علی نور✍🏼

@nooram_man


تراوش‌هایِ ذهنیِ “نور”‌ی‌ که در تاریکی می‌جنگد.

t.me/BChatPlusBot?start=sc-2YPkul4pBvaF

ناشناهای آشنا

علی نور✍🏼

22 Oct, 20:29


این اهنگ مال زمانیه که تو فکر می‌کنی حتما باید اینو بفرستم براش. اما دقیقا زمانی‌که گفتی “باید” بهتره که از این‌کار منصرف بشی و دقت کنی. پشت‌سر هم گوش بدی و گوش بدی تا متوجه بشی که این زندگیه. روح داره. عشق داره. بعد ناخوداگاه اون نفرِ خاص میاد تو ذهنت. اونی که وقتی نبود هم بود. اونی‌ که شد که بشه یا حتی نشد که بشه. اونی‌ که «انقلاب بود درونت، نکردیش سرکوب» این آهنگ متعلقِ اون شخصِ زندگی‌تونه.

علی نور✍🏼

22 Oct, 12:32


می‌بینی عجب مخلوقاتِ عجیبی هستیم؟ دوست‌داریم آزادی رو داشته باشیم که خودمون بتونیم محبوسش کنیم. یعنی آزاد باشیم که به آزادی نه بگیم. یاللعجب!

علی نور✍🏼

22 Oct, 11:13


عامدانه برایِ خودم قانون‌هایی می‌ذارم تا آزادیِ خودم رو محدود کنم که در سببش اضطرابِ کم‌تری رو متحمل بشم!

علی نور✍🏼

21 Oct, 14:28


بعد از این همه سال، هنوز چیزی که بتونم بهش بگم زندگی ندارم. پخش و پلا، این‌ور و اون‌ور، با تمام وجود سعی می‌کنم گاهی و در جاهایی فکر کنم، احساس کنم، “خب احتمالا همین زندگیِ منه”. بعد دوباره پرت می‌شم توی یک حجم نامفهوم بی‌دروپیکری که نه سرش معلومه و نه تهش و نه من می‌دونم اون وسط چه‌کاره‌ام یا باید چه‌کار بکنم. بینِ دو طرف موندم. دقیقا وسطِ پل.دربه‌دری. همیشه همین دربه‌دری.

علی نور✍🏼

20 Oct, 08:31


دوسِتان، من همیشه متصور بودم که حقِ هر کسی اینه‌که خوشبختی رو تجربه کنه. حال ولی نمی‌دونم که خوشبختی چیه. هیچ درک و تعریفی نسبت بهش ندارم و تو ندانمِ مطلق دارم غرق می‌شم. فکر می‌کردم همه یه‌روزی، یه‌جایی اونو تجربه می‌کنن و الان می‌ترسم که قبلا تجربه‌ش کرده باشم و دیگه بهش نرسم. می‌ترسم از این زندگی که در یک لحظه می‌تونه عدم برسه. ترس برایِ همچین موضوعی کلمه‌ی کم‌کفایتیه!

علی نور✍🏼

19 Oct, 20:31


اسمِ شب:
پروازکنان از یک فکر بیهوده
به یک فکر بیهوده‌ی دیگر…

علی نور✍🏼

19 Oct, 09:35


بدبختیم اینه که هنوز سر خودم کلاه می‌ذارم و ته‌ دلم امیدوارم که بالاخره درست می‌شه!
عزیزم دیگه کی قراره درست شه؟ تو رو خدا یه‌بار فقط حرف‌شو نزن و واقعا ناامید شو!
چیه این نفرینِ مقاومت در برابرِ ناامیدی؟

علی نور✍🏼

18 Oct, 14:25


بوکوفسکی داخلِ یکی از شعراش یکی از بزرگ‌ترین حقایقِ دنیا رو می‌گه که بی‌اندازه باهاش موافقم. چارلز می‌گه: هر کسی اول طعمِ عسل را می‌چشد، و بعد چاقو را!

