رمان‌سرای قصر برفی

@qasrebarfi


كيفيت زندگی شما را دو چيز تعيين می‌كند:
كتاب هايی كه می‌خوانيد، و انسان هايی كه ملاقات می‌كنيد..!
اینجا دنبال بهترین ها باشید
رُمان و داستان های کوتاه📖
کتاب های متنوع📚
اشعار و بیو های جدید با لسان های مختلف🔤
موزیک و آهنگ های دلنشین🎶🎼

رمان‌سرای قصر برفی

23 Oct, 03:04


خسته‌ای؟
نی، فقط در فکر خواب‌ها و آرزوهایم هستم که هنوز به آن‌ها نرسیده‌ام.

#ا_ق_ر_أ
🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 16:07


نظریات تانرا بنویسید لطفا...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 16:06


گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_دوم

همه در سر سفره حضور داشتیم،
همه از ته دل میخندیدن ولی من بودم
که پر از حرف و واژه های ژرف بودم،
صبحانه با لذت کامل میل شد
بر دیگران ولی من مانند بت حضور داشتم،
بعد از اتمام صبحانه رفتم به اتاق خود به گوشه ای تنهایی خود،
چون جمعه بود همه در خانه بودند ولی من در تنهایی خود به سر می‌بردم،
پدرم که مصروف کار و بار بود برادر کلانم وحید هم با پدرم یکجا کار میکرد
و همچنان یک مصروفیت خاص هم داشت او نامزد بود و بعد از کار به نامزد خود می‌رسید و حرف می‌زدند
باهم در پوهنتون دوست شدند و یکسال میشود از نامزدی شأن خیلی دختر مهربان است.

و حمید هم که سال آخر پوهنتون اش بودم مصروف درسهای خود بود و چون بیشتر با حمید جنگ و دعوا میشدم با او کار نداشتم،
از هاسنات بگویم که کوچک بود گاهی وقت می‌گذراندم،
فقط ماند مادرم که با او وقت ام را سپری میکردم.

جمعه خیلی برایم دلگیر بود فقط میخواستم که رسمیات باشد
و من هم بروم به کافه دلتنگی خود،
جایی که همه درد هایم پهن است.
در اتاق خود نشسته بودم با خود فکر میکردم از جا برخاستم و رفتم به طرف میز نوشتارم،
رو به روی آن میز نشستم و دفترچه ایوان را باز کردم و نوشتم.


#دفترچه_ایوان

نمیدانم چگونه بعضی در من جا گرفت،
که من را مایل به نوشتن کرد،
اگر بنویسم حال درونی من
به قدری آرام میشود.
همان شور و آتش که در قلبم است
سرد میشود،
حالا حس میکنم که در وجود من درنده تر از من وجود دارد
که مرا میترساند، و مرا به فراسوی ناباوری و ناامیدی سوق میدهد.
دلم را پر از درد میسازد،
و شاید هم «آن»را میخواهد
ولی من دیگر سنگ شده ام،
کاری از دستم برنمیاید،
دیگر نای نفس کشیدن در من وجود ندارد
ترا به دست آرزوهای خود سپردم
گمان میکنم آن ها را هم باد با خود بورد آن هم هیچ شد...!

دفترچه را بستم نمیدانم چرا دلم میگیرد،
برای بهترین اشتباه زندگیم،
خیلی دلم تنگ میشود،
من ناتوان شده‌ام،
حس میکنم روح من مبتلای آن دو چشمان وحشی او بود،
ولی آن دو چشمان را دیگر نتوانستم
بیبینم با دستان خود او را کنار زدم.
خیلی در خود فرو رفته بودم.
نمیدانم چند ساعت به آن دفترچه ایوان نگاه کردم،
ناگه اشک چشمانم بی مقدمه بروی صورتم به رقص درآمد،
هریک آن برخورد می‌کرد به آن صفحه از دفتر و آن را خیس از اشک‌میساخت،
با خود زیر لب زمزمه کردم.

+ مگر نیاز به آرامش ندارم من، پس چرا این چنین میشود؟
حالا چی کار کنم؟
خدایا برایم توان بده،
این بنده را از درد و غصه آزاد بساز و مرا دوباره سر پا نگه دار!
خدایی خوبم تو مرا کمک کن.



#آرامش_را_در_وجودت_احساس_کن!

همه ما و شما دنبال راحتی و آرامش هستیم،
و این آرامش را هیچ یک نمی‌تواند به وجود ما منتقل سازد، جز خودما.
باید برای آرامش جسمی و روحی خود تلاش کنیم،
روز را با کار های که برای مان آرامش میدهند سپری کنیم،
چون وقت ما خیلی با ارزش است.
مثلاً: تلاوت قرآن کریم، سپری کردن وقت با فامیل،
مطالعه کردن،
و یا هم شنیدن موسیقی بی کلام
و یکی از بهترین راهکار برای جذب آرامش خواندن کتاب و نوشتن حرف دل است.

