دلنوشته ها‌‌🫀🫴

@delnaweshtaha0


𝚆𝙴𝙻𝙲𝙾𝙼𝙴𝐓𝐎 D̺͆E̺͆L̺͆N̺͆A̺͆W̺͆E̺͆S̺͆H̺͆T̺͆A̺͆H̺͆A̺͆🫀🫴

T̆̈ĭ̈K̆̈ T̆̈ŏ̈k̆̈🎬
|T̑̈Ȏ̈P̑̈ T̑̈Ȇ̈X̑̈T̑📃
|M̾U̾SI̾C̾💽
|Profile➣🎭
|●V͎I͎D͎U͎I͎O͎🎥
‖乇dノイ🌌
┄┄•●𝟝𝕜...🏍️......𝟝.𝟙𝕂●•┄┄

♕︎آیدی ریس کانال

@SULT4N_S4iB ♥️

ایدی کانال💌

@DELnaweshtaha0

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

23 Oct, 01:28


معرفی رمان گناه من چی بود

هادی_بهار
نویسنده_پری دریایی

داستان در مورد عشق دختر خاله با پسر خاله اش هست که در کودکی عاشق هم شدن بعد از سال ها با دیدن همدیگر عشق وارد صحنه میشه با مشکلات زیاد رو بر رو میشوند
عشق تبدیل به جدایی میشود
اما هر بار با دیدن هم
هر بار عاشق میشوند
موانع های زیاد هست سر راه آنها
اما آخرش ........

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

23 Oct, 01:28


#گناه_من_چی_بود

پارت 3
خواهرش خبر شد که ما با هم رابطه داریم اما  کمی عصبانی شده بود اما برای مه چیزی نگفت
خوب روز ها میگذشت مه مثل دیوانه ها عاشقش شده بودم
خوب مه کمی مریض بودم برایم مسج کرد !
‌‌هر ساعتی که میگذره بیشتر میفهمم که   بهت نیاز دارم! لطفا زود خوب شو عزیزکم
مه هم نوشتم : مه هم خیلی عاشقت هستمم تو دلیل برای نفس کشیدنم هستی
هادی : بهار منو دوست داری ؟
بهار : نمیفهمم
هادی : بگو ها یا نی ؟
بهار : ها مثـل نـفـسـام دوسـتـت دارم بـی اخـتــیــار و هـمـیـشـگـی
هادی : خوب چقدر ؟
بهار : بی نهایت مثل که آخر دنیا معلوم نیست جان مه 
هادی :‌‌•نفسم قربانت
بهار : خدانکنه جگرم
هادی :  ١٥٧٤
بهار : چی
هادی : بی نهایت دوستت دارم
بهار : منم 
زنده گی برایم خیلی قشنگ شده بود همرای هادی اما همیشه میترسیدم یک روزی من را تنها بذاره  برود  انگار هادی قشنگترن پارت زنده گیم شده بود

ادامه دارد .........

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

22 Oct, 18:34


بیا اینجا هر روز تست زبان بزن ❤️

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

22 Oct, 18:34


اگه دلت میخاد فولدری کامل از کانالهای آموزشی VIP رو که در مدت زمان محدود #رایگان شده رو دراختیار داشته باشی پس فورا بزن رو لینک زیر و عضو شو.فرصت محدوده
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
https://t.me/addlist/SP9I0YUxQ544NmI0

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

22 Oct, 14:41


کتایون عروس مقبول و زیبا شده بود و همگان ازش تمجید میکردند نکاح بسته شد و از کامران خواستن تا کمر کتایون را ببندد و به خانه بخت راهیش کند کامران با کمربند ظریف سرخ رنگ کمر کتایون را بست.اشک های که از چشمان کتایون میچکید همه را وادار به گریستن کرد و اکثریت آنانیکه شاهد لحظه خدا حافظی کتایون بودند اشک میریختن ضمن من کتایون با دلشاد و عشق بی پایان بسوی بخت رفت و ماهم فردای آنروز عازم کابل شدیم به همه خدا حافظی کردیم و راهی کابل را در پیش گرفتیم که میدانست که دوباره چه وقت اینجا خواهم آمد؟
-میدانی نورین دیارم زیبایی منحصر بخود دارد و من مهری خاص نسبت به اینجا دارم چون خاطرات مادرم را زنده میکند اما یک حسی میگوید با چشم سیر نگاهش کن چون دیگر اینجا نخواهی آمد.
+شاید بعد از یک مدت طولانی که آمدی اینطور فکر میکنی ان شاءالله بار دیگر با فرزندانمان می آییم.


