دنباله‌ کار‌ خویش

@yaddasht_kheyrabadi


تاملی بر انسان و جامعه؛ از دریچه فرهنگ
در قالب یادداشت، جستار، روایت‌، داستان
به انضمام یادداشتهای منتشر شده‌ام در روزنامه اعتماد/
دو ستونِ "دنباله کار خویش" و "یک‌ پلان‌ تجربه زیسته"
محمد خیرآبادی

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:26


🔵چوپان

✍🏻 محمد خیرآبادی      

قاسمی تعطیل‌ترین دانش‌آموزی است که شما می‌توانید فکرش را بکنید. جمع و تفریق‌های ساده را با انگشت حساب می‌کند، آخرش هم اشتباه. ضرب و تقسیم که هیچ. یک کلمه‌هایی را با املای غلط می‌نویسد که آدم شاخ در می‌آورد. درباره علوم و اجتماعی‌اش هم بهتر است چیزی نگویم. نه اینکه بچه خنگی باشد، نه. درس نمی‌خواند. اصلا فکر می‌کنم از لج معلم‌ها و پدر و مادرش درس نمی‌خواند. ما امسال کلاس پنجمی هستیم اما قاسمی انگار هنوز توی پایه دوم گیر کرده است. پارسال آقای طیبی معلم کلاس چهارم آنقدر از دست قاسمی حرص خورد که نزدیک بود سکته کند. یک روز به او گفت: « قاسمی تو آخرش باید چوپون بشی با این درس خوندنت».

امسال درست روز اول مدرسه بود که آقای هاشمی معلم کلاس پنجم آمد و بعد از معرفی خودش، اسم یکی یکی بچه‌ها را پرسید. بعد گفت: « شغل پدرهاتونم بگید که بیشتر با هم آشنا بشیم». یکدفعه دهانم خشک شد و قلبم شروع کرد به تند زدن. پدرم کارگر بود. وردست چند تا بنا توی ساختمان‌های مختلف کار می‌کرد. تا اینکه یک روز یک نامردی با ماشین به او زد و فرار کرد. پدرم دیگر نتوانست کارگری کند. حالا برای یکی دو تا از دامداری‌های نزدیک خانه‌مان چوپانی می‌کند و گوسفندهای‌شان را می‌برد چرا. پول زیادی از این کار در نمی‌آورد ولی با وضعیتی که دارد فقط همین کار از دستش بر می‌آید. بچه‌ها یک به یک بلند می‌شدند و شغل پدرشان را می‌گفتند. کارمند، بازاریاب، پرستار، کابینت‌ساز، نانوا، تاسیساتی. همین‌طور که به من نزدیک می‌شد حلقم خشک‌تر می‌شد و قلبم تندتر می‌زد. صورتم داغ شده بود و پاهام می‌لرزید. معمولا چوپان و حمال و مرده‌شور فحش‌هایی هستند که معلم‌ها  استفاده می‌کنند. دیگر صدای بچه‌ها را درست نشنیدم. همهمه‌ای توی سرم درست شد. رفتم به یک دنیای دیگر. جایی که داشتم زیر درخت‌هایی پر از میوه با پدرم بازی می‌کردم. پدرم که هیچ‌وقت دویدنش را ندیدم داشت دنبالم می‌کرد و از این طرف به آن طرف می‌دوید. بوی گل و چمن و صدای رودخانه و پرنده فضای خیالاتم را پر کرده بود. پدرم من را بلند کرد و روی دوشش گذاشت تا از درخت سیب بچینم. سیب‌ها را چیدم و از آن بالا پریدم پایین. پاهام پیچ خورد و درد گرفت.

به خودم که آمدم دیدم نوبت از من گذشته و به بچه‌های ردیف آخر رسیده. نمی‌دانم گفتم یا نگفتم؟ کسی به من خندید یا نه؟ آقای هاشمی به من چه گفت؟ گفتم پدرم چوپان است یا نه، مثلا گفتم پدرم شغل آزاد دارد؟ یک ماه از شروع سال تحصیلی جدید گذشته و من آقای هاشمی معلم کلاس پنجمم را خیلی بیشتر از آقای طیبی معلم کلاس چهارم دوست دارم چون نه به قاسمی و نه به هیچ دانش‌آموز دیگری تا حالا نگفته چوپان. حتی حمال یا مرده‌شور هم نگفته. من گاهی وقت‌ها چیزهای عجیب و غریب دلم می‌خواهد. مثلا دلم می‌خواهد همین فردا آقای هاشمی بیاید سر کلاس و برای‌مان تعریف کند که پدرش چوپان بوده و او معلمی به این خوبی، پسر یک چوپان است. یعنی می‌شود؟

🔺منتشر شده در صفحه آخر روزنامه اعتماد ۱ آبان ۱۴۰۳
🔰
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/224066
دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:25


دست‌ها
درخت می‌کارند
دست‌ها
درخت‌ها را قلم می‌کنند
دست‌ها
قلم‌ها را قلم می‌کنند
دست‌ها
دست‌ها را قلم می‌کنند
دست‌هایی که درخت می‌کارند...

افشین یداللهی


دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:24


شب‌ها
بیشتر از هر وقت دیگر
می‌فهمم که به یک ناممکن احتیاج دارم؛
چیزی که در این لحظه آرامم کند
و فردا صبح توان برخاستن به من بدهد.

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:24


از هر طرف که رفتم
جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان
وین راه بی‌نهایت

#حافظ

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:22


.
حکم داده‌اند
"خوابش را مختل کنید"
شایعه‌ شده
برای پرندگانی دانه ریخته
شب را در باران قدم زده
معشوق را بوسیده
و هزار بوسه از او
در گوشه‌ای از سلولش
پنهان کرده.

