sahar.toussi

@sahar_toussi



زندگی‌ام را صعود می‌کنم...
لحظه‌هایم را می‌رقصم...
نگاهم را تعارف می‌کنم...

sahar.toussi

29 Sep, 15:36


آهنگ عشق من
خواننده: Bruno Ferrara

sahar.toussi

29 Sep, 15:32


آهنگ L’italiano
خواننده: Toto Cutugno

sahar.toussi

04 May, 20:13


درباره محمد بهمن‌بیگی بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری
(به مناسبت روز معلم و ۱۱ اردیبهشت سالروز درگذشت او)

یک شخصی هست به نام محمد بهمن‏‌بیگی. این از افراد ایل قشقایی‌ست که تحصیلات عالیه را در رشتۀ حقوق کرده و زبان فرانسه و انگلیسی و آلمانی را هم خیلی خوب حرف می‌زد. عرض کنم که این آدم در جنگ بین‌الملل دوم در آزاد کردن آلمان‌ها از چنگ قشقایی‌ها دست داشته. بعد از یک مدتی بعد از خاتمۀ جنگ و بیابان‌گردی و شبانی متوجه می‌شود که یک کاری بکند برای عشیره‌اش. می‌آید رؤسای ایل خودشان را جمع می‌کند، خان‌ها را می‌گوید که مدرسه باز کنیم برای بچه‌های‌مان. خوانین عرض کنم حاضر می‌شوند که پول مختصری بدهند و از این‌ها پول تحصیل می‌کنند و زیر چادر کلاس‌های سیار دایر می‌کند و بچه‌ها را زیر چادر کلاس‌های سیار بهشان درس می‌دهد و عجیب است کلاس عبارت بود از یک چادر، بیرق سه رنگ بالایش و یک تخته‌سیاه بزرگ توی چادر و تمام بچه‌ها هم -هر کلاسی هم هشت نفر، ده نفر پانزده نفر- مشغول درس خواندن بودند.

این چند سال اول عرض کنم که به این صورت شروع می‌کند درس دادن و چندین کلاس دایر می‌کند. اشخاصی هم که استعداد داشتند می‌توانستند درس بدهند ـ دست‌شان را می‌گیرد می‌آورد و شب‌ها صحبت می‌کند که به چه صورت درس بدهیم و به چه صورت بچه‌ها را آموزش بدهیم و هفت هشت تا کلاس بدین ترتیب دایر می‌کند.

خب مطلب یواش‌یواش توی ایل اشاعه پیدا می‌کند. خوانین بهش کمک می‌کنند و در حد آن منطقه‌ای که بوده رونقی می‌گیرد. تا [زمان] حکومت [اسدالله] علم. وقتی که مرحوم علم می‌رود شیراز استاندار شیراز مرحوم علم را می‌برد در ایل و این کلاس‌ها را نشان می‌دهد. وقتی مرحوم علم می‌بیند وضع این کلاس‌ها را خیلی امپرسیونه می‌شود. برای این‏که بچه‌ها خط‌شان خیلی خوب، نوشتن‌شان خیلی خوب، عرض کنم که سواد حساب‌شان و شعر خیلی خوب می‌خوانند و خیلی حاضر جواب هستند و خیلی پیشرفت کرده‌اند.

مرحوم علم خیلی به محمد بهمن‏‌بیگی محبت می‌کند و ... این یک قوتی برای بهمن‌‏بیگی می‌شود. و بعد هم مرحوم علم بهش می‌گوید چی می‌خواهید؟ [بهمن‌بیگی] اتومبیل خواسته بوده. اتومبیل خواستند و بعد اعتبار بهش می‌دهند و خلاصه این‌کار از آن‌جا شروع می‌شود رسمیت پیدا می‌کند.

ایشان بعد در صدد برمی‌آید که برای این کلاس‌ها یک دانش‏سرا درست کند. معلم تربیت بکند اصلاً این‌کار معلم احتیاج دارد. سیستم انتخاب معلمش و تربیت معلمش خیلی جالب بود. به‌هیچ‌وجه تعلیمات و اطلاعات اضافی را توجه نمی‌کند. کسی باید بلد باشد فارسی درس بدهد، حساب درس بدهد و جغرافیا و تاریخ هم در حدود شش متوسطه بداند. غالباً همان بچه‌هایی که فارغ‌التحصیل این‌جا می‌شدند این‌ها را می‌برد به صورت معلم و در دانش‏سرا دو سال بهشان تعلیم اضافی می‌داد -یک سال و یا دو سال- و بعد این‌ها هم به‌عنوان معلم تعلیمات عشایری… خرده خرده این‌کار توسعه پیدا کرد و تمام ایل قشقایی را گرفت، سایر ایلات جنوب هم گرفت. بعد متوجه ایلات غرب کردستان شدند و این آخری‌ها آمده بود به گرگان آن سال آخر و به سمت بلوچستان و شاهسون در آذربایجان.

تعداد دانشجویانش آن سال آخر به حدود صدوده بیست هزار نفر رسیده بود. این تنها مدیرکل وزارت آموزش‌‏وپرورش بود که حاضر نبود بیاید تهران. گفت مرکز کار من شیراز است و مدیرکل عشایر در شیراز.

تصادفا چهار پنج سال قبل از انقلاب تلگرافی کرده بود به مرحوم علم که اردوی ما... این قرارش هم این بود که مرتب اردو تشکیل می‌داد و از قسمت‌های مختلف بچه‌ها را برمی‌داشت می‌آورد آن‌جا و آزمایش می‌کرد و یک مسابقه‌ای ایجاد می‌کرد. گفت اردوی ما در حوالی کرمانشاه در طاق بستان تشکیل شده، خواهش می‌کنم که یک نفر ناظر بفرستید بیایند وضع اردوی ما را ببینند. بنده رفتم.

وقتی که این‌ها را دیدم خیلی مجذوب شدم. شما آقا نمی‌دانید این‌ها چطوری وضع‌شان بود. این بچۀ ۷ ساله یقینا جدول ضرب سه رقمی را به همان سرعت عمل می‌کرد که ماشین عمل می‌کرد. عرض کنم که چشم ـ جهاز هاضمه ـ عرض کنم اسکلت استخوان‌بندی و این‌ها را تمام این‌ها را بهشان یاد داده بود. شعر، چقدر شعر بلد بودند. وقتی روی تابلو می‌رفتند چیز بنویسند، بچه‌های کوچک، چقدر قشنگ خط‌شان بود.

خلاصه خیلی تعلیمات این‌ها تعلیمات جالب بود. بنده آن سال آخر وقتی که بازرسی می‌کردم آموزش ابتدایی و متوسطه بالاخره موقعیت این بود که وضع این‌ها را با سایر تحصیلات ابتدایی سایر اقسام تحصیلات ابتدایی مدارس شهری ـ مدارس عرض کنم که روستایی ـ مدارس سپاه بهداشت مقایسه کنم. و دیدم اصلاً قابل مقایسه نیست. اصلاً به صورت عجیبی این‌ها پیشرفت داشتند.

بخشی از مصاحبه محمد باهری (۱۲۹۵-۱۳۸۶) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار ۲۱
تاریخ مصاحبه: ۲۰ مرداد ۱۳۶۱
مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

sahar.toussi

03 May, 11:05


📍به یاد توران میرهادی،معلمی که به ما آموخت: «غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کن.»

🔸 توران میرهادی با نام مستعار افسانه پیروز،کارنامه پرباری دارد؛ از برگزاری نمایشگاه کودک در ایران تا پایه‌گذاری دبستان فرهاد و شورای کتاب کودک و راه‌اندازی فرهنگ‌نامه کودکان و نوجوانان.