چه فکر میکنید آخر چه خواهد شد آیا کامران دوباره به دیارش می آیید؟ و حدس تان در باره حس کامران که میگفت دیگر اینجا نخواهی آمد چیست؟



ادامه دارد ...

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

22 Oct, 14:41


رمان عشق جاویدان

قسمت بیست و سوم

✍️لیلماه لیان

الیاس:نورین چند ساعت بود که خودرا در اطاق حبس کرده بود و کسی را نمیگذاشت همرایش صحبت کند تلاش های لیدا و کامران بی نتیجه بود درب اطاق را تک تک کردم باز نکرد چندبار تقلا کردم گوش نکرد از راهی دیگری استفاده کردم و شروع کردم به یادآوری خاطرات کودکی مان! نورین شادختم چرا اینگونه زانوی غم بغل کردی؟کدام آدم روی زمین جرأت کرده که شادخت منرا بیآزارد یادت هست هر وقت ناراحت میبودی نزد من میامدی و باهم درد دل میکردیم مگر تو نبودی که میگفتی تا وقتی الیاس لالایم باشد نه تنها میمانم و نه غمی،چرا فعلا درب را بسته ای و از دید دیگران پنهان شده ایی مگر من مُردم که تو احساسی غم و تنهایی کن. مگر درین شرایط به رفیق دلفریبت نیاز نداری؟یادت هست وقتی من مجروح شدم تو تا چند روز مکتب نرفتی تا وقتی درب را باز نکنی من هم ازینجا جم نمیخورم.
+لالا لطفا بگذار تنهاباشم
-نه نمیگذارم همینقدر تنهایی کافیست دیگران به هر ترتیب ولی من خوب روش سر صحبت آوردن نورین را میدانستم در را باز کرد و به محض داخل شدنم خودرا در آغوشم انداخت و منم محکم در آغوش گرفتمش چقدر دیر میشد که با نورین درد دل نکرده بودم سرش بلند کرد و با هق هق گفت:دیدی لالا برم خیانت کرد
-کی خیانت کرد منکه ندیدم.
+اون رفیق جان جانی ات.
-خوب منظورت از پارتنر شیکت است.
+نه او رفیق توست
-کامران؟
+بلی🥺😭
همه ی ماجرا را برش توضیح دادم و ازش خواستم که کامران را ببیند چون حال مساعد نداشت واقعا خوشبخت بودم خواهری همچو نورین داشتم قلب مهربان و دل پاک داره و هیچگاهی از هیچکسی کینه نمیگیرد فقط زود عصبی میشود و دوباره راه بدست آوردن دل آدمها ره هم بلد است.خوش بحال کامران که نورین نصیبش شده

