🌷 داس گل 🌷

@dasgool


💁‍♂

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:48


امی دستش را روی بازوی دیک‌اندز گذاشت و با لحنی ملتمسانه گفت: " میشه لطفا بعد از کلاس هم یه کم بیشتر بهم درس بدید؟ من واقعا می‌خوام زودتر پیشرفت کنم."
با گفتن این جمله، پانته‌آ خودش را بیشتر به دیک‌اندز نزدیک کرد. عطری که به خود زده بود، فضای اطراف را پر کرده بود. او از هیچ ترفندی برای جلب توجه دیک‌اندز دریغ نمی‌کرد. اما دیک‌اندز سرد و بی‌تفاوت کلاس را ادامه می‌داد…
پانته‌آ در حالیکه کلافه شده بود در صمیمیت و درد دل وارد شد. تمام جراتش را جمع کرد و گفت: " استاد، شما خیلی با شوهرم فرق دارید. اون همیشه نگران احساسات منه و می‌خواد همه چی طبق میل من باشه."
دیک‌اندز با لحنی خنثی پرسید: " و این شما رو اذیت می‌کنه؟"
پانته‌آ با صدای آرامی گفت: " گاهی اوقات. حس می‌کنم داره خفه‌ام می‌کنه با این همه محبت."
ماموریت دیک‌اندز رام کردن پانته‌آ بود. دکتر موثق از دست پانته‌آ و نادیده‌گرفتن‌هایش خسته شده بود و می‌خواست او را به زنی مطیع و فرمانبردار تبدیل کند. دیک‌اندز مامور شده بود تا این کار را برای او انجام دهد. او اهمیت چندانی به جنده‌بازی‌های پانته‌آ نمی‌داد و تنها روی انجام ماموریتش تمرکز داشت. همین قاطعیت و جدی بودن او بود که پانته‌آ را بیشتر و بیشتر تشنه و مصمم به گیر انداختنش می‌کرد.
پانته‌آ، گویی تحت تأثیر جادویی غیرقابل توضیح، به دیک‌اندز نزدیک شد. چشمانش برق عجیبی داشت… دیک‌اندز با حرکتی غیرمنتظره، گلوی او را فشرد. سرد، بی‌تفاوت، محکم و قاطع. پانته‌آ برای لحظه‌ای گیج شد، اما نگاه نافذ دیک‌اندز او را در جایش میخکوب کرد.
دیک‌اندز با صدایی آرام و کنترل شده گفت : “جواب نمیده! قبلا هم بهت گفتم، اینجا کلاس منه و اونطور که من می‌خوام پیش میره، نمی‌تونی با جنده‌بازی کارتو پیش ببری.”
پانته‌آ در همین لحظه متوجه شده بود که میل او صرفا تحت کنترل درآوردن دیک‌اندز نیست… او واقعا شیفته بی‌رحمی و قاطعیت خدشه ناپذیر دیک‌اندز شده بود… خواست اعتراض کند، خواست احساسات سرکوب شده‌اش را بیرون بریزد، اما نگاه دیک‌اندز مانع او شد. در آن چشمان تیره و مرموز، چیزی بیشتر از اراده بود، چیزی شبیه به تحکم که پانته‌آ می‌توانست با تمام وجود دریافت کند.
“می‌تونم مثل یه اسباب‌بازی، هرطور که می‌خوام جرت بدم، می‌تونم لبای سرخ و صورت آرایش کرد تو از نو آرایش کنم، یه آرایش مخصوص برای یه همسر خائن و جنده… می‌دونی چرا اینکارو نمی‌کنم؟ فقط چون الان حسشو ندارم، می‌فهمی؟”
کلمات دیک‌اندز مثل یک لشکر صد هزار نفره سواره نظام از روی غرور پانته‌آ رد شد. پانته‌آ در دستان این مرد مرموز بی‌دفاع ترین موجود شده بود و احساس کوچکی و حقارت می‌کرد. چیزی که خود پانته‌آ هم از آن سر در نمیاورد خیسی کصش بود! قطعا اگر یک اسلحه در دست داشت بی تردید یک گلوله وسط پیشانی دیک‌اندز خالی می‌کرد اما کص لعنتی او… پذیرش اینکه دیک‌اندز تا این حد او را تشنه و شهوتی کرده بود برایش ممکن نبود. انکارش می‌کرد…
پانته‌آ با صدایی لرزان گفت :" تو… تو…" ، اما نتوانست جمله‌اش را تمام کند.
دیک‌اندز آرام در گوش پانته‌آ گفت: “فقط وقتی به کیرم می‌رسی که من بهت اجازه بدم!”
با هر کلمه دیک‌اندز کص پانته‌آ خیس‌تر می‌شد. سعی می‌کرد چشمانش را از نگاه نافذ دیک‌اندز بدزدد، اما انگار در دام افتاده بود. دیک‌اندز دستش را از روی گلوی پانته‌آ برداشت.
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. پانته‌آ سرش را پایین انداخته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
دیک‌اندز لبخندی زیرکانه زد. او خیلی زود موفق شده بود پانته‌آ را سر جایش بنشاند. او مطمئن بود که می‌تواند پانته‌آ را به زنی تبدیل کند که دکتر موثق همیشه آرزویش را داشت. زنی مطیع، رام و وفادار.
ادامه دارد…
نوشته: Dick Ends

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:48


ماموریت‌های DickEnds - پانته‌آ، همسر دکتر موثق (۱)

#خیانت #همسر

نور صفحه تبلت، درخششی شیطانی به چهره جدی دیک‌اندز داده بود. انگشت اشاره‌اش را روی صفحه کشید و پیام جدید را باز کرد. فرستنده ناشناس بود، اما لحن پیام، بوی پول و خطر می‌داد. مرد ثروتمندی که از کم‌توجهی‌ها و قدرنشناسی‌های همسر زیبایش به سطوح آمده بود، دیک‌اندز را برای شکستن غرور معشوقه‌اش و رام کردن او اجیر کرده بود. لبخندی محو گوشه لب دیک‌اندز نشست. این کار او بود، نفوذ به روان یک زن، به زانو درآوردن غرورش و تسخیر کردن روح یک زن ناسازگار!
ساعت 11 صبح بود که دیک‌اندز با چهره‌ای تراشیده و کت و شلواری کلاسیک، در مقابل خانه مجلل دکتر موثق سیگارش را خاموش کرد. دکتر موثق با چهره‌ای مهربان و لبخندی گرم، از او استقبال کرد، دست داد و او را به پانته‌آ معرفی نمود: “عزیزم ایشون استاد زبان جدیدت آقای زارعی هستن، به سختی تونستم راضیش کنم برات کلاس خصوصی بذاره!”
همسر دکتر موثق زنی جذاب با چشمانی نافذ بود. نگاهش کنجکاو و کمی محتاط بود.
دیک‌اندز با لحنی رسمی و کمی خشک گفت: “خوشبختم پانته‌آ، امیدوارم بتونم در یادگیری زبان بهتون کمک کنم.”
پانته‌آ لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: “ممنون آقای زارعی امیدوارم بتونم با شما زبان فرانسه رو خوب یاد بگیرم.”
دکتر موثق با خوشرویی گفت: “پانته‌آ خیلی علاقه داره زبان جدید یاد بگیره، مطمئنم شما می‌تونید بهش کمک کنید.”…
جلسات درس در کتابخانه بزرگ خانه برگزار می‌شد. دیک‌اندز با اعتماد به نفس و جدیت خاصی تدریس می‌کرد. پانته‌آ گاهی حواسش پرت می‌شد و به جای تمرکز روی درس، به چهره جذاب و مرموز دیک‌اندز خیره می‌شد.
پانته‌آ با لحنی طلبکارانه، انگار که دنیا به او بدهکار است، نالید: “آقای زارعی! واقعا که… تعریف هایی که ازتون می‌کردن بیجا بوده، خیلی سریع درس می‌دید، فرانسه سخته! انگار نه انگار که من برای اولین بار دارم این زبان رو یاد می‌گیرم. شما به من توجه نمی‌کنید، به نظرم روش تدریستون اشتباهه!”
دیک‌اندز مکث کوتاهی کرد، به‌آرامی یک قدم به سمت پانته‌آ برداشت و درحالیکه کمتر از یک متر با پانته‌آ فاصله داشت از بالا نگاهی سرد و جدی به پانته‌آ انداخت و با صدایی آهسته و شمرده شمرده گفت: " این روش منه پانته‌آ! اگه کمی تلاش کنید مطمئنا می‌تونید پیشرفت کنید، اینجا کلاس منه و من استادم، مطمئنم اونقدر باهوش هستید که بتونید خودتون رو با کلاس وفق بدید!"
پانته‌آ کمی جا خورد. نه دکتر موثق نه حتی پدرش هرگز تا به حال اینطور با او صحبت نکرده بود. شوهرش همیشه به او حق می‌داد و سعی می‌کرد دلش را به دست بیاورد. اما دیک‌اندز فرق داشت. او به دنبال راضی کردن پانته‌آ نبود. او فقط به انجام درست کارش اهمیت می‌داد.
پانته‌آ یکه خورده بود. انتظار این برخورد را نداشت. بهش برخورده بود. خواست به او بگوید که برود و گورش را گم کند، بلند شد، در چشمان دیک‌اندز نگاه کرد… قبل از اینکه بتواند جملاتش را ادا کند جراتش را از دست داد… من و من کرد و سپس با صدایی آرام گفت: “ببخشید… منظوری نداشتم. سعی می‌کنم بیشتر تمرین کنم استاد!”
دیک‌اندز با کمی ملایمت در چهره اش گفت: “خیلی خوبه. من مطمئنم که می‌تونید خوب یاد بگیرید. فقط کافیه کمی بیشتر تلاش کنید.”
پانته‌آ سرش را به علامت تایید تکان داد. برای اولین بار بعد از مدت‌ها، تسلیم شده بود. حرص می‌خورد و خودش هم نمی‌دانست چرا نتوانست جمله‌اش را تمام کند…
پانته‌آ زنی نبود که بخواهد تسلیم شود. تصمیمش را گرفت! هیچ مردی نمی‌تواند در برابر من مقاومت کند، اگر نمی‌توانم به آن چشم‌های لعنتی ترسناک این حیوان نگاه کنم، با قدرت زنانگی و جنده درونم افسارم را دور گردنش می‌اندازم.
به محض اینکه وا داد مثل یک خوک کثیف او را از خودم می‌رانم تا بفهمد نمی‌تواند به پانته‌آ در بیفتد!
جلسه دوم کلاس به سرعت گذشت. دیک‌اندز، پانته‌آ را درگیر درس کرده بود و ذهن او را از هر فکر دیگری منحرف کرده بود. اما با نزدیک شدن به پایان جلسه، پانته‌آ احساس کرد نباید این فرصت را از دست بدهد. او تصمیم گرفت از تمام قدرت زنانگی‌اش برای اغوای این مرد مرموز استفاده کند.
با حرکتی آهسته و محاسبه شده، پانته‌آ به دیک‌اندز نزدیک‌تر شد. موهای بلوندش را که به عمد روی شانه‌هایش ریخته بود، با ناز و کرشمه پشت گوشش انداخت. چشمان آبی‌اش را به چشمان دیک‌اندز دوخت و لبخندی اغواگرانه بر لبانش نشاند.
پانته‌آ با صدایی آهسته و کشدار گفت : " آقای زارعی… من… من فکر می‌کنم به کمک بیشتری از طرف شما نیاز دارم."
دیک‌اندز که از ابتدا متوجه حرکات و سکنات پانته‌آ شده بود، با چشمانی ریز شده به او نگاه می‌کرد. او می‌دانست که این زن در حال بازی با آتش است. اما تصمیم گرفت فعلا خود را بی‌تفاوت نشان دهد و ببیند پانته‌آ تا کجا پیش می‌رود.
پانته‌آ که با سکوت دیک‌اندز مواجه شده بود، جسورتر شد. او به آر

