شب سردیه و من تنهام. شایدم وقتی هیمن نیست سرمای خونه انقدر به چشمم میاد. بخاری رو زیاد کردم و جورابهای پشمیم رو تا زیر زانو بالا کشیدم و سریال Maid رو میبینم. فکر میکنم شادترین روز زندگی من چه روزی بوده؟ جوابی ندارم. روزهای شاد زیادی داشتم، اما فکر میکنم هنوز شادترینش رو تجربه نکردم ولی امیدوارم. میدونم قراره یه روز رویام رو زندگی کنم.
لحظهی قشنگیه. اون بیرون داره بارون میباره. هوا یه کمی سرد شده. من خودم رو پتو پیچ کردم و روی کاناپه لم دادم. از لیوان چایِ روی میز بخار بلند میشه و من دارم کتاب شور زندگی رو میخونم.
این کتاب رو شروع کردم و خیلی خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم چون شکستهای ونسان ونگوگ یجورایی منو یاد خودم میندازه زمانیکه فکر میکردم به درد هیچکاری نمیخورم…
دیروز خواهرم و بچهش اومده بودن خونهمون. خواهرزادهم هنوز دو سالش هم نشده. بعد من گفتم بزار از این ویدیوهای ترند اینستا بگیرم که طرف اول توی خونهی تمیز و مرتبش خواهرزادهش رو بغل کرده و میگه “خواهرزادهمه، اومده برینه.” نمای بعدی از خونه درب و داغون فیلم میگیره و خالههه میگه “رید، رفت.” آقا چشمتون روز بد نبینه. خواهرزادهمون چنان رید رفت که اصلا قابل فیلم برداری نبود. سر سفره، لیوان عزیزدلم رو پرت کرد روی سرویس سبز عزیزدلترم و دوتا بشقاب و یه کاسه و یه لیوان رو درجا شکست.😆😆😆 مامانم میگفت بیا فیلم بگیر دیگه. اینجوری فیلمت طبیعیتر هم میشه.
مشکل خیلی از ماها اینه که با خود گذشتهمون رقابت نمیکنیم، با بقیه رقابت میکنیم. دوست نداریم از آدمی که یک سال پیش بودیم بهتر باشیم، دوست داریم از فلانی و بهمانی بهتر باشیم. دنبال تایید خودمون نیستیم، دنبال تایید دیگرانیم و دقیقا همینجاست که حس سرخوردگی و شکست میکنیم.