم تو بغل شهریار. سرم رو روی بازوش گذاشتم و دستم رو گذاشتم روی سینه اش. خودمو بهش نزدیک تر کردم تا عطر تنش بیشتر وارد ریه هام بشه. عاشق عطر تنش بودم! همچنان که با دستام، سینه و زیر گردنش رو نوازش میکردم شهریار هم موهام رو ناز میکرد و اون یکی دستم رو تو دستش گرفته بود و آروم لمس میکرد. خیلی خوشم میومد از این کار. آرامش مطلق بود.
-میگم شهریار
+جونم
-یه موقع مادرت از سرکار نیاد؟
+نه بابا. هنوز خیلی مونده. ساعت هفت اینا میاد همیشه.البته امشب یه ذره دیرتر هم میاد. شاید هشت و نیم اینا برسه. نترس
-اوهوم.
و دوباره مشغول لمس کردن بدنش شدم. چشمام رو بستم. دستام رو از زیر گردنش تا روی شکمش حرکت میدادم و لمس میکردم. ذره ذره بدنش رو روی نوک انگشتانم حس میکردم. دستانم رو دورانی روی بدنش حرکت میدادم. دست بردم زیر گلوش، خودمو بلند کردم و بوسه ریزی از زیر گلوش زدم. شهریار هم در جواب، دستم رو که تو دستش بود، بالا آورد و بوسید و گذاشت روی لبهاش. از گردنش پایین تر اومدم. سینه اش رو لمس کردم، دور نوک سینه اش، انگشت هامو دورانی حرکت میدادم و در همین حین، صدای آه های کشدار و شهوت برانگیز شهریار، سکوت فضا رو می‌شکست. دست بردم سمت شکمش و عضلات کات و جذاب شکمش رو لمس کردم. بلند شدم و اطراف نافش رو بوسیدم و کمی هم مک زدم. شهریار هم در جواب، پیشونیم رو بوسید و بوسه ای هم روی لبم زد. دستم رو بردم زیر نافش، ذره موهای زیر نافش، جذابیت خیلی زیادی بهش داده بود. و همین طور آروم آروم دستم رو پایین تر میبردم.
ناگاه دستم رسید به شورتش…مکث کردم… آب دهنم رو قورت دادم و کمی لبه شورتش رو بالا دادم. شهریار از چونه ام گرفت و تو چشمام نگاه کرد. با مهربانی تمام!
+عشقم…میدونی که مجبور نیستی الان. فقط میخوام حس خوبی داشته باشی و آروم باشی.
-می‌دونم… مرسی… آرومم
شهریار گونه ام رو بوسید و دستم رو دوباره گذاشت روی لبش، کف دستم رو بویید و بوس کرد و بعد دستم رو گذاشت روی چشمش. و من… دست بردم زیر شورتش.خیلی آروم اینکار رو میکردم، خیلیی آروم. تو ذهنم، جوری بود که انگار دارم به قسمت ممنوعه ماجرا دست درازی میکنم :) دستم رو کمی دیگه پایین تر بردم و لمس کردم…لمس کردمش… یه د.یک نه چندان سفت ، اما نسبتا کلفت. تند تند نفس میزدم، شهریار هم همینطور. دستم رو کشیدم عقب. از روی بازوی شهریار بلند شدم
+عشقم. کجا میری؟ من که گفتم اصلا اجبار…
-هیس! بذار کارمو بکنم
در کمال بهت و حیرت شهریار، بلند شدم و پتو رو کنار زدم. شورت شهریار رو کامل دراوردم و به کناری انداختم. خودم هم بلند شدم و شلوارم رو دراوردم، اما دستی به شورتم نزدم. شهریار که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد، لحظه ای از من نگاه برنمیداشت. دوباره خودمو چپوندم تو بغل شهریار و پتو رو بالا کشیدم. حالا هر دو تقریبا برهنه بودیم، البته به جز من که هنوز شورتم پام بود. دوباره دست بردم سمت دیک شهریار و تو دستم گرفتمش. اینبار سفت تر و بزرگتر شده بود. رگ های دیکش رو با سر انگشتانم حس میکردم و خیلی برام شهوت برانگیز بود. دست بردم پایین تر و بیضه هاش رو لمس کردم. با این کار شهریار سرش رو عقب داد و نفسی که ظاهرا چند ثانیه ای، محبوس بود رو خالی کرد
+ااه امیر… داری… چیکار…میکنی
بدون اینکه جوابش رو بدم، با کف دستم، دیکش رو لمس کردم. یهو متوجه برخورد انگشتم، به پیشاب دیکش شدم
+اخ… ببخشید. بذار دستمال…
-نه! اوکیه
با انگشتم، پیش آبش رو پاک کردم و به کارم ادامه دادم. همچنان داشتم لمس میکردم و با این کار، درجه شهوتم رو بالاتر می بردم. آه های کشدار شهریار هم نشون از لذت سرشارش میداد. ناگهان و در حین اینکه داشتم با دیکش بازی می‌کردم ، گرمای دست شهریار رو روی کمرم حس کردم. این کارش، باعث شد موهای تنم مور مور بشه. به سمتش برگشتم و بهش نگاه کردم. خواست چیزی بگه که مانعش شدم.
-اوکیه… مشکلی ندارم
و لبخندی زدم و بعد لبش رو بوسیدم. شهریار هم روی گونه و لبم رو بوسید و لبخند گشادی تحویلم داد.
هر دو مشغول کارمون شدیم. دستمو دور دیکش حلقه کردم و بالا پایین میکردم. شهریار هم با دستان گرمش، کمرم رو نوازش میکرد و هر از گاهی هم دستش رو پایین تر میبرد. یکهو شهریار دست برد داخل لباس زیرم و آروم ک.ونم رو لمس کرد. حس کردن دستای شهریار روی ک.ونم واقعا برام حس عجیبی داشت. حسی توا

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


م با لذت و…و … چطور بگم، کمی هم شرم و خجالت. اما مخالفی نمی‌کردم…
سرعت دستمو بیشتر کردم و همزمان نوک سینه اش رو میبوسیدم و لیس میزدم. فهمیدم روی نوک سینه اش خیلی حساسه. شهریار چشمانش رو بسته بود و تند تند نفس میکشید. اون هم با کمر و ک.ونم بازی میکرد و نوازششون میکرد. یکباری شهریار دستشو پایین تر برد و قسمت دور سوراخم رو لمس کرد که باعث شد خودمو یه ذره جابجا کنم. شهریار هم که متوجه شد، دستشو کنار کشید و صرفا به نوازش کمرم بسنده کرد. نمیدونم چرا میترسیدم…میترسیدم بیش از این ادامه پیدا کنه. برای همین از روی بازوش بلند شدم و پشت بهش، نشستم روی شکمش. دو دستی دیکش رو تو دستم گرفته بودم و میمالیدم. شهریار هیچ کاری نمی‌کرد. فقط نفس نفس میزد و سکوت اتاق رو با آه و ناله های شهوتیش میشکست.
+ام…امیر… ااه…تندترش کن… نزدیکم…
بدون اینکه جواب بدم، سرعت دستامو بیشتر کردم. یکی از دستامو از دور دیکش باز کردم و بردم سمت بیضه هاش. با یک دست دیکش رو میمالیدم و با دست دیگه، با بیضه هاش بازی میکردم. ناگاه شهریار با دو دستش، کمر برهنه ام رو گرفت و با آه و ناله گفت:
+اااخ… داره…می…
و شد! ارضا شد. آب منیش با شدت زیاد ریخت روی دست و کمی هم روی شکمم. از روی شکمش بلند شدم و تو چشمای خمارش نگاه کردم. معلوم بود که خیلی لذت برده… رفتم سمت میز و دو سه تا دستمال کاغذی برداشتم و دست و شکمم رو تمیز کردم. یکی دو تا هم برداشتم برای تمیز کردن د.یک شهریار. بعد به سمت صورتش رفتم. دو طرف صورتش رو با دستام گرفتم و خم شدم. بوسه محکمی از لبش گرفتم.
-خوب بود؟
همچنان که نفس نفس میزد، لبخندی بهم زد و جواب داد:
+عا…عالی بود… هووف. انگار. شیش ساعت تو معدن کار کردم. اصلا نا ندارم بلند شم.
خنده ای کردم و گفتم:
-آره کاملا مشخصه… ساعت چنده؟… عه ساعت چهاره
+آره… چطور؟
-میخوای یه ذره بخوابیم؟…بغل هم؟
شهریار لبخند گشادی تحویلم داد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
+آرره! بیا دورت بگردم.
خودش رو کمی کنار کشید و پتو رو کنار زد و اشاره کرد که برم کنارش. با ذوق رفتم بغلش. سرم رو گذاشتم روی بازوش و چرخیدم به سمتش. نیم نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم. شهریار جواب لبخندم رو با یک بوسه روی چشمم داد. دستم رو تو دستش گرفت و شروع کرد به نوازش پشت دستم. خیلی از این کارش خوشم میومد. حس خیلی خوبی بهم دست میداد. حس آرامش…حس امنیت… چشمامو بستم و به قدری خسته بودم که متوجه نشدم کِی خوابم برد…
تق تق تق تق
تق تق
-شه…شهریار…در!
شهریار چشماشو باز کرد و با گیجی بهم نگاه کرد
+چی؟
-دارن در رو میزنن!
+چی؟ عه! نترس! تو سریع بپوش لباساتو، من میرم در و باز میکنم.
-وای… بدو
شهریار سریع تی‌شرتی که روی دسته صندلیش بود رو برداشت و تنش کرد و شلوار هم پاش کرد و بدو بدو رفت سمت در. من هم با استرس فراوان، لباسامو به سرعتی باورنکردنی پوشیدم. آروم رفتم آشپزخونه تا ببینم کیه
+بله؟
+آقا شهریار؟ عطایی هستم
+یه لحظه
شهریار در رو باز کرد.
+سلام آقا شهریار. خوب هستی؟
+سلام خانم عطایی. ممنون سلامت باشید
+مامان خونه نیست نه؟
+نه سرکار هستش
+آهان. بیا پسرم. آش نذریه. هر سال نیمه شعبان نذری میدادیم.
+آهان بله. خیلی لطف کردید متشکرم. نذرتون هم قبول باشه
+مرسی پسرم. قبول حق باشه. به مادرت سلام برسون
+چشم بزرگواریتون رو میرسونم.
بعد چند ثانیه، شهریار با چهره ای خندان و آش به دست، اومد آشپزخونه و آش رو گذاشت روی میز. چرخید سمتم و تا منو دید، زد زیر خنده! جوری شکمش رو گرفته بود و می‌خندید که من رو هم به خنده انداخت، اما نمی‌دونستم چی باعث خنده اش شده!
-وا! به چی میخندی شهریار؟
+به…به گلی که…کاشتی!
و دوباره خنده! خنده و خنده! اصلا سر در نمیاوردم که منظورش چیه. چه گلی کاشتم؟
-درست بگو خب چی شده؟ من که نمیدونم چی میگی
+…برو جلوی آینه ببین…خودت…متوجه میشی… ای خداااا. خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم
با شک و تردید رفتم سمت آینه قدی ای که کنار ورودی در بود. تا خودمو تو آینه دیدم، از خجالت آب شدم! البته منم خنده ام گرفت. انقدر عجله ای لباسامو پوشیده بودم که دکمه های لباس مدرسه رو جابجا بسته بودم و خودم هم نفهمیده بودم! تازه از اون بدتر! زیپ شلوارم هم باز بود!!! از گیجی خودم خنده ام گرفته بود. همونجا جلوی آینه، لباسامو درست کردم و رفتم سمت شهریار که همچنان داشت می‌خندید
-رو آب بخندی ملوان! خب چیه! پیش میاد دیگه
+آره… پیش میاد… ای خدا… هوووف… بر شیطون لعنت! ولی…ولی قیافه ات خیلیییی بامزه بود!
چشم غره ای براش رفتم و گفتم:
-خودتو مسخره کن!
+وایی. اصلا یادم میوفته نمیتونم جلوی خنده ام رو بگیرم. هووف بسه دیگه… بیا… بیا دو تایی یه کاسه کوچیک از این آش بخوریم. همسایه واحد ۴ام ، هر سال این موقع نذری،آش رشته میده.
-آهان. چه خوب!.. میگم…
+جون
-شما چند ساله این

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


زدن های من، به سمت دیگه حیاط رفت. ناراحتش کردم. نباید به روش میاوردم… اما… نگرانشم. ولی باید جور دیگه ای بهش میگفتم. نمی‌خوام غمش رو ببینم. خواستم برم پیشش و ازش عذرخواهی کنم، اما بعد به این نتیجه رسیدم که بهتره کمی تنها باشه. با اینکه سر کلاس، کنار همدیگه می‌نشستیم، اما زنگ اول ، بدون هیچ‌ حرف و کلامی تموم شد. وقتی زنگ تفریح به صدا دراومد، امیر وسایلش رو جمع کرد و از کیفش، ظرف میوه اش رو برداشت و خواست از روی نیمکت بلند بشه که من از بازوش گرفتم و مانع رفتنش شدم. برگشت سمتم و با چشمان قشنگش، تردید آمیز بهم نگاه انداخت. باز هم حرفی نزد. میدونستیم… باید نازش رو بکشم. همچنان که بازوش رو گرفته بودم، نشوندمش روی نیمکت، کنار خودم. بعد منتظر شدم تا اون یکی دو نفری هم که هنوز سر کلاس بودن، خارج بشن. بعد از یکی دو دقیقه، کلاس خالی شد. رومو کردم سمت امیر و بهش لبخند زدم. نفسم رو جمع کردم و سعی کردم با خونسردی و آرامش، باهاش صحبت کنم
-امیر
+بله؟
-ازم ناراحت نشو. باور کن من منظوری نداشتم. فقط…فقط اینکه…
+فقط چی؟
-فقط اینکه نمی‌خوام هیچ وقت ناراحتی و ناخوشیت رو ببینم. بخدا نمیخوام. فقط میخوام شاد و بانشاط باشی، همین!
+شهریار میدونی که…
-صبر کن. بذار من حرفم رو بزنم. من فقط ازت میخوام که بیشتر مراقب خودت باشی. می‌خوام بدونی که من همیشه کنارتم. من همیشه بهت اهمیت میدم. هر موقع مشکلی داشتی، بدون من هستم. بدون یکی هست که با تمام وجود، عاشقته. با تمام وجود، دوستت داره و میخوادت!
یکهو متوجه اشکی شدم که از چشم راستش ، روی گونه اش جاری شد. با نوک انگشتم، اشکش رو پاک کردم و دستاش رو تو دستم گرفتم. با انگشت شستم، پشت دستانش رو نوازش کردم.
-الهی قربونت برم. چرا ناراحت میشی؟ من فقط دارم میگم که…
+نه! تقصیر تو نیست. اصلا تقصیر تو نیست. مشکل از منه. این منم که باید از تو عذرخواهی کنم
-عذرخواهی؟ از من؟ برای چی؟
+آره از تو! بخاطر این که من لیاقت تو و عشق پاک تو رو ندارم. برای اینکه نتونستم اون کسی باشم که باید میبودم. این مدت، همش از خودم ضعف نشون دادم. چه اون شبی که موندی پیشم، چه این مدتی که بستری بودم. مطمئنا تو مغزت، یه تصویر مریض و ضعیف و مفلوک از من نقش بسته و البته که حق داری!
بعد کمی مکث، در حالی که حالش عوض شده بود و به وضوح اضطراب داشت،ادامه داد:
+شهریار… من… من متاسفم. برای اینکه باعث شدم تو مدام به فکر حمایت و مراقبت از من بیوفتی. چون جوری بهت القا کردم که انگار موجود ضعیف و بی اراده ای هستم. چون…
انگشتم رو گذاشتم روی لباش و مانع ادامه حرفهاش شدم:
-هیشش! یه نفس عمیق بکش! برای اولین بار باید بگم که تمام اینایی که گفتی، همش غلط بوده. غلط اندر غلط!
+ولی…
-گوش کن! تو نه ضعیفی، نه بی اراده، نه مفلوک! دیگه نشنوم راجع به عشقم اینطور صحبت کنی. تنها مشکل تو، اینه که اعتماد به نفس نداری. به خودت اعتماد نداری. تو ذهنت، از خودت یه پسر ضعیف و مریض ساختی، در حالی که حتی یک درصد هم نیستی! اینکه من مراقبت هستم، اینکه دوست دارم ازت حمایت کنم، بخاطر اینه که عاشقتم. بخاطر اینه که عاشقمی‌. و این وظیفه منه که حواسم به تو باشه و بهت اهمیت بدم، همون‌طور که تو هم از من حمایت میکنی و بهم اهمیت میدی. الان تو بخاطر یه مسئله ای، نیاز به حمایت افراد نزدیکت داری. پدر، مادر وووو
چشمکی براش زدم و با لبخندی بزرگ ، ادامه دادم:
-ووو من!! چه بسا ممکنه روزی پیش بیاد که برای من مشکلی پیش بیاد و تو ازم مراقبت کنی. این خاصیت عشق حقیقیه. باور کن…
امیر با چشمانی خیس، لبخندی شیرین زد و دستش رو گذاشت روی دست من و با صدایی آروم گفت:
+فقط…میتونم…بگم که… عا…عاشقتم!
-من بیشتررر… حالا پاشو! پاشو بریم حیاط که الان زنگ میخوره
امیر چشماشو پاک کرد و گفت:
+باشه بریم.
.
.
(🔅راوی این بخش: امیر)
+بیا تو. بیا. خوش اومدی
-حالا چه عجله ای بود، یه روز دیگه میومدم
+خودت گفتی که توی درس ریاضی عقب افتادی و نیاز داری
-آره! ولی خب آخه مزاحم شدم باز.
ناگهان شهریار به سمتم خیز برداشت و دو طرف صورتم رو با دستاش گرفت و صورتشو نزدیک صورتم کرد. یه نگاه خمار گونه به چشمام، و یه نگاه به لبام انداخت. بعد لباشو محکم گذاشت روی لبای من و دیوانه وار می بوسید.
-شهر…یا…ر
همچنان که منو با ولع می بوسید، با یک دستش، کمرم رو گرفت و بیشتر به سمت خودش کشید. من هم دستامو دور گردن شهریار حلقه کردم. چون قدم، ۶،۷ سانتی از شهریار کوتاه تر بود، مجبور بودم روی پنجه پاهام بایستم.
-خیلی… دلم… برات تنگ شده بود… شهریار
+قربونت بشم…مَ…منم
لحظه ای همدیگر رو رها نمیکردیم. انگاری اگه همدیگر رو ول کنیم، جهان رو به پایان خواهد رفت. لحظات خیلی احساسی و جذابی بود واقعا. شهریار لب هاش رو از لبام برداشت و دستم رو تو دستش گرفت و با خودش، به سمت اتاقش

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


د که بدجوری منو برآشفت. اینکه آینده رابطه من و امیر چه خواهد شد؟؟ نمیشه که تا ابد، بدون اطلاع از خانواده هامون، چنین رابطه ای رو در پیش بگیریم. واقعا چی اتفاقی میوفته؟؟ اصلا مگه میشه چنین موضوعی رو به مامان و بابام بگم؟ امیر میتونه بگه به مامان و باباش؟ معلومه که نه! اما خب… پس چیکار کنیم؟؟ من نمیخوام این رابطه، صرفا یه رابطه زودگذر و موقتی باشه. نمی‌خوام! من واقعا امیر رو میخوام. فقط امیر رو میخوام. فقط امیر!! اما… بیخیالش… فعلا که کنار همیم و این مهمه. باقیش رو هم خدا بزرگه! ناگهان صدای پدرم باعث شد به خودم بیام
+پسرم؟ چرا با غذات داری بازی بازی میکنی؟ فکرت کجاست؟
-اممم…نه… بب… ببخشید. حواسم پیش امی… عه… چیزه. حواسم پیش درس امروزم بود. مبحث جالبی بود
+آهان. غذاتو بخور، سرد بشه از دهن میوفته.
+مامان جان تو که عاشق بادمجون شکم پر بودی، نکنه این سری خوشت نیومده؟
-امم…نه نه مامان… خیلی عالیه… ببخشید. حواسم نبود فقط
+بله! مگه میشه ابن بادمجون به این خوبی، خاطرخواه نداشته باشه؟ دست و پنجه ات درد نکنه فاطمه خانم!
بابام چشمکی به مامانم زد و بلند بلند خندید.
بعد از خوردن شام و کمک به جمع کردن ظرف ها، رفتم تو اتاقم و در رو بستم‌. گوشیم رو برداشتم و خواستم که به امیر پیام بدم. میخواستم مطمئن بشم که حالش واقعا خوبه و حواسش به خودش هست. اما… نمیدونم چرا منصرف شدم… حس کردم ممکنه امیر از این پیامم، ناراحت بشه یا حس بدی بهش دست بده. بنابراین فقط یه چیز نوشتم
« عشق نازم شبت بخیر. از خدا خواستم که به فرشته هاش بسپره که مراقبت باشن❤️»
چند دقیقه بعد، سین زد و جواب داد:
« وااایییی🥺 این بهترین شب بخیری بود که میشد گفت. مرسیییی»
بعد از یه ذره دیگه درس خوندن، وسایلم رو مرتب کردم و خوابیدم. قبل از اینکه چشمامو ببندم، طبق عادت این چند ماهه، به امیر فکر کردم. کاش برای لحظه لحظه و ثانیه به ثانیه، پیشش بودم. کاش میتونستم کاری کنم که فقط پیش خودم بمونه! کاش الان پیشم بود و تو بغلم ، آروم میخوابید.اما حیف که بینمون فاصله هاست… به پهلوی راستم برگشتم و دست چپم رو گذاشتم توی دست راستم و نوازشش کردم. با این کار میخواستم تلقین کنم که دست امیر تو دستمه و نوازش میکنم. با اینکه فقط یه خیال بود و دستای امیر نبود، اما باعث میشد زود خوابم ببره و خوابش رو ببینم.
.
.
امروز چهارشنبه ست و دو روز از مرخص شدن امیر میگذره. امیر ، دوشنبه و سه شنبه رو تو خونه موند و قدری استراحت کرد و سعی کرد یه مقدار درسها رو بخونه تا قدری عقب موندنش رو جبران کنه. اما امروز قراره بیاد مدرسه و من تو پوست خودم نمیگنجم! انقدر خوشحال بودم که صبح، سرحال از خواب پا شدم و با انرژی مضاعفی، صبحانه خوردم و آماده شدم و تو راه مدرسه، دل تو دلم نبود که ببینمش. وقتی به مدرسه رسیدم، طبق قراری که گذاشتیم، جلوی در منتظرش موندم تا اون هم برسه. بعد از گذشت چند دقیقه، امیر هم اومد. امیرم اومد‌… خیلی خوشحال بودم که میدیدم حالش بهتر شده!
+سلام شهریار
-سلاااام. خوبییی؟؟
+بهترم مرسی…هه.چچ…چیکار میکنی شهریار؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم. به جلو خیز برداشتم و محکم بغلش کردم. پشت گوشش رو بو کردم. چقدر برام حس برانگیز بود.
+شهریار!
-چیه؟ مگه دو تا دوست،همو بغل نمیکنن؟؟
+با…باشه. ولی…
-ولی بی ولی…حالا الان اینطوری بگو. وقتی تنها گیرت آوردم، چیکار میخوای بکنی؟ ها؟ اونموقع که لهت میکنم و نمیذارم نفس بکشی، انقدرررر بوست کنم.
امیر به نشانه سکوت، دستاشو بالا آورد و با خنده ای گفت:
+اوکی… فعلا خودتو کنترل کن!
خندیدم و مشتی به بازوش زدم‌. بعد به سمت داخل حیاط راه افتادیم. صدای همهمه بچه ها، کل فضای حیاط رو پر کرده بود. هنوز چند دقیقه ای به مراسم صبحگاه مونده بود. برای همین دوتایی رفتیم در دورترین نقطه حیاط، روی صندلی نشستیم. دستامو بردم سمت دهنم و ها کردم
+امسال، هوا زودتر از معمول سرد شد
-اوهوم
+چرا؟
-بزار یه زنگ بزنم به یکی از رفقام که توی سازمان هواشناسیه، آمارش رو برات در میارم.
امیر چشمی برام نازک کرد و با خنده گفت:
+مسخره!!
-جوون! … اممم…عشقم؟
+بله؟
-بلله؟؟؟
+جاانم؟؟
-آهاان. همین شد. فدای جانت… میگم که حواست به خودت هست؟ مثل قبل ها نشه؟
چهره امیر عوض شد. تو چشماش غبار غم نشست. روش رو اونطرف کرد و آهی کشید. هیچی نگفت. فقط با دستاش بازی میکرد و نفس هاش تندتر شده بود. یه لحظه‌، خیلی دلم براش سوخت. ناخودآگاه میخواستم دستش رو تو دستام بگیرم و نوازش کنم، اما حواسم به خودم اومد. دستمو گذاشتم روی شونه اش و آروم گفتم:
-امیر؟ چرا ناراحت شدی؟ از حرفم ناراحت شدی؟ بخدا منظوری ندارم. میدونی که چقدر برام مهمی. منظورم این…
+میدونم… نه… ناراحت نیستم از تو… یه… یه لحظه… ببخشید… من میرم دستشویی
-امیر؟ وایسا! بخدا منظوری…
امیر بی توجه به صدا

