با گفتن این جمله، پانتهآ خودش را بیشتر به دیکاندز نزدیک کرد. عطری که به خود زده بود، فضای اطراف را پر کرده بود. او از هیچ ترفندی برای جلب توجه دیکاندز دریغ نمیکرد. اما دیکاندز سرد و بیتفاوت کلاس را ادامه میداد…
پانتهآ در حالیکه کلافه شده بود در صمیمیت و درد دل وارد شد. تمام جراتش را جمع کرد و گفت: " استاد، شما خیلی با شوهرم فرق دارید. اون همیشه نگران احساسات منه و میخواد همه چی طبق میل من باشه."
دیکاندز با لحنی خنثی پرسید: " و این شما رو اذیت میکنه؟"
پانتهآ با صدای آرامی گفت: " گاهی اوقات. حس میکنم داره خفهام میکنه با این همه محبت."
ماموریت دیکاندز رام کردن پانتهآ بود. دکتر موثق از دست پانتهآ و نادیدهگرفتنهایش خسته شده بود و میخواست او را به زنی مطیع و فرمانبردار تبدیل کند. دیکاندز مامور شده بود تا این کار را برای او انجام دهد. او اهمیت چندانی به جندهبازیهای پانتهآ نمیداد و تنها روی انجام ماموریتش تمرکز داشت. همین قاطعیت و جدی بودن او بود که پانتهآ را بیشتر و بیشتر تشنه و مصمم به گیر انداختنش میکرد.
پانتهآ، گویی تحت تأثیر جادویی غیرقابل توضیح، به دیکاندز نزدیک شد. چشمانش برق عجیبی داشت… دیکاندز با حرکتی غیرمنتظره، گلوی او را فشرد. سرد، بیتفاوت، محکم و قاطع. پانتهآ برای لحظهای گیج شد، اما نگاه نافذ دیکاندز او را در جایش میخکوب کرد.
دیکاندز با صدایی آرام و کنترل شده گفت : “جواب نمیده! قبلا هم بهت گفتم، اینجا کلاس منه و اونطور که من میخوام پیش میره، نمیتونی با جندهبازی کارتو پیش ببری.”
پانتهآ در همین لحظه متوجه شده بود که میل او صرفا تحت کنترل درآوردن دیکاندز نیست… او واقعا شیفته بیرحمی و قاطعیت خدشه ناپذیر دیکاندز شده بود… خواست اعتراض کند، خواست احساسات سرکوب شدهاش را بیرون بریزد، اما نگاه دیکاندز مانع او شد. در آن چشمان تیره و مرموز، چیزی بیشتر از اراده بود، چیزی شبیه به تحکم که پانتهآ میتوانست با تمام وجود دریافت کند.
“میتونم مثل یه اسباببازی، هرطور که میخوام جرت بدم، میتونم لبای سرخ و صورت آرایش کرد تو از نو آرایش کنم، یه آرایش مخصوص برای یه همسر خائن و جنده… میدونی چرا اینکارو نمیکنم؟ فقط چون الان حسشو ندارم، میفهمی؟”
کلمات دیکاندز مثل یک لشکر صد هزار نفره سواره نظام از روی غرور پانتهآ رد شد. پانتهآ در دستان این مرد مرموز بیدفاع ترین موجود شده بود و احساس کوچکی و حقارت میکرد. چیزی که خود پانتهآ هم از آن سر در نمیاورد خیسی کصش بود! قطعا اگر یک اسلحه در دست داشت بی تردید یک گلوله وسط پیشانی دیکاندز خالی میکرد اما کص لعنتی او… پذیرش اینکه دیکاندز تا این حد او را تشنه و شهوتی کرده بود برایش ممکن نبود. انکارش میکرد…
پانتهآ با صدایی لرزان گفت :" تو… تو…" ، اما نتوانست جملهاش را تمام کند.
دیکاندز آرام در گوش پانتهآ گفت: “فقط وقتی به کیرم میرسی که من بهت اجازه بدم!”
با هر کلمه دیکاندز کص پانتهآ خیستر میشد. سعی میکرد چشمانش را از نگاه نافذ دیکاندز بدزدد، اما انگار در دام افتاده بود. دیکاندز دستش را از روی گلوی پانتهآ برداشت.
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. پانتهآ سرش را پایین انداخته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
دیکاندز لبخندی زیرکانه زد. او خیلی زود موفق شده بود پانتهآ را سر جایش بنشاند. او مطمئن بود که میتواند پانتهآ را به زنی تبدیل کند که دکتر موثق همیشه آرزویش را داشت. زنی مطیع، رام و وفادار.
ادامه دارد…
نوشته: Dick Ends
╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool