گفت حاج آقا مگه ما گناه کردیم یک بی پناه رو پناه دادیم…گفت چرا از روز اول با والدینش صحبت نکردن…پدرم گفت اگر والدین داشت چرا دختر جوون رو بندازن بیرون…قاضی ساکت شد…مادرم گفت جدای این حرفها پسرم دوستش داره من هم رفتم خواستگاری…گفت پسرتون که چیز دیگه گفته…گفتم من از خواستگاری خبر ندارم اما دوستش دارم…گفت در ضمن پزشک قانونی تایید کرده که به دختره تعرض شده…گفتم بخدا من در جریان نیستم…گفت ولی دختره گفته کار شما بوده…گفتم نیلوفر من بتو تعرض کردم…گفت ببخشید حاج آقا من چیزی به عرفان بگم .اومد در گوشم گفت توی حموم اونشب…گفتم مگه از پشتم تعرضه…گفت احمق عقب جلو نداره که…گفتم عه…آقای قاضی راست میگه کار منه…قاضی خندید…گفتم حاجی یک دقیقه اگه منو با حاج رسول تنها بزارین همه چی تمومه…گفت من باتو حرفی ندارم.گفتم به نفعته ها…اگه نه جلوی قاضی میگم این جریان تموم بشه تازه نوبت جولان دادن من میشه ها.فک نکن دست من خالیه…
گفت مثلا چه غلطی میخوای بکنی…گفتم دو دقیقه که کسی رو نکشته…گفت برو بیرون.با اجازه قاضی رفتیم بیرون…گفتم بشین…گفتم چقدر پسرت رو دوست داری گفت خیلی از خودم بیشتر.گفتم آبروش برات مهمه گفت پس چی مگه همه مثل تو بی آبرویند. گفتم تهمت نزن من چی بی آبرویی کردم…تو نماز اول وقت میخونی…گفت بگو چی میخوای بگی…گفتم الان رضایت میدی که بیام بیرون…بعد محرم و صفر یک بله برون خوشگل میگیری برای منو نیلوفر.دیگه مادرش رو اذیت نکن…تو که دوستش داری عاشقشی چرا اینقدر به همه مشکوکی…گفت بتو ربطی نداره…گفتم من بعد داره…اون مادر زنمه…گفت گوه نخور.گفتم به گوه خوری میندازمت ها.گفت میخوای بگم ببرندت جایی که میگن عرب نی انداخت…گفتم کاری نداره که بگو ببرند.دو روز دیگه بیرون نیام…فیلم کون دادن پسرت شهر رو پر میکنه…که چطوری کیر پسره دیگه رو با رضایت خودش میخوره و خودش با دستش کونش رو باز میکنه که کیر بره توش…تا اینو گفتم عین فنر پرید بالا.یقه منو گرفت گفت بی ناموس چی میگی.گفتم عمو جان پسر تو کون داده کسی دیگه کرده میخوای پول حمومش رو از من بگیری…برو برو کلفت حرف نزن تا آبروت رو نبردم…ساکت شد گفت کو فیلمش …گفتم شب بله برون ببین بعد اجازه ازدواج بده… ولم کرد رفت تو…پشتش من رفتم…داخل سربازه گفت دمت گرم میخواستن چپه ات کنند…خندیدم…رفت تو گفت حاجی ما از شکایتمون گذشتیم به شرطی که بیاد خواستگاری با رضایت خودش و ببرد عقدش کنه…همه دست زدن هورا کشیدن…قاضی گفت از لطفتون ممنونم حاجی…جوون هستن و جاهل…خلاصه که آزاد شدیم…چند روزی تا بعد روز۴۸محرم صفر خبری نبود۳روز بعدش خود نیلوفر با مادرش اومدن گفتن برای بله برون حاضر باشین…مادرش گفت پسرم چی گفتی به این شمر که آروم شده…گفتم خاله فقط آهن آهن رو میبره. گفت مواظب دخترم باش…گفتم چند روزه نمیاد مغازه دست ودلم به کار نمیره.گفت عجله نکنید تمومه دیگه…چند روز بعد شکر خدا عقد کردیم…حاج رسول گفت حالا بلوف زدی که گرفت یا راست گفتی.گفتم حاجی آبروی مردم برای ما مهمه…مخصوصا شما که بزرگ مایی هندونه دادم زیر بغلش…بد مادر خیلی دم کلفت بود خطری بودقاضی هم ازش میترسید…ولی بیا ببین که دروغ نیست…فیلم پسرش رو توی مغازه نشونش دادم…عرق کرد بدجور.گفت ممنونتم که آبروم رو نبردی.گفتم آبروی تو آبروی منه…انشالله اگه شما بچه دار بشین پسرت میشه برادر خانوم من…پس نمیشد کاری کرد…گفت آفرین یک کادوی خوب پیش من داری…برو با نیلوفر پاسپورتت رو بگیر…رفتیم چند روز بعد کارا انجام شد…ما رو برد ۱هفته ماه عسل…گفت خودمم خانومم رو تا الان نبردم مسافرت و ماه عسل همه باهم بریم…توی کربلا چندبار نيلو و مادرش پرسیدن جریان چیه…ولی نگفتم چون قول دادم…برگشتیم…پدرم مجلس خوبی برگزار کرد…بابام پرسید جریان رو…ولی به اون فیلمو نشون دادم…گفت ایوالله پسر زرنگم…دمت گرم…ریدی به هیکل این کوسکش.دیگه اینجوری شد جریان آشنایی و ازدواج من…با آرزوی خوشبختی برای همه.
نوشته: فیلمبردار