وقتی این را خواندم با خود گفتم مگر من این قانون را تا به حال به خود تطبیق نکردم تا حال خود را در آرامش حس نکردم همیشه احساس دلگیری کردم و حالا وقتش است که کارهای برای روحیه ای خودم انجام دهم.

رفتم پیش مادرم دیدم که مصروف یک کتاب است،
مادر جانم بعضی از اوقات کتاب مطالعه میکند،
در کنارش جا خوش کردم
و از رویش یک بوسه محکم گرفتم که وارخطا شد.

+ دختر زهره ترق کردی مرا چی می‌کنی

_ میبینم مادر جان من خیلی مصروف است

+ خوب تنها ماندم دگه چی کار کنم پدرت مصروف کار همه مصروف هستین با کی وقت بگذرانم

_ وای مادر قندم مگر میشود تنها باشی،
من اینجا هستم حالا یک چای خیلی خوش مزه می‌آورم هردو مادر و دختر باهم صحبت میکنند باشه؟

+ ههههه باشه دختر هوشیارم
_ راستی هاسنات کجاست؟

+ در باغچه بازی دارد
_ خو درست است، رفتم و با دو گیلاس چای دوباره در کنار مادرم بر گشتم هر دو نشسته بودیم که مادرم رشته سخن را بر دست گرفت و

گفت: دخترم میخواهم یک‌گپ را بگویم!
+ بلی مادر جان می‌شنوم بفرما بگو....

_ بیبین دخترم مه ترا به دنیا آوردیم و میفامم که دخترم چه وقت خوشحال می‌باشد و چه وقت هم خفه؟
حال برم بگو تره چی شده؟
چرا اقدر در خودت هستی؟
اگر مشکلی داری بگو برایم؟.

دست و پاچه شدم نمی‌دانستم
چی کار کنم عادی رفتار کردم گفتم:
+ نه مادر جان فقط خسته میباشم از یک طرف پوهنتون ها هم شروع شده باید آماده‌گی درس را بگیرم و یک سو کافه میرم دگه کدام گپی نیست راحت باش...



ادامه دارد...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 11:34


مشکل این دنیا این است که آدمای باهوش پر از
تردیدن
و آدمای احمق
پر از اعتماد به نفس کاذب

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 04:37


هر كه انديشه نكند، سَبُک شود و هر كه سبک گشت،
مورد احترام قرار نگيرد.

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 03:48


اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بی‌معنی باشد ، شاید اصلاً من ستاره نداشته‌ام!

بوف_کور
صادق_هدایت

#ا_ق_ر_أ
🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 03:47


+افتاده بودی؟
-نه،سایه ام را بغل میکردم.

#ا_ق_ر_أ
🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

22 Oct, 03:46


+گریه کردی؟
-نه،چشمام عرق کرده.

#ا_ق_ر_أ
🤍🌙

@Hashimi001_1
@QasreBarfi

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 17:27


🦋🩵🦋
زندگی به اندازی سخت گیری ها ما،
سخت میگذرد.

✍🏻#ســـمــیه

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 17:04


رمان جدید "گلایه از فراق" با نویسنده‌گی "شهناز بخشی" هرشب ساعت ۹ نشر میشود، نظریات تانرا بنویسید لطفا...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 17:03


+ مادر جان مره هیچ کسی ناراحت نکرده فقط خسته استم کمی حالا بریم صبحانه را ببریم که سر و صدای حمید بالا میشود که شما مادر و دختر هیچ سیر نمی‌شوید ههههه

_ هههههه باشه دختر قندم بریم حله!

در این کشور دختر حق ندارد کاری انجام دهد، چون خلاف قانون میشود، دختر حق ندارد به خواست خود تحصیل کند، دوست بدارد، زندگی کند وغیره......
اصلا حق را دیگران دارند تا در مورد یک دختر تصمیم بگیرند.

#گوش_ندادن_به_حرف_مردم

این ها واژه های استند که باید در فکر و ذهن مان فرو کنیم که،
هرگز بخاطر حرف مردم از آرزو های خود دست نکشیم،
و هیچگاه زندگی مان را با حرف های آن ها متوقف نسازیم،
اگر چنین کاری را انجام دهیم به این معنی است که ما خود را نادیده گرفته و
به ارزش درونی خود پی نبردیم و خود را در مقابل حرف مردم بی اهمیت شمردیم.


ادامه دارد...