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


خوشحالم کردی. خیلی خیلی ازت مچکرم!
سرش رو که به سینه ام چسبونده بود، بالا آورد و به چشمام نگاه کرد. چی توی این چشماش داشت امیر که هر وقت ، بهشون زل میزدم، اینطور از خود بیخود میشدم؟؟ قطره اشکی، گوشه چشم چپش رو تر کرده. با انگشتم پاکش کردم و بعد بوسه ای پیشونیش زدم ، گفتم:
-قربونت برم. کاری نکردم که‌. این هدیه رو با عشق، تقدیم کسی کردم که با اومدنش، تمام فصل های زندگیم، بهاری شد… به تو! تو که بهترین فرستاده و نعمت خدا، برای من هستی. هر روز خدا رو به خاطر گذاشتن تو، سر راهم، شکر میکنم.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم
-اوه اوه. باید برم. الان است که بیان و با لگد بیرونم کنن!
امیر چهره ای مظلوم و غمگین به خودش گرفت و گفت:
+ن…نمیشه بیشتر پیشم بمونی؟؟ خواهش میکنم. دوست ندارم از پیشم بری شهریار. اینجا…اینجا برام خیلی زجرآوره. حس خیلی بدی دارم. دوست دارم پیشم باشی و منم ساعتها تو بغلت باشم. بمون
-الهی دورت بگردم. بخدا نمیذارن. همین ده دقیقه هم با کلی التماس گذاشتن بیام. خودت میدونی که چقدر دوست دارم پیشت بمونم. ولی…
امیر سرش رو پایین انداخت و با صدایی آمیخته به بغض، گفت:
+ب…باشه. به سلامت. مرسی. مرسی که اومدی و خوشحالم کردی
-فدات.
خم شدم و مجدد بغلش کردم. دست بردم سمت موهای لخت و خوش حالتش و به هم ریختمشون.
بعد از چند ثانیه ازش جدا شدم و از بیمارستان زدم بیرون. حس و حال خوبی نداشتم. همش تو فکر امیر بودم. کاش زودتر مرخص بشه… وقتی اونجوری ضعیف و نحیف، روی تخت میبینمش، انگار غم عالم روی سرم خراب میشه…
.
‌.
.
-الو؟ سلام سهیلا خانم. خوب هستین؟
+سلام پسرم. حالت خوبه؟
-ممنون سلامت باشین‌
+خواستم بهت بگم که امروز امیر مرخص میشه
-جِ…جدا؟؟؟ امروز مرخص میشه؟؟؟
+آره پسرم. گفتن که حالش خوبه و می‌تونه مرخص بشه. چون میدونستم چقدر خوشحال میشی ، گفتم زود بهت خبر بدم.
-نمیدونین چقدر خوشحالم کردین. واقعا ممنونم. خیلی خوشحال شدم
+خواهش میکنم عزیزم. مرسی از تو که دوست خوبی برای امیرم هستی.
-خوا… خواهش میکنم
+ساعت پنج عصر قراره بریم کارهای ترخیصش رو انجام بدیم. اگر دوست داری، بیایم دنبالت، تو هم بیا.
-نه زحمت میشه براتون. با اسنپ میام خودم
+چه زحمتی شهریار جان. ساعت پنج میایم دم خونتون
-دستتون درد نکنه. لطف میکنین
+خواهش می کنم. فعلا خدانگهدار شهریار جان
-ممنون خدانگهدارتون
خداااای من‌. مچکررررررررم. تو پوست خودم نمیگنجیدم. خیلی خوشحال بودم. امروز نفسم قراره مرخص بشه. قراره برگرده خونه، قراره برگرده تو بغل خودم :) انقدر خوشحال بودم که قابل وصف نبود. زنگ کلاس به صدا دراومد، گوشیم رو تو جیب شلوارم چپوندم و به سمت کلاس رفتم. کل اون روز رو لحظه شماری میکردم برای دیدن امیر. طاقت نداشتم. اما مدرسه به هر نحوی که بود، گذشت…
+سلام شهریار جان بیا بشین
-سلام آقای بدیعی. چشم… سلام خانم بدیعی خوبین؟
+سلام پسرم. ممنون. بریم؟
با ذوق و در حالی که تو پوست خودم نمیگنجیدم ، گفتم:
-بللله!
تو ماشین تقریبا مکالمه ای نشد. یکی دو بار راجع به مدرسه و درس ها ازم پرس و جو کردن، همین. من هم چندان دل و دماغ صحبت کردن نداشتم. همش تو فکر امیر بودم. این که جلوی پدر مادرش، باید جلوی خودمو بگیرم و کنترل کنم که یه وقت آبروریزی نکنم :) آخه خیلی دلم براش تنگ شده. میدونم! همین دیروز دیدمش! ولی… ولی خب دل، دله دیگه… دیروز و امروز نمی‌فهمه. پیوسته در تب و تابه. در تب و تاب عشق…
به بیمارستان رسیدیم. بعد از پارک ماشین تو پارکینگ بیمارستان ، سریع خودمونو به بخشی که امیر بستری بود، رسوندیم. راهرو ها… اتاق ها… بیماران… صدای ناله های ممتد… چقدر از محیط بیمارستان بدم میاد. دلم واسه امیر بدجوری سوخت… این چند روز، چجوری اینجا طاقت آورده؟؟ اونم تنهایی… بمیرم واسش.
در اتاق رو باز کردیم. پزشکش به همراه یه پرستار داخل اتاق بودن و داشتن وضعیت قند خون امیر رو چک میکردن. پزشک که مردی میانسال با قدی متوسط و لاغر بود، بعد از چک کردن وضعیت امیر، به سمت ما اومد.
+آقای دکتر وضعیت پسرم چطوره؟ میتونیم مرخصش کنیم؟
دکتر عینکش رو روی بینیش صاف کرد و تک سرفه ای کرد:
+بله بله. وضعیت قند خونش نرمال شده. میتونید کار های ترخیصش رو انجام بدید.
سهیلا خانم با خوشحالی گفت:
+خیلی ممنونم آقای دکتر. خدا اجرتون بده
-ممنونم سلامت باشید. فقط یه چیزی…
هر سه به دکتر خیره شدیم. منتظر بودیم ادامه حرفش رو بزنه
+چی آقای دکتر؟
-باید بیشتر مراقبش باشید. دیابت شوخی بردار نیست. باید حواستون بهش باشه. نباید بذارین این نوسانات قند، مجددا پیش بیاد. حتما هم خودش، هم شما رعایت کنین. این نوسانات قند خون، برای بدنش، برای هورمون هاش، و حتی برای سلامت مغزش مضره. روزانه حتما حتما به موقع تست خونش رو انجام بده و به موقع انسولینش رو تزریق کنه. بهتره که از این به

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


شت سیستم بود، با بی حوصلگی سرش رو بالا آورد و نیم نگاهی به من انداخت
-س…سلام. اومدم دیدن دوستم. امیر بدیعی
+متاسفم جناب. وقت ملاقات تموم شده
-خواهش میکنم. خواهش میکنم بزارین چند دقیقه ببینمش
+نمیشه جناب. برای ما مسئولیت داره
-تو رو خدا. فقط چند دقیقه… مسئولیتش با خودم. خواهش میکنم بزارین برم ببینمش.
بغض، گلوم رو گرفته بود. باید امیر رو میدیدم. باید میدیدمش…
خانم نسبتا مسنی، از اتاقی بیرون اومد و با چهره ای عصبی، به ما نگاه کرد
+اینجا چه خبره؟؟
+خانم محمدی! این آقا پسر اصرار داره بره عیادت دوستش. اما هر چقدر میگم که وقت ملاقات گذشته، گوشش بدهکار نیست
+ببین پسرم… وق…
-تو رو خدا خواهش می کنم. فقط چند دقیقه. بزارین ببینمش
خانم مسن که حالا فهمیدم فامیلیش محمدی بود، مکثی کرد. با دلسوزی نگاهی بهم انداخت، بعد به همکارش گفت:
+بزارین بره داخل.
بعد نگاهش رو چرخوند به سمت من
+فقط ده دقیقه! فقط ده دقیقه!! بیشتر بشه، مسئولیتش با خودته
-خیلی خیلی ممنونم ازتون. خیلی خیلی ممنون
سریع به سمت انتهای راهرو رفتم. به اتاق ۶ رسیدم. در رو به آرامی باز کردم… الهی قلبم… امیر، با چهره ای نحیف و رنگ پریده، نگاهش رو به پرده های اتاق دوخته بود. کاش من جای تو بودم عشقم… بغضم رو خوردم و لبخندی زدم. میدونم زورکی بود. اما باید خوشحالش میکردم
-سلااام نفسم.
امیر ناگهان به سمت من چرخید و با خوشحالی، بهم نگاه کرد
+س…سلام شهریار. دیر کردی
-ببخشید قربونت برم. ترافیک بود. کلی التماس کردم تا گذاشتن بیام داخل. خوبی تو؟؟
به سمت تختش رفتم، دستای لاغر و نحیفش رو تو دستم گرفتم و نوازش کردم. دستانش سرد بود. خیلی ضعیف شده. زیر چشمای قشنگش، گود افتاده. اااخ. الهی واست بمیرم
+شهریار؟ به چی نگاه میکنی؟
-دارم به فرشته ای که جلومه، نگاه میکنم
چهره رنگ پریده امیر، به سرخی گرایید و سرش رو پایین انداخت
+فرشته… تو فرشته به این حال نزار دیده بودی تا حالا؟؟
خم شدم و بوسه ای از پیشونیش کردم. بعد همچنان که دستاش، تو دستم بود، جواب دادم:
-فدات بشم. حالت نسبت به دیروز ، پریروز، خیلی بهتره. احتمالا فردا پس فردا هم مرخص میشی. یه ذره که به خودت برسی و خوب بخوری، خوب استراحت کنی، قشنگ جون میگیری. اونجوری نگام نکن امیر… هوس میکنم لپت رو گاز بگیرم ها!!
امیر خنده ای کرد و دستش رو به نشانه سکوت گذاشت روی بینیش
+هییس شهریار! یواش تر! میشنون!
-خب بشنون!
دستم رو بردم سمت شکمش و از روی لباس نوازشش کردم. میدونستم که این کار رو دوست داره… چقدر لاغر شده… انگار زیر دستم، هیچی نیست. پیراهنش رو بالا دادم و به شکم لاغر و نحیفش چشم دوختم
+شهریار… چیکار میکنی
-هیچی… دورت بگردم خیلی لاغر شدی. خیلی به خودت فشار آوردی امیر! نباید انقدر خودتو اذیت میکردی جان دلم
+دیگه…مجبور بودم خب‌… باید تلاشم رو میکردم. خدا می‌دونه تو این چند روز، چقدر از درسم عقب افتادم
-فدای سرت. حالت که خوب شد، میخونی، میرسونی خودت رو. بعدش هم، من اینجا هویج تشریف دارم؟؟
آروم خنده ای کرد و به چشمام زل زد. دستش رو بلند کرد و صورتم رو نوازش کرد. دستای لطیفش که روی پوستم تکون میخورد، خیلی برام حس برانگیز بود… دستش رو گرفتم و بوسیدم
+نه… هویج چیه… تو همه وجودمی
-دورت بگردم. عاشقتم امیرم! قربون چشمات، چرا گریه میکنی؟
+هی… هیچ… بخاطر خوشحالیه. خوشحال که پیشمی
-قربونت بشم
خواستم فضا رو عوض کنم. برای همین کادوش رو از نایلون در آوردم و گذاشتم روی پاش
+شهریار! این چیه؟؟
-کادوعه. تولدت مبارک نفسم
نگاهش رو به من دوخت، بعد چهره ای تردیدآمیز به خودش گرفت، بعد چند ثانیه مکث گفت:
+تَ…تولدم؟؟ تولد من فرداست ولی
-می‌دونم عزیزم. خودم از قصد زودتر برات آوردم به سه دلیل! دلیل اول، چون میدونستم حوصله ات اینجا سر میره، برای همین گفتم با کتاب خودتو سرگرم کنی. (چشمکی زدم)همون کتابیه که منتظرش بودی. دلیل دوم، میخواستم اولین نفری باشم که تولدت رو تبریک میگم. فردا تا از مدرسه میومدم، قطعا پدر مادرت میومدن و من اولین نفر نبودم :)
+ای حسود! خب…؟ دلیل سوم؟
-چون عاشقتم و عشقم می‌کشه هر موقع میخوام بهت کادو بدم، مشکلیه؟؟
امیر خنده ای سر داد و جواب داد:
+نه نه مشکلی نیست. خیلی هم عالی.
بعد به کادوش نگاه کرد. بهش اشاره کردم که کادوش رو باز کنه . با حوصله، مشغول باز کردن کادوش شد. وقتی چشمش، به عنوان کتاب افتاد ، دچار شور و نشاطی شد که به منم سرایت کرد. جوری ذوق کرده بود و به خاطر این ذوق، ناز شده بود که شیطونه میگفت همونجا ترتیبش رو بدم :) دستاش رو به طرفم دراز کرد. به سمتش خم شدم. دستاشو دور گردنم حلقه کرد و محکم گرفت. بعد بوسه ای از روی گونه ام زد. منم محکم تو بغلم گرفتمش و پشت گردنش رو بوس کردم. تو گوشش آروم زمزمه کردم:
-تولدت مبارک عشق من!
+مرسی. مرسی شهریار! نمیدونی چقدر

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


بعد، قند های مضر مثل قند و نبات و کیک و آبمیوه های صنعتی و شیرینی جات رو کمتر مصرف کنه
+خیلی مراعات میکنیم آقای دکتر. شیرینی و کیک و اینا رو کم میخوره
-بهتره از این هم کمتر بشه. به جاش قند های طبیعی و سالم استفاده کنه. عسل، کشمش، توت خشک، خرما. اینها براش بهتره
+چشم آقای دکتر. مجدد ممنونیم از شما
-خواهش می کنم. فعلا
بعد رفتن دکتر ، هر سه داخل اتاق شدیم. امیر با دیدن هر سه ما، شوکه شد.
+سَ…سلام. خبری شده؟؟
آقا حسام بوسه ای روی پیشونی امیر زد و جواب داد:
+سلام قربونت برم. اومدیم مرخصت کنیم
-وا…واقعا؟؟؟
+آره مامان جان.
آقا حسام از اتاق بیرون رفت تا بره کار های ترخیصش رو انجام بده. سهیلا خانم هم از اتاق بیرون رفت تا با مادربزرگ امیر صحبت کنه.
+شهریار جان لطفا به امیر کمک میکنی حاضر بشه و وسایلش رو جمع کنه؟
-چشم خاله
به سمت امیر رفتم. بدون گفتن کلمه ای، محکم بغلش کردم. بوش کردم… میخواستم ذره ذره وجودش رو نفس بکشم. بوسه ای از گردنش کردم و موهاش رو نوازش کردم.
-قربونت برم… نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
+همین دیروز همو دیدیم ها!
-می‌دونم. منظورم این بود که داری برمیگردی پیشم. اااخ دورت بگردم… بلند شو. بذار کمکت کنم لباساتو عوض کنی.
لباس هاش رو از کشوی کمد کوچیکی که کنار تختش بود، برداشتم.
+بده خودم عوض میکنم
-حرف نباشه!
+شهریار. دوربین داره اینجا!
-نترس… بریم خونه، اونجا ترتیبت رو میدم. الان فقط میخوام لباست رو عوض کنم
+تَ…ترتیب؟؟
-اوهوم. هیچ می‌دونی چند روزه طعم لبای گرمت رو نچشیدم؟؟
امیر خجالت زده سرش رو پایین انداخت و لبخند کوچیکی زد. قربونش برم!
اول دکمه های پیراهنش رو باز کردم. نگاهم روی بدن سفید و بلوریش بود. روی نیپل های صورتی رنگش که وسوسه ام میکرد گازشون بگیرم! با چشمام بخش بخش بدن خوشگلش رو قربون صدقه میرفتم. امیر که متوجه نگاه های خیره من شده بود، خجالت کشید و سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند.
-دستاتو ببر بالا تیشرتت رو تنت کنم
+شهریار دستام نشکسته که! خودم میتونم والا
-میدونم. فقط میخوام کار زودتر انجام بشه
+بهانه از این الکی تر نمیتونستی بیاری یعنی!
-خب وقتی می‌دونی بهانه است و هدفم، یه چیز دیگه است، پس انقدر غر نزن! خودت هم بدت نمیاد ها شیطون!!
چشمی برام نازک کرد که باعث شد بیشتر دلم ضعف بره براش.
+شهریار! شهریار نمی‌بینی لختم؟؟ بپوشون دیگه
-با…باشه.
لباسش رو تنش کردم. حین پوشاندن لباسش، آروم نیشگونی از بازوش گرفتم. اینکارم باعث شد اخمی خندم دار بهم بکنه. صدای مادر امیر باعث شد حواسمون جمع بشه
+خب امیر! مامان؟ آماده شدی؟
+آره آماده ام. وسایلم رو هم شهریار کمک کرد جمع کنم
+دست گلت درد نکنه شهریار جان!
-خواهش می کنم ، کاری نکردم.
به سمت امیر برگشتم و تو چشماش نگاه کردم.
-بب… ببخشید من باید برم خونه. امیر! بعدا همدیگر رو میبینیم. اوکیه؟
+آره حتما. مرسی از اینکه اومدی… و… مرسی از کادوت! از دیروز تا حالا نزدیک ۶۰ صفحه خوندم!
+وااای شهریار جان! چرا زحمت کشیدی؟؟ منو باش که میگفتم امروز امیر رو سورپرایزش میکنیم بابت تولدش!
-اممم… ببخشید… نمیدونستم که…
+نه بابا پسرم! شوخی کردم. خیلی زحمت کشیدی، دستت درد نکنه پسرم
-خواهش می کنم. با اجازه تون من برم دیگه
+باشه عزیزم، به خانواده سلام برسون
-چشم، بزرگواریتون رو میرسونم.
به سمت امیر برگشتم و دستمو سمتش دراز کردم و باهاش دست دادم. گرمای دستاش، باعث شد لحظه ای درنگ کنم و دستش رو ول نکنم‌. اما سریع به خودم اومدم و به امیر لبخندی زدم
-خداحافظ امیر
+خداحافظ!
از اتاق زدم بیرون. نمیخواستم ازش جدا بشم. میخواستم راجع به اتفاقاتی که این سه چهار روز افتاده، باهاش کلی حرف بزنم. میخواستم راجع به سوتی معلم ریاضی بهش بگم و بخنده! و منم خنده شیرینش رو ببینم و کیف کنم! میخواستم راجع به قضیه جالبی که معلم فیزیکمون راجع به خورشید و تاج های خورشیدی گفت، بهش بگم. چون میدونستم چقدر به این موضوعات علاقه داره و همیشه با دقت گوش میده. دوست داشتم میگفتم و منم چهره اش رو وقتی دقت میکنه و بی نهایت بامزه میشه رو ببینم و کیف کنم! اما… چاره ای نبود. باید صبر میکردم. یعنی صبر میکردیم… ولی بی نهایت خوشحالم! خوشحالم که حالش بهتر شده. اما باید با خودم عهد ببندم که حتی یک روز هم از حالش بی خبر نباشم. باید بهش اهمیت بدم، البته نه جوری که فکر کنه دارم بهش ترحم میکنم، نه! می‌دونم که از ترحم متنفره. فقط میخوام حواسم بهش باشه و بدونه که چقدر عاشقشم. چقدر میخوامش و اینکه حال بدش، صد برابر منو بدتر می‌کنه. باقی روزم رو با انجام تکالیف مدرسه و کارهای روزمره سپری کردم، اما حواسم پیش امیر بود. به مامان راجع به اینکه امیر مرخص شده، گفتم. مامانم خوشحال شد و گفت که زنگ میزنه و صحبت میکنه.
سر میز شام، یکهو مسئله ای از ذهنم خطور کر

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:04


بوی کتاب نو...(۴)

