• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

@thepleasureofthetext


آیا لذت نویسنده، لذت خواننده را تضمین می‌کند؟ هرگز. نویسنده فقط می‌تواند امیدوار باشد که مکانی «برای دیالکتیکِ اشتیاق»، برای «سرخوشی پیش‌بینی‌ناپذیر» بیافریند.

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

17 Oct, 20:02


«نوشتن» کارکردهای روان‌شناختی، جامعه‌شناختی، و معرفت‌شناختیِ متعدد و مهم و پیچیده‌ای دارد. اما هرچه بیشتر می‌گذرد، برای من در اینجا و اکنونِ زندگی‌ام، «نوشتن» از حیثِ معنابخشی و انگیزه‌بخشی اهمیت دارد: «معنا» بخشیدن به لحظه‌های کوتاه و سپری‌شونده‌ی زندگی‌، و «انگیزه» بخشیدن برای ادامه‌ دادن به ادامه دادن: «نوشتن»‌ به مثابه‌ی قایقی کوچک از کلماتی کم‌دامنه، روانه به‌سوی ساحلی که وجود ندارد.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

17 Oct, 16:31


پسرم به سنی رسیده بود که دل‌اش می‌خواست از خانه برود. من سال‌ها بود که دل‌ام می‌خواست به خانه بازگردم. برای من، «خانه» در همین دیالکتیکِ عاطفی تعریف می‌شد: «خانه، مکانی‌ست که هم می‌خواهیم از آن بگریزیم، هم می‌خواهیم به آن بازگردیم.»

شاید دلیل‌اش این باشد که، به قول باشلار: «خانه سرپناه رؤیاهای ماست، خانه آن‌جاست که به رؤیابین مأوا می‌دهد.» آن‌که می‌خواهد از خانه‌ای بگریزد، رؤیای آینده‌ای دور-و-دراز را در سر دارد، و آن‌که می‌خواهد به خانه‌ای بازگردد، چه‌بسا رؤیای گذشته‌ای بر-باد-رفته و از-یاد-نرفته را.

ما از کابوس‌هامان به رؤیاهامان می‌گریزیم؛ به خانه‌های خیالی‌ و خیال‌انگیزمان.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

15 Oct, 15:24


خانه‌ی آدم‌ها، تصویری از جان و جهانِ آن‌هاست: جوری که اشیا را می‌چینند (یا نمی‌چینند: به حال خود رها می‌کنند)، عکس‌هایی که به دیوارها می‌زنند (یا نمی‌زنند: عکس‌هایی که در آلبوم‌ها و قفسه‌ها و گوشی‌ها می‌پوسند)، بوهایی که در خانه شناورند (یا نیستند: چرا دیگر به غذاهای‌ات ادویه نمی‌زنی؟). اولین بار که خانه‌ی آدم‌های آشنا را می‌بینم، انگار اولین بار است که خودشان را می‌بینم.
و کسی که خانه ندارد (در اثر بمب‌ها و تبعیدها و جدایی‌ها)، بالاخره سرپناهی می‌یابد، اما «سرپناه» تصویر روشنی از جانِ او نمی‌دهد، هرچند که از جهان ِ او و ما خبرهای بسیار می‌دهد.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

23 Sep, 19:57


گفت‌و‌گوی سقراطی تلاشی‌ست دیالکتیکی برای آشکار کردن نادانیِ مدعیانِ دانایی. بناست نتیجۀ این گفت‌وگو، «رهایی از جهل» مرکب باشد. گفت‌و‌گوی فرویدی تلاشی‌ست طبیبانه برای گشودن گره‌هایی که در اعماقِ تاریکِ جانِ بیمار او را مضطرب می کند. بناست نتیجۀ این گفت‌‌وگو، «رهایی از تنش» و اضطراب باشد. گفت‌وگوی گادامری تلاشی‌ست فیلسوفانه برای سفر به افق‌های فکریِ دیگران. بناست نتیجۀ این گفت‌وگو، «رهایی از موقعیتِ» خویش و درکِ بهترِ موقعیت دیگران باشد. به این ترتیب، گفت‌وگو، بیش از آن‌که راهی به حقیقتی باشد، راهی‌ست به گونه‌ای از رهایی.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

