«اوه، خلیفه سخاوتمند و نجیب من.» از روی ناباوری خندید. «و پدر دوستداشتنیم. حتی وقتی مرده هم، میتونه زندگیم رو کنترل کنه.»
«از اونجایی که داری از انتخاب همسر سر باز میزنی، هیچ چارهای دیگهای برام نمونده بود غیر اینکه بهت میگفتم. امیدوار بودم...» باس دستشو دراز کرد تا دست فیونا رو بگیره، اما اون خودشو پس کشید. «متاسفم. واقعا متاسفم. اما لیاقت اینو داشتی که حقیقت رو بدونی.»
«و الان میدونم.» فیونا با یه حرکت خشک قدمی به عقب برداشت. «همهش همین بود؟»
«فیونا...»
«ممنون واسه اینکه میخواستی از آخرین خیالپردازیها و خوشخیالیهام محافظت کنی.» گفت. «و ممنون برای همه تلاشهایی که واسه رفاهم کردی. اما روز تولدم، همون روزی میشه که من المفضر رو ترک میکنم، چه پولی برام مونده باشه و چه نه.» چرخید که بره، چشمهاش میسوخت.
باس پشت سرش رفت. «صبر کن. فیونا. کجا میخوای بری؟»
«مهمه؟ همینکه بیست و هشت سالم بشه، من دیگه جزو نگرانیهات محسوب نمیشم.»
«اما من-»
«نه.» وول خورد و از چنگ باس خودشو آزاد کرد و با عجله اتاق رو ترک کرد. اینبار باس دنبالش رفت، اما فیونا شروع کرد به دویدن. دیگه هیچی برای گفتن باقی نمونده بود، و بدتر از اینها، فیونا نمیدونست که هنوز هم میتونه جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره یا نه. طاقت اینکه باس بهش دلداری بده رو نداشت، نه بعد این ضربه مهلکی که الان بهش زده بود.
این درد، برای خودش تنها بود، و همینطور دردهای بعدی که قرار بود بیاد.