ديشب در خوابم بودى
حسم ميگويد
داشتى نگاهم ميكردى
من اما نميتوانستم تورا ببينم گويى ميان گرد و غبارِ خاطراتمان گم شده بودم
تورا نديدم
هرچقدر صدايت ميزدم نميشنيدى خودم را هنوز به خواب ميزدم تا بتوانم تورا ببينم اما تو رفته بودى،بله تو برنگشتى
اما خورشيد آمده و من حالا بيدار شده ام
انگار گرد و غبار در گلويم نشسته اما بار ديگر بى توجه به دردها از جايم بلند ميشوم موهايم را ميبافم و لباس سفيد تن ميكنم .
براى از ياد بردن اين كابوس ،
قهوه را براى دونفر حاضر ميكنم
اينبار شيرينتر ازهرزمان ديگرى
براى شروع يك صبح نو باتو .
@samin_bolori