#عاشقی #گی

...قسمت قبل
سلام وقت همگی بخیر. امیدوارم حالتون خوب باشه. بابت تاخیر عذرخواهی میکنم. حقیقتش من یه پسر کنکوری ام و به همین دلیل، وقت آزاد کم گیر میارم. اما تمام تلاشم رو میکنم. امیدوارم نهایت لذت رو از این قسمت هم ببرید.
«🔅راوی این بخش: شهریار»
زیپ سویشرتم رو کمی بالا دادم. هوای نسبتا سردی بود. امروز ۲۵ آبان ماه…
از مدرسه تازه در اومده بودم و در حال پیاده روی بودم. به درخت های پاییزی با برگ های رنگارنگ زرد و نارنجی نگاه میکردم. توی مسیر ، هر چی برگ خشک زیر پام میومد رو له میکردم. صدای خورد شدن برگ خشک پاییزی رو همیشه دوست داشتم. یه جور بازی میدونستم… اما حالا احوالاتم مناسب بازی و سرخوشی نبود. ناراحت بودم، نگران بودم. نگران و دلواپس امیر…
سرم رو بالا آوردم و کتابفروشی سراج رو ،روبروم دیدم. در رو هل دادم و وارد شدم.
+سلام آقا شهریار! حالت چطوره؟ هوا سرد شده آره؟
-سلام. ممنون. بله نسبتا سرد بشه
+خوش اومدی. راحت باش
-متشکرم
به سمت قفسه رمان های خارجی رفتم. نگاهم مدام روی عطف کتاب ها میچرخید. دنبال کتابی بودم که میدونستم امیر دنبالشه. امیر…رفتم تو فکر. امیر من! نفسم… نیمه وجودم… حواسش به خودش نبود. نه!! من حواسم بهش نبود! تقصیر منه! باید بیشتر مراقبش میبودم. چند شب پیش که به خاطر افت قند شدید، تقریبا از هوش رفته بود، کنارش بودم. باید فرداش به دکتر می‌رفت. بهش گفتم، اما اهمیت نداد. تقصیر منه. باید بیشتر اصرار میکردم. اصلا باید دستاشو میگرفتم، خودم زودتر می بردمش پیش دکتر… خیلی دیر به دکتر مراجعه کرد. و دکتر گفت باید چند روزی بستری بشه…
+حال رفیقت چطوره؟
-خ…خوبه. بهتره یعنی… از دیروز حالش بهتره
+خدا رو شکر. خیلی پسر ماهیه. وقتی گفتی بستری شده، حقیقتا ناراحت شدم. ایشالا زودتر مرخص میشه
-مم… ممنون… امم. راستی… بب…ببخشید کتاب «شقایق و برف» رو موجود کردین؟؟
+بله شهریارخان! بالاخره آوردیمش. یکیش رو هم مخصوص گذاشتم برای امیر جان.
بعد رفت پشت میزش، و کتاب دو جلدی «شقایق و برف» رو نشونم داد. آکبند و نو.
-دستتون درد نکنه. هزینه اش چقدر میشه؟
+قابل نداره شهریار جان
-ممنون
+بی تعارف میگم پسر
-ممنون. شما همیشه لطف داشتین
+قربانت. میشه ۶۸۰ . البته ناقابل
کارت رو بهش دادم و هزینه رو پرداخت کردم. موقعی که کارت رو به سمتم دراز کرد، ناگهان چیزی یادم افتاد
-اخ یادم رفت. میشه لطفا کادوش هم کنید؟؟
آقای راد، لبخندی زد و با گرمی جواب داد:
+چرا نمیشه؟؟ الان
کاغذ کادویی رو انتخاب کردم و بهش تحویل دادم. آقای راد هم با مهارت تمام، کتاب رو کادو کرد.
+بفرما شهریار جان
-ممنونم. لطفا هزینه این رو هم بفرمایید
+نه دیگه. اینو مهمون من باش
-اخه اینجور نمیشه
+چرا نمیشه؟ برو پسر. برو به رفیقت هم سلام برسون
-خیلی خیلی ممنونم ازتون. چشم بزرگواریتون رو میرسونم
+خیر پیش عزیزم
تو محوطه جلوی کتابفروشی ایستاده بودم، منتظر اسنپ. باید میرفتم بیمارستان، پیش عشقم. به نایلون توی دستم نگاه کردم. کتاب کادوپیچ شده رو از توش دراوردم و نگاهی بهش انداختم. حتما خیلی خوشحال میشه. خیلی دنبال این کتاب بود. به ساعتم نگاه کردم. واای خدا! کلا نیم ساعت وقت مونده تا اتمام زمان ملاقات. باید عجله میکردم! لعنتی فرستادم و به صفحه گوشیم نگاه کردم. ماشین یک دقیقه دیگه می‌رسید. تو این فاصله سعی کردم تصور کنم دیدار چند دقیقه دیگه رو. اینکه از دیدنم چقدر خوشحال میشه و خوشحالیش، با این کتاب دو چندان میشه. فردا تولدشه… کاش توی موقعیت دیگه ای تولدش رو جشن می‌گرفتم. نه حالا که… عیب نداره. خدا رو شکر که حالش خیلی بهتره. همین روزا هم مرخص میشه. ولی… ولی از این به بعد، باید بیشتر مراقبش باشم.
ماشینی مشکی رنگ، جلوم توقف کرد. شیشه ماشین رو پایین کشید و پرسید:
+آقا شما منتظر اسنپ بودین؟
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم، مشخصات همون ماشین بود‌.
-بَ… بله.
+کجایی آقا، چند دقیقه است اونور ایستادم، حواست نبود اصلا
-خیلی عذر میخوام.
آروم سلامی کردم و سوار شدم. نایلون کتاب رو گذاشتم روی پاهام، و انگار که یک گنج یا گوهر گران‌بها باشه، چشم ازش برنمیداشتم.
بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت، به بیمارستان رسیدم. سریع خودمو به طبقه دوم رسوندم. همین که در آسانسور به روی طبقه دوم باز شد، سهیلا خانم و آقا حسام، پدر و مادر امیر رو دیدم که با چهره ای مضطرب و غمگین، منتظر آسانسور بودن.
-سَ…سلام آقای بدیعی. سلام خانم بدیعی
+سلام پسرم
+سلام شهریار جان. خوب هستی؟
-ممنون
سهیلا خانم گفت:
+دیر کردی پسرم، وقت ملاقات تموم شد.
-واقعا؟؟؟ اما…اما. من خیلی عجله کردم. ترافیک بود
+اشکال نداره شهریار جان. برو ببین شاید گذاشتن بری. ما رو که نذاشتن بیشتر پیش امیر بمونیم
-پ…پس با اجازه
+برو پسرم. خدانگهدارت
-خدانگهدارتون ممنون
سریع به سمت پذیرش رفتم. خانمی که پ

داستان کده | رمان

27 Oct, 01:03


داستان یک زندگی (۴)

#NULL

NULL
@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

24 Oct, 21:27


کصخلی صب تا شب سرت تو گوشیه ولی هنوز لنگ پول بسته اینترنتی؟! بیا اینجا یاد بگیری چجوری ماهی ۲۰ میلیون تومن درامد دلاری داشته باشی :
@daramad

داستان کده | رمان

24 Oct, 15:07


🔥خرید سوپر های ویژه وطنیو خارجی و اونلی فنز :

https://t.me/+A87px_cj1YphOTM0

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:09


زمان کیرشو به کیر و تخمم میمالوند و از جلو شروع به فرو کردن توی سوراخ کونم کرد و تند تند جلو عقب می‌برد بعد یه مدت خیلی طولانی که تلمبه زد آبش در اومد ولی کاندومش رو درآورد و دوباره شروع به جق زدن و مالیدن کیر خودش کرد و مدام کیرشو به همه جای بدنم میمالوند تا اینکه دوباره آبش در اومد و همشو ریخت روی صورتم
من کاملا بی رمق و بی حال شده بودم و حالت تهوع گرفته بودم دست و دهنمو باز کرد و برای مدتی بغلم کرد و بوسید و بهم گفت اگه به کسی بگی باهات چیکار کردم کسی حرفت رو باور نمیکنه و فقط آبروی خودتو می‌بری و آیندت خراب میشه از الان به بعد هم بازیکن فیکس و اصلی تیممی واسه مسابقات
البته وقتی که دید حالم خوب نیست و داره از کونم خون میاد و دستشوییم گرفته منو بلند کرد و به زور برد حموم باشگاه و شست و تمیزم کرد کلی هم همونجا دستمالیم کرد ولی خودش هم چشمش ترسیده بود و دیگه جرات نمی کرد منو بکنه بعدش گفت که لباسم رو بپوشم و یه کیک و آبمیوه بهم داد تا بخورم و یه تاکسی تلفنی برام گرفت و رفتم خونه
وقتی رسیدم خونه خونوادم ازم پرسیدن که چی شده چرا بی حال هستی و چرا این طوری راه میری چرا صورتت سرخ و کبود شده گفتم که مسابقه سختی داشتیم و موقع تمرین خوردم زمین ولی اصلا جرات نکردم واقعیت رو بگم تا یه هفته نمی‌تونستم بشینم و درست راه برم
نمی‌دونم اون لحظات ترسناک چقدر برام طول کشید ولی خیلی طولانی بود و اون روز خیلی بهم سخت گذشت هیچ وقت فکر نمی کردم همچین اتفاقی برام بیفته
از اون روز به بعد تا یه مدت طولانی به هیچ باشگاه ورزشی نرفتم و وضع روحیم خراب شد و در سهام افت کرد و خانوادم که فکر میکردن بخاطر استرس و سنگینی درسهای کنکوره منو چند ماه می بردند پیش روانشناس یکی دو بار هم به فکر خودکشی افتاده بودم
دیگه هم علاقه ای به جنس مخالف ندارم و از اون روز به بعد فقط تمایلات گی پیدا کردم و وضع روحی و جنسیم بهم ریخته
چند ماه پیش هم توی خوابگاه دانشجویی بهم تجاوز کردند که همین باعث شد یاد خاطره اولین تجاوزم بیفتم
نوشته: شایان

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:09


تجاوز در باشگاه فوتسال

#خاطرات_نوجوانی #تجاوز

سلام همین اول بگم که این خاطره تلخ کاملا واقعیه و خیلی دارک و ناراحت کنندست و تا الان برای کسی تعریف نکردم و اگه چیزای دارک دوست ندارید نخونید. راستش تا الان که ۲۵ سالمه دو بار بهم تجاوز شده. اولین باری که بهم تجاوز شد مال حدودا ۸ سال پیشه که ۱۷ سالم بود قدم تقریبا ۱۷۵ و وزنم تقریبا ۶۸ بود. کلا پسر خوشگل و سفید و خوش اندامی هستم با مو و ابروی پیوسته و بلند مشکی و با چشمای قهوه ای و کشیده. درسم هم همیشه خوب بود بخاطر همین همیشه هم توی فامیل و هم توی مدرسه توی مرکز توجه بودم و خلاصه اینکه خیلی‌ها بهم چشم داشتن و خیلی اوقات توی مدرسه اذیت و دستمالیم می کردند و بهم تیکه مینداختن ولی هیچوقت نشده بود که بهم دست درازی بشه و برام اتفاق بدی بیفته و خودم هم به کسی پا نمی‌دادم و به پسرای دیگه مدرسه توجهی نمی کردم چون هم یه خرده خجالتی بودم و هم اصلا از همجنس بازی خوشم نمیومد البته بدم نمیومد که با دخترا و پسرای خوشگل دیگه تجربه سکسی داشته باشم ولی دور و برم پسر و دختر دلخواهم نبود که واسه این کار بخوام باهاش باشم. ورزش رو هم خیلی دوست دارم و اکثرا پیاده روی و فوتسال بازی میکنم بخاطر همین توی تابستون رفتم کلاس فوتسال یکی از باشگاه های معروف تهران ثبت نام کنم. وقتی رفتم برای ثبت نام مربیش یک آقای حدودا سی چهل ساله بنام محمد بود که قد بلند و بدن ورزیده و ورزشکاری و تیپ و ظاهری مذهبی داشت و خیلی با شخصیت و مودب بود و اونجا با همه خیلی خوب و محترمانه رفتار می کرد. وقتی منو دید خیلی تحویلم گرفت و با حوصله ثبت نامم کرد و بهم تاکید کرد که برای کلاس حتما شورت و تیشرت و جوراب و کفش مشکی بخرم چون بقیه بچه ها لباسشون همینه و باید توی کلاس همه یکدست باشیم.
هفته بعد با کلی ذوق و شوق یک کوله و کفش ورزشی و یک دست لباس مشکی تیم رئال مادرید خریدم و برای شروع کلاس رفتم باشگاه و بعد از رختکن و پوشیدن کفش و لباس رفتم توی سالن و دیدم هر کسی هر لباس ورزشی که دوست داشت پوشیده و خیلی‌ها اصلا لباس فوتبال نپوشیده بودن. بخاطر همین خیلی تعجب کردم چون بهم تاکید کرده بود حتما فلان لباس و فلان رنگ رو بپوشم تا همه یکدست بشیم از اونجایی هم که خوشگل و سفید بودم توی اون لباس خیلی توی چشم میومدم. از همون جلسه اول مربی هوامو داشت و منو شخصا تمرین میداد.
چند هفته که گذشت توی یکی از جلسات تمرین عضلات پام دچار گرفتگی و کشیدگی شدید شد و افتادم زمین و از شدت درد نمی‌تونستم پامو تکون بدم مربی هم سریع خودش رو رسوند و پام رو بلند کرد و توی دستش گرفت و چند دقیقه از مچ تا کشاله ران رو می مالید و گوشت رانم رو می کشید تا رگها و عضلاتم باز بشه این کار رو خیلی طول داد و با دقت و نوازش خاصی انجامش میداد انگار که خوشش اومده بود من هم اون روز توی باشگاه جلوی جمع به خاطر این وضعیت و اون نوازش هاش روی پام خیلی خجالت کشیدم.
از اون جلسه به بعد نگاه های سنگین مربی رو توی کلاس بیشتر از قبل حس می کردم خیلی اوقات که فکر می کرد حواسم نیست به من و بدنم خیره می شد. ولی توجهی نمی‌کردم چون همیشه توی مدرسه و جاهای مختلف به این نوع نگاه ها و توجه ها عادت داشتم.
این هم بگم که یکی از عادتهای مربیمون این بود که موقع عوض کردن لباس میومد رختکن و به بهانه صحبت کردن و احوالپرسی و مشورت دادن همه بچه ها رو دید میزد
چندین ماه از وقتی که به این باشگاه رفته بودم گذشته بود و یک روز مربی یعنی همون محمد همه ما رو توی سالن جمع کرد و بهمون گفتش که قراره یک جام قهرمانی بین باشگاهی برگزار بشه و میخواد چند نفر از ما رو برای مسابقات انتخاب کنه بلافاصله بعد از جلسه هم بهم گفت که برم دفترش. وقتی رفتم پیشش بهم گفت که فیزیک و آمادگی جسمانی خوبی دارم و اگه روی تکنیکم بیشتر کار کنم منو توی تیم اصلی واسه مسابقات میزاره و بخاطر همین بعد از تموم شدن ساعت باشگاه باید نیم ساعت بیشتر بمونم تا بطور ویژه و اختصاصی بهم تمرین بده تا آماده بشم. من هم قبول نکردم و بهش گفتم که سال دیگه کنکور دارم و اصلا وقت مسابقات رو ندارم. اون هم بهم گفت اصلا وقتی ازت نمیگیره و هر وقت احساس کردی که به درست لطمه میخوره از مسابقات انصراف بده و یکی دیگه رو جات میزارم اصلا نگران چیزی نباش
بالاخره راضیم کرد و من ساده هم اصلا فکر نمی کردم که نقشه شومی برام داشته باشه. جلسه بعد که به کلاس رفتم و تایم باشگاه که تموم شد میخواستم برم رختکن که مربی صدام کرد و گفت امروز تمرین اضافت شروع میشه و باید بمونی و بهم گفت فلان تمرینها رو انجام بدم تا خودش برگرده
تقریبا نیم ساعتی گذشته بود و هیچ خبری از مربی نشد باشگاه هم انگار کاملا خالی شده بود و همه رفته بودند یکهو توی سکوت باشگاه شنیدم که صدای بسته و قفل شدن در باشگاه میاد و خیلی تعجب کردم و یه خرده استرس گرفتم و با خودم گفتم

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:09


د چند دقیقه فقط نوازشم کرد و بهم نگاه های شهوت آلودی می کرد آلت خودش رو از روی شلوارکش به شورتم میمالید انگار از دیدن و لمس کردن بدن سفید و بی موی من داشت نهایت لذت رو میبره و چند دقیقه کیر خودش رو از روی شلوارکش جق زد و بعدش خودش رو روی من انداخت و دستامو با دستاش محکم گرفت و نگهداشت و هی بدنش رو به بدنم میمالوند وقتی پشم و موهای دستا و پاهاش بهم می خورد خیلی حس بدی پیدا میکردم و اذیت میشدم بدنم مور مور میشد
مدام
لبها و گردنم رو می بوسید بعد از یه مدتی لباسهای خودش هم درآورد. کیرش کوتاه بود ولی خیلی کلفت و یه خورده سیاه بود. بعدش از بالا و گردن و سینه هام تا ران و زانوهام رو شروع به لیسیدن و بوسیدن کرد و دوباره از پایین و پاها تا شکم و سینه و لبهامو تکرار می‌کرد … سینه هامو طوری گاز می گرفت که انگار میخواست از جاش دربیاره مدام هم بدنمو بو میکشید و گاهی زیر لب میگفت اووووف عجب چیزی هستی … چه بوی خوبی میدی … عجب بدنی داری …
گاهی دستمو از خجالت جلوی صورتم می گرفتم ولی به زور دستامو کنار می زد و به موهام چنگ مینداخت و مجبورم می کرد که همه چی رو ببینم و چند بار هم تمام بدنم رو با ناخنهاش چنگ زد و جای انگشتاش روی بدنم موند و پوستم یه خورده سرخ شد و سوزش گرفت
گاهی کیر و تخمهای بزرگش رو به صورت و لبم میمالید یکبار کیرش رو به زور توی دهنم برد و مجبورم کرد تا براش ساک بزنم ولی وقتی دید که دارم بالا میارم بیخیالش شد و دیگه توی دهنم نزاشت گاهی هم گوش هامو گاز می گرفت و توی گوشم می‌گفت تو فقط مال خودمی … تو برده خودمی … پیشی ملوس خودمی… یا یکسری حرفهای رکیک جنسی بهم میزد و تحقیرم می کرد و می‌گفت هر طوری بخوام میگامت و هیچ غلطی نمیتونی بکنی … امروز کاری میکنم که برای همیشه دختر بشی …
بی شرف خیلی بی رحم و روانی بود و اصلا هم به التماسها و گریه هام توجهی نمی کرد و کار خودش رو انجام میداد
شورت اسلیپمو خیلی آروم درآورد و شروع به ساک زدن کیرم کرد بعدش بهم گفت که روی شکمم بخوابم ولی این کار رو نکردم بخاطر همین به زور منو روی شکم برگردوند و شروع به مالیدن باسنم کرد و گفت خوشگل ترین پسری هستی که تا حالا دیدم بدنت مثل دخترا میمونه
بعدش شروع کرد به لیسیدن سوراخ کونم و مدام سوراخمو میلیسید و گاز می‌گرفت و گاهی انگشتاش رو داخل فرو می کرد و می‌گفت عجب سوراخ تنگ و صورتی و خوشگلی داری معلومه که تا حالا کسی تو رو نکرده حیفه این طوری بمونه خودم طوری بازش میکنم که حسابی حالشو ببری و واسه همیشه گشاد بشه
من هم گاهی با بغض و التماس میگفتم که دیگه بسه و بزاره برم ولی به مسخره بهم می گفت حالا حالا ها باهات کار دارم بچه خوشگل … دیگه زن خودمی خوشگله… گاهی هم چند بار به باسنم ضربه می زد یا با دو تا دستاش می‌گرفت و فشارشون میداد
از توی کیف ورزشیش یه نوار چسب پهن درآورد و دستهامو از پشت باهاش بست بعدش یه پارچه نازک و بلند درآورد و دهنمو باهاش بست و بهم گفت گفته بودمت اگه پسر خوب و حرف گوش کنی نباشی دست و دهنتو می‌بندم … همینو میخواستی کونی؟
هنوز توی شوک بودم و اصلا باورم نمیشد که داره چه اتفاقی برام میفته نمی‌دونستم میخواد باهام چیکار کنه ولی بخاطر این کارش بیشتر ترسیده بودم و بدنم لرزش بیشتری گرفته بود انگار فشارم هم افتاده بود و هیچ لذتی هم نمیبردم ولی اون خیلی بی رحم و روانی و سادیسمی بود و انگار خودش از ترسیدن من بیشتر لذت می برد و همش انگار کاری میکرد که ترس و استرسم بیشتر بشه
یکهو دیدم که چیزی شبیه پلاستیک گرد و بادکنکی از توی یه بسته درآورد و روی آلتش کشید تا اون موقع نمی‌دونستم که کاندوم چیه و تا حالا از نزدیک ندیده بودم بعدش یک چیزی شبیه ژله درآورد و روی کیرش و داخل سوراخمو مالید که حسابی سوزشم گرفت
اول خیلی با حوصله و بدون هیچ عجله ای کیرشو رو روی پاها و دستها و صورت و باسنم مالید بعدش نوک آلتشو آروم آروم توی سوراخم فرو کرد ولی آلتش تو نمی‌رفت چند بار سعی کرد که داخل سوراخم کنه ولی نرفت. با اینکه دهنم بسته بود داد میزدم بخاطر همین چند بار داخل سوراخم رو ژله مالید تا باز بشه
منو از پشت محکم بغل کرد و یکهو کیرش رو خیلی سریع تا ته توی سوراخم فرو کرد طوری که چشمم سیاهی رفت و اشکم دراومد با دست راستش کیر و تخممو و با دست چپش نوک سینه هامو می مالید و فشار میداد و همزمان کیرشو توی سوراخم جلو عقب می‌برد و من فقط درد میکشیدم کونم هم تقریبا بی حس شده بود
ولی خودش از شدت لذت زوزه میکشید و نفس نفس میزد و منو محکم فشار میداد و بدنمو با دندوناش گاز میگرفت و قربون صدقم می‌رفت و ازم تعریف میکرد
بعد از یه مدتی منو به پشت روی کمر برگردند و پاهامو روی شونه هاش گذاشت و اول از همه پاهام رو از روی جوراب ورزشی بو کشید بعدش شروع به بوسیدن گردن و لب گرفتن و لیسیدن سینه هام کرد و هم

