✍🏻 محمد خیرآبادی
قاسمی تعطیلترین دانشآموزی است که شما میتوانید فکرش را بکنید. جمع و تفریقهای ساده را با انگشت حساب میکند، آخرش هم اشتباه. ضرب و تقسیم که هیچ. یک کلمههایی را با املای غلط مینویسد که آدم شاخ در میآورد. درباره علوم و اجتماعیاش هم بهتر است چیزی نگویم. نه اینکه بچه خنگی باشد، نه. درس نمیخواند. اصلا فکر میکنم از لج معلمها و پدر و مادرش درس نمیخواند. ما امسال کلاس پنجمی هستیم اما قاسمی انگار هنوز توی پایه دوم گیر کرده است. پارسال آقای طیبی معلم کلاس چهارم آنقدر از دست قاسمی حرص خورد که نزدیک بود سکته کند. یک روز به او گفت: « قاسمی تو آخرش باید چوپون بشی با این درس خوندنت».
امسال درست روز اول مدرسه بود که آقای هاشمی معلم کلاس پنجم آمد و بعد از معرفی خودش، اسم یکی یکی بچهها را پرسید. بعد گفت: « شغل پدرهاتونم بگید که بیشتر با هم آشنا بشیم». یکدفعه دهانم خشک شد و قلبم شروع کرد به تند زدن. پدرم کارگر بود. وردست چند تا بنا توی ساختمانهای مختلف کار میکرد. تا اینکه یک روز یک نامردی با ماشین به او زد و فرار کرد. پدرم دیگر نتوانست کارگری کند. حالا برای یکی دو تا از دامداریهای نزدیک خانهمان چوپانی میکند و گوسفندهایشان را میبرد چرا. پول زیادی از این کار در نمیآورد ولی با وضعیتی که دارد فقط همین کار از دستش بر میآید. بچهها یک به یک بلند میشدند و شغل پدرشان را میگفتند. کارمند، بازاریاب، پرستار، کابینتساز، نانوا، تاسیساتی. همینطور که به من نزدیک میشد حلقم خشکتر میشد و قلبم تندتر میزد. صورتم داغ شده بود و پاهام میلرزید. معمولا چوپان و حمال و مردهشور فحشهایی هستند که معلمها استفاده میکنند. دیگر صدای بچهها را درست نشنیدم. همهمهای توی سرم درست شد. رفتم به یک دنیای دیگر. جایی که داشتم زیر درختهایی پر از میوه با پدرم بازی میکردم. پدرم که هیچوقت دویدنش را ندیدم داشت دنبالم میکرد و از این طرف به آن طرف میدوید. بوی گل و چمن و صدای رودخانه و پرنده فضای خیالاتم را پر کرده بود. پدرم من را بلند کرد و روی دوشش گذاشت تا از درخت سیب بچینم. سیبها را چیدم و از آن بالا پریدم پایین. پاهام پیچ خورد و درد گرفت.
به خودم که آمدم دیدم نوبت از من گذشته و به بچههای ردیف آخر رسیده. نمیدانم گفتم یا نگفتم؟ کسی به من خندید یا نه؟ آقای هاشمی به من چه گفت؟ گفتم پدرم چوپان است یا نه، مثلا گفتم پدرم شغل آزاد دارد؟ یک ماه از شروع سال تحصیلی جدید گذشته و من آقای هاشمی معلم کلاس پنجمم را خیلی بیشتر از آقای طیبی معلم کلاس چهارم دوست دارم چون نه به قاسمی و نه به هیچ دانشآموز دیگری تا حالا نگفته چوپان. حتی حمال یا مردهشور هم نگفته. من گاهی وقتها چیزهای عجیب و غریب دلم میخواهد. مثلا دلم میخواهد همین فردا آقای هاشمی بیاید سر کلاس و برایمان تعریف کند که پدرش چوپان بوده و او معلمی به این خوبی، پسر یک چوپان است. یعنی میشود؟
🔺منتشر شده در صفحه آخر روزنامه اعتماد ۱ آبان ۱۴۰۳
🔰
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/224066
دنباله کار خویش
🆑http://t.me/yaddasht_kheyrabadi