مادربزرگشون داد میزد سرش و نزن تو دیوار اون یکی داد زد چاقو بیار سرشو بذارم رو سینش من نشسته بودم تو اتاق میلرزیدم دیدم صدا نمیاد یهو پریدم بیرون دیدم همه نفسشون از خنده بالا نمیاد
😳به نیما گفتم برام بخرش گفت به شرطی که بپوشیش الان دوساعت هم درش نیاری وای اجیا فک کنم تموم شد همه چی و شگردمو فهمید میدونه پولو میگیرم ازش بعد میفروشمش😭😭😭😭😭