سید محمد مرکبیان

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:21


🔻 مایی که هورا می‌کشیم

محمد خیرآبادی

عجیب ولی واقعی در این روزها این است که گاهی می‌بینیم آدم‌های زیادی با خوشحالی، درباره کشتار و جنایت صحبت می‌کنند. این پدیدار از چه حکایت می‌کند؟ خیلی وقت‌ها ما درگیر بحث‌های مختلف می‌شویم درباره اینکه چگونه می‌توانیم به جامعه‌ای خوب، توسعه یافته، آزاد و عادلانه برسیم؟ ما همیشه خواهان این آرمان‌های بزرگ بوده‌ایم، شاید بشود گفت بیشتر از یک قرن. معمولا ما در خلال این پرسش، به پرسش دیگری می‌رسیم که سیاست اولویت دارد یا فرهنگ؟ اول ما باید تغییر کنیم تا همه چیز درست شود، یا اینکه اول حاکمان درست شوند تا به دنبال آن، خوبی‌ها به جامعه ما روی خوش نشان دهند؟

من‌ می‌گویم یک لحظه آن بحث‌های مهم را بگذاریم کنار و به این توجه کنیم که فاجعه نازیسم و فاشیسم در اروپا چرا رخ داد؟ حتما می‌دانید هانا آرنت یکی از مهم‌ترین کسانی بود که به این پرسش پرداخت. آرنت به طور مفصل درباره ماهیت توتالیتاریسم بحث کرد. او معتقد بود: «ماهیت حکومت توتالیتر این است که آدم‌ها را به کارمندان و صرفاً چرخ‌دنده‌هایی در ماشین نظام تبدیل می‌کند و آن‌ها را از خصوصیات انسانی‌شان تهی می‌سازد.» او وقتی می‌خواست به این پرسش درباره آیشمن بپردازد که «چطور آدم‌های معمولی جنایتکار می‌شوند؟» از روانشناسی فردی عبور کرد و به ریشه‌های اجتماعی و سیاسی امور شر، رسید.

الیزابت مینیچ استاد فلسفه اخلاق در آمریکا (که در دوران دانشجویی دستیار هانا آرنت در دانشگاه نیو اسکول نیویورک بود) یکی از کسانی است که تحلیل‌ها و نوشته‌های آرنت بر او تاثیر گذاشت و این بحث را پی گرفت. او بین دو نوع شر تمایز قائل شد؛ بین «شر فزاینده» که در مدت زمان کوتاهی و به واسطه‌ معدودی از مجرمان به حد کمال خود می‌رسد و «شر فراگیر» که زمانی طولانی می‌طلبد تا به وقوع بپیوندد و در عین حال عده‌ کثیری به میل خود در آن مشارکت دارند. مینیچ به حقیقتی ساده اما مهم اشاره می‌کند: «پنج نفر آدم نمی‌توانند نسل‌کشی کنند. برای این کار، جمع کثیری لازم است.» مینیچ معتقد است که شر فزاینده به جرقه شبیه است. اما شر فراگیر وقتی رخ می‌دهد که آدم‌ها به یک نوع بی‌فکری و بی‌اندیشه‌گی خاص و به زیر پا گذاشتن اخلاقیات و اصول انسانی همراه با جمع کثیری از آدم‌های معمولی دیگر، به مرور زمان عادت کنند. خطر شر فراگیر همیشه از ناحیه همین آدم‌های معمولی بالا می‌گیرد که احساس می‌کنند کاری به هیچ کار دیگر ندارند و به زعم خود، در حال انجام وظیفه‌ و کار خود و حتی مبارزه‌اند.

وقتی امروز به جامعه خود نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که چگونه برای خیلی از ما، امر شر ( امر خارج از اخلاقیات و انسانیت) نه‌تنها عادی شده بلکه برایش هورا می‌کشیم و آن را بخشی از مبارزه خود برای رسیدن به آرمان‌ها تعبیر می‌کنیم. خیلی از ما هوراکش حمله نظامی کشور خارجی به کشور خود هستیم. هوراکش نسل‌کشی توسط یک دولت غاصب و ضدانسانی، هوراکش شکنجه و اعدام و ترور به وسیله جنایتکاران. هوراکش رفتار ضدانسانی با مهاجران و پناهندگان در کشورمان، هوراکش تبعیض و ستم به کسانی که در حاشیه‌اند و ما آن‌ها را دیگری می‌دانیم. خیلی از ما داریم به فراگیری شروری مثل خشونت، استبداد، نارواداری، عدم‌ گفت‌وگو، تبعیض و دیگری‌سازی کمک می‌کنیم و هیچ از این‌ها در شرم نیستیم. گویا ما آدم‌های معمولی هستیم که فقط داریم زندگی‌مان را می‌کنیم و به کار و وظیفه خود مشغولیم. اما نه، ما چرخ‌دنده‌های شر فراگیریم، ماییم که هورا می‌کشیم و عده‌ای دیگر می‌کشند، خون می‌ریزند، آواره می‌کنند، شکنجه می‌دهند و به بردگی می‌کشانند. واقعا چه جای بحث برای اینکه بپرسیم اولویت با سیاست است یا فرهنگ؟ وقتی که تاریخ به وضوح نشان می‌دهد هوراکش‌ها در آلمان، به هیتلر و جنایتکاران نازی قوت و قدرتی برای برپایی کوره‌های آدم‌سوزی بخشیدند!

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:19


🔵صندوقخانه

✍🏻 محمد خیرآبادی      

تازگی‌ها تصمیم گرفتیم به رختخواب‌های‌ مهمان سر و سامانی بدهیم. تشک‌های قد و نیم‌قد را دادیم به لحاف‌دوز ، تا با چند کیلو پنبه اضافه و پارچه رویه جدید، دست به کار شود. چند روز بعد تشک‌های یکدست و پُر بار برای پذیرایی از مهمان‌ها یا احتمالا خوابیدن خودمان درست وسط سالن، آماده شدند. هر دو اتاقِ خانه را تخت‌خواب‌ها پُر کرده‌اند، فقط همین سالن (هال) مانده برای تنوع دادن به مکان خواب و ذوق کردن بچه‌ها برای تجربه چندباره کنار هم خوابیدن خانواده و همچنین غلت زدن روی تشک تا ۱۰-۱۱ صبح در روزهای تعطیل. با آمدن تشک‌های جدید، معضل جادادن آنها کاملاً جدی شد.

قدیم‌ها هر خانه‌ای یک صندوقخانه داشت. صندوقخانه یک اتاقک کوچک بود که به عنوان انباری و یا جارختخوابی از آن استفاده می‌شد. معمولا جایی خنک بود و بوی خاصی می‌داد که حاصل یک فضای اغلب بسته بود. چرا خنک بود؟ چون در آن سیستم گرمایشی کار نمی‌کرد و قرار بر این نبود که کسی از آنجا برای مدت طولانی استفاده کند. اما اتفاقا برای کوچک‌ترها این فضای جمع و جور خیلی هم پُر استفاده بود. یک امنیتی در آن وجود داشت که هیچ جای دیگر پیدا نمی‌شد. جای خوبی بود برای بچه درسخوان‌ها، آنهایی که دنبال تمرکز بودند. و البته جای خوبی برای آنکه بشود از کتک‌های خورده التیام یافت یا دل را به کمک گریه‌های دلتنگی سبک کرد. صندوقخانه قلمرو کوچکی برای ساعت‌ها بازی کردن بدون مزاحمت و بکن‌نکن‌های والدین بود و حاوی یک بی‌خیالی و رهایی افسانه‌ای. رختخواب‌ها می‌شدند کوه‌ها و صخره‌هایی برای صعود و تنگی و تاریکی فضا می‌شد ابزاری برای تخیل و قصه‌پردازی.