🔸همه و همه ماحصل تلاش زنی تواناست که تا آخرین سال زندگی خود با شوق از خواب برخاست و در ذهنش برای ساخت آینده‌ای بهتر برای فرزندان سرزمین‌اش رویا می‌پروراند.

🔴 در ویدیو بالا خلاصه‌ای از زندگی توران میرهادی از زبان خودش را ببینید.

📝درمورد توران میرهادی در این لینک بیشتر بخوانید:
https://b2n.ir/h17800

sahar.toussi

03 Mar, 09:37


کتاب
«پسر،موش‌کور، اسب و روباه» نوشته چارلی مکسی قصه یک پسربچه در کنار حیوانات رو تعریف میکنه که بسیار جذاب و لطیفه چه برای بچه ها و چه بزرگان.
این کتاب کلی جایزه گرفته و سال ۲۰۲۲ ازش یه انیمیشن خیلی قشنگ درست کردن.
پیشنهاد میکنم حتما ببینین

sahar.toussi

07 Jan, 11:10


سیف الدین ابوالمحامد محمد الفرغانی از شاعران عالیقدر نیمهه دوم قرن هفتم و اوایل قرن هشتم هجری است. وی بعد از خروج از زادگاه خود (فرغانه) مدتی در آذربایجان و بلاد روم و آسیای صغیر به سر برده است. به طوری که از آثار او استنباط می‌شود وی اهل تصوف و عرفان بوده و سال ها به کسب کمالات معنوی و سیر و سیاحت پرداخته است.

📌این قصیده، یکی از معروف‌ترین واکنش‌های اجتماعی اوست که در زمان حمله مغول‌ها به ایران سروده شده است
.

sahar.toussi

07 Jan, 11:09


هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغ تان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دُعای سیف   
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

«سیف فرغانی»

sahar.toussi

21 Dec, 16:51


این قطعه ۱۶ دی سال ۷۹ ضبط خانگی شده است.
در سال ۱۳۸۰ شجریان به همراه حسین علیزاده، آه باران را در مراسم بزرگداشت فریدون مشیری برای نخستین بار اجرا کردند. بعدها در سال ۸۸ این قطعه در آلبومی با همین نام با تنظیم مزدا انصاری منتشر شد.

امشب اینو گوش کنین، به امید یلدایی که همه باهم جمع شیم و برقصیم و آزادی رو جشن بگیریم

یلداتون مبارک🌿

sahar.toussi

13 Dec, 13:49


امان از این روزها،
امان،
روحم شبیه ویرانه های بم شده،
ولی در تلاشم جسمم رو شبیه دروازه ملل تخت‌جمشید سراپا نگه دارم و
مثل یه لنج بادبانی در اقیانوس به جلو حرکت کنم…
باشد که ساحل آزادی نزدیک باشه…

«سحر»

sahar.toussi

13 Dec, 13:45


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم هایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

«قیصر امین‌پور»

sahar.toussi

11 Dec, 13:46


پرسش من این است:
هرگز به فکرتان رسیده است که این سرزمین مال ماست؟
مال کسی است که بخش بزرگی از آن را در اختیار دارد؟
پرسش من این است:
هرگز به فکرتان رسیده است دست‌هایی که در این زمین کار می‌کنند، مال ماست؟
و حاصل آن نیز مال ماست؟
حصارها را ویران کن!
آنها را در هم بکوب!
این سرزمین مال ماست…