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


د نیم ساعت یهو رو کردم بهشون گفتم براتون یه سورپرایز دارم
آماندا: سورپرایزت تو شرتته؟
صدف: میخوای درش بیاری؟
منم که منظورم از سورپرایز نصفه رولی که تو پاکت سیگارم بود حرفمو خوردمو گفتم آفرین چه دخترای باهوشی. خندیدم یاد حرف آماندا افتادم که گفته بود از سکس خبری نیست امشب. خودمو زدم به اون راه و گلو روشن کردم گفتم سورپرایزم این بود.
ساعت یکو نیمه شب شده بود دیدم صدف رفت یه تاپه گشاده سفید پوشید با یه شلوارک جین کوتاه موهاشم دم اسبی بست خیلی خواستنی شده بود دیدمش کیرم راست شد یهو از روی شلوارم کیرمو جا به جا کردم دیدم زیر چشمی داره نگاهم می‌کنه. دیدم خیلی بوی سکس میاد واسم یه قرص خوردم رفتم پیش آماندا بهش گفتم این صدف خیلی تو مخمه گفت خب ببین اگه راه میده بهت بکنش من که می‌دونی غیرت ندارم روت تو فقط سکس پارتنرمی.
برگشتم دیدم صدف رفته توی بالکن سیگار بکشه رفتم پیشش دیدم از سرما خودشو جمع کرده خیلی آروم از پشت بازوهاشو گرفتم گفتم یخ نزنی. خندید و نگام کردو گفت فواد چقدر سرده منم از پشت چسبوندمش به خودم گفتم شاید بهتر باشه گفت اوهوم کاملا فهمیده بود که راست کردم براش. گفتم دیدی هی شمارمو نگرفتی ولی خلاصه اینجا بهم رسیدیم. تو سالن حواسم بود داری زیر چشمی نگام می‌کنی خندید گفت آخه جالبه برام بدونم چقدره زیاد تعریفشو شنیدم. گفتم از کی؟ گفت آماندا بهم گفته که سکس خوبی داری. گفتم اااااا چه جالب که بهت گفته. گفت آره. گفتم پس بیا نشونت بدم. گفت نه می‌خوام فقط لمس کنم و دستشو از روی شلوار گذاشت روی کیرم و گفت اوه اوه چه راسته گفتم فکر کن نشه خندید و گفت بنظرم خوب میاد بریم تو آماندا که خوابید میام بغلت.گفتم اوکی رفتیم تو من رفتنم توی اتاق با کیرم ور میرفتم تا صدف بیاد که یهو دیدم اومد و بدون حرف اضافی اومد رو تخت و شروع کردیم به لب گرفتن. بدون کار اضافه رفت سراغ کیرمو شروع کرد به ساک زدن میخوردو با دوستاش تخمامو می‌مالید منم که زل زده بودم بهشو نگاش میکردم. حسابی که خورد لباساشو در آوردم خیس خیس بود گفت بخواب رو تخت می‌خوام سوار کیرت شم جوری روی کیرم بالا پایین میکرد و آه و ناله میکرد که انگار داره هر لحظه ارگاسم میشه منم سینه های کوچیکشو میمالدیمو حال میکردم که یهو حس کردم تخمام داره مالیده میشه دیدم آماندا لایه پامه داره تخمامو میماله صدف برگشت آماندا رو دید یه آه بلند کشید و محکم‌تر شروع به بالا پایین کردن کرد و یهو لرزید خودشو ولو کرد روی من. آماندا که فهمید ارضا شده کیرمو در آورد و شروع به ساک زدن کرد واسم صدف و کشیدم کنار آماندا رو داگی نگه داشتم سر ضرب کردم تو کسش از صدفم لب میگرفتم و تلمبه میزدم تو کس آماندا حسابی که کردمش و ارضا شد واستادم جلوشون کیرمو دادم دست آماندا چون خیلی خوب ساک میزد برام حسابی خوردشو آبمو ریختم تو دهنش بعدم کردم دهن صدف شروع کرد به مکیدن واسم و بی حال خوابیدیم تا صبح که پاشدم یه بار دیگه تو چند تا پوزیشن مختلف صدف و گاییدم. رفتم بیرون بعد اون شب دیگه هرچی به آماندا زنگ زدم دیدم بلاکم کرده. دیگه جوابمو نمی‌داد چند بارم صدف و تو خیابون دیدم جوری برخورد کرد که انگار اصلاً منو نمی‌شناسه .
نوشته: فواد

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


دوست دوست دخترم مونا و دوست با انعطافش

#دوست_دختر #تریسام

سلام
اسم من فواده خاطره‌ای که دارم میگم شاید براتون جالب باشه.
یه مقدمه کوچیک میگمو میرم سر اصل مطلب.
دوست دختر من اسمش ژینا بود دختر فوق‌العاده با شخصیت و سر سنگین که توی سکس خیلی معمولی بود ولی سعی می‌کرد پا به پای من بیاد تا جایی که می‌تونست (من همیشه وقتی احتمال سکس میدم یه ترامادول دویست میندازم بالا که حسابی کمرم سفت بشه اینم بگم بهتون که کیرم ۱۵ سانته ولی قطر خوبی داره) ولی همیشه کم می آورد برای همین من خیلی دختر بازی میکردم تو ۳سالی که باهاش دوست بودم.
من تو یکی از شهرهای شمال ایران زندگی میکنم این شهرها کوچیکه هستن و امکان داره وقتی تو شهر میچرخی یه نفرو تو هفته چند بار ببینی.
چند وقتی بود یه دختری رو می‌دیدم با یه ۲۰۶ سفید که خیلی خفن و سکسی بود میخواستم بهش شماره بدم اما مدام می‌گفت تو رابطه هستشو شمارمو نمی‌گرفت آمارشو گرفته بودم فهمیدم اسمش صدفه و استاد یوگاس ( اینو داشته باشید تو دهنتون تا بهش برسیم)
ژینا یه دوستی داشت به اسم آماندا که من از قدیم دورا دور می شناختمش و میدونستم قبل اینکه ازدواج بکنه خیلی شیطون بوده منو ژینا با آماندا و شوهرش خیلی با هم بیرون می‌رفتیم یا میرفتیم ویلای ژینا اینا که تو یه شهرک ساحلی بود. اونا مشروب میخوردن همیشه ولی من چون گل میکشم و کلا با الکل حال نمیکنم و چون جلوی ژینا گل نمیکشیدم همیشه یه ترامادول می‌انداختم بالا و واسه خودم حال میکردم اونا ام که مشروب میخوردن.
یه سال بود با ژینا بهم زده بودم ولی گاهی همو میدیدیم خیلی دوستانه از هم جدا شده بودیم.
یه روز تو پاییز که بارون میومدو هوا خیلی سرد بود ژینا بهم زنگ زد که اگه بیکاری بریم شب ویلای ما آماندا ام هست به یاد قدیم بشینیم حرف بزنیم. رفتم به ویلا که رسیدم رفتم تو دیدم ژینا و آماندا نشستن و دارن پیک میزنن ولی خبری از سیاوش شوهر آماندا نبود پرسیدم که سیا کی میاد که دیدم آماندا گفت چطور خبر نداری ما هفت ماهی هست که از هم جدا شدیم.
خلاصه دخترا مست کردن و گفتن ما شب می‌مونیم تو ام اگه میخوای بمون و هر کدوم رفتن توی یه اتاق خوابیدن منم که روی ترا بودم سایت ریور پوکرو باز کردم و شروع کردم به پوکر آنلاین بازی کردن چهار میلیون باختمو روی کاناپه توی سالن خوابیدم. فردا ظهر که بیدار شدم دیدم ژینا خوابه هنوز آماندا ام نشسته فیلم میبینه و واسه خودش سیگار میکشه.
از ویلای ژینا اینا تا شهری که زندگی میکردیم چهل دقیقه راه بود موقع برگشت ژینا گفت شما که سیگار می‌کشید با هم برید منم یه دستی به سرو روی ویلا میکشمو دنبالتون راه میرفتم.
خلاصه منو آماندا نشستیم توی ماشین و تا خونه آماندا کلی راجع به همه چیز حرف زدیم. از سیاوش شوهرش تا اینکه من می‌دونم تو گل می‌کشیو واسه همین مشروب نمی‌خوری.
وقتی رسیدیم به خونه آماندا بهم گفت دوست داری بیا بریم بالا چای بخور بعد برو. رفتم بالا بهم گفت که می‌دونی منم چند بار گل کشیدمو خوشم میاد از چت کردن. سرتونو درد نیاورم از همینجا جرقه بین منو آماندا خورد هفته ای چند بار با هم گل می‌کشیدیم گاهی بیرون گاهی تو خونش. خیلی دختر حشری ای بود یه سال از منم بزرگتر بود کم کم دیدیم شدیم پای گل کشیدنو سکس همدیگه البته بدون هیچ وابستگی فقط با هم سکس میکردیم.( اون یه دختره حشری بود منم که رو ترا می گاییدمش حسابی حال میکرد که یه ساعت رو کارمو آبم نمیاد)
سه ماهی این رابطه ادامه داشت دیگه به زمستون رسیده بودیم تو شمال چون زمستون زیاد بارون میاد اکثر جوونا تو خونه ها دوره هم جمع میشن کم میان بیرون.
توی خونه نشسته بودم دیدم آماندا زنگ میزنم جواب دادم گفت بیکاری گفتم آره
گفت یکی از دوستام با پارتنرش بهم زده حالش میزون نیست ساعت ۱۰ اینا بیا اینجا بشینیم یه گل بکشیمو بخندیم حال و هواش عوض بشه ولی فواد جلوی این سکس خبری نیست دورو بره من نیا نمی‌خوام بدونه منم گفتم ارومه خیالت راحت.
آماده شدم رفتم بیرون هوا خیلی سرد شده بود رفتم یه گل ناب خریدمو رفتم پیش دخترا زنگ زدم که پایینم درو باز کرد رفتم بالا دیدم در نیمه بازه وارد خونه که شدم دیدم دوسته آماندا کسی نیست جز صدفی که خیلی وقت بود تو کفش بودم (یه دختر خیلی لوند و کردنی قدش ۱۶۰ وزنش سینه های کوچیک با یه کونه گردو باحال) وقتی منو دید یهو چشماش گرد شد منم که هنگ کردم کلا. آماندا که این حالت مارو دید گفت کیرم تو این شهر که انقد کوچیکه همو میشناسید؟
صدف: آره بابا تا حالا ۱۰ بار میخواست بهم شماره بده
آماندا:نه بابا؟
منم که فقط می‌خندیدم
خلاصه یه شامی خوردیم من یه رول کلفت پیچیدم روشن کردم.
دخترا با ۶ کام فقط سرفه می‌کردنو می‌خندیدن منم که دیدم حالشون میزونه خاموشش کردم گذاشتم تو پاکت سیگارم.
یه سیگار روشن کردیم و کشیدیم. دیگه حسابی روی صدف تو رویه من باز شده بود راحت خنده شوخی میکردیم. بع

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


خاله‌ی حشری مجرد (۱)