@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 17:03


#گلایه_از_فراق
#شهناز_بخشی
#قسمت_اول

در تقدیر همه درد و رنج بیشمار نوشته شده است، ولی هر کس به نحوی آنرا را تجربه میکند،
بعضی ها با دوری و فراق یار تجربه می‌کنند و طعم زندگی را میچشند.

این رمان بیان از احوالات یک شخص که شب ها و روز ها را در فراق یار خود نوشت، به تنهایی گریه کرد، درد را تحمل کرد، دوری کشید، و صبر کرد. و بلاخره‌............



موسیقی گوش هایم‌را نوازش کرد،
شام بود صدای بر گوش هایم پیچید،
آن صدای دلآرام بود،
ناخودآگاه بر یادت افتیدم،
با صدای اذان خود را در جهان آرام حس کردم و ترا قلباً آرزو کردم.
در چشمانم‌ نم نم باران جا گرفت و سه قطرهٕ آن از مژگانم بر صورتم به رقص درآمد.
با دستانم آن اشک ها را پس زدم و اجازه ندادم تا مرا ضعیف بسازند.
در همان ساعت با خدایی خود حرف زدم،
خدایا خودت میدانی شیوهٕ کار را،
اگر ما چند سال است که برایت بنده‌گی میکنیم تو قرن هاست خدایی می‌کنی،
بر هر چه به خیر بنده ات است رقم میزنی، در دل هر چیز خیرتی نهفته است.

رفتم سجاده را گشودم چندی با خدای خود خلوت کردم،
یگانه تکیه گاهم بود و مرا در روز های سخت یاری کرد، بعد از اتمام خلوت رفتم بر رخت خواب خود تا کمی استراحت کنم،
سرم را روی بالشت گذاشتم از فرط خستگی به خواب رفتم.

( نشسته بودم روی برگ های پاییزی، زیر درخت که برگ های آن رنگ عوض کرده بودند،
و به منوال می افتیدن،
با خود مصروف بودم تنها تر از همه به گوشه ای دنج پناه برده بودم.
هوا رو به سردی بود همه جا را بوی نسیم زمستان گرفته بود،
رو سری ام را باد با خود کشان کشان میبرد، با دستان نحیف مرتب کردم تا مبادا چشمان هر رهگذری بر آن بیوفتد،
ناگهان بالای سرم سایه ای پدیدار شد چشمانم را بلند کردم و بالا نگاه کردم که قامت یک مرد ظاهر شد هر چه میخواستم بیبینم که کی است
ولی آفتاب با درخشش ملایم بر چشمانم می‌تابید و صورت آن مرد را از من نهان میکرد، تا از جا بلند شدم، آن مرد پشت کرد و می‌خواست برود
یک نظر صورت خود را چرخاند و من مشاهده گر صورت او بودم،
دیدمش او همان دلارام من بود،
همان که مرا در خود مچاله کرده بود و دوباره به راه خود ادامه داد هر قدر میخواستم فریاد کنم انگار آوازم بند آمده بود.
از جا برخاستم و بطرفش دویده فریاد کردم،
+ ایوااااااااان نرووووووو لطفاً مرا تنها نگذار.
اما او از پیش چشمانم غایب شد.)

با همان چیغ از خواب پریدم که تمام بدنم مثل آتش شده بود
سر و صورتم عرق کرده بود و قلبم تند تند می‌تپید، از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشویی که در دهلیز بود بر سرو صورتم آب پاشیدم کمی راحت شدم دوباره برگشتم به اتاق خواب خود و به طرف ساعت دیدم که سه شب است خود را بر رخت خواب خود انداخته و چشمانم را بر بالشت فرو بردم که دوباره خوابم ببرد.

آفتاب تابیده و بود و نور آن مستقیم از پشت پرده ها بر چشمانم میدرخشید،
آهسته آهسته چشمانم را باز کردم
و از جا بلند شدم بر ساعت نگاه انداختم که نو صبح است،
با عجله از جا برخاستم و دیدم هاسنات در جای خود نیست،
طرف دستشویی رفتم وقتی خود را در آیینه برانداز کردم چشمانم از سرخی زیاد پوف کرده

بود معلوم دار بود از شام تا نو صبح خوابیده بودم سرم هم از فرط خسته گی‌ درد میکرد بخاطر همین با آب نسبتاً گرم دوش گرفتم و خود را آماده کردم و راه اتاق نشیمن را در پیش گرفتم.


روز هفته را هم نمی‌دانستم که چه روزی است، چون پوهنتون های ما رخصت بود در خانه بودم و گاهی هم به کافه میرفتم،
دیدم پدرم ( رضا) و حمید و وحید بر سر سفره هستند صبح بخیر کردم پدرم و وحید با خشرویی جواب مرا دادند ولی حمید گفت،

+ آفرین حیا جان همین ساعت بیدار شدن است.