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:09


چرا در باشگاه رو بستند ما که هنوز اینجا هستیم.
چند دقیقه بعد دیدم مربی در حالی که لباسش که گرمکن و شلوار ورزشی بود رو عوض کرده و یه تاپ و شلوارک تنگ و چسبون ورزشی پوشیده بود به سمتم میاد بدنش هم پر از مو بود و با اون قد و وزنش مثل یه خرس گنده و پشمالو شده بود و روی بازوی راستش هم یه خالکوبی کوچیک داشت. با یه کوله و تشک بزرگ ورزشی که بهش می‌گفتیم تاتامی به سمتم اومد و تشک رو روی زمین انداخت بهم گفت که تمرین کافیه و برم روی تشک دراز بکشم چون باید عضلاتم رو ماساژ بده تا بدنم رو سرد و ریکاوری کنه تا بعداً دچار آسیب دیدگی نشم. من خیلی جا خوردم و تعجب کردم و بهش گفتم که نیازی نیست و خیلی خسته شدم و دیرم شده و میخوام لباسم رو عوض کنم و برم خونه درس بخونم
یه دفعه خشن و عصبانی شد و سرم فریاد کشید و با لحن جدی گفت خودت روی تشک دراز میکشی یا اینکه به زور بخوابونمت؟
یه دفعه تمام دنیا روی سرم خراب شد یعنی کسی که اخلاق و شخصیت خیلی خوبی داشت و باهام همیشه خوش برخورد و مودب بود یه دفعه تبدیل به یه آدم دیگه ای شده بود کاملا اخلاق و رفتارش تغییر کرده بود و لحن و واکنشش خیلی خشن و بی ادبانه شده بود. بدنم از شدت ترس سست شد و اشک توی چشمم حلقه زد و ضربان قلبم تند شده بود. می خواستم به طرف در خروجی باشگاه برم که یه سیلی خیلی محکم توی صورتم زد طوری که چشمم سیاهی رفت و افتادم زمین، منو محکم گرفت و روی تشک ورزشی انداخت و دستامو محکم توی دستهاش گرفت و سریع روی شکمم نشست به طوری که نمی‌تونستم نفس بکشم و احساس میکردم دارم خفه میشم و توی اون لحظه به زحمت بهش میگفتم آقا چیکار میکنید؟ آقا چی شده؟ آقا تو رو خدا ولم کنید نمیتونم نفس بکشم .‌‌…
وزن زیاد و بدن قوی داشت و اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم و به زور نفس می کشیدم بهم گفت شاگرد باید به حرف مربیش گوش بده اگه پسر خوبی باشی و هر چی بگم انجام بدی باهات کاری ندارم ولی اگه صدات در بیاد و داد بزنی اینقدر میزنمت که دیگه نتونی نفس بکشی و جونت بالا بیاد. الان دیگه کسی هم نیست که صداتو بشنوه
من از بس که شوکه شده بودم فقط میلرزیدم و گریه می کردم و اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم و به نفس نفس زدن افتاده بودم. آروم از روی شکمم بلند شد و با حرص و ولع خاصی به بدنم نگاه می کرد خیلی ذوق کرده بود و با یه حالت شیطانی میخندید انگار که دنیا رو بهش دادن با دیدن ترس و گریه من حشری تر هم شده بود کیر شق شدش از زیر شلوارکش کاملا مشخص بود یه جنون خاصی هم توی رفتارش بود. بهم گفت نترس خوشگله من خودم زن و بچه و آبرو دارم اگه پسر حرف گوش کنی باشی و مقاومت نکنی بهت آسیب نمیزنم میخوام که تو هم لذت ببری
اول کفش های ورزشیم رو درآورد و شروع کرد به مالیدن و نوازش پاهام از روی جوراب کشی و بلند ورزشی. بعدش قسمتای لخت بدنم یعنی زانوها و ران ها و دست هامو نوازش کرد و مدام از تیپ و اندامم تعریف می کرد بعدش سرش رو نزدیک شورتم کرد و صورتش رو از روی شورت ورزشی روی آلتم می مالوند بعدش سینه هامو از روی تیشرت گاز زد و چند بار ویشگون گرفت وقتی که گردن و لبهام رو میبوسید با یه حالت ترسناک و جنون آمیزی بهم گفت از همون روزی که به باشگاه اومدی منتظر همچین لحظه ای بودم خیلی وقته تو نخت هستم حالا حالاها هم نمیزارم از اینجا بری، امروز باهات خیلی کار دارم ولی نگران نباش حسابی بهت حال میدم کارمو خوب بلدم نمی‌زارم اذیت بشی
اومد که شورت ورزشیمو از پام در بیاره که محکم به شورتم چنگ زدم و با گریه التماسش کردم که باهام کاری نداشته باشه و بزاره برم اونم شورتمو ول کرد ولی با یه دستش هر دو دستامو از مچ گرفت و محکم نگه داشت و با یک دست دیگش از روی شورتم شروع به چنگ زدن و مالیدن کیرم کرد دستای بزرگ و قوی داشت اصلا نمی‌تونستم تکون بخورم و کاری کنم بعد از چند دقیقه کیر و تخمم رو از زیر شورتم درآورد و با حرص و ولع خاصی شروع به ساک زدنشون کرد انگار داره یه چیز خوشمزه میخوره و با صدای بلند ملچ ملوچ میکرد کیرمو کامل می برد داخل دهنش و همون توی دهنش میچرخوند و مدام با زبونش مثل بستنی لیسش میزد اون لحظه یه حس خیلی عجیبی پیدا کردم یعنی حس خوبی نداشتم ولی نمی‌دونم چرا کیرم یه خورده شق شد
وقتی که دید کیرم یه خورده بلند شده اومد که دوباره شورتمو پایین بکشه که یه دفعه داد کشیدم و مقاومت کردم و اون هم چند تا مشت آروم توی صورت و شکمم زد تا منو بترسونه و دستش رو روی دهنم گذاشت و کلی فحش رکیک و زشت بهم داد و گفت جنده کوچولو اگه دوباره این کارو کنی و داد و فریاد راه بندازی دستها و پاها و دهنت رو می‌بندم و حسابی پارت میکنم کسی هم نیست که بهت کمک کنه
من هم از روی ترس ساکت و بی حرکت شدم بعدش خیلی سریع تیشرت و شورت ورزشیم رو درآورد و حالا فقط یه شورت قرمز اسلیپ تنگ و یک جوراب مشکی ورزشی ساق بلند پام بو

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:08


خاطرات پارسا

#جلق

اینو بگم که الان من متاهلم (اواخر کارهای طلاق 😔) و ۲۹ سالمه یه دختر ۸ ساله دارم و دارم تمامی اتفاقاتی که برام افتاده تا به امروز رو مینویسم که در جریان باشید و علت حال و روز منو بدونید!
تو مدرسه که بودیم یه روز گفتن باید برین میدون تیر و شب هم باید بمونید! اجباری هم هست!!! بهمن ماه بود برف اومده بود شدید مارو بردن تو کوههای اطراف شهر داخل یه سوله ظهر که رسیدیم یخورده نظام جمع و از این جور چرت و پرتا آموزش دادن و بعدش طریقه باز و بست کردن اسلحه تا نماز و بعدش هم یه شام دادن و کلیپ جنگ پخش کردن و ۱۰ شب خاموشی زدن
یادمه برف شدیدی میومد! چون سرد بود و تعدادمون زیاد بود به هر ۲ نفر یه پتو دادن!! ناظممون چون حس میکرد اتفاقاتی بیوفته گفت من شب تا صبح بیدارم و اگر کسی کاری کنه میندازمش بیرون تا از سرما یخ بکنه!! خلاصه ، منو امیر یه پتو گرفتیم و به فاصله شیش متری پدرام اینا خوابیدیم ، طبق معمول پدرام اینا و اکیپشون شروع کردن به ور رفتن با کیراشون و جق زدن ، امیر گفت بیا ماهم بزنیم (اینو بگم که بعد داستان مهر ماه و جقی که تو کلاس زدم ، به نوعی معتادش شده بودم و کمه کم هفته ای ۷،۸ باری میزدم) من ترس داشتم گفتم اگه نوروزی(ناظم) ببینه پدرمونو در میاره گفت نه بابا اون اصلا به ما کاری نداره الانم داره با اونیکی معاون حرف میزنه در ضمن الان چشم چشمو نمیبینه و همه جا تاریکه!
من چون عادت داشتم با کرم بزنم گفتم کرم نداریم که گفت با تف بزنیم من گفتم امیر تو اینارو از کجا میدونی؟! گفت خیلی چیزا میدونم که خبر نداری ازش! گفتم مثلا چی؟! گفت حالا بماند به وقتش ، من استرس داشتم و سیخ نمی شد ، امیر گفت از لب گرفتن خوشت میاد منم گفتم بدم نمیاد ، گفت من کاپشن رو میندازم رو سرمون که مثلا سرده و زیرش لب بگیریم از همدیگه! من قبلش دو سه باری من و خواهرم لب های همدیگه رو بوسیده بودیم و از حسی که بهم دست داده بود خوشم اومده بود،
قبول کردم و زیر کاپشن امیر سرشو اورد سمت من اولش بوس کردیم همو من از استرس صدای ضربان قلبمو میشنیدم بعدش شروع کرد خوردن لبامو زبونم منم هرکاری که میکرد تکرار میکردم کیرم سیخ سیخ شده بود اون با دستش کیر منو گرفت و گفت توام بگیر من دست زدم بهش واقعا کلفت بود اندازه بطری نوشابه ولی زیاد بلند و دراز نبود ، با کیر همدیگه ور میرفتیم که گفت برگرد میخوام از پشت بغلت کنم من که واقعا چیزی حالیم نمیشد سریع برگشتم اون گردنمو میبوسید و داشت برام جق میزد ، در گوشم گفت میشه بزارم دم کونت؟! من واقعا داشتم حال میکردم گفتم باشه ولی تو نکنی ها ، آروم گذاشت لای پام و همچنان داشت برام میزد ، یکی دو دقیقه که گذشت گفت میخای عشق دنیارو کنی؟! من که داشتم دیوونه میشدم گفتم اره
گفت اروم اروم میکنم تو و تو ام سعی کن آبت بیاد
من با اینکه میترسیدم ولی چون داشتم حال میکردم قبول کردم
همین که سرشو کرد تو کونم داشتم از درد بیهوش میشدم بی اختیار گریم گرفت امیر کاپشن رو کرد تو دهنم دستشم گذاشت روی دهنم تو سه دقیقه انقدر بازی بازی کرد و تا کلش رفت تو همش هم قربون صدقم میرفت من احساس دستشویی شدید داشتم و فکر میکردم الانه که برینم همونجا ولی امیر سفت چسبیده بود منو
امیر گفت آبم داره میاد و سفت بغلم کرد
یکدفعه چنان سوزشی تو کونم احساس کردم که به زور ازش جدا شدم
شلوارمو کشیدم بالا و با هزار بدبختی خودمو رسوندم دستشویی شرتم رو که کشیدم پایین دیدم آب کیر امیر از کونم داره میاد بیرون
حس میکردم دستشویی دارم ولی هرچقدر که زور میزدم هیچی نمیومد فقط خون میومد بیرون
شرتم روش لکه های خون بود منم فقط گریه میکردم
برگشتم رفتم بخوابم که دیدم امیر بیداره
دوست داشتم بزنم ناکارش کنم ولی خب نه زورم بهش میرسید نه اینکه جراتشو داشتم از ترس نوروزی
امیر اومد باهام حرف بزنه ولی محل سگ بهش ندادم همش میخواست حرف بزنه و توضیح بده ولی من توجه نکردم تا اینکه چراغ هارو روشن کردن و گفتن پاشید برای نماز صبح
از خودم هم متنفر بودم هم هنوز حس کنجکاوی و شهوت رو داشتم
ادامه داره…
حال داشتید لایک کنید با انرژی بیشتری بنویسم حالم نداشتید که هیچ…
نوشته: پارسا

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:07


لباس افتتاحت کنم. نهال دوید اومد جلوی کمد با صدای خفیف گفت دیوونه شدی رهام؟ میخوای هر دوتامون رو به کشتن بدی؟ نیشمو باز کردم و گفتم عزیزم من که بهت گفتم برات سوپرایز دارم. گفت آره ولی اینجوری؟ حالا چه غلطی بکنیم؟ گفتم نترس بسپرش به من فقط به اون شراب لب نزن. شنیدی؟ حتی یه قطره. و درب کمد رو بستم. طفلی حسابی قالب تهی کرده بود. دهنش از ترس خشک شده بود و رنگش مثل گچ سفید. شوهرش شروع کرد در رو کوبیدن و از پشت در گفت عشقم بازش کن میخوام با هم دکتر بازی کنیم. برات شراب آوردم بخوریم همونطور که قرارمون بود. نهال دستپاچه توی اتاق عقب و جلو رفت چند تا نفس عمیق کشید و در رو که شوهرش نزدیک بود از جا بکنه براش باز کرد. مصطفی گفت: چرا باز نمیکنی پس؟ اومد داخل یه دوری توی اتاق زد بعد گفت چرا اینقدر ترسیدی عزیزم نمیخوام که بخورمت. بار اولمون که نیست. نهال گفت آره نیست اما قراره بکارتم برداشته بشه. بهم حق بده استرس داشته باشم. مصطفی شیشه شرابو گذاشت رو میز دوتا پیک ریخت و یکیشو خودش برداشت و اون یکی را داد دست نهال لیوانشو کوبید به مال نهال و گفت: برو بالا به سلامتی تا ترست بریزه. خودش تا ته رفت بالا بعد گفت: عزیزم من نمیزارم اذیت شی فکر کردی من چجور آدمی هستم؟ ولی بهم نگو خسته ای و باید بزاریمش واسه فردا این کلکا قدیمی شده. بعد نیش کثیفشو باز کرد و خندید. ادامه داد: همین امشب میخوام لامپتو روشن کنم. یه هو نهال دستپاچه گفت پس برم مُسکنمو بخورم سردرد بدی دارم . به لیوان شراب اشاره کرد گفت: با این میخورم که سریعتر اثر کنه. نهال از اتاق رفت بیرون تا شراب رو توی سینک خالی کنه. هنوز چند لحظه بیشتر از نشستن مصطفی نگذشته بود که یه هو عین سگ شکاری بلند شد شروع کرد به بو کشیدن. با خودش گفت یه بوی آشنا میاد. رفت درب اتاق رو بست تا بهتر بتونه بو بکشه. انگار منشا بو رو فهمید. وایساد روبروی کمد که من توش قایم شده بودم و با چشمای خمار از مستی داخل کمد تاریک رو سُکید. سرشو کشید عقب و درب کمد رو مثل دیوونه ها کشید سمت خودش تا بازش کنه اما موفق نشد. صدای دور شدن و گرپ گرپ پاهاش روی کف زمین رو شنیدم و صدای باز شدن درب اتاق. صدای مبهم سوال جواب از داخل آشپزخونه اومد و یه صدای تیز مثل کشیده شدن فلز روی فلز. یه لحظه بعد دیدم جاکش یه چاقوی بلند آشپزخونه رو ناگهانی از شکاف کمد فرو کرد داخل جوری که کم مونده بود صورتمو پاره کنه بعد به شکل دیوونه وار از شکاف کمد به بالا پایین پرتاب کرد. دستم برای یه لحظه درب کمد رو ول کرد و کمد به اندازه دو سه سانت باز شد. نهال هم اومده بود با وحشت پشت سرش ایستاده بود و کاری از دستش جز تماشا ساخته نبود همه چیز در آستانه یه فاجعه به تمام معنا بود. چاقو اومد پایین و نزدیک بود کیرمو از وسط دو قاچ کنه که ناگهان چاقو از شکاف در خارج شد . از چاک کمد نگاه کردم دیدم مصطفی سرشو گرفته و داره توی اتاق با چاقو تلو تلو میخوره. داروی بیهوشی توی شراب اثر خودش رو کرده بود. اونم درست سر بزنگاه. افتاد تو بغل نهال و نهال جاخالی داد و اونم سر خورد اومد پایین و دمر و طاق باز در پایین تخت ولو شد. نهال عین یه موش جیغ کشید.
در کمد روباز کردم پریدم بیرون. نهال با لباس سفید عروسی چه جذاب شده بود. پرید توی بغلم و یه بوسه داغ از لبام گرفت. بی معطلی پریدیم روی تخت و شروع کردیم به ماچ و بوسه. گفتم امشب میخوام یه شب به یاد موندنی واسه هر دوتامون رقم بزنم. پایه ای بزن قدش. زدیم قدش و رفتم یه بطری مشروب و یه بسته کوکایین رو که توی خونه جاساز کرده بودم آوردم. لَش شوهرش پایین پاهامون بود. گفت نکنه بیدار بشه. گفتم نترس تا خود فردا ظهر میخوابه. الان کونش هم بزارم حالیش نمیشه. از اینجا به بعد هر خوشمزگی که میکردم هر چقدر هم بی مزه نهال از فرط هیجان عین آدمهای مست و دیوونه میزد زیر قهقهه و سرش میرفت توی بغلم منم با شراب و مواد به این حالش دامن میزدم. گفت وایسا ببینم این که دیگه توش بیهوشی نیست. گفتم نه عزیزم میخوام بهوش باشی و از لحظه لحظه ی این شب لذت ببری. بعد که سرمون یه کم داغ شد نشستم پایین و شلوار و شورت شوهرشو از کونش کشیدم پایین و دو خط کوکائین روی کپل های بیموی شوهرش چیدم. نهال دوباره نگاه کرد و از شدت قهقهه لِنگهاش رفت هوا. من خط خودم رو رفتم و و به نهال هم گفتم این دیگه سیگار نیست که چُس دودش کنی عشقم باید اون یکی سوراخ دماغتو بگیری و یه راست بفرستیش توی ریه هات. نهال عین یه کوکائینی حرفه ای پرید پایین و با اسکناس لوله شده خط خودش رو رفت. مست و نشئه بودیم. یه هو دیدم روی کله ی شوهرش یه شورت سفید تمیز افتاد. نهال خودشو روی تخت جابجا کرد و با دستش زد روی تخت گفت بیا اینجا. بلند شدم گفتم مطمئنی؟ گفت مگه تو نمیخوای؟ گفتم معلومه که میخوام از خدامه. زیپ شلوارمو کشیدم پ

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:07


ایین و لباسارو کندم و پریدم روی تخت. همه فانتزیام با نهال یه جا جمع شده بود. توی لباس سفید عروسی. یه عروس خوشگل و و باکره رو توی شب زفاف از شوهرش قاپیدم و قراره پرده شو بزنم. اونقدر شهوتی بودم که نفهمیدم چطور کیر شق شده ام رو فرو کردم داخل کس تنگ دست نخورده ش. جیغش از درد رفت هوا. اما جلوی دهنشو نگرفتم. با خودم گفتم بذار همسایه های فضول امشب شق درد بگیرن و با صدای پاره شدن عروس در شب زفاف حالشو ببرن. پستونای نهالو آوردم بیرون و شروع کردم مکیدن پستوناش و همزمان تلمبه میزدم. کوکائین کمرمو سفت و کرده بود ونهال رو هم حشری. بی توجه به خونی که ازش جاری شده بود وحشیانه روی تخت روی نهال بالا پایین میپریدم. نهال هم حشرش زده بود بالا. گفت ادامه بده میخوام امشب جرم بدی. امشب فقط مال خودتم دربست. حرفاش حسابی حشریم کرد. بالای نیم ساعت بی وقفه تلمبه میزدم. هر از گاهی واسه تنوع برش میگردوندم و از پشت فرو میکردم. بعد از بغل در حالی که لبهامون تو لب هم بود و زبون همو می مکیدیم. آخر سر هم خوابیدم و نهال مثل یه دختر گاوچرون با پستونای بیرون اومده از لباس عروسیش نشست روم و سواری گرفت. صدای شترق شترق برخورد بدن هامون با هم توی اتاق پیچیده بود. دوباره اومد پایین و قمبل کرد.
پیکر نهال از شدت ضربه های کیر من هی روی تخت جا به جا میشد. منم دوباره لِنگ هاش رو میکشیدم میاوردم سمت خودم و دوباره فرو میکردم توی کس زخمیشو حالا نکن و کی بکن.
نمیدونم تا وقتی آبم پاشید ته کوس تنگ و بکرش اون چند بار ارضا شد اما ارضای من حداقل دو دقیقه طول کشید و توی این دو دقیقه لحظه ای دست از تلمبه زدن بر نداشتم. آبم با حداکثر فشار توی کوس تنگ و در حسرت کیرش پاشید و سیرابش کرد.
هیکل شوهرشو دوتایی کشیدیم روی تخت و بردیم زیر لحاف تا مثل بچه های خوب راحت بخوابه. با یه بوسه طولانی و عاشقانه از نهال خداحافظی کردم. پاکسازی خونه و از بین بردن رد پامو سپردم به نهال و زدم به چاک. یادم نیست به یاد اون شب تاریخی چند بار جلق زدم فقط یادمه خوشمزه ترین جلق های تمام زندگیم بود درست مثل همون سکس طولانی و دلچسب با نهال در شب عروسیش. چند روز بعد نهال گفت شوهرش خاطره های اونشب رو خورد خورد به خاطر میاورده اما نه به طور کامل و نهال هم همه رو انکار می کرده و شوهرشو بابت توهمات و بدبینی هاش دیوونه خطاب می کرده . بعد هم یه چند وقتی قهر کرده رفته خونه باباش تا آبها از آسیاب افتاده و برگشته. اون حیوون بابت شکی که به نهال داشته دیگه باهاش نزدیکی نمیکنه. و از بخت خوب من و نهال کسش دربست واسه ی خودم باقی میمونه تا اینکه شوهرش بهش خبر میده داره میره سوریه.
کمی از حضور شوهرش در سوریه نگذشته که به زنش خبر میدن اسرائیل موشک زده و شوهرشو مجروح کرده سه ماه بعد مصطفی برمیگرده ایران اما نه به اون شکلی که انتظار میره بلکه بدون دو تا دست و دوتا پاهاش . دوستاش میارنش خونه و عین یه کُلمن میزارنش روی صندلی. نهال دیگه به اون خونه برنمیگرده. در حالی که در درون شکمش به خوبی از اسپرم های من محافظت میکنه.
من که برای یه موقعیت شغلی به کیش رفتم توی یه روز بهاری زیبا از عشقم نهال پیامی تصویری دریافت میکنم. نهال و دخترش مارال توی پارک آب و آتش با هم در حال بازی هستن. تصویر رو روی مارال یک ساله نگه میدارم. او موهای پر کلاغی مادرش و چشمان آبی من رو به ارث برده.
نوشته: رهام بارور ساز
بیغیرتی
زن شوهردار
خیانت