#خاله

سلام یه معرفی کوتاه کنم من یه پسر ۲۰ سالم
چیزی که میخوام بگم داستان سکسی تخیلی نیست،میخوام راهنماییم کنین ،میخوام ازتون راهنمایی بگیرم و پیشنهاد هاتونو بشنوم
من یه خاله دارم که ۴۱ سالشه و از ابتدا مجرد بوده،بدن سفید و خیلی خوبی داره ،کون گنده و رون چاق اما شکم و پهلوی باریک ،سینه های خوشگل و سفید ،خالم با ما زندگی میکنه تو خونه تنها مرد خونه منم و برادرم ک ۸ سال کوچکتر از منه، پدرم از مادرم جدا شده خیلی سال پیش،
خالم تو خونه لباسایی خیلی ازاد میپوشه،ممه هاش از بالا معلومه،گاهی شلوار تنگ که میپوشه کس تپلشو میشه راحت تصور کرد،یا گاهی ساپورت بدن نمای نازک میپوشه که بدنشو میشه از زیر ساپورتش دید مخصوصا کون سفید و قلمبش،قدشم از ۱۶۰ بیشتر نیست ،دوست داره ازادانه لباش بپوشه اما مادرم بخاطر داش کوچیکم و چون تو سن بلوغه بهش تذکر میده از من خیالش راحته
✅️دوستان کسشر نمیگما فقط حوصله ندارم مو به مو خاطره رو تعریف کنم تا باور پذیر باشه براتون ، قسمت های غیرضروری رو خلاصه میکنم،
اصل داستان: به من یکی دوباری که خونمون کسی نبود فقط دونفرمون بودیم اسرار کرد فیلم ترسناک بزارم و پیش هم بخوابیم ، من معمولا از اینکه پیش هم بخوابیم طفره میرفتم،
اما اخیرا شب که میخاست بخوابه رفتم بقلش کردم،بازوی سفیدشو صورتشو ماچو بوسه کردم، شب بخیر گفتم نه به قصد خاصی همینجوری واقعا خیلی عادی ،خاله بالاخره مجرده گفتم کمبود محبت نگیره یا فکر نکنه نا دوستش نداریم ، اصرار کرد که بالش پتومو بردارم بیام پیشش بخابم منم ایندفعه تفره نرفتم،بالش پتو هم برنداشتم همونجوری که خالمو بقل کرده بودم خالم پتو رو انداخت روم منم سفت بغلش کردم ،هوا سرد باشه پتو سرد باشه دیدی یه حس خوبی میده ،صورتمو از روی بالش اوردم پاین تر چون سختم شده بود نفس کشیدن سخت شد برام ضربان قلبم بیشتر شد سرمو اوردم زیر بالش و سرمو چسبوندم بین گردن و سینش صورتم خورد به اون قسمت از ممه هایه بیرون زده از لباسش،ممه ها سر جاشون بودنا منظورم اون قسمتیه که سوتین نمی پوشونه ،خب من صورتشو ،بازوشو بوس کرده بودم گردنشو و بالای ممشم اونجایی ک بالای سوتینه بوس کردم الان من میگم شما باور نمیکنید یا خیال پردازییایی سکسی میکنید اونجوریم که شما فکر میکنید فیلم سکسی بازی نمیکردیم،خیلی عادی من که اصلا تو فکرای سکسی نبودم، یه چن دیقه بعد که اروم گرفتم ،خالم که بقل کرده بود منو دستشو روی کمرم بین دوتا کتفام کشید و نوازش میکرد،اینجا یکم شک کردم که خاله هم خیلی بدش نمیاد دستمالی بشه و حس خجالتی نداشت ،چون من خیلی ماچو بوسش نمیکردم که براش عادی باشه خلاصه خالم از روی لباس در حد یک دیقه کمرمو ماساژ داد(نوازش کرد) اینو بگم من فقط قصد داشتم یه ساعت بغلش باشم تا احساس کمبود محبت نکنه بعدش پاشم برم اتاق خودم بخابم،اما دیگه چشام سنگین شد و کون گشادم یاری نمیکرد پاشم برم،خالمم همین طوری که نوازشم میکرد دستشو از جای استین کرد تو لباسم یه جوری شدم،داشتم تحریک میشدم،خاله دید دستش دیگه خیلی مانورو نداره دستشو از استینم دراورد از زیر پیراهن دست برد بالای کمرم دیگه سنگینی چشام برطرف شد خابم تقریبا پرید،من اصلا دوس ندارم خانواده یا کسی بدن منو ببینه چه برسه دست بزنه،خالم کلی نوازش داد کمرمو و منم بدم نمیومد منم گفتم یکم از فرصت استفاده کنم،پس منم همونطوری که منو نوازش میداد شروع کردم نوازش دادن البته از روی لباس و خیلی ملایم تر،ساعت ۱۲ شب بود خسته بودما،یکم نوازش دادم گفت من نه من قلقلکم میگیره،بی حس میشم،یه جوری میشم ،اینجا بود که دوهزاریم افتاد خانوم با این حرکت تحریک میشه،یکم دیگه نازش کردم دیدم داره صدای خنده ازش بلند میشه دیگه ادامه ندادم نمیخواستم کسی شک کنه ،بگن چه خبره،همونجا تو اتاق بغل خاله خوابم برد دیگه چیزی نفهمیدم خاله با من چیکار کرد یا نکرد
،فک کنم دو ساعته خوابم برد ، من عادت دارم نصف شب بلند شم آب بخورم،شاش کنم،یا حتی برم سر یخچال دَلگی،از خواب پاشدم اما جایی دیگه نرفتم یه راست رفتم تو اتاق خودم خوابیدم،
❌️اینجا داستان تموم شد،حالا سوال اینجاست به نظرتون خاله دلش میخواد؟
❌️اخه خیلی شیطونی نمیکنه
❌️البته هر موقعم سمتش بری شاکی نمیشه
❌️نمیدونم؟ شب بازم برم پیشش بخوابم این دفعه بیشتر دستمالی کنه منو؟
❌️من خیلی جدی گرفتم؟
❌️یا اروم اروم پیش برم
❌️من اصن دوس ندارم کار به سکس برسه،گرایشم به پسرای فمبوی و تمیزو سکیسیه
❌️نهایتا ی کصلیسی مشتی بزنم
❌️البته تهش بدم نمیشه ،رابطه مثل شوگر میشه دیگه نه؟
✅️والا نمیدونم تجربشو نداشتم،شما پیشنهاد انتقاد مشاوره بدید ماشالا شما پشه ماده رو رو هوا حامله میکنین
اگر درست حسابی کمک کردید ادامه میدم ببینیم چی میشه

نوشته: ORCA

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


د که منو سمیرا معلوم باشیم. منتظر شدم تا همه خوابشون برد. سمیرا یه متر اونور تر از من خوابیده بود. وقتی رفتم تو رخت خواب سمیرا که کارمو شروع کنم همش استرس داشتم که نکنه مامان بابام بیدار شدن مارو ببینن نکنه سمیرا پا نده. خلاصه دلمو زدم به دریا دست به کار شدم. دوباره مثل اون روز شروع کردم اول از رو شلوار بعدم شلوارشو کشیدم پاین وقتی سمیرا همکاری کرد کونشو داد بالا تا شلوارش در بیاد انگار دنیارو بهم دادن. منم خیلی زود کیرمو دراوردم یه تف زدم رو کیرم یه خورده ام مالیدم لای کون سمیرا. کیرمو گذاشتم لای کونش یه خورده بالا پایین کردم تا سوراخشو پیدا کنم. بعد گذاشتم رو سوراخش خیلی آروم عقب جلو میکردم و فشارمو بیشتر میکردم. انگار سمیرا فهمیده بود میخوام بکنم تو کونش. چون اونم همکاری میکرد و کونشو میداد سمت من . انقدر این کارو کردم تا نفهمیدم چی شد یدفه کله کیرم یه جای تنگ ولی روون رو حس کرد. همین که سر کیرم رفت تو جفتمون بی حرکت موندیم در حد ۳۰ ثانیه. بعد من آروم فشار دادم سمیرا هم همکاری می کرد. اصلا نمیتونم اون لحظه رو براتون تعریف کنم. یواش یواش کل کیرم رفت توی کون خواهرم. نزدیک ۱ربع داشتم میکردمش از کون. معلوم بود قبلا خیلی کون داده . ولی واقعا نرم بود. مثل پنبه بود لامصب. اصلا دوست نداشتم کیرمو در بیارم یا ابمو بیرون بریزم. نزدیک بود آبم بیاد. برای اولین بار بود که میخواستم باهاش حرف بزنم. خیلی آروم گفتم ابجی؟؟ جواب نداد. دوباره گفتم ابجی؟ جواب نداد. در گوشش گفتم میشه بریزم تو ابمو؟ باز هیچی نگفت. دیدم جواب نمیده . در گوشش گفتم من میخوام ابمو بریزم تو کونت اگه نمیزاری بهم بگو. اگرم میزاری بریزم که هیچی. دیدم هیچی نگفت منم یکم دیگه کردم به زور ابمو نگه داشته بودم. ولی بالاخره آبم اومد و کیرم چند بار تو کون سمیرا دل دل زد و کل ابمو ریختم تو کونش. بعد پاشدم شلوارشو کشیدم بالا رفتم دستشوی برگشتم خوابیدم تو جام. بعد چند دقیقه سمیرا پاشد رفت دستشویی. وقتی داشت آبمو از تو کونش خالی میکرد یه صدای تر تر میومد که من ترسیده بودم گفتم نکنه یه وقت مامان بابام بفهمن.
دوستان گلم این قسمت اول داستانم بود. اگر فکر میکنید که قشنگ بود لایک کنید که قسمت بعدی رو هم بزارم براتون. بالای ۳۰۰ تا لایک بخوره قسمت بعدی رو تو مسافرت کون خواهرم گذاشتم براتون مینویسم.
نوشته: عرفان

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


سکس یواشکی منو خواهرم (۱)

#تابو #خواهر

از سرکار اومدم خونه خیلی خسته بودم تو مسیر که میومدم چندتا کس خوشگلم دیده بودم حسابی حشری شده بودم. رسیدم خونه درو باز کردم رفتم داخل دیدم سمیرا رو شکم خوابیده سرش روی بالشت در حال درس خوندن خوابش برده. یه شلوار خونگی آبی که نه تنگ بود نه گشاد ولی کونش رو خیلی قشنگ انداخته بود بیرون. جوری که هرکی میدید راست میکرد. جای که دراز کشیده بود نزدیک در اتاق من بود. یه فکری به سرم زد. اول یواش صداش زدم ابجی ابجی؟؟؟ دیدم خواب خوابه . رفتم داخل اتاق لباسامو در اوردم با یه شرت و رکابی رفتم بالا سرش. قبلش در خونه رو قفل کردم. دولا شدم یکم دست زدم به کونش خیلی اروم دیدم نه خواب خوابه. کیرمو از بغل شرتم دراوردم دوتا دستامو گذاشتم کنار بدنش پاهامم گذاشتم کنارش جوری که خودم بهش برخورد نکنم فقط کیرمو گذاشتم روی کونش وااااایییی خدا چه حالی میداد . داشتم سکته میکردم از هیجان . یکم فشار دادم لای کونش انقدر نرم بود که اگه بیشتر فشار میدادم نصف کیرم از رو شلوار لای کونش جا میشد. همینجوری یه خورده کردمش یدفه دیدم یه تکون ریز خورد. منم ترسیدم زود پریدم تو اتاق . بعد یواشکی نگاه کردم دیدم هنوز خوابه ولی دیگه خایه نکردم برم سمتش . همونجا تو اتاق نشستم کونشو نگاه کردم و جق زدم . وقتی ابم اومد انگار که ده تا کس کرده بودم. خلاصه اون روز گذشت و من تو کف سمیرا بودم که بتونم بکنمش یا حداقل بمالمش . سمیرا ۱۷ سالش بود منم ۱۹ سالم بود جفتمون تو اوج شهوت بودیم. یه حسی بهم میگفت سمیرا اون روز بیدار بوده . اخه چند روز بعدش دوباره به همین شکل رفتم خونه تا درو باز کردم احساس کردم سمیرا خیلی زود به همون شکل دراز کشید و خودشو زد به خواب . من که این صحنه رو دیدم رفتم تو فکر که واقعا بیدار بوده اون روز؟ یعنی دوباره دلش میخواد؟ خلاصه دلو زدم به دریا دوباره مثل اون روز رفتم سراغش . این دفعه کنارش دراز کشیدم و خیلی آروم دستمو از زیر کش شلوارش کردم تو تا به چاک کونش رسیدم. همینم برا من خیلی باحال بود و حشریم میکرد. یخورده دستمو لای کونش بالا پایین کردم خیلی اروم بعد دستمو در اوردم دوباره مثل اون روز کیرمو گذاشتم روی کونش . این دفعه جراتم بیشتر شده بود رفتم دستمال کاغذی اوردم نشستم بغلش کونشو میمالیدم و جق میزدم. اون روزم ابم اومد با کون خوشگل سمیرا. چند روز بعدش تو خونه تنها بودیم جمعه بود سر ظهر سمیرا گفت من یه چورت میزنم ساعت ۴ بیدارم کن اگه خواب نبودی. گفتم باشه. بالشت اورد خوابید وسط حال . هر جوری می خوابید کونش تو چشم بود. ایندفعه به پهلو خوابیده بود. یه خورده که گذشت رفتم بغلش دراز کشیدم اول چسبوندم به کونش یه خورده کیرمو مالیدم روی کونش بعد خیلی اروم دستمو کردم زیر شلوارش. خیلی دوست داشتم کونشو ببینم. واسه همین خیلی آروم شلوارشو کشیدم پایین . شاید ۲۰ دقیقه طول کشید تا یه طرف شلوارش که لپ بالای کونشو پوشونده بود دادم پایین. ولی اون طرف که رو زمین بود گیر کرده بود بین کونش و زمین . داشتم سعی میکردم که اون طرفش هم بکشم پایین که یدفه سمیرا خیلی اروم خودشو داد بالا که من بتونم شلوارشو بکشم پایین. چند ثانیه هنگ بودم که سمیرا کونشو گذاشت زمین دوباره. من یکم ترسیده بودم. ولی دوباره دستمو گذاشتم رو کش شلوارش دوباره سمیرا کونشو داد بالا منم سری تا زیر کونش کشیدمش پایین. وااااییی خدا آخه چجوری بگم بهتون. داشتم میمردم واقعا. قلبم تند تند میزد. کیرمو دراوردم دوباره خوابیدم پشت سمیرا اول کیرمو گذاشتم روی کونش یه خورده همینجوری فشار دادم . بعد با دست چپم اون لپ کونش که بالا بود گرفتم کشیدم بالا تا لای کونش باز بشه. بعد سر کیرمو گذاشتم لای کونش درست رو سوراخ کونش. انقدر نرم بود که نگو. یخورده همونجوری کردم بعد کشیدم بیرون توف زدم سر کیرم دوباره گذاشتم لای کونش. این دفعه لیز شده بود خیلی حال میداد. یخورده عقب جلو کردم ابم داشت میومد زود کشیدم عقب آبمو ریختم توی دستم رفتم دستشویی خودمو شستم برگشتم دیدم سمیرا همونجوری خوابیده. رفتم خیلی آروم شلوارشو کشیدم بالا خودمم انقدر راحت شده بودم که خوابم گرفته بود . منم بغل سمیرا یه بالشت گذاشتم و خوابیدم. ساعت ۶ غروب بود که سمیرا صدام زد . داداش داداش؟؟ مگه من نگفتم منو ساعت چهار بیدار کن؟ گفتم ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد. با تیکه گفت بله خوب منم جای تو بودم خسته میشدم. بعد خندیدو منم خندیدمو اون رفت حموم که بره بیرون خونه دوستش. منم هنوز تو کف اون اتفاق بودم. اما دلم میخواست کیرمو بکنم تو کونش. دنبال فرصت بودم که دوباره اون اتفاق بیوفته و با خودم میگفتم این دفعه دیگه میکنم تو کونش. تا بالاخره اون روز رسید. البته اون شب. وقتی رفتیم تو اتاق تا بخوابیم . اتاقمون یکی بود. مامان بابا هم تو حال میخوابیدن بیشتر شبا. در اتاقم باز بود . ولی جوری نبو

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


چی شد که اولین بار ، کون دادم...