21 Sep, 18:30


دایی بهمن، کلکسیون‌های دلربایی‌از سکه‌ها و تمبرهای خوش‌آب‌ورنگ داشت: کم‌نظیر، گرانبها، هوش‌ربا. آلبوم‌های رنگارنگی که حاملانِ خوش‌اقبالِ این سکه‌ها و ‌تمبرها بودند، در بالاترین قفسۀ کتابخانه جا خوش‌کرده‌بودند: دور از دسترس ما بچه‌های قد-و-نیم‌قدی که قدر«کلکسیون‌ها »را نمی‌دانستیم. به او غبطه می‌خورديم که آن گنجینه را داشت. در این کار او نوع ویژ‌ه‌ای از دلداگی به اشیا و ابژه‌ها مندرج بود: آن چه را دوست می‌داشت، با ترتیبی که دوست می‌داشت، از دلِ جهانِ درهم و برهمِ پیرامون بیرون‌می‌کشید، و در جایی دور از دسترس آن‌ها که قدردان نیستند، گِردِ هم می‌آورد: مجمع الجزایری از چیزهای دلربا به گزینشِ شخصِ شخیصِ خودش. این روزها با خودم فکر می‌کنم جمع‌آوری کتاب هم چیزی از همین قبیل است. روزگاری، سرشار از ناتوانى و حسرت، از خودم می‌پرسيدم با این همه کتابِ گردآورده، اما نخوانده، چه باید کرد. حالا دیگر حسرت نمی‌خورم؛ به آن عشق و شوری احترام می‌گذارم که دایی جانِ سکه‌باز و تمبرپرست را در همان طبقه‌ای قرار داد که منِ کتاب‌باز را: طبقۀ آدم‌هایی که اشیای محبوب‌شان را گرد هم می‌آورند و برای‌شان سرپناهی از مهر برمی‌سازند: کلکسیون‌بازها.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

21 Sep, 15:09


گفت: «حالا دیگه وارد جزئیات نمی‌شم.» بعد وارد جزئیات شد و تا انتهای آن مکالمه‌ی یک‌سویه از جزئیات خارج نشد. سفری کوتاه و نه‌چندان دل‌انگیز به مردابِ جزئیاتِ بی‌پایان.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

20 Sep, 19:36


همیشه درون‌مان مکالمه‌ای فعال، و غالباً بی‌سامان و نامسنجم اما مهم، با آدم‌های مهمِ زندگی‌مان جریان دارد. به تنهایی، در سکوت، قدم می‌زنیم، به اطراف‌مان نگاه می‌کنیم، و در همان حال مشغولِ مکالمه‌ای درونی با کسی هستیم: قدم زدن با ارواح.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

19 Sep, 14:42


در آغاز سال تحصیلی، در اولین جلسه‌ی یکی از کلاس‌های‌ام، برای این‌که سر صحبت را با دانشجویان‌ام باز کنم (to break the ice)، از دانشجویان‌ام خواستم دسته‌-کلید‌های‌شان را روی میز بگذارند و‌ داستانی تعریف کنند. با خودم فکر کردم کلیدها برای باز کردن درها طراحی شده‌اند و من می‌خواهم درهای گفت‌وگو را باز کنم.
یکی از دانشجویان گفت: «من دو دسته کلید دارم. یکی برای محل کار و یکی برای خانه. این کار را کرده‌ام تا به خودم یادآوری کنم که فضاهای مختلفِ زندگی‌ام مرزهای خودشان را دارند.» دیگری گفت: «این تک کلید، کلید خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ‌ام است که درگذشته‌اند، اما من کلید خانه‌شان را نگه داشته‌ام: یادگار عزیزِ دورانی که دیگر وجود ندارد.» سومی گفت: «این کلیدِ اولین ماشینی‌ست که خریده‌ام. با پول خودم.» و دیگری گفت: «پدر و مادرم پارسال از هم جدا شدند و من مجبور شدم از خانه‌ی کودکی‌ام به آپارتمانی کوچک نقل مکان کنم. این کلید، نمادِ پایان کودکی و آغاز دورانی تازه در زندگی من است.»
خلاصه این‌که بیست و چند داستان ساده‌ی ناب درباره‌ی کلیدهاشان شنیدم. در کلاس اندکی اندوه بود، اندکی نوستالژی، و درهایی نیم‌گشوده.

