رمانکده

@romankadeh1


رمانکده

15 Oct, 16:33


#پارت_ شش
کلاسهای خصوص تموم شد هنوز عطرتنش تو مشامم بود رو ابرها بودم
آهوی وحشی تا به امروز دست هیچ مردی بهش نخورده بود واقعا عالی بود حسم
قابل وصل نبود دستی موهای بلند مشکی من ناز کرده بود که عاشقش بودم
وای خدای من تکیه بهش خودن بدنم به بدنش
یادش مور مور میشدم
عین دیوانه ها می‌خندیدم
وای چه حالی بودم
وای چه روزگاری بود برام
مونا هم با شادی من میخندید
تو خونه هز این خبرها نبود همیشه ساکت بود و همیشه آروم بودیم کسی جرات نداشت حرفی بزنه
حتی متاسفانه صدا حرف زدن و خندیدن ممنوع بود چون خونه ما ویلایی بود یک وقت صدا بیرون نره تو کوچه
بابا من خیلی مذهبی بود
بیش از اندازه
فردا دوباره کلاس داشتم پیش کیانوش
اون شب که رسیدم خونه فقط دویدم تو اتاقم خوابیدم و در بستم که لو نره نگاهم و خنده هام
فردا تا بعد ظهر خودم قائم کردم حموم رفتم و گفتم درس دارم چپیدم تو اتاق در بستم
به خودم کمی رسیدم
ابروهام که نمیشد دست بزنم یکم کرم پودر زدم خیلی کم با یک برق لب
واقعا زیبا بود واقعا همه میگفتن
یک آهو زیبا وحشی با پوستی سفید سفید عین ماه
نمیدونم خودم چطوری رسوندم آموزشگاه
پله ها که رفتم بالا یکی دوتا نفسم بند اومد در زدم
تو چهار چوب در هیکل زیبا و جذاب مردونه اش پدیدار شد و خندیدم دستاش باز کرد و من نفهمیدم چطوری برای اولین بار رفتن توآغوش مردی که با تمام وجودم میپرستیدمش
یعنی پایان بدبختی ها من تو اون خونه جهنمی بود یعنی من رسیدم به آرامش در بغل کیانوش
به خودم اومدم که هنوز تو بغلش بودم جلو در دستش گذاشت زیر چونه ام و صورتم آورد بالا گفت آهو نمی یای تو و من محکم تر تو آغوشش فرو رفتم یک دفعه دیدم رو هوا هستم دستاش گذاشت زیر پام و بلندم کرد رو هوا و من میخندیم و کیانوش با نگاهش فریاد می‌زد که دوستم داره 😭😭😭😭😭

رمانکده

15 Oct, 16:16


سرتو بزار رو شونش پلی بده.

