واگویه

@wagoyeh


"واگویه؛ حرف‌هایی که آدمی با خودش می‌زند.."
کانال‌ سید مصطفی موسوی

اینجا قراره بلندبلند دور هم فکر کنیم

کانال توابین @ir_tavabin

واگویه

03 Sep, 19:07


زمستان سال ۹۳ بود. سعید زنگ زد و آرام طوری که اپراتور هم نشنود گفت "می‌آیی سوریه؟!" طوری که او هم نشنود گفتم "آره! با سر!" همانجا روی زمین نشستم. هنوز اسم مدافعان حرم آنطور که باید و شاید پا نگرفته بود، برای اولین بار توی روزنامه‌ها نوشته بودند مراسم تشییع فلان مستشار نظامی در سوریه. سه ماه رفتیم و آمدیم تا آخر هم نشد که برویم! توی‌ همان اعزامی که ما را نبردند جاسوس‌ اسرائیلی گرفتند. زیرلب می‌گفتیم حضرت زینب به جاسوس هم مهلت برگشت داد، به ما نه؟
قبل از اعزام گفتند باید توی بانک انصار حساب باز کنید. گفتیم چرا؟ گفتند حقوق! سوال و جواب‌ها کوتاه بود. گفتند "حقوق که هیچ، لااقل اگر برنگشتید نمکی توی آش خانه‌تان بریزند! هزینه کفن و دفنی چیزی" به خیلی‌هایمان برخورد! ما که شیعه‌ی حسینیم مگر به فکر کفن بودیم؟ خیلی‌ها حساب باز نکردند. گفتند برای جهاد که پول نمی‌خواهیم! ما اصلا می‌خواهیم برویم برنگردیم! بعضی‌ها هم فکر ورثه‌شان بودند. پدر و مادرِ پیری و زن و بچه‌ی تنهایی. خب مردتر از آن بودند که بعد از مرگشان هم به فکر عزیزانشان نباشند! پایمان به انارکیِ جاده‌ی تهران-کرج رسید دیدیم خیلی‌ها با سر آمده‌اند! خیلی‌ها که وقتی پیکرشان برگشت، سرشان رفته بود و حرفشان نه! کارمند بانک کارت را انگار که چیزکی مفت باشد گرفت و گفت "انصار که مُرده است!" صورتم پا به پایش خندید و دلم های‌های گریست! به او نگفتم، به خودکار روی میز گفتم، به کارت که تحویل بانک ندادمش گفتم، به خودم، به بچه‌های جامانده روی تپه‌ها خانطومان، به آن قرارگاه توی اتوبان فتح، که انصار مرده است!؟ انصار شاید، ما که نه! رفیق‌های ما که نه..! آن‌ها اتفاقاً رفتند که بمانند! رفتند که با انصار نمیرند..

#سید_مصطفی_موسوی
۲۹ صفر ۱۴۴۶ |
حرم حضرت عبدالعظیم(ع)

@wagoyeh

واگویه

03 Sep, 19:07


گفت انصار که مرده است! گفتم انصار شاید، ما که نه! رفیق‌های ما که نه..

واگویه

07 Aug, 16:24


آدم باید یک سری چیزها را بگذارد مخصوص جا و آدمِ خودش! بعضی چیزها را نباید به راحتی تجربه کرد! مثلا من هیچوقت لوبیا پلو در بیرونِ خانه نمیخورم، لوبیا پلو فقط همان است که مادر می‌پزد! نباید مزه‌یِ خوبِ دیگری زیر زبانم برود. قهوه همان است که با یار باید خورد، با دیگری حرام است به فتوای دلم. چای همان است که از دست خلیل باید گرفت.

@wagoyeh

واگویه

07 Aug, 03:31


دیشب افتادم زندان.
سرباز کلانتری بد چک خواباند زیر گوشم. طوری سوت کشید سرم که مادر بگرید!
خواب بدی بود..