#مرد_متاهل #گی

سلام.
داستانم واقعیه.
من فرزینم(مستعار) الان ۴۰ سالمه. از هیکلم بگم. بخاطر بدنسازی دوران جوونی و ول کردن اون، چاق شدم . طوری که سینه هام شل و بزرگ شدن. شکم و پهلو و کونم بزرگ شده بود. وزنم بین ۱۰۰تا ۱۱۰بالا پایین میشد.
یه سال عید یهو دیسک کمر گرفتم. اول فکر میکردم اسپاسم هست و هی آمپول شل کننده و کرم ضد درد و … میزدم بعد ده روز خوب نشد، رفتم دکتر و mriگرفتم. گفت دوتا دیسکت زده بیرون و استراحت مطلق ۱۰ روزه و فیزیوتراپی و …
خانمم می رفت سر کار و من خونه استراحت بودم و سر ار نمیرفتم. کلا تو خونه فیلم میدیدم و تو اینترنت میچرخیدم. تازه وایبر اومده بود و من رو لپ تاپ نصبش کردم. تو فیسبوکم کس چرخ میزدم.
یهو زیر پست یه دختره که اسم پیجش فریبا جنده بود، کامنت گذاشتم. نمیدونم چی نوشتم که با یه پسره کل کل کردیم. بعد یکی دو ساعت پیام دادن، یهو برگشت گفت میکنمت اگه ببینمت…منم به شوخی گفتم آره حتما… اون گفت تو بده اگه من نکردمت…منم شوخی شوخی گفتم ادرس بده، من میام ولی اگه دیری گنده ترم جا نزنی،شاید من کردمت… کمرم تازه یه مقدار دردش افتاده بود.
مثل کسخلا، ژل لوبریکانت گرفتم و رفتم، خودمم نمیدونم چرا.
اسمش امیر بود و مکانش توانیر. رفتم و اونم با موتور اومد و منو دید گفت دنبالم بیا. رفتیم تو پارکینگ یه مجتمع.
پارک کردم و سوار آسانسور شدیم. هی منو برانداز میکرد. رفتیم تو یه واحد. دیدم خالیه فقط یه مبل و تلویزیون و یخچال کوچیک و یه تخت تو اتاق خواب هست. دیدم یه بسته قرص در آورد و یی خورد. یه بسته کاندوم تاخیری هم از جیبش در آورد. رفتیم اتاق و گفت در بیار. منم گفتم جدی؟ گفت اره. من همه لباسم بجز شورت رو در اوردم. اونم لخت شد با شورت. گفت بخواب. من لبه تخت نشستم باورم نمیشد. اومد جلو کیرشو از رو شورت مالید و منو هل داد. دمر خوابوند. شورتمو کشید پایین… من کلا بدنم سفیده و بی مو. یه جون گفت و اومد رو من. خیلی از من ریزتر بود. حدود ۶۵ کیلو.یه کم لاپایی زد و کیرش بلند شد. گفت میکنمت که دیگه نگی نمیتونی. من لال شده بودم… من تا اون موقع خیلی اصطلاح ها رو بلد نبودم. هی توف میزد در کونم و به کیرش و فشار میداد…نمیرفت. یهو گفتم ژل اوردم، ژل بزن. ژل زد و کاندوم کشید و فشار داد. انقدر فشار داد تا سرش رفت تو. وقتی سرش رفت ، دستشو گذاشت رو شونه هام و محکم گرفت. با یه حرکت تا ته کرد تو.من آخ بود که میگفتم و ملحفه رو گاز میگرفتم. هی تلمبه میزد و اصلا توجه نداشت. نزدیک به یک ربع کرد. بلند شد و گفت تکون نخور…رفت تو اشپزخونه، یه رانی خورد و برگشت. دوباره رفت رو کونم. دو سه بار زد رو کونم و کیرشو گذاشت و بایه فشار زد تو. انقدر کرد تا ابش اومد و رو من ولو شد. رفتم دستشویی و اومدم بیرون لباس پوشیدم و رفتیم. تو اسانسور یهو چسبید به منو دوتا انگشت کرد تو سوراخم. گفت باز بازه. کونی. از این بعد جنده خودمی، باید کون بدی.
نشون به اون نشون تا یکسال هفته ای دوبار بهش کون میدادم. از دفعه دوم گفت تو زن داری، منم زن دارم. کوس و کون های دیگه رو با کاندوم میکنم. تو رو بی کاندوم. و شد شروع ماجرای کونی شدن من و ریختن آب کیر اون تو کونم. بعد یکسال رفت شهرستان واسه کار و دیگه ندیدمش.
و بهترین کون دادن من، همون اولین سکسم بود.
نوشته: Fertos

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


ما تو اتاق زنداییم اینا بودیم تخت بزرگ بود به ترتیب من الینا ملینا و سلنا دراز کشیدیم پتو کشیدیم رومون من شیطنتم گل کرد شلوارم و شورتو در حدی دراوردم که کیرم بیاد بیرون و شلوار الینا رو خواستم در بیارم گفت نکن میفهمن گفتم صبح شده شما برید مام میاییم و رفتن یکم سکس کردیم و آبمو خواست تست کنه ریختم دهنش البته که چسی بود ولی گفت عالیه
نوشته: پارسا

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


دکتر و بیمارش

#خاطرات_جوانی #دکتر_بازی

سلام دوستان من پارسا ام 18 سالمه و یه خانواده معمولی دارم ۴ نفریم با خواهرم و داستان درباره من و الینا هست که هم سن منه بگذریم منو الینا هم بازی بچگی هم بودیم تا وقتی اونا رفتن یه شهر دیگه با چند تا دایی دیگم بعدش بگم الینا دخترداییمه خلاصه ما رفته بودیم خونشون با پسرداییم بازی میکردیم که خونشون دو کوچه اونور تر از خونه الینا ایناست که مامان بابام گفتن شب میخواییم برگردیم خلاصه پسرداییم راضیشون کرد من هفته دیگه برگردم با داییم که میخواست بره تهران قرار بود با بابای الینا برگردم من موندم فرداش اینا خواستن برن بازار من نرفتم رفتم خونه الینا اینا خلاصه اونجا الینا یه خواهر کوچیکتر داره که یه دوست داره همش خونه ایناست خلاصه که به زور بچه ها ما رفتیم اتاق بازی کنیم رفتیم تو منو الینا که قبلا شیطنت داشتیم گفتن پارسا دکتر ما ، بیمارش اول دوست دخترداییم اومد تو اسم دختردایی کوچیکم ملینا و دوستش سلنا که اومد تو گفت دکتر مریضم یه کار بکن گفتم ۴ تا امپول داری گفتم دستت بیار یکی زدم اونجا بعد گفتم برگرد اون 17 سالشه خواستم شلوارش دربیارم گفت زشته نکن گفتم دکتر آمپول نمیزنه مگه گفت باشه ولی به هیچکس نگو تروخدا گفتم باشه شلوار و شورتش کلا دراوردم درو قفلیدم رو تخت خوابید بعد یه تاپ تنش بود اونم دراوردم به شکم خوابیده بود و لای پاش باز کردم کص خوشگلش و تپلش لیس زدم گفت چیکار میکنی گفتم دارم الکل میزنم دیگه بعد کلی با کونش بازی کردم انگشتمو آروم کردم تو کونش و نگه داشتم و دراوردم دوباره انگشت کردم تو کونش درنیاوردم انگشتامو جفت کردم تو کونش تا کیرم جا بشه سر کیرم جا شد توش خیلی بزرگ نیس واسه همون راحت جا شد اونم از درد و خجالت نمیدونست چیکار کنه گفتم امپولت این بزرگه مونده یکم طول میکشه و درد داره خوابیدم روش تا نصف کردم دراوردم تا آبم به دیقه نکشید اومد دستمال نبود خالی کردم تو کونش گفتم اینم آمپول گریش گرفته بود پاک کرد فرستادمش بیرون بعد ملینا اومد ملینا گفتش کمرم درد داره و کونم و رونم درد داره گفتم باید امپول و سرم بزنم و یکم ماساژش بدم گفتن بخواب رو تخت خوابید و شلوارش خواستم دربیارم گفت نکن تروخدا مامانم بفهمه منو میزنه گفتم نمیفهمه التماس کرد ولی من دراوردم شورت و شلوارش کامل تاپشم دراوردم لخت مادرزاد و کونش روبه من اول حسابی مالوندمش و خودمم لخت شدم و کصش لیس زدم و دیدم نفس نفس میزنه ازشم آب میاد ترسیدم بعدها فهمیدم حشری شده بوده خلاصه دیگه ادامه ندادم لباسشو پوشید استرس و ترس و لرز رفت الینا اومد تو اصل کاری بود خلاصه گفت دکتر مریضم خودت خوبم کن گفتم عزیزم بخواب رو تخت شلوارت دربیار یه آمپولی بزنم خوب خوب بشی کل لباسش درآورد تا منم لخت شدم لنگارو داد بالا کصش رو با ژیلت تمیز کرده بود لیس زدم ولی چون پشماش تیز بود بخاطر ژیلت میخورد به صورتم دیگه ادامه ندادم گفتم برگرد و به شکم خوابید من تا سوراخ کونشم لیس زده بودم سر سر بود و خیس کیرمو تف زدم نرفت توش انگشت کردم تو مثلا سلنا خواستم بکنم گذاشتم در کونش اونقدر فشار دادم یهو الینا جیغ کشید البته سرش تو بالش بود صداش من شنیدم نه بقیه دیدم قطره قطره خون میاد کیرمم خونی پردشو زده بودم دو دستی کوبیدم تو سرم که گند زدم اونم گریون رفت تو حموم که تو همون اتاق بود خلاصه منم رفتم شستم بغلش کردم معذرت خواهی و… اونم گفت تو ارضا نشدی منم نشدم کارو تموم کنیم رفتیم رو کار دوباره کردمش آبمم دیر تر و چسی اومد ریختم رو ممش و با لباسش پاک کرد و دوباره اومدن تو که بازی جدید بکنیم زنداییم گفت که پارسا و الینا حواستون به بچه ها باشه من و دایی میریم پیش داییت و رفتن خونه خالی بود ما بچه هام خونه بودیم الینا گفت بیایید یکم آجیل بخورید سرحال بشید منم خوردم سالار دوباره پرقدرت پاشد الینا گفت زن و شوهر بازی کنیم بچه ها گفتن ما دختراتون باشیم شما دوتا مامان بابای ما ماام قبول کردیم مثلا منو الینا دکتر بودیم کار می کردیم شب شد مثلا رفتیم مثلا بخوابیم اونا فرستادیم اون یکی اتاق ما رفتیم رو کار و سکسمون تموم کردیم آبمم رفتم حموم خالی کردم و شاشیدم و شستیم و مثلا صبح شده بود ما همون اتاق دکتر بودیم بچه ها یکیشون اومد سلنا اومد تو و گفت خانم دکتر من اینجوریم و… که الینا گفت پارسا جان لطف کن ۵ تا آمپول و یه ماساژ بزار منم گفتم باشه الینا گفت تو آمپولا بزن من گفتم باشه شلوار و شورتش تا زانو کشیدم پایین پاهاش باز نمیشد شلوار کامل دراوردم و تاپش تا رو ممش دادم بالا بعد همون کار قبلی انگشتش کردم کیرم تو کونش بود فشار دادم اونم گریه کرد دیگه بغضش ترکید منم ادامه ندادم دلداریش دادیم به کسی نگه که ملینا اومد تو ملینا از رو شلوار آمپول زدم و رفت شب شد و بچه ها خواستن با ما بخوابن ما گفتیم نه هرکی اتاق خودش خلاصه بزور اومدن تو