رمانکده

13 Oct, 08:57


#پارت_پنجم
تصمیم قطعی بود از فکر و خیال نمی تونستم بخوابم عاشق بودم دوستش داشتم اما بی هدف بی دلیل تا حالا دست هیچ مردی رو هم‌نگرفته بودم حتی دوست پسر هم نداشتم
دلم پیشش مونده بود
استاد عسکری آموزشگاه کامپوتر داشت اون موقعه خیلی باب بود همه میرفتن کلاس که دوره یاد بگیرن مخصوصا دانشجوها
من با مونا نقشه کشیدیم بریم کلاس خصوصی پیشش
مونا رفت آدرس اموزشگاهش گرفت
ما دوتایی بعدظهر رفتیم دست گل گرفتید.یادم نمیده چقدر خندیدمم با مونا
گل داوودی زرد خریدیم با ربان بنفش
از پله های آموزشگاه که خواستم برم بالا
اصلا فکر نمیکردم این جا بشه یک روزی تنها روزهای خوب زندگیم
رفتیم بالا
استاد پشت میز مدیریت بود
گفت تو کلاس ها کلاس داریم
بیا اینجا پشت میز من
آخه من کلاس خصوصی گرفته بودم
مونا روبه روی مبل ها نشسته بود
زهرا یک دختر که تا حالا کنار هیچ مردی نشسته بودقلبش به روی هیچ کسی باز نکرده بود
دیونه و عاشق مردی شده بود که از خودش ۱۶ سال بزرگتر بود
یک دختر زیبا و نشنال بودن هیچ عملی
سفید عین برف و زیبایی اصل دست نخورده
الان کنار مردی ۱۶ سال بزرگتر نشسته
استاد آدم شوخی بود
شروع کرد به آموزش و طول آموزش
موس اومدم از دستش بگیرم دستم خود به دستش اما ناخودآگاه دستم تکون ندادم دستم چسبیده به دستاش موند و یک نگاهی به من کرد با لبخند
انگار خودش فهمیده بود که یک آهوی وحشی کنارش نشسته
خندید و مونا سرگرم خوندن جزوه‌ای کلاس بود
یک خودم که اومد دیدم سرم رو شونش هست و داره موهای بلندم رو که تا کمرم هست ناز میکنه از پشت سرم
وای همچین حس نابی اولین بار بود تجربه میکردم
تو گوشم گفت اسم من کیانوش هست عزیز من از روز اول کلاس سادگی تو برام شد یک دریا عشق
چه خوب شد تو هم من دوست داری نه
و من خندیدمممممم
خندیم به عشق به محبت ❤️ به روزهای قشنگی که قرار با کیانوش باشه

رمانکده

11 Oct, 04:07


#پارت_ چهارم
عشق سیاه

فردا اون روز که رفتم دانشگاه شروع کردم به پرسپولیس کردن که کسی استاد از قبل میشناسه یا نه اما متاسفانه دانشگاه ماه تازه تاسیس بود ما همه ورودی سال اول بودیم و گویا این استاد جدید اومده بود
خیلی دوست داشتم سر از این آدم در بیارم آخه خیلی برام یک دفعه بزرگ شدا بود تو ذهنم
اما من که معنی عشق نمی‌فهمیدم بلدنبودم
گذشته تا جلسه بعدی دو روز بعدش بود
خوب یادم از زمانی که اومد سر کلاس هیچ توجهی به دخترها نمیکرد زیاد یعنی گرم نمی‌گرفت اما برعکس با پسرها خیلی شوخی می‌کرد من اصلا نمی‌فهمیدم چی درس میده
فقط گیج و منگش بودم هنوز صداش تو گوشم هست بعد این همه سال
مونا
خوب زهرا وقتی اینجوری دوستش داری بهش نزدیک شو
مونا من کجا دوستش دارم
مونا خندید خره عاشق شدی
من چند دقیقه مات و مبهوت موندم عاشق
بابام اگر میفهمید سرم می برید
عاشق . عاشق یک مرد
اون موقعه ها ده هزارتومن پول زیادی بود من هفته ای ده هزار تومان پول توجیبی میگرفتم از بابا
زرنگ بودم تو درس دانشکاه تو واحد های عملی پول از بچه ها میگرفتم براشون طرح میزدم پول در می آوردم
آخه بابا با اینکه وضع خیلی خویی داشت اما بی حساب کتاب پول نمی‌داد
بعد چند جلسه فهمیدیم که استاد آموزشگاه کامپیوتر داره
وای من و مونا چه ذوقی کردیم که می تونی به استاد عسکری از این طریق بهش نزدیک بشیم
از اون طرف تو خونه مادرو پدرم هر روز با هم درگیر بودند و مامان دنبال کندن پول از بابا بود که برای دایی هام همه ماشین خرید همشون به باد دادن
همش از بابا پول می‌گرفت خرج خانواده گدا زاده اش میرسه

