ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

@fazayeadaby


کانالی متفاوت برای تمام اعضا خانواده
مجموعه ای از داستانها و رمان،
اشعار شاعران قدیمی و معاصر و
نوشته های ادبی.

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:57


‌‌🍃🌺🍃
شب داستان زندگی ماست
گاهی پرنور
گاهی کم نورمیشود
امابخاطر بسپارهرآفتابی غروبی دارد
وهرغروبی طلوعی

#شبتــون_بخیـــــر
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⭐️🌙@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:46


خداوند نور آسمان ها و زمین است

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:43


بارشِ برف پاییزی در خلخالِ اردبیل

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:42


تصاویری از یخ‌زدگی سرمای دیشب در مناطقی از کوردستان 🥶

| این سرما تا چند روز آینده ادامه دارد ...

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:37


وقتے “‘خـدا ” بخواهد

بزرگـے آدمے را اندازه بگیرد

بہ جاے "قــدش "

“قلبـش”

را اندازه میگیرد

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:35


#بی_آبان_132



_فدای سرت بی بی.
_ هر دفعه میخوام نذارم کارم به اینجا بکشه نَمیشه.
دکمه های پشت پیراهنش را باز کردم هنوز صورتم مچاله بود. کاش کمی باد بود شلوارک صورتی اش از قسمت باسن زرد شده بود. سمعک ش را از گوشش برداشتم و کمک کردم به حمام برود. آب داغ را باز کردم کرسی گذاشتم و با اشاره گفتم:
_ بی بی بشین سعی... میکردم با دست بفهمانم و ناخوداگاه داد میزدم: بلند نشی ها کف حمام خیسه می خوری زمین به سراغ تختش رفتم و آه از نهادم بلند شد... ملحفه را جمع کردم و پد بزرگ زیر پایش را برداشتم و مچاله کردم توی سطل زباله ی اتاق و سر کیسه را گره محکمی زدم. دلم هم خورد. کم مانده بود بالا بیاورم پد دیگری روی تشک تخت جایگزین کردم از کمد ملحفه ی تمیز برداشتم و روی تخت کشیدم و آخر سر حوله برداشتم و به حمام رفتم, پیرزن با اندام لاغر و چروکیده زیر دوش روی کرسی نشسته بود. مچاله و خمیده... دلم به حالش سوخت. در حمام را بستم و تقریبا داد:
_ زدم آب داغ نیست؟
وارد سوییت شدم و در را پشت سرم بستم. سودی پشت میز کوچک نشسته و ماکارونی می خورد.
_چرا اینقدر دیر اومدی؟
سبد زردآلوها را کنار دستش گذاشتم و خم شدم پاچه های شلوار جینم را با زحمت پایین کشیدم.
_ بازم؟
تاپم را از سینه جلو کشیدم
بوییدم و گفتم:
_حس می کنم بو میدم! صندلی مقابلش نشستم. به زردآلو های درشت و رسیده نگاه کردم و گفتم:
_گفت همه ی زردآلوها رو ببر برای خودت دستش را جلوی دهانش گرفت
و خندید .
_زخم خورده بوده که خیر و بخشش کرده وگرنه بی بی که من می شناسم آب از دستش نمی چکه.
خنده ام گرفت راست میگفت.
_ چه خبر؟!
نگاهش کردم و بی اراده لبخند گشاده و پهنی زدم. روی میز خم شد و با لحن مهربان و صدای نازکش گفت:
_قربون دل کوچیکت برم دیدیش؟