ویکتور خارا
ترجمه: احمد شاملو

sahar.toussi

08 Dec, 07:46


» او در ۵ مارس در گورستان بوتوشانی به خاک سپرده شد.
صلیبی که بر مزارش نصب شده پایان غم‌انگیزِ او را به اختصار بیان می‌کند: چیزی نمی‌خواهم، و چیزی ندارم جز مادری که به او عشق می‌ورزم و جز آن، یک گورِ سرد.
او در جلسات بازجویی گفته بود که «حقایقی را که در کشورش پنهان می‌شود از طریق رادیوی اروپای آزاد شنیده است و قصدش این بوده که این حقایق را با هم‌میهنانش در میان بگذارد.»
سی‌ودو سال پس از مرگش گروهی از کارشناسان، قبر او را گشودند تا به علت واقعیِ مرگ مرموزش پی برند. کارشناسان مؤسسه‌ی دولتیِ بررسیِ جنایات کمونیسم اعلام کردند که احتمالاً بیماری مرگبار موگور کالینسکو ناشی از ماده‌ی پرتودیده‌‌ای بوده است که در هنگام بازجویی به او خورانده‌اند. بنا به گفته‌ی آنها این امکان وجود دارد که فرد با مصرف مقدار معینی از ماده‌‌ای سمی که معمولاً در نوشیدنی ریخته می‌شود آلوده به اشعه‌ی رادیواکتیو گردد. ایزوتوپ‌های رادیواکتیو بدن را تحت تأثیر قرار می‌دهند و باعث بیماری‌های کشنده‌ای مثل سرطان خون می‌شوند. کارشناس این مؤسسه اعلام کرد که «در یک بازه‌ی زمانی طولانی، استفاده از این روش، شیوه‌ای ظریف و "تر و تمیز" برای خلاص‌شدن از شرِ افراد ناراضی بوده است؛ روشی که ردی از خود بر جا نمی‌گذارد. متأسفانه تا پیش از این چنین مواردی هرگز توسط هیچ نهاد دولتی‌ای وارسی نشده و، از این منظر، پرونده‌ی موگور کالینسکو، می‌تواند یک نمونه و اولین مورد از فهرستی بلندبالا از قربانیانی باشد که در شرایطی مشابه جان باخته‌اند.»
به هر روی، در دهه‌ی ۱۹۸۰سوء‌ظن‌های زیادی نسبت به دستگاه امنیتی رومانی وجود داشت. و معلوم نیست که او واقعاً مسموم شده باشد. اما حتی اگر موگور با قهوه مسموم نشده باشد بی‌تردید استرس و طرد اجتماعی‌ در مرگ او نقش داشته است. او به اعتباری دچار مرگ اجتماعی شده بود.
می‌خواستند نابودش کنند. حتی در مراسم خاکسپاری‌اش بسیاری از مأموران امنیتی حضور داشتند. آنها می‌خواستند نام او فراموش شود. بر خلاف تصور آنان، موگور، کسی که او را معترض ناشناس دهه‌ی ۱۹۸۰ می‌خواندند، سرانجام به اسطوره‌ای برای جوانان رومانی بدل شد و نامش در تاریخ جاودانه ماند.
به‌ویژه، در سال‌های اخیر تلاش‌هایی برای جلب توجه افکار عمومی به او و اقدامات جسورانه‌اش انجام شده است. برای مثال، ماریوس اوپرا، تاریخ‌نگار و پژوهشگری که خودش مدت‌ها تحت تعقیب بود، در بایگانیِ اداره‌ی امنیت پرونده‌ی موگور را باز یافت. در نتیجه، موگور و دیوارنوشته‌هایش بارِ دیگر در معرض دیدِ عموم قرار گرفت؛ اما این بار در پیکره‌ی یک کتاب. در بیست‌ونهمین سالگرد جان‌باختنِ موگور نیز نمایش‌نامه‌ای با عنوان «تایپوگرافی با حروف درشت» بر اساس پرونده‌ی دویست‌صفحه‌ای موگور نگاشته شد و در سالن تئاتر اودئون در بخارست به اجرا در آمد. رادو ژوده، کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس پرآوازه‌ی رومانیایی هم مستندی درباره‌ی او ساخت و به روی پرده برد.
در مجموع، بازبینی پرونده‌ی موگور و متن اظهاراتش نشان داد که او تحت فشار بازجویان با شهامتِ تمام از اقدام خویش دفاع کرده است. او در جلسات بازجویی گفته بود که «حقایقی را که در کشورش پنهان می‌شود از طریق رادیوی اروپای آزاد شنیده است و قصدش این بوده که این حقایق را با هم‌میهنانش در میان بگذارد.»
موگور در ابتدای دهه‌ی ۱۹۸۰، رؤیاهایش را با گچ بر دیوار استبداد و بیداد نگاشت. رؤیای او برای مردمان میهنش بلافاصله برآورده نشد. با این حال، اقدام بی‌باکانه‌ی او، همچون آذرخشی در دلِ شب، در یادها باقی ماند.
در انتهای همان دهه‌، شعله‌ی پنهانِ وجدان، که موگور، و دلیرانی مثل او برافروخته بودند، سرانجام زبانه کشید، سراسر رومانی را درنوردید و حکومت ستمکارِ چائوشسکو را با سرعتی حیرت‌آور به زیر کشید. 