رمانکده

08 Oct, 18:29


#پارت_سوم
روزهای سرد زمستون کلاس ها تازه شروع شده بود ترم دوم بود اون شب کلاس آخر دیر وقت بود هوا زود تاریک میشد چاره ای نبود راه خونه دیگه دور نبود اومده بودیم پاسداران از تجریش زیاد راهی نبود
اون جلسه هیچ وقت یادم نمیره
نرم افزار کامپیوتر یا همون ویندوز داشتیم
تازه کامپیوتر باب شده بود و ماه رشته گرافیک کامپیوتر بودیم
خیلی خوب بود همه چیز بچه ها سر کلاس بودیم منتظر استاد
در باز شد یک آقایی خیلی خوش برخورد و قیافه ای با کلاس موهای جوگندمی قد بلند و خنده ای رو لبهاش اومد داخل کلاس
پسرها ردیف جلو نشسته بودند و استاد که مشخص بود خیلی راحت با دانشجو ها صمیمی میشه شروع به خوش بش با بچه ها کرد
من یک لحظه مات و مبهوت شدم
استاد عسکری
اسمی بود که خودش معرفی کرد و من هر لحظه بیشتر شیفته خنده هاش میشدم
آخه تا به امروز خنده هیچ مردی ندیده بودم اینطوری و آنقدر راحت با همه ارتباط بگیره
دوستی داشتم به اسم محدثه که چادری بود تو دانشگاه و به روی خودش نمی آورد
گفتم محدثه من این برای خودم میکنم یک دفعه چپ چپ نگاهم کرد انگار از من انتظار نداشت
گفتم که اره من نفهمیدم چی گفتم شوخی کردم و محدثه خندید و من تو لبهای زیبا با لبخند استاد عسکری گم شدم
و انقدرمحوه صورتش بودم که نفهمیدم چی درس داد
چی گفت و چی یاد داد
فقط وقتی به خودم اومدم که رفته بود
با اینکه الان ۲۳ سال از اون روز میگذره اما هنوز یادم پیرهن سفیدی که تنش بود و قاب عینک طلایش و خنده هاش و هنوز کیف مشکیش یادمه وقتی جلو خودش رو میز گذاشت و دستش گذاشت روش و صحبت می‌کرد
زهرا تو ۱۸ سالگی برای اولین بار عاشق شد
عاشق مردی که حتی چیزی نمیدونست ازش و براش یک دنیا سوال بود همه چیز
چون پشت یک کوه یک کوه خط قرمز و ممنوعیت ها بزرگ شده بوده

رمانکده

07 Oct, 23:04


#پارت_دوم
عشق سیاه 🖤💔

تو دانشگاه همیشه مسخره ام می‌کردند
یک دوستی داشتم به اسم مونا که اونم آویزون من بود بدبخت اما امروزی بود
خونشون اختیاریه بود باباش مبل ساز بود اما همچین زندگی خوبی نداشتن
مادرش تو همین کارگاه مبل سازی کار می‌کرد
مونا خودش دستیار دندون پزشک بود
شهریه دانشگاهش با بدبختی میداد
اما خیلی امروزی و شیک بود
من زهرا هستم دختری از یک خانواده خیلی مذهبی که تنها دوستش مونا هم دمش بود
اونم چون از هر لحاظ سعی می‌کردم کمکش کنم
دانشگاه میدون تجریش بود و رفت آمد از بازار تا تجریش با اتوبوس دو ساعت رفت بود
شب های زمستون تو ترافیک ۳ ساعت برگشت
اما بازم کیف میکردم بیرون خونه هستم
تا اینکه یک مردی افتاد دنبال خواهرم و نزدیک بود بهش تجاوز کنه تو کوچه پس کوچه های نزدیک بازار
بابام که این جریان فهمید رگ غیرتش باد کرد و تصمیم گرفت از اون محله قدیمی که دیگه جای دختر جوان نبود بره
ماه رمضون بود تصمیم گرفتن برن دنبال خونه با مادرم عصرها میرفتن دنبال خونه بالا شهر دنبال خونه بزرگ ویلایی بودن چون ما ۳ تا دختر بودیم و یک پسر بابام نمی‌خواست آپارتمان بره دنبال خونه ویلایی بود
آنقدر گشتن که تا یک خونه ویلایی بزرگ دوبلکس تو پاسداران پیدا کردند
و این اولین انقلاب در زندگی من بود از اون محله پایین شهر اومدیم بالا شهر تو یک خونه بزرگ که یک حیاط بزرگ سه طبقه داشت که تو حیاطش یک استخر بزرگ داشت
یک طبقه هم پر درخت کاج بود و یک طبقه
هم پارکینگ بود و این سه تا حیاط با پله بهم وصل میشدن
با یک تراس بزرگ سرتاسر خونه بود

رمانکده

07 Oct, 23:04


#پارت_اول
عشق سیاه 🖤💔

یادمه زندگی انقدر برام سخت بود که میخواستم فقط راحت بشم از این جهنم
یک پدر سختگیر مذهبی
همین که رفته بودم دانشگاه غنیمت بود
خیلی راه خونمون به دانشگاه دور بود
باید با اتوبوس میرفتم می اومدم
البته بابام بازاری بود اما نمی‌خواست پول بده با آژانس برم آخه اون میخواست من تو تنگ نا بزاره که خسته بشم و نرم
اما نمی‌دونست که آزادی از قفس برای من که نرم و بمونم خونه
یک قلب شکسته و تحقیر شده
که فقط دنبال محبت می‌گشت و فقط دلش یک هیجان تازه میخواست که بتونه این همه خفت و کتک و توهین که تو خونه داشت خودش رو سیراب کنه
اما.......
برای یک دختری که دم بازار تهران خونش بود یک خانواده خیلی مذهبی داشت و یک عمر تو سری خور بود چطور راه نجات پیدا می‌شد
اصلا قرار بود که بهش نگاه کنه
مانتو های بلند تا نوک پا ابرو های پیوسته
و اضافه وزن که فقط از غصه می‌شست می‌خورد یا باید وقت های که تو خونه بود بچه داری کنه
خواهر برادرش نگه داره
از خونه که میزد بیرون ایستگاه اتوبوس چند تایی رد میشد چادرش در می آورد و تا میکرد میذاشت تو کیفش آخه بچه ها دانشگاه همه مانتویی و به روز بودن و مسخره اش می‌کردند
ماه های اول دانشگاه بود رشته گرافیک کامپیوتر اون روزها خیلی باب شده بود سال ۸۰ بود و تازه اوج در اومدن از بستگی ها و آزادی ها بود
تو اتوبوس رژ کم رنگی که خریده بود و ۱۰۰ سوراخ قائم میکرد کسی ببینه با ترش و لرز میزد که صورتش رنگ رو پیدا کنه

رمانکده

07 Oct, 23:03


داستان جدید

یک تراژدی واقعی و محص یک زندگی پر از فراز و نشیب
یک خاطره از عشق های دختری که در تنگنای زندگی خودش فراموش کرد
یک استوره عشق واقعی 
رمان عشق سیاه
به قلم رها مجد


این داستان واقعی هست فقط اسامی تغییر پیدا کرده 👇👇👇❤️

عشق سیاه🖤🖤🖤🖤🖤🖤

رمانکده

07 Oct, 14:16


نویسنده درنه 💔

سلام به روی ماهتون که همراه ما بودید

خیلی خواستم اخر این داستان بنویسم
اما آخر این داستان واقعی خیلی خیلی وحشناک و تلخ هست
طوری که شاید باورش براتون خیلی خیلی سخت باشه
مرگ در این عشق اسیر هست و همه چیز اون طور عاشقانه نخواهد بود
نخواستم آخرین روزهای تلخ دوست عزیزم را بنویسم
شاید بهتره که کسی حقیقت نشنوه و اونها در آرامش بمونن
این داستان تقدیم میکنم به عاشقترین دوست زیبایم درنه که زیر خروارها خاک خوابیده و نیست تا زیبایش را به رخ این دنیا بکشد
تا ابد ای عشق نفرین بر تو که هر جا پا گذاشتی فقط،سیاهی بود
🖤🩶🖤🩶🖤🩶🖤

رمانکده

07 Oct, 14:11


#درنه_پارت121

بعد از مدتی لالایی خوندن چشماش رو بست و خوابید. منم چشم روی هم گذاشتم تا کمی بخوابم
.......
با اشک داشتم به اون دختره و کمیل که کنارش وایساده بود نگاه میکردم، ولی هیچکاری نمیتونستم بکنم.

