راز ...

@ax_cilip


📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید

انتقاد پیشنهاد بدید

@admiiiiiiiin7


لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

راز ...

22 Oct, 12:39


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

22 Oct, 06:31


#پارت569



چقدر نيما داستان يوسف و زليخاه رو دوست

داشت ،

مثالش از عشق زليخاه بودم ...

بابام يه كتاب قديمي يوسف و زليخا داشت ،

زد به سرم كه برم يه بار ديگه
بخونمش ، ....

وای كه چه حالي شدم ... دو بار تا حالا اين كتاب و خونده بودم اما خوندن داريم تا خوندن ....

با هر ناله
زليخا منم ناليدم ... باهر اشکش ، اشک ريختم ،

تازه مي فهميدم زليخاه چي كشيده ، تازه مي فهميدم چرا خدا اونقدر
بهش لطف كرده و پاداش داده

، يوسف فقط حق زليخاه بود و بس ..

. ولي خدا مزد منو زودتر داد، اول جون دوباره

نيما رو داد بعد درد فراق ...

خوش بحال زليخا ، من حتی اگه آواره تر و پيرتر از اونم مي شدم ،

نيما هيچوقت نمي تونست همسرم بشه ... آآآآه زليخاه خوش بحالت ...

ديوونه شده بودم به همه حسودی مي كردم ، اول يلدا، حالا هم
كه زليخاه......

خدايا چي ميشد، اصلا" تقصير خودته كه نيما رو اينقدر خوب آفريدی



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

22 Oct, 06:30


#پارت568



خدايا آخه مگه ميشه خواهر و برادرم عاشق هم بشن،

اين سؤال و هزار بار از خودم پرسيده بودم ....

تا حالا زياد
داستان هوس بازي شنيده بودم از خواهر و برادر... اما عشق!

آخه هر كه از دل سر در مياره ميگه عشق واقعی يه حس
خدایيه پس آخه خدايا اگه عشق من هوسه،

اگه كاذبه، اگه گناهه چرا يه ذره كم نميشه،

چرا فراموش نميشه خدايا
كمکم كن ،

چرا هر روز تازه تر ميشه ،...

.نمي تونم فکر الان نيما داره چيکار ميکنه ، به چي فکر ميکنه ،

اصلا" كجا
هست ، يعني نيما منو فراموش كرده ،

نکنه دوباره...

اين فکرا منو ديوونه مي كرد... دوباره پناه بردم به رحمتش

...دوباره دعا كردم ..

چقدر حالا راحت بودم با خداي خودم ..

همه اون بدبختي هام يه طرف اين آرامش بعد از دعا هم

يه طرف... داشتم قرآن مي خوندم ، رسيده بودم به سوره يوسف ؛

راز ...

22 Oct, 06:30


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

21 Oct, 13:23


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

21 Oct, 06:40


#پارت567



معدم ضعيف شده بود، مامان بيچاره مدام بهم

مي رسيد ولي چه فايده ...

يه بار داشت به بابا مي گفت : نمي خواي میتا رو ببريم يه دكتر داره از دست ميره ، مرد

نگی بهت نگفتم....

دكتر چه فايده داشت، مگه برا درد عشق درمانيم وجود داره...

.بابا هم در جوابش گفت: خدا كنه
بدتر نشه ،

خانوم اگه نيما مرده بود ، میترا هم حتما" مي مرد شک نکن

. انگار جونشون به هم وصله ،يه وقت مي
گيرم از دكتر،

خدا رو شکر كه بچه هام هر دو تاشون هستن مريضي خوب ميشه. بابا درست مي گفت اگه نيما مرده

بود منم يا مي مردم يا خودمو مي كشتم

به هر حال زندگي نمي كردم .... ولي خدايا بازم شکرت...

. اونا هيچي نمي دونن فکر مي كنن نيما فقط داداشم

نمي دونن اون روح منم هست،

عشق منم هست، نيمه گمشده منم هست ...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

21 Oct, 06:40


#پارت566



من هيچي بلد نبودم

، ولی انگار همکلاسي هام دست به دست هم داده بودن كه به من كمک كنن از در و ديوار جواب

سوال مي اومد، منم مدام ازشون تشکر مي كردم،

از ته دلم آرزو مي كردم هيچ کدومشون به روز من گرفتار
نشن.....