من که اتاقی با کارکرد صندوقخانه را در خانه پدری فقط تا ۷-۸ سالگی تجربه کردم ( و بعد، اتاقک مورد نظر با تغییر کاربری روبرو شد) احساس می‌کنم آن سردی و بو و اتمسفر در تن و ذهنم خانه کرده. حالا من با تمام وجود می‌خواهم یک جایی از خانه‌مان، اتاقکی باشد با همان کارآیی. حالا دیگر نه‌تنها واقعا به جایی برای رختخواب‌های‌مان نیاز داریم، بلکه بیشتر از آن به جایی نیاز داریم که رنج‌های تنهایی و گریه‌های دلتنگی را از ما بگیرد و لای رختخواب‌هایش پنهان کند و در عوض خلوت و سکوت و تمرکزی به دور از فورانِ اصوات و امواج به ما هدیه کند. خانه‌های ما دیگر گوشه ندارند، یک کنج دنج ندارند، نمی‌شود در آنها از دست تلویزیون و گوشی و اخبار و پرسش‌ها و تمناهای بچه‌ها، یک ساعتی رها شد. من نه با دید نوستالژیک و به قصد یادآوری خاطرات که از سر نیازی بسیار ملموس و واقعی هنوز توی آپارتمان هم دنبال جایی مثل صندوقخانه می‌گردم.

🔺منتشر شده در صفحه آخر روزنامه اعتماد ۲۶ مهر ۱۴۰۳
🔰
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/223849
دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:15


🔻 وزن چیزها، جنگ و یخچال‌های طبیعی

محمد خیرآبادی

«چيزها» وزن دارند؛ وزني كه معمولا مشخص و آشناست اما هيچ تضميني به ثباتش نيست. مرگ عزيزان «وزن چيزها» را دگرگون مي‌كند. اگر تا ديروز مسووليت شغلي مهم بود و قيمت دلار، تصميمات سياسي يا اخبار و حوادث ديگر مهم بودند، از امروز صبح كه با غم نبود يكي از عزيزان‌مان، به زندگي ادامه مي‌دهيم، ديگر اهميتي ندارند يا لااقل وزن‌شان به كل تغيير كرده است. تا پيش از مشاهده و احساس مرگ در نزديكي خود، غذا مي‌خوريم، معاشرت مي‌كنيم، مسابقات فوتبال را پيگيري مي‌كنيم، تلاش مي‌كنيم كه مثلا پول‌‌مان را جمع كنيم، مبلمان خانه را عوض كنيم، بچه‌ها را به كلاس‌هاي هنري و ورزشي بفرستيم، براي سفر برنامه‌ريزي كنيم و همه اينها براي‌مان وزني دارند. با وقوع مرگ همه‌چيز وزنش تغيير مي‌كند.

فرويد در مقاله «انديشه‌هايي درخور ايام جنگ و مرگ» نشان مي‌دهد كه بين نگرش متعارف و نگرش ضمير ناخودآگاه ما به مرگ تناقض وجود دارد. او مي‌نويسد: «اغلب ما معتقديم مرگ نتيجه تصادف، بيماري يا كهولت است و سعي مي‌كنيم مرگ را از يك ضرورت حتمي به پيشامدي احتمالي فروكاهيم.» به نظر او، ما يك نگرش ناخودآگاه نسبت به مرگ داريم كه در طول زندگي به ‌طور مداوم آن را پنهان و كتمان كنيم. به همين دليل هنگام مرگ عزيزان و وقوع پديده‌هايي نظير جنگ، تلقي مرسوم و متعارف ما از مرگ زير سوال مي‌رود و دچار فروپاشي روحي يا دوگانگي و سردرگمي مي‌شويم. او مي‌گويد از آنجا كه نمي‌شود جنگ را ريشه‌كن كرد و نمي‌شود مانع مرگ عزيزان شد، پس بهتر است ما خود را با آن نگرش ناخودآگاه تطبيق دهيم؛ چراكه تحمل زندگي در زير سايه مرگ، جز با تلاش براي چنين تطبيقي ممكن نيست: «بهتر است در واقعيت و در انديشه‌هاي‌مان براي مرگ جايگاهي درخور قائل شويم و به آن نگرش ناخودآگاهانه درباره مرگ كه تاكنون سركوب مي‌كرديم اهميت بيشتري بدهيم. هر چند اين كار را مشكل بتوان پيشرفتي براي نيل به يك دستاورد متعالي محسوب كرد بلكه بايد گفت حتي يك پسرفت هم هست، اما اين حسن را دارد كه حقيقت را بيشتر در نظر مي‌گيرد و زندگي را براي‌مان تحمل‌پذيرتر مي‌سازد... اگر مي‌خواهيد تحمل زندگي را داشته باشيد خود را براي مرگ آماده كنيد.» چرا فرويد مي‌گويد اين تطبيق يافتن با نگرش ناخودآگاه، ممكن است حتي يك نوع پسرفت تلقي شود؟ چون بشر دستاوردهاي زيادي داشته تا به وسيله آنها نشان دهد مرگ ديگر يك واقعه عادي نيست. پزشكي پيشرفت كرده كه همين را بگويد كه بگويد با هر مرضي ضرورتا نمي‌ميريم و دارو و درمان و عمل جراحي نمي‌گذارند به راحتي از دست برويم. حالا چطور مي‌توانيم بپذيريم كه مرگ امري عادي است؟

