جهان را کران به کران گشتم و لذتی بالاتر از غیبتکردن طولانی و مفصل با خواهرم و رد و بدل اطلاعات جدید فامیل و تحلیل اتفاقای عروسی و نتیجهی همه بدن فقط من و تو خوبیم پیدا نکردم.
اگه میوهفروش بودم، پاییز که میشد، نارنگیا رو صد دانه گردالی دسته به دسته با نظم و ترتیب میچیدم جلو در مغازه و بالاسرشون رو یه کارتونی تابلویی چیزی بزرگ و خوانا مینوشتم: خوشحالیفروشی.