اصلا حال حوصله بحث نبود ولی حمید همیشه با مزاح های خود مرا قهر می‌ساخت با کلافه گی گفتم:
_ خسته بودم
رفتم مطبخ که مادرم مصروف اماده کردن صبحانه است،
آهسته آهسته رفتم مگر باز هم متوجه من شد،

+ گفتم: صبح بخیر مادر جان عزیزم

_ صبح تو هم بخیر جان مادر، چرا اقدر ناوقت بیدار شدی؟

+ نمیفامممم خسته بودم همتو
بدون هیچ حرفی دیگری رفتم و خود را د آغوش مادرم رها کردم.
به دور از دغدغه ها آغوش مادر امن‌ترین جا برای یک انسان است هر قدر درد و غم داشته باشد باز هم اگر بر آغوش مادر پناه ببرد تمام آن ها را فراموش میکند،

خود را از جهان پر از هیاهو فارغ کردم، چشمانم را بستم و یاد آوان کودکی خود افتادم که هر چقدر هم زخمی میشدم و درد می‌کشیدم آغوش مادرم آن را دوا میکرد.
با صدای پر مهر و محبت مادرم به خود آمدم،

+ عزیز دلم دختر مقبول مره کی ناراحت کرده؟ مگر خبر شوم که چشمانش را میکشم!
با این سخنان مادرم بیشتر بغض کردم، کاش می‌توانستم بگویم مادر جان دخترت چه دردی میکشد ولی جلوی خود را گرفتم نخواستم از این بیشتر مادرم به دردم پی ببرد بخاطر همین سخن را عوض کرده گفتم:

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 11:17


‏فهمیدم که:
عشق کافی نیست.
تعهد
حمایت
پذیرش
تلاش
شجاعت
صداقت
احترام
هویت
هم لازم است .🌙

رمان‌سرای قصر برفی

21 Oct, 06:48


وقتی تلاش میکنی خدا بتو نگاه نمی کند که کی هستی
مردی یا زن ، پیری یا جوان
کاری به دین و ایمان هم نداره
مزدِ تلاش ات را میدهد.👌

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 19:25


اگر با یکی وارد رابطه‌ای(دوستی) شوید و در اول رابطه طرفِ مقابل دروغ بگوید....

این رابطه عواقبش چه خواهد بود؟

#حبیب_حنان
#قصر_برفی


منتظرِ پاسخِ شمام!

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:03


نظریات تانرا بنویسید لطفا...