رمان «سلاخ خانه شماره پنج» نوشته كورت ونه‌گات تلاشي است از اين جنس كه مدنظر فرويد بوده. اين داستان درباره جنگ است، جنگي كه به بيان كنايه‌آميز نويسنده، هيچ كس در آن مقصر نيست؛ «همه همان كاري را مي‌كنند كه بايد بكنند» و «بمباران شهر درسدن يك ضرورت نظامي بوده» به تلافي بمباران شهرهاي انگليس توسط ارتش آلمان! در اين ميان عده زيادي مي‌ميرند و وضعيت تلخ و تراژيك به وجود آمده، نشان مي‌دهد كه مرگ به هر نحو وجود دارد و «بله رسم روزگار چنين است»! ونه‌گات مي‌خواهد به ما بگويد كه مرگ، امري طبيعي، عادي و كاملا قابل انتظار است. او آنقدر ترجيع‌بند «بله، رسم روزگار چنين است» را در طول داستان تكرار مي‌كند كه گويا براي هر مرگ بيشتر از گفتن اين جمله ضرورتي ندارد! جنگ براي ونه‌گات در اين رمان، در كنار طنازي‌هاي تلخ و شيرين او، بهانه و ابزاري است براي قرار دادن مرگ در معرض ديد همگان. او در ابتداي كتاب مي‌نويسد: «يك بار به هريسون استار، كه فيلمساز است، گفتم دارم روي كتابي درباره درسدن كار مي‌كنم. او ابروهايش را بالا انداخت و گفت: يك كتاب ضد جنگ است؟ من گفتم: فكر كنم بله. گفت: مي‌دوني وقتي مي‌شنوم افراد كتاب‌هاي ضد جنگ مي‌نويسند به اونها چي مي‌گم؟ گفتم: چي مي‌گيد؟ گفت: مي‌گم كه چرا يك كتاب بر ضد يخچال‌هاي طبيعي نمي‌نويسي؟ البته منظور او اين بود كه هميشه جنگ وجود خواهد داشت و متوقف كردنش به اندازه جلوگيري از يخ بستن رودخانه‌ها آسان است. حرفش را قبول دارم و حتي اگر جنگ‌ها مانند يخچال‌هاي طبيعي ادامه پيدا نكند، باز هم مرگ با همان شكل كسل‌كننده‌اش به سراغ همه خواهد رفت.»

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:13


بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود ...

#حافظ

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:12


🔻 نامه ای به دوست دور از خانه

محمد خیرآبادی

سلام. امیدوارم حالت خوب و دلت خرم باشد. چند وقتی است که نامه‌ای برایت ننوشته‌ام. می‌دانم که به حساب نامردی و بی‌معرفتی‌ام نگذاشته‌ای و آن حال و احوال‌های تلگرامی و واتساپی را به درستی مقصر می‌دانی. آن احوال‌پرسی‌های کلیشه‌ای و استیکرهای خالی از روح را که به ما توهم مصاحبت می‌دهند و خیال می‌کنیم از طریق آن‌ها با هم حرف زده‌ایم. اما گوشی را که کنار می‌گذاریم تازه می‌فهمیم دل‌مان چقدر تنگ است. برای تو اینطور نیست؟ انگار آن احوال‌پرسی‌ها طعم ندارند و اگر هم دارند بیشتر تلخی و دلتنگی و نگرانی به بار می‌آورند.

می‌دانم که شب وقتی سرت را روی بالش می‌گذاری و چراغ‌های برلین رو به خاموشی می‌رود چقدر دل‌تنگ و نگران تهرانی. من را که می‌شناسی و می‌دانی دشمن تکنولوژی نیستم. اما از همان سال‌ها که هنوز اینجا بودی، این را هم می‌دانی که نامه را چیز دیگری می‌دانم. نامه از اعماق دل و جان آدم می‌چکد روی کاغذ و روی صفحه کلید. نه فقط نامه کاغذی حتی نسخه‌های مجازی آن هم، بالاخره کار خود را می‌کند. نامه‌ها خود خود ما هستند. احوال‌پرسی‌های‌مان در آنها واقعی است. درد و دلهای‌مان در آنها صمیمانه است. در نوشتن نامه رازی است که حتی جملات کلیشه‌ای را صمیمی و واقعی می‌کند و در آنها روح می‌دمد. در این روزها که چندان خوش نیستیم و از چپ و راست تیر بلا می‌بارد می‌خواهم بگویم «ملالی نیست جز دوری تو» و «حال ما خوب است» باور کن.

می‌خواهم صمیمانه و صادقانه به تو بگویم اینجا زندگی با تمام سختی‌هایش در جریان است. اینجا در بحبوحه بحران‌ها و در میان دردها و ناله‌های‌مان، شادی و رقص و پایکوبی هم هست. دل ما هم مثل دل همه مردم دنیا گاهی می‌گیرد و گاهی وا می‌شود. ما هم گاهی مایوس می‌شویم و گاهی امیدواریم. زندگی در نگاه ما درهم است. ما در سرزمینی زندگی می کنیم که غم دیده و کم هم ندیده ، اما مردمانش خندیدن به تلخی را هم بلدند. «چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده در آی / که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد». اینجا برای زندگی هیچ کس معطل نیست. هیچ قدرتی در تاریخ دست ما را نگرفته و این ما بوده ایم که دست قدرتها را گرفتیم برای حفظ ایران.

رفیق عزیزم حال ما خوب است. رسانه‌ها را زیاد جدی نگیر. نان آنها در این است که تصویر بیچاره و درمانده از ما بسازند. داغی کسب و کارشان به این است که سیاهی‌ها را با فونت بزرگ در تیتر اول و روشنی‌ها را با فونت ریز در پاورقی کار کنند. اما ما در میان همه سختی‌ها و دردها و رنج‌ها، به زندگی مشغولیم. کار می‌کنیم، می‌خریم و می فروشیم، می‌سازیم، تولید می‌کنیم، می‌پرسی چگونه؟ به سختی. به مشقت. به خون دل. اما ما زندگی را درهم می‌دانیم. ما چراغ‌مان را در آمد و رفتن خوشی‌ها و ناخوشی‌ها افروختیم در یک شب تاریک و هیچ چیز ماندنی نیست. نگران ما نباش. «دل از بی مرادی به فکرت مسوز / شب آبستن است ای برادر به روز». فدای تو. به امید دیدار.