علی نور✍🏼

18 Oct, 10:14


آبجویِ تو یخچال یک‌ماهه که دست نزده‌ هست. هر بار که می‌رم سراغش، یک نیم‌نگاهی می‌ندازم و می‌گم نه هنوز وقتش نرسیده! حالا خودمم نمی‌دونم وقتش کجاست. وقتِ هیچیو نمی‌دونم. اصلا کی گفته هر چیزی وقتِ خاصی داره؟

علی نور✍🏼

17 Oct, 17:52


شعرِ دلتنگی/ شماره۱۲
دوست گرامی،
مرا با صبر و مقدارِ نازکشی،
تحمل برایِ بارکشی،
استقامت در راه ترکشی،
و تابشِ نور و آتشِ زبانه‌کشی، نسنج.
که از پایه این خانه خراب‌ است.
در وادیِ عاشقی، هیچ بایدی وجود ندارد.
که فقط عشق و فاصله و دل‌تنگی‌ست
در میانِ عاشق و معشوق.
بارِ سنگینی‌ست که با قهر و نازکشی
اگر هَم بخورد، بویِ تعفنش بالا می‌زند.
بویِ بنزین می‌آید.
دل‌تنگی را جز سوختن هیچ چاره‌ای نیست.
پس می‌سوزم و دل‌تنگم.

علی نور✍🏼

17 Oct, 13:15


می‌خواستم برایت بنویسم پابند کن دریا را، ببند دور مچ زیبای پایت، بعد برایم برقص. پا بکوب، اجازه بده صدای موج‌ها حرارت شود از حرکات تو تا بدن من، اجازه بده انجمادم به انقراض نرسد، صدایم کن از غار یخی، بگو بیا، بیا آدم تماشا کن ، برایت دریا آورده‌ام، و آتش، و شراب ابتلا. اما به خودم پابند خورد. زمانی که خواستم برایِ آزادی بجنگم. خیالِ مویِ ولِ تو باد و باد تو مویِ ولَت را داشتم و نمی‌خواستم این‌ حسرت شود. این‌که با ترس و لرز دستانت را در خیابان بگیرم و نتوانم هیچ‌وقت لبانت را در میدانِ اصلی شهر ببوسم. من دریا را می‌خواستم. میهن آزاد را. و توعه شاد‌ را. اما خودم در بند شدم.

علی نور✍🏼

17 Oct, 11:40


خوشِ چه حالی؟

علی نور✍🏼

16 Oct, 20:23


نمی‌توانم گیر کنم در آه کاش می‌شد‌ها!
اما چه کنم میانِ مردم.
این گله‌ی مزبور.
گله‌ی دوپایِ پرجنب و جوش و تهی.
نمی‌دانند.
درک نمی‌کنند.
و اُردِ ناشتا می‌دهند.
صد من یک‌غاز.
تلاش چرا، اما دریغ از درک.
فکر می‌کنند هر حقی دارند.
یا همگی باید به‌آن‌ها حق بدهند.
اما تهی از درک.
انتظار به‌وفور و بیش‌تر از آن
کنترل‌گری و خود را مرکزِ دنیا دیدن
ولی اندکی درک خیر.
مردم گاوند.
مردم نسبت به‌من گاو
و من هم حتما نسبت به‌آن‌ها گاو.
و هیچ‌گاوی نمی‌تواند
دیگری را بفهمد.

هر چقدر که دیگران “ما” “ما” کنند،
باز هم خودشان را می‌بینند.
و من هم همینطور.
من دور نیستم از این گله.
و حقیقت همین هست.
همه دنبالِ خویش.
و در این طویله‌ی انسانی چَرا می‌کنیم.

- نیتِ تمام شدن ندارد.

علی نور✍🏼

16 Oct, 14:29


مرورت مسمومم کرده و من دیگر
از بالا آوردن و شکوفه زدن خسته‌ام.

علی نور✍🏼

16 Oct, 12:52


آدم‌ها به‌یک‌اندازه نمی‌دانند.
این ندانم‌کاریِ من دیگران را و ندانم‌کاریِ دیگران، مرا اذیت می‌کند اما چه می‌شود کرد؟ در جهانی از متغیرات و عدم‌قطعیت‌ها زندگی می‌کنیم و هیچ‌نمیدانیم بادِ زندگی- اگر آن‌را طوفان نَنامیم- ما را قرار است به‌کدام سو ببرد. اما همگی بر طبل و دوقلِ دانستن و راهِ راستین می‌کوبیم.
کدام دانستن دوسِتان! کدام راه بزرگواران؟ من که هنوز نمی‌دانم، سیگار را قبل‌ از چای بکشم یا بعدش! دانِ چه سِتَنی؟