اشیائی که با خودمان حمل کنیم، بخشِ مهمی از داستان زندگی ما هستند؛ مهم‌تر و سنگین‌تر از آن‌چه ممکن است در ابتدا گمان کنیم.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

10 Sep, 20:29


ما اکثر اوقات با زندگی درمی‌آمیزیم و یکی می‌شویم: فاصله‌ای بین ما و زندگی نیست. اما گاهی انگار پشتِ ویترینِ زندگی ایستاده‌ایم: دیگران و دنیاشان را می‌بینیم، اما انگار یک شیشهٔ نازک (یا ضخیم) و تمیز (یا کثیف) ما را از دنیاشان جدا می‌کند. تماشاگرانِ صامت.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

08 Sep, 14:52


یکی از ترانه‌های مشهوری که در تئاتر موزیکالِ Annie خوانده می‌شود، «فردا»ست. این ترانه نوعی ادای احترام و ابراز عشق به «فردا»ست:

«فردا»
خورشید دوباره طلوع خواهد کرد
«فردا»! من عاشق توام
و تو
همیشه یک روز با من فاصله داری.

«فردا» دست‌نیافتنی‌ست. همیشه یک روز با ما فاصله دارد. آن‌چه امروز «فردا» می‌خوانیم‌اش، به محض این‌که فرا برسد، دیگر «فردا» نیست، «امروز» است. به همین دلیل، «فردا» یک روز معمولی نیست. خودِ آینده است، با تمام امکانات، اضطراب‌ها، و رنج‌های‌اش. کی‌یر‌کگور توجه ما را به این نکته جلب کرد که فردا سرشار از امکاناتِ بی‌پایانی‌ست که هم به ما آزادی می‌بخشد، هم برای ما اضطراب می‌آفریند. هایدگر هم به دقت نشان داد که ما هستی-معطوف-به-آینده‌ایم، ما زندگانی-رو-به-مرگ‌ایم. و این آگاهیِ ما به آینده، سامان‌بخشِ هستی ماست.

«فردا»! من عاشق توام
و تو
همیشه یک روز با من فاصله داری.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

05 Sep, 21:07


«سکوتِ سنگین» چه تعبیر دقیقی‌ست. سکوت گاهی از هر کوه‌یخی سنگین‌تر و سردتر است. سکوت، «فقدان» صدا نیست؛ خودش «موجود»ی مستقل است.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

04 Sep, 19:15


تعطیلات، مثل چراغ‌های کوچکی هستند که با رشته‌هایی ناپیدا در تقویم‌ها پراکنده شده‌اند‌. از روزهای خاموشِ معمولی می‌گذریم تا به یکی از این چراغ‌های کوچکِ روشن برسیم.

دوشنبه‌ای که گذشت، در آمریکا یکی از معدود تعطیلاتِ رسمی بود. من دوشنبه‌ها تدریس نمی‌کنم. و اصلاً حواسم نبود که آن روز تعطیل است. لباس ورزش به تن کردم و با دوچرخه به باشگاه رفتم. باشگاه تعطیل بود. دوباره به یاد آوردم که تعطیلات در آمریکا برای من تداعی‌کننده‌ی چیز خاصی نیستند. می‌آیند و می‌روند. تقویمِ آمریکای من چراغ‌های کوچکِ روشن ندارد. هیچ‌وقت نداشته. همین اتفاق برای تقویمِ ایران‌ام هم افتاده است. من سال‌هاست در ایران نیستم و این دوری، چراغ‌های تقویمِ ایران‌ام‌ را هم خاموش کرده‌اند. چراغ‌هایی که روزگاری روشن بودند، تداعی می‌کردند.

