#رمان
فاروق و رؤیاهای بزرگش
در روستای نخلها، جایی که عشق به زندگی ساده و همبستگی مردم همچون جریان خون در رگهاست، فاروق جوانی بود که همیشه با لبخند به زندگی خوشامد میگفت. او عاشق نور خورشیدی بود که از میان شاخههای درختان نخل میتابید و صبحها با بوی نان تازه به استقبال روز میرفت. زندگی در هماهنگی کامل پیش میرفت و مردم روزهای خود را در میان مزارع، کار و داستانهایی که نسل به نسل منتقل میشد، سپری میکردند.
اما رویای فاروق بزرگتر از اینها بود. او مشتاق بود که دنیای بیرون را ببیند و افقهای وسیعتری را تجربه کند. قبل از اینکه تصمیم به ترک روستا بگیرد، با خانوادهاش مشورت کرد و آنها با تصمیم او موافقت کردند.
در یک روز آفتابی، فاروق با شجاعت تصمیم گرفت به شهر برود. وسایل سادهاش را جمع کرد و رویاهای کودکی، دوستان و زیبایی نخلها را پشت سر گذاشت. او با چشمانی پر از امید، روستا را وداع گفت و در افکارش به زندگی جدید غرق شد.
---
ادامه دارد...
@Arabic200