من نمیدونستم آدم بودن این همه دنگ و فنگ داره البته دست خودمم نبود. دستور از بالا بود وگرنه ترجیحم این بود که دیوار باشم، شبیه تو. صاف و محکم، قوی و ساکت. میگم دقت کردی چند وقته گاهی کز میکنم میرم تو خودم؟ میدونی چه خبره؟ جنگه! تو خودم جنگه! هیاهو و کشت و کشتار! تو تا حالا تو جنگ بودی؟ مسلسل دست گرفتی که دیوانهوار تمام قابهای قشنگی که روی دیوار مغزت جمع کرده بودی رو به رگبار ببندی؟ تو تا حالا دنبال ترور خودت بودی؟ تا حالا سعی کردی بین خودت و خودت صلح برقرار کنی؟ نه، نبودی.
دیوار بودنم مزیتهای خودشو داره فقط یه عیب داره، بغل نمیشی که البته اشتراک بین من و خودته. عیبی نداره ها، کسی منم بغل نمیکنه، ببین چیزیم نشده حتی با ارفاق میشه گفت: «زنده موندم.»
حس میکنم باید یکی منو ویرایش کنه، پر از ایراد نگارشیام، خطخوردگی دارم، هجو و بیمعنیام.
دارم زیاد غر میزنم نه؟ ببخشید.
میگم تو تا حالا دلت خواسته بری؟ بری که زنده بمونی؟ منم میخواستم برم ولی جای امنی پیدا نکردم که دست خودم بهم نرسه.
تو بهتر از همه میدونی چه ذوقی داره برام پاییز. ابره، سرده، بارونه. پاییزه ها ولی تو ذوقی دیدی تو چشمام؟ پاییزه درسته ولی یا ذوقهام خراب شدن یا چشمام. از کجا بفهمم؟ چشم جدید میخوام. یه بار گفتم این قلب مال جفتمون، قلب خودمو گفتما. کاش یکی پیدا بشه بگه این چشما مال جفتمون، چشمای خودشو بگه. نیست دیوارجان، نیست. قلبا آجری شده، مغزا سفالی. شاخهی درخت بغلتره از دستای این جماعت. پاییز این آدمان، زمستون نگاهشون. خوبه که دیواری! زنده موندن بین این یخچالهای قطبی سخته.
«مکالمات دیواری»