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:01


یعنی اولین بار بود که سرم پیش دنیل پایین بود آهسته سرم بوسید و بعدش دست بزرگ ها ره بوسیدیم و ختم محفل تصمیم به ای شد که به زودی عروسی ره برگزار کنن چون رخصتی ما فقط یک ماه دیگر بود
مهمان های ما رفتن و ما ام به طرف اتاق های ما رفتیم و از او روز به بعد دگه خریداری دگه پای برما نماند
امروز ام روز عروسی بود صبح زود از خواب بیدار شدیم و تمام ای مدت خالیم و وحشی خانه ما بودن ما قانون دارم که داماد نباید تا نکاح عروس ره ببینه و ما ام ارایشگاه با مادرم و خالیم و بی بی جانم رفتیم و فامیل دنیل اینا ام از خانه خود اونجا میرفتن
رسیدم ارایشگاه ولی اونا زودتر از ما رسیدن تا شب ده آرایشگاه بودیم و بلاخره همه چیز تمام شد و ما ام بعد از پوشیدن لباس های گند افغانی خود به طرف هوتل حرکت کردیم
وحشی :خو یعنی امشب عروسی میکنیم
پری :امی رقم معلوم میشه
وحشی :دختر تو چی وقت ایقه کلان شدی که هالی عروسی میکنی
پری :تو از خود بگو
وحشی :خوشبخت شوی خواهرم
پری:تو ام خوشبخت شوی
وحشی :ولی مه تا هال باور کده نمیتانم
پری :چون همه چیز یکدفی شد وحشی ای همه به کنار او واقعاً شکیب ره دوست داری ببین اگر نمیخایی هنوز ام دیر نشده
وحشی :نی دوستش دارم
پری :چشم سفید مردم یکدفه شرم میکنه
وحشی :بس بس که زیاد گپ زدی رسیدیم
به هوتل رسیدم و به طرف عروسی خانه حرکت کردیم بعد چند دقه وقت نکاح شد پدرم داخل عروسی خانه شد
پدر :دختر های مقبول مه بلاخره وقتش رسید که خوشبختی شما ره دیدم خداره شکر که برم فرصت داد تا عروسی دختر هایمه ببین انشالله که خوشبخت شوین و بعدش هر دوی مر ره به آغوش کشید و سر ماره بوسید ما ام دستشه بوسیدیم و همه آمدن برای بستن نکاح
و بلی نکاح بسته شد و ما به یکی دگه حلال شدیم
دنیل چادر مه بالا کرد و به هر دو به طرف چشم های یکی دگه دیدیم بعد چند ثانیه سرمه بوسید و پدرم اشاره کرد که باید دستشه ببوسم
چی دگه چی مه تا هال غیر پدر و مادرم و بی بی جانم دگه دست کس ره نبوسیدم خان صاحب دستشه پیش کرد مام گویا دستشه بوسیدم ولی در حقیقت دست خودمه بوسیدم آرام خندید و سرشه تکان داد و وقتش رسید که به طرف صالون بریم اول وحشی و شکیب رفتن
دنیل:خو زنکه مقبول شدی بخدا
و بعدش دستشه سرش شانیم ماند
آهسته دستشه پایین کردم
پری :محضر عام است دوست عزیز
دنیل:فکرم نبود نگفتی مام جذاب شدیم یا نی
پری :ولا مه هیچ جذبه نمیبینم
دنیل :پس ایقسم
سرمه تکان دادم
دنیل :وقتی جذبه نداشتم چرا قبول کدی
پری :ازت بدم میایه
دنیل :عاشقت هستم دختر عمه
همرای دستش کومه مه کشید که اخم برامد
پری :ای گپا ره بان دوستت دارم
بعد گپم اشاره کردن که باید داخل بریم دنیل که ده شوک گپم بود به خودش آمد
و به طرف صالون رفتیم
دنیل:چی گفتی
میخایم چیز بگویم که صدای از پشت سر آمد که نام مه و دنیل ره صدا میکرد صدایش آشنا بود
روی ماره دور دادیم که ناز بود
ناز :تبریک باشه داماد و عروس داماد که سهم مه بود
و بعدش نزدیک آمد
پری :چی چتیات میگی تمام کو ای بازی ره مردم چی خاد گفتین
ناز :مردم چی خاد گفتن کس که سهم مه بود ره دزدی و هالی خوده مظلوم جلوه میتی ولی خیلی دیر شده خانم مه نمیمانم کس که سهم مه نشد سهم کس دگه شوه هالی که بر مه نشد بر تو ام نخاد شد
و بعدش تفنچه ره از جیب خود بیرون کرد
و به طرف مه شلیک کرد درد عجیب در ناحیه قلبم پیچید
#روایت
بعد از کار که ناز کرد همه در شوک بود و پری ام به زمین افتاد و بعدش همه از شوک بیرون شدن و به طرف پری رفتن که صدای شلیک دوباره بلند شد وقتی همه دیدن ناز کار خود ره نیز تمام کرده بود اوضاع خیلی بد بود و نصب هر دو خیلی ضعیف بود
دنیل :پری پری چشم هایته باز ببین مه اینجا هستم چشم هایته باز کو
پری :دنیل م…متوجه خودت باش دوستت دارم و بعدش بدنش سرد شد و چشمایش بسته وقتی دنیل نبصش ره جک کرد که نمیزد و از بین مهمان ها یکی که گویا داکتر بود آمد و چیک کرد که پری مورده.
و اینم از آخر رومان
#تمام…..


