_چرا بهش گفتی؟ نوشتم خوب
دست تنها چیکار میکردم ؟داشتی تو تب میسوختی
انتظار نداشتی ک همون جوری ولت کنم
_چراکه نه !ازدستم
راحت میشدی و میرفتی پیش داداش جونت
گور
بابای داریوش .من ک میدونم میخواستی آبروی منو پیش علی
ببری
اون شریک کاریمه دلم نمیخاد
سراززندگیم دربیاره. اگه میخواستی میتونستی زنگ بزنی به
اورژانس اونقدر ازدستش شاکی بودم ک میخواستم
مخشو بکوبم به دیوار .ازروی صندلی بلند شدم و رفتم بیرون.حالا ک بمن احتیاجی نداره منم کاری نمیکنم. بی
معرفت یه تشکر خشک وخالیم نکرد. اومدم بیرون وایستادم تا
علی بیاد. باکمکش داروهاروگرفتیم و بردیمش
خونه. تاوقتی علی بره خودموتو آشپزخونه باپختن سوپ وبا
جمع کردن خورده شیشه ها مشغول کردم
گذاشتم
سوپ جابیفته وخودمم پریدم تو حموم. نمیخاستم بیخود
دورو ورش بپلکم. بعداز یه ساعت ک موهامو خشک
کردم واطاق ومرتب کردم.رفتم سراغ سوپ. جاافتاده بود،
ورمیشل و سبزی سوپ و آبلیموی تازه هم توش ریختم
وگذاشتم یه ربع دیگه هم بپزه. داریوش توهمون پذیرایی روی
مبل خوابیده بود. یه کاسه سوپ ریختم و براش
بردم اونقدر حال ندار ومریض بود ک دلم واسش کباب شد.
✍ #moon_shine
#ادامه_دارد.... با ما همراه باشید
#مهلبان_زیبا
@mehlabanziba❤