فاطمه خانوم رو دیدم که داشت به طرفشون میرفت اون دخترو تو بغلش گرفت و بوسید. اشک هامو پاک کردم، روبه درنه که توی بغلم بود گفتم
_ دیدی؟ اخرشم سر مامانت هوو اوردن.

با صدای کسی که داشت صدام میکرد سر چرخوندم که هیچکس رو ندیدم ولی هرلحظه صدا بلندتر میشد.

با تکونی که خوردم از خواب پریدم و به کمیل که داشت صدام میکرد نگاهی انداختم و بعد به درنه که کنارم خواب بود.

نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به صورتم کشیدم که متوجه شدم خیس از اشکه، اشک هامو پاک کردم و به کمیل که داشت ازم میپرسید خوبم یا نه چشم دوختم و بعد اروم گفتم
_ خوبم.

با کمی شک صحبت کرد
_ مطمئنی؟

سری تکون دادم و با لبخند کمرنگی حرف زدم
_ اره، فقط ی خواب بد دیدم.

لبخندی زد و گفت
_ باشه، میخوای تعریف کنی؟

سری به طرفین تکون دادم صحبت کردم
_ نه.

باشه ای گفت و از توی پارچ کنار تخت یه لیوان اب برام ریخت تا بخورم. لیوان رو از دستش گرفتم و آب رو سرکشیدم. به درنه خیره شدم و کمیل از اتاق خارج شد.

🌿 کمیــل 🌿

رفتم اتاق مامان تا بهش بگم حنا حالش خوبه و بهتره بره خونشون. میدونستم از دستم ناراحت میشه ولی با اینجا موندش هم اعصاب من رو خورد میکرد هم حنا.

در زدم و وارد شدم بله ای گفت و با دیدنم حرف زد
_ کاری داشتی؟

رمانکده

04 Oct, 20:45


#درنه_پارت120

با این حرفش سریع گفتم
_ نیاز نیست مامان برگردی خیلی بهت زحمت دادیم دیگه بهتره بری خونه سر زندگی خودت باشی خودم میتونم کارها رو انجام بدم.

کمیل هم موافقت کرد و گفت
_ اره حنا راست میگه منم هستم باهم انجام میدیم.

مامان با این حرفامون نامطمعن نگاهمون کرد و در آخر صحبت کرد
_ مطمعنید؟؟

من و کمیل سر تکون دادیم که باشه ای گفت و بعد از بوسیدن من و درنه با یه خداحافظی رفتش روبه کمیل زمزمه کردم
_ مامانت کی میره؟؟

کمیل درحالی که میبردتم داخل اتاق زمزمه کرد
_ امروز میفرستمش بره.

خوبه ای گفتم که من رو گذاشت روی تخت که سریع لباسم رو بالا زدم تا به درنه شیر بدم. درنه با ولع داشت سینم رو میمیکید که کمیل حرصی صحبت کرد
_ ببین پدر سوخته چجوری میخوره دلم خواست خب.

با خنده نگاهی به کمیل کردم و گفتم
_ زشته بیا برو به بچه هم حسودیت میشه.

کمیل چشم غره ای رفت و حرف زد
_ راستی چند روز دیگه باید بریم دکتر هم برای معاینه و هم برای اینکه ببینیم کی جلسات فیزیوتراپی رو شروع کنیم.

با این حرفش ساکت سر تکون دادم که سریع پیشونیم رو بوسید و گفت
_ میرم آشپزخونه و برمی‌گردم چیزی میخوای برات بیارم؟؟

نه ای گفتم که از اتاق زد بیرون کلافه رو پاهام همینجور که درنه تو بغلم بود ملافه کشیدم و وقتی درنه شیر خوردنش تموم شد گذاشتمش کنارم و خودمم دراز کشیدم دستی رو لپش کشیدم و گفتم
_ سیر شدی مامانی؟؟ میخوای بخوابی اره شیر خوردی حالا هم میخوابی هوم.