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:07


پرده زن مدافع حرم را در شب عروسیش زدم

#خیانت #زن_شوهردار #بیغیرتی

سلام دوستان رهام هستم قبلا خاطره شکم زن شوهردار را دادم بالا رو براتون نوشته بودم.
مدتی بود که دیگه موهام رو کوتاه میکردم و توی احوال خودم بودم که یکی از دوستان دوران کودکیم به اسم نهال رو دیدم. وقتی بچه بودم توی محل با هم دوچرخه سواری میکردیم و همیشه هواشو در برابر پسرای دیگه ی توی محل داشتم تا کسی بهش چپ نگاه نکنه. حالا با یکی دیگه از بچه محل ها به اسم مصطفی که یه بسیجی خایه مال بود نامزد کرده بود. وقتی ازش پرسیدم چرا با این آدم رذل که همه اهل محل بایکوتش کردن و آدم حسابش نمیکنن نامزد کردی گفت در واقع من رو بابام بابت امتیازاتی که برای گرفتن قرارداد های تُپل مُپل عمرانی شهرداری از طریق مصطفی و سپاه گرفته بهش فروخته و اینکه مصطفی حسابی تونسته با رانت و کارچاق کنی توی چند سال صاحب ثروت هنگفتی بشه. از موتور قراضه ش که تبدیل شد به ماشین دویست و هفت زیر پاش تا آپارتمان سیصد متری توی اوین و شرکت و وام های کم بهره کلان چند میلیاردی. رفتم توی فکر اینکه نهال عزیز و خوشگلم رو از چنگ این جاکش نجات بدم. شروع کردم با نهال قرار گذاشتن و دوباره بهش نزدیک شدن. این دختر عین فرشته های خدا زیبا بود. پوست سفید و صاف، لب های غنچه ی سرخ و موهای مشکی لَخت که طره ی موهاش یه وری اومده بود روی صورت پنجه آفتابش سایه انداخته بود.از حرفاش فهمیدم مصطفی سالی یه بار به مدت یک ماه میره سوریه سرکشی به پروژه های عمرانی و کارهای دیگه. قبلا هم به عنوان مدافع حرم اونجا مشغول مزدوری بوده. نهال هر از گاهی کلید می انداخت توی آپارتمان مصطفی و من و اون دوتایی میرفتیم توی خونه و اون سیر تا پیاز زندگیش و زجرهایی که در این چند وقت کشیده و از نامردی باباش برام میگفت و توی بغلم گریه می کرد. منم آغوشمو براش باز میکردم تا درد دل کنه تا سبک بشه. اونم بوسم میکرد و منم گونه ای نرم و سفیدشو میبوسیدم و کم کم آنجا به لونه ی عشق ما دوتا تبدیل شد. اما هرگز از ماچ و بوسه ها فراتر نرفتیم. نهال گفت جلوش دست نخورده مونده چون مصطفی تمایلات همجنس خواهی داره و مرتب از عقب به یاد یکی از دوستان گی اش کونش میذاره و اینکه دیگه تحمل درد و تحقیرش رو نداره. طفلی به خاطر باباش تن به همه جور شکنجه میداد. حتی گفت مصطفی چند بار پسره رو آورده خونه و روی همون تختی که نهال هم میخوابه کون همدیگه گذاشتن. وقتی داشت برای اولین بار اینارو برام تعریف میکرد دنیا دور سرم چرخید. گفتم بسپارش به من. من زبون این آدمو بلدم. پرسید میخوای چیکار کنی گفتم نگران نباش اما برای سورپرایز شدن آماده باش. اون روز از شدت عصبانیت وقتی اومدم بیرون با مشت کوبیدم توی دیوار آجری یه خونه که آجرش ترک برداشت و دست خودم هم مو برداشت. خبر نداشتم همه چیز قراره به یه فاجعه غیر قابل انتظار ختم بشه. توی یکی از دفعاتی که مصطفی برگشته بود به آپارتمانش به نهال زنگ میزنه و بهش میگه روی تختخوابش بوی ناآشنا میشنوه و نهال هم کم نمیاره با تحکم میگه منظورت چیه که مصطفی هم خودشو جمع میکنه و میگه هیچی منظوری نداشته و ازش میپرسه آیا کلید رو به کس دیگری داده که نهال هم با عصبانیت بهش میگه نه اگه انقدر میترسی کلیدو پَس ات میدم و مصطفی بیخیال ماجرا میشه. خلاصه خطر از بیخ گوشمون رد میشه. گذشت و چند ماه بعد روز عروسی نهال و مصطفی شد. عروسی توی یه تالار در کرج بود. مراسم به خوبی و خوشی برگزار میشه و عروس و داماد سوار ماشین بنز کرایه ای میشن تا خودشون رو برای شب زفاف برسون به آپارتمان لوکس در محله اوین غافل از اینکه من روز قبل از عروسی به نهال پیام دادم و گفتم کلاه لبه دارم توی آپارتمانتون جا مونده و نهال هم کلید آپارتمانو توی گلدون پاگرد جلوی درب خونه جاساز میکنه تا من برم داخل و آثار جرم رو بردارم و جیم بشم. با ترس زیاد ازم خواهش کرد حتما برم و برش دارم تا با رسیدن اونا به آپارتمان داستان درست نشه اونم در شب عروسیشون. غافل از اینکه من وارد آپارتمان میشم و یه گوشه آروم قایم میشم تا عروس و داماد سر برسن. شوهرش کلید رو میندازه و هر دو وارد میشن و کمی بعد میان داخل اتاق خواب و تختی که از قبل با گلبرگ و ملحفه های تمیز و سفید خوشبو و آماده شده. بعد از چند تا بوسه ی آبدار جلوی در مصطفی سر نهال رو به زور فشار میده پایین و وادارش میکنه براش ساک بزنه. نهال بیچاره بعد از کمی ساک زدن بهش میگه میشه شب عروسی از این کارا نکنیم؟ مصطفی انگار میخوره توی ذوقش میره سمت آشپزخونه تا چیزی از یخچال برداره که من درب کمد داخل اتاق خواب رو باز می کنم و برای نهال دست تکون میدم. دختر طفل معصوم کم مونده بود قبض روح بشه. اون درب اتاق رو سریع میبنده و از پشت در به شوهرش میگه لطفا یه چند لحظه نیا بزار تا لباسامو عوض کنم. از آشپزخونه صدای شوهرش شنیدم که گفت نه عشقم عوضش نکن میخوام توی همون

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:06


که یه مزه ترش میداد که دیوونم میکرد زبونمو لوله میکردم تو کصش عقب جلو میکردم. انقد خوردم واسش که خیس خیس کرد خودشو.
وااااای با کصش نشست رو‌ صورتم داشت خفم میکرد که ۶۹ شدیم واسه هم خوردیم. برش گردوندم خوابوندمش پاهاشو دادم بالا سر کیرمو تا ته کردم تو کصش یه آه بلندی کشید همی که کردم تو کصش گفت تکون نده که وایستادم دیدم آب داغ کس رقی جون ریخت رو کیرم و بعدش دوباره با شدت زیاد تلمبه میزدم تو کصش. تو حالت داگی خوابیده رو به بغل تو کصش میکوبیدمو نزدیک چندین بار ارضاش کردم ، انقدر که دوتامونم تا سوراخ کون خیس عرق بودیم. دراز کشید خودش نشست رو کیرم بالا پایین میشد همش می پرسیدم چه میکنی میگفت عروس داره به عشقش کس میده ، میگفت روی کیر علیرضام شوهرم باید ببینه یاد بگیره ، که همینطور نشسته بود روم انقدر کردمش تو کصش که دید دارم ارضا میشم وفت بریز تو کصم دوس دارم از بچه دارم شم عشقم ، هی داد میزد بی شرف خوب میکنی که همین حینا یهو یه نعره بلندزدم تا قطره آخر آبمو ریختم تو کصش وکیرم تو کصش رقی ارضا شدو سریع قرص اورژانسی دادم خورد. تا فردا صبح موندم باهاش و پنج شیش بار سکس کردیم عوض همه سردیا به شوهرشو با کیرم نشونش دادم ، سری بعد خاطرات سکس تو پارک،خیابون،تو ماشین و… رو میگم‌براتون …
ببخشید اگر‌خوب نبود،هم وقت نداشتم‌خوب بنویسم چون سرکار نوشتم ببخشید سری بعد حسابی وقت میذارم.
نوشته: علیرضا
نوشته: Alireza.nri

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:06


رقی جون زن متاهل

#تریسام #زن_شوهردار

سلام به همه دوستان یه مدتی فکر کردم و تصمیم گرفتم‌فعالیتمو تو سایت با داستان هم ادامه بدمو اولین داستانو مینویسم اگه خوشتون اومد ادامه‌میدم و اگر نه که هیچی،یه موردی هم هست دوستان اینه که من اولین باره دست به قلمم کم و کاستی رو ببخشید،دوست داشتم این خاطرمو باهاتون به اشتراک بذارم اما قبلش باید بگم این سایت مخصوص حرفای سکسی هستش پس لطفا بی احترامی یا نصیحت نکنید که جای این حرفا تو این سایت نیست.
پس از خوندن داستان لذت ببرید.من اسمم علیرضاست الان ۳۲ سالمه قدم ۱۷۰ و وزنمم ۱۱۰ کیلوئه کیرم ۱۲ سانت تهرانی هستم ودانشگام قزوینه که زیاد رفت وآمد دارم ، من تقریبا سه ساله با یه خانوم خوشگلو جذاب فوق العاده هات و حشری به اسم‌رقیه آشنا شدم که الان ۲۷ سالشه،قدش ۱۷۵ وزنش ۷۰ وسایز سینه اش هم ۸۵ هستش وکون گرد و قلمبه ای داره و خیلی سفید و خوشگله چشای سبزداره و من بهشو رقی صدا میکنم، من‌از دروغ بدم میاد به خاطر همین نیومدم الکی بگم‌من کیرم ۲۰ سانته و این داستان ، خاطره سکسی با رقیه زیاد دارم ولی گفتم‌یکیشو بنویسم و نحوه آشنایی هم به این ترتیب بود که تو سایت میچرخیدم به یکی پیام دادم درخواستم قبول کرد ایدی تلگرام داد رفتیم چت کردیم و عکس رد وبدل کردیم که گفت شب خانومم هست بیا گروه بزنیم و حرفهای نهایی رو برای تریسام بزنیم که صحبت کردیم و موفقیت آمیز بود که البتا من شانسی که آوردم نمیدونم به خانومه که اسمش رقیه بود پیام دادم تو خصوصی که علی(شوهر خانوم) گفته بود نده که بعدا فهمیدو بحثشون شد و من از این فرصت استفاده کردم و خودمو به خانومه نزدیک کردم و مخشو حسابی زدم،بعدش قرارهای زیادی گذاشتیم وتو سه سال بالای ۵۰‌بار سکس کردیم…
. سعی میکنم خلاصه وار بگم که حوصلتون نره. ما حرف زدنامون تو تلگرام از سلام حال شما چطوره شروع شد و یه مدت بعد راحت شدنمون به هم دوستت دارم گفتیمو دیگه کم کم حرفامون داشت رنگ و بوی سکسی به خودش میگرفت که از خودش و زندگیش زیاد می گفت که شوهرم خوب نیس و اصلا سکس نداریم و سکسامون کم شده و ماهی دوسه بار اونم شوهرش زود انزاله که اصلا دوست نداره دیگه ادامه بده سکسو و کم کم سرد شدن بعد یه مدت که راحت حرف میزدیم راجب اینکه اذیت نمیشه که با شوهرش سرد و زود انزالش پرسیدم که اونم با کلی جواب سربالا دادن بهم گفت که من سنتی ازدواج کردم و برای داشتن تو خیلی سختیا کشیدم خیلی حرفا کشیدم و خیلی ناراحتم از اینکه شوهرم علی هستش و اصلا نمیخوامش ولی مجبورم باهاش زندگی کنم که منم سعی میکردم‌بیشتر بکشم سمت خودم کادو برای خودش بچش میگرفتم خرجش میکردم یکسره زنگ میام چت و‌… اونم کم نمیذاشت برام‌خیلی کارا برام کرد حتی چند بار آبمو خورد،اجازه داد باهاش هر کاری کنم آبمو تو صورتش پاشیدم،کونش گذاشتم‌چند بار که میگفت این کون برای علی قفله خلاصه اینا رو برای آشنایی گفتم که فک کنم‌زیاده روی شد.،
میخوام این خاطره سکسی مال عیده ۱۴۰۱هستش که به هم پیام دادیم و کلی تلفنی صحبت کردیم و اوکی شد که من روز عید که شوهرش شیفتی بود و نبود و تنها بود خونه و بچشون رو هم فرستاده بود خونه مادرش و تنهای تنها بود که هماهنگ شدیم اینم‌بگم صبحش زود بیدار شدم رفتم حموم خودمو تمیز کردم رفتم داروخونه یه قرص تاخیری گرفتم خوردم با یه قرص اورژانسی که گذاشتمش تو جیبم.
سر کوچشون با هر بدبختی شده وارد خونه شدم که کسی نبینه. رفتم تو یه شلوار مشکی با یه پیرهن طوسی تنش کرده بود همین که رفتیم تو اتاق کارش از شدت حشر درو بستمو از پشت چسبیدم بهش و شروع کردم بغل کردنش و مالیدنش که خودش گفت نه عجله نکن و من برد اتاق خوابشونو رو تختشون و خوابیدم رو تخت اومد منو لخت کرد و خودشم لخت شد و وقتی سوتینشو درآورد ممه هاش افتاد فک کردم دنیا مال منه و بعدش شورتشو کشید پایینو کصش که نگم براتون گنده و خوردنی و سفید من میخواستم حمله کنم نذاشتم خودش اومد روم لباشو گذاشت رو لبم حسابی خوردیم و بعدش گردنمو قرمز کردو همش میگفت باید عروستو بکنی که رفت پایین همینطور نوک ممه هامو گاز میگرفت رفت پایین کیرمو با دستش گرفت که شق بود و یهو کرد دهنش حسابی برام خورد و لیسید تخمامو میلیسید و حس عالی داشتم و دوس نداشتم تموم شه و ممه هاشو گذاشت لای کیرم و کیف کردم حسابی و حسابی خیس شده بود و منم شروع کردم ممه هاشو چسبوندم بهم و خوردم براش حسابی و بعدش انگشت کردم تو کصش که مالیدم دیدم بعله کلا خیسه خانوم و از پشت گردنشو بو میکشیدم و میخوردم. انقد سینه هاشو مالیدم که حالش داشت بد میشد
شروع کردم خوردن لباش. نفس دوتامونم از شدت استرس بالا نمیومد. فقط میخواست بکنمش که از گردنش شروع کردم به خوردن تا زانوهاش. سرمو بردم وسط پاهاش کصش یه بوی حسابی کشیدم. آتیش میبارید از کصش درش آوردمو با حرص شروع به خوردن کصش کردم. یه کس سبزه و کردنی بود

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:05


پریناز گفت: آخ جون، توی اتاق کناری سکس سه نفره و توی این اتاق سکس چهار نفره، جووون. خالم گفت نکنه با این کون پارت دوباره میخوای کون بدی؟ پریناز گفت: کون نه ولی کص آره. بابام گفت: نه دختر گلم از کس هم بکنیمت بازم به عضلات اطراف سوراخ کونت فشار وارد میشه. یکی دو هفته به کس و کونت استراحت بده، بعدش دیگه من و داداشت حسابی از خجالتت درمیایم. خالم گفت آره پریناز، امشب بهتره که وظیفه تو فقط “تف رسانی” باشه. فقط ساک بزن. بابام اومد نشست لبه تخت، کنار خاله و دوتایی مشغول لب بازی شدن. منم رفتم سراغ لب‌های خواهرم و عاشقانه لب‌های همو می‌بوسیدیم. چند دقیقه بعد از لب‌دادن و لب‌گرفتن، بابام به خاله گفت: همیشه دوس داشتم بهت لا پستونی بزنم. پستون‌های خالم خیلی بزرگ و خوش‌فرم هستن. پریناز گفت: خب کار من شروع شد باید لای پستون‌های خاله تف بندازم. همگی کامل لخت شدیم. خاله، روی تخت دراز کشید. پریناز چندتا تف غلیظ انداخت لای پستون‌های خاله. بابا هم اومد جلو و کیر گنده‌شو گذاشت لای سینه‌هاش. پریناز هم، پستونهای خاله رو با دستاش جمع کرد دور کیر بابا. منم کیرمو به نوبت جلوی صورت پریناز و خاله می‌گرفتم تا برام ساک بزنن. کیرمو به دفعات از دهن خواهرم درمی‌آوردم و می‌کردم توی دهن خالم. خیلی برام لذت بخش بود وقتی کیرم توی دهن خاله و دهن خواهر جابجا میشد. بعد از چند دقیقه، از بابام پرسیدم: خاله رو فقط از کس میکنی؟ یا از کون هم میخوای بکنی؟ قبل از این که بابام جواب بده، خاله گفت: مامانت، سلیقه بابات رو برام تعریف کرده، بابات فقط دنبال پستون و کس تپل هست. پوزیشن سکس رو تغییر دادیم. من، بابا و خاله هر سه روی تخت دراز کشیدیم به طوری که خاله بین بابا و من بود (پوزیشن سه طبقه) بابا مشغول تلمبه زدن توی کس خاله شد و منم شروع کردم به کوبیدن کیرم توی کون خاله. پریناز هم اون پایین بود و هر از گاهی کیر من و بابا رو درمی‌آورد و یه کم ساک میزد و دوباره کیر رو هدایت میکرد داخل سوراخ. صدای شالاپ شالاپ، می‌پیچید توی اتاق چون پریناز مرتب روی کیر ما و کونو کس خاله تف مینداخت. بعد از گذشت تقریباً 20 دقیقه، کم کم حس کردم نزدیک به ارضاء شدن هستم. بلند گفتم: آب کیرم داره میاد، کی میخوادش؟ فوراً پریناز گفت بریز توی دهن من، چون برای خوب شدن زخم‌های سوراخ کونم، بدنم به پروتئین نیاز داره. پریناز، خودش کیرمو از کون خاله درآورد و گذاشتش توی دهن خودش، یه کم که ساک زد و در حالی که کیرم توی دهن خواهرم بود، آب‌کیرم ریخته شد توی دهنش. بابام هم چند تا تلمبه سنگین توی کس خالم زد و بلند شد و رفت جلوی صورت پریناز. بابام با یک دستش چنگ زد توی موهای خواهرم و با اون یکی دستش یه کم جق زد تا آبش بیاد. پریناز هم با دهن باز منتظر پاشیده شدن آب کیر باباش توی دهنش بود. چند لحظه بعد، بابا آب کیرشو خالی کرد توی دهن دخترش. پریناز بعد از قورت دادن آب‌کیرها گفت: بابا، آب کیرت از آب‌کیر همه‌ی دوس‌پسرهایی که تا حالا داشتم خوشمزه‌تر بود، ممنون. بابام هم گفت قابلی نداشت عزیزم و لب‌های خواهرمو بوسید و چند قطره از آب کیر خودش که دوره دهن پریناز باقیمانده بود رو هم مزه کرد. اون دوتا مشغول لاس زدن با هم بودن، منم رفتم لای پاهای خاله و مشغول لیس زدن و خوردن آب کس و تف‌های روی کس خالم شدم. وقتی سکس چهار نفره ما تمام شد، به خودمون گفتیم بریم اتاق کناری ببینیم چه خبره. وقتی رفتیم توی اتاق، دیدیم که سکس اونها هم تازه تمام شده و مامان من با بی‌شرمی کامل و چهره خندون، به همراه شوهر خالم وپسرخالم، و ایستاده جلوی آینه و داره عکس سلفی میگیره درحالی که آب‌کیرهای خواهرزاده و شوهرخواهرش روی صورت و پستونهاش پاشیده شده. بعد از گفتن خسته نباشید، ما هم به جمع آنها اضافه شدیم. هممون کاملاً لخت بودیم. در حالی که با همدیگه، لاس میزدیم و از محقق شدن بی‌عفتی در فامیل، خوشحال بودیم، چندتا عکس دسته‌جمعی به یادگار انداختیم.
این خاطره برای دو سال پیش هست. خوشبختانه، از دو سال پیش تا الان، فرهنگ کاکولدیسم و دیاثت ، خیلی بیشتر در فامیل ما گسترش پیدا کرده و هر چی زمان به جلو میره، سکس پارتی‌های ما شلوغ‌تر میشن.
پایان
نوشته: فاخته

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:05


با جزئیات برامون تعریف کنی که چجوری بهت تجاوز کردن ولی می‌دونم الان وقت مناسبی نیست، بعد از اینکه بهتر شدی، برامون تعریف کن. خالم به من گفت: رضا برو بتادین و دستمال کاغذی تمیز بیار، مقعد پریناز رو ضدعفونی کنیم. فهمیده بودم که خالم می‌خواد از فرصت پیش‌اومده بهترین استفاده رو بکنه تا بی‌حیایی در فامیل ما رایج بشه. وقتی بتادین و دستمال رو دادم به خالم، اون به پسرخالم گفت که بیا کمک کن، لپ‌های کون دخترخاله‌ت رو با دست بگیر و به طرفین بکش تا بتونم لای درز کون پریناز، بتادین بریزم. وقتی خالم داشت به سوراخ کون خواهرم بتادین میزد، همش حرف‌های سکسی می‌زد و می‌گفت خوشبحال اون پسرها که همچین کون خوش‌فرمی رو کردن، حتماً کیرشون هم خیلی کلفت بوده، جووون. هر کسی یه متلکی می‌گفت و همگی می‌خندیدیم مخصوصاً خود پریناز. شوهرخالم گفت که در اینجاست که نباید از واژه “کردن” استفاده بشه، باید بگیم “گائیدن” یک داف خوشگل. بابام هم میگفت والا اگر منم همچین دوس‌دختر خوش‌هیکلی داشتم، هر شب می‌گائیدمش. خالم گفت: کون زن خودت که بزرگ‌تر و خوش‌فرم‌تر از کون پریناز هست، پس چرا زن خودتو هر شب از کون نمیکنی. اینجا بود که متوجه شدم مامانم و خالم با هم راحتن در حدی که از پوزیشن‌های سکس با شوهرهاشون برای هم تعریف می‌کنن. بابام رفت نزدیک مامانم و یه دستی به کس مامانم کشید و در جواب خالم گفت: آخه کدام آدم عاقلی همچین کس توپول و آب‌داری رو ول می‌کنه و میره سراغ کون. خالم هم گفت: معلومه سلیقت اصلاً خوب نیست یه کم از باجناقت، یاد بگیر. عاشق گائیدن زن‌ها از کون هست. توی مهمونی‌ها دقت کن ببین که چجوری، شوهر من ملتمسانه و با حسرت به کون زن تو نگاه می‌کنه. مامانم خندید و به شوهرخالم گفت: راضی نیستم حسرت به دل بمونی و یه چشمک به بابام زد و بابام هم به علامت رضایت یه چشمک به مامانم زد که چراغ سبز نشون بده تا مامانم زیر شوهرخالم بخوابه. من و پسرخالمم که همیشه از فانتزی بی‌غیرتی برای همدیگه تعریف می‌کردیم، کیرهامون شق شده بود و از روی شلوارامون مشخص بود. دیگه همگی زده بودیم توی فاز مسخره بازی و خنده. خالم گفت بعد از ضدعفونی سوراخ کون پریناز، نوبت معاینه سوراخ کون تک تک‌تون هست. همه منظور خاله رو فهمیدیم و از آغاز سکس‌های خانوادگی و فامیلی، ذوق کرده بودیم. وقتی خاله کارش با پریناز تمام شد، به مامانم چشمک زد گفت بیا بخواب کنار دخترت تا معاینه‌ت کنم. حالا این وسط پریناز گیر داده بود که یکی بیاد از سوراخ کونش عکس بگیره چون می‌خواست ببینه که سوراخ کونش چقدر گشاد شده. شوهر خالم اومد و لای کون خواهرمو باز کرد و بابام هم با گوشی موبایل چندتا عکس کلوزآپ از سوراخ باسن پریناز انداخت و بعدش عکس رو به پریناز نشون داد. واکنش خواهرم جالب بود وقتی که شدت پارگی سوراخ کون خودشو توی عکس دید. پریناز گفت: جووون، مرد زندگی یعنی کسی که هر شب کون زنش رو اینجوری پاره کنه تا زنش نتونه از شدت درد ، راه بره. اوووف. حالا دیگه نوبت مامانم شده بود. اونم روی شکم خوابید، من و پسرخالم که لحظه شماری می‌کردیم تا شورت مامانم در بیاد تا یه منظره چشم‌نواز و شهوت‌انگیز ببینیم. اون لحظه فضای ما، شبیه این مراسم‌های پرده‌برداری از پروژه‌های عمرانی شده بود! خخخ به محض این که خالم شورت مامان منو کشید پایین، همه شروع کردیم به سوت زدن و کف زدن، همش می‌خندیدیم. بابام وقتی ذوق‌زدگی پسر خالم رو دید، به عنوان هدیه، شورت زنش رو به پسر خالم داد. اونم شورت مامانمو گرفت نزدیک دماغش و نفس عمیق کشید و گفت: به‌به بوی بهشت میده. فضا اون لحظه خیلی مهیج و شاد بود. خاله با دست، لای کون مامانمو باز کرد، مامان هم خودش یه کم قنبل کرد تا بتونه بهتر سوراخ کون و کصش رو برای ما به نمایش بگذاره. گویا بابای من در اکثر مواقع مامانمو فقط از کس میکرده برای همین سوراخ کون مامان من خیلی تنگ بود، همه از تنگ بودن سوراخ باسن مامانم در این سن متعجب بودن. خاله من، سلیقه شوهرشو می‌دونست و از طرفی دیگه از علاقه مامانم به کون دادن، خبر داشت برای همین گفت: این کون زیادی تنگه، باید اول یه کم گشاد بشه بعد بیاد برای معاینه. مامانم با کون لخت از روی تخت بلند شد و با بی حیائی تمام پرسید: زحمت گشاد کردن سوراخ کون من، بر عهده کیه؟ خالم با سر به شوهرخالم اشاره کرد و از راه دور برای مامانم بوس فرستاد و خندید. بعدش خاله به مامانم گفت تا تو بری توی اون یکی اتاق برای گشاد شدن سوراخ کونت، من اینجا سوراخ کون شوهر و پسرت رو معاینه میکنم. بعد، خالم به پسر خودش هم گفت: پسرم همراهشون برو و به بابات کمک کن. پسرخالمم که از خوشحالی داشت بال در می‌آورد، سریع رفت پیش اونها و درب اتاق رو هم بست. من موندم با پریناز، خاله و بابام. دیگه به طور کامل، در خانه ما، پرده حجب و حیا ، دریده شد.

