موقعی که پدرم «ایلخانی» را کشتند و من و برادرم «اسفندیارخان» در حبس بودیم، عموها و عموزادههای ما برای تصاحب مایملک پدرم، مادر پیرم را زیر فشار گذاشتند.
هنگامی که من از سیاهچال «ظلالسلطان» آزاد شدم، با لباس کثیف و مندرس و موهای ژولیده و پای برهنه در کوچههای اصفهان سرگردان بودم و نمیدانستم چه بکنم… بعضاً بهخاطر آوردم که پدرم مبلغی وجه نقد نزد یکی از دوستان قدیمش که تاجر معتبری بود، دارد؛ لذا به خانه او رفتم و دقالباب را کوبیدم و کمی بعد در باز شد و آن تاجر اصفهانی در آستانه در نگاهی به من انداخت و فوراً مرا شناخت، ولی بدون اینکه کلمهای گفتوگو کند، در را بهروی من بست. من از این برخورد بسیار ملول و افسرده شدم و با خود گفتم، بهتر است به میان ایل برگردم و نزد عمویم «حاجی ایلخانی» به چقاخور بروم. با این خیال اصفهان را با پای پیاده بهسوی چقاخور تَرک گفتم.
در حوالیِ چقاخور به چند سیاهچادر متعلق به یکی از طوایف بختیاری برخورد کردم. در میان رمه در کنار سیاهچادرها، چند مادیان را در حال چَرا دیدم، به طرف آنها پیش رفتم. خوشبختانه صاحب آن مادیانها مرا شناخت و یکی به رسم امانت به من داد تا خود را به چقاخور رسانیدم. از دور چادر بزرگ سفید درپوش پدرم را که در میان دشت برافراشته بود، دیدم و اندوهی جانکاه به من دست داد و کوهی از غم بر دلم نشست. لاجرم پیش رفتم و افسار مادیان را به گوشهای بستم و با آن هیئت ژولیده وارد چادر شدم. دیدم عمویم «حاجی ایلخانی» در صدر مجلس نشسته و تمام خویشاوندان و رؤسای طوایف بختیاری به ترتیب در کنار هم نشستهاند. در مقابل عمویم تعظیم کردم. بهطور اجمال مرا ورانداز کرد و بدون اینکه یککلمه بگوید، سر را به زیر انداخت و برای یکلحظه همه نگاهها متوجه من شد و بعد سرها برگشت و سکوت سنگینی سراسر مجلس را فرا گرفت. هیچکس نپرسید کی هستم و از کجا آمدهام؟ همانطوری که سرپا ایستاده بودم، گوشهوکنار مجلس را نگاه کردم و چشمم به یکی از بستگان پدرم که همیشه از احسان و محبت او برخوردار بود، افتاد و رفتم در کنار او نشستم، یکوقت متوجه شدم که آن شخص کمی از من فاصله گرفت و روی خود را از من برگردانید. من چنان از فضای مشمئزکننده آن مجلس و رفتار نامردمیِ عموها و خویشاوندان و دیگر برادران بختیاری منقلب شدم، که بلااراده از جا بلند شدم و سوار همان مادیان لخت شدم و به طرف اصفهان حرکت کردم. در حین اینکه سوار میشدم، یکی از بستگان پدرم که زمانی منشیِ او بود، به من نزدیک شد و آهسته گفت: «آ علیقلی، خدا پسری به تو عنایت کرده است.» من به قدری نومید و افسردهخاطر بودم که در جوابش گفتم: «من در چنین حال و روزی بچه میخواهم چهکنم؟» در بین راه مادیان را به صاحبش برگرداندم و پیاده به طرف اصفهان رفتم. نوکری داشتم که قبل از دستگیریام همراهم به اصفهان آمده بود، بعد از آنکه زندانی شدم در اصفهان ماند و با شغل عملهگی گهگاهی پولی پسانداز میکرد و در زندان به من میرسانید.
وقتی به اصفهان برگشتم، همان شخص با مختصر پساندازی که داشت، یک جفت گیوه برایم خرید و با همان پای پیاده خود را به تهران رسانیدم و یکراست روانه خانه صدراعظم «امینالسلطان» شدم. هنگامی به درِ خانه رسیدم که کالسکه صدراعظم دمِ دروازه ایستاده بود و ظاهراً «امینالسلطان» میخواست به دربار برود. نوکری که جلوی دروازه ایستاده بود، از من سؤال کرد که چه میخواهم؟ گفتم به صدراعظم عرض کنید که «علیقلی» پسر «حسینقلیخان» ایلخانیِ بختیاری هستم.
آن مرد در نهایت تعجب سراپای مرا ورانداز کرد و به داخل حیاط رفت. من از گوشه دروازه که نگاه میکردم، دیدم نوکر به درون خانه رفت و طولی نکشید که پرده درِ ورودی کنار رفت و صدراعظم در آستانه ظاهر گردید، ولی به مجردی که از برابر چشمش به من افتاد، خود را عقب کشید و پرده را انداخت. من از دیدن این صحنه یکه خوردم و داشتم ناامید میشدم. طولی نکشید که دوباره همان نوکر به سراغم آمد، اما اینبار با احترام تعارف کرد که همراه او بروم.
او مرا مستقیماً به حمام برد و بعد از یکسال و اندی که حمام نرفتم، شستوشویی کامل کردم و حمامی مرا کیسه کشید و مُشتومال حسابی کرد و سلمانی مرا پس از مدتها اصلاح کرد و هنگامی که خود را به قسمت بیرونیِ حمام رساندم و روی صفحه نشستم، همان نوکر یک بقچه جلویم گذاشت، وقتی آن را باز کردم، یکدست لباس کامل در آن دیدم و با کمال تعجب یک کیسه پُر از اشرفی برای مخارج توجیبی روی لباسها گذاشته بودند. بعد از آنکه لباس پوشیدم، همراه او به اتاق راهنمایی شدم و پس از صرف یک ناهار لذیذ، صدراعظم وارد اتاق گردید و با کمال فروتنی از من احوالپرسی کرد و آنگاه دستور داد تا مرا به ریاست فوج سوار منصوب کردند
#ازنای_قدیم
@aznayeghadim