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:12


🔻نگران نباش، هیچ چیز رویین‌تن نیست

محمد خیرآبادی

"حافظه تاریخی" عبارت پرکاربردی در زمانه ماست. برای نقد فرهنگی و نقد اجتماعی و سیاسی، مدام فقدان حافظه تاریخی به رخ‌ کشیده می‌شود. خود ما هم اهمیتش را بیشتر از پیش درک کرده‌ایم. اما وقتی می‌گویند حافظه تاریخی نداریم، ممکن است فکر کنیم این امر فقط به وقایع و حوادثی مربوط می‌شود که فراموش‌شان کرده‌ایم یا مثلا درباره آدم‌هایی است که مسبب وضع بدی در جامعه بوده‌اند و ما آنها را از یاد برده‌ایم. اما فقدان حافظه تاریخی فقط موجب نمی‌شود که بعضی تجربه‌های ناگوار تکرار شوند و برخی افراد بدسابقه و نالایق، دوباره و چندباره بر تخت قدرت بنشینند. بلکه به غیر از اینها یک نتیجه دیگر هم دارد و آن ناامیدی است.

وقتی به وضع و حال امروز نگاه می‌کنیم، ممکن است تصور کنیم تغییرناپذیر و رویین‌تن است. دلیل چنین تصوری می‌تواند این باشد که فراموش کرده‌ایم جهان همیشه در حال تغییر بوده است. در واقع وقتی که از یاد برده‌ باشیم در گذشته چیزها چقدر تغییر کرده‌اند، تغییرات در حال وقوع یا امکان تغییر آنها را هم به احتمال زیاد نمی‌بینیم.

ناامیدی یعنی همین که انگار قرار نیست وضع و حال امروز تغییر کند. در عوض، پادزهر ناامیدی چه می‌تواند باشد؟ تقویت این جنبه از حافظه تاریخی که اوضاع همیشه و همیشه در حال تغییر است و هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز، ثبات ندارد.

#تاملات

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:10


🔻گاهی بطالت به مدد عشق می‌رود

محمد خیرآبادی

همسرم می‌خواهد بچه‌ها را ببرد بيرون تا يك دوری اين اطراف بزنند و بادی به كله‌شان بخورد. حوصله‌شان سر رفته و احساس بطالت می‌كنند. می‌گويد شايد يكی، دو ساعت طول بكشد. در دلم می‌گويم: «آخ دستت درد نكنه.» اما بر زبانم اين كلمات جاری می‌شود: «باشه بريد خوش بگذره. مراقب خودتون باشيد.» همسرم می‌داند كه من دوست دارم هر از گاهی در خلوت خودم بنشينم و هيچ كاری نكنم يا اينكه گذشته‌ها را بكاوم و در سرم با خودم حرف بزنم. من به تجزيه و تحليل وقايع علاقه‌مند و به سكوت محتاجم. همسرم از در می‌رود بيرون، خودم را روی مبل ولو می‌كنم و به سقف خيره می‌شوم. فكر می‌كنم و خيال می‌بافم. كمی بعد گوشی‌ام را دست می‌گيرم و در صفحات مختلف چرخ می‌زنم، در پی چيزی به درد بخور برای خواندن. خواندن را دوست دارم. به خصوص اگر متن مورد نظر بخواهد درونم را لمس كند و ذهن و روان و دلم را تحت‌تاثير قرا دهد. كم‌كم تبديل می‌شوم به يكي از لوازم و اشياي خانه كه ساكت و بی‌حركت يك گوشه افتاده و در جهان خودش وقت می‌گذراند. همين‌ جا بگويم كه اگر اهل اين نوع وقت‌گذرانی نيستيد، بدانيد كه زياد هم بد نيست و اميدوارم به زودی در ستايش چنين بطالتی، قلمفرسايی‌ها كنم. همين قدر بگويم كه اين به ظاهر هيچ كاری نكردن، نگاه به خود و اين انديشيدن و خيال‌پردازی بی‌وقفه و حتي بيمارگونه بيشتر از آنچه فكر مي‌كنيد، جذاب است.

خلاصه اينكه بعد از مدت زماني نسبتا طولانی لم دادن، هوس بستنی با طعم قهوه مي‌كنم. درست برخلاف نظر ديگران كه فكر مي‌كنند هوس خوردنی‌ به سراغم نمي‌آيد، اتفاقا می‌آيد خيلی هم زياد. اما اين منم كه به هوس‌ها رو نمي‌دهم و خودم را با يك قهوه فوری، از شر وسوسه بستنی پركالری نجات مي‌دهم. فنجان به دست مي‌نشينم كنار كتابخانه و به كتاب‌ها نوك می‌زنم. يكي را برمي‌دارم چند خطی مي‌خوانم و مي‌روم سراغ بعدی. ناگهان يكی از كتاب‌ها سكانم را به دست مي‌گيرد و من را با خودش مي‌برد. بعد از چند دقيقه (البته به تصور خودم چند دقيقه) سر بلند می‌كنم و مي‌بينم نور كم‌ جانی از پنجره مي‌تابد و همين‌طور در حال رنگ باختن است. دارد غروب مي‌شود. تاريكی را زياد دوست ندارم. نور لامپ هم اصلا انتظاراتم را برآورده نمي‌كند. با چه جان كندنی از روی مبل بلند مي‌شوم، ديگر چيزی نمانده كه تبديل شوم به سنگين‌ترين وسايل خانه كه جابه‌جا كردن‌شان زور فيل می‌خواهد.

می‌روم كنار پنجره كه پرده را بكشم. در بوستان پشت خانه يك زوج جوان و خندان را مي‌بينم كه دست در دست هم، قدم مي‌زنند و سر روی شانه هم مي‌گذارند و... از اين لحظات رمانتيك در بوستان پشت خانه ما، زياد ديده مي‌شود. كنار بوته‌های گل سرخ مي‌ايستند و گل مي‌چينند و لاي موهای هم مي‌گذارند و خلاصه زندگی و عشق از سر و كول‌شان بالا مي‌رود. برمي‌گردم و به ساعت نگاه مي‌كنم. وقت چندانی تا برگشتن همسرم و بچه‌ها نمانده. هيچ چيزی جز شستن ظرف‌های تلنبار شده توی سينك و جمع كردن ريخت و پاش بچه‌ها، نمي‌تواند همسرم را خوشحال و جوانه عشق را بيدار كند. از فاز درونگرایی و لم‌دادگی مي‌آيم بيرون و با پِلی كردن آهنگی شاد، دست به كار مي‌شوم. گاهی بطالت به مدد عشق مي‌رود.