داستان کده | رمان

23 Oct, 21:05


تبدیل شدن خونه به جنده خونه

#سکس_گروهی

دارم از یک شب خوب و خاطره‌انگیز در دو سال پیش حرف می‌زنم. اون شب یک مهمونی توی خونه ما در حال برگزاری بود و خاله من و خانوادش دعوت بودند. مامانم شام مفصلی تدارک دیده بود. طبق معمول قبل از خوردن شام، همگی نشسته بودیم پای تلویزیون و داشتیم موزیک ویدئو نگاه می‌کردیم. هر از گاهی مامانم و خالم بلند می‌شدند و با صدای آهنگ می‌رقصیدن.
اجازه بدید یه کم از خودم بگم، اسم من رضا هست و 22 سالمه. توی یک خانواده چهار نفره زندگی می‌کنم. خوشبختانه خانواده‌ی روشنفکر و شادی دارم. اسم خواهرم پریناز هست و 20 سالشه. هر دو دانشجو هستیم. اون شب، خواهرم در مهمونی نبود. با همکلاسی‌هاش رفته بودند بیرون، بگردند. توی مهمونی، بعضی وقت‌ها مامانم و خاله‌م شیطونی می‌کردند و موقع رقصیدن، پشت به پشت هم می‌ایستادن و باسن‌هاشون رو به همدیگه می‌زدن و به هم میمالوندن، و یا مامانم میرفت جلوی صورت شوهرخالم، قر می‌داد. خاله هم که طبق معمول برای بابای من دلبری می‌کرد و می‌رفت جلوش و پستون‌های بزرگش رو می‌لرزوند. مامانم 43 و خالم 46 سالشه. من و پسرخالم که تقریباً همسن هستیم، کنار هم نشسته بودیم و داشتیم رقص و بدن‌های زیبای مامانامونو نگاه می‌کردیم و لذت می‌بردیم. همونطور که گفتم این خاطره برای دو سال پیش هست، در اون موقع روابط خانوادگی و روابط فامیلی ما نهایتاً در حد هیز بازی و لاس زدن بود امّا یک اتفاق باعث شد که روابط ما دستخوش تغییر بشه و سکس خانوادگی و سکس فامیلی برای ما تحقق پیدا کنه.
بعد از خوردن شام بود من و پسرخالم داشتیم سفره رو جمع می‌کردیم و مامان و خاله هم میخواستن شستن ظرف‌ها رو شروع کنن که زنگ خونه زده شد. پریناز بود. درب رو باز کردم. خواهرم اومد داخل امّا به سختی. نمی‌تونست خوب راه بره و خیلی درد داشت. فوری رفتم زیر بغلش رو گرفتم تا توی راه رفتن کمکش کنم. بهم گفت: رضا، فقط منو برسون به تخت‌خوابم. منم تا توی اتاق‌خواب، زیر بغلش رو گرفتم و بردمش. در حین رفتن، همه توجهشون جلب شد. وقتی پریناز رو بردم توی اتاق‌خواب و گذاشتمش روی تخت‌خواب، همه اومدن توی اتاق و جویای حالش شدن و دلیل بدحالیش رو ازش می‌پرسیدن.
خوشبختانه خواهرم یک دختر بی‌حیا بود و بعد از این اتفاق بی‌حیا تر هم شد. ما همه می‌دونستیم که پریناز ، همزمان چندتا دوس‌پسر داره و به عبارتی یک دختر لاشی است. البته لاشی بودن خواهرم برای من همیشه مایه افتخار بوده و هست. وقتی بابام از خواهرم پرسید که چه اتفاقی برات افتاده؟ خواهرم خیلی راحت به بابا گفت: چندتا از پسرهای کلاسمون از باسن بهم تجاوز کردن. مامانم پرسید کجا و کی؟ اونم گفت: چند ساعت پیش توی پارک جنگلی سرخه حصار. خلاصه هر کسی یه سوالی می‌پرسید و برای کمک به خواهرم یه کامنتی می‌داد.
زن عموی من پزشک عمومی هست، مادرم پیشنهاد داد که به اون بگیم که بیاد پریناز رو معاینه کنه و اگر کاری لازم باشه براش انجام بدیم. عموم توی محله ما زندگی می‌کنه، زن عموم ظرف ده دقیقه خودشو رسوند به خونه ما. همه توی اتاق‌خواب بودیم و کنار تخت پریناز، زن عموم، قبل از اینکه شروع کنه به معاینه خواهرم، گفت همه برن بیرون. چون باید شلوار و شورت پریناز رو می‌کشید پایین. مامانم به زن عموم گفت اینجا که غریبه نیست، سخت نگیر، اشکالی نداره.
پریناز با اینکه درد داشت امّا با خنده به زن عموم گفت: زن‌عمو وقتی تو میتونی کون و کس منو ببینی، چرا پدر و مادرم نتونن ببینن؟ لبخند روی لب هممون نشست. حدس میزدم، خواهرم فرصت رو غنیمت شمرده بود تا بتونه در خانواده و فامیل، حیا زدایی بکنه به قصد لذت بیشتر و زندگی بهتر. خاله من که یک زن شیطون هست سریع رفت سمت پریناز و به زن عمو گفت: بزار توی معاینه‌ی پریناز کمکت کنم و شلوار پریناز رو جلوی همه ما کشید پایین! پریناز خندید و خودش شورتش رو هم کشید پایین و صدای قهقهه و خنده اتاق رو پر کرد.
پریناز به روی شکم خوابید و با دوتا دستش لپ‌های کونش رو گرفت و چاک کونش رو باز کرد. کس و کون خواهرم، در معرض دید همگان قرار گرفت. سوراخ کون پریناز خیلی گشاد شده بود و اندکی خونریزی کرده بود. زن عموم با نور گوشی موبایلش، با دقت سوراخ کون پریناز رو نگاه کرد و گفت: خدا رو شکر پارگی مقعد در حدی نیست که نیاز به بخیه زدن باشه. کاری که لازم است اینه که باید توی یک تشت، آب ولرم و کمی بتادین ریخته بشه و پریناز جون روزی چند بار داخل تشت به مدت یک ربع بشینه مخصوصاً بعد از مدفوع کردن. خلاصه معاینه که تمام شد، زن عموم رفت خونه خودشون و ما موندیمو این کون پاره خواهرم.
از خنده‌ها و حرف‌های پریناز معلوم بود از اینکه چندتا پسر بهش تجاوز کردن، خیلی هم ناراحت نیست. اونجا بود که فهمیدم، پریناز از اون دسته افرادی هست که دنبال لذت‌های دردناک و دردهای لذت‌بخش هست. شوهر خالم به پریناز گفت خیلی دوست دارم

داستان کده | رمان

18 Oct, 07:28


ظرفیت فقط 7 نفر دیگه

داستان کده | رمان

18 Oct, 06:23


به مناسبت تولد ادمین به مدت ۱ ساعت  ورود به کانال VIP رایگانه💙👇🏼

🔵 @DARAMAD_VIP

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:10


گی من و آقام (۱)

#گی

سلام خدمت همه شهوانی های عزیز اولین بارمه مینویسم و اولین باره داستان میزارم حمایت کنید تا عکس هامونم بزارم
اسم ها مستعاره من مهدی ۲۳ساله اقام محمد ۳۹ساله
خودم بیبی فیس اقام مردونه و فول حشری
داستان برمیگرده به برج ۱۲ هزارو چهارصد دو که ما از طریق اینستا اشنا شدیم خیلی شیک رسمی محترمانه که نزدیک تعطیلات بود من باید میرفتم جنوب یعنی جایی که اونا بودن خلاصه تو این چند روز که چت می کردیم خیلی قربون صدقم میرفت و هی میخواست برم اونجا اما خب ناگفته نماند از قبل هم یه اشنایی هایی داشتیم باهم توی مجازی
خلاصه من پروازمو گرفتم رفتم اما توی این چند روز هی عکس از هم میدادیم که کجاییم و چیکار میکنیم و هی قربون صدقه من پروازم ک سوار شدم تا قبل پرواز هم عکس بهش دادم و گذاشت نوشت به سلامت بیایی عشقم همه اینا رو مستند میزارم براتون و از خدا میخوام چنین عشقی براتون سر راهتون بزاره واقعا من طعم زندگی رو باهاش دارم میچشم
و خلاصه پروازم نشست رفت خونه پدرم البته بگم من تهران ساکنم و وضع مالی نسبتا خوبی دارم برای همین هیچ مشکل و موردی توی هزینه هام ندارم و اقام هم بی چشم داشت کنارمه و واقعا از تمام وقتش وجودش برام میزنه خلاصه جایی که خونه پدرمه تا خونه اقام یه ساعت فاصله هستش که خودشو رسوند پیشم منم ذوق مرگ بودم خدایا داره میاد تشنه یه مرد بودم توی زندگیم خلاصه روز سوم چهارم اومد یه یه ساعتی نشست و برگشت اما بدون اینکه حرکتی یا حتی بغلش کنم نشست و منم مات و حشری اما خب خواستن و عشقمون دلی بود اولش شاید بخاطر شخصیت هامون بروز نمیدادیم اینم بگم نمیزاره کسی چپ نگاهم کنه خلاصه رفت و زندگی شروع شد که چند روز بعد منم رفتم پیشش شب اول که دعوتش بودم یه دور همی بود و موقع خواب جاش رو کنارم انداخت این اقای خوشگل گندمی و من با اون قد و استایل مردونش اما باورتون میشه کنارش که خوابیدم هیچ بدون اینکه دستمو بگیره خوابیدیم تا صبح منم کلی بهم ریخته بودم چون تشنه عشق و احساسش بودم وای یعنی من هرچی از جذابیتش بگم کمه و عشق عاشقی بود احساسشو و محبتش بود اما ۶ماه صبوری و تلاش کردم و تعهد مندانه تا تونستم نزدیکی کنیم این تازه اولش بود یعنی هفته اول اشنایی داستان خیلییییییی شیرین و سریالی میشه
خلاصه ما کلی رفاقتمون عشقمون خوب بود هر لحظه هر ثانیه باهم کنار هم اینور اونور اما اون یک مورد که سکس و معاشقه باشه نبود ولی خب چون من میخواستمش کنارش موندم
نوشته: محمد

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:09


اشتم بلند شدم لباسمو پوشیدم و روی آینه با مداد لب نوشتم براشون: مرسی که فانتزیمو اجرا کردین.شمارمو ماه شاد داره.کاری داشتید زنگ بزنید و رفتم
الان من و ماه شاد یک ساله باهمیم.چند بار دیگه هم این سکس بینمون اتفاق افتاد.ملیحه با یکی دوست شده که اونم داستان جالبی داره
اگه استقبال بشه بازم براتون میزارم.
نوشته: راننده اسنپ

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:09


ون یکی سینه می خورد.لب بازی میکردن.یعنی آرزوووووم بود یه بار اینجوری سکس کنم.سه تاشون چهار دستو پا اومدن سمت منو از روی لگ شروع کیرم خوردن.یعنی استاد بودن.ماه شاد لگو داد پایین و کیرم گرفت تو دستشو شروع کردن خوردن.وای تو فضا بودم سه تایی افتاده بودن به جون کیرم. با اینکه اسپریه هم تاثیر کرده بود ولی هر لحظه ممکن بود آبم بیاد. گفتم بهشون بسه من عاشق کس خوردنم. قرار شد نوبتی دراز بکشن.من کس بلیسم اون دوتای دیگه هم با لب سینه اونی که خوابیده ور برن.اولیش ملیحه بود که به سی ثانیه نرسید و بدنش لرزید و ارضا شد.ماه شاد گفت من دیر ارضا میشم اول برای نیایش بخور. نیایشم حدود دو دقیقه طول کشید و ارضا شد. ماه شاد که اومد بخوابه اولش شروع کردم لب گرفتن ازش.بعد سینه هاشو میخوردم نیایش گوشش ملیحه سینشو. داشت دیوونه میشد.خوابوندمش و شروع کردم با دقت و مهارت تمام لیسیدن کصش.قشنگ مزه کص ماه شاد خودمو میداد.پنج دقیقه ای طول کشید یهو شروع کرد داد زدن و سر منو محکم فشار داد به کصشو یهو اندازه یه لیوان ازش آب ریخت بیرون.همینجور داشت میلرزید و منم داشتم براش لیس میزدم.هی میگفت تورو خدا پاشو بکن توش. بلند شدم به نیایش اشاره کردم بیان کیرمو خیس کنن. با دستاشون لبه های کس ماه شاد باز کردن و ملیحه کیر منو گرفت و فرستاد تو کص ماه شاد.اتاق بوی کس گرفته بود. سر نیایش رو شکم ماه شاد بود.هی کیرمو در میاوردم می کردم تو دهنش بعد دوباره تو کص ماه شاد.ملیحه هم نشست بود رو صورت ماه شاد ، داشت کصشو میمالید به لبای ماه شاد.چندتا تلمبه زدم کیرمو دراوردم خوابیدم رو تخت بغل ماه شاد شروع کردم خوردن لباش.ملیحه و نیایشم داشتن برام ساک میزدن.نیایش بلند شد نشست رو کیرم، ملیحه هم با زبون داشت تخمام و میخورد.منم داشتم با تموم وجود لبای ماه شاد و کبود میکردم.نیایش جاشو با ملیحه عوض کرد.متوجه شدم داره با کمک نیایش کیرمو میکنه تو کونش. یواش یواش کیرم وارد منزلگاه عشق شد. نیایش از کشوی بغل تخت چندتا دیلدو آورد و کرد تو کس ملیحه که از شدت تنگی کیرم داشت متلاشی میشد. ماه شاد در گوشم گفت بازم کصمو میخوری؟ سرمو تکون دادم به پایین.یه دونه از این ویبراتورهای کوچولو کرد تو کصشو ریموتشو داد بهم.گفت بیا با این بازی کن ، بعد نشست رو صورتم منم با تمام وجودم شروع کردم به خوردن و هی ریموتو قطع وصل میکردم.ملیحه که کیرم تو کونش بود دراورد و کرد تو کصش .ماه شاد جیغ میزد، ملیحه از شدت حشریت میخندید ،نیایش داشت نوک سینمو میخورد. یهو دیدم ماه شاد شروع کرد به لرزیدن و دو سه برابر دفعه قبل ازش اب اومد بیرون و منم ریموتو زدم که خاموش بشه.ماه شاد افتاد رو شکمم حالت 69 شدیم داشت چوچول ملیحه رو میخورد. نیایشم داشت سینه و لبه ملیحه رو میخورد.منم داشتم اروم با زبونم کص ماه شادو لیس میزد. یهو ملیحه کیرمو دراورد آبش شروع به پاشیدن کرد.دیگه منم نزدیکه به اومدن بود.گفتم میخوام بیام.نیایش گفت من بازم میخوام .گفتم آخه ابم میخواد بیاد.گفت بریز توش.ملیحه گفت نههه میخوام بزار براش ساک بزنم آبشو بریزه تو دهنم. خلاص یه ذره با تخمام ور ور رفتن لب بازی کردیم. نیایش داگی شد و گفت جون همون ماه شادت فقط زودنیا.شروع کردم گاییدنش.یه دقیقه ای زدم و دیگه کیرمو دراوردم.دراز کشید.سه تایی افتادن به جون کیرم.انگار دهنشون وکیوم داشت.بعد بیست ثانیه کیرم که تو دهنه ملیحه بود آبم اومد فک نمیکردم ابم زیاد باشه. ولی وقتی شروع کرد به لب گرفتن از ماه شاد نیایش دیدم تمومی نداره. حالا تو دهنه هر کدومشون اب کیر من بود و داشت از گوشه دهنشون میریخت رو سینه هاشون و بدنشونو با ابکیرم خیس میکردن.ماه شاد اب کیرمو قورت داد و سر کیرمو کرد تو دهنش شروع کرد با قدرت تموم مکیدنش و تمام شیره جونمو کشید.چهارتایی بی حال افتاده بودیم.ملیحه زد در کون ماه شاد گفت جنده تو هیچوقت ازت آب نمیومد بیرون.ماه شاد گفت نمیدونم لعنتی چیکار کرد باهام که اینجوری شدم. نیایشم رفت چند تیکه از پیتزای شام مونده بود و آورد باهم خوردیم.ملیحه خوابش برد.منم ماه شاد و نیایش و بغل کردم خوابیدیم.نیایش در جا خوابش برد.منم دستمو کشیدم از زیر سرش بیرون و ماه شاد و بغل کردم. توچشماش نگاه کردم.خنده شیطنت آمیزی داشت.گفت میشه هر وقت خواستم بیای؟گفتم به شرطی که فقط مال خودم باشی.گفت ولی تو ماله من نیستی ماله این دوتا هم هستی.گفتم اگه تو بخوای فقط مال تو میشم.گوشیمو برداشتم شمارشو زدم تو گوشیم.داشتیم لب میگرفتیم از خودمون عکس گرفتم.گذاشتم رو شماره تلفنش. دیگه خوابم برد.8 صبح از صدای زنگ موبایلم پاشدم.دیدم مدیرمونه.گفتم دیشب دیر وقت یه مشکلی پیش اومد نتونستم بهتون خبر بدم.تازه سه ساعته خوابم برده. اونم گفت اشکال نداره تونستی بیا.دیدم ماه شاد جوری بغلم کرده که انگار قراره بمیرم.یواش دستشو برد

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:09


که سرت رو زمین بود نه به الان که گوشات کبود شده و سه تاشون خندیدن.
ملیحه گفت درست میشه؟ گفتم اره، ببین یه چیزایی معلومه. ولی باید لامپارو خاموش کنید تا بتونم ببینم.نیایش و ماه شاد یکیشون سمت راستم یکیشون سمت چپم رو کاناپه دونفره نشستن که تمام بدنشون چسبیده بود بهم ملیحه هم بالا سرمون داشت نگاه میکرد. من کیرم داشت میترکید ،خیلی تابلو بود.لب تابو گذاشتم رو پام که کیرم معلوم نشه.
یهو ماه شاد گفت آره، فکر خوبیه و دوباره سه تاشون خندیدن.منم از شدت هیجان ضربان قلبم رو هزار بود.خلاصه یه دقیقه بیشتر طول نکشید و لب تاب درست شد.اینقدر خوشحال شدن که ماه شاد منو بغل کرد و لپمو بوس کرد.بهش گفتم میدونی من یه دوس دختر داشتم اسمش ماه شاد بود؟ببین اول اسمشم رو انگشت دست چپم تتو کردم.اون دوتا هم شروع کردن مسخره بازی و این داستانا.
گفتم با اجازه من برم.یهو سه تاشون گفتن نههههه کجا بری؟مگه ما میزاریم، بمونید با هم شام بخوریم.دیگه با اصرار و اینا گفتم باشه میمونم به شرطی که منم کمک کنم زودتر پروژتون تموم شه.خلاصه شام و خوردیم و پروژه هم کارای پاور پوینتش تموم شد و من بلند شدم که برم چون ساعت 2 شده بود.یهو ملیحه گفت اگه خسته ای همینجا بمون. گفتم نه دیگه برم شماهم فردا باید برید دانشگاه.گفتن نه نمیریم دانشگاه فردا باید ایمیل کنیم استاد ببینه بعد یه روز تعیین میکنه برای کنفرانس.منم یه ذره الکی دل دل کردم که یهو ماه شاد گفت مشروبم داریمااا اگه اهلش هستی.گفتم آره اهلش که هستم ولی فردا چجوری برم سرکار.گفت خوب مرخصی بگیر اگه میتونی .خودم قصدم موندن بود ولی داشتم ادا تنگارو در میاوردم. راستی اینم بگم اسممو از روی پروفایل اسنپم فهمیده بودن دیگه به اسم کوچیک صدا می کردیم همو. من قبول کردم و سه تایی رفتن میز و چیدن و ماه شاد گفت برم برات یه شلوارکی چیزی بیارم راحت باشی، رفت از تو اتاق یه لگ سفید آورد گفت بیا اینو بپوش با خنده.
منم متعجب گفتم بابا این تو پام نمیره، من همینجوری راحتم.اصرار کردن گفتم باشه.همش میگفتم با خودم این کیر ما تابلو میشه که همون اولش. مطمئن بودم امشب حداقل یکیشون رو میکنم. یهو زد به سرم برم دستشویی جق بزنم که هم کیرم بخوابه هم وقتی خواستم بکنم ابم زود نیاد.رفتم دسشویی یه دیقه نشد آبم اومد.کیرمو شستم و دیدم به به یه اسپری بی حسی دندونم اونجاست و حداقل ده تا پاف به کیرم زدم قشنگ سر شده بود. خلاصه لگرو پوشیدم خودم و تو آینه دیدم کیرو خایم خیلی تابلو بود، گفتم اینا خودشون میخارن بیخیال دیگه.رفتم تو پذیرایی سه تاشون خندیدن. گفتم مرضضض کجاش خنده داره گفت اخه ممد کوچولو داره خفه میشه.خلاصه نشستیم پایه مشروبو من ساقی شدم.یه اهنگیم گذاشتیم و پیک سوم و که رفتیم بالا من یه ذره خط انداخته بودم ولی اونارو قشنگ گرفته بود. دیگه راحت شوخی های سکسی با هم میکردن و فحش های بد بهم میدادن، خیلی راحت شده بودن.پیک چهارم ریختم برای خودم که گفتن برای ما هم بریز. منم اندازه دو تا پیک براشون ریختم.خوردیم اونا دیگه پاتیل شده بودن. پا شدن یه ذره رقصیدن و ادا اطوار در اوردن که من گفتم بیاید بازی کنیم.که نیایش با قیافه شیطونی گفت بطری بازی؟؟ منم گفتم آره بد نیست. قرار شد هر کی نخواست حقیقت یا جرات رو اجرا رو اجرا کنه نفر مقابل بهش حکم بده. چند دست اول به سوالای جرات و حکم های فان گذشت.من گذاشتم خودشون شروع کنن به سوالا و کارای سکسی .بطری افتاد سرش یه من تهش به ملیحه.یهو بی هوا گفت دوست دخترت ماه شاد چه پوزیشنی دوست داشت؟ منم بی تعارف و خجالت گفتم COWGIRL . سه تاشون خندیدن. چرخوندیم این دفعه افتاد به نیایش و ملیحه.نیایش گفت خودت چه پوزیشنی دوست داری؟ با نیشخند گفت COWGIRL . دوباره کیرم داشت بلند میشد و هر سه تاشونم خمار بودن و داشتن با چشاشون برجستگی کیرم زیر اون لگ لعنتی رو میخوردن. دوباره چرخوندیم.افتاد به نیایش و ماه شاد. نیایش گفت حقیقت میخوام. ماه شاد گفت شورتتو درار.نیایش گفت کس کش اینجوریه؟ بزار به من بیافته لخت می فرستمت تو خیابون. نیایش بلند شد شورتشو دراورد انداخت رو بطری. دیگه جلو لگ کاملا خیس شده بود از پیش آبم. دوباره بطی چرخوندیم افتاد دوباره به من و ملیحه. ملیحه گفت فانتزیت چیه؟ گفتم گروپ! من عاشق گروپم.سه تاشون خندیدن و گفتن خیلی دیوثی.اومدم بطری رو بچرخونم یهو ملیحه گفت بسه دیگه این مسخره بازیا دست انداخت دو طرف کراپشو دراورد.
واییییییی چی میدیدم سینه ها 75-80 سفت.چهار دستو پا اومد سمت منو شروع کرد لب گرفتن. داشتم لبشو میخوردن دیدم دست ماه شاد روی کیرمه داره میماله. یهو نیایش گفت پاشید بریم تو اتاق. بلند شدیم که بریم همینجوری ماه شاد داشت کیرمو میمالید.رفتیم تو اتاق منو هل داد رو تخت و خودشون شروع کردن با ناز و عشوه لخت شدن.همینجوری کس همو میمالیدن ا