نورین:در دنیای تاریک و سرشار از ناخوش احوالیم بودم که صدای لالایم به گوشم آمد بغضم بیشتر شد واقعا وقتی انسان غمگین باشدو صدای کسی را که دوستش دارد بشنود بیشتر بغضش میگیرد چون میداند که رگ بغض و خرسندیش را خوب میفهمد.نمیخواستم همرایش صحبت کنم ولی الیاس کسی است که بتوانی سر به سرش بمانی وقتی لج کند باید حرفش شود بلاخره برادر کیست؟
با اسرار و صحبت های لالایم فهمیدم که زود قضاوت کردم و به ناحق کامران را از خود طرد کردم حالا دیگر حیران بودم که بروم بدیدنش یا نه؟متردد بودم ولی الیاس راضیم کرد که بروم و همرایش صحبت کنم رفتم به دیدنش و بعد از چندی کلنجار رفتن با خود بدون درب زدن داخل اطاق که کامران حضور داشت شدم، نشسته بود و غرق در فکر کنارش نشستم و دستم را روی دستش گذاشتم متوجه حضورم شد و نگاهم کرد عمیق نگاهم کرد بعد با صدای محزون گفت:معذرت میخواهم نورین نتوانستم خوشحال نگه ات دارم در ایام بودن و نبودنم زجرت دادم من واقعا پیشت کم هستم ولی این را بدان من تا پای جان خود وفادارت هستم و خواهم بود در اولین دیدار برت دل باختم و هرگز بجزتو به دیگر چشم نخواهم داشت عاجزانه گفتم کامران میفهمم بسیار زود قضاوتت کردم ولی امید دارم درک کنی من نمیتوانم بدون تو زندگی را سر کنم وقتی او چنین گپهای گفت قلبم آتش گرفت چون مه میخواهم تو تنها متعلق به من باشی نمیتوانم ترا با دیگری تقسیم کنم سخت است فهمیدن این بقول مولانا"بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود".
میدانم عزیزم میدانم ولی در این موضوع بی تقصیرم فقط بار دیگر مرا طرد نکن من شدیداًاز طرد شدن از طرف تو میترسم میدانی که دراین دنیا تنها تورا دارم و نمیخواهم از طرف تو طرد شوم نمیدانی حتی فکر نبودنت مرا دیوانه میکند؟و تو میگویی دیگر نمیخواهی مرا ببینی در این چند ساعت که خودرا حبس کردی و ازدیدم پنهان کردی نمیدانی چه بحالم آمد واقعا شهر بی یار ارزش دیدن ندارد.
+دنیای من هم بیتو ارزش بودن را ندارد پس بدان بدون تو زندگی من هم معنی ندارد دلبر چشم آهویم پس مرا ببخش که زود قضاوتت کردم و ناراحتت کردم.
-اینرا به یاد داشته اش که"مردی که از خطاهای کوچکی یک زن نمیگذرد،هرگز از فضایل بزرگ او بهره نمی گیرد.
اوغزل میسرود و من با مهربانی غرق تماشایش بودم حقا که این بشر با تمام درد هایش دوست داشتنی بود. از آنطرف هم صدای الیاس میآمد که ای کبوتران عاشق بیاید نان بخوریم شما خو عاشق های دلباخته ما از گرسنگی تلف میشم حتما با ای ناز و نزاکت شما.
خنده کنان با کامران رفتیم و نان شب را میل کردیم.
بلاخره رسیدیم به روزی عروسی کتایون و رفتنش به خانه بخت عروسی مجلل و زیبایی با رسم و رسومات خودشان برگذار کردند و منم دست به دست کامران وارد محفل شدم با رویت خانم کاکا و عمه میخواستم دستم ره از دست کامران بکشم که اجازه نداد و آهسته گفت بگذار بدانند که کذب هایشان هیچ چیز را تغییر نمیدهد همقدم با کامران سمت کتایون میرفتیم که با فاطمه مواجه شدم او هم متوجه من و کامران شد چشمکی حواله ش کردم و لبخند پیروزمندانه به رویش پاشیدم و رفتیم نزد کتایون.

