راستش را بخواهید میخواستم سفر اربعین را چنان مفصل بنویسم که یک سفرنامه بشود اما هم سختیهای سفر هم عجایب سفر آنقدر زیاد و غیر قابل باور بودهاند که نه قلم من توان نگارششان را دارد نه واژههای موجود توان بیانشان، لذاست که دست میشویم از این آرزو تا سفر بعد و علی الحساب کلیات را در همین یک پست مینویسم.
سپس؛ نوزدهم مرداد ماه بود که آقاسید نوشت میآیی برویم؟ گفتم با پای جان میآیم، پای جسم که چیزی نیست. او را همسفر خوبی یافتم، دل در گروی اهلبیت دارد، همین مرا بس بود تا به او و راهبریاش! اعتماد کنم، کارهای بلیط و سفر را هم به ملاطفت، خودش انجام داد، خداوند جزای خیرش دهد.
قرار بر این بود که سی و یکم بلیط تهیه کنند، دو روز مانده به سفر گفتند نشد باید بیست و نهم برویم! من هم کلی کار و برنامه داشتم و مهمتر اینکه محال بود یک روزه بلیط از شهر ما به تهران یافت شود! گفتم آقای امام حسین جان، با خودت همهچیز! از قضا نه تنها بلیط یافت شد بلکه برای اولین بار کولهپشتیام هم صندلی داشت هم کمربند:)
باری نیمه شب رسیدم مهرآباد، از همانجا رفتم فرودگاه امام و منتظر ماندم تا دوستان برسند. رسیدند، آشنا شدیم! سوار شدیم و یک ساعت بعد فرودگاه نجف بودیم. از قافله جدا شدیم و با سید تاکسی گرفتیم تا نزدیکی حرم امیرالمومنین، تاکسی ۲۵ دینار گرفت، رانندگی افتضاح! رسیدیم یک جایی که متعلق به دوستِ مادرِ دوستِ ما بود! استراحت کردیم، زیارت رفتیم، عصر راه افتادیم.
رفتیم مسجد سهله و کوفه و... و مسیر پیادهروی را از طریقالعلما شروع کردیم. همراهان ما که بستگان سید بودند نه تنها خونسرد بودند بلکه خونیخ بودند! بسیار باحوصله و صبور [گمان کنم هنوز نرسیدهاند!] روز دوم از هم جدا شدیم، میدانستیم کل مسیر را سخت است برویم، از عمود ۱۴۰ تا ۷۰۰ و اندی را سوار رفتیم و به قول سید دوپینگ کردیم! باقی مسیر را شبانه راه میرفتیم و روزها استراحت میکردیم، از اتفاقات هیچ نمیگویم چون نه توان بیان دارم نه کسی باور میکند! باید بروی ببینی تا بدانی که عشق هم واژهای نیست که بتواند بیان کند جنونِ مجانینِ حسین علیه السلام را.
باری صبح روز چهارم تصمیم گرفتیم مسیر باقیمانده را روز راه برویم، قسمتی را سوار شدیم و باقیمانده را پیاده رفتیم [زیاد نبود البته] ظهر رسیدیم کربلا و خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد...
رفتیم خانهای که خانوادهٔ آقاسید گرفته بودند، استراحتی کردیم، شب رفتیم حرم و یک ساعت بعد تاکسی گرفتم برای مطارِ نجف! بلیطم برای چهار روز بعد بود، اما به محض رسیدن به کربلا بلیط برگشت گرفتم و شبانه برگشتم. در مسیر با راننده تاکسی عین بلبلِ عربی حرف زدم! لکن خیلی نمیفهمید چه میگویم! سه فرزند داشت که دخترش پزشکِ پزشکی قانونی بود! سه بار ایران آمده بود و طهران شهرِ قشنگی بود براش، دلش میرفت برای تهران؛ رسیدم فرودگاه و آمدند پیمان و تا حوالیِ شب تهران بودم، یک ادکلن هدیهٔ تولد گرفتم و برگشتم خانه!
خیلی خلاصه نوشتم کلیات سفر نقل بشوند.
#کربلا
#عراق
#نجف