تقویم دارم. هم تقویمِ ایرانی و هم تقویمِ آمریکایی. روی گوشی‌ام. روی لپ‌تاپ‌ام. روی ساعت‌ام. همه‌جا. هر روز بارها، به دلایل حرفه‌ای، به تقویم‌های‌ام مراجعه می‌کنم. اما تقویم‌های‌ام مدت‌هاست چراغ‌های کوچکِ روشن‌شان خاموش شده‌اند.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

02 Sep, 17:43


«عمیق» یعنی چه؟ در روان‌کاوی فرویدی، «عمیق»شدن یعنی کشف کردنِ نخستین اتفاقاتِ اضطراب‌آفرین زندگی هر فرد. تحلیلِ عمیق، یعنی اکتشافِ این‌که کدام تعارضات در نخستین مراحلِ تکاملی فرد، سرچشمه‌‌ی رنج‌ها و اضطراب‌های بعدیِ او بوده‌اند. اما در روان‌کاوی اگزیستانسیال، «عمیق»شدن یعنی از ورای اضطراب‌های زندگی روزمره، دغدغه‌های بنیادین و اضطراب‌آفرین زندگیِ فرد را دیدن. به این ترتیب، روان‌کاوی فرویدی یک‌جور «باستان‌شناسی» است: اکتشاف و بازآفرینی «گذشته». اما روان‌کاوی اگزیستانسیال یک‌جور تأمل «فلسفی»‌ست: تحلیلِ اضطراب‌های ناشی از مرگ‌اندیشی، تنهایی، و بی‌معنا بودنِ زندگی .

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

31 Aug, 17:13


در هر عکس، فقط سوژه نیست که به حیاتِ خود ادامه می‌دهد. عکاس هم در حافظهٔ سوژه و در جزئیاتِ قاب، همچنان زندگی می‌کند: «این عکس را تو از من گرفتی. چه عکس خوبی!»

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

31 Aug, 14:27


روزگاری که آدم‌ها به مشاهدات‌شان اطمینانِ بیشتری داشتند، به زمین و آسمان نگاه می‌کردند و با خیال آسوده نتیجه می‌گرفتند که زمین، مسطح است و ستاره‌ها دور زمین می‌گردند. اشتباه می‌کردند. زمین مسطح نیست؛ ستار‌ه‌ها از جای‌شان جُم نمی‌خورند. زمین، مستحکم و یکپارچه هم نیست: زمین، چیزی نیست جز تعداد زیادی صفحۀ سنگی که روی مواد مذاب شناورند. مناسباتِ آدم‌ها (دوستانِ ابدی، پارتنرهای ازلی)هم همین‌جوری‌هاست. تا وقتی زلزله نیامده، فکر می‌کنیم خانۀ مناسبات‌مان را روی مستحکم‌ترین و یکپارچه‌ترین زمینِ جهان ساخته‌ایم. زلزله که آمد، گسل‌ها که دهان باز کردند، موادِ مذاب که جاری شدند، تازه می‌فهمیم که خانه‌مان را روی گسل بنا کرده بودیم.‌ راه حل این نیست که خانه‌مان را نزدیک گسل‌ها نسازیم؛ گسل‌ها همه‌جا هستند؛ اصلا رابطه برقرار كردن، چيزي نيست جز ساختنِ گسلی بالقوه. راه حل این است که زمين‌شناس باشيم و فراموش نکنیم زمین چیزی نیست جز صفحاتی شناور بر اقیانوسی داغ: دانا و امیدوار.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