sahar.toussi

08 Dec, 07:46


موگور با گوش دادن به «رادیو اروپای آزاد» متوجه حقایقی شد که هرگز از فیلتر روزنامه‌‌ها و رادیو و تلویزیون کشورش عبور نمی‌کرد. علاوه بر این، از حقایقی درباره‌ی پیشرفت‌های کشورهای اروپای شرقی، از جمله لهستان، باخبر شد. مادرش بعدها گفت که رویای موگور این بود که بر اساس سرمشق لهستان، اتحادیه‌های کارگری در رومانی به راه اندازد و انقلابی در کشورش برپا کند. او امیدوار بود که با نوشته‌هایش پرده از برابر دیدگان هم‌وطنانش بردارد و آنان را به مبارزه برانگیزد.
در رومانی، در دوران سلطه‌ی رژیم کمونیستی، بجز چند استثنا، از جمله مقاومت مسلحانه در کوهستان در اواخر دهه‌ی ۱۹۴۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۵۰، شورش کوچک دهقانی در غرب ترانسیلوانیا و شمال مولداوی (۱۹۴۷تا ۱۹۴۹)، طغیان دانشجویان در تیمیسوآرا، بخارست و چند جای دیگر (۱۹۵۶)، خیزش معدنچیان (۱۹۷۷) یا خیزش براشوو (۱۹۸۷) مردم هرگز به شکل سازمان‌یافته در برابر استبداد به پا نخاسته بودند. در رومانی ــ بر خلاف سایر کشورهای کمونیستی، به‌ویژه لهستان و جمهوری چک ــ اغلب مقاومت به شکل فردی ظاهر می‌شد.
در ادامه‌ی همین سنت تاریخی، موگور نیز مصمم شد که به‌تنهایی آستین بالا بزند و کشوری خفته را بیدار کند.
سرانجام در شب ۱۲ سپتامبر ۱۹۸۱ موگور از خانه بیرون زد تا نارضایتی‌اش را از وضع موجود ابراز دارد. مقداری گچ در خانه داشت. از همان گچ‌هایی که جنگل‌بانان استفاده می‌کنند و به‌راحتی پاک نمی‌شود. آن شب روی سه صفحه‌ی فلزیِ (پَنِل) حصارِ سازمان «خانه‌ی فرهنگِ» بوتوشانی شعارهایی نوشت. از همین رو، بعداً سازمان امنیت نام «پنل» را روی پرونده‌ی او درج کرد. 
در زمانی که تقریباً همه‌ی مردم از ترس سکوت اختیار کرده بودند کار موگور بسیار جسورانه بود. موگور هر شب به نقطه‌ای از شهر می‌رفت و شعارها یا پیام‌های مختلفی می‌نوشت. کار او به قدری پخته و سنجیده بود که کارشناس روانشناسی‌ای که با سکوریتاته همکاری می‌کرد، پس از بررسی اوضاع، اعلام کرد که نوشته‌ها باید کار فردی جاافتاده باشد، کسی که دست‌کم سی سال دارد.
موگور در چند ‌هفته، تا هنگام دستگیری‌اش حدود ۲۴ دیوارنوشته برجا گذاشت. او بعدها، طی بازجویی، گفت که
گاه از نوشتن دیوارنوشته‌ها دلهره داشتم و هر کلمه‌ای را که می‌نوشتم، از ترس مأموران، به چپ‌وراست نگاه می‌کردم؛ با این حال، ‌باید آن را می‌نوشتم تا هم‌وطنانم از حقیقت آگاه شوند.
سه روز پی‌درپی بازجویی شد. از قرار معلوم، بزرگ‌ترین جرم موگور گوش‌دادن به اخبار رادیو اروپای آزاد بود. در نتیجه او را به دشمنی با ملت ــ و حتی، به تحریک دولت‌های غربی به اشغال نظامی ــ متهم ساختند. پس از سه روز بازجویی، گذاشتند برود. حدود یک سال بعد پرونده‌اش ظاهراً بسته شد اما هرگز دست از سرش برنداشتند.
پس از آزادی به مادرش در مورد بازجویی‌ها حرفی نزد. اما رفته‌رفته از نوجوانی پرجنب‌وجوش به مردی گوشه‌نشین تبدیل شد. یکی از دوستانش بعدها گفت که موگور به او گفته که در ساختمان سازمان امنیت، در هر جلسه‌ی بازجویی، وادارش می‌کردند که فنجانی قهوه بنوشد، سپس او را وامی‌داشتند تا به رسم بازجویی‌های کلاسیک کمونیستی، در برابر پرتو چراغی با نور کورکننده بنشیند، و بدین ترتیب مسمومش کردند. موگور هر وقت از جلسات بازجویی به خانه بازمی‌گشت از سردرد شدید شِکوه می‌کرد.
فارغ از این که او را مسموم کرده‌اند یا نه، مأموران امنیتی زندگی‌اش را جور دیگری ویران کردند. وارسیِ سوابق بازجوییِ والدین موگور و دوستانش، و نیز سوابق شنود مکالمات آنان نشان می‌دهد که چطور حکومتی تمامیت‌خواه، نزدیک‌ترین روابط دوستانه را مخدوش می‌کند. از جمله، مادرش، تحت استرس و فشارهای وارده، آماده بود تا تقصیر او را به گردن بگیرد. او گفت که به‌عنوان یک مادر مجرد آنقدر گرفتار بوده که نتوانسته پسرش را درست‌وحسابی تربیت کند. و پدرش مصرانه از موگور می‌خواست که بر خاک بیفتد، توبه کند و سوگندهای میهن‌پرستانه یاد کند!
دوستانش نیز تا می‌توانستند از او کناره می‌گرفتند. موگور دانش‌آموز سخت‌کوشی بود، اما در امتحانات ورودیِ دانشگاه عمداً او را ‌مردود کردند و به قول مادرش بال‌هایش را چیدند و «زنده‌به‌گورش» کردند. 
موگور پس از اتمام دوره‌ی دبیرستان، در امتحانات دانشکده‌ی مطالعات اقتصادی شرکت کرد اما با چندصدم اختلاف نسبت به آخرین ورودی، پذیرفته نشد. این مرد جوان سعی کرد که سال بعد وارد دانشگاه شود اما وضعیت سلامتی‌اش بدتر شد. در سال ۱۹۸۳ باید خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی می‌کرد. و از همین رو مورد معاینات طبی قرار گرفت. تصادفاً در طی آزمایش‌های پزشکی معلوم شد که به سرطان خون مبتلا شده است.
سرانجام موگور، در ۱۳ فوریه‌ی ۱۹۸۵، در حالی که تنها بیست بهار از عمرش گذشته بود، در بیمارستان جان باخت. آخرین کلماتی که مادرش از زبان موگور شنید این بود که «مادر! آنها چه جلادهایی می‌توانند باشند.

sahar.toussi

08 Dec, 07:46


صبح روز ۲۹ سپتامبر ۱۹۸۱ کارگران بوتوشانی، شهری در شمال شرقی رومانی، مطابق معمول سرِ کار می‌رفتند. کارکنان رستوران‌ها و فروشگاه‌های اُلدسِنتر نیز در مسیر خود از مقابل ساختمان مجلل کمیته‌ی حزب کمونیست عبور می‌کردند که ناگهان چیزی روی دیوار ساختمان حزب دیدند که آنها را به‌شدت تکان داد. روی دیوار با حروف درشت نوشته بودند: «از ایستادن در صف‌های بی‌پایان خسته شده‌ایم!» چنین نوشته‌ای در دوران رژیم کمونیستی چائوشسکو برتافتنی نبود. تازه این اول ماجرا هم نبود؛ قضیه‌ی دیوارنوشته‌ها از هفده روز قبل شروع شده بود. با این پیام‌ها:
«هم‌شهری‌ها! باید از نقشمان در جامعه آگاه باشیم و به وضعیت موجود قاطعانه نه بگوییم.»
«در لهستان، مردم آزادیِ واقعی به دست آورده‌اند، آنها اتحادیه‌ی همبستگیِ کارگری و ولایتی دارند. مردم لهستان، حتی اگر با همان مشکلات غذاییِ ما دست‌به‌گریبان باشند، واقعاً به حقوق خود دست یافته‌اند.»
«دیگر نمی‌توانیم بدبختی و بی‌عدالتی را در این کشور تحمل کنیم.»
«هم‌شهری‌ها! میهن ما در وضعیت اقتصادیِ بغرنجی قرار دارد. بدهیِ خارجی کشور به ده میلیارد دلار رسیده و روزنامه‌ها وضعیت را گل‌وبلبل نشان می‌دهند.»
«ما دموکراسی می‌خواهیم!»
روزها از پی هم آمد و دیوارنوشته‌های گچی شهر را در می‌نوردید. نوشته‌ها در هر سوی شهر دیده می‌شد، آن هم معمولاً در جایی که کسی فکرش را نمی‌کرد. در نتیجه، «سکوریتاته»، سازمان امنیت رومانی، دست به کار شد و مأموران مخفی سراسیمه به تکاپو افتادند. سکوریتاته احتمال داد که این نوشته‌ها باید کار یک سازمان پیچیده‌ی خارجی، یا یک معترض کارکشته باشد. در تمام کارخانه‌های شهر، خبرچین‌ها به جنب‌وجوش افتادند و پلیس مخفی، در تلاشی ناکام، سوابق سکنه‌ی آپارتمان‌های مسکونی و نامه‌هایی را که افراد برای حزب نوشته بودند، وارسی کرد. و بدین ترتیب، بیش از ۴۷ هزار دستخط تجزیه و تحلیل شد.
همه در کمین بودند اما اقدامات تجسسی و امنیتی بی‌فایده بود. نویسنده‌ی ناپیدا به کار خود ادامه می‌داد. سرانجام در ۱۸ اکتبر یکی از مأموران امنیتی موفق شد «تروریستی» را که سرگرم اخلال در «نظم سوسیالیستی» بود دستگیر کند. او نه عامل سازمان‌های خارجی بود و نه پارتیزانی که از دل کوه و جنگل بیرون آمده باشد. پسری شانزده‌ساله بود با لباس فُرم دبیرستان لائوریَن که پس از دستگیری، تنها چهار سال زنده ماند. نوجوانی که رژیم تمامیت‌خواه رومانی را به چالش کشیده بود موگور کالینِسکو نام داشت که در نیمه‌شب ۱۸ اکتبر در حالی که شعار «مرگ بر کمونیسم» را می‌نوشت دستگیر شد.