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:09


ماجرای راننده‌ی اسنپ

#تاکسی #اسنپ

طبق معمول بعد از ساعت کاریم رفتم سوار ماشین شدم و اسنپ رو روشن کردم و منتظر یه سرویس نزدیک خونه بودم . ولی متاسفانه سرویسی نزدیک به خونه پیدا نشد و یه دونه تو مسیرم بود و قبول کردم.بعد از پایان سفر سیگارم روشن کردم زدم مقصد منتخب و منتظر یه سرویس نزدیک خونه شدم. همینجور که داشتم سیگار میکشیدم و به کون و چاک سینه کسایی که از جلو ماشین رد میشدن نگاه میکردم یهو دیدم یه سفر خورد از گوهردشت به دانشگاه خوارزمی کرج، خونه من همون طرفاس.با خوشحالی به خودم گفتم به این میگن شانس، ولی وقتی به مبدا رسیدم دیدم طرف تغییرات ایجاد کرد و سفر رفت و برگشتش کرده.گفتم اشکال نداره دیرتر میرسم خونه ولی یه دویست تومن بیشتر کار میکنم. یهو دیدم یه صدای رسا با لحن عشوه گرانه گفت: اسنپ؟ وقتی دیدم دو تا دختر 20 – 21 ساله مسافران کیفم بیشتر کوک شد.خلاصه نشستن تو ماشین و حرکت کردیم.سعی میکردم از تو آینه یواشکی ببینمشون که شاکی نشن. یه ذره که رفتیم یکیشون که بعدا فهمیدم اسمش ملیحه‌اس گفت آقا تورو خدا ببخشیدا ممکنه کاره ما یه ده دقیقه طول بکشه ولی ما توقف در مسیر نزدیم که کمیسیون ازتون کم نشه جداگانه میزنیم به کارتتون، گفتم ممنونم
دیگه اونا فقط زیر زیرکی حرف میزدن و میخندیدن و صحبتی رد و بدل نشد. رسیدیم و رفتن داخل یه لوازم تحریری، همون ده دقیقه طول کشید و راه افتادیم برای برگشتن. یهو موبایل یکیشون زنگ خورد که گفت واییییی دروغ نگو ماه شاد… خدا بگم چیکارت نکنه… الان چه غلطی بکنیم این وقت شب؟؟ و گوشیو قطع کرد. اون یکی که اسمش نیایش بود پرسید چی شده؟ و ملیحه زیر لب گفت اروم گفت بگا رفتیم لب تاب صفحه اش سوخته.شروع کردن غر زدن بد بیراه گفتن، من پرسیدم:
خانم فضولی نباشه ولی شنیدم گفتین لب تاب صفحه اش سوخته درسته؟
نیایش: بله
گفتم خوب اشکال نداره فردا ببرید به آدرسی که میگم بدید درستش کنن
نیایش: فردا دیره ما فردا باید مقاله رو تحویل استاد مون تو دانشگاه بدیم. نفری 7 نمره از نمره پایان ترممونه.
گفتم ای بابا حالا مشکلش چی هست؟
ملیحه حالت طلبکارانه و عصبی گفت: چه میدونیم آقا، گیرم بدونیم شما چیکار میتونی بکنی آخه؟(حالت تمسخر)
گفتم میخواستم کارتونو راه بندازم، ببخشید دخالت کردم
نیایش: واییییی آقا شما میتونید لب تاپمونو درست کنید؟
گفتم شاید بشه یه کاریش کرد ولی دوستتون مثل اینکه مخالفه.
ملیحه: نه مخالف نیستم، ببخشید، عصبیم، واقعا اگه میتونید ممنونتون میشیم
گفتم پس با خانواده هماهنگ کنید که بریم درستش کنیم.
گفتن چه ربطی به خانواده داره آخه؟
گفتم یهو با یه پسر بری خونه کاریت ندارن؟
گفتن ما تنها زندگی میکنیم، ما شیرازی هستیم، دانشگاه اینجا قبول شدیم سه تاییمون اومدیم اینجا خونه کرایه کردیم
من یهو کیرم با سرعت نور سیخ شد، با خودم گفتم ممد افتادی تو رانی هلو
هی دختره می پرسید اگه درست نشه چه غلطی بکنیم.
گفتم کابل HDMI دارید؟ گفتن بله به رسیور وصله.ولی چه ربطی داره ؟
گفتم اگه درست نشد تهش وصل میکنیم به تلویزیون دیگه.
خلاصه رسیدیم وقتی پیاده شدن تازه تونستم درست حسابی ببینمشون، وای که چه کسایی بودن، فرشتههههه از اونایی که میبینی آبت میاد
رفتیم سوار آسانسور شدیم سرمو انداختم پایین که حس بد نگیرن ازم
در زدن و همون دوستشون که زنگ زده بود که اسمش ماه شاد بود درو باز کرد.چیزی که دیدم نتونستم باور کنم!!
یه دختر با یه تاپ نیم تنه، اینقدر این تاپ باز بود که هاله قهوه ای دور نوک سینش معلوم بود. بعد چند ثانیه سرمو انداختم پایین گفتم کاش با دوستتون هماهنگ میکردین.
نیایش گفت برای چی؟ گفتم همینجوری.
ملیحه گفت پیامک زدم به ماه شاد گفتم که شما میاید برای تعمیر در جریانه
نیایش یهو خنده ریزی کرد و منظورمو فهمید، گفت آهاااا ما کلا تو خونه خودمونم جلو فامیلا راحت میگردیم. باغ که میریم استخر همه با مایو هستیم و کسی به کسی کاری نداره.
منم گفتم اوکی اونا رفتن تو منم یه یاالله گفتم اومدم تو که سه تاشون خندیدن و شروع کردن تکرار کردن حرف من به مسخره یالله گفتن.
چند ثانیه وایستادم تا تا تعارف کنن بشینم. خونه بزرگی نبود ولی خیلی شیک بود. نیایش و ملیحه رفتن تو اتاق. ماه شاد گفت بفرمایید بشینید.منم گفتم بی زحمت لب تاب رو بیارید من ببینم. یه پوفی کرد و گفت غیر ممکنه درست بشه.
منم گفتم: غیر ممکن، غیر ممکنه…
خلاصه تا روشن شد فهمیدم مشکلش چیه.نور صفحه کاملا خاموش بود به قدری که باید چراغارو خاموش میکردیم. تا معلوم بشه.
یهو دیدم نیایش و ملیحه اومدن. انگار از قصد اینجوری لباس پوشیدن که کرم بریزن.ملیحه یه کراپ با یه لگ نقره ای تنگ . نیایشم یه تیشرت بسکتبالی بلند که تا روی رونش اومده بود و شلواری پاش نبود.من دیگه کیرم زیر گلوم بود همینجور میخکوب داشتم دیدشون میزدم.یهو نیایش یه خنده با نمکی کرد و گفت نه به تو آسانسور

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:08


سکسی با زن عمو لیلا

#زن_عمو

سلام من حامد هستم و اهل جنوبم خانواده من تو شهر زندگی میکنن من تو خونه عموی پدرم زندگی میکنم به خاطر مدارس روستا چون زیاد سخت نمیگیرن میرم روستا درس میخونم عموی پدرم یا پدر بزرگم 3پسر و 1دختر داره پسر اولش ک شوهر عممه دومش با زن لر ازدواج کرده و تو شهر زندگی میکنه و اخری هم تو روستا یک مغازه داره و وضع مالی شون خیلی خوبه من زمستونا و تابستون بعضی وقتا خونشونم بزرگه که شوهر عممه ماشین سنگین داره و کشاورزی هم میکنه پسر کوچیک که اسمش خلف دوسال پیش زن گرفت که زنش غریبه هم نیس.دختر داییشه و از فامیلامون هستن اسم زنشم لیلاس لیلا بدن خیلی سکسی داره سایز سینه هاس 85 و ی قطره چربم نداره کونش خیلی گندس . سال اولی ک زن گرفت من 13سالم بود و از شهوت و سکس و همچین چیزا خبر نداشتم ولی داستان از اونجاش شروع شد که من و لیلا خیلی باهم صمیمی شدیم اون خیلی با من راحت بود وقتی باهم مینشستیم روسریش رو ورمیداشت با موهاش بازی میکرد راستی لیلا 29سالشه ولی مثلا چیز های دیگه نه ولی نزدیکم میشد اقا من روش خیلی کراش داشتم همیشه دوس داشتم وقتی تنها باشم باهم لب بگیریم و این حرف ها اقا ی روز رفته بودیم چند کیلو متری دور از روستا علف بیاریم برا گاو رفتیم روز اول عمه باهامون اومد خودش بینمون نشسته بود اوفف خیلی دافه سینهاش به کمرم داشتن لیز میخوردن سوتین نپوشیده بود اقا رفتیم اوردیم یه روزی که تنها بودیم میرفتیم یه کیلومتری از روستا دور شدیم تو خاکی منم اهنگ گذاشتم خودش میرقصید سینه هاش بد جوری منو دیونه کرده بودن چون به بچه شیر میداد سوتین نمیپوشید اقا رسیدیم کیرم داشت شق میشد کیرم 18سانته کلفت بود رسدیم پیاده شدیم دیدم همش گله اون به من تکیه داد که برم پایین از گل بگذریم اقا خواست بیفته من دیگه ناچار شده بودم گرفتم از گردنش گرفتم نیوفتاد وقتی بلندش کردم دستی رو کونش کشیدم خیلی خوب بود.ولی وقتی به کونش دست زدم خیلی عصبی شد اقا رفتم پایین دره منم به خودم میگفتم دلو بزنم به دریا بهش بگم یا نه اقا رفتیم من اومدم بغلش کردم فشار دادمش به خودم گفت ولم کن خجالت بکش از حرفا گفتن من تورو دوس دارم از این حرفا راضی نشد زوری گرفتم اوردم یه فرشی انداختم رو زمین گفت به عموت میگم پارت میکنه گفتم یادته وقتی با اون فلانی داشتی سکس میکردی فیلمتونو دارم گفت چی ببینم فیلم رو بهش نشون دادم خندید و دامنشو اورد پایین و گفت بیا عزیزم حامد بیا جرم بده عشقم شوکه شده بودم رفتم لا پاش لیس زدم بعد دادم کیرمو خورد بعد کردم توش ازش لب گرفتم پستون هاشو خوردم اون یه دختری به دنیا آورده بود دخترش 1 سالش بود اقا تموم شد لباس هامون رو پوشیدیم بعد رفتیم خونه الان هر وقت تنهاییم با هم لب میگیرم و سکس میکنیم
نوشته: حامد

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:07


یرمو میرسونم به کونم تا بیدار نشده و نرمه تا سرشو میکنم تو ادامشم حل میدم تو یعنی عملا خودمو میکنم آبمم میریزم توش حالا تو اولین فرصت فیلمش براتون میزارم ببینید هر کی هم خواست براش میفرستم .یه کیر مصنوعی جدید هم درست کردم با اسفنج فشرده کاندم میکشم روش داخلش هم حسابی کار کردم سفت و خوش رخه کلش کلفت خودش دراز انتهاش هم مثل دیلدو خایه داره که تا ته که میره استپ میکنه در سوراخم .خلاص منم و یا کون سفید عالی که خدا نصیبم کرده
نوشته: امیر جون

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:07


حسابی داغ بود شماپو کم زدم کردم تو کونم حسش با بادمجون خیلی فرق میکرد مثل یه کیر واقعی تر بود تلنبه ردم حالا به کمر خوابیده بودم کف حمام پاهامو زده بودم به دیوار حمام پاهامو جمع کردم رو سینم بیشتر تا کونم بره بالاتر خیارو فشار میدادم تو کونم خیاره سالادی کلفت دراز کشیدمش بیرون در شامپو که آب کبرم توش بود تو دستم بود کونم تا چند ثانیه باز مونده بود سریع آب کیرمو ریختم توش وقتی رفت تو کونم سوراخمو محکم بستم فشار میدادم انگار یه کس داشتم که پر از آب کیر شده بود توب کون مثل حالت تندو تیز بانمک یه حس خوب آقایون کونی میدونن آب کیر که میریزه تو کون انقدر حسش قشنگه که حد نداره یه کم که فازشو گرفتم دوباره خیار سالادیو کردم توش انگار کونم عادت کرده بود زخمی بود میسوخت ولی سوختنش لذت داشت خیارو در آوردم بادمجون حلالی شکلو کردم توش هی میخورد به پروستاتم ولی ابنبار خبری از آب صفت نبود به جاش شاشم گرفته بود شاشیدم دو صورت خودم کیرم روبه روی دهنم بود یه کمی خوردم یه کمی رفت تو چشمم چشمم سوخت چشمامو بستم دستمو بردم تو تشت آب زدم صورتم دوباره ادامه شاش رو ریختم رو سینم سینه هام مثل بلور سفید بدون مو پاهام به حدی جمع شده بود که زانوهام روپیشونیم بود وقتی کیرم جلو صورتم بود به این فکر افتادم که یه دل سیر کیر بخورم سعی کردم کیرمو به لبهام بریونم کمرم درد گرفت نیاز به انحتاف بیشتری بود بادمجونو از تو کونم کشیدم ببدون تا راحت تر بتونم کیرمو بخورم بازم نشد فقط چند سانت کم داشتم دمپایی حمتم رو بادیتم کشیدم زیر گردنم سرم کمی اومد بالا حالا کیرمم راست شده بود سر نرم و تپل کیرم دقیقا جلوی لبم بود کردم تو دهنم ولی کله کیرم تا میومد تو دهنم کمرم درد میگرفت کیرم در میومد سعب کردم به خودم مسلط باشم کونمو کشیدم سمت دیوار روبه روم کف پاهام میخورد به دیوار پشت سرم حالا بهتر شده بود راحت تا نصفه اومد کیرم تو دهنم انقدر ساک زدن لذت داره بی دلیل نیست خانوما میخورنش .هر چقدر بیشتر ساک میزدم بیشتر خوشم میومد با کفت دست چپم کمرم رو فشار میدادم سمت پایین تا خایه رفته بود تو دهنم بعد چند ثانیه که کیرمو ساک میزدم آبم اومد همشو خوردم دهنم بوی آب کیر یا به عبارت دوستان بوی وایتکس میداد بلند شدم فسار زیادی به کمرم اومده بود کونم چند تا شیار دور سوراخش بود که با هاله های سرخ رنگ معلوم بود از همونجا جر خورده یه کون کرده بودم که خودم باورم نمیشد آب کیر خورده بودم آب کیر تو کونم ریخته بودم ساک رده بودم بی حال توحمام کیرم نیمه خواب از تو آینه زل زده بودم به کونم تا اون موقع انقدر عاشقش نشده بودم کون سفید کمی تپل دو باره دستم رفت برا خیار سالادی یه کم کردمش تو اینبار صفت رفت تو یه کم دمر خوابیده جلو آیینه تلنبه زدم تو کونم درد داشت میسوخت ولی کم اما سوختنشو دوست داشتم بعد که درش آوردم سر خیاره یه کم عنی شده بود بعد از لای چاک سوراخ کونم یه کم مایع شل در اومد که همون تف و آب کیرم بود که با کمی عن شل قاطی شده بود از اون موقع به بعد انواع خیار سالادی بادمجون به بزرگترین سایز و خوش قیافه با ترب سفید از اون مدلش هست شکل خیاره بعضی وقتا سوسیس کراکف میخریدم مشمباشو میکندم کاندم میکشیدم روش به جای کیر استفاده میکردم اینم بهتون بگم ترب سفید کلفت و درازو با چاقو سرشو مثل سر کیر میتراشیدم انقدر لذت داره انگار خود کیره میره تو وجود آدم .الان بعد این همه سال من کونمو به هیچ کون کنی بجز خودم ندادم .زن هم دارم کسشم خوب میکنم ولی از کون خیلی کم میده منم چون خودم کون اختصاصی دارم اهمیت نمیدم الانم کونم خوشگل تر از قبل شده یکبار هم رفتم سوراخمو با لیزر جراحی کردم از بس کرده بودمش شقاق مقعدی در آورده بودم که این اواخر نمیزاشت لذت ببرم دکتری که با لیزر عملم کرد فهمید اوب دارم بهش گفتم میتونی شقاق رو که در آوردی تنگش کنی گفت میتونم ولی درد داره فهمیدم که میخاد یه کله بکنه کونم بی حس بود داشت با لیزر شقاق رو برش میزد کون سفیدم جلو چشماش بود بهش گفتم شما تنگش کن منم اجازه میدم سالار تستش کنه بعد عمل رفتم داروهامو گرفتم یک هفته بعد رفتم معاینه کنه شلوارمو در آوردم دمر خوابیدم رو تخت یه دستکش نایلونی دستش کرد کمی وازلین زد آروم کردش تو سوراخ کونم به سمت جای عمل فشار داد دردم اومد گفت چطور شده گفتم عالیه مثل روز اولش شده که میخاستم ببرمش تو حجله خندید گفت یعنی چی گفتم عشق خودمه گفت تا حالا به کسی ندادی گفتم نه چشمم به کیرش افتاد دیدم از رو شلوار زده بالا گفتم من برم توالت تمیز کنم بیام بنده خدا خوشحال یه قرص تاخیری خورد منم اومدم بیرون از مطب و دیگه اونجا نرفتم زنگ زد خطمو عوض کردم الان دوباره یه کون احیا شده تنگو من حشریو کلی اشیا کلفت تازه جدیدا دوسه ساله یاد گرفتم بعد حسابی تلمبه ردن با بادمجون سر ک

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:07


علاقه‌ی امیر به کیر

#گی

سلام من امیر هستم ۴۰سالمه از 16 سالگی که بالغ شدم با دیدن فیلم و عکس سکسی حشری میشدم اولین بار که جق زدم طوری بدنم لرزید که هم ترسیدم هم خیلی خوشم اومد کارم شده بود حمام رفتن و جق زدن پوستم گندمیه خوشگله اصلا مو ندارم کونم مثل کون دخترهاس یه فیلم سوپر دیدم مرده یه پسره رو میکرد وقتی کیر کلفتشو گذاشت دم سوراخ کون پسره فرو میکرد من یه جوری شدم تصمیم گرفتم امتحان کنم اونایی که امتحان کردن خوب میدونن من چی میگم رفتم میوه فوشی یک کیلو خیار بخرم که بتونم بررگشو جدا کنم برا خودم چشمم خورد به خیار سالادی و بادمجان از هر کدوم چند تا کلفت خریدم میوه فروش یه کم تعجب کرده بود خودمو زدم کوچه علی چپ .رفتم خونه دل تو دلم نبود تا رفتم حمام و لخت شدم داشتم از شدت شهوت میمردم هوا گرم بود تیر ماه خانواده هم مسافرت بودن فقط داداش بزرگم بود که اونم شب میومد خونه بادمجونو خیار سالادی ها رو شستم تا حالا چبزی تو کونم نرفته بود خیلی حس عجببب بود یه آینه قدی تو حمام داشتیم جلو آیینه شامپو زدم سر خیار سالادی گذاشتم لای پام آروم لاپایی میزدم پاهامو جمع کردم کیرم کوچیک شده بود کونم حس دادن داشت یه کم مالیدم دم سوراخ کونم عرق کرده بودم شل شده بود خوشم اومد ادامه دادم یه ذره فشارش دادم اندازه دو با سه سانت یک مرتبه کردمش تو چون عرق کرده بود چاک کونم شامپو هم زده بودم سه سانتی رفت تو نمیدونی چه دردی گرفت سریع کشیدمش بیرون چنان کونم میسوخت که حد نداشت دستمو گذاشتم در کونم که فهمیدم خیسه نگاه کردم دیدم خون اومده خیلی میسوخت بار اول کون سفید ۱۸ساله کیر ندیده بدون مقدمه همین الان که دارم تعریف میکنم به عشق اون موقع دارم جق میزنم خلاصه دردم زیاد بود کیر های مصنوعی یعنی بادمجون و خیار سالادیمو بردم گذاشتم تو یخچال کونم میسوخت رفتم یه آینه کوچیک برداشتم از کشو خواهرم وقتی به کونم نگاه کردم دیدم یه چاک ریز خورده و کمی خون اومده هم خوشم اومده بود که یه کون سفید کرده بودم هم درد واسترس داشتم .خلاصه رفتم از نوار بهداشتی های خواهرم بزارم در کونم یادم افتاد که اگه بفمهه کم شده بد میشه رفتم از سه تا چهار راه پایین تر خریدم که بقالی آشنا نباشه خلاصه گذاشتم در کونم حس خوبی بود بعد فرداش که برداشتم لکه خون روی نوار بهداشتی احساس میکردم پرده یه دختر ۱۸ساله پاره کردم .سه ر وز بعد اون ماجرا دوباره اقدام کردم خیارو بادمجونه سرد بودن بردم حمام آب داغ رو گرفتم روشون که داغب شن بادمجونه لیز تر بود لای کونم مالیدم حس بهتری داشت شامپو دو زدم در سوراخ کونم و با انگشت یواش یواش کردم توش یه ذره که پیش رفت جای زخم سوخت ولی شدت شهوت اجازه تسلیم شدن نمیداد تخمام داغ بود تو آینه به کونم که نگاه میکردم کون یه دختر جلوم بود سفید قمبلی بدون مو سوراخ کون صورتی بادمجونه قطرش راحت ۷سانت بود درازیش سی سانت سرشو گذاشتم دم سوراخ هی بردم که برخ تو تا به کم باز میشد میسوخت میکشیدم عقب شاید ۲۰یا۳۰بار این کارو کردم شامپو رو بیشر زدم اینبار روی بادمجون تصمیممو گرفته بودم حالت داگی پشت به آینه به کونم نگاه میکردم فشارش دادم ۵سانت رفت تو هم خوب بود هم درد داشت اینبار کمی خفیف تر عضله های کونم منقبض شده بود نه مبتونستم بکشم بیرون نه میتونیتم بکنم تو بلند شدم فشار کلفتی بادمجون لای پام و تو کون حس خوبی بود دوش دو باز کردم آب گرم کمک کرد دردم بیوفته به آیینه نگاه میکردم یه کیر سیاه سی سانتی کلفت تو کونم بود چنان شهوتی داشتم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم با دستم انتهای بادمجونو گرفتمو مثل یه مرد کیر کلفت که میخواد یه تازه عروسو شب حجله اول از عقب جربده شروع کردم به هل دادن بامجون تا نصفه کردمش تو بادمجون کمی نیم حلالی بود سرش از تو کونم میرفت سمت تخمام دقیقا میخورد به پروستاتم حس عجیبی بود شروع کردم جلو عقب کردن کمی شامپو حالت سگی پشت به آیینه تا به خودم اومدم دیدم خون از کونم جاری شده چه حس قشنگی بود درد و خونریزی با شهوت زباد دستو پاهام میلرزید ترس تمام وجودمو گرفته بود ولی سر بادمجون که به پروستاتم میخورد انگار که داشتم کس میکردم کیرم تو حالت خواب داشت ارضا میشد اونایی که تجربه کردن حرفمو تایید میکنن تلمبه زدنو زیاد کردم چنان بادمجونو بادست جلو عقب میکردم چه لذتی داشت کون دادن حس کددم داره آبم میاد وقتی بادمجونو از تو کونم کشیدم بیرون یه لرزه کوچیک مثل موقعی که آب آدم میاد اونطوری شدم به اندازه ۵تاقطره سفت سفت به زور مثل کرم کاکائو دیدی فشار میدی میاد بیرون یه آب کیر سفید آبی اومد بیرون زود جمعش کردم تو دستم شبیهه آب کیر بوی آب کیر میداد ولی سفت بود در شامپو شبنمو باز کردم از کف دستم ریختمش تو در شامپو یه کم تف کردم روش وبا انگشت قاطیش کردم هنوز شهوت رو هزار بودم خیارو که تو تشت آب گرم زیر شیر بود برداشتم