@wagoyeh

واگویه

27 May, 22:16


دلم می‌خواهد - جمله‌ای که کمتر از دهان خودم می‌شنوم - که همه چیز برگردد به آن شبِ سرد دی‌ماهِ مقر فاتحین توی اتوبان فتح تهرانسر. که صمد اسدی بیاید داد بزند بگوید همه‌اش شوخی بود بچه‌ها! نه.. هیچ کس از نیروها شهید نشده است! بعد صدایش را توی گلو و کلید را بیاندازد‌ توی در چهارقفله‌ی پشتیبانی و بگوید حالا بیائید بعد از آن تن ماهی‌های ارتحال که برای شام برمی‌دارید یک دست پوتین آمریکائی‌ که یک هفته است چشمتان را گرفته بردارید و از این چاقوها و چراغ قوه‌ها هم توی کوله‌تان بگذارید که یکشنبه پرواز است به دمشق یا لاذقیه‌.
بعد ما ندانیم بغض کنیم یا بخندیم یا دست ببریم به سفره که لقمه‌ی تن‌ماهی از دهان نیفتد! بچه‌ها؟ با شما هستم! شما را می‌گویم که احتمالآ سرگرم حوری‌ها و جنات نعیم و شراب و همصحبتی با اولیا الله هستید و ما را پاک یادتان رفته است. ما روزی همسنگرتان بودیم، ما هنوز هلیکوپترمان به کوه نخورده است که دنبالمان بیفتید؟ پس کی؟ کی قبل از آن ندای مهدی موعود کنار کعبه‌ ما را صدا می‌زنید؟ توی گوش‌مان هم بزنید قبول است ها. بیائید، بزنید، ولی پیگیرمان باشید. ما خودمان را خیلی وقت است که گم کرده‌ایم..

پنج روز بعد از فتح خرمشهر ۱۴۰۳

@wagoyeh

واگویه

27 Mar, 14:47


واگویه pinned «اینجا وصیت‌نامه‌‌ها و خاطرات مجازی من است، حق دارید اگر نخواهید بمانید‌ بالأخره روزی از این دنیا چشم خواهم بست، آن روز این‌ها می‌ماند احتمالاً، این حرف‌های مگو‌..»

واگویه

27 Mar, 14:47


اینجا وصیت‌نامه‌‌ها و خاطرات مجازی من است، حق دارید اگر نخواهید بمانید‌

بالأخره روزی از این دنیا چشم خواهم بست، آن روز این‌ها می‌ماند احتمالاً، این حرف‌های مگو‌..

واگویه

27 Mar, 14:46


دو روز است عکسش را همه جا گذاشته‌اند. هرکسی چهره‌اش را و خبر شهادتش را گذاشت زیرش نوشتم چقدر آشناست! خب چهره همه‌ی شهدا به چشم زیباست ‌و آشنا، این خاصیت شهید است که حتی اگر نشناسی‌اش به تو نزدیک است و با تو خوب! امروز به سعید پیام دادم که این اسم و این چهره همان رفیقِ پادگان انارکی نیست؟ گفت چرا. گفتم همان بچه زرنگی که تا ورامین هم خودش را رساند و خانطومان هم رفت؟ گفت زرنگ بود که مزدش را هم گرفت...

آقا بهروز شهادتت مبارک
به حرمت هم‌دسته‌ای بودن، به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم‌، به همان صحبت‌های کوتاهِ سحرهای سال نود و سه توی گرگ و میش پادگان انارکی قسم، ما را یادت نرود..

ما زرنگ نیستیم
ما بدبختیم، بیچاره‌ایم‌
به قول‌ شیخ کمیل اگر راهش این است که بگوییم غلط کردیم؟ غلط کردیم...

۸ فروردین ۱۴۰۳

@wagoyeh

واگویه

12 Oct, 21:50



اوایل #پائیز است، یکی‌ از همین شب‌هایی که هوا دارد یاد می‌گیرد کم‌کم سرد بشود. الان که دارم این‌ها را می‌نویسم باران خودش را می‌کوبد به شیشه. یک آن نوری توی اتاق تاریک می‌زند و بعد از چند ثانیه، غرشی در آسمان می‌شنوم. ابرها به هم زده‌اند و باران با شدت بیشتری می‌بارد. اینجا صدا از رعد و برق است و لابد الان بچه‌هایی که بیدارند خودشان را می‌رسانند کنار پنجره و از دیدن خیس شدن ماشین‌ها و درخت‌ها و خیابان و هرچه که هست خوشحال می‌شوند! شاید یواشکی دستشان را هم از پنجره بیرون ببرند و از خیس شدن انگشتان کوچکشان ذوق بریزد توی دل گنجشکی‌شان. اگر پدر مادر مومنی هم داشته باشند یادشان داده دعا زیر #باران به استجابت نزدیک است و الان حتما قنوت گرفته‌اند و از خدا لابد خنده‌ از ته دل مسئلت کرده‌اند.