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


برگشتم رفتم کنارش نشستم انرژی زای نصفی که مونده بود رو خوردم دیدم نفساش غیر طبیعی هسش حالش خوب نیس گفتم نمیای بغلم بوسم نمیکنی انگار منتظر حرف من بود خودشو انداخت بغلم خودش لبامو میخورد معلوم بود قطره کار خودشو کرده گفتم بریم اتاق اینجا راحت نیستم یهو نگام کرد با حالت تعجب گفتم نترس بریم اتاق میخوام یه چیزی نشونت بدم دستشو گرفتم بردم اتاق درو بستم قفل نکردم بهش گفتم منم نیاز دارم توام نیاز داری بیا باهم برطرف کنیم نیاز هامونو هیچی نگفت بهش گفتم انجام بدیم هیچی نگفت دوباره پرسیدم نیازهامونو برطرف کنیم اروم گف اوم سرشو برا تایید خم کرد شلوارکمو کشیدم پایین کیر شق کردمو دید تعجب کرد کیرم ٢٠سانته کلفت یعنی یه جوری که هرکیو از کون میکردم تا یه هفته نمیتونست بشینه یا گوزشو نگه داره
بهش گفتم ساک بزن اولش قبول نمیکرد بخوره برام بعد اینکه گفتم منم برا تو میخورم قبول کرد درسته اولین بارش بود ولی خوب خورد دو بار دندون زد بعدش گفتم نوبت منه برات بخورم یکم مقاومت کرد بعدش یکم از رو شلوارش مالیدم براش شل کرد شلوار شورتشو یهو کشیدم پایین یکم خجالتی شد بعد دستمو گذاشتم رو کصش مالیدم یکم بهش گفتم سوتینتو در بیار در اور لخت لخت جلوم بود رو پشت انداختمش رو تخت پاهاشو جدا کردم کصشو خوردم یه کص سفید صورتی بدون مو داشتم میخوردم براش چشاش خمار میشد صدام میکرد ای داداش نه اوه اه اخ وایییی یکم خوردم نزاشتم ارضا بشه برشگردوندم بهش گفتم این دوش مقعدی رو اینجوری استفاده کن تا عن تو کونت نمونه رفت تمیز کرد اومد رو ب شکم دراز کشید بالشت گذاشتم زیر کمرش کونش قمبل شد از زیر تخت خوابم کرم بی حس کننده رو در اوردم یکم ریختم ب سوراخ کونش یکمم ب انگشتم مالیدم انگشتمو ب سوراخ کونش میمالیدم یکم سر انگشتم کردم تو تا کرم بی حس کننده تاثیر بزاره یکم دردش گرفت اخ کرد یه چند دقیقه ای صبر کردم باز انگشت کردم تو سوراخ کونش دردی نداشت دوتا انگشتمو کردم تو دیدم ن تاثیر گذاشته کرم بی حس کننده رفتم رو کونش نشستم خم شدم لب گرفتم ازش چنتا هم از کمرش بوس کردم ژل لوبریکانت روان کننده رو ریختم رو سوراخ کونش یکمم ریختم رو کیرم کامل چربش کردم کیرمو تنظیم کردم ب سوراخ کونش کلاهک کیرمو کردم تو یه اخ ن داداش درد داره اوووفی کشید خم شدم در گوشش گفتم یکم تحمل کنی دردش از بین میره یکم تو همون حالت کیرمو عقب جلو کردم جا باز کنه کیرمو در اوردم باز کرم بی حس کننده رو زدم یکم صبر کردم سر کلاهک کیرمو گذاشتم دم سوراخش یکم عقب جلو کردم هیچی نگفت کیرمو بیشتر تو کونش جا دادم دیدم اخ اوف ن درد داره گوش ندادم دیدم داره خیلی درد داره کشیدم بیرون دیدم سوراخش یکم قرمز شده و خون اومده فهمیدم دیگه باز شده ژل زدم دوباره ولی اینبار کیرمو تا اخرش کردم تو کونش داد زد بهش گفتم تحمل کن دارم ارضا میشم دم دم بود ابم میاد در اوردم ریختم رو کونش کونش سرازیر شد ریخت شده ب سوراخش برش گردوندم رفتم لای پاهاش کصشو خوردم ابش اومد لرزید یکم لب بازی کردیم یکم نوازشش کردم بعدش باهم رفتیم حموم شام درست کرد خوردیم.
۵ساله ادامه داره سکسمون قرار شده بعد اینکه ازدواج کرد از کس هم بده بهم
نوشته: امیر

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


ماجرای امیر و فاطی

#خواهر

سلام خسته نباشین دوستان شهوانی
داستان منو خواهرم هستش میخوام بنویسم
من امیرم ٢٥ساله قدم ١٨٥ وزنم ٨٠ و خواهرم فاطی ٢٠ساله با قد ١٦٠ وزن تقریبا ٥٥ خیلی فنچ کمر باریک سینه ٧٥ کون درشت سفیدی داره بریم سر اصل مطلب
شروع داستان ما برمیگرده به دوران سربازیم اموزشی بودم هفته ای یکبار مرخصی میدادن اونم پنجشنبه ها
خلاصه مرخصی گرفتم برگشتم خونه رسیدم در خونه ایفونو زدم خواهرم جواب داد بله گفتم منم امیر درو باز کرد تا پوتین هارو در بیارم خودشو رسوند پایین خودشو انداخت بغلم منم قبلا سکس خواهر برادر رو دیده بودم مدتی هم بود به خواهرم حس جنسی داشتم تا خودشو انداخت بغلم پاهاشو قفل کرد از کونش گرفتم نیوفته دیگه اولین بارم بود داشتم دست به کونش میزدم حسابی حشری شده بودم نمیتونستم بزارمش زمین تو همون حالت تلاش کردم پوتین ها رو در اوردم فاطی تو بغلم رفتیم طبقه دوم یجوری تو راه رو نفس می کشیدم تو گردنش معلوم بود اونم حشری شده چون نفس کشیدن اونم فرق کرده بود رسیدیم خونه دیدم هیشکی نیست گفتم مامان بابا کجا رفتن برگشت گفت فامیل دور بابا فوت کرده رفتن مراسم خاکسپاری بعد از ظهر میان
خیالم راحت شد که کسی مزاحم نمیشه همونجوری که تو بغلم بود اروم گذاشتمش رو مبل پاهاشو قفل کرده بود ولم نمیکرد یکم خودمو کشیدم بالا شق کرده بودم دقیقاا کیرمو با کسش یکی کردم فقط بین کیرمو کصش شورت شلوارمون بود مانع شده بود که گوشت به گوشت نخوره گفتم نمیشه بوست کنم دستاتو ول کن چنتا بوسش کردم از لپ، یدونه هم از لبش بوس کردم چیزی نگفت دیدم چیزی نمیگه چنتا رگباری از لب بوسش کردم خیالم راحت شد چیزی نمیگه شروع کردم به خوردن لبش دیدم کم کم داره شل میکنه خیس کرده خودمم حالم خوب نبود گفتم میرم دوش بگیرم ولم کرد رفتم دوش گرفتم جق زدم خالی شدم حشریتم خوابید از حموم برگشتم حال پذیرایی دیدم نیست صداش نکردم یه نگاه انداختم به اتاقش درش بسته بود ولی کمی باز گذاشته بود نگا کردم دیدم شورت شلوارشو تا زانو کشیده پایین چیزی که میدیدم یه کص سفید صورتی بود 🤤داشت میمالید نیم ساعتی بود داشتم نگاش میکردم اخرش یکم اه اومم ارومی کشید لرزید فهمیدم ارضا شد زود رفتم اتاقم سشوار رو روشن کردم شروع کردم به خشک کرد موهای کچلم بعدش شروع کردم لباس پوشیدن شورت نپوشیدم که زیر شلوارم برجستگی کیرم معلوم بشه رفتم اشپز خونه دیدم داره نهار درست میکنه
منو دید گفت عافیت باشه یه مرسی ساده گفتم نشستم غذا آماده شد خوردیم بعدش گرفتم خوابیدم شام بیدارم کردن خسته بودم واقعا از نهار تا شام خوابیده بودم شام خوردم بازم خوابیدم فرداش که جمعه بود نزدیکای ظهر بود حاضر شدم برم پادگان فقط مامانم و فاطی خونه بودن رفتنی فاطی بغلم کرد بوسم کرد رفتم تا پنجشنبه بعد فکرم درگیر فاطی بود چجوری بکنمش چون قبلا از کون کرده بودم دوست دخترامو میدونستم چیکار کنم.
تو فکر خواهرم فاطی بودم همش بهش فکر میکردم تصمیم گرفتم دیگه اینبار برم مرخصی بکنمش
خلاصه پنجشنبه رسید صبح زود مرخصی دادن اومدم بیرون از پادگان تاکسی گرفتم داشتم فکر میکردم تو راه یهو داروخانه دیدم پیاده شدم رفتم تو یه اقایی بود بهش گفتم قطره اسپنیش فلای ژل لوبریکانت و کرم زایلاپیی بی حس کننده موضعی با دوش مقعدی میخوام رفت برگشت دیدم تو یه پلاستیک مات که توش دیده نمیشه همشو اورد کارت بانکیمو دادم حساب کرد اومدم بیرون وسایلایی که گرفته بودم رو گذاشتم تو ساکم دوباره سوار تاکسی شدم رسیدم سر کوچه از تاکسی پیاده شدم رفتم سوپری سر کوچه دوتا انرژی زا گرفتم رسیدن ایفونو زدم باز هم همون اتفاق تکرار شد اینبار پوتین هارو زود در اوردم راحت بشم خودشو باز پرت کرد تو بغلم بوسم میکرد منم بوسش میکردم از لبش اینبار کونشو داشتم چنگ میزنم میمالیدم بعدش گفتم بریم طبقه بالا پیاده شو خستم مامان میبینه ناراحت میشه از این رفتار برگش گفت هه هیشکی خونه نیست پرسیدم کجاس مامان گف صبح زود رفتن شهرستان برا مراسم هفتم فامیل بابا کلا خیالم راحت راحت شد که تا شب هرکاری بخوام رو میتونم انجام بدم رفتیم داخل خونه انرژی زا هارو دادم بهش گفتم یخ بریز باهم بخوریم من برم دوش بگیرم بیام ساکمو بردم اتاقم وسایلایی که گرفته بودم رو جا ساز کردم تو کمدم لباسمو در اوردم با یه شلوارک بدون شورت و بدون زیر پیراهن قطره اسپنیش فلای هم تو دستم بود رفتم پذیرایی دیدم انرژی زا هارو ریخته تو لیوان داره از یخچال یخ در میاره پشتش ب من زود قطره رو باز کردم ٥ قطره ریختم ب لیوان انرژی زای خواهرم فاطی قطره رو زود گذاشتم تو جیبم بهش گفتم من یخ نمیخوام اینجوری میخورم خوردم نصفشم گذاشتم موند رفتم دوش گرفتم پشمامو زدم اومدم بیرون دیدم داره با گوشی ور میره انرژی زا رو خورده تمومه کرده رفتم اتاق کرم و ژل رو در اوردم گذاشتمشون زیر تخت سشوار کشیدم ب موهای کچلم

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


چشمش سیاهی رفت😂
وقتی داشت با یه لنگه کفشم نزدیک میشد بوشو میتونستم حس کنم قشنگ از فاصله نیم متری
بهش گفتم خوبه جلو‌ تر نیا دیگه ، اول خوب توی کفشمو بو بکش
بیچاره دماغشو کرد تو کفشم نفس عمیق میکشید ، واقعا نمیدونم چجوری داشت نفس میکشید ، اصلا بوی کفشم اینقدر غلیظ و سنگین و تنده که نمیشه اصلا
اما خب دست بردارم نبود ، بهش گفتم بسته بابا میمیری ، کفیو در بیار بلیس
کفی کفشمو که در اورد دیدم کلا جای پام سیاهه ( رنگش سفید بود یه زمانی) فقط قسمت قوس پاهام و بالا و لای انگشتام یکم روشن تر بود رنگش
کفی رو که درآورد احساس کردم بوی کفشم بیشتر پخش شد
وقتی بهمن شروع کرد به لیس زدن کفی های خیسم بوش باز چند برابر شد…
بدبخت اینقدر لیس زد که زبونش سیاه شده بود ، و روی کفی یکم تمیز شده بود جای پنجه ی پام که از همه بیشتر کثیف و عرقی بود
خلاصه جفت کفی هامو تا جایی که توان داشت لیس زد و تمیز کرد ، واقعا هم بوی کفشم تا حد چشمگیری کم شده بود ‌.
حالا یکمم براتون راجب رابطمون بگم
جدا از این فوت فتیش منو بهمن خیلی از مواقع هم مثل زوج های عادی ایم و نرمالیم و قراره ازدواج کنیم با هم و من واقعا دوسش دارم به عنوان پارتنر و برده خودم
امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: eli

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


ارباب پسر خالم شدم (۳)

#پسرخاله #ارباب_و_برده #فوت_فتیش

...قسمت قبل
سلام به همه من الهامم و خاطره هایی که میگم مربوطه به من و پسرخالم بهمنه
این خاطره ها راجب عرق پا و ایناس تو پارت قبلی هم گفتم که کسایی که علاقه به این نوع فوت فتیش ندارن اینو نخونن چون
خوشتون که نمیاد هیچی حالتون هم بد میشه.
اگه دوست داشتید پارت های قبلی هم بخونید اطلاعات بیشتری نوشتم راجب خودم که بیشتر آشنا شید باهام
این اتفاقی که براتون می‌خوام تعریف کنم برای همین چن روز پیشه که بهمن اومد دم دانشگاهم دنبالم تا برسونتم پیش دوستام تا ورزش کنیم.
اینم بگم که منو بهمن با هم رابطه داریم و می‌خواییم ازدواج کنیم
خب بریم سراغ ماجرا
من حدودا از اردیبهشت تا حالا کلا برای همه کاری جز مهمونی ها یه کتونی دارم میپوشم و خودتون بهتر میدونید ،تو پارت قبلی کامل گفتم که من کلا خیلی وقته دیگه جوراب پا نمیکنم ، تصور کنید تو دانشگاه بعضی روزا از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر تقریبا هر روز بدون جوراب این کتونی پام بوده و تازه اکثر روزا هم بعد دانشگاه خونه نمی رفتم و با دوستام کلی میگشتیم و بعدش من میرفتم ورزش تا شب ساعت ۸ یا ۹ می رسیدم خونه ،
پاهام به قدری توی اون چند ساعت عرق میکنه و بو میگیره که اصلا غیر قابل تصوره
وقتی پامو میزارم پشت کفشم که درش بیارم مثل بقیه کفی با پاهام هیچ وقت در نمیاد ، چون پاهام اینقدر خیسه که اصلا نمیچسبه به کفی و لیز میخوره روش در میاد و همون لحظه بوش بلند میشه
مامانم دیگه حریفم نمیشد که جوراب پام کنم
و خیلی وقت بود دیگه راجبش چیزی نمی گفت ، فقط میگفت یا کفشاتو تو نیار یا اگرم میاری بزار تو مشما که بوش تو خونه پخش نشه…
منم همیشه میزاشتم تو مشما و همین باعث شده بود که بوی کفشام صد برابر بشه😂
بعد کنار جایی که کفشمو در میارم یه پارچه حوله ای انداختم که پامو روش خشک کنم که رد عرق رو زمین نمونه
پارچه هه اولش سفید بود اما الان تقریبا به مشکی میزنه اون بخشش که برا خشک‌ کردن پاهامه و فک کنم خوش بو ترین حوله دنیاست برا فوت فتیشا
وقتی حوله سفید فقط شبا با خشک‌ کردن پاهام مشکی شده
دیگه کفی سفید کفشمو ببینید تو این چند ماه به چه روزی افتاده.
وقتی میخوام صب کفشمو بپوشم احساس میکنم هنوز خیسه از دیشبش ، ولی برام مهم نیست چون بهمن هر وقت که اراده کنم میاد پاهامو کفشامو عین سگ لیس میزنه و تمیزشون میکنه
😂خلاصه گفتم اینو بگم که بدونید چه حالی میکنه بهمن
بریم سراغ ماجرا
بهمن اومد دنبالم تا برسونتم دم اونجایی که بادوستم ورزش می کنیم و بهش گفتم که بمونه همون دور و ورا تا دو ساعت دیگه بیاد دنبالم ،
همین جوریش پاهام داشت از شدت عرق کردن لیز میخورد رو کفی کفش و وقتی شروع کردم به ورزش کردن دیگه رسما خیس خیس عرق بود پاهام ، حتی میتونم بگم که وقتی سرمو میاوردم نزدیک کفشم از روی کفش هم میشد یکم بوی پاهامو حس کرد .
خلاصه اومدم نشستم تو ماشین ، برام کولر زده بود ، آب میوه خریده بود و یه سری خوراکی دیگه ، منم براش جور دیگه ای خوراکی درست کرده بودم !
ساعت ۸ شب شده بود و گفتم بریم خونه ما چون مامانم اینا خونه بابابزرگم بودن شام و کسی نبود خونه
وقتی رسیدیم خونه بهمن شروع کرد له له زدن برام مثل سگ ،
رفتم نشستم روی مبل و به بهمن گفتم که بیاد بشینه زیر کفشام ، جوری نگاه میکرد به کفشام که دلم براش میسوخت زودتر ندم بلیسه پاهامو
کفشمو که از پام کشید بیرون ، پاهام مثل همیشه این قدر عرق کرده بود که به خاطر جنس پلاستیکی کفشم صدای مکش هوا میداد و توش گیر میکرد پاهام از عرق برق میزد ، خیس خیس بود ، اینقدر بوی تندی داشت که بعضی وقتا میترسیدم ریه بهمن عفونتی چیزی کنه
کفشامو که اصلا نمیشد نزدیک صورتت کنی ، واقعا آدم خفه میشه
بوی پاهام تو کل خونه پیچیده بود و هر جا پا میزاشتم خیس میشد و بوی پا میگرفت زمین
برا همین تصمیم گرفتم که پاهامو رو صورت بهمن بزارم که زمین بو پا نگیره یه وقت
پاهای خیسمو که تازه از کفش بیرون اومده بود و گذاشتم رو صورتش ، صورتشو باهاش ورز میدادم و انگشتامو میچسبوندم تو دماغش ، بیچاره صورتش این قدر بوی پا گرفت که از بغلش رد میشدم بوی پامو از صورتش حس میکردم قشنگ به وضوح .
پاهامو که از صورتش جدا میکردم تو نور جای پام روی صورتش به شکل یه رد خیس لزج چسبناک می موند
ولی به من عین یه سگی که استخون دیده چنان با قدرت و تند تند لیس میزد کف پاهامو و لای انگشتم رو که فقط دلم میخواست چشمامو ببندم و از این ماساژ و شست و شوی پاهام با زبونش لذت ببرم…
زبون بسته اینقدر لیس زده بود که انگار شسته بود تا مچ پاهامو و بوش رفته بود تقریبا ، و کف پام تمیز شده بود و کلی تشویقش کردم
حالا نوبت کفی کفشام بود که باید تمیز میکرد
آخرین باری که کفی کفشمو تمیز کرده بود فک کنم اول تابستون بود ، وقتی بهش گفتم کفشمو برو با دهنت بگیر بیار ، تا سرشو اورد پایین نزدیک کفشم فکر کنم

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


ازی گفتم متوجه نشدی بی چادر من بیشتر دوست دارم موهات قشنگه. گفت فقط موهام و من با پا گذاشتم پشت چادرش که رفت جلو چادرش کامل از سرش افتاد. من ناخواسته نگاهم به سینه هاشو و دامن و ساق سفیدش رفت و گفتم و جاهای دیگه. خندید و گفت راحت شدی خب لطفا بذارش رو صندلی منم چادر را برداشتم گذاشتم رو صندلی و آمدم کنارش پیش آشپزخانه ایستادم. نگاهی تو چشماش کردم ازم پرسید تو چند سالته گفتم ۱۷ سال گفت من از تو ده سال بزرگترم. گفتم همش ده سال و اون لبخندی زد و گفت آره همش و با نوک انگشتش یک ناخن نشان داد همینطوری که مشغول حرف زدن بود من نگاه سینه هاش میکردم و ناخواسته با انگشت نوک یک سینه اش را فشار دادم. آزاده گفت چیکار می‌کنی گفتم چقدر قشنگه دکمه لباست. گفت آره تو همش به دکمه لباسم زل میزنی گفتم آره میخوام ببینم کی میخوای شیر بدی به دخترت. گفت شیطون نشو تو هنوز بچه ای. گفتم کوچولو و یک ناخن نشانش دادم. داشتم با دستم با نوک سینه اش بازی میکردم. اونم یک مدت آرام ایستاد بعدش گفت فکر نکنم محمد فردا بیاد شام میخوریم و میرویم خونه شما. من شوک شدم گفتم چرا. گفت نه منم از تو خوشم میاد اما اینجا تنها موندنمون درست نیست. منم تازه ازدواج کردم و بچه دار شدم. شیطنت و بچه بازی داره جدی میشه. من انگشتم رو سینه اش بود اما دیگه حرکت نمی‌کرد. زل زدم تو چشاش و گفتم تو از اول می‌دانستی فردا محمد نمیاد.تو هم منو دوست داری منم دوستت دارم. سکوت کرد. منم کمی نگاهش کردم و یکدفعه بغلش کردم و آرام به خودم فشارش دادم. گفت کوروش نکن آرام باش بعد بزرگ تر شدی میفهمی که هر چی بخوای نمیشه بدست بیاری. گفتم من از اول نمی‌خواستم اما خنده های تو و نگاهات منو وابسته ات کرد همین طور که تو. بغلم بود شروع کردم بوسیدن صورتش و لباش و کردنش اونم آرام تو بغلم ایستاده بود نوک سینه هاشو رو سینه هام فشار می‌آورد آرام آرام آزاده هم مشغول بوسیدن من شد و تو آشپزخانه زیر غذا را خاموش کرد و یک ساعت سر پا هم را بغل کرده بودیم من یک دفعه بلوزش را در آوردم زیرش هیچی نبود و سینه هاشو سیخ ایستاده بود. و منو دیوانه کرد. منم دیوانه وار سینه هاش را می‌خوردم و میمکیدم و فشار میدادم. اولش کمی شیر آمد بعدش شیر هم نیامد و من کلی سینه هاشو را خوردم و تو آشپزخانه شلوارم را کشیدم پایین و دامن آزاده را زدم بالا و شورتش را در آوردم و کیر شق و لختم را بهش چسبوندم. گیرم زیر نافش بود و من تا حالا کس نکرده بودم و ندیده بودم بهش گفتم آزاده سوراخش کجاست بکنش داخلش آزاده یکدفعه ایستاد و تو چشمام نگاه کرد گفتم چی شده. گفت اخی تو هنوز کص نکردی و ندیدی گفتم نه تو اولین کسی که من دارم پس رو شونه هام فشار داد گفت پاهات را جمع کن خودش هم رو نوک پاهاش بلند شد و سر گیرم را گذاشت رو سوراخ کصش و کیرم هل خورد تو کس داغ و خیسش. اووف اولین حس کردن کیرم تو کص داغ و صورتی آزاده چه حالی میداد. گفت وای چقدر درازه تا ته نکن آرام و همینطوری که مشغول حرف زدن بود که آرام آخ چه خوب وای یکدفعه آب گیرم پاشید تو کس قشنگ آزاده و همون لحظه هم آزاده با من فول شد و با صدای بلند گفت آخ آبش را ریختی تو کص آزاده ات. آزاده رسما جنده ات شد. اووف آزاده تا صبح تو بغلم کس میداد. بعد ۱۵ سال هنوز جنده خودمه. دو روز بعدش که وقت جور شد سرپایی تو باغ بکنمش بهم گفت آن روز اینقدر ازم آب رفت که شیرم خشک شد حالا باید بروم دنبال شیر خشک. هنوز هم تنها کسی که تمام حال روز اول را بهم میده خودشه. با این هیکل باربی سینه هاشو خیلی بزرگتر شده اما کص اش مثل دخترها صورتی و تازه. خوش گذشت.
نوشته: کوروش

