"نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همهجور زندگی هست و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر میرسد. چیزی که برایم مشکلتر از همه است، این است که نمیدانم اینجور زندگی به کجا میکشد اما ظاهرا آدم هرگز نمیفهمد، صرف نظر از اینکه چهجور زندگی کند. بههرحال چارهای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم."
به دنیا آمدن یعنی اجبار به انتخاب یک دوران، یک مکان، یک زندگی. وجود داشتن در اینجا و این زمان به معنای از دست دادن امکان بیشماری از هویتهای بالقوه است؛ با این حال وقتی به دنیا میآیید بازگشتی در کار نیست و فکر میکنم که این دقیقا دلیل این است که چرا جهان فانتزی فیلمهای کارتونی به این شدت امیدها و اشتیاقهای ما را به نمایش میگذارند، آنها جهانی از امکانات ازدسترفته ما را به تصویر میکشند ...
«تو از تغییر میترسی. از تحرک میترسی. ماندن را دوست داری. فکر میکنی دنیا به همین شکلی که میخواهی میماند. تازه مگر همین شکلش خوب است؟ جواب بده. خوب است؟ اینقدر سرت توی لاک خودت است که فراموش کردهای زندگی دیگری هم وجود دارد و این زندگی نیست که تو میکنی.»
شادی، عدم غم نیست. شادی، کنار آمدن با غم است. دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما، باشد با ما، خودمانی شود، معاشرت کند. معرفیاش کنیم به دوستانمان: «دوستان، غم من؛ غم من، دوستان.» و بعد موسیقی گوش کنیم، بگوییم، برقصیم، بخندیم و بنوشیم به سلامتی غم؛ این وفادار همیشگی. بعد ببریمش به خانه. بیاید با ما خیره شود در آینه، بخندد و مسواک بزند. برود جایش را بیندازد، آرام و نجیب شب به خیر بگوید. صبح که چشم باز میکنیم، یادمان بیاید تنها نیستیم و لبخند بزنیم. چون غم -و تنها غم- است که ما را تنها نمیگذارد.
مردم طوری حرف میزنن انگار که خط واضحی بین واقعیت و تصورات ما وجود داره، اما اینطور نیست یا حداقل برای من نیست. چیزهایی که تصور کردم رو به یاد میآرم و چیزهایی رو که به یاد میآرم، تصور میکنم!
یه مدت که نخندی یادت میره خنده چی بود. یه مدت که گریه نکنی یادت میره گریه چه حالی داشت. یه مدت که دوست نداری و دوست داشته نشی یادت میره دوست داشتن و دوست داشته شدن چقدر قشنگه. یه مدت که حرف نزنی یادت میره حرف زدن چه شکلی بود. یه مدت که زندگی نکنی یادت میره زندگی کردن چطوری بود.