به چشم خمارش نگاه کردم و دست روی شکمش گذاشتم شروع کردم به لالایی خوندن.

رمانکده

04 Oct, 20:45


#درنه_پارت119

🥀 حــنا 🥀

تقریبا یک ساعتی میشد که کمیل رفته بود و تنها بودم ویلچر رو کشیدم کنارم و با کمک دستام روش نشستم.

به طرف در اتاق رفتم و بعد از باز کردنش از اتاق زدم بیرون. به طرف اتاق فاطمه خانوم رفتم تا ببینم اونجان یا نه.

نزدیک اتاق که شدم متوجه صداشون شدم و نزدیک تر رفتم که صداشون برام واضح شد فاطمه خانوم گفت
_ اخه چرا نمیخوای ی زن دیگه بگیری وقتی که فلج شده؟

کمیل با عصبانیت صحبت کرد
_ مامان چرا متوجه نیستی دارم میگم موقته خوب میشه

فاطمه خانوم حرصی حرف زد
_ هست که هست ولی معلوم نیست کی خوب بشه پس باید زن بگیری

کمیل مخالفت کرد:
_ نه، هرکار کنی من زن نمیگیرم

ناراحت نگاهی به پاهام انداختم و همونجا موندم تا به بقیه حرفاشون گوش بدم ولی همون لحظه در اتاق باز شد و کمیل اومد بیرون با دیدن من شوکه موند که لبخند تلخی زدم و صحبت کردم
_ مامانت راست میگه.

با این حرفم به خودش اومد و درحالی که اخماش میکشید توی هم حرف زد
_ ساکت باش حنا من تا وقتی که تورو دارم هیچوقت نمیرم زن بگیرم فهمیدی حتی اگه خدایی نکرده بمیری هم زن نمیگیری من دوست دارم چرا نمی‌فهمی چرا باید سر کسی که دوسش دارم هوو بیارم... تو خوب میشی دکتر گفته موقتیه خوب میشی من مطمعنم.

صورتم رو جمع کردم و گفتم
_ اگه نشدم چی؟.. شاید خوب نشم اونموقع چیکار میکنی!؟

چشم غره ای بهم رفت و رفت پشت سرم ویلچر رو راه انداخت نفسی کشیدم که مامانم با درنه اومد سمتمون سریع سمتش دست دراز کردم و گرفتمش توی بغلم لبخندی به درنه که وول میخورد زدم و مامان حرف زد
_ من یه سر میرم خونه و برمی‌گردم.

رمانکده

04 Oct, 20:45


#درنه_پارت118

کمیل سری تکون داد و گفت
_ باشه دکتر خیلی ممنون، فقط اینکه کی مرخص میشه؟

دکتر درحالی که چیزی می‌نوشت صحبت کرد
_ دو سه روز دیگه

کمیل اروم حرف زد
_ باشه ممنون

بعد از حرفم از اتاق رفت بیرون، رفتم بالای سر حنا از چهرش کاملا معلوم بود که چقد ناراحته بخاطر این موضوع، اروم گفتم
_ خوبی؟

چیزی نگفت پوف کلافه ای کشیدم و حرف زدم
_ دیدی که دکتر گفت خوب میشی پس الکی خودتو اذیت نکن، باشه؟

نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث آروم گفت
_ میشه تنهام بزاری؟باید بتونم با خودم کنار بیام

ناراحت بهش نگاهی انداختم و بعد باشه ای گفتم، از اتاق خارج شدم که زهرا خانوم به طرفم اومد و گفت
_ حالش چطوره؟

با این حرفش دستی توی موهام کشیدم و کلافه صحبت کردم
_ خوبه فقط...

نمیتونستم ادامه بدم زهرا خانوم دلواپس حرف زد
_ فقط؟

مردد گفتم
_ دکترش گفته ی مدت نمیتونه راه بره

با شک نگاهم کرد و حرف زد
_ خوب میشه؟

اره ای گفتم و به سمت در خروجی بیمارستان رفتم هوای اینجا برام خفه کننده شده بود

چند روز بعد....