موگور کالینسکو در ۲۸مه ۱۹۶۵ در بوتوشانی، در شمال شرقی رومانی، به دنیا آمد. هنوز کودک بود که پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند و مادرش مجبور شد که به‌تنهایی و با مشقتِ تمام او را بزرگ کند. مادر موگور فروشنده‌ای معمولی بود با درآمدی بخورنمیر که شب‌ها وقتی از سرِ کار بازمی‌گشت از سرِ بدبختی گریه سر می‌داد. حقوق اندکی می‌گرفت و با این حال، تازگی سی‌درصد از حقوقش را هم کم کرده بودند. البته در رومانیِ آن روزگار، مادر موگور تنها نبود. تیره‌روزان رومانی بی‌شمار بودند. سیاست‌های اقتصادیِ چائوشسکو کشور را به لبه‌ی پرتگاه کشانده بود. چنانچه ادوارد بئر می‌نویسد، اوضاع به اندازه‌ای وخیم شده بود که در سال ۱۹۸۱، همان سالی که موگور نوشتن دیوارنوشته‌ها را آغاز کرد، برای نخستین بار پس از جنگ، نان هم جیره‌بندی شد. کمبود مواد غذایی به حدی رسید که شهروندان فلک‌زده هر روز ساعت‌های طولانی در صف‌های بی‌انتها در برابر فروشگاه‌ها می‌ایستادند. آنها ناچار بودند به بهانه‌های مختلف از رفتن به سر کار طفره بروند تا بتوانند در صف بایستند و لقمه‌نانی برای پرکردن شکم خود و خانواده‌شان گیر بیاورند. بدتر از همه گوش‌دادن به سخنرانی‌های ملال‌آور چائوشسکو بود که در مورد لزوم رژیم غذایی متوازن، داد سخن می‌داد و از «پرخوری رومانیایی‌ها» گلایه می‌کرد! طبیعی بود که مردم گرسنه‌ی رومانی از دیدن عکس‌های جشن‌ تولد چائوشسکو و همسرش النا، و میزهای آکنده از خوراکی‌های رنگارنگ، بی‌نهایت منزجر شوند.[1]
 بدتر از همه گوش‌دادن به سخنرانی‌های ملال‌آور چائوشسکو بود که در مورد لزوم رژیم غذایی متوازن، داد سخن می‌داد و از «پرخوری رومانیایی‌ها» گلایه می‌کرد! طبیعی بود که مردم گرسنه‌ی رومانی از دیدن عکس‌های جشن‌ تولد چائوشسکو و همسرش النا، و میزهای آکنده از خوراکی‌های رنگارنگ، بی‌نهایت منزجر شوند.
در چنین اوضاع و احوالی بود که موگور با مشاهده‌ی سیه‌روزیِ مادر و هم‌وطنانش تصمیم به نگارش شعارهای اعتراض‌آمیز گرفت. مدتی قبل، پدرش ــ که روزگار بهتری داشت ــ برای او یک رادیوی ژاپنی خریده بود و موگور توانست که رادیو را روی موج «رادیو اروپای آزاد» تنظیم کند. مادرش چیزی در مورد این قضیه نمی‌دانست.

sahar.toussi

08 Dec, 07:45


«موگور کالینسکو» متولد سال ۱۹۶۵ در رومانی، دیواره‌مگار و مبارز با رژیم کمونیستی

داستان زیر برگرفته از کتاب :
چائوشسکو: ظهور و سقوط دیکتاتور سرخ، ترجمه‌ی بیژن اشتری
که در سایت نشر آسو منتشر شده است.

sahar.toussi

07 Dec, 05:58


https://digimovie.vip/v-for-vendetta-2005/

سایتی که میتونید بدون وی‌پی‌ان باز کنین و فیلم رو با زیرنویس چسبیده و کیفیتهای مختلف دانلود کنین

sahar.toussi

04 Dec, 06:18


قسمتی از شعر «قصیده زمین» از محمود درویش

sahar.toussi

28 Nov, 14:22


«می‌خوام چند روزی
روحم رو
به دست باد بسپارم»

یه روزایی عجیب حس و حالم این شکلیه…