#بی_آبان_130
لبخندی که گوشه ای لبم نشست بی اختیار بود و گفتم:
_ممنون از لطف تون. هتل راحت ترمء مزاحمتون نمیشم!!. لحنم زیادی رسمی و خشک بود؟ پدری که در تمام این سالها یکبار هم نخواست که به خانه ی دخترش بیاید. دختری را که تنها و غریب به شهر دیگری فرستاده بود. یکبار هم نيامد که خانه و زندگی ام را ببیند. یکبار هم نشد که بگوید زنده ای یا مرده. مشکلی نداری؟ پس لحنی غیر از این زیادی اش بود! او حتی از شوهر خاله هاجر که بارها زنگ زد احوالم را پرسید و حتی چندبار می خواست به دیدنم بیاید هم برایم کمتر بود. اینها همه پیش کش ولی ای کاش هرازگاهی زنگ نمیزد و به جای احوالپرسی, گله و شکایت کند که چرا به دیدار مادر و پدرت نمیایی, چرا زنگ نمیزنی احوال مان را بپرسی. نوید که فهمید اگر نگهش نداشته بودم بارها بر سرشان هوار شده بود که رهایم کنند... بابا چشم غره ی مشتی به من رفت و من با بی عاری شلیلم را گاز زدم! خاله نگار دستی به سینه ریزش کشید و لب باز کرد تا جو را آرام کند اما ای کاش که سکوت می کرد و چیزی نمیگفت .
_باردار نیستی؟ نی نی نداری؟!
آه. واقعا آنها میان آن سور و سات عروسی, سوژه ای غیر از من نداشتند؟ برای ثانیه ای دستت از حرکت رفت و برگشت ایستاد اما دوباره شروع کردی و چاقو را محکم تر به دل خیار فرو بردی. و ای کاش یکی از آن چاقوها را به قلب من میزدی... در آن لحظه می خواستم آب بشوم و از جلوی چشمها محو شوم. سرم را زیر انداختم و نه ضعیفی گفتم. خیار توی بشقابت, شرحه شرحه شده بود... سما دامن سفید و پف دار لباسش را بالا گرفت و به طرف میزمان آمد؛ دستانش را از هم باز کرد و با حالت خنده داری گفت:
_ سلام به خانواده ی خوب خودم سر هر میزی میری بخور بخوره. پاشید. پاشید مجلس مو گرم کنید که
ثواب داره .
همه خندیدند و سارینا با شوخ طبعی برایش پشت چشمش نازک کرد .
_برو پیش همونا!
سما پشت صندلي تو ایستاد دست گذاشت روی شانه هایت و به سارینا گفت:
_بی شرف خانواده ی شوهرمن.
نگین اشاره ای به شکم برامده اش کرد و گفت:
_منو که میبینی.
سما_ تو یکی روز روزش به یک جا نشینی مبتلا بودی چه برسه حالا که دوقلو داری. شمو بیشین فقط.
گوشه ی لبت که بالا رفت دلم آرام تر شد... خاله نگار بلند شد و تکه ای موز دهان سما گذاشت, شوهرش هم قربان صدقه ی دخترش رفت و خواست که جایش را به او بدهد که سما گفت:
_نه میخوام برم برقصم پایه ی رقصم کو؟! بدون اینکه دنباله ی اشاره ی سما را بگیری گردنت را بالا دادی و نگاهش
کردی.
_ پایه ی رقص ت کیه؟
_ آبان .
لبخندت همانجا گوشه ی لب خشک شد و ریخت... هما در حالی که خیار می جوید رو کرد به سما و گفت:
_آبانو ول کن نوید بفهمه دیگه هیچی! می شناسیش که.
برای رقصیدن مشتاق تر شدم. سما اخم کرد و زیر لب گفت:
_غلط کرده مردیکه.
با صورت درهم و فک منقبض خیره به نا کجای میز بودی. نرگس به
هما نگاه کرد.
_آبان خودش بهتر میدونه.
با لبخند بلند شدم و به سارینا هم گفتم که بیاید دست در دست سما گذاشتم و با سرخوشی به پیست رفتیم و لحظه ی آخر صدای هما پوزخندم را پررنگ تر کرد.
_ حالا از ما گفتن بود صدای کل و هیاهوی خانواده ها که از هر دو میز بلند شد چند نفر دیگر هم دورمان را گرفتند... حالا مانده است تا بفهمند آن دوره گذشته. آن آبانی که احمق بود خیلی وقت است پوست انداخته حالا مانده است تا به همه بفهمانم؛
سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و چشم بستم تصویر امشب تو با آن کت و شلوار سه تکه ی مشکی, پیش چشمم شکل گرفت... بعد از تمام آن شب هایی که در رویا ملاقات داشتیم... حالا در بیداری دیدمت و دلم تنگ تر شد. وقار همان و جذابیت همان... مگر نه که این دل باید آرام می گرفت؟ پس چرا کاملا برعکس شده بود؟ آن شکست عاطفی در ظاهر تکانت نداده بود ولی چشمها، چشمهای من و تو چقدر حرف داشتند برای گفتن, چقدر ابراز دلتنگی های جا مانده و ممنوعه رد و بدل شده بود از آن دو جفت، انتهای بزرگراه سرم را بلند کردم و گفتم:
_آقا؟ من هتل نمیرم! از آینه ی وسط نگاهم کرد و گفت:
_مقصد تغییر کرد؟
_بله ..نام خیابان را بردم و گفتم:
_میرم اونجا.. سری تکان داد و
پرسیدم .
_چقدر میشه؟ مبلغ را گفت و من کیف پولم را برداشتم و پول هایم را شمردم! به اندازه بود. به این فکر افتادم که امشب چقدر برایم خرج برداشته بود. کرایه آژانس و کیف و کفشی که برای امشب خریدم در مقابل آن سکه ی تمام بهار چیزی نبود گوشه ی پیشانی ام را دوباره به شيشه چسباندم و به تغییر مسیر راننده نگاه کردم. به رغم اصرار های بابا و خاله هاجر برای نرفتن به هتل, آخر مراسم از یکی از خدمه ها خواستم برایم آژانس بگیرد.
ادامه دارد...
📚@fazayeadaby