اما امتحان و دانشگاه چه فايده، وقتي دلت داغدار باشه بهترين خوشي ها برات عزاب...

راه رفت و برگشتم و از
دانشگاه به خونه عوض كرده بودم ،

نمي خواستم از اون پارک رد شم و دوباره نيما بياد جلوي روم ...

هرجا حرف
نيما ميشد خودمو مي كشيدم كنار،

ديگه كم كم بايد از ته دل فراموش مي كردم ،

البته خودمو، چون نيما جزئي از
من بود... نيما كه فراموش نميشد...

شده بودم يه مرده متحرک .. اينقدر نحيف شده بودم كه تا رو پام بلند مي شدم

سرم گيج مي رفت و تو سرم تير مي كشيد، همش حالت تهوع داشتم ،

راز ...

21 Oct, 06:40


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

20 Oct, 12:54


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

20 Oct, 06:39


#پارت565



شما لياقتتون بيشتر از ايناست،

راستی تو امتحانا، رو منم حساب كنيد

حتما" بهتون مي رسونم متوجه شدم اين همه حرفي نبود كه
مي خواست بزنه.تشکر كردم و برگشتم پيش يلدا،

يلدا لبخندی زد و گفت :میترا گفتم اگه شروین و ول كنی خيلي
بهترا آرزوت و دارن،

اون خيلي وقته هواسش به توعه .

بهش يه چش غره ای رفتم و گفتم يلدا من اصلا" حوصله
ندارم تو هم وقت گير آوردي.

تازه اونم از جريان شروین خبر داشت ، اومده بود بگه زنش نشم

،نمي دونست
داداشيم خيلي زودتر از اون اقدام كرده،

میترا تو هم بس كن يکم دركم كن...

فهيميدم ناراحتش كردم،

دست خودم
نبود...برا اينکه از اون حال بيارمش بيرون گفتم : راستي يلدا بهت نگفتم شروین اومده بود اينجا ،

اونم كه فضوليش
گل كرده بود دوباره خنديد خوب ..

خوب .. چيگفت ... بگو میترا ...

منم براش تعريف كردم.امتحانا شروع شده بود



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

20 Oct, 06:39


#پارت564




به زحمت خودمو بيخيال
نشون دادم:

ممنون گفتم كه حل ميشه با من كاري ندارين.

: چرا مي خواستم ...ميخواستم بگم ، خانوم حکيم

ناراحت نشيد،

فقط مي خوام بدونم سر قضيه شروین كه نيست

.داغ كرده بودم ، مگه فضولي ، شروین آدمه من
بخاطرش به اين حال بيفتم .:

نه .. نه اصلا" ... چطور فکر كردين مشکل اونه ،

من خيلي وقته راهم با اون جدا كردم


: خيالم راحت شد، اون لياقت شما رو نداره ،

باور كنيد بدون هيچ منظوري صادقانه دارم مي گم ،

قصد رنجوندن
شما رو ندارم، من خانوادش و خوب مي شناسم ، خيلي مرد سالار و بد بينن ....

اااا ... ببخشين جسارت كردم ،

مدتها
بود تو گلوم گير كرده بود.: بازم از لطفتون ممنونم ،

چرا برنجم برعکس خوشحال شدم، ببخشيد من حالم خوب

نيست ، اگه كاری ندارين مرخص بشم.:

خيالم راحت شد ، خوشحالم كه نسنجيده تصميم نگرفتيد،

راز ...

20 Oct, 06:39


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

19 Oct, 13:30


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

19 Oct, 06:45


#پارت563



گفتم بله بفرمایيد: خانم حکيم قصدم دخالت نيست،

انگار برا شما مشکلي پيش اومده، من از بچه ها جويای حالتون
شدم ولي هر كسي يه چيري ميگه،

در واقع هيچکس درست نمي دونه.: درسته آقای حسينی ، ولی مشکل خانوادگي

حل ميشه، از اينکه به فکرم هستيد ممنون،

برام خيلي ارزشمنده ، حالا كاري داشتين: بله ...به من من افتاده بود:

مي
خواستم خواهش كنم اگه كاري از دست من بر مي ياد بگين ،من قصور نمي كنم شما جاي خواهرمن هستيد....

تمام
دنيا خراب شد رو سرم ، خواهر، ولي من فقط يه داداش دارم ،مي خواستم داد بزنم و اينو بلند بگم....

ولي خودمو
كنترل كردم..

واقعا" داشتم منفجر مي شدم ، اون بيچاره چيزي نگفته بود..منظوري نداشت ...




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

19 Oct, 06:44


#پارت562



برا پاک كردن يا دور انداختنشون بايد اول پيداشون ميكردم

، ميديدمشون، مگه ميشه من يادگاريي هاشو ببينم ،

عکسشو ببينم ، فيلمشو ببينم و غش نکنم ...

اونهمه خاطره ، سی
دی، عکس، تابلو ... ولی برا قدم اول دست كردم گردبندم و از گردنم

در آوردم، ...آآآآآخي اينو نيما وقتي 11 سالم

بود بهم داد و گفت هميشه گردنت باشه تا صاحب اين اسم ازت نگهداري كنه

، رو اون پالک قشنگ نوشته شده بود))
الله

(( . اونو گذاشتم تو كشو درشم بستم .1 روز ديگه امتحاناتم شروع ميشد

رفتم دانشگاه ... يلدا رو پيدا كردم ،

قرار بود كپی جزوه ها رو كامل برام بياره ، داشتيم حرف مي زديم كه يکي از پسر مثبتای كلاس اومد كنارمون...

تک
سرفه ای كرد، يعني من اينجام ... خدايا اين ديگه چيکار داره... :

سلام، ببخشيد خانوم حکيم ميشه چند لحظه

مزاحمتون بشم ،حوصله نداشتم ولی بي ادبي بود

جواب ندم ،پاشدم رفتم يکم نزديکتر و با يه لبخند كاملا" تصنعي

راز ...

19 Oct, 06:44


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇

راز ...

18 Oct, 12:53


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

18 Oct, 04:56


#پارت561



آره من داشتم جون مي كندم ...

وقتي رسيدم خونه و روسريم و در آوردم
مامانم يه چش غره ای به من رفت و گفت:

همه اين كولی بازي ها برا اين بود

، میترا مگه دستم بهت نرسه، مي بيني من و
بابات حال نداريم

سوء استفاده كن. هر كاري دوست داري ميکني، هر ادايي بلدی از خودت دربيار، نوبت منم مي شه

مادر... الهی من بميرم راحت بشيد...

با دلخوري گفتم ماااااماااان. اما اون خيلي عصباني بود، منم ديگه هيچی نگفتم

، تا
شبم از ترس بابا از اتاق بيرون نيومدم..

ولی اونشب خيلي راحت خوابيدم .

صبح كه نمازم و خوندم، با خودم قول دادم
كه تمام چيزايی كه منو به ياد نيما مي ندازه از دور و اطرافم دور كنم ...

اما گذاشتم برا بعد امتحانات ،

چون اگه
ميرفتم سراغشون، مغزم هنگ ميكرد، پس ميفتادم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

راز ...

18 Oct, 04:56


#پارت560


حالا چه مدلي ..

چقدر ميخواي كوتاه
بشه با دستام اشاره كردم و بالاي گوشم و نشون دادم

حيفش اومد موهام و بريزه دور ، اول بافتش بعد از ته زد،

بهم
گفت موهات و ميخواي يا بزنم تو آرايشگاه‌ با لبخند گفتم پيشکش خانوم .

سرم سبک شده بود ، تو آينه خودمو
ديدم ،

هيچي از اون میترا چند وقت پيشتر نمونده بود ...

اين يعنی شرايط توبه يکي يکي پذيرفته شده ،)

صدای اون
روحانی تو گوشم زنگ مي خورد

اگر از اون مال يا فعل حرام گوشت يا مالي انباشته شده بايد ...

(ديگه تو بدنم هيچ
يادگاری از نيما نبود، چشمام گود افتاده بود ، لپام آب شده بود، موهامم كه ديگه نبود، ..

ولی دلم چي ، اونو چيکار
كنم ،چقدر سخت بود.. خداحافظی كردم و به طرف خونه راه افتادم ..

زير لبم مي خوندم: مثل مردن مي مونه دل
بريدن .. مثل مردن مي مونه دل بريدن ...

راز ...

18 Oct, 04:56


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