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


آزاده، زن حشری پسرخاله

#خاطرات_نوجوانی #زن_شوهردار

داستان مربوط میشه به 15سال پیش… پسر خاله ام یک سالی بود ازدواج کرده بود با یک دختر سفید با قدی متوسط و باریک با مو های روشن و چشمهای روشن و پاهای کشیده و هیکلی باربی. بعد از یکسال بچه دار شدن یک دختر و خونه آنها نزدیک خونه ما بود. ما با هم رفت و آمد زیادی داشتیم وقتی می‌آمدن خونه ما من هر سعی میکردم که روبرو آزاده زن پسر خاله ام بشینم. اون همیشه یک چادر رو سرش بود اما زیاد مذهبی نبودن اما چادر را همیشه می پوشید. گاهی چادرش از رو سرش روی شانه هایش می افتاد و دهانه چادر باز میشد. دقیقا زمانی که من منتظرش بودم. بیشتر وقتها سوتین نداشت و نوک سینه هاشو بخصوص بعد از بچه دار شدنش سیخ پیدا بود. با اینکه سینه های بزرگی نداشت نوک سینه هاشو رو به بالا و بزرگ بود. بعد از چند وقت یکبار که میخ سینه هاشو شده بودم دیدم اونم زل زده به من و نگاه می‌کنه من خجالت کشیدم اما متوجه شدم آزاده لبخند نرمی رو لباش نشست. بعدها متوجه شدم هر وقت من روبروش می نشستم اونم چادرش سریع می‌افتاد و سینه هاش را بیشتر نشانم میداد یکبار که تنها آمد بود با بچه و نشسته بودن مادرم رفت آشپزخانه. آزاده چادرش افتاد رو شانه هایش و لباسی نازک پوشیده بود که کامل نوک سینه ها قهوه ایش پیدا بود. آرام چادر از شانه هایش هم افتاد و لباس که خیلی نازک بود کاملا سینه های ناز آزاده را نشان میداد موهای آزاده روی شانه و کمرش ریخته بود منم گیرم شق شد و لا پام فشار می‌آورد برای اینکه بتوانم قایمش کنم زانوهام را بالا آوردم و با حلقه کردن دستهام دور پاهام سعی کردم کیرم را قایم کنم. همون موقع نگاه شیطنت آمیز و لبخند قشنگش را دیدم که زل زده بود تو چشمام و نگاهم میکرد بعد آرام بچه را برداشت و پیراهنش را بالا زد و تمام سینه هاشو پیدا شد دخترش را روی سینه هاش گرفت تا شیر بخوره. اون یکی سینه اش کامل پیدا بود و آزاده آرام با انگشتش با نوک سینه اش بازی کرد و از نوک سینه اش شیر چکیدن گرفت. واو دیوانه شدم همین موقع صدای آمدن مادرم آمد و من بلند شدم و سریع فرار کردم سمت اتاقم که متوجه نشه من نشستم و آزاده را موقع شیر دادن نگاه میکردم. گیرم شق توی شلوارم و من با دستپاچگی فرار کردم. تمام گیر شق و حالتم آزاده دید و خنده آرامی کرد و نگاهش را پشت سرش به من انداخت. تا رفت من روم نشد بیام بیرون. یکی دو هفته بعد پسر خاله ام رفت ماموریت او ارتشی بود. شب ها آزاده می‌آمد خونه ما و دید زدن من و حال دادن یواشکی آزاده برقرار بود. من نمی‌دانستم آزاده به من حال میده یا اینکه سر کارم گذاشته اما برای من فرقی نداشت آزاده چند بار موقع جمع کردن چادر دامن و ساق پاهاش و یکبار هم دامن بالا رفته و تا شورتش را نشونم داد و تمام نگاهش به شلوار منو شق شدن من بود. متوجه شدم چند باری که تنها بودیم نوک سینه های آزاده شق و بزرگتر میشه و کاملا میخواد از پیراهنش بزنه بیرون. شب های آخر یک بار شنیدم صبح که می‌رفت گفت من امشب شاید نیام قرار شوهرش محمد پسر خاله من صبح زود برسه نمیدانم صبح میاد یا روز بعدش. موقع رفتن دیدم لبخند ظریفی به من زد و چشمک آرامی زد. من اول خوب متوجه نشدم تا اینکه یکدفعه یادم آمد که نمیدانم محمد فردا صبح میاد یا پس فردا. با خودم گفتم یعنی به من گفت بروم آنجا شب تنهاست !؟ کامل مطمئن نبودم. آخه هیچ بار یک کلمه هم من و آزاده حرفی نزده بودیم فقط نگاه کرده بودیم. عصر امروز طبق معمول که آزاده می‌آمد و تا یک ساعت بعدش از آزاده خبری نشد. من یک دفعه که از خواب بیدار شدم لباس پوشیدم و به مادرم گفتم من میروم دوچرخه سواری یک سری هم خونه محمد میزنم اگر نیامد بود آزاده تنها بود شاید تا صبح بمونم تنها نباشه تا محمد بیاد. مادرم هم دعام کرد که برو زن محمد تنهاست و گفته تنهایی میترسه. من حرکت کردم تو مسیر دیدم آزاده داره با دخترش تو بغلش با یک ساک سمت خونه ما میره. من رفتم جلوش و سلام کردم گفتم کجا. آزاده آرام گفت تو کجا بودی. منظورش به نظرم این بود تا الان کجا بودی. گفتم می‌آمدم پیش تو که محمد نیامده باشه تنها نباشی. واسه یک لحظه مردد منو نگاه کرد و بعد چند ثانیه برگشت سمت خونه خودشون و گفت برویم فکر کردم شاید نیاد منم تنها میترسم. رفتیم و اون چایی ریخت و گفت شام خوردی گفتم نه هنوز موقع شام نشده بود. گفت چی دوست داری درست کنم گفتم هر چی خودت میخوری منم میخورم گفت یک عملت چطوره گفتم خوبه. اون رفت تو آشپزخونه و منم پشت سرش رفتم. گفتم محمد میاد گفت نمی دانم خوب مطمئن نیستم فکر میکنم گفت فردا بیشتر پس فردا. گفتم بهتر. لبخند نازی زد و گفت وا چرا. گفت صبح زود کی حال داره بیدار بشه. گفت نه تو بخواب خودش کلید داره. گفتم کلید هم داره با صدا بلند خندید گفت بله کلید هم داره. بهش گفتم اینجا هم چادر میزنی گفت آره عادت کردم منم با لودگی و مسخره ب

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


حس وفادار گی (۱)

#گی

اولین بار ۲۱ سالم بود که فکر تجربه کردن مفعولی اومد تو ذهنم ، دوست دختر و دوست زن هم داشتم اما داستانهای گی و فیلماش مغزمو گاییده بود ، شهوت بهم غلبه کرد و از طریق چت یه پسر همسن پیدا کردم ، بدنمو کاملا شیو کردم و با توافق برای ساک و لاپایی رفتم خونشون ، اینقدر اون مدت فیلمای گی و مخصوصا زنپوشی نگاه کرده بودم و خودمو مفعول زنپوش تصور کرده بودم که احساساتم کاملا زنونه بود ، رفتم تو کوچشون و اولین بار از نزدیک دیدمش و رفتیم داخل ، خونه سازمانی بود ، خونه خالی بود از تمام وسایل ، ماشینامون تو حیاط پارک بود ، رفت از تو صندوق عقب ماشینش یه حصیر و موکت آورد و یه دستمال کاغذی و روغن ماساژ ، توی یکی از کمدا یه دست رختخواب بود ، همه رو پهن کرد ، منم یه گوشه مثل یه دختر هرزه نشسته بودم ، بلندم کرد و منو کشید تو بغلش ، شروع کرد خوردن لبام ، بعد لباساشو درآورد و به منم گفت لخت شو ، مجذوب اخم و جدیت توی چهرش شدم ، لخت شدم و باز اومدم تو بغلش ، از اینکه جثه اش بزرگتر از من بود لذت میبردم ، توی بغلش جا میشدم ، منو به آغوش کشیده بود و لبامو میخورد که یهو با دستاش فشارم داد به سمت پایین و باز هم با همون جدیت بهم گفت بخور ، بار اولم بود اما با ذهنیت و افکاری که فیلما توی ذهنم ساخته بودن یه حرفه ای بودم فقط منتظر بودم ببینم مزش خوبه یا بد ، آروم سرمو بردم جلو ، یه بوسه زدم رو کیرش و همزمان بو کشیدم ، بوی بدی نداشت و حتی بوی ادکلنش هم بود و باید بگم بوی خوبی داشت ، دفعه دوم سر کیرشو کردم دهنم و درآوردم ، اینبار مزشو تست کردم ، مزه خوبی هم داشت ، بار سوم یه لحظه کیرشو تا آخر مکیدم و درآوردم ، دیدم فوق العادس کیر ساک زدن ، یه نگاه با لبخند بهش زدم و شروع کردم ساک زدن ، تمام آموخته هامو از فیلمها روش پیاده کردم ، خودم باورم نمیشد این منم که اینجوری کیر به این بزرگی رو ساک میزنم ، بهم گفت تو یه کونی حرفه ای هستی چرا گفتی بار اولته ، باورش نمیشد بار اولمه ، خوب ساک زدم و با اشاره و دستورش خوابیدم روی تشکی که روی زمین پهن کرده بود ، نشستم روی پاهام و قبل از کردن بهم گفت لاپایی کنسله ، سوراخ میزنم ، گفتم که بخدا بار اولمه و دردم میاد ، یهو روغن زد به سوراخم و گفت اینم چاره دردت ، حالا اگه واقعا بار اولته کیرم نمیره داخل ، آخه کیرش خیلی کلفت بود ، خلاصه با روغن هم امتحان کرد دید واقعا سوراخم تنگه ، گفت واقعا بار اولته اما جوری که ساک زدی فکر کردم یه عمره اینکاره ای ، گفتم که ساک زدنو تو فیلمها و داستانا یاد گرفتم که به خودمم لذت بده ، خلاصه خوابید روم و لاپایی کرد ، گرمای کیرش دیوونم کرد ، بعد از یکم تلمبه زدن من آبم اومد بدون اینکه دستم به کیرم بخوره ، از بس که گرمای کیر بین پاهام بهم حال میداد ، بعدشم خودش آبش اومد و توی لای پام خالی کرد ، آبش که بین پاهام بود و یکی دوبار کیرشو همونجوری مالید تو لای پام حس عجیبی بهم داد ، احساس کونی بودن برام یه جورایی با لذت شد ، انگار از کونی بودن خجالت نکشیدم دیگه ، بعدشم بلند شد با دستمال کاغذی منم تمیز کرد .
رفتم و دیگه رسما عاشق ساک زدن شدم ، بهم چسبید و قرارهای بعدی اتفاق افتاد ، این موضوع تا چند سال بعد باعث شد ارتباطم با جنس مخالف کامل قطع بشه ، توی داستان بعدی سکس دومم رو مینویسم و کم کم تحقیر اضافه شد ، بعدها سوراخم باز شد ، لباس زنونه پوشیدم ، چند تا فاعل مختلف ، مرد مسن ، فاعل کم سن و حتی یکبار دادن به شیمیل هم امتحان کردم اما دو میلیون برام آب خورد
نوشته: نیما خانم

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:45


نشدم. وقتی برگشتم. یارو جای خودش نشسته بود. منو دید ولی انگار نه انگار. وقتی میگن معتاد تن لشه یعنی همین. هه هه.
ساکت شد. دیگه نمی خواست حرف بزنه. معلوم بود اثر تریاک رفته. یه سیگار روشن کرد. بی تاب بود. وقتش بود بذارمش به حال خودش. دیزی و چایی رو حساب کردم. یه پولی هم گذاشتم رو میز و خداحافظی کردم.
عزت زیاد.
این آخرین حرفی بود که پشت سرم شنیدم. برگشتنی حال بدی داشتم. از خودم می پرسیدم زندگی چطور میتونه اینقدر بی رحم باشه که کل زندگی یکی رو سیاه کنه؟ دلم می خواست یه قدرتی داشتم کل دنیا رو می پکوندم. پکر بودم. اگه گزارشم رو همونطور که بود می نوشتم نمی شد تحویل استاد داد. باید حسابی سانسورش می کردم. اونوقت چیزی ازش نمی موند. به قول مولانا میشد شیر بی یال دم. واسه همین، همونطوری که بود بایگانیش کردم. حالا بعد سالها دوباره دیدمش. گفتم اقلا بذارمش اینجا ناگفته نمونه. سرگذشت کسی که الان حتمی بین ما نیست. بنده خدایی که حتی اسم نداشت.
نوشته: مدوزا