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

22 Oct, 14:38


عشق جاویدان

پارت بیست و دوم

✍️لیلماه لیان

کامران:تحمل این حال و درماندگی نورین برایم سخت بود تاب دیدن اشک هایش را نداشتم هر قطره اشک که از چشمان زیبای نورین میچکید همچو خنجر در قلبم فرومیرفت میترسیدم ازین حالش تا هنوز در چنین حال ندیده بودمش هزاران فکر در ذهنم میگذشت چرا یکباره اینگونه رفتارش عوض شده بود مگر من چه کرده بودم؟هیچگاه نورین مرا طرد نکرده بود و من ازطرد شدن از طرف نورین میترسیدم.یگانه کسی که از احوالات نورین میدانست بجز لیدا کسی دیگری نبود ولی خبری از لیدا نبود هر طرف صدا کردم و پالیدم نبود حتما بادخترها خانه کتایون شان هستن آناً رفتم سراغ لیدا نخست به آشپز خانه رفتم بل همه احوالپرسی کردم و سراغ دخترها را گرفتم خانم کاکایم آدرسشان ره برم گفت رفتم طرف دخترها که صدای جر وبحث کتایون و فاطمه بگوشم می آمد انگار میراث پدرشان نا تقسیم مانده اجازه گرفته داخل شدم لیدا رو به کتایون و کتایون رو به لیدا گفت اینه نامزدشم تشریف آورد.
کتایون رو به فاطمه گفت:عاشق که آمد ولی رنگ به رخ معشوق نماند و هر دو زدند زیر خنده بی حوصله پرسیدم اینجا چه خبر است؟ هر دو به یکصدا گفتند از فاطمه بپرس و بازهم از یکسان شدن صدای شان خندیدند فقط فاطمه مظلوم و رنگ باخته کنارشان ایستاده بود حوصله ام سر رفت و گفتم بس است دیگر چه قهقهه میخندید یکم به این مظلوم هم فرصت صحبت بدهید هر دو به هم نگاه کردند و گفتند مظلوم؟ و باز بلند بلند خندیدن در اوضاع نبودم که اینقدر شوخی را تحمل کنم با جدیت گفتم اینجا چه خبراست ساکت شدن و کتایون رشته سخن را در دست گرفت و گفت:لالا کاش بفهمی این مظلوم چه ظلمی در حقت کرده است.
+نگو که مسبب حال خراب نورین این دختر است.
-ها لالا همه را توضیح میدهم تو فقط آرام باش. من از نورین و لیدا خواستم تا در اصلاح کردن مو ها و ابرو هایم کمکم کنند. خودت میدانی که اینجا آرایشگاه نیست و اینها نسبت به ما دست بالاتر دارند در آرایش ماباهم سه نفره نشسته بودیم هم قصه میکردیم و هم به موها و ابروهایم سروسامان میدادند نسبتی کاری من از نزدشان رفتم تا برگشتم این دختر دیوانه هزاران کذب و پرت و پلا تحویل داده و اورا رنجور خاطر کرده.
حیران سخنان کتایون بودم که فاطمه چه گفته که نورین اینطور کلافه شده و از من رنجیده اصل موضوع را بگو چرا نورین اینقدر مغموم است و حتی نمیخواهد چهره ام را ببیند
-اصل مطلب را ازفاطمه بپرس
دیگر تحمل بازی های دخترانه را نداشتم فقط میخواستم هرچه زودتر دلیل غمگینبودن نورین را بدانم.
-دخترا صبر من را امتحان نکنید و زود موضوع را توضیح بدهید
ببینم چه شده؟به فاطمه نگاه کردم جرأت نگاه کردن به منرا ندارد و سربزیر بود فاطمه توضیح بده فاطمه مِن مِن کنان گفت من به او گفتم که من و تو از کودکی بنام همیم و دفعه ی قبل که اینجا آمدی نامزد شدیم.گوشهایم سخنان را که میشنید باور نمیکرد از عصبانیت زیاد خندیدم بلند بلند خندیدم و دخترا مات خنده هایم شدن. یعنی تو مرا به همسرم دروغگو و فریبکار معرفی کردی و به همین خاطر نمیخواهد مرا ببیند از دیگران به هر صورت ولی از تو اصلا چنین توقعی نداشتم من همیشه شمارا مثل خواهرم دیدم ولی تو گند زدی به این همه محبت برادرانه من.سرم را در حصار دستانم گرفتم و محض نشستنم اشک هایم سرازیر شد کتایون دستش را نوازشگونه به شانه ام انداخت و گفت ببین لالا این مثل روز روشن است که تو به نورین دروغ نگفتی آفتاب حق به دوانگشت پنهان نمیشود برخیز و برو دل خانمت را بدست بیاور صدای خانم کاکایم بود که مرا از کلافت و اشک و آهم بیرون آورد.
-او بچه چرا قشقرغ راه انداختی تو اصلا حرمت را نمیفهمی در وقتی خوشی دخترم نمیخواهم تو با آن خاطرات نحس ات خوشحالی اش را به ناراحتی تبدیل کنی یالا مارا راحت بگذار.

لیدا:کامران را کمک کردم که بخودش بیاید وقنی دروغگو نیستی از هیچ چیز نترس به قول محمود بکتاش
هیچ تشویشی مکن تقدیر روشن میشود
می رسد آیینه ها تصویر روشن میشود
و یادم آمد که اگر الیاس با این حال نورین را ببیند مغضوب میشود با عجله خودرا به الیاس رساندم و آنقدر در مسئله دروغین فاطمه گیر کردم که الیاس یادم رفت به خانه رسیدیم که با چهره ای پر از سوال الیاس روبرو شدیم همه ی ماجرا را برایش تعریف کردم و بیگناهی کامران را توضیحش دادم اوهم پذیرفت و رفت با نورین صحبت کند.