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:10


🔻 در ستایش بطالت

کاش جمعه را تلف نمی‌کردم
برای کارهای بیهوده
برای چیزهایی واهی
برای برنامه‌های از پیش تعیین شده
کاش به بطالتی برای خودم سپری‌اش می‌کردم

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:09


🔻ما سرگذشت یاس و امیدیم

تاریخ نشان می‌دهد بین میزان خشونتی که رژیمی از خود نشان می‌دهد و توانایی‌اش برای کنترل و حفظ سلطه، همبستگی اندکی وجود دارد. در دهه ۱۹۹۰ اسلوبودان میلوشویچ رئیس جمهور صربستان در بوسنی نسل‌کشی کرد، در کوزوو دست به پاکسازی قومی زد و مردم خود را نیز از نظر سیاسی سرکوب کرد... اما در سال ۲۰۰۰ دانشجویان جوان جرقه شکل‌گیری جنبش مدنی خشونت‌پرهیز و فراگیر را زدند... در نهایت مردی که "قصاب بالکان" نام گرفته بود، بدون حتی یک مرگ خشونت بار سرنگون شد.

امروز یک چهارم جهان همچنان تحت استیلای رهبرانی است که حاضر نیستند به مردمان خود گوش بدهند... دزموند توتو گفته بود: "وقتی مردم تصمیم بگیرند آزاد باشند هیچ‌چیز جلودارشان نیست"، نه شرارت هیچ رژیمی نه هراسی که این حکومت‌ها بر دل عده اندکی می‌افکنند.

در آغاز فقط چند نفر مقاومت می‌کنند، اما در نهایت این راه به آزادی همگان ختم می‌شود.

جستاری از پیتر آکرمن و جک دووال
📚 من سرگذشت یاسم و امید (سیزده جستار)

دنباله کار خویش

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:09


🔵روغن مار

✍🏻 محمد خیرآبادی      

می‌توانم ساعت‌ها همسفر کسی باشم، توی اتوبوس، هواپیما یا ماشین و با بغل‌دستی‌ام حرف نزنم. می‌توانم در تمام سفر، هدفون در گوش، به فایلهای صوتی و پادکست و موسیقی‌ گوش بدهم و در افکارم غوطه‌ور شوم. مطلقا ارزش‌داوری خاصی هم نمی‌توانم بکنم که این بهتر است یا آن. اما اغلب آدم‌هایی که به آنها برخورده‌ام، اینطور نبوده‌اند. برعکس، انگار کسی یا چیزی به آنها فشار می‌آورد که سر صحبت را باز کنند. انگار معذب می‌شوند از اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشند. انگار خاطره‌ها و داستان‌های‌شان یک جایی از وجودشان گیر کرده و نیازمند بیرون ریختن در لحظات هم‌نشینی و همسفری است. به‌همین‌خاطر هرچند خودم با در سکوت نشستن و سر صحبت را بسته نگه داشتن، مشکلی ندارم، اما خوشحال می‌شوم کمک کنم به آنهایی که سکوت مثل باری روی دوش‌شان سنگینی می‌کند. نمی‌دانم اقتضای شغل و محیط کار و خیابان‌های شلوغ و کندی زمان و تجربیات خاص و متنوع است یا هر چیز دیگر، که موجب می‌شود راننده‌های تاکسی مخزن خاطره و داستان و در عین حال گریزان‌ترین افراد از سکوت باشند.

چند روز پیش همسفر راننده‌ای بودم که چند سالی از من جوان‌تر بود و خاطره‌های خدمت سربازی‌اش در کرمان، تمامی نداشت. از جدال با مار و عقرب گرفته تا قصه‌هایی حول و حوش دام‌های اعتیاد. داستان‌هایی که تعریف می‌کرد یکی از یکی عجیب‌تر و سینمایی‌تر بود. می‌گفت در دوران سربازی تقریبا هر روز عصر با یکی از هم‌خدمتی‌هایش می‌زد به دل بیابان‌های اطراف پاسگاه تا زمان بگذرد. یک روز که همینطور می‌رفتند و سیگار می‌کشیدند، تک درختی در دوردست می‌بینند و می‌روند زیرش می‌نشینند به صحبت. کمی بعد نسیمی شروع به وزیدن می‌کند و یک چیزی از روی درخت می‌افتد درست بین او و هم‌خدمتی‌اش. یک مار به چه کلفتی! هم‌خدمتی‌اش تا مار را می‌بیند با چوبدستی صاف و خوش‌دستی که سر راه پیدا کرده بود، می‌زند و کله مار را می‌پراند. بعد با چاقوی ضامن‌دار پوستش را قلفتی می‌کند و تکه‌تکه‌اش می‌کند. به پاسگاه می‌برد و می‌گذارد توی تابه تا با روغن خودش بپزد و کلی روغن بیندازد. روغن مار که دوای خیلی از دردهاست. من که در تصویرسازی مشمئزکننده این خاطره و همچنین منطق داستان و باورپذیری آن درمانده بودم، بی‌خود و بی‌جهت پرسیدم: "چه جالب، مثلا چه دردهایی؟" راننده گفت: " ریزش مو، یعنی همون سر خلوتی". دستی به سر خلوت و موهای تنک کشیدم و گفتم: " بله، درست می‌فرمایید". داستانگوی خوبی بود و غافلگیری پایانی هم که ویژگی داستان‌های خوب است.

🔺منتشر شده در صفحه آخر روزنامه اعتماد ۱۹ مهر ۱۴۰۳
🔰https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/223510
دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:08


🔻 حقیقت و واقعیت

آن چیزی که ما را به جدال با واقعیت می­‌کشاند و ترغیب­‌مان می­‌کند زور بزنیم واقعیت­‌ها را با ارزش­‌ها و تفاسیر و روایت­‌های خودمان هماهنگ کنیم، حقیقت است. حقیقتی که متکثر است و هیچ کس مالک آن نیست، اما ما فکر می­‌کنیم واحد است و در دست­های ماست.
تصور دستیابی به حقیقت، واقعیت را غیرقابل پذیرش و دردناک می‌کند.

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:06


در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

🔸آواز: محمدرضا #شجریان
🔸تار: محمدرضا #لطفی
🔸شعر :#حافظ
🔸 آواز ابوعطا
🔸آلبوم: عشق داند

🆑@yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:06


🔻 آواز شجریان موسیقی متن زندگی ما

✍🏻 محمد خیرآبادی

شاید این ادعا برای خیلی‌ها عجیب به نظر برسد: محمدرضا شجریان، دوستداران و علاقه‌مندانی دارد که صدای او را هر روز گوش می‌دهند. بله، هر روز. نسبت این دسته از دوستداران و علاقه‌مندان شجریان با او، نسبت عجیبی است. برای آنها زندگی بدون آواز شجریان و بدون شنیدن صدای او، از یک زمانی به بعد، ممکن نبوده و نیست. انگار این صدا بخشی از زندگی آنها است. انگار از یک جایی به بعد هر چه به خاطر می‌آورند، در کنارش آوازی از استاد قرار گرفته است. انگار روزی که در آن آواز شجریان به گوش نرسد، چیزی کم دارد.