اشکی که در چشمانم جمع شد دست خودم نبود...
_آره... قاشق و چنگالش را توی بشقاب رها کرد دستم را گرفت و گفت:
_ دورت بگردم آروم باش.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
_کل شب قلبم تو دهنم
بود سودی.
_وقتی دیدنت واکنش ش چی بود؟
به فکر فرو رفتم. چهره ی حیرت زده و مبهوت تو جلوی چشمانم آمد...
_ باورش نمیشد اومده باشم. به غذاش اشاره کردم و گفتم:
_ از دهن میفته..چنگالش را میان رشته های قرمز فرو برد و من گفتم:
_ فقط نگام میکرد .
_چیزی نگفت؟
_گفت خوبی بعدشم پرسید چرا
نوید نیومد .
-خب؟
_هیچی.. جوابش ندادم از پشت شانه های سودی به پنجره ای که رو به حیاط باز میشد نگاه کردم دلم دوباره بال و پر زدن را از سر گرفت. دو سه روزی بود که بد رقم هوایی شده بود... به ناخن های زرشکی ام نگاه کردم و گفتم:
_چقدر از ظاهرم تعجب کرده بود.
_یعنی اینقدر خوب تو رو میشناخته؟
دستم را بلند کردم توی نوری که از همان پنجره توی سوییت افتاده بود ناخن هایم را با لذت نگاه کردم.
_ اون بیشتر از خودم منو میشناخت. اون بود که دست آبان و گذاشت تو دستام ..بشقاب خالی را کنار زد و گفت:
_به نظرت رفتنت درست بود؟
نفس عمیقی کشیدم و در سینه حبس کردم سودی شروع کرد گیس موهایش را باز کرد... آهسته گفتم:
_دیگه وقتش بود.. موهای لختش پریشان شد. روی میز خم شدم دستی به ريشه ی موها روی پیشانی اش
کشیدم و گفتم:
_چقدر بگم موهاتو نکش؟ پیشونی ت خالی شده .
_تهش قراره چی بشه؟
ابرو بالا انداختم.
_ ته پیشونی ت؟!
_نه. ته پيشوني تو.
خندیدم. سر کج کردم روی شانه
و گفتم:
_سرنوشت را باید از سر نوشت.
_ به نظرت این بار می تونی یکمی بهتر بنویسیش؟!
هردو به سمت هم خم شدیم و خندیدیم... سبد زردآلوها را به طرفش سر
دادم و گفتم:
_شسته اس بخور ... دانه ای برداشت. از وسط باز کرد و گفت:
_از همای سعادت چه خبر؟! هنوز رو سر بابات نشسته؟!
بلند و به قهقهه خندیدم اما بلافاصله جلوی دهانم را گرفتم و به در نگاه کردم!
_ذلیل نشی سودی .
_کشتی ما رو تو هم با این صاحب
خونه ت.
بعد چشمکی زد و گفت:
_هما رو بگو چه خبر؟
لبخند پیروزمندانه ای روی لب نشاندم.
_ باید نشونش میدادم گذشته ها رفتن دیگه هم برنمی گردن .
_پس گرد و خاک کردی دستم را زیر چانه ام گذاشتم.
_نچ. من هنوز نوک کفشم هم
خاکی نشده!
لبخند از لبانش رفت جدی و آرام گفت:
_ اگه یارا بفهمه ...
لبم را زیر دندان گرفتم و فشردم. قلبم تند و تند می کوبید.
_میتونی حدس بزنی چیکار میکنه؟
_نمیدونم. صندلی اش را عقب داد دست مرا هم گرفت و بلند کرد. کنار هم روی تخت یک نفره ام دراز کشیدیم و به
سقف زل زدیم.
_به مامانم گفتم فردا برات قلیه ماهی درست کنه. میای خونمون يا بیارم برات؟
_نمیدونم. شاید اومدم.. به لباس شب عنابی اش که توی کاور به در کمد آویزان بود نگاه کردم و گفتم: یادت نره لباستو ببری...

راه افتادم و چرخ دستی را دنبال خودم کشاندم... اوووف. قربانش بروم عجب آفتابی بود.


ادامه دارد...


📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:35


#بی_آبان_131



به رغم اصرار های بابا و خاله هاجر برای نرفتن به هتل, آخر مراسم از یکی از خدمه ها خواستم برایم آژانس بگیرد. حتی قبول نکردم که بابا یا شوهر خاله مرا به هتل برسانند و بابا به قدری دلخور و ناراحت شد که خداحافظی سردی کرد و آه از خداحافظی که با تو کردم دستت را به سمتم دراز کردی و قلبم انگار کف دستم بود... می خواستی چه از چشمانم بخوانی؟ یا چه چیز را از چشمانت بخوانم؟! در تاریک و روشن نور چراغ برق کوچه قفل را پیدا کردم و کلید را درش چرخاندم. در تقی صدا داد و باز شد. داخل شدم و در را پشت سرم بستم. در همان نور کم سوی دستشویی که روشنش گذاشته بودم خم شدم و بند نازک کفشم را دور مچ باز کردم انگشتر را از انگشت حلقه دراوردم وروی دراور انداختم به شيشه ی ادکلنم خورد, چرخی زد و همانجا ایستاد. پنکه را روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم. خسته بودم اما تا صبح حرف داشتم برای گفتن کل شب را باید برایت مرور می کردم! بیشتر از همه نگاه هایت را... پاهایم را بالا بردم و به دیوار چسباندم؛ دامن لباس سر خورد. پاهای بلند و سفیدم نمایان شد و اگر سودی می فهمید اینطور توی لباسش خوابیده ام سرم را از تنم جدا میکرد. به ناخن های زرشکی ام نگاه کردم رنگ زرشکی پاهایم را سفید تر نشان می داد... تو دست در جیب ایستاده و زل زده ام بودی؛ در طول امشب چندمین بار بود که قلبم می ریخت؟ آن روزها رفتند و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها و ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی بازگشت و دختری که گونه هایش را با برگ های شمعدانی رنگ میزد .،آه. اکنون زنی تنهاست...

نوک پا بلند شدم و قوطی نبات را از کابینت بالا برداشتم؛ هر دفعه به خودم می گفتم این بار بگذارش طبقه ی پایین اما باز هم فراموشم میشد. تکه ای نبات جدا کردم و انداختم توی کاسه ی رویی و گذاشتم روی اجاق خم شدم شعله را کم کردم به کابینت تکیه دادم و خیره شدم به گل های قوطی فلزی و به این فکر کردم که چرا سودی دیر کرد. صدای جلز و ولز آب شدن نبات بلند شده بود موبایلم کجا بود؟ نکند زنگ زده و نفهمیدم. بوی داغي نبات که بلند شد از جا پریدم استکانی آب پر کردم و روی نبات آب شده ریختم. صدای بدی بلند شد و گاز را تقریبا به گند کشید. هميشه از این قسمت نبات داغ درست کردن متنفر بودم. هیچ کارش هم نمیشد کرد. سنگ های روی اجاق را برداشتم و همانطور که نبات داغ ریز ریز می جوشید. صفحه ی اجاق را دستمال کشیدم. صفحه ی موبایلم روی میز خاموش روشن شد و ویبره زد. بین شانه و گوشم نگهش داشتم لا جون و
بی حال گفت:
_بیا باز کن در رو.
حتما باز از سر خیابان تا اینجا باز هم تاکسی گیرش نيامده بود اومدم دستمال را توی سینک پرت کردم سنگ ها را روی گاز گذاشتم و دویدم پله های راهرو را پایین رفتم و آهسته زنجیر پشت در را کشیدم. مثل گنجشکی که زیر آفتاب مانده و آب گیرش نیامده با دمان باز داخل شد
و گفت:
_چيز کردم تو تابستون!
خنده ام را گزیدم.
_ بی شعور... در را پشت سرش
بستم و گفتم:
_تاکسی نبود؟ دستی به لپ های سرخش کشید و جلوی پنکه ی پایه
بلند ایستاد.
-ساعت سه ظهر تاکسی کدوم گور بود؟
_شربت تو یخچال دارم اون قابلمه ی روی میزم ماکارونیه بخور الان میام... مقنعه اش را بالا داد و گفت:
_ کجا میری؟ مگه ندادی ناهارشو؟
چرا دادم. نبات داغ بدم بهش بیام
_ دوباره سردیش کرده؟
از در کوچکی که سوییت را به راهروی خانه وصل میکرد بیرون رفتم و گفتم:
_ این همسایه رو به رویی براش زردآلو چیده آورده. دیشب نشست هی خورد.هی خورد. هرچی گفتم بی بی شما طبع معده ت سرده, سردی تون ميشه خودشو زده بود به نشنیدن. مانتو و مقنعه اش را روی دسته ی صندلی میز تحریرم انداخته و حالا سرش توی یخچال بود و می خندید.
_سودی جون مادرت آروم. حوصله ی دردسر ندارم ...پارچ شربت آبلیمو را توی لیوان خالی کرد و گفت:
_مگه این کر نیست؟
_سرم را از لای در تو بردم و
پچ پچ کردم .
_چرا هست ولی سمعک شو که میذاره از من و تو هم بهتر میشنوه! در سوییت را بستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم زیر گاز را خاموش کردم و نبات داغ را ریختم توی نیم لیوان بلوری یک بشقاب برداشتم و حینی که لیوان را فوت می کردم به سمت اتاق بی بی رفتم. لای در باز بود با پا در را هل دادم و بلافاصله بوی تند مدفوع صورتم را در هم مچاله کرد. میان تختش نشسته بود و با کلافگی و حال انزجار دامن بلند و گشاد پیراهنش را روی پا جمع کرده بود.
_ تا اومدم بلند شم نفهمیدم
چیطو شد!
زردآلوها کار خودشان را کرده بودند...! درحالی که نفس کشیدن غیر ممکن بود بشقاب را روی کناری تخت گذاشتم و خودم را رساندم به پنجره پرده را کنار زدم و دو لنگه ی پنجره را گشودم. از کشو دستکش های یکبار مصرف برداشتم و به طرفش رفتم .
_فدای سرت بی بی.
_ هر دفعه میخوام نذارم کارم به اینجا بکشه نَمیشه.