حنا رو روی ویلچر گذاشتم و بعد از قفل کردن ماشین به سمت در خونه رفتیم.

به مامان که جلوی در منتظرمون بود سلام کردیم و وارد شدیم حنا رو بردم اتاق و بعد از اینکه گذاشتمش روی تخت و رفتم پیش مامان....

رمانکده

04 Oct, 20:45


#درنه_پارت117

لبخندی زد و با آرامش حرف زد
_ همین الان خبر دادن بهوش اومده بفرمایید داخل فقط یک نفر.

بعد از حرفش به طرف اتاق حنا رفت و در رو باز کرد وارد شد که منم پشتش رفتم و وارد اتاق شدیم

دکتر به طرف تخت رفت حنا که تا الان چشماش بسته بود با شنیدن صدای پای ما چشماش رو باز کرد و بهمون نگاهی انداخت

🥀 حنــا 🥀

با شنیدن صدای پایی چشمام رو باز کردم به دکتر و کمیل که باهم وارد اتاق شده بودن نگاه کردم

دکتر بالای سرم اومد و حرف زد
_ حالت چطوره؟

به زور خوبمی گفتم که شروع به معاینه ام کرد، شروع به پرسیدن سوالاتی کرد و در همون حال ازم میخواست تا کار هایی که میگه رو انجام بدم

به طرف پاهام رفت، قبل از اینکه چیزی بگه بی‌حوصله حرف زدم
_ چرا پاهام انقدر سنگین شده؟نمیتونم تکونشون بدم

کمیل و دکتر نگاهشون به سمت پاهام کشیده شد و دکتر شروع به معاینه پاهام کرد

با کلافگی ای که بخاطر بی حسی پاهام بود نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم و در اخر به صورت نگران و پریشون کمیل نگاه کردم

با اینکه خیلی کلافه و نگران بودم به زور لبخندی بهش زدم تا کمی از نگرانیش کم کنم و بعد اروم صحبت کردم
_ درنه خوبه؟

اومد جواب بده که با صدای دکتر که میگفت
_ احتمالا ی مدتی نمیتونی راه بری

ساکت شد........

🌿 کمیــل 🌿

با نگرانی به حنا که داشت با شک به دکتر نگاه میکرد نگاهی انداختم و بعد روبه دکتر حرف زدم
_ مطمئنید دکتر؟؟

دکتر نیم نگاهی به کمیل انداختم و با کمی مکث صحبت کرد
_ بله، براش چند جلسه فیزیوتراپی مینویسم کم کم به مرور زمان میتونه دوباره راه بره ولی باید صبر و حوصله داشته باشید و خیلی عجله نکنید، به پرستار میگم ادرس یجای خوب رو بهتون بده

رمانکده

03 Oct, 20:10


نگاه کن به من که نگاتو عشقه😍

رمانکده

02 Oct, 22:37


امشب قرار تو قلب ❤️ خدا توی طور سینا
به آرزوهات برسی یک فرصت به خودت بده
به آرزوهای زیبات فرصت بده تا زندگی رو بسازی اون طور که لیاقتش داری

امشب تو ایم کانال آرزوهات برآورده میشه
❤️❤️❤️
ظرفیت خیلی محدود

https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog

رمانکده

01 Oct, 20:47


جان جانانم کجایی دوست دارم
غم بی پایانم 😭❤️

رمانکده

01 Oct, 20:41


#درنه_پارت116

به جایی اشاره کرد و گفت
_ پلیس اونجاست میتونید بپرسید.

بعد از حرفش سریع رفتم سمت پلیسی که گفت و با رسیدن بهش سریع پرسیدم
_ من همسر حنا هستم همونی که میخواستن بکشن کار کی بوده.