@QasreBarfi

🩵

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:01


#رومان بی رحم
#نویسنده لام(نامعلوم)
#قسمت سی و هشتم

بریم قرار است ده یک خانه زندگی کنیم
پری :یکدقه چی گفتی مه واقعاً ده شوک رفتیم
واقعاً تعجب کردم یعنی چی دنیل ام وای خدا
دنیل :باور کو نیت مه بد نیست به الله قسم
پری :ببین دنیل درکت میکنم همه انسان ها عاشق میشن
ولی مه رابطه نامشرو نمیخایم فقط مه یک کلیمه برت میگم بیا پیش پدر و مادرم حرف حرف اونا است هر چی گفت امو میشه
دنیل :یعنی تو قبول میکنی
از جایم بلند شدم
پری :هالی تو بیا یکدفه ببینیم تصمیم اونا چیز بعد قبول و قبول نکردن اونا تصمیم مه ام است
و به طرف خانه رفتم
واقعاً احساس ناشناس داشتیم ام خوشحال بودم ام عصبانی نمیفامم چی به چیست
به اتاقم رفتم و بعدش یک حمام خوده بالای تخت انداختم چند گذشت
بلاخره یک هفته از موضوع دنیل گذشت ده ای یک هفته خبر ازش نشد و خالیم خانه ما بود مادرم ام سرپا شده بود شکر خدا
از اتاقم به طرف صالون رفتم که همه اونجا بودن
پری :سلام
همه :علیکم
پری :میخایم همرای تان گپ بزنم
پدر :بفرما دخترم
پری :راستش مه همرای دنیل یکجایی ده بورسیه کامیاب شدیم او رفت ولی مه نرفتم و بعد از تلاش های زیاد تا عملیات مادرم آنلاین میخاندم ولی هالی که شکر مادرم خوب است استاد میگه باید حضوری بخانم
همه شوکه شده بود و به طرف مه میدین جز وحشی
پدر:یعنی چی
پری :یعنی ای که قرار است بخاطر ادامه تحصیلاتم با دنیل برم امریکا
پدرم :از جایش بلند شد و به طرف مه آمد مام از جایم بلند شدم توقع داشتم پدرم یک سیلی جانانه به صورتم بزند ولی بغلم کرد و سرمه بوسید
پدر:افرین به دختر لایق مه
بعد از چند ثانیه
وحشی :ولا مام لایق هستم ولی بورسیه ندارم که سوپرایزتان کنم
پدرم به طرف دید و او ره نیز به آغوش خودش دعوت کرد او به شوق به طرف ما آمد سرشه بوسید و به آغوش کشید افرین به تو ام
به طرف مادرم رفتم دستشه بوسیدم بعد بی بی جانم و بعد ام خالیم و بعد افرین باد و ای گپا چاشت از راه رسید و بعدش ام شب ساعت هفت و نیم شب بود که زنگ دروازه به صدا آمد
به طرف دروازه رفتم آهسته بازش کردم که بابه جان و ماماهایم زن های مامایم بودن
وای او موضوع
پری :سلام ،بفرماین داخل
به داخل دعوتشان کردم
و همچنان احوال پرسی و به طرف سالون بعد چند دقه
مادر:هله دخترم تو و پری وحش برین چای ببرین
پری :درست است ،هله وحشی
با هم رفتیم و چای آوردیم
به همه تعارف کردیم
بعد چند دقه بابه جان موضوع ره باز کرد
بابه: خوب دلیل آمدن ما معلوم است آمدیم به امر خیر آمدیم به امر خداوند و قول پیغمبر دختر های تان پری جان و پری وحش جان ره به پسر های ما
دنیل جان و شکیب جان خواستگاری میکنیم
چی شکیب و وحشی یعنی چی وحشی آهسته به طرف مه دید مام به طرف او هر دو شوکه شده بودیم یعنی چی
همچنان مادرم و خالیم
پدر: ولا مه چی بگویم هالی خوب معلوم است که باید جوان ها نظر خوده بگوین و تصمیم بگیرن خوب دگه زندگی اینا است و قرار است یک عمر ره با هم زندگی کنن
بابه جان:بلی بلی ای گپ ام است
پدر:خوب ما یکبار همرای دختر های ما گپ بزنیم ببینیم تصمیم اینا چیست بعد به شما احوال خواهد دادیم
به طرف مادرم دیدم که اشاره کرد از صالون بیرون شویم
همرای وحشی به طرف آشپزخانه رفتیم
وحشی :اینجا چی جریان داره
پری :نمیفامم
وحشی :یعنی چی دنیل و شکیب
پری :واقعاً یعنی چی
وحشی :تو خبر نداشتی
پری :از دنیل خبر داشتم ولی از شکیب نی
وحشی ابرو بالا انداخت
وحشی :یعنی چی
پری :یعنی دنیل گفته بود به خواستگاری میایم
بعد چند دقه مهمان ها رفتن و تصمیم به ای شد فردا شب نی فردای بعدی بیاین
ما ام به صالون رفتیم و بعدش به اتاق های خود
خوب میریم سر شب خواستگاری
همه آمدن همه به شمول دنیل اینا حتا ناز مادرش خواهرش و همه شان
بابه جان باز موضوع ره باز کرد
بابه جان :خوب نیت ما معلوم است شما ام اگر تصمیم تان ره گرفتین بفرماین
پدر:ولا باید از مادر های شان و مادرکلان شان نیز پرسید
و بعد به طرف بی بی جانم دید
بی بی جان: هر چی تصمیم دختر هایم باشه ما ام قبول داریم
مادرم:به گپ مادرجان موافق هستم هر چی دختر هایم ما تصمیم بگیرن
خالیم:مه ام موافق هستم تصمیم تصمیم اونا است
و بلی سخت ترین لحظه رسید نوبت ما شد
وحشی :هر چی کاکا جان تصمیم بگیرن
پری :هر چی پدرم سلا ببیند
همه سر تکان دادن ولی نگاه ام به طرف ناز بود که رنگ میباخت
پدرم :پس وقتی دخترایم قبول دارن پس مه ام قبول دارم دادیم دخترای خود خداوند خوشبخت شان کنن همه کف زدن و ما از جای بلند شدیم تا انگشترها ره در انگشت یکی دگیر کنیم