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 17:34


#بی_آبان_130



لبخندی که گوشه ای لبم نشست بی اختیار بود و گفتم:
_ممنون از لطف تون. هتل راحت ترمء مزاحمتون نمیشم!!. لحنم زیادی رسمی و خشک بود؟ پدری که در تمام این سالها یکبار هم نخواست که به خانه ی دخترش بیاید. دختری را که تنها و غریب به شهر دیگری فرستاده بود. یکبار هم نيامد که خانه و زندگی ام را ببیند. یکبار هم نشد که بگوید زنده ای یا مرده. مشکلی نداری؟ پس لحنی غیر از این زیادی اش بود! او حتی از شوهر خاله هاجر که بارها زنگ زد احوالم را پرسید و حتی چندبار می خواست به دیدنم بیاید هم برایم کمتر بود. اینها همه پیش کش ولی ای کاش هرازگاهی زنگ نمیزد و به جای احوالپرسی, گله و شکایت کند که چرا به دیدار مادر و پدرت نمیایی, چرا زنگ نمیزنی احوال مان را بپرسی. نوید که فهمید اگر نگهش نداشته بودم بارها بر سرشان هوار شده بود که رهایم کنند... بابا چشم غره ی مشتی به من رفت و من با بی عاری شلیلم را گاز زدم! خاله نگار دستی به سینه ریزش کشید و لب باز کرد تا جو را آرام کند اما ای کاش که سکوت می کرد و چیزی نمیگفت .
_باردار نیستی؟ نی نی نداری؟!
آه. واقعا آنها میان آن سور و سات عروسی, سوژه ای غیر از من نداشتند؟ برای ثانیه ای دستت از حرکت رفت و برگشت ایستاد اما دوباره شروع کردی و چاقو را محکم تر به دل خیار فرو بردی. و ای کاش یکی از آن چاقوها را به قلب من میزدی... در آن لحظه می خواستم آب بشوم و از جلوی چشمها محو شوم. سرم را زیر انداختم و نه ضعیفی گفتم. خیار توی بشقابت, شرحه شرحه شده بود... سما دامن سفید و پف دار لباسش را بالا گرفت و به طرف میزمان آمد؛ دستانش را از هم باز کرد و با حالت خنده داری گفت:
_ سلام به خانواده ی خوب خودم سر هر میزی میری بخور بخوره. پاشید. پاشید مجلس مو گرم کنید که
ثواب داره .
همه خندیدند و سارینا با شوخ طبعی برایش پشت چشمش نازک کرد .
_برو پیش همونا!
سما پشت صندلي تو ایستاد دست گذاشت روی شانه هایت و به سارینا گفت:
_بی شرف خانواده ی شوهرمن.
نگین اشاره ای به شکم برامده اش کرد و گفت:
_منو که میبینی.
سما_ تو یکی روز روزش به یک جا نشینی مبتلا بودی چه برسه حالا که دوقلو داری. شمو بیشین فقط.
گوشه ی لبت که بالا رفت دلم آرام تر شد... خاله نگار بلند شد و تکه ای موز دهان سما گذاشت, شوهرش هم قربان صدقه ی دخترش رفت و خواست که جایش را به او بدهد که سما گفت:
_نه میخوام برم برقصم پایه ی رقصم کو؟! بدون اینکه دنباله ی اشاره ی سما را بگیری گردنت را بالا دادی و نگاهش
کردی.
_ پایه ی رقص ت کیه؟
_ آبان .
لبخندت همانجا گوشه ی لب خشک شد و ریخت... هما در حالی که خیار می جوید رو کرد به سما و گفت:
_آبانو ول کن نوید بفهمه دیگه هیچی! می شناسیش که.
برای رقصیدن مشتاق تر شدم. سما اخم کرد و زیر لب گفت:
_غلط کرده مردیکه.
با صورت درهم و فک منقبض خیره به نا کجای میز بودی. نرگس به
هما نگاه کرد.
_آبان خودش بهتر میدونه.
با لبخند بلند شدم و به سارینا هم گفتم که بیاید دست در دست سما گذاشتم و با سرخوشی به پیست رفتیم و لحظه ی آخر صدای هما پوزخندم را پررنگ تر کرد.
_ حالا از ما گفتن بود صدای کل و هیاهوی خانواده ها که از هر دو میز بلند شد چند نفر دیگر هم دورمان را گرفتند... حالا مانده است تا بفهمند آن دوره گذشته. آن آبانی که احمق بود خیلی وقت است پوست انداخته حالا مانده است تا به همه بفهمانم؛

سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و چشم بستم تصویر امشب تو با آن کت و شلوار سه تکه ی مشکی, پیش چشمم شکل گرفت... بعد از تمام آن شب هایی که در رویا ملاقات داشتیم... حالا در بیداری دیدمت و دلم تنگ تر شد. وقار همان و جذابیت همان... مگر نه که این دل باید آرام می گرفت؟ پس چرا کاملا برعکس شده بود؟ آن شکست عاطفی در ظاهر تکانت نداده بود ولی چشمها، چشمهای من و تو چقدر حرف داشتند برای گفتن, چقدر ابراز دلتنگی های جا مانده و ممنوعه رد و بدل شده بود از آن دو جفت، انتهای بزرگراه سرم را بلند کردم و گفتم:
_آقا؟ من هتل نمیرم! از آینه ی وسط نگاهم کرد و گفت:
_مقصد تغییر کرد؟
_بله ..نام خیابان را بردم و گفتم:
_میرم اونجا.. سری تکان داد و
پرسیدم .
_چقدر میشه؟ مبلغ را گفت و من کیف پولم را برداشتم و پول هایم را شمردم! به اندازه بود. به این فکر افتادم که امشب چقدر برایم خرج برداشته بود. کرایه آژانس و کیف و کفشی که برای امشب خریدم در مقابل آن سکه ی تمام بهار چیزی نبود گوشه ی پیشانی ام را دوباره به شيشه چسباندم و به تغییر مسیر راننده نگاه کردم. به رغم اصرار های بابا و خاله هاجر برای نرفتن به هتل, آخر مراسم از یکی از خدمه ها خواستم برایم آژانس بگیرد.


ادامه دارد...

📚@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 13:47


هنر قلمزنی اصفهان به ثبت جهانی رسید

رئیس اتحادیه صنایع‌دستی شهرستان اصفهان در گفت‌وگو با ایسنا:
🔹هنر قلمزنی اصفهان ثبت جهانی شد و نشان جغرافیایی بین‌المللی دریافت کرد.

🔹بعد از هنرهای «میناکاری»، «قلمکار»، «کاشی هفت‌رنگ»، هنر «قلمزنی» اصفهان نیز به ثبت جهانی رسید.

🌼🍂@fazayeadaby

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 13:40


غروبتون بدورازدلتنگی همراهان همیشگی

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 13:39


تقدیم به قلب مهربانان
ازاینکه با ما همراه هستید
بسیار خرسندوسپاسگزاریم

ادبی ، شعر‌، داستان،بزرگان، ضرب المثل، رمان، شخصیتها ، نویسندگان ، متن کوتاه، خاطرات ، مناظرطبیعت ،

22 Oct, 06:02


صفحه نخست روزنامه‌های سه‌شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳

3,194

subscribers

58,889

photos

11,319

videos