پلیس بعد از دیدن کارت شناساییم عکسی رو نشونم داد که مبهوت صحبت کردم
_ مگه این رو نگرفته بودن؟؟

پلیس درحالی که داشت چیزی رو بررسی میکرد حرف زد
_ انگار که فرار کرده اعتراف کرده کار تصادف خانومتونم با ایشون بوده و الانم دستگیرش کردیم بردیمش بازداشتگاه تا تکلیفش مشخص بشه.

عصبی غریدم
_ باید ببینمش

نگاهم کرد و با خونسردی زمزمه کرد
_ توی دادگاه میبینیدش الان ممنوع ملاقاته.

پوفی کشیدم و چرخیدم سمت اتاق با دیدن دکتر صحبت کردم
_ حال همسرم چطوره.

لبخندی زد و درحالی که میزد روی شونم گفت
_ تبریک میدم شوکی که به ایشون وارد شده باعث شده که از کما در بیان و چشماشون رو باز کنن.

ناباور صحبت کردم
_ جدی میگید؟؟

اره ای گفت و حرف زد
_ فقط الان نرو دیدنش بهش مسکن زدیم یکم بخوابه باید استراحت کنه بعدش که بهوش اومد میری دیدنش ماهم باید چندتا چیز رو چک کنیم.

باشه ای گفتم و بعد از تشکر سریع گوشی رو در آوردم تا خبر بدم همین که خبر رو دادم رفتم جلوی در اتاقش که آوردنش بیرون دنبالشون راه افتادم و با بردنش داخل یه اتاق دیگه همونجا وایستادم یک ساعت بعد همه اومدن و وقتی توضیحات دکتر رو بهشون گفتم خداروشکر کردن. با اومدن دکتر روبه بهش صحبت کردم
_ کی بهوش میاد آقای دکتر.

🌈@romankadeh1

رمانکده

01 Oct, 20:40


#درنه_پارت115

اره ای گفتم که راه افتاد با هم رفتیم سمت اسانسور و سوار شدیم یه طبقه رو زد وقتی رسیدیم منو برد سمت جایی که از همینجا هم میتونستم بابا و مامان حنا رو ببینم درنه بغل بابای خودم بود وقتی رسیدم بهشون همشون با غم نگاهم کردن اب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم
_ میتونم برم اتاق پیشش.

دکتر اره ای گفت و بردتم داخل اتاق همین که بهش رسیدیم دستش رو گرفتم که دکتر رفت بیرون روی دستش بوسیدم و صحبت کردم
_ عزیزم بیدار شو ببین حالم خوبه ببین منتظر توعم چرا مواظب خودت نبودی هوم؟؟ عشقم بیدار شو تا نفس بکشم داری نفسم رو بند میاریااا بیدار شو لطفا همه منتظرتن.

بعد از حرفم دستش رو باز بوسیدم و.........

( یکماه بعد )

سریع کتم رو پوشیدم بعد از اینکه درنه رو بوسیدم روبه مامان حنا حرف زدم
_ من میرم دیدنش مراقب درنه باشید تا بیام.

مامانش باشه ای گفت که از خونه زدم بیرون سریع سوار ماشین شدم و روندم سمت بیمارستان یکماه بود حنا تو کما بود و علائمش هیچ فرقی نمیکرد یکماه بود که درنه بهونه مامانش رو میگرفت و منم با گذر زمان بیشتر له میشدم یکماه بود که چشماش رو ندیده بودم و به امید اینکه برگرده بهم هر روز این مسیر رو طی میکردم و میرفتم باهاش حرف میزدم میدیدمش.

با رسیدن به بیمارستان سریع ماشین رو پارک کردم و راه افتادم وقتی نزدیک اتاقش شدم متوجه یه چیز غیر طبیعی شدم و اومدمرفتم نزدیکتر و با دیدن اینکه کلی ادم جلوی اتاق حنا جمع شده دوییدم اون سمت و بعد از کنار زدن همشون رو به پرستاری که اونجا بود با نفس نفس صحبت کردم
_ چیشده؟؟

نیم نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد
_ یکی میخواست بکشتش که گرفتنش.

با وحشت پرسیدم
_ کی میخواست همسرم رو بکشه.

🌈@romankadeh1