من اما مشابه همین صدا را چند روز پیش شنیده بودم. سر ظهری یک کلیپ پخش شده بود از انفجاارهای غزه. صدا همین صدا بود به گمانم. صدای غرشی در آسمان. یکی‌ نبود‌، خیلی زیاد بود! خیلی بیشتر از آن‌که بشود تک تک شمردشان. و حتما خیلی سخت‌تر از آن‌که چیزی را بشورد! نه قطعا نمی‌شورد! می‌کوبد! ماشین‌ها و درخت‌ها و خیابان‌ها و هرچه که هست را به هم می‌کوبد قطعا! من فقط خدا خدا می‌کنم کودکی نرفته باشد کنار پنجره به گمان اینکه باران است! من فقط دعا می‌کنم کودکی دست‌های کوچکش را از پنجره بیرون نبرده باشد..
راستش من ‏«دعا می‌کنم جهان یک خواب باشد‌!» یک خوابی که بالاخره بشود از آن بیدار شد..

@wagoyeh

واگویه

29 Sep, 21:50


این تصویر ما هستیم!
همه‌ی ما که حتی در دل درگیری‌های خیابانی هرکسی جلویمان بود را برادر و خواهر خودمان دیدیم. هرکسی را گرفتند و می‌خواستند تنبیه‌ش کنند ما می‌خواستیم با او حرف بزنیم! این تصویر از فیلم شهید بروجردی واقعا زیباست..
این خونی شدن و خون دل خوردن و پای وطن ایستادن 🤍

@wagoyeh

واگویه

16 Sep, 23:33


بچه‌های بسیج کنار خیابان داشتند کوله‌اش را می‌گشتند بنزین یا چاقو و قمه نداشته نباشد. روی موتور به اندازه دو وجب فاصله نشسته بودم و زل زده بودم به سر تا پایش. کامی از سیگارش می‌گرفت و منتظر تمام شدن بازرسیِ کیفش بود. از فاصله‌ی بین کلاه و ماسکم، نگاهش کردم و با خنده گفتم:
- از اونایی که به ما "فحش میدی؟"
کام سنگینی گرفت و به تخم چشم‌هایم نگاه کرد. ادامه دادم:
- یا از اونایی که "فحش میدادن؟"
فرقش را نفهمید. گفت:"چی بگم والا..‌"
وسط کام آخر سیگار گفتمش:" ولی ما از اوناییم‌ که هیچوقت فحشت نمیدیم.."
به تخم چشم‌هایم زل زد، این‌ بار درحالی‌ که لبخندش را پنهان می‌کرد.

۲۵ شهریور ۱۴۰۲ / اکباتان
@wagoyeh

واگویه

13 Sep, 21:50


- چرا اینطور زندگی میکنی؟
- نمی‌خوام روزهای آخر عمرم تو پارک محله کنار بقیه پیرمردها تموم بشه..

@wagoyeh

واگویه

01 Sep, 21:50


پایم برسد حرم همه‌تان را دعا می‌کنم. اول همه‌ی همشهری‌هایم را. دختری که سر چهار راه هفت‌تیر یک‌ریز سنگِ ریز و درشت زدی به پهلویمان. مامور راهوری که گفتی از جلویتان برویم نکند سنگ به شما هم بخورد. مادری که در شهر زیبا از بالای ساختمان ده طبقه‌تان، گلدان زیبای سفالی‌ات را روی سرمان خراب کردی. پسری که آن شب سیاه در فلاح سرامیک سفید ول دادی روی سرمان. عزیزی که در ناصرخسرو‌ کمی جلوتر از دارالفنون؟ گازوئیل ریخته بودی کف سنگ‌فرش خیابان برای لیز خوردنمان. پسر و دختری که در اکباتان کوکتل‌ مولوتف‌ مهمان‌مان کردی هرچند که دل به کار نداده بودی و کیفیتش پایین بود. خانومی که در شریعتی چنگ انداختی به بازویمان چون میگفتی مملکت پلیس و ارتش دارد و ما اینجا چه میکنیم؟ کاسبی که در لاله‌زار نشستی موتورمان را جلوی چشمانت بسوزانند. کارگر خیاطی‌ای که دم غروب در حسن‌آباد پیت حلب روغن انداختی روی سرمان. کسی که نمی‌دانم زن بودی یا مرد، پیر بودی یا جوان و میخ‌هایت را از کف کوچه‌های تهرانپارس جمع کردیم مبادا زمین بزند جوان‌های مردم را چه مزدور باشند چه مخالف..