برای خود من این اتفاق از حدود ۲۲ سال پیش شروع شد. یکی از دوستان دوران دانشجویی‌ام مجموعه کاملی از آلبومهای استاد را به صورت نوار کاست همراه خود در خوابگاه داشت و عامل آشنایی بیشتر و مانوس شدنم با صدای شجریان شد. شاید تا پیش از آن شجریان را فقط با ربنای ماه رمضان و چند تصنیف مشهور می‌شناختم و او را یکی از خواننده‌های موسیقی سنتی می‌دانستم، همین. اما آن شب‌هایی که یک به یک نوارهای استاد را از رفیقم قرض می‌گرفتم و به کمک واکمن‌ قراضه و در شکسته‌ام گوش می‌دادم، کار خود را کردند. گوش دادن به آستان جانان، معمای هستی، نوا و جان عشاق همزمان شد با تجربه عاشقی و غم هجران و آواز بیداد و فریاد ضمیمه شد به تحولات فکری آغاز روزهای جوانی. و تجربه‌ی به قلاب افتادن برایم رخ داد. شجریان مانند خیلی از بزرگان تاریخ هنر و موسیقی بود که جماعتی را به قلاب خودش انداخت.

من بعد از تجربه به قلاب افتادن، سفر اگر رفتم همراه با صدای استاد رفتم. خلوت اگر کردم در پس زمینه‌اش صدای استاد بود. غم تنهایی به جانم اگر افتاد با آواز او تسکینش دادم.‌ دوستدار وطن اگر شدم، اگر اعتراض کردم، اگر اندیشیدم، دل اگر بستم و دل اگر کندم، غم اگر خوردم و طعم شادی اگر چشیدم، همه در مجاورت صدای شجریان بود. آواز شجریان فقط یک صدا و نوای زیبا نبود و نیست، موسیقی متن زندگی ما بود و هست.

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:05


🔻 گاهی به مو می‌رسد و پاره هم‌ می‌شود

حقیقتا کاری عجیب و سخت لازم بوده برای اینکه برسیم به این نقطه و بدتر از این نقطه؛ جایی که هم پس‌روی فاجعه‌بار باشد و هم پیش‌روی. هم کاری کردن غلط باشد و هم کاری نکردن.  بیماری که بیماری‌اش را مدام انکار کند و بر این تصور باشد که احوالاتش به مو می‌رسد اما با یک چرخش و نرمش می‌شود جلوی پاره شدنش را گرفت، عاقبت به وضعیت استیصال دچار می‌شود. واقعیت این است که گاهی ماجرا به مو می‌رسد و پاره هم می‌شود.

واقعیت‌ها با روایت ما تغییر نمی‌کنند و بیماری‌ها با انکار ما دود نمی‌شوند و به هوا نمی‌روند.

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:02


🔻 در ساعت ۳ نیمه شب

محمد خیرآبادی

يك شب با صدای زنگ موبايل بيدار شدم. زنگی مخصوص كه مُصرانه آواز می‌خواند. اصلا نمی‌دانستم چرا و چه وقت اين زنگ مخصوص را انتخاب كرده بودم. همان‌طور‌كه سعی مي‌كردم از جا بلند شوم، حدس زدم كه احتمالا كسی از راه دور تماس گرفته است. لامپ را روشن كردم. تقريبا ۳ نيمه شب بود. هوای خانه سرد بود. حتی قبل از اينكه لامپ را روشن كنم، از تخت بيايم بيرون، بروم توی هال و برای پيدا كردن گوشی، صدا را دنبال كنم و دست بكشم پشت بالش مبل، حتی قبل از همه اينها، تقريبا همزمان با همان اولين تكانی كه توی خواب خوردم، فهميدم كه اين تماس يك تماس متفاوت است. حتی با خودم نگفتم كه «كاش گوشی رو سايلنت كرده بودم» يا «اين ديگه كيه اين وقت شب؟» انگار منتظرش بودم. البته نه منتظر خبری خوب بود و نه منتظر خبري بد. آن وقتِ شب، هم برای خبر خوب و هم برای خبر بد، وقت نامناسبی است. اما چيزی در درونم بود كه ناخوشايندی اين تماس بدموقع را ازبين می‌برد.

صدا از گوشی بيرون آمد و در خلوتی شب، طوری كه انگار كسی دارد از سياره‌ای ديگر با من حرف می‌زند، به گوشم رسيد. چشم‌هايم را به زحمت باز نگه داشته بودم، اما گوش‌هايم به وضوح صدای نفس‌ها و حتی ضربان قلب رفيق قديمی‌ام را می‌شنيد. رفاقت‌مان بالا و پايين زياد داشت. گاه گرم می‌شد و گاه به سردی ميل می‌كرد. گاه نزديك به هم بودیم و دل‌هامان از هم دور. گاه مثل اين اواخر از هم دور بودیم و دل‌هامان به هم نزديك. صدای آن طرف خط گفت: «به كمكت احتياج دارم. اگه ميتونی همين الان راه بيفت.» يك لحظه مكث كردم. چيز بيشتری نياز نداشتم كه بپرسم. خداحافظي كردم. ساكم را برداشتم و رفتم. توی پاركينگ در حالی كه ماشين را استارت زده بودم و بخاری لحظه به لحظه گرم‌تر مي‌شد با خودم فكر كردم كه زندگی‌ام به چنين تماسی نياز داشت. يك شادی دروني و عميق در من به وجود آمده بود. با خودم گفت: «هر كسی بايد حداقل يك نفر رو داشته باشه كه وقتي ۳ نصفه شب زنگ زد و گفت ميخواد ببيندش، بدون بهانه ساكش رو برداره و راه بيفته.» 