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:01


پری :چی میبینی
وحشی :ایره کی کشیده نگو که کار توست
پری : بلی محترمه مه کشدیم
وحشی :دختر تو رسامی ره از کی شروع کدی که مه خبر ندارم
پری :از وقت چون برت گفتم که وقتی خبر شدی باز قهر نکنی البته از کس دگه
وحشی از جایش بلند شد و آهسته نقاشی ره لمس کرد
وحشی :ای عالی است چرا تا هال به کس نگفتی
پری :خودت میفامی پدرم و بی بی جانم نقاشی ره دوست ندارن
وحشی :یکدقه یکدقه نقاشی که ده کوچه است او رام تو کشیدی
همرای سر جواب دادم
وحشی :دختر تو محشر هستی یعنی غیر مه دگه کس خبر نداره
پری :متسفانه دنیل خبر داره وقتی ای رسامی ره میکشیدم مره دیده
وحشی :پس او دفعه ده باری امی پرسان میکد
با سر جواب دادم
وحشی:درست است پس باید مره ام بکشی
پری :سیست
وحشی :مه برم یک حمام
وحشی رفت مام رفت پایین پشت دنیل میگشتم به طرف باغ رفتم که بالای یکی از چوکی ها نشسته بود
پری :سلام مه آمدم
دنیل :علیکم خوش امدی بیا میخایم همرایت گپ بزنم
بالای یکی از چوکی ها شیشتم
پری :خوب بفرما
دنیل :نمیفامم از کجا شروع کنم ولی ده بین گپ هایم گپ نزن
پری :درست است
دنیل :ببین پری نمیفامم واقعاً چی رقم برت بگویم ولی میخایم بگویم که ده ای مدت که نبود متوجه شدم از وقتی که دیدمت امو روز اول امو روز احساس کدم عاشقت شدیم ولی میگفتم دنیل بچیش ده یک روز کس عاشق کس نمیشه ولی عشق در نگاه اول بوده پری مه وقعاً عاشقت شدیم احساس میکنم دوست دارم میفامی اشتباه کردم ولی قلبم نمیپزیره چاره ندارم ببین بد درک نکو هدف مه رابطه دوست دختر و دوست پسر نیست هدفم رابطه حلال است نکاح باور کو هالی که قرار است هر دوی ما به یک کشوری بریم قرار است ده یک خانه زندگی کنیم
پری:
.
.
.
.