@wagoyeh

واگویه

18 Aug, 21:50


دسته موتوری زده بود به دل خیابان. مثل حالا که دسته‌ی بی‌خوابی زده است به سرم. وسط یکی از فرعی‌های ستارخان بودیم، زده بودیم به دلشان و برگشته بودیم بی‌هوا. یکی از سطل آشغال‌ها راه را بند آورده بود، بچه‌ها دو سه نفری رفتند که سطلِ آشغالِ آتش گرفته‌ را بکشند عقب، درست مثل وقتی که بخواهی از روی اجاق گاز ماهیتابه و قابلمه را بدون دَمکُنی‌ و پارچه جا به جا کنی، صد برابر داغ‌تر! اما چاره‌ای نبود! و فکر کن از جماعتی که داری راه را برایشان باز میکنی که زودتر برسند خانه‌شان هم فحش‌ بخوری! فکر کن لا به لای فحش‌ها از بالا کسی بطری و گلدان روی‌ سرت پرت کند نه به قصد ترساندن، به قصد کشت! تو اما آمده‌ای متفرق کنی، داد هم اگر‌ میزنی برای این است که بروند و نمانند! دست به یقه هم اگر‌ بشوی ادا در میاوری که بترسد و برود!
و درست وقتی که چند لحظه‌ایست که دستانت را چسبانده‌ای به سطلِ گُر‌ گرفته، انگشتانت شروع می‌کند تاول زدن از حرارت، کسی پشت بی‌سیم بگوید اعزام به فلان‌جای دیگر‌ شهرت.. و شهر، شهر خودمان بود و ما غریبه شده بودیم؛ الهی هیچکس در وطنش غریبه نباشد، چه سطل آشغالی از راه بر دارد، چه گلدان از بالا پرت کند..

@wagoyeh

واگویه

10 Aug, 21:50


من فقط وابسته‌ی بند سلاحمم‌!
دیگه به هیچی تو این دنیا
تعلقی ندارم!‌

@wagoyeh

واگویه

19 Jul, 21:50


پریشونه حالم فدای سرت
فدای پریشونیِ خواهرت..

یکی از روزهای دی ماه نود و چهار، تازه شب شده بود، که پشت بی‌سیم خبر عملیات خانطومان را دادند. خبر شهادت بچه‌ها را، رفیق‌ها را، جگرگوشه‌ی مادرها را. دکتر گفت حسین امیدواری که بعدها پشت اسمش شهید گذاشتند، روزهای آخر آموزش‌های دوره‌ی انارکی گفته که خواب دیده حضرت زینب از میان جمع‌مان کسانی را صدا زده و بیرون کشیده است. اسم‌ها را هم نوشته بود و وقتی بچه‌ها میگفتند با سر تایید میکرد و بعضی‌هایشان را هم نشنیده بود و بعدا فهمیدیم در بیمارستهای سوریه و بعدتر در بقیه الله عمرشان به دنیا بوده‌.
مثل امشبی بود، بغض گلویمان را گرفته، تو مقر تهرانسر بودیم. آمدم نشستم کنار اتوبان فتح به شکستم نظاره کردم. به جاماندنم. به اینکه هربار زیر تابوت شهیدی را گرفتیم بغض اگر‌ گلویمان را رها کرد، زخم زد روی شانه‌هایمان به اینکه پریشونه حالم فدای سرت..