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:45


. وسط کار دستمو برد طرف کیرش. گفت بمال تا آبم بیاد. من که یه عمر به هر کِس و ناکسی کون دادم هنوز نمیدونم بعضیا چطور از دادن خوششون میاد. ما که هیچ وقت از کون دادن حال نکردیم. فقط فکر پولی که گیرمون میومد شیرینش می کرد.
یه پام توی کوچه بود یه پام توی بازار. می رفتم سراغ اونایی که می دونستم اهلش هستن. اینجوری پول بیشتری گیرم میومد. اگه فرصت می شد دخلشون رو هم می زدم. نه اونقدر که گندش در بیاد. یا یه چیزی که بشه آب کرد کش می رفتم. از ترس باجگیرا، پولامو هزار سوراخ قایم می کردم. آخرش هم همین پولا بدبختم کرد. بعضی بچه ها حشیش می کشیدن. میگفتن خیلی حال میده، آدم سبک میشه، غم بی کسی و بدبختی یادش میره. اینجوری کم کم آلوده شدم. دیگه هرچی گیرم میومد می کشیدم. پولام به باد رفت. مفلس شدم. از اون خونه انداختنم بیرون. کارتن خواب و بیچاره شدم. آخرش رفتم سراغ یه جنده خونه که می دونستم کس کش نداره. شبیه همونی که توش به دنیا اومده بودم. سمج شدم تا قبولم کردن. جنده ها کس کش معتاد دوست ندارن. ولی چاره ای هم ندارن. من که کس کش غیرمعتاد ندیدم. عوض جای خواب که بهم داده بودن کاراشونو می کردم. کس کشی یعنی همین. مردم خیال میکنن کس کش برای مشتری جنده می بره. یه وقتی شاید این طوری بوده. چیزی که ما دیدیم کس کش فقط کارای جنده ها رو می کنه. از خرید آذوقه و نوار بهداشتی بگیر تا رد کردن مشتری مست یا رشوه دادن به مامور. خب بعضی جنده های خیابونی یه مرد همراهشون دارن. فقط واسه این که پولشونو بالا نکشن. وگرنه مرده واسه کسی کُس نمی بره.
خلاصه، هرچی گذشت عملم بدتر شد. دیگه حشیش جواب نمی داد. رفتم سراغ تریاک و هرویین. اینا نمی ذاشت کارمو تو جنده خونه درست جلو ببرم. یه مدت تحملم کردن وقتی دیدن درست بشو نیستم دس به سرم کردن. دیگه هیچ جا قبولم نمی کردن. کی یه معتاد تن لش می خواد که فقط دنبال عملشه؟
حالا دیگه خودم هم از خودم بدم میاد. همش فکر می کنم چرا اینجوری شد؟ چرا از همون اول کار ما خراب بود؟ بعضی وقتا لعنت میفرستم به اون مادر جنده ای که مادرمو گائید. و اون خوارکسته ای که منو زائید. بعد فکر می کنم اونام گناهی نداشتن. عزبی که کس گیرش نمیاد باید چه خاکی سرش بریزه؟ اونی هم که زیرش میخوابه کارشو دوست نداره. کدوم جنده ای از این کار خوشش میاد؟
واقعا چرا اینطوریه؟
هی تو که درس خوندی و چیز میز حالیت میشه، بالاغیرتا میتونی بگی من چه تقصیری داشتم که به اینجا رسیدم؟ چی باعث بدبختی من بوده؟ نگو خواست خدا بوده. توی کتم نمیره. مگه نمیگن خدا عادله. هه هه. حالا عادل بوده و روزگار ما اینه، اگه عادل نبود چی می شد.
یه سیگار دیگه روشن کرد.
چقدر زر مفت زدم. تریاک و سیگار مفت که برسه همینه. معلومه آق خدا امروز از دنده راست بلند شده. حتمی می دونه سیگار بعد تریاک چه حالی می ده. لامصب دود سیگارو همه چی شیرین میکنه انگاری عسل از گلوت پایین میره. ولی تو مواظب باش گرفتار سیگار و مواد نشی. یکی نیست بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره. ای روزگار، کی میشه سرمون رو بزاریم دیگه بلند نشیم؟
دوباره اخماش رفت توی هم.
ما از زندگی هیچی نفهمیدیم. نه از بچگی نه از جوونی. زنگ تفریح مون همین عمله که چند دقیقه ای همه چی یادمون بره. ولی چه فایده، هیچی نگذشته دوباره همون آش و همون کاسه. گفتم آش یادم اومد از دیروز چیزی نخوردم. اگه داری آقایی کن یه دیزی یا ساندویچ کالباسی بزنیم به بدن.
با هم رفتیم قهوه خونه. انتظار داشتم اقلا دوتا دیزی بخوره ولی نصف غذاش هم زیاد اومد. معلوم بود بدنش نمی کشه. به جاش هی چایی خورد. سفارش می کرد پررنگ باشه. ته یه قندون رو بالا آورد. بعد قلیون سفارش داد. گفت امروز چه اشرافی گذشت. گمونم خواب می بینم یا رفتم اون دنیا. هه هه. چقدر چرت و پرت گفتم. خب زندگی ما سرو تهش همین چرت و پرتا بوده دیگه.
سگرمه هاش رفت توی هم
آره، یه کس کشِ مادرجندهء بازنشسته م. اگه قبلا همچین جونوری ندیده بودی، حالا ببین. من یه مردنی بوگندو ام. یادم نمیاد آخرین دفعه که تنم رو شستم کی بوده. حموم بعدی حتمی توی مرده شور خونه است. از حالا قبرمو می بینم. سنگ درست حسابی نداره. اسم نداره. کسی نمیاد سراغش. مگه یه سگ ولگرد که دنبال یه کپه خاک می گرده واسه شاشیدن.
بعد از سکوتی کوتاه گفت: میگن خدا تنهای تنهاست. ای تنهاترین، توی این دنیای لعنتی اگه یکی خوب درکت کنه مخلصته.
اشک اومده بود توی چشماش. روشو کرد اونور که نبینم. این غرور کوفتی چیه که تا دم مرگ هم آدمو ول نمی کنه؟
واسه اینکه حرف رو عوض کنم گفتم: بزرگترین خلافت چی بوده؟
چاقو. یه دفعه که توی چُرت بودم جیبمو زدن. چهار وعده هروئین بود. فهمیدم کار کی بوده. به زبون خوش گفتم بده. نداد. دست به یقه شدیم. با سنگ زد توی سرم. منم با چاقو زدمش. چند وقتی اون دوروبر آفتابی

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:45


من کُس کشم

#مدوزا #اجتماعی

من کس کشم، یعنی بودم. حالا یه عمليِ آس و پاس.
این اولین چیزی بود که گفت. مچاله به دیوار آفتابگیر پکی به سیگارش زد و خیره شد به جایی نامعلوم. انگار بخواد بره به عمق روزگار.
هیکل نحیفی داشت، زردمبو و چروکیده.
دنبال گزارش مددکاری رفته بودم چهارراه سیروس، کوچه حمام چال.
یه نگاهی به هیکلم انداخت و تو دماغی گفت: اگه می خوای گپ دونگی بزنیم باید منو بسازی، خمارم، حال حرف مرف ندارم.
از جایی که نشونی داد یه نخود تریاک خریدم با یه پاکت سیگار.
همونطور که سیگار لای لباش بود یه تیکه از تریاک رو با چاقو جدا کرد و انداخت توی دهنش. تا یه دقیقه فقط سر تکون می داد، بالاخره به حرف اومد.
چی می گفتم؟ آره، من یه کس کش بازنشسته م. یعنی یه وقتی اینکاره بودم. نه که فکر کنی جنده میبردم واسه مشتری، اینجوریا نبود.
دوباره به سیگارش پک زد. همونطور که دود از دهنش میومد بیرون ادامه داد.
اصلا بذار از اولش بگم. من دوروبر جنده خونه بزرگ شدم. مادرم یکی از همونا بوده. یعنی هم کس کشم هم مادرجنده.
غش غش خندید.
کس کش مادرجنده. شغل از این آبرومند تر سراغ داری؟
هنوز دود از لای دندونای زردش بیرون میومد. خیره شد به زمین. انگار دنبال چیزی باشه.
مادرمو یادم نمیاد. نمی دونم چرا منو حامله شد. جنده جماعت خیلی مواظبن. از اقبال نحس ما بوده دیگه. ما رو نمی خواستن. سر خر بودیم. آره، از اولش زیادی بودیم. نمی دونم چطور زنده موندیم. صبح تا شب توی کوچه ها ول می گشتیم. واسه سیر کردن شکم مجبور بودیم گدایی کنیم، یا دله دزدی.
چند وقتی زندگی ما همین بود تا اینکه مامورا ما رو گرفتن بردن یه جایی که پر بود از بچه های ولگرد مثل خودمون. میخواستن آدمون کنن. روزا کلاس بود و ورزش و این چیزا ولی شب که می شد ورق بر می گشت. باید به قُلدرا باج می دادیم. گردو، تیله، آبنبات، وگرنه کتک بود. موقع خواب باید به هرکی زورش میرسید کون میدادم. مجبور بودیم. کاری از دستمون بر نمیومد. بعد از چند وقتی با دو سه نفر دیگه نقشه کشیدیم فرار کنیم. کاشکی فرار نمی کردیم. قرار بود مدرسه بریم. خر بودیم، چه فهمیدیم. این تنها شانس زندگیم بود که خودم ریدم بهش.
برگشتیم جای اول. دیگه غیر از دله دزدی، واسه پول کون هم می دادیم. درسته که سولاخمون واز شده بود ولی کار کون دادن به این راحتیا هم نیست. اینجوری نیست که وایسی یه گوشه مشتری بیاد سراغت ببردت یه جای نرم و گرم بی درد سر کونت بذاره پولت رو هم بده. بعضی وقتا به جای یه نفر چند نفر می کننت، مست که باشن هرچی دم دستشون باشه می کنن توی کونت، پولتو نمیدن، می شاشن توی دهنت. صدات دربیاد می زننت. با خودشون میگن: حقشه، همینا دنیا رو به گه کشیدن.
با سیگارش که به فیلتر رسیده بود یه سیگار دیگه روشن کرد.
یه مدت میرفتم پاتوق کونی های بازار. اونجا همه تیپی بود. از حرفه ای و تیغ زن تا اوا خواهر. باورت نمیشه، بین ما طلبه هم بود. از ته ریششون می فهمیدیم. کونی حرفه ای که ریش نمیذاره. اون فلک زده هام دنبال پول بودن. بازاریا میگفتن اینا تمیزن، پوستشون نرمه. کاسبای بازار کون کن های قهاری هستن. زناشون که بهشون کون نمی دن. کسِ گشاد و هیکل وارفته هم نمی خوان. سوراخ تنگ دوس دارن. یه اخلاقی هم دارن. اول چونه میزنن بعدش بهت انعام میدن. می بردنمون پستوی حجره کونمون می ذاشتن. همه تیپی بودن. عزب و غیرعرب. از حاجی شکم گنده بگیر تا عطار لاغرو ولی کیر گنده. بعضی وقتا به یه نفر قانع نبودن، یه کونی دیگه هم با خودمون می بردیم. این دیگه کون کشی واقعی بود. هه هه. کار توی بازار بی دردسر نبود. اگه گیر قلدرا یا پاسبونا میفتادی کارت زار بود. سیر می کردنت جیبتو هم خالی می کردن. این بود که بیشتر توی کوچه خودمون می پلکیدیم.
اونجا کونیای دیگه هم بودن. بیشتر وقتا قمار می کردیم. سه قاپ، بیخ دیواری. اگه می باختی و پول نداشتی باید به برنده کون می دادی. به یه کونی دیگه مثل خودت. هه هه. ولی کونی از کون کردن حال نمی کنه. اگه خوش خوشانش بشه موقع دادن جلق می زنه. با دست خودش یا بُکنش. دروغ چرا، ولی من یه جورایی از کردن خوشم میومد، واسم یه جور عقده ترکوندن بود.
یه وقت دیدیم صاحاب داریم. یه گنده لاتی بود که یه خونه خرابه رو مال خود کرده بود. شبا اونجا می خوابیدیم. از خیابون بهتر بود، جل و پلاسی هم داشت ولی باید پول می دادیم. هر وقت هم کیرش راست می شد خِر یکی رو میگرفت و ترتیبشو می داد. لامصب یه کیری داشت که به کیر خر گفته بود زکی. همین گنده لات کیر کلفت ابنه ای هم بود. هه هه. بچه ها می گفتن ولی من باور نمی کردم تا اینکه یه شب منو برد پیش خودش. یه دور کونم گذاشت ولی نصفه کاره کشید بیرون. گفت حالا تو بکن. هرکار کردم نتونستم، یقور و پشمالو بود. کیرم سفت نمی شد. آخرش یه استکان عرق به خوردم داد. با کیرم بازی کرد تا سفت شد. چشمامو بستم کردمش