ادامه دارد ...

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

22 Oct, 12:19


*قلب خود را با سخنان و اندیشه های خوب تزئین کنید،آن را از کینه،حسادت و خشم خالی کنید🫀!

#SULT4n_s4iB

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

22 Oct, 12:18


ما را به در نمی‌رود از سر هوای يار...

- سعدی |
#SULT4n_s4iB

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

21 Oct, 15:23


مود👤
#zohra

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

21 Oct, 12:36


من در پی خویشم به تو بر می خورم اما

🍂🖤
#SULT4n_s4iB

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

20 Oct, 16:35


زندگی است دگ..!

گاهی شیرین؛ گاهی تلخ میگذره…!

فقط میگذره


🌘🖤
#SULT4n_s4iB

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

20 Oct, 15:36


اولا دوستت دارم
دوماً هر اتفاقی بینمان رخ داد اولا را از یاد نبر ....!

🫂🍓

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

20 Oct, 15:36


One day i don´t get your wish . i´m just holding you

یه روزی میرسه که دیگر آرزوت نمیکنم
فقط بغلت میکنم

#Ada_yaldiz

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

20 Oct, 15:36


گفتیم عاشقیم
خندیدن و گفتند ادعاست🔥😁
باشد قبول ما به همین ادعا خوشیم 😉

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

20 Oct, 15:36


قد تمام دنیا عاشقتم میخامت :))))


#Ada_yaldiz

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

20 Oct, 15:36


دوستا ببخشید مه نمیفهمم شاید کدام مشکل بود
که صبح پارت دوم داستان دیلیت شد
و همچنان بگویم بعضی جاهای داستان اگر کم بود بخاطر ترجمه هست ببخشین
😔😔😔

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

20 Oct, 15:36


#گناه_من_چی_بود

پارت 2
نوشته بود ilove you با یه استیکر قلب برایم روان کرد تا سین کردم
مسج های خود را دیلیت کرد من برایش گفتم چرا دیلیت کردی
گفت برایم ! برایت در چند کلمه میگویم وجود تو در زندگی من اینجوریه که قلبم به امید تو میتپه که هستی که میتونم ببینمت از دور ببوسمت
برایم گفت بهار جواب بده ؟
بهار : دست هام یخ شدن برایش گفتم من از طفولیت عاشقت هستم دوستت دارم شاید عشق همین باشد
بعدا باهم حرف زدیم چند دقیقه
زنده گی هادی و بهار از اون شب تغییر کرد
بهار : همش سرم تو گوشی ام بود بی هوا لبخند میزدم تا جاییکه همه فهمیدن
به فامیل ام گفتم اما چیزی نگفتن
اما هادی میترسید که فامیل اش خبر شود
تا یه روزیکه ...

ادامه دارد ........

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

19 Oct, 17:57


روزی عجیبی بود برایم میدانستم واقعه در حال وقوع است
گفته مادربزرگ های مان دلم گواهی میداد

ترس هیجان شوق اضطراب همه اش داشتم با هم یک جا تجربه میکردم

با آواز خشن بم مانند ترس ام بیشتر شد
آوای که قصد بردن من را داشتند مگر چرا چون خلاف راه شان رفتم تن به میل های شان نسپردم
از خواسته های شان لب به سخن نمیگشایم
میخواهم دردی را تجربه کردم تنها زخمی اش قلب هزار تیکه خودم باشد

گاهی نباید جنگید جنگیدن برای رسیدن به بهترین است اما عاقبت بعضی ها انتخاب میان بد بدتر است
و تو که مجبوری بدتر اش را انتخاب کنی


گاهی باید ؟
دید !
درد کشید...
گذشت....
فرمول دیگری ندارد !


آیا ....🥀


فرستاده شما ....


#RV

دلنوشته ها‌‌🫀🫴

19 Oct, 17:57


ᵥₐₗᵤₑ 𝙮𝙤𝙪𝙧𝙨𝙚𝙡𝙛 ₜₕₑ ₘₒₛₜ
برای‌خودت‌بیشترین‌ارزش‌رو‌قائل‌شو🦋🩵



#RV

5,116

subscribers

8,286

photos

3,073

videos