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:06


اما نه خیلی زیاد. چون مطمئن نبودم توی کونش تمیز باشه، انگشتم رو بیشتر فرو نکردم.
دو سه دقیقه دیگه که گذشت حس کردم آبم میخواد بیاد. خوابیدم روش و در حالی که سرعت تلمبه هام رو بیشتر کردم، آبم رو خالی کردم تو کسش. شاید حدود بیست ثانیه پشت سر هم کیرم نبض میزد. تا چند دقیقه نا نداشتم از روش بلند بشم. وقتی که بلند شدم، سریع دستمال کاغذی گرفتم زیر کسش تا آبم روی ملافه نریزه. شیدا بی حال تر از من بود. به همون حالت نیم ساعت خوابش برد. وقتی بیدار شد و رفت دستشویی، برای هر دومون ویسکی آوردم. تازه شده بود ساعت 11. میدونستم تا صبح حداقل یک بار دیگه سکس خواهیم کرد. روی تخت کنار هم دراز کشیدیم و مشروب خوردیم و همدیگرو ناز و نوازش کردیم. شیدا به عکس عروسی من و مهشید که روی دیوار بود اشاره کرد و گفت: “مهشید جون مژده بده که از این ببعد کیر خوشگل شوهرت مال من هم هست.”
برای راند بعدی میخواستم کونش رو بکنم. یکی دو ساعتی تو بغل هم بودیم تا کیرم دوباره جون گرفت. بهش گفتم کونش رو میخوام. اولش ناز کرد. اما وقتی اصرار من رو دید، رفت دستشویی تا روده اش رو خالی و تر و تمیز کنه. من هم رفتم کرم آوردم. اولین بار بود که تو خونه خودم میخواستم کون بکنم واسه همین غیر از کرم تو خونه چیزی برای لیز کردن کونش نداشتم. (مهشید اصلا بهم کون نمیده، اما تو خونه مجردیم کون چند تا از دوست دخترام رو کرده بودم قبلا).
شیدا وقتی اومد، گفت: “رضا جون فقط تو رو خدا یواش بکنی.”
گفتم:“مگه تا حالا از کون ندادی؟ سوراخت رو که دیدم معلومه قبلا باز شده. در هر صورت نگران نباش، من بلدم چکار کنم.”
شیدا: “آره اما خیلی وقت پیش بود.”
در حالی که کونش رو میمالیدم و چرب میکردم، پرسیدم: “حمید کرده بود یا یه نفر دیگه کونت رو باز کرده؟”
شیدا: “نه. خوشبختانه حمید کون دوست نداره. اولین بار دوست پسرم قبل از ازدواج با حمید کونم رو کرد.”
گفتم: “از الان به بعد حق نداری به هیچکس غیر از من کون بدی. حتی اگر حمید هم خواست بهش نده.”
شیدا: “باشه عشقم. فقط تو رو خدا یواش بکن. الان تقریبا شش ماهه که چیزی تو کونم نرفته.”
گفتم: “جوون. بعدا باید داستان همه رابطه هات و دوست پسر هات رو برام تعریف کنی.”
تو این فاصله کونش حسابی چرب شده بود. یه انگشتم رو چرب کردم و فرو کردم تو سوراخ کونش. یکی دو دقیقه که اون تو نگه داشتم، بعد انگشتم رو درآوردم و اینبار دو تا انگشت رو یواش فرو کردم. آهی کشید. با ملایمت انگشتام رو عقب جلو میکردم. وقتی حس کردم که دردش کمتر شده، دستم رو درآوردم، کیرم رو چرب کردم و رفتم پشتش. ازش خواستم که لپهای کونش رو با دست خودش باز کنه. بعد کله کیرم رو گذاشتم روی سوراخش. با ملایمت هر چه بیشتر کیرم رو فشار دادم. آنقدر یواش اینکار رو کردم که شاید 5 دقیقه طول کشید تا سر کیرم بره داخل. با محو شدن کلاهک کیرم تو سوراخ کون شیدا، یکی دو دقیقه صبر کردم بعد دوباره به پیشروی ادامه دادم تا اینکه تمام کیرم رو تو کونش جا دادم. تو اون حالت کمی کیرم رو عقب جلو کردم، بعد درش آوردم. سوراخ کونش باز مونده بود. دوباره کرم زدم تا بیشتر چرب بشه و اینبار یک دفعه فرو کردم. آه کشید اما دردش زیاد طول نکشید. مشغول تلمبه زدن شدم. همزمان تو گوشش زمزمه میکردم: “دیگه کونی خودم شدی. این کون رو طوری میگام که تا چند روز نتونی درست بشینی. اگر شوهر کسکشت پرسید چی شده بگو همسایه مون کونم رو جر داده. شنیدی چی میگم جنده؟”
شیدا: “آره. جون. بکنم کونمو.”
من: “تو جنده کی هستی؟”
شیدا: “تو.”
من: “دقیق تر بگو. جنده کونی کی هستی؟”
شیدا: “من جنده کونی توام. رضا، شوهر مهشید. مهشیدم همینجوری میکنی؟”
من: “اون پتیاره رو فقط از کس میکنم. جنده خانم بهم کون نمیده. واسه همین دوست دخترامو از کون میکنم بجای اون. اما از الان ب بعد، فقط کون تو رو میکنم بجای مهشید.”
شیدا: “تو هم باید داستان دوست دخترات رو برام تعریف کنی. اما از الان ب بعد، حق نداری با کسی غیر از من و مهشید سکس کنی. اگر کون میخوای، باید کیرت رو فقط به ما دو تا بدی.”
همزمان با این حرفها، شیدا دستش رو برد زیر شکمش و ظاهرا چوچولش رو میمالید. کم کم متوجه تند شدن نفس هاش شدم. و بعد ارضا شد. من هم سرعتم رو زیاد کردم و وقتی متوجه شدم آبم میخواد بیاد، خوابیدم روش. در حالی که سرم رو کنار سرش روی بالش گذاشته بودم، آهی کشیدم و آبم رو توی کونش خالی کردم. بعدش اصلا نا نداشتم از روش بلند شدم. چند دقیقه گذشت تا کیرم شل شد و از کونش اومد بیرون. وقتی از روش بلند شدم دیدم آبم از سوراخ کونش سرازیر شده روی ملافه. یه دستمال گذاشتم روی سوراخش. شیدا وقتی بلند شد با خنده گفت: “جر خوردم اما خیلی خوب بود.” بعد نگاهی به ملافه کرد و گفت “بدبخت شدیم. مهشید وسواس داره و اگر بفهمه روی ملافه اش چه کثافت کاری کردیم کله هردومون رو م

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:06


ی کنه.”
گفتم: “بذار هرچی میخواد بگه. هر اتفاقی بیوفته واقعا ارزشش رو داشت.”
خندید و رفت دستشویی. بعدش هم من رفتم و خودم رو تر و تمیز کردم. از شیدا خواستم شب پیشم بمونه اما گفت که گاهی وقتها شوهرش زود از بیمارستان میاد. و بهمین خاطر نمیتونه ریسک کنه. لباسهاش رو دستش گرفت، و همونجور لخت رفت سمت خونه اش. بخاطر وضعیت نسبتا اختصاصی راهرو مون، بعید بود کسی اونو ببینه. دم در دوباره بوسیدمش، در حالی که میرفت، با یه اسپنک به کونش بدرقه اش کردم.
این آغاز رابطه من و شیدا شد. از اون زمان ببعد دیگه تو خونه مون سکس نکردیم، اما تا حالا چند بار اومده خونه مجردیم و هر بار دو سه ساعتی پیشم مونده برای سکس. تو این رفت و آمدها راجع به مسائل مختلف صحبت کردیم و هر کدوم از ماجراهای همدیگه تعریف کردیم. اینجور که فهمیدم، غیر از روابطی که قبل از ازدواجش داشت، تا دو سه سال پیش کاملا به شوهرش وفادار بوده. اما با توجه به سردمزاجی حمید دیگه کم آورده و قبل از من با چند نفر رل زده. یکی از اونها برادر مهشید بود که با اطلاع و حتی هماهنگی مهشید با شیدا رابطه برقرار کرده بود. البته این برادر مهشید چند ماه بعد از دوستی با شیدا کار مهاجرتش جور شد و از ایران رفت. یک رابطه دیگه اش که برام تعریف کرد (در واقع به زور از زیر زبونش کشیدم) و کاملا باعث تعجبم شد، خود مهشید بود که ظاهرا با شیدا لز می کنن. الان که این مطلب رو می نویسم، یک هفته است که از این موضوع با خبر شدم و جزئیات رو بعدا تحت عنوان یک داستان دیگه خواهم نوشت. اما میخوام اگر بشه از این موضوع استفاده کنم و ترتیب یک سکس سه نفره با زنم و شیدا رو بدم. این تجربه ایه که تا حالا نداشتم و خیلی دوست دارم انجام بدم.
نوشته: رضا

@dastan_shabzadegan

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:06


ات چیه. من رو آوردی اینجا لخت کنی. بذار مهشید رو ببینم بهش بگم چه شوهر هیزی داره.”
من: “فکر می کنی من از مهشید می ترسم. اگر بخوای حاضرم جلوی روش همین رو بهت بگم.”
شیدا: “خالی نبند. میدونم مثل سگ ازش میترسی. اما نگران نباش. من بهش چیزی نمیگم. بیا اگر میخوای نگاه کن.” بعد دستش رو کرد تو یقه لباسش و یکی از پستوناش رو درآورد.
گفتم: “جووون. عجب ممه نازی داری.” خنده ای کرد و دوباره پستونش رو کرد تو لباسش.
گفتم: “عه!! چی شد پس؟ چرا جمعش کردی؟”
گفت: “مثل اینکه تا منو نکنی ول کن نیستی. ممه میخوای؟ خیلی خوب بیا. این هم ممه.” با گفتن این حرف از روی مبل بلند شد، تاپش در آورد و دوباره روی مبل نشست. بعد پستوناش رو به طرف من تکون داد و گفت: “خوبه حالا راضی شدی؟”
رفتم کنارش نشستم،. یک دستم رو گذاشتم پشت گردنش، با دست دیگه هم پستوناش رو شروع به مالیدن کردم. اول لبش رو بوسیدم، بعد خم شدم نوک یکی از ممه هاش رو گذاشتم تو دهنم. از این حرکت من آهی کشید و گفت: “جووون. چه خوب میخوری. مهشید بهم گفته بود عاشق پستونی.”
گفتم: “یعنی زن من راجع به سکسمون با تو حرف میزنه؟”
شیدا: “من و مهشید هیچ مطلبی رو از هم پنهان نمی کنیم و همه حرفهای خصوصیمون رو به هم میگیم.”
گفتم: “خوب. این زن دهن لق من دیگه چه چیزهایی بهت گفته؟”
دستش رو از روی شلوار گذاشت روی کیرم و گفت: “خیلی از این تعریف کرده که چطور حالش رو جا میاره.”
چند دقیقه ای لب تو لب شدیم و همزمان که من پستوناش رو میمالیدم، شیدا هم کیرم رو از روی شلوار میمالید.
وقتی که لبهامون از هم جدا شد، به چشمهای هم خیره شده بودیم. برق شهوت تو چشماش موج میزد. میخواستم ببرمش اتاق خواب، اما قبل از انکه من کاری بکنم یا حرفی بزنم، شیدا به صفحه تلویزیون اشاره کرد که داشت صحنه سکس نشون میداد، بعد گفت: “بنظرم بریم اتاق خواب فیلم خودمون رو بازی کنیم.”
دستش رو گرفتم رو رفتیم اتاق خواب. جلوتر از من داشت میرفت. کنار تخت وایساد و دامن و شورتش رو با هم درآورد. هیکلش عالی بود. از پشت بغلش کردم، در حالی که بالا تنه های لختمون بهم چسبیده بود، با دستام پستوناش رو میمالیدم، سرش رو هم برگردوند سمت من و دوباره لبهامون به هم گره خورد. کونش رو به عقب و روی کیرم فشار میداد. بعد برگشت و از روبرو همدیگه رو بغل کردیم. پستونای شیدا برخلاف مهشید گرد و درشت و برجسته بود. پیش خودم میگفتم اگر مهشید هم هیکلی مثل شیدا داشت شاید هیچوقت بهش خیانت نمی کردم (در طول سالهایی که با مهشید بودم با چند زن ارتباط داشتم که یکی از دلایلش هیکل جذابشون بود).
تو این عوالم بودم که شیدا نشست لبه تخت طوری که صورتش مقابل کیرم قرار گرفت. در حالی که داشت دکمه و زیپ شلوارم رو باز میکرد گفت: “بذار ببینم این کیر که مهشید اینقدر ازش تعریف میکنه چجوریه.”
شلوار و شورتم رو با هم کشید پایین و کیر شق شده ام مثل فنر پرید بیرون. یک دستش رو برد زیر تخمهام و با دست دیگه اش تنه کیرم رو گرفت. من همیشه کیر و خایه ام رو شیو میکنم چون کلا از پشم کیر خوشم نمیاد. شیدا کله کیرم رو بوسید و گفت “جوون. همونجوری که مهشید میگفت تر و تمیزه.”
گفتم: “ای بابا. این مهشید هم همه اسرار خصوصی من رو افشا کرده.”
شیدا: “از الان ب بعد کیر تو جزو اسرار خصوصی خودمه. دلم میخواد امشب حسابی با این کیر خوشگلت ارضا بشم.”
بعد شروع کرد به ساک زدن. تو این کار حرفه ای بود. با اینکه زود ارضا نیستم، اما به قدری خوب کیرم رو میخورد که ترسیدم آبم زود بیاد. خوابوندمش روی تخت. رفتم لای پاهاش و شروع به خوردن کسش کردم. زبونم رو لوله می کردم تو سوراخش و چوچولش رو میمکیدم. بعد برگردوندمش و زیر شکمش بالش گذاشتم. پاهاش رو از هم باز کردم و از پشت مشغول لیسیدن سوراخ کس و کونش شدم. سوراخ کونش تر و تمیز بود. بعدا بهم گفت که همه بدنش رو لیزر کرده واسه همین اصلا مو نداشت. اونقدر براش لیسیدم که با صدای بلند ارضا شد. بعد من خوابیدم و شیدا اومد روی کیرم نشست. اولش فقط شکاف کسش رو روی تنه کیرم عقب جلو میبرد، بعد آروم کیرم رو کرد توی سوراخش. جوری روی کیرم بالا پایین میشد انگار داره اسب سواری میکنه. اصلا تو حال خودش نبود. چشماش رو بسته بود و از بالا پایین رفتن روی کیرم لذت میبرد.
کمی که خسته شد کنارم دراز کشید و این بار من رفتم روی کار. پاهاش رو مدل هفتی دادم بالا و مشغول تلمبه زدن شدم. اونقدر تلمبه زدم تا شیدا دوباره ارضا شد. برگردوندمش و دوباره بالش گذاشتم زیر شکمش و از پشت کردم تو کسش. همزمان با انگشتم با سوراخ کونش بازی میکردم. گاهی تف می انداختم روی سوراخ کونش تا لیز بشه. بعد همزمان با عقب جلو رفتن کیرم تو کسش، انگشت وسطم رو به اندازه یک بند انگشت کردم توی کونش. آهی کشید که بیشتر بنظر میومد از لذت باشه تا درد . حس میکردم قبلا از کونش کار کشیده

داستان کده | رمان

18 Oct, 05:06


شیدا زن همسایه (۲ و پایانی)

#زن_همسایه

...قسمت قبل
برگشتم تو آپارتمان خودم. میخواستم برم اتاق خواب و تا زمانی که خوابم ببره با لپ تاپ فیلم ببینم. اما حدود 10 تا 15 دقیقه بعد دوباره زنگ خونه به صدا در اومد. وقتی در رو باز کردم، شیدا بود. لباسش رو عوض کرده بود و یک تاپ و شلوار لی چسب پوشیده بود. اومده بود من رو دعوت کنه شام برم خونه اش. هم به این خاطر که دیده بود شام آماده نکردم و هم اینکه ازم بخاطر باز کردن در خونه اش تشکر کنه. من هنوز با شلوارک و بدون پیراهن بودم و نگاهش رو روی تنم حس می‌کردم. خواستم دعوتش رو رد کنم امّا وقتی اصرار کرد قبول کردم. هم بخاطر اینکه حسابی گرسنه بودم هم اینکه حس می‌کردم این شام ممکنه پایان خوشی داشته باشه.
وقتی که دعوتش رو قبول کردم، شیدا گفت “پس با خودت آبجو یا شراب هم بیار. چون ما خونمون نداریم و دلم برای این چیزها لک زده.” سری تکون دادم و گفتم “باشه”. بعد از اینکه لباس عوض کردم (تی شرت با شلوار جین) یک بطر شراب و دو قوطی آبجو برداشتم و رفتم زنگ خونه شیدا رو زدم. وقتی رفتم داخل، باهام دست داد و گفت: “راستش من امشب خیلی حوصله ام سر رفته بود. ولی با اتفاقی که افتاد و دیدم تو هم تنها هستی گفتم شاید بد نباشه با هم شام بخوریم و از تنهایی در بیاییم.”
شام خوشمزه ای تهیه کرده بود. من عاشق قرمه سبزی ام. متاسفانه مهشید با اینکه شاغل نیست و خونه داره، اما تو آشپزی مهارت چندانی نداره و بیشتر اوقات غذا از بیرون سفارش میدیم. با اینکه آبجو آورده بودم، اما فکر کردم بهتره در کنار غذا شراب بخوریم. شیدا می گفت که شوهرش اهل مشروب نیست بهمین خاطر معمولا تو خونه شون اینجور چیزها رو ندارن. فقط گاهی که میاد خونه ما با مهشید یه قوطی آبجو رو دو تایی باهم میخورن. از شرابی که آورده بودم خوشش اومد. نصف بطری رو دو نفری با شام خوردیم. بعد از شام کمکش کردم ظرفها رو جمع کرد و نشستیم روی مبل. همینطور که گپ میزدیم به خوردن شراب ادامه دادیم. من که عادت داشتم، اما شیدا معلوم بود که تا حدی مست کرده. با اینکه کولر روشن بود اما گرمش شده بود و با هر چیزی که دستش می رسید خودش رو باد میزد. بعد از چند دقیقه عذرخواهی کرد و رفت تو اتاقش. وقتی برگشت، دهنم از دیدنش باز موند. یه کراپ تاپ قرمز پوشیده بود با یه دامن چین چین کوتاه. وقتی نشست تا بیخ رون پاهاش بیرون بود. تاپش همبندی بودی بود و یقه باز داشت.
وقتی نشست گفت: “اووف. داشتم می مردم از گرما.”
از لباسش تعریف کردم.
شیدا: “جای مهشید جون خالیه ببینه شوهرش داره با چشماش من رو میخوره.”
خنده ای کردم و دوباره کمی شراب براش ریختم. دیگه بطری خالی شده بود. وقتی گیلاسش رو خورد، بطری شراب رو برداشت و گفت: “حیف که تموم شد.”
گفتم: “اگه مایل باشی میرم باز هم میارم.” حرفم رو تایید کرد. وقتی پاشدم برم خونه خودم مشروب بیارم، فکری به نظرم رسید. برگشتم بهش گفتم: “نظرت چیه بقیه این دور همی رو بریم خونه ما. اونجا میتونیم با هم بشینیم فیلم ببینیم. غیر از شراب، ویسکی و ودکا هم دارم. شاید دلت بخواد اونها رو هم امتحان کنی.”
خنده ای کرد و گفت: “ای شیطون. نکنه برام نقشه کشیدی؟”
گفتم: “نقشه که نه. ولی خوب حالا که شب نشینی داریم، چرا از فرصت بیشترین استفاده رو نکنیم.”
شیدا که از لحن صداش کاملا معلوم بود مست شده، بلند شد و گفت: “آره موافقم. تا حالا ویسکی نخوردم، بدم نمیاد امتحان کنم.”
برای اینکه یک وقت سوتی ندیم، بطری خالی شراب و قوطی های آبجو رو برداشتم. شیدا هم کلید خونه رو برداشت که دوباره پشت در جا نمونه.
همونطور که گفته بودم، شراب و ویسکی و ودکا به همراه مقداری چیپس و زیتون پرورده و مخلفات دیگه آوردم روی میز گذاشتم. یک فیلم از توی لپ تاپ پیدا کردم که میدونستم صحنه داره. میخواستم ببینم عکس العمل شیدا چیه. فیلم رو پلی کردم و برای هر دو مون دو تا شات ویسکی ریختم. البته برای شیدا کمتر ریختم. چند دقیقه از شروع فیلم نگذشته بود که ازم پرسید: “تو گرمت نیست؟ من که هنوز هم گرممه.” تی شرتمو در آوردم و نشستم. نگاهش مثل قبل روی هیکلم بود. هر دو روی یک کاناپه، ولی با فاصله، نشسته بودیم. موقع نشستن، دامن لباسش تا دم کونش بالا رفته بودو تمام رونش جلوی چشمای من بود. خط پستوناش خیلی سکسی و تحریک کننده بود. کیرم تو شلوارم مثل چوب سفت شده بود. فیلم یک صحنه سکسی داشت نشون میداد که زن و مردی توی تختخواب دراز کشیده بودن و پستونهای زنه بیرون افتاده بود.
شیدا گفت: “عجب فیلمی انتخاب کردی. دختره چه سینه های خوشگلی داره.”
یه شات دیگه ویسکی براش ریختم و گفتم: “مطمئنم مال تو از اون خوشگلتره.”
نگاهی بهم کرد و گفت: “راست میگی؟ مطمئنی؟”
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. بعد اضافه کردم، البته اینطوری نمی تونم صد در صد بگم، باید درست و حسابی ببینم تا قضاوت کنم."
شیدا: “از اول میدونستم نقشه