مجمع شعرای ایران کهن

@majmashoara


از اشعار شعرای شیرین زبان ایران کهن و معاصر سود ببرید
هر نوع شعر اصیل بخواین در این کانال بجویید
.
هرکه باعشق براین
دایره پیوسته
⚘سلام⚘

مهرجویانه بدین قافله
دلبسته
⚘سلام⚘

از دل و دیده به
هردوست وعزیزی
سلام

مجمع شعرای ایران کهن

22 Oct, 16:20


@Majmashoara

مجمع شعرای ایران کهن

22 Oct, 16:19


@Majmashoara

مجمع شعرای ایران کهن

22 Oct, 16:19


@Majmashoara

مجمع شعرای ایران کهن

22 Oct, 05:19


صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد
دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد

من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد

فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد

ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد

سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد

عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد



حافظ


درود همراهان گرامی

صبح زیباتون اهورایی

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 19:32


@Majmashoara

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 15:59


و من که #رهگذری در صدای بارانم
هنوز فرق #تو را با خودم نمی دانم!

تو هفت چلچله، کوچی، بهار تازه ی من!
من  شکسته، اسیر چهل زمستانم

تبر بگیر و بر آشوب و تن به تن، بشکن
مرا که شاخه ای از یک درخت عریانم

شبی بهشت خدا را به خاطر آوردم
به اسم سیب رسیدم؛ شکست دندانم!

ترانه، سایه ندارد؛ ترانه بی برگ است
به خاطر #تو از این پس درخت می خوانم

سپند و کُندر و آتش، چه قابلی دارد؟
بیا بیا که برایت غزل بسوزانم ....


┄┄┅┅✿❀♥️❀✿┅┅┄┄

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 15:59


مگر می‌‌شود تو دوست داشتن بلد باشی‌ و
من تنها سفر کنم
تنها عکس بگیرم
تنها قدم بزنم
حتی تنها با خودم حرف بزنم
و من چقدر دلم می‌‌خواهد
یک نفر همیشه
دلش برایم تنگ شود...

#امیر_وجود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•┈✾~🍃🌺🍃~✾┈•

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 15:58


عاشقى را ديدم زير باران
با چمدانى خيس
بى خداحافظى راهى سفر بود
او به من گفت
عشق بارانيست كه يك روز به تو هم مى رسد
نمى دانست كه من خود بارانم

#امیر_وجود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•┈✾~🍃🌺🍃~✾┈•

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 15:58


می‌خواهم و می‌خواستمت تا نفسم بود
می‌سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود

عشق تو بَسَم بود ، که این شعله‌ی بیدار
روشنگرِ شب‌های بلندِ قفسم بود

آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود !

لب‌ بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم
رفتم ، به خدا ، گر هوسم بود ، بَسَم بود !

#فریدون_مشیری


┄┄┅┅✿❀♥️❀✿┅┅┄┄
🍃💞🍃

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 15:58


پاییز فصل ِ ...
پچ پچ های درِ گوشیِ عاشقانہ هاے زردِ
مَِـَِـَِنَ
در زیرِ قَــدَمهاے
پُر غرورِ تَِوَِست

#یلدا_ڪولیوند


┄┄┅┅✿❀♥️❀✿┅┅┄┄

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 15:58


روبروی رفتنم یک ناگهان خواهم گذاشت
شعرهایم را برایت ارمغان خواهم گذاشت

گفته بودی دور شو شاید تو را پیدا کنم
می روم اما تو را هم بی نشان خواهم گذاشت

من تو را با خون دل می پروراندم ای عزیز
میوه هایت را برای دیگران خواهم گذاشت

دور من دیوارهای تازه ای خواهی کشید؟
روی این دیوارها هم نردبان خواهم گذاشت

شانه هایت را برای گریه کردن می خواهم چکار؟
دردهایم را به دوش آسمان خواهم گذاشت

شعر دردی بود در دامن من انداختی
من #تو را با شعرهایم جاودان خواهم گذاشت

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 15:57


نم نمک دارم به تو احساس پیدا می کنم
هی ورق بر می زنم هی آس پیدا می کنم!

چشم های گرد و شیرینی که دل را می برد
من درون چشم تو گیلاس پیدا می کنم!

هیچ حسی در جهان زیباتر از این نیست که
من به اسم کوچکت وسواس پیدا می کنم!

در نمازم فکر می کردم به زیبایی تو
کافرم کردی بیا اخلاص پیدا می کنم!

فرض کن من باشم و تو در کنار زنده رود
وای بانو...می روم عکاس پیدا می کنم!

خوب گشتم هیچ سنگی لایق دستت نبود
صبر کن من عاقبت الماس پیدا می کنم!



#علیرضا_هدایت


🌹🍂🌹🥀🍂🌹

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 15:50


سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو

فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو

مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو

بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من
بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو

بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو

خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو

بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام
سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو



مولانا

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 15:49


@Majmashoara

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 13:20


@Majmashoara

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 13:20


@Majmashoara

مجمع شعرای ایران کهن

21 Oct, 03:16


سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد

غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد

من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد

نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد

به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد

بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ریا کرد

وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد




حافظ


درود همراهان گرامی


صبح زیباتون اهورایی

مجمع شعرای ایران کهن

20 Oct, 19:07


دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ

بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ

سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بود همراز و هم زانوی فرخ

شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ

بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرخ

دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرخ

نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ

اگر میل دل هر کس به جایست
بود میل دل من سوی فرخ

غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ




حافظ

مجمع شعرای ایران کهن

20 Oct, 19:07


مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت

من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت



حافظ

مجمع شعرای ایران کهن

20 Oct, 18:42


اين روزها
هستـی و نيستـی
و ميان بیحواسی‌های معلقم
قدم می زنی

تو را می گردم
در ميان تمام کسانی که شبيه تو نيستند
و سراغ تو را
از شلوغ ترين خيابان های شهر می‌گيرم

نيستی که نيستی
و من
بی حواس ترين زن دنيا
که هر چه می کنم
حواسم از تو
پرت نمی‌شود که نمی‌شود




فروغ_فرخزاد

1,157

subscribers

5,261

photos

501

videos