۱ محرم ۱۴۴۵
@wagoyeh

واگویه

15 Jul, 21:50


با کینه گفتی شب‌ها چطور خوابم می‌برد؟وقتی از سرکوب برمیگشتم؟ چطور ضجه‌ی مادرانِ اعدامی‌ها را می‌شنوم و خوابم می‌برد؟ گفتی چطور خون را از دستانت می‌شویی؟ خون با هیچ چیز پاک نمی‌شود!
آری خون از هیچ چیز‌ پاک نمی‌شود‌.
خون از جلوی چشم ما هم پاک نمی‌شود! خون از جگرِ خون‌شده‌مان هم پاک نمی‌شود! خون از چادرِ مادران شهدایمان‌ مگر پاک می‌شود؟ سر در هر کوچه‌ای که اسمش‌ شهید است خون ریخته! سرخی‌اش را نمی‌بینی؟ پرچمی را آتش زدی که قرمزی‌اش سرخیِ خونِ شهید است. هر شهیدی که اسم ایران را صدا زده..
گفتی شب‌ها چطور خوابم می‌برد؟ خوابم نمی‌برد! نیمه‌های شب از تپش قلب می‌پرم. از لحظه‌ای که کسانی فارسی حرف می‌زنند و به سمتم حمله می‌کنند.. خواب کجا بود برادر من؟‌ خواب کجا بود خواهر من؟
می‌دوم در خواب! می‌دوم و هربار صورتی خونی به دنبالم می‌دود. می‌دوم و صدای شیون زنی، صدای گریه‌ی نوزادی، صدای خیره‌سرِ جوانی، صدایِ سکوتِ پیری، سوت می‌کشد توی گوشم!
خواب کجا بود عزیز؟
بیداری هم کابوس است..

@wagoyeh

واگویه

08 Jul, 21:50


بعضی شب‌ها که دارد تعدادش زیاد می‌شود، درست وقتی ماه میان تاریکی جاش خوش کرده‌ و پلک‌های چشمانم گرم شده‌اند، از خواب می‌پرم! خیال میکنم زلزله آمده. همه‌جا می‌لرزد، از رخت‌خواب فاصله میگیرم، دیوار می‌لرزد. خودم را به پنجره می‌رسانم شیشه‌ها هم می‌لرزند. آن ورِ شکاک ذهنم می‌گوید اگر زلزله باشد بقیه هم بیرون می‌آیند و حالا که خبری نیست پس زلزله‌ای هم نیست! دست روی‌ قلبم می‌گذارم؛ نه، زلزله است‌.. شیشه‌خورده‌ها از درون محکم به در و دیوار‌ قلبم می‌کوبند! چند دقیقه‌ای می‌گذرد تا نفسم کم‌کم سر جایش بیاید، تا شدت پس‌لرزه‌ها کم‌تر بشود..
با کینه پرسیده بودی شب‌ها چگونه خوابم می‌برد؟

@wagoyeh

واگویه

05 Jul, 21:50


خروجی زاهدان، موقع سرعت کم کردن تاکسی، از سمت شاگرد کامیون سبز قدیمی از رو به رویمان رد می‌شود. سر در ماشین با زمینه‌ی قرمز و به خط نستعلیق سفید، بزرگ و بزرگوارانه نوشته "حیدری‌ام" و دو تمثال حیدر کرار اطرافش با صلابت نقش بسته و زل زده به مسافران عبوری.
مولای ما را برادرش رسول خدا اینگونه خطاب کرد "حیدر کرار غیر فرار"
در جنگ خیبر بود که پرچم به دست هرکس رسید پیروزی حاصل نشد و از میدان گریخت! و امیرالمؤمنین تنها کسی بود که فاتح خیبر شد؛ تنها کسی که علمدار بود؛ حمله‌کننده‌ و بی‌گریز‌! مثل شیعیانش، مثل همین راننده کامیون سبز رنگ در چند فرسخی مسجد مکی..

@wagoyeh

واگویه

27 Jun, 21:50


ریش‌های سفیدِ زیبایش سوخته بود. دست راست و پای چپش‌ هم قطع شده بود. چهره در خون بود، گویی سفیدی ماه‌ در سیاهی آسمان‌.
شهید دکتر بهشتی را می‌گویم..
ا‌و از عاقبتش خبر داشت؟ می‌دانست..
اما یقین داشت که ایستادگی
هزینه دارد..
گاهی به بهایِ جان!

@wagoyeh