چهره او زیر سایه روشن مهتاب لذّت اندوه بود و مستی غم بود سر به سر دوش من نهاده و دل شاد زمزمه می کرد و زلفش از نفس باد
بر لب من می گذشت نرم و هوس خیز چون می شیرین به بوسههای دل انگیز هوش مرا می ربود و سمتی می داد مست طرب بود و چون شکوفه سیراب بر رخ من خنده می زد آن گل شاداب
خنده او جلوه امید و صفا بود راحت جان بود عشق بود وفا بود ...
فریاد من با قلبم بیگانه بود من آهنگ بیگانهی تپش قلب خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگ من در هم ممزوج بود . و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند سایهام بر لجنِ کهنه چسبیده بود