رمان‌سرای قصر برفی

20 Oct, 17:01


#رومان بی رحم
#نویسنده لام(نامعلوم)
#قسمت سی و هفت

و بعد داکتر رفت که چندی نگذشت که زیبا خانم را از عملیات خانه بیرون کردن
همه به طرف اتاقش رفتن ولی اونا بی هوش بود بعد از گذشت ساعت و به هوش آمدن خانم زیبا پری نیز بیدار شد
#پری
آهسته آهسته چشمایه باز کرد انگار حافظه ام پاک شده بود چیز به یادم نبود ولی بعد یک دقه همه چیز به یادم آمد از جایم بلند شدم که وحشی ده چوکی نشسته بود و مصروف مبایلش بود
متوجه مه شد و زود به طرف مه آمد
وحشی :پری خوب هستی
پری :خوب هستم
وحشی :مره دیده میتانی
پری :بلی
وحشی :درست است امینجا باش مه داکتر ره صدا کنم
پری :وحشی مادرم
وحشی :پیشتر پدرت آمد به دیدنت گفت از عملیات بیرون شد هالی شکر خوب است و به هوش آماده
پری :مه میخایم مادرم ره ببینم
وحشی :اول داکتر بیاین یکدفه چشم هایت معاینه کنه
پری :لطفاً
وحشی :چیز که مه گفتم امتو میشه
خیلی جدی حرف خوده زد و رفت
مه ماندم و فکر کردن
بعد چند دقه داکتر آمد و معاینه کرد گفت جای نگرانی نیست فقط باید یک دوا داد از امو استفاده کنم
و بعدش همرای وحشی به طرف اتاق مادرم رفتم
با اجازه داکتر داخل اتاق شدم چشمایش بسته بود گویا خواب بود
آهسته بالای چوکی پهلویش شیشتم و دستشه گرفتم و بوسیدم
پری : شکر که دوباره خوب شدی خداره هزار بار شکر
آهسته چشمای خوده باز کرد و به طرف مه دید
پری :سلام موری
مادر:سلام دختر مقبول مادر
پری :خوب هستی جایت خو درد نداره
مادر :نخیر خوب هستم تره دیدم بیخی خوب شدم
پری :فدایت شوم مادر مقبول
دست های خوده باز کرد و مه ام آهسته بغلش کردم و دوباره او عطر خوش بوی مادرانشه استشمامم کردم
مادر :چشمایت خوب است
پری :اه خوب است داکتر دید گفت خوب هستن
مادر ؛شکر مه فدای چشمایی زیبایت شوم
پری :خدانکنه
آرامش واقعی انسان آغوش مادر است
سه چهار هفته از بستری مادرم گذشت و بلاخره اجازه مرخص شدن ره برش دادن و ما ام دوباره افغانستان آمدیم
و امروز یک ختم گرفتیم به خاطر خوب شدن مادرم همه بودن
یکی از سپاره های قرآن شریف ره گرفته ختم کردم و بعد به مهمان ها نان دادیم و همه عزم رفتن کرد جز خالیم و زن های مامایم و فامیل بابه جان اینا
دنیل :پری میشه کم گپ بزنیم
پری :البت باش امی کار هایمه تمام کنم
دنیل :درست است ده باغ منتظرت هستم
صدای یکی که دنیل صدا میکرد به گوش میخورد رویمه دور دادم ناز بود تازگی ها از نزدیک ناز به دنیل بدم میامد گویا حسودی میکدم عجب بود برم واقعاً
پری :پس مه میرم شما راحت گپ بزنین
مه رفتم آشپزخانه و زیر لب جد و آباد ناز و دنیل ره بیاب میکدم
وحشی :چرا اعصابت خراب است
پری :از ناز بدم میایه منتفر هستم ازش
وحشی :چرا
پری :چرا باید به دنیل نزدیک شوه چرا باید هر دقیقه بین ما باشه
وحشی بعد از مکث ادامه داد
وحشی :بعد خانم چرا حسودی کده
پری :چرا باید حسودی کنم به چی او حسودی کنم
وحشی :نمیفامم شاید عاشق دنیل شدی
پری :خوب عاشقش شدیم چی فرق میکنه
وحشی :چی
وای چی گفتم نباید ای گپه میگفتم
پری:هیچ گفتم اگه عاشقش ام باشه و نباشه چرا باید ناز نزدیکش شوه
وحشی :نی پیشتر چی گفتی
پری :هیچ چی گفتم
وحشی :گفتی عاشق دنیل شدی
پری :نی بابا چی عشقی دیوانه شدی مه چیز نگفتم شاید زیاد کار کردن سرت فشار آورده
وحشی :سیست سیست هالی خوب تیرته بیار
ولی موضوع دنیل و ناز چیز دگه است
پری :چیست
وحشی :مادرم میگه وقتی ناز به دنیا آمده پدرکلانش به پدر کلان دنیل گفت اینا ره بخیر به هم میتم و امی نام سرشان میمانه تا وقتی که هر دویش هشده میشن بعد میرین خانه ناز اینا به خواستگاری تا نامزاد کنن ولی شب خواستگاری دوست پسر ناز میایه و اجازه ای کار ره نمیته و بیخی نامزادی شان به هم میخوره بابه جان لغوش میکنه
پری :وای وای تو ای ناز ره ببین
وحشی : به نظرم امو وقت ام اینا با هم رابطه نداشتین نی ناز و نی دنیل فقط بخاطر گپ های پدرکلان هایشان ای گپ ره قبول کدن
پری :پس وقتی یکی دگه ره قبول ندارن ای ناز چرا پشت دنیل ره گرفته
وحشی :شاید دوباره عاشق دنیل شد
پری :خانم بسیار بد کده
وحشی خنده بلند کد
وحشی :خوب عاشق خانم چی وقت قرار است اعتراف کنی
پری :چی ره
وحشی :ای که عاشق بچه مامایم شدی
پری :مه عاشق ماشق کس نشدیم ،بیا بریم اتاقم میخایم سوپرایز دارم برت
وحشی :وای بریم که هیجانی شدم
با هم به طرف اتاقم رفتیم
وحشی :خوب چی است سوپرایزت
چوکی ره گرفته زیر تابلو ماندم تابلو از جای گرفته و سر تخت ماند و او رسامی که کده بودم ره به وحشی نشان دادم
وحشی :دختر ای چیست

3,912

subscribers

1,731

photos

270

videos