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:01


.
آدم‌ها دروغ‌ های کسل‌ کننده‌ای درباره‌ی سیاست ، خدا و عشق می‌ گویند. اگر بخواهی چیزی درباره‌ خود واقعی کسی بدانی، پاسخ این سوال کمکت می‌کند: «کتاب مورد علاقه‌ات چیست؟»


گابریل ژوین
📚 زندگی داستانی ای جی فیکری

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:00


👆مگس دومی می‌آید روی دسته مبل می‌نشیند. خودش آمده به قتلگاه. اگر آن اولی که کشتم بی‌گناه بوده، این دیگر خود خودش است. همان مگس نامردی که خوابم را به فنا داد و این سردرد دیوانه‌کننده را استارت زد. با یک حرکت سریع، دومی را شکار می‌کنم. مقاومتش را توی مشتم حس می‌کنم و لحظاتی بعد بی‌حرکت شدنش را. گوینده خبر اعلام می‌کند که نیروهای ارتش مهاجم بعد از سه روز بمباران، به زودی با نیروهای پیاده خود، برای از بین بردن هر جنبنده‌ای در شهر، حمله زمینی را آغاز خواهند کرد. بلافاصله مشتم را باز می‌کنم. زنده است. دارد نفس می‌کشد. اولی هم هنوز دارد روی فرش راه می‌رود. خوشحال می‌شوم. دومی را می‌گذارم کنار اولی. دقیقه‌ای بعد، با هم پرواز می‌کنند.

*تصویر: از مجموعه اثر ماگنس ماهر عکاس سوئدی با کمک‌ مگسهای مرده

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

21 Jan, 00:00


🔻 طبیعتاً چنین نیست

محمد خیرآبادی

همین که اولی را با فرزی و چابکی مخصوص به خودم، می‌گیرم توی مشتم، پشیمان می‌شوم. دومی از کنار گوشم رد می‌شود. تا ته اتاق می‌رود و برمی‌گردد. می‌خواهم مشتم را باز کنم اما فکر می‌کنم زیاد فشارش داده‌ام و کار از کار گذشته. حتی اگر نفله هم نشده باشد، دیگر آن مگس سابق نخواهد شد. دلم برایش می‌سوزد. اما وقتی به امروز صبح علی‌الطلوع، فکر می‌کنم که آمد و با ویز ویز کردن خوابم را بهم ریخت و کمک کرد به شروع سردرد میگرنی‌ام، شک نمی‌کنم که حقش همین است. اما شاید کار اولی نبوده. این‌ها همه شبیه به همند. شاید کار آن یکی بوده. شقیقه سمت چپم نبض می‌زند و درد لحظه به لحظه بیشتر می‌شود. تصمیم می‌گیرم مشتم را باز کنم و اولی را رها کنم و بروم سراغ دومی.

دومی هنوز دارد سرخوشانه توی خانه ویراژ می‌دهد. برای گیر انداختنش نباید بروم دنبالش. فرار می‌کند. باید بنشینم یک جا تا خودش بیاید به قتلگاه. باید بیاید کنار پایم یا روی دسته مبل تا من کارش را بسازم. اولی را می‌بینم که مثل یک بچه ملخ با جهش‌هایی کوتاه، به جلو می‌پرد. احتمالا لحظات قبل از مرگ را دارد تجربه می‌کند. من کشتمش. من به قتل رساندمش. قتل؟! اسم این را می‌شود گذاشت قتل؟ قتل همین است دیگر: جان موجودی را گرفتن و حیات را از او سلب کردن. حالا چرا اینطور زجرکشش کردم. با یک مگس‌کش می‌زدم رویش  و در آن واحد جانش را می‌گرفتم بهتر نبود؟ اصلا چرا باید جان اینها را بگیریم؟ چرا ندارد که. اگر نکشیم‌شان، بیشتر و بیشتر می‌شوند. خواب را که از آدم می‌گیرند هیچ، حتی خوراکی هم باقی نمی‌گذارند که آلوده به دست و پای کثیف‌شان نشده باشد. این موجودات پست و مزاحم را باید طبیعتاً کشت. طبیعتاً؟! بله طبیعتاً. طبیعت مگر غیر از این است. اگر این مگسی که کشته‌ام همان مگس مردم‌آزار اول صبح نباشد آن وقت چه؟ یک مگس کاملاً بی‌گناه را کشته‌ام. اگر خودم یک روز گیر یک حیوان وحشی یا شاید یک انسان درنده‌خو بیفتم و عذابم بدهد و زجرکشم کند، باز هم می‌گویم طبیعتاً باید چنین اتفاقی می‌افتاد؟!

می‌نشینم روی مبل. تلویزیون را روشن می‌کنم. به سرخط اخبار گوش می‌دهم. زیرنویس‌ها را می‌خوانم. هواپیماهای بمب‌افکن بر فراز شهری در آن سوی آبها به پرواز درآمده‌اند و در یک روز دست کم ۲۰۰ نفر را کشته‌اند. ۲۰۰ نفر؟! ۲۰۰ آدم؟! باگناه یا بی‌گناه؟ خلبان‌ها هم دچار عذاب وجدان می‌شوند؟ طبیعتاً باید همین می‌شد که شد؟ آیا طبیعت می‌تواند جور دیگری باشد؟ بدون این قتل‌ها و کشتارها؟

مگس دومی می‌آید روی دسته مبل می‌نشیند. خودش آمده به قتلگاه. اگر آن اولی که کشتم بی‌گناه بوده، این دیگر خود خودش است. همان مگس نامردی که خوابم را به فنا داد و این سردرد دیوانه‌کننده را استارت زد. با یک حرکت سریع، دومی را شکار می‌کنم. مقاومتش را توی مشتم حس می‌کنم و لحظاتی بعد بی‌حرکت شدنش را. گوینده خبر اعلام می‌کند که نیروهای ارتش مهاجم بعد از سه روز بمباران، به زودی با نیروهای پیاده خود، برای از بین بردن هر جنبنده‌ای در شهر، حمله زمینی را آغاز خواهند کرد. بلافاصله مشتم را باز می‌کنم. زنده است. دارد نفس می‌کشد. اولی هم هنوز دارد روی فرش راه می‌رود. خوشحال می‌شوم. دومی را می‌گذارم کنار اولی. دقیقه‌ای بعد، با هم پرواز می‌کنند.

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

دنباله‌ کار‌ خویش

20 Jan, 23:59


در جنگِ [ این و آن ] فقط زخم سهمِ ماست
تیر از دو سوی می‌رود اما نشان یکی‌ست!

حسین جنتی

دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi

1,532

subscribers

331

photos

78

videos