«تو بهم خیانت کردی!»
«من_من این کارو نکردم.» صدام میلرزید کلمات رو با لکنت به زبون آوردم.
«تو تنها کسی هستی که به جز افراد من، ازش باخبر بودی. من به تو اعتماد کردم.»
آرزو میکردم اون حقیقت رو تو چشمهام ببینه.
«من بهت خیانت نکردم.» بدنم به خاطر هوای سرد کشنده درد میکنه.
«هفتهها بود که محمولهها به اینجا میاومدن. هیچ وقت بهمون حمله نشده بود. اون هفتهای که به تو گفتم، بهمون حمله شد.»
بهش التماس کردم: «خواهش میکنم گوش کن، من بهت خیانت نکردم. من دوستت دارم!»
خندید چهرش نشون میداد از حرفهای من چندشش شده. از من و از اعترافم به عشق. این اولین باری بود که این کلمات رو به همسرم میگفتم. نوک تفنگش بیشتر به شقیقم فشار داد و تمام بدنم لرزید. به خاطر ترس، به خاطر سرما و حالت انزجار داخل چشمهاش.
با لبخندی تهدیدآمیز گفت: «بیا یه بازی کوچولو انجام بدیم.» اسلحه رو به پیشونیم فشار داد. «رولت روسی بازی کنیم؟»
همه چیز مثل یه خوابه.
با خشونت فریاد زد: «باید الان بکشمت؟ باید از یه آدمی مثل تو همچین چیزی انتظار داشتم. بالاخره همه اعضای خانواده ات توی از پشت خنجر زدن عالی هستن.»
با حالتی سردرگم و ناراحت بهش نگاه کردم. یک ساعت پیش اون درونم بود و با من عشق بازی میکرد.
«همسرم حرف آخری داری که بزنی؟»
به اون چشمانی که خیلی دوستشون داشتم، نگاه کردم. قلبم تکه تکه شد. اشکی روی صورتم روون شد و خیلی سریع یخ زد. وحشت کرده بودم و نمیتونستم تکون بخورم و اشکم و پاک کنم.
با وجود قلب از هم پاشیدم وجودم با عصبانیت پر شد. میخواستم بهش بگم بره گم شه و اون لیاقت عشق من رو نداره اما این کلمات تو گلوم گیر کردن.
بعد اون گلوله رو بهم شلیک کرد. ❌
و همه جا تاریک شد.
ازدواجی از روی اجبار که به عشقی مرگبار تبدیل شد...
https://t.me/+mhbZp4yJtRsyNDlk
https://t.me/+mhbZp4yJtRsyNDlk