برای رساندن غذا و لباس و دارو چاره ای جز بالا رفتن از دیوار نداشتیم.
همیشه نیمی از راه را او به سمت ما می آمد و نیم دیگر را ما به سمت او .
ذره ذره فاصله ها را از بین بردیم. ما و او باهم دیوار ها را شکستیم.
فاصله آن شبها و قرارهای پشت دیوار تا آخرین شبی که وعده غذایش را به دستانش سپردیم تا این شبی که دیگر نیست چشم بر هم زدنی بود که برای ما و او پر از خاطرات و حسرت بود.
حسرت ما از خاطرات عشقی که در آن ایام او هم گوشه ای از آن لحظات شیرین بود و حسرت او از زندگی که هرگز به حقش نرسید.
ما قدم به قدم با هم به هم نزدیک میشدیم ولی قدم آخر را او زودتر برداشت.
آری عمو محمد رضای قصه شما و عمو نالون قصه ما آسمانی شد و برای همیشه از بین ما پر کشید .
م.اکبری .. اول آذرماه ۱۴۰۳
@AAAAAEKZz1Ji6HoxDN5Ckg