کلبه شعر

@rahgozarta


تایم شعر ما ۶ الی۷

کلبه شعر

22 Oct, 21:53


الهی
🍁در این شب پاییزی
یڪ ذهن آرام
🍁یڪ تن سالم
یڪ خواب شیرین
🍁یڪ خیال راحت
یڪ خبر خـوش
🍁یڪ خوشی از ته دل
نصیب دوستانم ڪن
🍁شبتون زیبا خوابتون رنگی

کلبه شعر

22 Oct, 21:45



مرا بخوان
با اندامی از قُوی زیباتر
با چشمانی از آهوی روشن تر
با لبانی از شهد شیرینتر

من می خوانمت
با دستانی از مهر گسترده تر
با تنی از آهن ستبرتر
با چشمانی از بهار زیباتر

مرا بخوان
با صدای از الهه ناز آرامتر
با دو بال از بال فرشتگان فراتر
با شعری از عشق سرشارتر

در میان آغوشت جای بده
که درون سینه ات
بهشتی است از گلستان خوش عطرتر
به هوای دلت راهی ام کن
که دریایی است از آسمان آبی تر

من می خوانمت
از چشمانت غزل
از لبانت شاهنامه
از دستانت شور آور
از آغوشت ریشه بیدار
از بوسه ات آهی سوزاننده
از لبخندت رقص مواج

مرا بخوان
در پاییز به باران شسته
در زمستان به انار شکسته
در بهار به نبض نسیم نشسته

به رویاهایم تکیه کن
به خش خش برگ ها
به لحظه ی حک شدن نام تو
به عاشقانه بوسیدن باغچه ی قلبم
به نواختن تار تار گیسوانم با نت انگشتانت
تا شیرین گونه سر به بالینت،بخوانم

مست و تیمارم که باشم
            جام می سر می کشم
خواب و بیدارم که باشم
                 بوسه را سر میکشم

مست یارم غرق عشقش
                    تا سحر سر درگمم
با خیالش زنده ام
              با عشق او  پر می کشم.. ثریا_شجاعی_اصل

کلبه شعر

22 Oct, 21:43


نگفتم از غمت ولی قلم شبانه گریه کرد
بهانه در بهانه بود و بی بهانه گریه کرد


هوای خانه غم گرفت و پنجره اسیر غم
به حال این شکسته دل سکوت خانه گریه کرد


نشسته ای به هر غزل مرا رها نمیکنی
که هرغزل به نام تو چه شاعرانه گریه کرد


بـه سیـنـه پـرورانــده ام گـلِ محـبتت دریغ
نیامدی و چشم من چه عاشقانه گـریـه کرد


چگونه دل سپـردم و چگـونـه دل بریده ای
بحـال مـن پـرنــده ی بـدون لانـه گریه کرد


شکایت از تو را به غم ، نوشتم و شبانه خواند
و غم بحال من شبی ، چه غمگِنانه گریه کرد


هـــزار زخـم بــر دلـم در ایـن سرای بیکسی
شکسته بغض در گلو ، بدون شانه گریه کرد


نه راه ِپیش مانده و نه راه پس ،سنگ صبور
به حـال و روز پـر غمت فقـط زمانه گریه کرد


جوادالماسی

کلبه شعر

22 Oct, 21:42


شب به آخر شد و آخر نشد این هجرانم
آخرین آتش این عشق منم ، می دانــــم

از همه شادی عالـــم غم تو برچیــــــنم
راضی ام از غم تو،با غم تو شادانــــــم

من به حبسِ ابدِ بند دلت محکومـــــــم
حــــکم آزادی از این بند بُوَد زنــــــدانم

منِ در بــند،مطیعی به سر کـــوی تــوام
ور نه اربــــاب خرابــاتــم و از رندانـــم

بند بندِ تن من نــــالهٔ هجران باشــــــــم
از همین ناله و زاری است،چُنین خندانم

آخِرم آتش عشق است،در آن ســـوزانم
آخَرین آتش این عشق منم ، می دانـــم


میثم_بشیری

کلبه شعر

22 Oct, 21:42


‍ ‌
من در این بیداد میمیرم,نفهمیدی چه شد؟
خانه ات آباد میمیرم,نفهمیدی چه شد؟

خسته ام از واژه ها و استخوان لایِ زخم
از غمت فریاد میمیرم ,نفهمیدی چه شد؟

مَرد زندانی منم , در چَشمِ زیبایت اسیر
لا اقل آزاد میمیرم,نفهمیدی چه شد؟

یک نشانه میدهم شاید کمی شیرین شوی
این منم فرهاد میمیرم,نفهمیدی چه شد؟

بغض های بی کسی درکنج این ماتمکده
با توام در باد میمیرم ,نفهمیدی چه شد؟

شکر ایزد را که با عشقت مرا تعمید داد
مثلِ یک نوزاد میمیرم,نفهمیدی چه شد؟


امیر_اخوان


کلبه شعر

22 Oct, 20:07


دیوانہ و دلبستہ اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش

یڪ لحظہ نخور حسرت آن را ڪہ ندارے
راضے بہ همین چند قلم مال خودت باش

کلبه شعر

22 Oct, 20:07


#دکلمه


باید راهی یافت،
برایِ زندگی را زندگی کردن،
نه فقط زندگی را گُذَراندَن ..
باید راهی یافت،
برایِ صبح ها با اُمید چَشم گُشودَن،
برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن..
اینطور که نمیشود،
نمیشود که زندگی را فقط گذراند ،
نمیشود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد،
نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد..
اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی
خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی ،
و یادت هم نمی آید چطور گذَرانده ای مسیرِ بهاری و سبزِ زندگی ات را..
اصلا خدا را هم خوش نمی آید،
راهَت داده به دنیایَش که نقشَت را ایفا کنی،
یک روز خوبُ حتی یک روز بد ،
یک روز شیرینُ حتی یک روز تلخ ،
یک روز آرامُ حتی یک روز پُرهیاهو ،
وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالَش زندگی کردن است،
با تمامِ سِکانس هایِ تلخ و شیرینَش..
نمیشود که همه اش خسته باشی
و سَرِ سکانس هایِ تلخ بهانه بیاوری و گوشه ای به قهر کِز کنی و بازی نکنی ..
حق داری که خستگی ات را در کنی،
اما حق نداری که دیگر مسیر را ادامه ندهی ..
اینطور که نمیشود،
تا دیر نشده باید راهی پیدا کرد،
باید زندگی را زندگی کرد ..

#سمانه_ملک_پور

کلبه شعر

22 Oct, 18:24


نگاهت
صدایت
و بوسهایت را آرزو مندم
می گذرم در سکوت
از کوچه های دلتنگی
و تو
چون ماه تابناک میدرخشی بر راهم
غرورت را
که آبشاری است از پاکی
و لقمه نانی از دستت
و روز را می خواهم
که در پی ترنم گامهای توست
تشنه می آیم
شفق را
تو را
و عشق را می جویم
و شعری از تو
زخمه ای بر سازم
چونان نوازش بلورین تنت
و نگاهی آشفته در انتظار دیداری
و این عطر دل انگیز توست
که مرا مست کرده
و حیران در نبودنت...


حمیدرضاچوپانی

5,096

subscribers

56,658

photos

17,555

videos