27 Aug, 14:34


در آن مصراع مشهور که «بی باده کشیده بار تن نتوانم»، اشاره‌ای جذاب به وزنِ تن هست: تن، سنگین است. آدم برای آن‌که بتواند بار تن را بکشد، گاه به کمک احتیاج دارد: به شوقی، به شوری، به شرابی. و خب در آن دم که ساقی گوید: «یک جام دگر بگیر و من نتوانم»، گویی تن نا-تن و ناتوان می‌شود: تحمل‌پذیر، سبک، ساکن، ساکت.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

25 Aug, 20:13


آدورنو: «آن که خانه‌ای ندارد، نوشتن خانه‌اش می‌شود.» کم نوشتن، کوتاه نوشتن و درست نوشتن، آراستنِ هنرمندانهٔ خانه‌ای‌ست که نداریم: معماریِ جهانِ واژه‌هاست در برهوتِ واقعیت‌های ویران؛ برساختنِ بنایی باشکوه است از جنس هیچ: نهایتِ مینیمالیسم است: خانه‌ای که نداریم.

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

24 Aug, 16:41


در شماره‌ی ۹۱ «اندیشه‌ی پویا»، مقاله‌ام‌ درباره‌ی زندگینامه‌های خودنوشتِ پل آستر منتشر شد: «آستر چرا دربارهٔ زندگی خودش می‌نوشت؟ او در کتاب هنرِ‌ گرسنگی توضیح می‌دهد که برای نجات دادنِ خودش از چنگالِ رازهای ناگفته، خاطراتِ ‌دفن‌شده، زخم‌های کودکی، و تراژدی‌های مکررِ زندگی‌اش بوده که دربارهٔ خودش می‌نوشته است: «برای من، نوشتن یک انتخابِ ‌آزادانه نیست، شرطِ بقاست.» اما «درباره‌ٔ زندگیِ خود نوشتن» چه معنایی دارد؟ زندگینامه‌ٔ خودنوشت، همواره، روایت کردنِ زندگی‌ای‌ست که هنوز تمام نشده است. بنابراین، چنین زندگینامه‌ای نوعی بنای زبانیِ ناکامل و گشوده است: هیچ نویسنده‌ای نمی‌تواند مرگِ‌ خود را بنویسد. او می‌تواند دربارهٔ احساسات و افکارش دربارهٔ مرگ بنویسد،‌ اما نمی‌تواند مرگِ خود را، که فصلِ‌ پایانیِ‌ زندگی اوست، روایت کند. به همین دلیل، زندگینامه‌های خودنوشت، وظیفه‌ای ناممکن دارند: روایت کردنِ‌ زندگیِ‌ نویسنده‌ای که هرگز پایانِ ‌زندگی خویش، یعنی پایان حضورِ‌ آگاهانهٔ‌ خویش در این جهان و البته غیبتِ ‌ابدی‌اش، را تجربه و روایت نخواهد کرد.»

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

21 Aug, 14:58


«از دست‌ دادن» یک چیز است، «در آستانه‌ی از دست ‌دادن ایستادن» چیزی یکسره متفاوت. از-دست-دادن، دری بسته است؛ در-آستانه‌ی-از-دست دادن-ایستادن، دری نیم‌گشوده. وقتی پشتِ دری نیم‌گشوده ایستاده‌ای، آهسته خیال‌پردازی می‌کنی، دلهره داری، و اندیشناک می‌پرسی: آیا این در برای همیشه بسته خواهد شد؟

@ThePleasureOftheText

• لذت متن | ابراهیم سلطانی •

15 Aug, 17:52


روان‌کاوی‌ای که با نام فروید گره خورده، بر «مکالمه و شنیدن» استوار است. اما مشهور است که فروید از مکالمه‌ی تلفنی بیزار بود. شاید مکالمه و شنیدن از طریق تلفن را مکالمه و شنیدن نمی‌دانست. شاید چون تلفن، بیش از آن‌که ابزاری برای نزدیکی و حضور باشد، تجسم و‌ تداعی‌گر دوری و غیبت است.

@ThePleasureOftheText